دهه سوم اسفند ماه بود، بوی بهار به تن وگوش درختان باغ خورده و جو شهای سبز روی ساقه های ناز کشان بچشم می آمد. خورشید جلو اتاق شوکا ایستاد و او را صدا زد:

_ شوکا! هنوز خوابی؟ بلند شو خیلی کار داریم. من دارم می رم باغ چای، امروز ده ، بیست تا کارگر داریم، باید براشون غذا بپزی ، بابات هم می گه ناخوشم! سرم درد می کنه، منقلش رو براه کن، صبحونه بهش بده، بعدهم ناها رو بردار بیا باغ چای.!...

شوکا از اتاق بیرون آمد. باید دزدانه با خورشید وداع می گفت، این بهترین فرصتی است که باید برای فرار و بازگشت به تهران از آن استفاده کند. مادرش را دید که پشت به او بسوی باغ چای می رفت. خورشید دیگر آن دختر بلند قامت و خوش ترکیب و چشم سبز نبود که هر بار وقتی از جلو ماهیگیران عبور می کرد بر ایش آه می کشیدند و قربان صدقه اش می رفتند ، حالا او یک زن مزرعه دار و باغدار بود که در آستانه چهل سالکی ، ترکیب و توازن اندامش بهم خورده بود و جای آن زیبائی فتنه انگیزش ، قدرت فرماندهی و مدیریت روستائی نشسته بود که لااقل شوکا آنرا نمی پذیرفت.

خورشید به باغ چای رفت، شوکا منقل و صبحانه ناپدری اش را آماده کرد. آقا عبدالله همچنان خفته بود، شوکا صدایش زد اما آقا عبدالله گفت :
_تو برو به کارات برس دخترم! ... حالم خوش نیست، سرم درد می کنه، اگه کسی اومد کارم داشت بگو مریضه، خوابیده، یه وقت دیگه بیاد !...

همه حوادث و وقایع روزانه بنفع نقشه بازگشت بی خبر شوکا به تهران پیش می رفت. به سرعت به اتاقش رفت، چمدانش را بست ولی لباسش را تغییر نداد، با لباس شهری زود تر لو می رفت. مردم ده اگر هم سر راهش سبز می شدند فکر می کردند دارد به باغ چای می رود. هدفش این بود که از طریق جنگل خودش را دو سه کیلومتر پایین تر به جاده شوسه برساند و با اتومبیل هائی که عازم رشت بودند خودش را به آن شهر برساند. از رشت با سرویسهای منظمی که برقرار شده بود ، راحت به تهران می رسید.

شوکا می دانست که سفری پرماجرا و خطرناک در پیش رو دارد، برای یک دختر هفده ساله ، با آن بر و روی قشنگ ولی تنها، در آن زمانها، حتی در روزهای آغازین قرن بیست و یکم هم هر لحظه خطری درکمین است. مردان و جوانان بلهوس و فرصت طلب مشکلها بر سر راه چنان مسافران تنها و خوش بر رو ایجاد می کردند که مقابله با آنها دل شیر می خواست. در آن سالها هیچوقت یک دختر نجیب و اصلیزاده از خانه فرار نمی کرد و به تنهائی از شهری به شهر دیگر نمی رفت و به همین دلیل به یک دختر تنها و در حال سفر با نظر بدی نگاه می کردند. شوکا همه اینها را می دانست ولی چاره ای نداشت چون خورشید و آقاعبدالله با بازگشتش به تهران موافقت نمی کردند.
ساعت دو بعد از ظهر ناهار آقا عبدالله را داد، غذای خورشید وکارگران را هم بوسیله مستخدم فرستاد و ساعت سه بعد از ظهر، چمدان بدست از خانه خارج شد.

بسیار سریع وارد بخشهای جنگلی شد چون همراه داشتن چمدان فورا مشکل آفرین می شد، زمین جنگل از بارانهای پیشاهنگ بهاری خیس و مرطوب بود و اغلب کفشش تا مچ پا توی آ ب و لجن فرو می رفت اما خوشبختانه کفشهای بندر پوشیده بود و زمین نمی توانست با دهان خیسش کفش را از بایش برباید! هنوز نیمساعتی درجنگل پیش نرفته بود چون هم مسیر را نمی دانست و زیگزاگ میزد و هم گل و لای مانع از سرعت حرکتش می شد که یک چار پادار آشنا سوار بر قاطر برابرش سبز شد.

- سلام شوکا خانوم !...کجا؟
شوکا در این سالها هیچوقت اینگونه وحشت زده نشده بود، رنگش بسرعت سپید و زرد شد و زبانش به سقش چسبید... به این مرد چه می تواند بگوید؟