من برای آنها مادموازل ماری شدم، خواستگارها داشتم، حتی مهندش تحصیلکرده فرانسه را با همه عشقی که به او داشتم ترک کردم تا ریشه و هویتم را پیدا کنم نه اینکه بیایم و با همه قابلیت هایم به گاو و گوسفن داری مشغول شوم ! ... ))
شوکا غیر از مقایسه هایش بین زندگی شهری و روستایی که سراسر روز با او بود و آزارش می داد ، فشارهای جانبی فراوانی را هم تحمل می کرد. دو سه روز پیش شنید که یکی از زنان روستایی خورشید را کناری کشیده و به او گفت:
_ برا چی این دختره را اینجا نگهداشتی؟ تو که نتونستی برا آقا عبدالله یه وارث بیاری، یه وقت دیدی آقا عبدالله دختره رو عقدش کرد و شد هووی مادرش ! ...
شوکا شنید که خورشید آن زن را با عصبانیت از خودش دور کرد اما خورشید همچنان فرسنگها دور از غریزه و حس و حال مادری با او رفتار می کرد گرچه حاضر نبود شوکا را رها کند تا به شهر بازگردد.
هفته سوم اقامت شوکا در شیخ زاهد محله بود که کدخدا آمد و از شوکا تقاضا کرد به دخترانش گلدوزی و خیاطی آموزش دهد. کدخدا سرش را کج کرده و گفت:
_ دوره و زمونه فرق کرده، حالا دخترای ما باید غیر از خونه داری یه چیزای دیگه هم بلد باشن!... اینجوری می تونن خرج زندگیشونو در بیارن و منت مرداشون نکشن!...
شوکا این پیشنهاد را علی رغم نارضایتی پنهان خورشید پذیرفت ، چون به این ترتیب هم از کار در شالی و باغ چای و سر و کله زدن با گاو و گوسفند خلاص می شد و هم برای بازگشت به تهران پول لازم داشت و از این طریق می توانست هزینه بازگشتش را جور کند. او برای دیدن مادر چنان دستپاچه شده بود که تقریبا همه پولی را که رایا به او داده بود در خانه اش جا گذاشت و راه افتاد.
***********
روزها از پی هم می گذشت ، سفر یک هفته ای شوکا به چهارماه کشیده بود.همراه با پائیز به روستا رسید و حالا یکماهی به بهار مانده بود و هنوز هم غریزه مادری در خورشید همچنان زیر قشری ازمسائل روزمره خفته بود ولی در پی این یکی دوهفته اخیر، حادثه ای اتفاق افتادکه خورشید نخستین آثار وجودی یک مادر را برای لحظاتی به نمایش گذاشت. یکی ازگاوها، لگدی بسوی پای شوکا انداخت، دخترک خودش را کنارکشید ، ضربه گرچه خطرناک نبود اما اندکی از ران چپش را متورم کرد. خورشید که شاهد این منظره بود ناگهان جیغی کشید و چنان خودش را روی شوکا اند اخت تا مبادا گاو لگد دیگری پرتاب کندکه همه کارگران زن و آقا عبدالله را که در هشتی نشسته و این منظره را می دیدند متعجب ساخت. برای چند دقیقه ای خورشید همان مادری شده بودکه شوکا انتظارش را داشت: ((دخترم! چت شد؟ فدات بشه مادر! ... آقا عبدالله کجائی، زود دختر مونو ببریم دکتر! ))
شوکا درد می کشید اما حالت مادرانه خورشید را هم با لذت تعقیب می کرد، در یک لحظه دست انداخت گردن خورشید وگفت :
- مادر، چیزی نیس! تو را خدا آروم باش!
و بعد صورتش را به صورت مادر فشرد ... همین کار شوکا سبب شدکه خورشید بخودش بیاید... ((صورتش را کنارکشید... این من بودم که اینطوری شلوغش کردم؟... عجب حماقتی!... حالا کارگرها چه می گویند؟...))
آقا عبد!له در تالار کوچک خانه ایستاده بود و با دیدن این منظره لبخند می زد. همین چند دقیقه نمایش حس مادری، شوکا را چنان هیجانزده کرد که بازهم برنامه بازگشتش را عقب انداخت، شاید که خورشید همان شود که او می خواهد. اما غریزه مادری خورشید، مثل رعد و برق گذرا بود. شوکا همچنان در انتظار رعد و برقی دیگر، دوش بدوش خورشید کار می کرد. دختر شیک پوش تهرانی ، برنده مسابقه رقص در کلوپ ارامنه ، مدیر پرشور کافه قنادیها که در آن زمان مدرنترین تاسیسات تفریحی تهران بود ، حالا شلیته می پوشید ، چارقد بسر می کرد، مانند روستائیان با دست غذا می خورد، و از آنجا که استعداد یاد گیری فوق العاده ای داشت براحتی مانند گیلک ها حرف می زد و خورشید دیگر هرگز به این فکر نمی افتاد که شوکا تصمیم قطعی اش را برای بازگشت گرفنه و در اولین فرصت تصمیم خود را عملی خواهد کرد مخصوصا که بیست تومانی هم از دختران کدخدا دستمزد تعلیم گلدوزی گرفته بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)