وقتی بساط صبحانه نیم خورده جمع شد، خورشید به شوکا گفت:

_ با هم می ریم باغ، می خوام گاو و گوسفندا را بهت نشان بدم، مرغدونی ها رو هم باید ببینی!...
شوکا با اشاره مادر و با اکراه لباس روستائی اش ، شلیته و پیرهن و یک تنبان چسبان پوشید، خودش را نگاه کرد، با نفرت سرش را برگرداند اما اگر کسی آنجا بود به یقین به آن جمله معروف (( زیبا در هر لباسی زیباست)) معتقد می شد. براستی شوکا در این لباس هم زیبا شده بود. تنگی کمر و برازندگی باسن و سینه ، او را دختری خواستنی جلوه می داد و اگر با همین لباس داخل روستا می شد یا به مهمانی می رفت، چندین خواستگار سر راهش سبز می شد.

*********

هفته اول حضور شوکا در شیخ زاهد محله و چایجان، صرف آشناثی با فضای آن منطقه، دیدار با خانواده های نزدیک به خورشید وکشف تواناثی های جدید خودش برای زندگی در روستا شد اما آنچه بخاطرش تن به این سفر داده بود همچنان آتش زیر خاکستر بود و خودش را نشان نمی داد. خورشید همانگونه که با زیر دستانش رفتار می کرد با شوکا هم همان رفتار را داشت البته اندکی محترمانه تر... او می خواست بسرعت دخترش را با تمام خصوصیات مردم آن ناحیه آشنا کرده و پا گیرش کند و تمام هم و غمش این بودکه به شوکا بفهماند وارث زندگی اوست ، همه این ملک و مال به او می رسد و باید جانشین لایقی برایش باشد. شوکا درست در نقطه مقابل مادر ایستاده و چیزی را می طلبیدکه خورشید اهمیتی به آن نمی داد یا حسش نمی کرد. هیچکدام نه زبان یکدیگر را می دانستند و نه خود را به دیگری میفهماندند! خورشید، نیرومند، پر اشتها برای جمع آوری مال و پشتوانه زندگی چون قطاری روی خط مستقیم در حرکت بود، سوت می کشید تا همه ازسر راهش کنار روند و چنانچه به هر دلیلی صدای سوت لوکوموتیو اراده او را نمی شنیدند و از سر راهش کنار نمی رفتند ، او نه قادر به توقف بود و نه ترمز! مزاحم را زیر می گرفت و بی هیچ تاسفی راهش را ادامه می داد و می رفت. شوکا به چیزی که اهمیت نمی داد ثروت و ملک و مال بود ، او در همین زندگی نوجوانانه ، به آنچه می خواست دست یافته بود. او دنبال چیزی آمده بودکه در شهر بر ایش دست نیافتنی بود. مادر می خواست ولی حالا کارفرمائی مقتدر و بی ترحم یافته بود که سعی می کرد او را همچون خود کند. به همین دلیل از همان هفته اول شوکا در فکر فرار و بازگشت به خانه اش بود و خورشید هم همانطور که در سبک وسنگین کردن کارگرانش استادی مسلط بود به یاری غریزه نیرومندش حس می کرد دخترک در فکر فرار است. (( باید مراقبش باشم!... بالاخره یکروز به محیط روستا عادت می کند! ))

شب هنگام وقتی شوکا از چنگک نیرومند اراده خورشید آزاد می شد ، به اتاقش پناه می برد و در خلوت با خودش حرف می زد: (( مادرم می خواهد مرا برای روزگار پیری و افتادگی اش تربیت کند. این زن و شوه غیر از من هیچ وارثی ندارند اما من از چهارسالگی با انواع کارها آشنا شدم ، حتی درکارکشاورزی و باغ چای هم برای خودم شاخص بودم. بعد در تهران زندگی ام به کلی تغییر شکل داد. مادرم نمی تواند بپذیرد که من در خانواده های ارمنی با آن آزاد اندیشی ها و نو آوریهایشان بزرگ شدم، انواع هنر های دستی آموخته ام ، بعد در قالب یک مدیر پانزده ساله، در کافه قنادی نادری محبوب مسیو آرشاک و مشتریان هنرمندش شدم که هر کدام برای خودشان در کشور، نام آورانی بی نظیر بودند.