جونم! مادری بکن ، بغلش کن ، ببوسش! نواز شش بکن ! مگه یادت نیس تو نامه ش چه جور از غریبی و بی مادری نالیده بود، اون دنبال مادرش به اینجا اومده ، نه دنبال مرغ و خروس و شالی و باغ چای... با این سر و وضعی که داره معلومه زندگیش تو تهرون خیلی هم از زندگی ما بهتر بوده !...

خورشید ،شاید پس ازسالها ، ناگهان درصدایش آهنگ بغضی پیچید، دو قطره اشک روی گونه هایش لغرید...
_ می دونم! ولی نمی تونم!.... نمیدونم چرا... ما خیلی ازهم دوریم... فکرمی کنم از همون لحظه اول از من بدش اومده باشه!...
آقا عبدالله مانند عشاق جوان، قطره اشک همسرش را با سرانگشثانش گرفت ...
_ شاید هم تو از همون لحظه اول مثل رییس روسا باهاش رفتارکردی.ا... آخه اینکه کارگر باغ چای نیس که بهش دستور بدی ، باید بغلش کنی، ببوسیش نوازشش کنی!...

خورشید صدای پای شوکا را شنید که به اتاق نشیمن نزدیک می شد ولی به حرفهایش ادامه داد:
_ اگه دختر منه باید مثه خودم زندگی کنه! این ریخخت و قیافه شهرنشین منو می ترسونه!
آقا عبد الله خندید:
_ دختر ماهیگیر !

هر وقت آقا عبدالله می خواست سر بسر خورشید بگذارد و او را بخنداند همین جمله را تکرار می کرد.
ورود شوکا به اتاق گفتوگوی زن و شوهر را از هم گسست. خورشید کنار سفره جائی را به شوکا نشان داد تا بنشیند. نان روستائی ،کمی پنیر با یک لیوان بزرگ چای. شوکا اصلا اشتها نداشت ، با بیحوصلگی تکه کوچکی از نان کند و بدهان گذاشت، حتی امروز صبح هم مثل یک مادر رفتار نمی کند. خورشید هم طوری به او نگاه می کردکه انگار دختری در این شکل و شمایل هرگز سر سفره اش ندیده بود. از خودش می پرسید آیا این دختر شیک و پیک تهرانی را من زاثیدم؟

آقا عبدالله با لحن پدرانه ای پرسید :
- دخترم ! دیشب خوب خوابیدی؟... ساس وکنه که سراغت نیومدن؟

چیزی نمانده بود شوکا گریه کند. ای کاش دیشب هزار تا ساس وکنه تن و بدنش را تیکه تیکه کرده بودند ولی صبح مادرش را کنار رختخوابش می دیدکه آرام آرام مومایش را نوازش می کند. آقا عبدالله ، بهتر از خورشید بغض تند وگلوگیر شوکا را حس می کرد.

_ می دونم اینجور زندگی برات سخته ، ولی خداوند عالم آدم را جوری خلق کرده که با هر شرایطی خود شو سازگار می کنه!.... بعد از مدتی عادت می کنی خیلی هم خوشت می آد. در عوض کنار مادرتی ،کنار خورشید که همه کاره این خونه زندگیه! خورشید ، مادرت یه باغ بزرگ داره پر از درخت پرتقال و نارنگی و نارنج ، چند تا شالی داره ، یه باغ چای داره،البته حالا فصل بدیه ! درختا لخت و پتی هستن ، اما بهارکه اومد آنوقت اینجا خیلی دیدنی میشه !... شهریا برا منظره ش میمیرن ...

شوکا متوجه شد که اقا عبدالله همه زندگی را به حساب خورشید می گذاشت، از دید او همه چیز مال خورشید بود. البته که این گونه سخن گفتن نشانه عشق و احترام یک مرد نسبت به همسرش بحساب می آید اما من چی؟... نه! من خیلی اینجا بمونم یه هفته است!

خورشید باز هم زیرچشمی به دخترش نگاه می کرد ، دلش می خواست همانطور که شوهرش چند دقیقه پیش گفت، شوکا را بغل میزد، صورتش را به صورتش می فشرد، موهای بلند و قشنگش را مادرانه نوازش می داد ولی نمی توانست ... او خورشید بود. زن قدرتمندی که چرخ های ارابه زندگی را با قدرت به جلو می راند، پنجاه شصت کارگر نان خور داشت. اگر یک ذره با انها بگو بخند می کرد، تجربه نشان می داد که فورا سوار بر گرده اش می شدند... حالا بین انتخاب حس مادری و فرمانروائی سرگردان مانده بود. سالها بود فرمانروا بود و تازه می خواست مادری کند! با اینکه چند بار بی اشتهائی شوکا را دید می خواست کاری بکند که بی سوادترین و فقیرترین مادران روستاها می کنند، لقمه ای بگیرد و در دهان دختر هفده ساله اش بگذارد اما خیلی سریع این میل غیر عادی خودش را سرکوب کرد.