خانه روستائی با وسایل ابتدائی ، دستشوئی آلوده و بدودن شیر آب ، شستشوی دست و صورت با آب حوض آنهم بی حوله و صابون ، بوی آزاردهنده توالت توی حیاط ، بوی تاپاله گاو وگوسفندان ، بوی ناخوش اتاقک مرغ و خروسهائی که تعداد شان هم خیلی زیاد بود ، اینها چیزی نبود که شوکا بتواند تحمل کند. حتی در زمان زندگی با خانم جان باز درشهر زندگی می کردند نه در روستا. دم پائی قشنگی که از تهران با خود آورده بود دراولین گامها بسوی حوض خانه ، توی گل و شل آلوده به تاپاله گاو بسرعت کثیف شد. می خواست برگردد به اتاقش ، چمدانش را ببندد و بگوید من رفتم مادر! ... اگر خواستی تو بیا پیش من. اما خورشید، که توی ایوان نشسته بود و دخترک شهری اش را همچنان ناباورانه می پاثید، از پشت سر یک دم پائی پلاستیکی برایش پرت کرد...
- بگیر اینو بپوش! ... به این چیزا عادت می کنی!
شوکا آشفته و نگران این جمله را در ذهنش تکرارکرد: به زندگی در اینجا عادت می کنی! ... نه! من نمی توانم در اینجا به چیزی عادت کنم، من به خانه های تمیز و راحت عادت کرده ام و باید بسرعت برگردم تهران !
خورشید با همان لحن رییس مآبانه ،که خالی ازهرنوع احساس و عاطفه مادری بود خیلی خشک و جدی گفت :
_ برات از لباس های خودم گذاشتم بپوش! اون لباس های دیشبی را تاکن بذار تو صندوقت ! مال اینجا نیس ، مردم پشت سرت حرف می زنن! ...کارا توکه تموم کردی بیا صبحونه بخور! البته از فردا باید زود تر بیدار بشی... با هم می ریم سراغ گاو و گوسفندا... باید یاد بگیری چه جور شیر شونو بدوشی ، باید حساب همه چیز را داشته باشی ، مثلا مرغ های ماروزی چند تا تخم می گذارن ، گاو و گوسفندامون روزی چقدر شیر میدن!... اینجا آدمهای روباه صفت زیاده! ... باغ چای که راه افتاد، همینطور وقت شالی با هم می ریم آنجا... بعدش هم چون با سوادی باید تو حساب و کتابای بابات بهش کمک کنی!...
این دومین بار بودکه خورشید واژه پدر را وارد مغز شوکا می کرد... خانم جان هم هر روز دست مردی را می گرفت و می گفت ، این مرد شوهر منه و پدر تو! ... باید بهش احترام بذاری ، هرچه میگه فورا بگو چشم و اطاعت کن! اما شوکا فقط یک پدر واقعی را قبو ل داشت همانکه برایش آن پالتو قرمز باکلاه منگوله دار را خریده بود و روز آخر عمرش در نوشهر از تشنگی جگرش پاره پاره شد. وقتی خورشید به اتاق نشیمن برگشت رو به اقا عبدالله کرد وگفت :
_خیال نمی کنم این دختره پیش ما بمونه! مثل اینکه خونه و زندگی مارو اصلا نمی پسنده ، شبیه ما نیس، شبیه دختر استانداره که چند وقت پیش از اینورا رد می شد!
آقا عبدالله دست خورشید را گرفت وکنار خودش نشاند، او هنوز هم بعد از سالهای طولانی خورشید را عاشقانه می خواست و نوازش می داد.
- یه کمی بهش حق بده !
خورشید بر افروخت .
چه حقی ! مگه من مادرش نیستم؟
آقا عبدالله سری تکان داد...
تو مادرشی اما براش مادری نمی کنی !
خورشید صدای دورگه اش را در گلو چرخی داد.
- دیگه میگی چکار بکنم؟ براش یه گوسفند قربونی کردم...
آقا عبدالله با لحن نرم و مهربانش که به آن سر چون شیر و آن ابهت ظاهری اش نمی آمد سعی کرد حس فرو خفته مادری را که مانند خواب اصحاب کهف ، بسیار عمیق بود، در قلب خورشید بیدار کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)