وقتی به اتاق برگشت آقا عبدالله به او گفت:

_ می بینی دخترت چقدر شبیه باباشه!... سیبی که از وسط نصف کرده باشن!خورشید نخواست به پدر شوکا فکر کند، همان جوانی که از رودسر آمد، عاشقش شد و با تهدید به خودکشی، او را گرفت و پس از مدتی رفت دنبال عیش و عشرت خودش ، دو سه سال بعدهم با بیماری سل مرد!... و از زندگی کوتاهش هیچ ردپائی جز همین دختر از خودش باقی نگذاشت .
شوکا نشست ، آقا عبدالله یک چای غلیظ جلوش گذاشت.
_ بخور دخترم...

این نخستین واژه محبت آمیزی بود که شوکا می شنید، ولی او نیازمند جمله هائی بارگرفته از مهر و عاطفه از دهان مادرش بود. پس چرا خورشید هیچ حرفی نمی زند!... خورشید، خودش را بی دلیل مشغول می کرد، در خودش بود. او غیر از پنج شش ماهی که شوکا را داشت دیگر هرگز صاحب فرزندی نشد، یا حس و غریزه مادری در او مرده بود یا این غریزه چنان مانند چاههای عمیق نفت در او ته نشین شده بودکه هرچه در آن لحظه چاه را حفاری می کرد تا بیابدش ، نمی توانست. غریزه هم مثل همه پدیده های این جهانی ، وقتی بخواب رفت، بیدارکردنش مشکل است. آقا عبدالله هم از همسر اولش چهار بچه داشت که هر کدام پس از رسیدن به سن نوجوانی، گوئی به تیر غیب گرفتار شده و یکی یکی مرده بودند. دوکنده درخت پیر، بدون هیچ زاد و رودی حالا برابر دختری که آمده بود تا ریشه زندگی اش را ببیند و با آن یکی شود بلا تکلیف و خلع سلاح نشسته بودند و چیزی نمی گفتند. آقا عبدالله تلاش می کرد حرف محبت آمیزی بزند اما خورشید این تلاش را هم نمی کرد . یا تلاش می کرد ولی ناموفق بود. شوکا ازخودش می پرسید آیا اشتباه کردم که آمدم؟ ... آخر اینها هیچ چیز شان همانی نیست که می خواستم ... حرف زد نشان، تعارفاتشان، لباس پوشیدنشان، جور دیگری است. درست مثل اینکه هرکدامشان در یکسوی دره ای عظیم ایستاده اند بوسعت همه کره زمین! از همان آغاز، لحظه به لحظه خورشید و شوکا بیشتر از هم فاصله می گرفتند و دره ای که در دو سویش ایستاده بودند عمیق تر و تاریکتر می شد. آقا عبدالله مرد سرد وگرم چشیده ای بود، متوجه وخامت حال مادر و دختر شد.

_ خیلی سال است که شما مادر و دختر از هم جدا بودین ! ...هیچی ندارین که براهم تعریف کنین ، نه خاطره ای، نه حرفی، نه گفتی! بشما دو تا حق می دم که اینجوری بهم نگاه کنین، مثل دو تا غریبه! ولی عجله نکنین، صبرکنین. خون استادکار قابلیه. بگذارین چند روزی همدیگه رو بو بکشین، آنوقت یه روز متوجه میشین که خون، خون را پیدا کرده!.... فقط چند روزی با هم راه بیا بیاین !...

*************

صبح روزبعد، هوا سردتر از روز قبل و خورشید پائیزی کم رنگ تر و بی رمق تر بود و بطرز کسالت باری از افق بالا می آمد درست مثل پیرمردی که دیگر قدرت سرپا ایستادن ندارد و بزحمت خود را از زمین بالا می کشد. شوکا هم بیش تر از شب گذشته احساس غریبی می کرد. غیر از برآورده نشدن حس مادر و فرزندی، عادات زندگی شهرنشینی درشوکا به هیچ رو نمی توانست در برابر زندگی روستائی تسلیم شود، دختر شاد و شیرین کلوپ ارامنه و کافه قنادیهای مد روز تهران ، چگونه می توانست این زندگی حقیر روستائی را تحمل کند؟

در سالهای آخر دهه بیست ، نه هنوز ایران از درآمد نفتی اش آنقدرسهم حقوقی و حقیقی خود را می گرفت ونه کسب وکارچنان رونقی داشت که فاصله بین زندگی روستا و شهر را پرکند. در تهران جوانهای تحصیلکرده و اروپا دیده برای احقاق حقوق ازدست رفته و غارت شده خود از نفت دست به تظاهرات اعتراض آمیزی زده بودند. در رأس صفوف فشرده و خشمگین جوانان ، پیرمردی با صلابت و قدرت ، با نطق های پر شورش در مجلس می خواست نفت را ملی کند و همه جوانها بتصور اینکه با ملی شدن نفت زندگی عمومی مردم کشور بهترخواهد شد پیرمرد را روی دوشهای خود می گرفتند تا حرفهایش را بگوش جهانیان برساند . شوکا اهل سیاست نبود اما گاهی روزنامه ای بتصادف می خواند و اعتراضات پیرمرد که دلیرانه می جنگید را می شنید وحالا می دیدکه روستاهای ایران چه اندازه عقب مانده و در شرایط ابتدائی زندگی می کنند. زندگی مادرش که حالا خرده مالک محترمی هم بحساب می آمد چنگی بدل نمی زد.