خورشید چشم غره ای به آن زن رفت ، دوباره چشمان سبزش راکه در نور فانوس ها مانند چشم گربه می درخشید به سراپای دخترش انداخت. هر دو متحیرو مبهوت به هم نگاه می کردند. شوکا حالا در یک قدمی مادری ایستاده بود که بخاطرش تهران را با سه مادر مهربانش، ماروس وکناریک و وایا و خانه و شغل و موقعیتش رها کرده بود و نمی دانست در برابر سکوت و بهت آن مادر چه باید بکند؟... سرانجام کاری کرد که یک دختر دورافتاده ازمادرمی کند. با صدای بلند به گریه افتاد. صدای گریه اش که در فضای باغ پائیز زده پیچیده بود خورشید را بخود آورد...

خورشید تکانی خورد، دستم های بلند ش را چون دوگیره محکم آهنی ،بدور تن و بدن دخترش انداخت. هر دو هم قد و هم اندازه بودند. مادر با اینکه به چهل سالگی نزدیک می شد، هنوز قد و قواره ای جوان داشت. خورشید برای چند ثانیه ای در گریه کردن با دخترش همراه شد ولی شوها نمی توانست جلو گریه اش را بگیرد. بوی مادر را به سینه می کشید، صورتش را به صورت مادرمی مالید... قصه پر غصه روزگاران سختی در درونش ردیف می شدند اما نمی توانست انها را بر زبان آورد: اگر بدانی مادر چه بلاهائی سرم اومده، تا قیامت گریه می کنی... در حالیکه شوکا به نوازشهای گرم مادرش هنوز نیاز داشت ، خورشید خودش راکنارکشید.

- آهای!گوسفندروکجا بردین؟

مردی کوتاه قد با ریش جو گندمی جلو آمد،گوسفندی را بر زمین کوبید وکارد را بر حلقش گذاشت. شوکا وحشت زده دو قدم عقب جست. شما را بخدا این حیوون رو نکشین!...

خورشید زیر چشمی همچنان دختر تهرانی اش را می پائید، لهجه اش هم تهرانی است ، این چه دختریست که من دارم ! بدرد اینجا نمی خورد.ا... بازوی شوکا را گرفت وگفت :
- خوب بریم اتاق! پدرت آقا عبدالله منتظرته!...

شوکا از شنیدن نام پدر تکان سختی خورد. پس آنکه توی بغل من ، از تشنگی جگرش پاره پاره شده بود غیر از پدرم بود؟ خورشید بازویش را تا توی اتاق می کشید...
- آقا عبدالله! اینم دخترتت شوکا.

شوکاکه از این لحظه دوباره نام قدیمی اش را می شنید، با حالتی که هیچ نوع احساسی در آن خوانده نمی شد به مردی که می گفتند پدرش است نگاهی اند اخت. قدش متوسط بود،کمی چاق، موهایش مانند موهای سرشیر پر پشت و افشان ولی سپید و براق،کنار منقلی نشسته بود و وافور روی منقل... دستش را روی زانوگرفت و بلند شد... او نیز با شگفتی اما نه مانند خورشید ،سراپای شوکا را برانداز کرد.
_به به! چه خانمی ! درست و حسابی یک زن تهرانی!

شوکا کاملا بلاتکلیف به نظر می رسید. اینها که با من حرف می زنند چه کسانی هستند؟ مادرم اصلا به من شبیه نیست، ناپدری ام فرسنگ ها از من فاصله دارد، برای چه آدم فرستادند دنبال من؟ می خواستند چه چیز را به من یا به خودشان ثابت کنند؟ این که آدمهائی هستند که به فریاد کمک خواهی یک دختر دردمند پاسخ گفته اند یا حقیقتا خواسته اند کاری بکنند؟... شوکا وسط اتاق ایستاده بود. آقا عبدالله به او اشاره کرد که بنشیند ، خورشید رفته بود برای تقسیم گوسفند قربانی دستوراتی بدهد. از همان اول می شد فهمید که ارباب خانه خورشید است نه آقا عبدالله! حتی صدای خورشید هم مثل اربابها کلفت و چند رگه شده بود.