فصل 12

ساعت 9 شب بود. از آن شبهای دراز و طولانی پاییزی که یک اتومبیل فورد مشکی، جلو در باغ بزرگی در شیخ زاهد محله متوقف شد. این باغ متعلق به خورشید مادر شوکا و شوهرش آقا عبدالله بود. یکی از مردانی که رانندگی اتومبیل را بر عهده داشت مستقیما به داخل باغ رفت تا خبر ورود فرزند گمشده را به خورشید خانم بدهد و مژدگانی اش را بگیرد و دیگری چمدان شوکا را از صندوق عقب اتومبیل بیرون کشید و همراه دختر به سمت در باغ راه افتاد. شوکا نگاهی به در و دیوار باغ انداخت. در آن زمانها هنوز این منطقه شکلی کاملا روستایی داشت، یک در تخته ای کوچک که دو نفر به زحمت می توانستند از میانش بگذرند و یک دیوار ساخته شده از شاخ و برگ جنگلی ، باغ را از کوچه جدا می کرد. اما برای شوکا که در لباس شیک شهری _ کت و دامن اسپورت و همانند یک خانم تهرانی ایستاده بود ، این که در و دیوار باغ مادرش چگونه است اصلا اهمییت نداشت ، برای او خود مادرش مهم بود. آن زنی که در سه سالگی ، برای چند دقیقه دیده و تصویرش در لابلای صفحات تاریخ عمر کوتاهش برجا مانده بود. او به آن زن به عنوان مادر فکر می کرد. روابط مادر و فرزندی که بر اثر پرستاری و مراقبت های دلسوزانه و پر دلهره مادر از فرزند شکل می گیرد و شمائی مقدس می یابد اما هیچکدام از آنها نه شوکا و نه خورشید چنان روابطی نداشتند، اصلا همدیگر را نمی شنا ختند. تنها سیم ارتباطی بین آ ن دو نفر رابطه و پیوند خونی بود و بس! با این همه شوکا دلش بشدت در سینه می لرزید، آ یا مادرش او را دوست خواهد داشت ، او را با همه خصوصیات شهری اش می پذیرد و در آغوش می کشد و ساعت ها برای روزهای دوری از هم اشک می ریزد وگریه زاری راه می اندازد؟ واکنش این مادرکه فقط هفت، هشت ماهی به او شیر داده چه خواهد بود؟... آیا مثل دختران دیگر خودش را برای مادر لوس کند و سرش را روی پاهایش بگذارد و از روزگاران سختی که زیر سرپنجه قهار و بیرحم خانم جان گذرانده حکایتها بگوید؟... آ یا وقتی جای انبر داغم ها را بر پوست بدنش به مادرش نشان می دهد او سرش را به در و دیوار خواهد کوبید و بر مظلومیت های دخترش اشکها خواهد افشاند... در چنین هنگامه درونی شوکا، که لحظه به لحظه وسعت بیشتری می گرفت از عمق باغ سر و صدای زیادی بگوشش ریخت. دو سه زن در لباسهای روستائی ، چارقد به سر و شلیته برپا اینطرف و آنطرف می رفتند، برهم می خوردند، جار و جنجال می کردند. زنی در راس این گروه ، بلند قدتر وکشیده تر اما با همان لباس روستائی چارقدش را پشت سرگره زده وبا طمانینه درحرکت بود. شوکا دیگر خودش را فراموش کرده بود و نمی دانست در چه حال و هوای روحی شناور است ! شاد است؟ غمگین است؟ می ترسد؟... خودش را در نوعی خلاء و سکوت حس می کرد. نه پایش برزمین و نه درهوا، دنیای او حا لاخمیری شکل بود. صدای زنی که راس حرکت می کرد بسیار قدرتمندانه پرسید :
_ پس دخترم کو؟
شوکا بی اختیار بسوی همان زن دوید که از دخترش می پرسید :
_مادر.ا... مادر!...
مادر، بر جا ایستاده و بر و بردخترش را تماشا می کرد. این دختر تهرانی دختر من نیست، این غریبه ازکجا پیدایش شده؟ تعجب و شگفتی از دیدن خترش اورا از هر وکنشی انداخته بود. شوکا از سکوت مادر یکه ای خورد و سر جایش ایستاد... خورشید مثل آدمهائی که از دیدن چیزی غیر از آنچه انتظارش را داشتند وامی ماند ، یکسره وامانده بود . اینکه شلیته نپوشیده ، چارقد سرش نیست ، رنگ و رویش به دخترمن نمی ماند ! مومایش را روی شانه ها ریخته ، یک دختر شیک و پیک ، باکت و دامن ، پیراهنی که یقه اش طرح مردانه دارد، کفشهائی پوشیده که هر وقت با شوهرش آقا عبداله به رشت می رفت پشت ویترینها می دید، نه! این یک دخترصد در صد شهری ،آنهم از نوع د یگری است که حتی در رشت هم نظیرش ندیده بود، شاید مال بالابا لاهای تهران باشد... یکی اززنانی که پشت سرخورشید ایستاده بود به پهلو دستی اش گفت :
_کوریشم! <<ج>> تهرون اومده!...