- بعدا" همه چيزو براتون تعريف مي كنم... حالا اگه اجازه بدين مي رم كه بعد از سالها مادرمو ببينم! اگر چه ميدونم اگر او را ببينم نه او منو ميشناسه و نه من اورا، ولي قول مي دم خيلي زود برگردم!
رايا نيمدانست از اين واقع خوشحالست يا غمگين، او براستي خودش را مادر ماري مي دانست و حالا از اينكه دخترش را دارد از دست مي دهد بشدت ناراحت بود.
- خوب ، فقط يكهفته!
دوباره شوكا اين زن مهربان را بغل زد...
- رايا، اولش كه اين آقايون اومدن شوكه شدم، راستشو بخواي ترسيدم ولي حالا خيلي خيلي خوشحالم! اگه منو منع نكني وسط كافه قنادي از خوشحالي مي رقصم. آخه بالاخره منم بعد از ساليان دراز دربدري مادر اصلي خودمو پيدا كردم، خداي شكر، حالا ديگه مي تونم بگم من آدم بي ريشه و هويتي نيستم.
رايا او را تنگ در آغوش گرفت...
- يعني اين مادرتو ديگه فراموشش مي كني؟
- نه ، بهيچوجه، نه شما نه ماروس، نه كناريك و نه همه خواهر برادراي ارمنيم! خيالت راحت باشه، مي رم مادرمو مي بينم و زود بر ميگردم.
رايا دست انداخت داخل ذخيره صندوق كافه، هرچه اسكناس بود، بدون شمارش توي جيبهاي ماري فرو كرد.
- ماري فقط يادت باشه ، ممكنه تو دهات متولد شده باشي ولي تو شهر بزرگ شدي، تو برا خودت يك مادموازل شدي، نميتوني تو ده زندگي كني، توي همون هفته اول بحرف من ميرس... زود برگرد، منتظرت هستيم.
حالا او دوباره شوكا شده بود، خداحافظ ماري، خداحافظ مريم، سلام بر شوكا.
شوكا لحظه به لحظه عظمت حادثه اي كه آنطور ناگهاني بر سر و رويش فروريخته بود بيشتر در مي يافت.
پس من مادرم را يافتم، هويتم ، رگ و ريشه ام را در زمين زندگي پيدا كردم. از اين لحظه به بعد مي توانم به مردم بگويم من هم ريشه اي در اين زمين دارم، مي توانم دست مرد عاشقم را بگيرم و او را پيش خورشيد ببرم و بگويم بفرمائيد! اينهم مادر من خورشيد، حالا تمام فكرش شده بود مادرش.... آنكه نه ماه و نه روز مرا در شكم خود تغذيه كرد ، آنكه وقتي سه ساله بودم جلو انم جان ايستاد و گفت : اين بچه منه! خودم زائيدمش.
از همان ساعت به لحظه اي فكر مي كرد كه مادرش را مي بيند ، خورشيد زندگي اش را ، دست در آغوشش مي كند، سرش را روي شانه هايش مي گذارد و اشك ريزان داستان غم انگيز زندگي اش ، انبر داغهاي خانم جان، ظلم و ستم بي حد و مرزش را براي او تعريف ميكند... آه مادر، توكجا بودي كه خانم جان مرا براي گدايي به قبرستان مي فرستاد؟
خطاب به راننده ها گفت:
- بريم آقايون! من چمدونمو مي بندم و حركت مي كنيم.
در حاشيه پياده رو ، يك اتومبيل فورد مشكي قديمي پارك شده بود. درست ساعت دو بعد از ظهر بود كه شوكا از تهران خارج شد از اين لحظه او ديگر مادموازل ماري نبود . دوباره شوكا شده بود. درست مثل مار، هرچند مدت يكبار پوست مي انداخت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)