بگذار در تنهايي و غربت زندگي ام بميرم! وقتي چشم گشود، درون و برونش شب بود و دوباره دردي كشنده بر ديواره هاي قلبش پنجه كشيد و خود را سراپا دودي و تيره ديد. وقتي انساني داوطلبانه از عشقي چنان شورانگيز مي گذرد درد و رنجش بيشتر از جدائي و قهر و تلخكاميهاي معمول عشاق است. گاهي فراموشش مي شد كه كار و عشقش را يكجا از دست داده بود ، از بسترش خيز بر ميداشت تا خانه را ترك كند اما بيدرنگ خودش را باز مي يافت... به چه اميدي از خانه بيرون بروم، منكه ديگر احمدم را ندارم تا به عشق ديدنش خودم را بيارايم و بروم؟
دوباره جنگ و ستيز دروني اش همراه با صدها سئوال و چرا در او بفرياد مي آمد.... او كه چيزي از دختران شهر كم ندارد؟ مجموعه زيباييهايش او را هميشه خواستني جلوه ميد اد، اندامي برازنده و متناسب داشت، رنگ پوست چهره اش گرمي دلپذيري به چشمان مشتاق جوانان مي كشيد. كمرش تنگ و باريك بود، و دستهايش كشيده و نازك. از خود مي پرسيد چرا با اين همه زيبايي آنقدر بدرخت آفريده شده است؟ چرا بايد از سر اجبار ، خواستگار تحصيلكرده و عاشق خوش قيافه اش را جواب گويد؟كدام دختري چنين بخت و شانس استثنائي را از كف ميد هد ! اين سوالات براي صدمين بار همانند چكش بر فرق سرش مي كوبيد واو را به جنون مي كشيد در همان حال هم گاهي بفكر مي افتاد كه برود و روي دستو پاي احمد بيفتد و از همه دروغهايي كه به او تحويل داده عذر بخواهد اما دوباره مايوس و نااميد از هر عملي، روي بستر مي افتاد شايد اگر او دختري بيست يا بيست و پنجساله بود براي حفظ خوشبختي اش هر كاري از دستش بر مي آمد مي كرد، اما او دختري شانزده ساله و خام بود و نميتوانست به خود بقبولاند احمد كه مردي است پخته و آگاه و بسادگي گناهش را مي بخشد. دختران در اين سن و سال دنيايي پر اوهام و احساسي ترد و شكننده دارند و برداشتهاي خود را در اذهان طرف مقابل خود مي گذارند و نتيجه گيري ميكنند : اگر منهم جاي احمد بودم، هرگز چنين دختر دروغگو و بي ريشه و هويتي را نيم بخشيدم و پيشنهاد عشق و ازدواج را پس ميگرفتم.
روز چهارمي بود كه نرگس متوجه شد ماري اصلا" از اتاقش بيرون نمي آيد و مثل هر زني كه واقعه اي را از جنبه منفي آن ميگيرد، دستهايش را بهم كوفت و بخودش گفت نكند بلايي سر دخترك آمده باشد!
با مشت به در كوبيد:
- ماري ، ماري، خونه اي؟ اگه هستي لطفا" در را باز كند!
اين مشت بدر كوبيدنها و صداي التماس آميز نرگس، سرانجام او را به دم در كشيد و در را بروي نرگس بازكرد، نرگس يك قدم عقب نشست. ماري در لباس خواب، با چشمان پف كرده و صورت تكيده و موهاي پريشان، برابرش ايستاده و او را مي ترساند...
- خداي من! اين شمايين! چه بلائي سرخودتون آوردين؟ تب دارين سرماخوردين؟؟
ماري نرگس را بجاي خورشيد گرفت .. هر دختر جواني درچنين روزهاي سرد و تاريك زندگي به مادري محتاجست تا سرش را روي شانه اش بگذارد و مظلومانه بگريد... نرگس را بغل زد: مادر مادر، توكجا بودي كه ببني دخترت بدبخت و بيچاره گوشه اين آپارتمان آفتاده؟ نرگس زن جوان مهرباني بود، مادرهم بود و مي توانست از همان لحظه نقش مادر را براي او بازي كند. ماري را محكمو گرم در آغوش گرفت، موهاي وز كرده اش را با دست صاف كرد و پس از زماني نسبتا" طولاني ، ماري آرام گرفت ، كدام دختري است كه در آغوش پر عطوفت مادر، آرام نگيرد؟ از آن پس نرگس روزي چند بار به آپارتمانش مي رفت و آرام آرام يخ تنهايي او را با مهربانيهاي صادقانه اش ذوب مي كرد.
در بيستمين روز اعتكاف و تنهايي و به ياري حس مادرانه نرگس، سرانجام ماري از خواب زمستاني اش بيدار شد. براي نخستين بار با تماشاي رفتارهاي قشنگ مادرانه نرگس به اين فكر افتاد كه بايد هر طور شده مادرش را پيدا كند. اگر خورشيد در كنارش بود اين فاجعه كه او را اينگونه منزوي و گوشه نشين كرده اتفاق نمي افتاد. قلم و كاغذي برداشت و براي مادرش نوشت ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)