فصل يازدهم
مريم تمام شب را با خود و در حقيقت با دل خود جنگيد. ساعتها در دل شب در حاليكه دسته اي از موهاي سياه و بلندش را در دهان گرفته و درعين حال چشمانش پر از اشك بود، تلاش مي كرد تا خود را براي جدائي از احمد آماده كند. او از همان آغاز پي و پاي ساختمان عشق را كج برداشته و هرچه بيشتر مي رفت كجي و نا استواري اين بنا را بيشتر مي ديد و وحشت زده اش مي كرد. آن خلق و خوي متعادلش كه از مادرش خورشيد به ارث برده بود به او نهيب مي زد كه اين عشق پاياني ناخوش دارد. اما جنگ و جدال با خواسته هاي دل هم جنگي نابرابر و طاقت فرساست چگونه مي تواند مردي كه آنهمه دوستش دارد با آن جذابيت هاي شيرين و دوست داشتني و آن احساسات قشنگ شاعرانه ترك كند و از همه چيز و همه كس فراري شود. جنگ و ستيز با عشق، اين قدرتمندترين پديده حيات بشري تا سپيده صبح ادامه داشت، همه چيز را سبك و سنگين مي كرد،ترازويي كه در دست داشت ، هيچ وقت مساوي نمي ايستاد، هميشه يك لنگه ترازو بالاتر مي ايستاد اما سرانجام دمدمه هاي صبح وقتي روشنايي ظاهر شدع خود را در برابر روشنائي برهنه و بي حفاظ ديد اگر احمد عزيز او مي فهميد كه از همان ابتدا درباره پدر و مادر و برادرانش دروغ گفته ديگر در تمام زندگي به او اعتماد و اطميناني نخواهد كرد. پس پا روي دلم ميگذارم و ميروم به مسيو آرشاك ميگويم، من ميخواهم استعفا بدهم. مرگ يكبار و شيون يكبار.
مريم زودتر از هر بامداد ديگر از آپارتمانش بيرون زد يكراست به كافه قنادي رفت، مسيو آرشاك صبح زود، قبل از آمدن به كافه قنادي ابتدا به طبقه بالاي كافه قنادي كه هتلي مجهز و آبرومند بود مي رفت تا به كارهاي مربوط به هتل رسيدگي كند مريم يكراست رفت طبقه بالا.
- س مسيو آرشاك!
- ماري توئي؟ تو هتل چكار داري ؟
مريم براي مسيو آرشاك ماري بود سرش را پايين انداخت و گفت:
- شرمنده ام مسيو آرشاك! اميدوارم از من نرنجين! من ميخوام از كارم استعفا بدم.
مسيو آراشك غافلگير شده تقريبا" فرياد زد:
- ماري مگه ديونه شدي؟ حقوقت كمه بگو اضافه كنم.
ماري نمي توانست در چشمان آن مرد محترم كه او را هميشه پدرانه مي خواست نگاه كند.
- ميتونم از شما يه خواهش بكنم؟
مسيو آرشاك با ناراحتي پاسخ داد :
- بفرمايين؟
- اصلا" از من نپرسين چرا... اين چرا هم شمارا اذيت ميكنه هم خودم، فقط اجازه بدين برم، اگه كسي از من پرسيد بفرمايين يه سفري طولاني رفته...
مسيو آرشاك تا مدتي در تصميم گيري لنگ مانده بود. ماري در كافه قنادي نادري، خورشيدي بود كه روشنايي اش همه را گرم مي كرد.
- باشه حالا كه ميگي هيچي نپرس، نمي پرسم ولي ازت ميخوام هر وقت گير كارت برطرف شد برگردي اينجا پيش خودم كافه قنادي نادري خونه خودته، تو هم دختر مني!
ماري بزحمت اشكهايش را مهار زد، تسويه حساب يكساعت بيشتر طول نكشيد. فقط توانست تا بيرون كافه قنادي شكهايش را نگه دارد او فضاي كافه قنادي نادري را دوست داشت، همه مشتريان دائمي آ‹جا، مخصوصا" گويندگان و شعرايش كه به آنجا رفت و آمد مي كردند، آدمهاي محترمي بودند برايش اشعار و غزلياتي مي سرودند كه داشتن چنين پيامهاي عاشقانه و احساس برانگيزي آرزوي هر دختري بود بياد شاعر جواني افتاد كه اغلب بعد اظ ظهر ها مي امد گوشه، كناري روي صندلي مي نشست و او را با آن نگاه غمگين تماشا ميكرد و يكروز هم او را غافلگير كرد.
- مادموازل ماري! ببخشين ، اين شعر و برا شما گفت، از من بپذيرين!
ماري آن مرد جوان شاعر را ديد كه بسرعت از كافه قنادي بيرون رفت، طفلك خجالت مي كشيد. بعد يادداشت شاعر جوان را گشود و خواند.
برابر تو نشستم، حديث عشق سرودم
تمام شهر شنيدند كه جان براي تو دادم
تو اي قشنگتر از گل، تو عطر حادثه عشق
تمام شب زتو گفتم، ز اشك قصه شنودم
تو هرچه لمس كني، قبله گاه عشاقست
و من ز پشت پنجره هر روز، قبله گاه تو ديدم
مريم ، اشك آروده و غمگين به آپارتمانش رسيد. پرده آپارتمانش را كشيد و خود را روي بسترش انداخت. حالا مي توانست با صداي بلند بر گور نخستين عشقش اشك بريزد، ناله و ندبه كند و بر سر و صورتش بكوبد. ترك نخستين عشق كه هميشه زيباترين عشقهاست ، دشوارترين فاجعه زندگي هم است و حالا مريم بار اين فاجعه را كه از كوه سنگين تر بود بر دوش ميبرد و هر لحظه اش هزار را ه مي رفت و بر ميگشت! بلند بلند با خودش حرف ميزد: من كارم را ترك كردم، بخاطر اينكه احمد مرا و من احمد را گم كنم! اگر چه از دست دادن كاري كه دوستش داشتم برايم سخت و دشوار است اما روبرو شدن با احمد هزار بار برايم مشكلتر و سخت تر است از اين لحظه من ديگر مريم نيستم، همان شوكا و همان ماري هستم كه شاد و بي خيال همچون پروانه اي در پرواز بودم مريم را مي گذارم فقط براي عشق از دست رفته ام. ديگر هيچكس حق ندارد مرا به اين اسم صدا بزند. آن وقت آنقدر در تمام روز اشك ريخت ، از سينه اش فرياد كشيد و ناليد كه بيهوش در ژرفاي تاريكي شب فرورفت...
دمدمه هاي صبح بود كه شوكا از اعماق سرزمين خود ساخته تاريكي و فراموشي بيرون آمد پرتو زرين خورشيد بامدادي روي پنجره ساختمان مقابل افتاده بود اما آپارتمان شوكا پشت به آفتاب و به روشنائي داده بود پرده هايي كه با هنرمندي ساخته و پرداخته بود كنار زد. مردم در آن بامداد روشن بهاري ، پرانرژي و آماده، بسوي كارهاي روزانه شان مي رفتند. در چهره هاشان هيچ نوع غم و غصه اي نمي ديد كه حالا او مثل كوهي بر دوش مي كشيد! در بين عابران شتابزده صبح ، بدنبال احمدش مي گشت، گرچه قبلا" درهاي هر نوع جستجوگري را به عنوان اينه سفري طولاني ميرود برويش بسته بود. از تكرار نام احمد، مژگان بلندش دوباره خيس شد، سينه اش از فشار اندوه در هم شكست، دوباره شب به اتاقش بازگشت و او هم خودش را دوباره به بستر انداخت!
شوكا معمولا" سر ساعت هشت، نه صبح يكدقيقه پس و پيش كليد را در قفل در آپارتمانش مي چرخاند و نرگس، تنها همسايه اي كه با او سلام و عليكي داشت، با صداي چرخش كليد، مي دانست كه ساعت هشت است و وقت شير دادن دو تا بچه كوچولويش ! ماري تمام روز را خوابيد، نه صبحانه، نه ناهار، نه دريغ از يك ليوان آب.