- ولي دختر خاله ت زيبا مناسب تره، سن و سالش به تو ميخوره و از خوشگلي هم چيزي از مريمت كم نداره، بردار از خر شيطون بيا پايين! ما چه ميدونيم اين دختره كيه ؟ فردا پشت سرت ميگن با يه دختر فروشنده كافه قنادي ازدواج كردي!
احمد ديگر تحمل فشارهاي خواهرش را نداشت، از خانه بيرون زد دلايل خواهرش براي جلوگيري از يك ازدواج معمولي چندان هم بيراه نبود اما براي يك عشق ، اينها پوچ ترين و مسخره ترين بهانه ها بود! احمد به اجبار موضوع خواستگاري را به بعد از عيد نوروز انداخت. خواهر پيش خودش گفت: از قديم گفته اند از اين ستون به اون ستون فرجه شايد توي سفر عيد ، احمد به دختر خاله ش زيبا دل بست كسي چه ميداند.
عيد نوروز آرام آرام نزديك ميشد ، هر سال در تعطيلات نوروزي خانواده احمد دسته جمعي به شمال مي رفتند برنامه امسال هم برقرار بود. اما اينبار احمد تصميم قطعي گرفته بود كه مريم را در جمع خانوادگي با خود به شمال ببرد.
- مريم ميخوام پيشنهادي بدم، خواهش مي كنم مخالفت نكن.
- خوب پيشنهادت تچيه ؟
- ما برا تعطيلات نوروزي داريم دسته جمعي ميريم شمال تو هم بايد با ما بيائي! اگه لازمه خودم مي آم اجازه تو را از بابا مامانت مي گيرم به اونا مي گم با خواهرم و كل فاميل ، دختر خاله ها و پسر خاله ها و عمه ها به شمل مي ريم، پدر و مادرت مطوئن مي شن كه داري با يه جمع فاميلي سفر مي كني...
مريم ناگهان لب برچيد. يكبار احمد گفته بود كه خواهرش و بقيه اعضاي خانواده مايلند او با دختر خاله اش ازدواج كند ولي خود او مريم را با صدتا دختر خاله عوض نمي كند.
مريم هروقت عصبي ميشد خنده هاي مقطع و فاصله داري ميزد...
- خب مباركه انشاءاله خوش بگذره من مخصوصا" تو ايام عيدي خيلي گرفتارم ، نمي تونم مسيو آرشاك را تنها بذارم.
- مريم بدنبال بهانه اي مي گشت و سرانجام بهانه اي كه مي توانست وجدانش را آرام كند بدستش افتاد...
- وقتي بخانه رسيد آپارتمانش هم مثل قلبش يخ كرده بود حال و حوصله روشن كردن بخاري علاء الدين هم نداشت، كفشهايش رااز پا در اورد و با لباس خودش را در بتسر انداخت قدرت هر گونه تفكر و انديشه را از كف داده بود همه وجودش يكپارچه خشم بود. مي بيني مريم ! از تو بد شناس تر تو دنيا نيست! اينهم از عضق و رقيب تو ! دو ساعتي گذشت تا خودش را آرام كند چرا داري گناه را به گردن رقيب خيالي مي اندازي؟ من پيش از اين برنامه هم تصميم قطعي ام را براي جدايي از احمد گرفته بودم بيچاره مي خواهد بيايد از پدر و مادرم اجازه بگيرد اگر بفهمد كه پدر و مادري در كار نيست نميگويد تو مدتها مرا دست انداخته بودي؟ پس خواهرم هرچه درباره ات مي گفت راست بود! بله! همين بهانه كافيست كه براي تصميم گيري بخودم قوت قلب بدهم.
مسافرت احمد به شمال دوهفته طول مي كشيد، ولي در همين دوهفته هر لحظه اش گردش هر ثانيه شمارش مريم را مي ميراند و زنده مي كرد... گذشت از عشق احمد كار ساده اي نبود، عبور از جهنمي پايان ناپذير بود تنش ازآتش سوزان جهنم مي سوخت ، جزغاله مي شد و بدبختانه همانند سرنوشت جهنميان دوباره زنده مي شد تا براي هزاران بار اما بجرم عاشقي بسوزد.
اغلب در قاب پنجره مي نشست و به زندگي امروزش و به فرداي بدون حضور احمد فكر ميكرد اغلب روزهاي شروع فصل بهار، بارانهاي ريزي مي باريد و طراوت و تازگي لذت بخشي به زندگي آدمها مي بخشيد همه لباس نوشان را پوشيده و خنده نان به ديدو بازديد هم مي رفتند او كه در اين شهر قوم و خويش نداشت كه به ديدارش برود يا به ديدنش بيايند خانواده هاي ارمني هم عيدشان در ژانويه سر آده بود گاهي شبانه مدتها زير باران راه مي رفت، برايش مهم نبود كه رهگذران در باره اين دختر تنها چه قضاوت ناجوري مي كنند من صاحب زندگي خود هستم، بگذار ديگران هرچه ميخواهند بگويند. او در بهار شانزده سالگي فرسوده ميشد و لحظه به لحظه با آبهاي متعفن و تيره رنگ جوبهاي حاشيه خيابانهاي تهران مي رفت تا به مردابي برسد و براي هميشه در آن فرو غلتد گاهي در ضمير خود فريادها مي كشيد: الهي من فدات بشم احمد ! تو چقدر خوبي؟ تو چقدر نازنيني، اگه تفاوت سني مون دوبرابر حالا هم بود با عشق زنت مي دشم، افسوس من راهي با تو رفتم كه بازگشتي توش نيست! ... اين زندگي منه! سرنوشت منه و همين سرنوشته كه ميگه با دست خودت ، خونه عشقتو خراب كن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)