احمد نگاه آشفته اش را بچهره آتش گرفته مريم انداخت.
- مريم ! تو را بخدا تو هم با من اينجور حرف نزن! مگه من حرف بدي زدم؟ خيلي از دختر ها دلشون مي خواد اين حرف را از دهان عاشقشون بشنون، تا مطمئن بشن كه حقه و نيرنگي در كار نيس!
مريم سر چهارراه ، حتي چند قدم مانده به چهار راه، بي اختيار شروع بدويدن كرد...
- فردا همديگه رو مي بينيم؟
احمد بر زمين يخ زده خيابان، ماسيده بود. چه بلايي سر اين دختر آمده؟ چرا اينطور وحشت زده از من فرار كرد؟ منكه نهايت صداقتم را در عشق به او نشان دادم نميدانست تا كي در همان نقطه كه ايستاده بود توقف كرد . سرانجام يك گداي سمج او را از بهت زدگي خارج كرد.
- تو را خدا يه چيزي بمن بده ، خداوند تو را از اين گيجي و منگي نجات بده!
احمد خنده اي زوركي بر لب آورد، اسكناسي در جيب گداي سمج فرو كرد و گدا هميكه چشمش به اسكناس افتاد بطرف ساندويچ فروشي اختياري دويد:
- موسيو! يه ساندويچ و يه آبجو! اينم پولش!
احمد وقتي بخانه برگشت خواهرش منتظرش بود از مدتها پيش خواهر احمد از شوهرش جدا شده و پيش برادرش زندگي مي كرد! حالا زمانش رسيده بود ه قصه عشق و عاشقي اش را با خواهرش در ميان بگذارد.
- نمي دونم چه جوري بگم! اصلا" نمي دونم چرا اين دخترو دوستدارم، ولي با تمام وجودم مي خوامش! ميخوام باهاش ازدواج كنم.
خواهرش وقتي از شغل و موقعيت مريم اطلاع يافت اخمهايش رادر هم كشيد .
- آخه داداش ، تا با اين تحصيلات مهندسي و او شغل خوب، هر زني توي طبقه بالا بخواهي دو دستي تقديمت مي كنن! چرا به اين دختر فروشنده كافه بند كردي؟
- خواهر! خواهش مي كنم اين توصيه ها و نصيحت ها را بگذار كنا، من عاشق اين دخترم اولين و آ]رين عشق! ميگي ديوونه شدي، بله، ديوونه شدم! با آدم ديوونه كه كسي بحث نمي كنه!
خواهر شگفت زده ، انگار كه براستي ديوانه اي در برابرش نشسته و پرت و پلا مي بافد نگاهش مي كرد.
- اينطور نگام نكن خواهر! همين فردا با من مي آئي كافه قنادي نادري، وقتي او را ديدي آن وقت مي فهمي من چي ميگم!
خواهر با عصابنيت پاسخ داد :
- پس برا چي مي خواي من بيام! تو كه ميگي دختره عشق اول و آخر منه ، نظر من هيچ تاثيري رو تو نداره ! داره؟
احمد خيلي قرص و محكم گفت :
- نه ! ولي تو خواهر بزرگ مني، از وقتي مادرمون مرد، تو نقش مادهم تو زندگي من داري! بايد بري پيش خونواده ش ، پدر و مادرش و اونو رام خواستگاريش كني.
خواهر ناجار تسليم شد.
- بسيار خوب باهم بريم كافه نادري!
احمد قبلا" هم وسه نفر از رفقاي صميمي اش را براي ديدن مريم با خود به كافه نادري برده بود و حالا نوبت خواهرش بود.