شوكا كه فكر مي كرد با تعارف هندوانه و پلو با سربازان روسي دوستي تنگاتنگي بهم زده بدون ترس و واهمه از در خانه بيرون زد، خانم جان فرياد كشيد:
- برگرد خونه! اونا تورا مي كشن.
شوكا به دوستي خود با سالداتها مطمئن بود، با آن قد كوچك و پيراهن سپيدي كه با گلهاي درشت قرمز تزيين شده بود شبيه عروسكهاي خيمه شب بازي وسط هلهله و هياهوي سربازان راه مي رفت ظاهرا" سالدتها وجود اين بچه را براي خود خطري بحساب نمي آوردند، بيشتر مشغول افراشتن چادرهايشان بودندو يكبار شوكا روي زمين خم شد و چكشي كه برزمين افتاده بود برداشت و با لخند دوستانه اي بدست يك سالدات داد. او لحظه به لحظه در عمق آ‹ جمعيت بيگانه پيشتر مي رفت مخصوصا" كه صداي بمپ و مسلسل هم از هيچ گوشه اي بر نمي خاست. ايران ناباورانه در برابر هجوم ارتشهاي متفقين دستها را به علامت تسليم بالا برده بود و مهاجمان خطري از جانب ايرانيان نمي ديدند.
شوكا همچنان جلوتر مي رفت ، موهاي بلندش با دست باد در دشت كلوه به اينسو و آنسو مي چرخيد. او تنها متقبل ارتش سرخ بود كه چون شاخه گل نرم و نازكي در حركت و نوسان ، در بين آنها راه مي رفت. در چنين حالي و هوائي ناگهان دست يك سرباز روي دوش ظريف شوكا فشرده شد و با اشاره به او فهماند كه يكنفر مي خواهد او را ببيند. شوكا به نقطه اشاره نگاهي انداخت. يك افسر روس و ميانسال با شانه هاي عريض و پر از مدالهاي رنگين، كلاه پن بر سر و چكمه بلندي تا زير زانو بر پا به او لبخند مي زد و با دست به او اشاره ميكرد كه جلوتر بيايد.
- دبيشكا... دبيشكا! ( دختر! دختر!)
شوكا از اين زبان بيگانه چيزي نمي فهميد يك سرباز قفقازي جلو آمد و به او گفت:
- سنه دير گيز گل بورا...
شوكا بطرف افسر فرمانده رفت، افسر به شيوه غريبي او را برانداز مي كرد. نوعي سوال و شوق در چشمانش برق مي انداخت و شايد هم در نگاه اين افسر، چيزي مافوق دوستي و دشمني خوانده مي شد. چيزي فراتر از غرور و تكبر( البته جاي هيچ نوع غرور و تكبر (البته جاي هيچ نوع غروري هم نبود، ايرانيان با اين مهاجمان بدلايلي نجنگيده بودند) وقتي شوكا روبروي افسر بلند قد روس ايستاد، او روي زمين نشست و با شوكا شروع به حرف زدن كرد و همان سرباز قفقازي سخنان فرمانده را به تركي ترجمه مي كرد:
- اسمت چيه ؟ چند سالته! پدرت كيه ! مدرسه ميري؟ اينجا چه ميكني؟ ميدوني منم يه دختر دارم قد و قواره تو؟ پنجساله كه تو جبهه ام و نديدمش! ازش هيچ خبري ندارم! تو منو ياد بچه خودم ميندازي...
- شوكا با همان لبخند دوستانه به دهان افسر خيره شده بود و گاهي با شگفتي مدالهاي روي سينه اش را تماشا مي كرد و قتي شوكا فهميد كه افسر روس هم دختري همسن و سال او دارد فورا" بفكرش رسيد بپرسد آيا دختر شما خانم جان هم دارد؟ خانم جان كتكش هم مي زنه؟ انبر داغش مي كنه؟ از تصوير اين صحنه هاي آخري سايه غمي از روي چشمان شوكا عبور كرد افسر روس دستهاي بلند و كشيده اش را بدور شانه شوكا حلقه كرد و او را روي سينه اش فشرد و بوسه اي روي موهاي مشكي اش نشاند. شوكا پيش خود استدلال كرد حتما" دلش براي دخترش تنگ شده است افسر فرمانده به شوكا گفت :
- همين جا بايست من الان بر مي گردم.
افسر روس داخل چادر فرماندهي شد و با يك بغل هداياي متنوع پيش شوكا برگشت چهره اش مثل همه هموطنانش قرمز و پت و پهن بود، دماغش مثل اينكه مشت خورده باشد فرورفته بود اما نگاهش، فقط نگاه يك پدر بود.
اين شيوه نگاه پدرانه از استپ هاي روسيه تا جنگلهاي انبوده افريقا و از كنار ديوار چين تا ساحل رودخانه گنگ يكسان بود پدران و فرزندان با اين نگاه شيرين و نوازشگر يكديگر را خوب مي فهميدند. افسر روس به هدايايي كه براي شوكا آورده بود اشاره كرد و به شوكا گفت :
- همه اينها مال تو او كتاب وقتي مي خواستم سوار تانك بسمت كشور شما حركت كنم از يك كتاب فروشي براي دخترم خريدم! مي دانم تو روسي نمي داني اما شايد يك روز دردانشگاه كشورت روسي ياد بگيري اسمش قلب دانگو است. جواني كه براي عبور از تاريكيها ، قلبش را از سينه خارج كرد و در پناه نوري كه از قلبش ميتراويد كاروان همراهش از سياهي ها گذشتند.
- شوكا شگفت زده به دهان سرباز قفقازي نگاه ميكرد او عميقا" به خاطر آنكه مي خواست بمدرسه برود خوشحال بود و فكر ميكرد وقتي به مدرسه رفت مي تواند كتاب قلب دانگو را بخواند كتاب را زودتر از ساير هداياي افسر روس گرفت و همين موضوع قلب آن مرد دور افتاده از فرزند را بشدت بتلاطم در آورد و به زحمت جلو اشكهايش را گرفت شايد در ان لحظه او كه در طول پنجسال جنگ شاهد مرگ هزاران دوست و هموطنش در جبهه ها بود فكر مي كرد يك روز او هم با گلوله اي بر زمين خواهد غلتيد و آرزوي ديدن دخترش را به گور خواهد برد.
شوكا به هدايايش نگاه كرد يك جعبه مداد رنگي، يك قوطي ژامبون ، يك جعبه قند، يك قوطي شير خشك.
شوكا پرسيد :
- همه اينها مال منه؟
- سرباز قفقازي سوال شوكا را ترجمع كرد و افسر روس سرش را بعلامت مثبت تكان داد و بعد دست در جيب كرد و عكسي از جيب بيرون كشيد.
- دبيشكا! نگاه كن! اين دخترمنه ببين چقدر شبيه توست.
افسر و شوكا، براي تماشاي عكس سرشان را بهم نزديك كرده بودند.
- دبيشكا ! مادر دختر من يك زن قفقازي است نزديك مرز شما شهر باكو! براي همين دخترم به مادرش رفته مثل تو چشم و ابرو و موهايش مشكي است!
اين گفتگو كه در آ‹ نه از جنگ و وضعيت جبهه و نه از ساير مسائل مربوط به جنگ خبري بود قلبهاي هر دو را بيشتر و بيشتر بهم نزديك مي كرد.
افسر روس از كنار شوكا بلند شد و به سرباز قفقازي اشاره كرد كه شوكا را در حمل هدايايش كمك كند.
شوكا سرخوش و شاد از برقراري رابطه دوستي با افسر فرمانده روس، رقص كنان روي يك لنگه پا چنانكه هميشه در مواقع شادي عادتش بود همراه با سرباز قفقازي به خانه برگشت و هدايايش را از دست سرباز همراهش گرفت و آن را روي زمين چيد ولي كتاب قلب دانگو را يك لحظه از خودش دور نمي كرد.
خانم جان با تماشاي هدايايي كه شوكا با خود بهمراه آورده بود سري تكان داد و گفت:
- بميري تو دختر!
و بعد رو به زن عمو كرد و گفت :
- گفتم اين لاكو چه آتشپاره ايه! شما ازش بپرسين، نترسيدي تو را بدزدن و ببرن ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)