راهم بكار گرفته بودند. همان روز خبر آمد كه از مركز به سربازان و ملوانان ايراني دستور ترك مقاومت داده اند. روسها اگر جواني را در لباس سربازي ببينند فورا" و در جا در وسط خيابان تيرباران ميكنند ولي با سربازاني كه لباس شخصي پوشيده اند كاري ندارند غروب آن روز ديگر صداي بمباران هاي هوائي و رگبار مسلسل قطع شده بود و عمو نفس راحتي از سينه بيرون داد :
- جنگ تموم شد! بايد هر طور شده از صفر خبري بگيريم.
شب هنگام پس از صرف شام، همه در اتاقهاي خود خوابيدند، آسمان نم مختصري ميزد و مهتاب پشت ابرها خوابيده بود. شوكا كه در هفت سالگي ، با يكي از بزرگترين وقايع زمان خود روبرو شده بود هنوز هم از شدت ترس، خانم جان را رها نمي كرد درست زير پاي او مي خوابيد تا اگر هم دوباره بمبي انداختند در زير چتر سنگين اندام خانم جان از آسيب محفوظ بماند دم دماي صبح بود كه شوكا متوجه سرو صدايي شد ابتدا چندان اهميت نداد اما چند دقيقه بعد صدا درست و حسابي وسعت گرفته بود. مثل بمباران بندر پهلوي ، انگار هزاران نفر سوار بر گاري، درشكه و كاميون در حال حركت بودند. ترسيد، خانم جان را صدازد:
- خانم جان صدا مي آد...
خانم جان غلتي زد.
- كپه مرگتو بذار زمين
صدا لحظه به لحظه واضحتر و آشكار تر ميشد غرش قطع ناشدني كاميونهاي باري، تانكها كه با زنجيرهاي پهت و قطورشان از روي مزارع ذرت مي گذشتند همراه نجواي گنگ و نامفهوم آدمها، بر اندام كوچك شوكا لرزه انداخته بود.
- خانم جان صدا....
- بتمرگ!.... تب و لرز كردي خيالاتي شدي.....
شوكا ديگر جرات بيدار كردن خانم جان را در خود نمي ديد اما وقتي سپيده از افق سربرآورد شوكا از تقه اي كه به در خانه خورد برخاست ، پشت در ايستاده بودند.
شوكا از آدمها نميترسيد، او بدترين و مخوفترينش را در كنار خود داشت عقل كودكانه اش در برابر آدمها به نوعي همزيستي مسالمت آميز تن داده بود.
- بفرماييد.
يكي از سالداتها قد نسبتا" بلندي داشت مو بور، چشم آبي و سپيد پوست، ديگري شبيه مردم ايران، چشم و ابرو مشكي و قد متوسط، همين سالدات دومي با واژه تركي پرسيد:
- سو ... سو... آب ! آب!
شوكا زبان اين يكي را خوب مي دانست دائي مادرش با او تركي حرف مي زد و مفهميد خانوده عمو، گوش بزنگ اما ترسيده و لرزان توي يكي از اتاقهاي انتهاي باغ سرك مي كشيدند... اين دختره عجب دل و جرئتي داشت ... تنها خانم جان بود كه هنوز هفت پادشاه را در خواب مي ديد. شوكا با اشاره دست به سالداتها چاه آب باغ را نشان داد:
- بيور!... بيور!... فرما! بفرما !
هر دو سرباز سراپا مسلح وارد باغ شدند و مستقيما" سرچاه رفتند نگاهشان اما ظنين بود و همه جا را مي پائيدند بغل چاه آب ، چند هندوانه رويهم افتاده بود شوكا متوجه شد كه آنها با نگاه حريصي به هندوانه ها خيره شده اند. شوكا كه سالها طعم خواستن و نخوردن را چشيده بود متوجه اشتهاي سربازان شد. در حاليكه سربازان مشغول كشيدن آب از چاه بودند شوكا دويد انتهاي بغ اتاق عموجان.
- زن عمو! ... سالداتها هندوانه مي خوان.
عمو غرشي كرد:
- اينها دشمن مملكت ما هستن ! زهر بخورن!... براي چي اومدن اينجا... مگه كسي اينا رو به مهموني دعوت كرده !....
شوكا با هيجان كودكانه اش همچنان دلش مي خواست از ميهمانان ناخوانده پذيرايي كند. قلب كودكان نه دوست مي شناسد و نه دشمن. قلب كودك ، قلب خداوند است كه با شفقت مخلوقاتش را مي نگرد.
- عموجان! هندونه مي خوان.
زن عمو خاطر شوكا را خيلي مي خواست:
- خيلي خوب، بيا اين چاقو، اينهم قابلقمه پلا! بخورن زود برن!
شوكا خوشحال و دوان دوان خودش را سالداتها رسانيد كه سرچاه مشغول پركردن قمقمه هاشان بودند. او به تركي پرسيد:
- هندوانه ايسيترين(هندوانه ميخواهيد)
سرباز قفقازي پاسخ داد:
- ايسيتروز!(مي خواهيم)
شوكا شبيه به يك كدبانوي مسلط و مقتدر، چاقو را در دل هندوانه گذاشت و دو قسمت كرد و هر قسمت را بيكي از سالداتها داد و بعد هم قابلمه پلو را تعارف كرد .
- بيورون! (بفرمائيد)
هر دو سرباز ارتش سرخ، دخترك ايراني را با تخسين و لبخند تماشا ميكردند. او با سخاوت بسيار داشت از آنها پذيرايي ميكرد لحظاتي هست كه قلب ها فراتر از رنگ پوست ، مليت و مذهب با يكديگر سخن ميگويند در آن لحظات ديگر دوست و دشمن در كار نيست، انسانيت پراكنده و متعدد به يك وجود واحد تبديل مي شود.
هر دو سرباز ارتش سرخ كه خود نيز از دو نژاد مختلف و متفاوت بودند، تكيه به حلقه چاه داده و با اشتها كته پلا و هندوانه مي خوردند و شوكا با لذت و شادي خاصي كه از چشمها و خطوط صورتش آشكار بود آنها را تماشا مي كرد و هروقت چشم سربازان به او مي افتاد لبخندش روي دهان گسترده تر ميشد. سربازان با گفتن خداحافظ رفتند و شوكا مانند يك قهرمان پيروز فرياد زد:
- بياين بيرون! اونا رفتن
عمو و زنعمو و دخترشان كلثوم و بعد هم خانم جان چون گله رميده اي خود را به جلو در رساندند. در باز بود و تا چشم كر ميكرد اجتماع عظيمي از سرباز و تانك و كاميون در محوطه باز جلو خانه در هم مي جوشيد و گردو خاك ناشي از حركت كاروان نظامي پر سر و صدا ، فضارا تيره و تار كرده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)