فصل 7
سحرگاه روز سوم شهریور ماه 1320 بود. شوکا و خانم جان در تنها اتاق کومه نیمه روستائی شان،توی بستر وول می زدند. با اینکه مردم انتظار داشتند شرجی هوا در شهریور ماه کاهش یابد اما دریا و جنگل های دوردست اطراف، در اوج نامهربانی هوای شرجی را به سوی بندر پهلوی و غازیان فرستاده بودند و کاسه کاسه از تن مردم عرق می گرفتند.بندر پهلوی خود نیز در این دو سه روزه گرفتار تبی بود که به مراتب از شرجی هوا، بیشتر عرق می گرفت.تب ناشی از شایعه جنگ و حمله متفقین به ایران، هر کس به خاطر آنکه خود را مهمتر نشان بدهد یک کلاغ چهل کلاغ شایعه جنگ و حمله به ایران را با آب و تاب تعریف می کرد اما رادیو ایران و مقامات دولتی یک کلمه هم از جنگ چیزی نمی گفتند. تب شایعه حمله روسهای بلشویک به شمال ایران مردم این بندر را به شدت نگران کرده بود. آنها بیشتر از بسیاری مردم شهرهای دیگر ، از زندگی غمبار و فقری که بر زندگی مردم پشت پرده آهنین حاکم بود به علت نزدیک بودن به خط و خطوط مرزی آگاه بودند. از نظر بعضی ها بلشویکها به احدی هم رحم نمی کردند، استالین فرمانده و رئیس کل روسیه ، می توانست با تکان دادن شاخ سبیلش هزار هزار نفر را با رگبار آتش بمب و مسلسل بکشد. آنها که احساس ملی گرایانه داشتند و سالها در برابر تبلیغات بلشویک های ایرانی سینه سپر کرده بودند، می ترسیدند گرفتار اقدامات تلافی جویانه بلشویکهای ایرانی شوند، آنها که احساس مذهبی داشتند هم به خودشان می گفتند اگر این بلشویکهای بی دین و ایمان وارد خاک ایران شوند تکلیف آنها با خدا و مذهبشان چه می شود؟... شایعه حمله قریب الوقوع روسها تب تندی به جان مردم انداخته بود و ساعت به ساعت درجه این تب بالاتر می رفت. پیرمردها سعی می کردند خاطرات جنگهای زمان قاجار که از پدربزرگهاشان شنیده بودند و همه حکایت از قساوت و بیرحمی سربازان روس می کرد با شاخ و برگ برای جوانها بازگو کنند. مادران بیشتر به فکر تامین آذوقه بچه هایشان بودند. جنگ همیشه در اذهان ایرانیان با واژه قحطی همراه است. زنها هرچه خوراک فاسد نشدنی داشتند در بقچه و یخدون و زنبیل های بزرگ می بستند و کناری می گذاشتند تا در زمان فرار، فرزندانشان دچار گرسنگی نشوند. دختران و پسران جوان شهر، با همدیگر خداحافظی های سوزناکی داشتند. معلوم نبود هر خانواده ای از چه راهی فرار خواهد کرد و چه زمانی دوباره یکدیگر را خواهند دید. افسران و سربازان جوان که در پادگان شهر مستقر بودند نظیر بقیه بلاتکلیف به نظر می رسیدند. هنوز معلوم نبود در صورت حمله سرخ، آیا باید دست به حمله متقابل بزنند یا پادگان های خود را ترک کرده و به خانه هایشان بروند. اما هیچکس، حتی فرماندار و مقامات شهری هم نمی دانستند ایا براستی حمله ای در شرف وقوع است یا نه؟... در این میان شوکا و خانم جان تقریبا هیچ چیز از جنگ قریب الوقوع نمی دانستند یا نمی خواستند چیزی در آن باره بشنوند اما صدای نخستین انفجارها در آن نیمه شب شرجی، هر دو را از خواب پراند، ارتش سرخ از هوا و زمین و دریا وارد خاک ایران شده بود. یک ستون از ارتش شوروی از آستارا وارد کشور شده و به سرعت به سوی بندر پهلوی و غازیان در حرکت بودند تا هرچه سریعتر خود را به شهر رشت برسانند. نیروی دریایی روسها در همان لحظه از دریا، شهر تازه تاسیس بندر پهلوی و اسکله ها و باراندازهایش را به توپ و رگبار مسلسل بسته بودند و هواپیماهای جنگنده روسی نیز از فراز آسمان بر سر مردم شهر بمب می ریختند. در آن سالها، ایرانیها در هیچ نقطه ایران با صدای انفجار بمب آشنا نبودند. هیچکس نمی دانست یک بمب صد کیلویی می تواند آنچنان صدای مهیبی تولید کند که اسبها و قاطرها هم در شعاع سی کیلومتری از محل انفجار، روی دستهای خود بلند شده و شیهه کشان خود را به در و دیوار بکوبند. پادگان بندر پهلوی با خانه خانم جان فاصله چندانی نداشت و همینکه اولین و دومین بمب بر سر پادگان فرود آمد، در اتاق از جا کنده شد و مقداری گرد و خاک و پوشال از سقف فرو ریخت و خانم جان فریاد زد... یا حضرت عباس! ما را کشتند!
شوکا گیج و منگ، در حالی که زبانش از ترس بند آمده بود و پیژامه اش را خیس کرده بود خودش را اشکریزان برای نخستین بار در آغوش خانم جان انداخت.
خانم جان از آن گروه آدمهایی بود که در هر شرایطی تنها به نجات جان خود می اندیشید. کورمال کورمال دنبال بقچه ای می گشت تا هرچیز قیمتی داشت بردارد و از شهر بگریزد. خیابانها در آن هنگام از سحر پر از مردم سردرگم بود. گاریها، درشکه ها، اتومبیلها سر و صدا کنان می گذشتند و آبهای گندیده که در گودالها جمع شده بود به سر و روی یکدیگر می پاشیدند، صدای رگبار گلوله، شعله افکنها و بمب ها یک لحظه قطع نمی شد، خانم جان از جلو می دوید وشوکا پشت سرش ، او حتی یک لحظه هم به عقب برنمی گشت تا ببیند آیا شوکا پشت سرش حرکت می کند یا خیر؟...شوکا در آن هوای تاریک و هول انگیز یک لحظه خانم جان را رها نمی کرد... مردم با موهای پریشان و نیمه برهنه و عصبی به شوکا تنه می زدند و او را زیر پا می انداختند ولی او باز هم برمی خاست و به دنبال خانم جان می دوید. هیچکس مانند شوکا تنها نبود، خانواده ها دست در بازوی هم فرار می کردند یا زیر پناهگاهی مخفی می شدند، شوکا برای زنده ماندن موجودی را تعقیب می کرد که به او و زندگی اش کوچکترین اهمیتی نمی داد. در همان حال که او از میان گودالهای آب، یا از روی بقچه هایی که وسط خیابان ها رها شده و صاحبانشان فرار کرده بودند می گذشت و یکریز از خانم جان می پرسید:
- کجا می ریم خانم جان!
- می ریم قبرستون! دست از سرم بردار!...
شوکا خستگی ناپذیر سوالش را تکرار می کرد.سرانجام خانم جان در یک جمله مختصر گفت:
- می ریم کلوه پیش عموم!
آنها به سرعت از مرکز شهر دور می شدند، خانه ها حالا با یکدیگر فواصل طولانی می گرفتند. بعد وارد زمین های زراعی شدند، صیفی جات، مزارع ذرت، جوهای آب که بی توجه به سر و صدا راه خود را می رفتند، به سرعت زیر پا می گذاشتند. صدای فرو ریختن بمب ها و رگبار گلوله ای که به سوی بندرگاه شلیک می شد حالا از فاصله دور قابل تحمل به نظر می رسید با این وجود هر وقت بمبی منفجر می شد، شوکا روی زمین می فتاد. گاهی هم در جوی آبی می غلتید. براستی قیافه مضحکی پیدا کرده بود. رنگ پیراهن و شلوارش بیشتر به لباس سربازانی می رفت که برای استتار خود را آلاپلنگی و گل مالی می کنند.
کلوه با غازیان و بندر پهلوی فاصله چندانی نداشت. سرانجام آن دو موجود سرگردان شب، خود را به در خانه عمو رساندند. کلوه نسبتا آرام تر بود، مردم این ناحیه به تصور اینکه کسی با آنها کاری ندارد، در خانه هایشان پنهان شده و درها را محکم به روی غیر بسته بودند.خانم جان سنگی از روی زمین برداشت و شروع کرد به زدن و کوفتن سنگ به در خانه!... مدتی طول کشید تا صدای لرزان عمو از پشت در بلند شد:
- از ما چی می خواین؟
- منم! فخری!...عمو جان درو باز کن!
عموی پیر فخری، هنوز هم مردد بود. نکند یک فوج از ارتش سرخ پشت سر فخری پنهان شده باشند تا به محض باز کردن در، خودشان را به درون خانه بیاندازند!...
- خودت تنهائی؟
- شوکا هم با منه!
- یا حضرت عباس! شوکا دیگه کیه؟از ارتش سرخه؟!
- بچه منه!... درو باز کن عمو!...
بالاخره عمو در را نیمه باز کرد، خانم جان و شوکا از درز در خودشان را به درون خانه انداختند.عمو درحالی که از ترس دندانهایش به هم می خورد پرسید:
- سربازان بلشویک پشت سرتون بودن؟
- نه عمو! نترس!اونا هنوز پیاده نشدن!...
- پس به کلوه نمی آن؟
- خیال نمی کنم!اونا بندرو می خوان، به دهات چکار دارن؟ نمی دونی توی شهر چه خبره،سگ صاحبشو نمی شناسه، من خونه زندگیمو گذاشتم و در رفتم!
عمو با مشت توی سرش زد.
- یا حضرت عباس!تکلیف صفر من چی میشه! او سربازه تو پادگان خدمت می کنه!...
فخزی نمی دانست جواب پیرمرد را چه بدهد. مطمئنا روسها تا این لحظه همه سربازان را کشته بودند.
- عمو جان ناراحت نباش! اونا فقط ساحلو می زدن! شاید صفر هم از پادگان فرار کرده باشه...
به تدریج اعضای خانواده عمو که ظاهرا مطمئن شده بودند ارتش سرخ در خانه شان نرسیده از اعماق باغ، خودشان را جلوی در خانه رساندند... زن عمو و دو دخترش داشتند به سرو کله خودشان می زدند و گریه می کردند...آنها خیال می کردند نعش صفر را نیمه شبی به در خانه آورده اند.
- صفر کو؟ جنازه شو برامون آوردین؟
عمو سرشان فریاد کشید:
- چه خبرته؟ آروم بگیر! فخری اومده از صفر خبری نداره.
اعضای خانواده دور فخری و شوکا حلقه زده بودند، سوال از پی سوال!
شوکا چشمان سیاه و زیبایش را روی چهره خانواده عمو می چرخانید، همانند یک جفت نورافکن گردان! او چه می دانست جنگ چیست؟چرا کشوری به کشور دیگر حمله می کند؟ چرا آدمها همدیگر را می کشند؟... متاسفانه ارتشهای مهاجم روس و انگلیس و آمریکا، بدون هیچ مقدمه ای بی طرفی ایران را نقض کرده و به مردم بی دفاع حمله ور شده بودند. روسها طوری مردم را از زمین و هوا مورد حمله و تهاجم فرار داده بودندکه انگار مستقیما با ارتش آلمان طرف شده اند، نه کشوری که مرتب در همه جوامع می گوید من بی طرفم!... مردم هیچ گونه آمادگی برای تحمل چنین جنگ بی رحمانه و غافلگیر کننده ای نداشتند. سربازان در پادگان بندر پهلوی زیر بمب های هواپیماهای دشمن قطعه قطعه می شدند و هیچ کس نه مقامات دولتی و نه مردم عادی، نمی دانستند در چنین شرایطی باید چه واکنشی از خود نشان دهند! تنها واکنش مردم ترس و فرار بود. هر کس به گوشه ای می خزید و یا در گوشه ای از بیابانها و جنگل پناه می گرفت. حتی شکارچیان بی رحم هم وقتی می خواستند گرازها را شکار کنند اول های و هوئی راه می انداختند و بعد آنها را با تیر می زدند. در چنین اوضاعی و احوالی نگاه زن عمو به شوکا افتاد و پرسید:
- این کوچک لاکو کیه دیگه؟ دختر زاییدی فخری؟ مبارکه!...
- خانم جان با اکراه گفت:
- بچه مه! اسمش شوکاست!
زن عمو با دست به گونه اش کوبید.
- بچه داره از ترس زردی می گیره! زود یه خورده نمک بریز رو زبونش!...
شوکا براستی از تب ترس می لرزید.
- کلثوم زود باش ببرش تو اتاق! خیال می کنم تب و لرز نوبه باشه!
- چهار تا لحاف بکش سرش... یه قرص گنه گنه هم بهش بده!...
تا صبح راهی نمانده بود و اهل خانه بیشتر نگران فرزند سربازشان، بیدار ماندند.آفتاب که سر زد کمی ترسشان ریخت، سفره صبحانه انداختند. عمو از خانه بیرون رفت تا خبری بگیرد. بعد از آن حمله هوایی غافلگیرانه، حالا همه مردم کلوه منتظر ورود قشون سرخ بودند.هر کس از شهر می رسید خبر وحشتناکی با خودش می آورد ، اما همه هم سعی می کردند درباره کشتار وحشتناک سربازان داخل پادگان چیزی به این خانواده نگویند. مادر صفر خودش را می کشت! در همان حال روستائیان اینده نگر، به سرعت اشیاء قیمتی، مرغ و خروس و اردکها و گوسفند و گاوشان را به نقاط امن می بردند و پنهان می کردند. شایع بود که قشون سرخ تمام ذخیره غذائی اش را به ارتش هیتلز باخته و حالا گرسنه و تشنه هرچه سر راهشان پیدا می کنند می بلعند! عمو و زن عمو ظرف شش، هفت ساعت هرچه خوردنی در خانه و مزرعه داشتند به نقاط امن منتقل کردند و در انجام این کار خسته کننده حتی شوکا را هم به کار گرفته بودند.همان روز خبر آمد که از مرکز به سربازان و ملوانان ایرانی دستور ترک مقاومت داده اند. روسها اگر جوانی را در لباس سربازی ببینند فورا و در جا در وسط خیابان تیرباران می کنند ولی با سربازانی که لباس شخصی پوشیده اند کاری ندارند.غروب آن روز دیگر صدای بمباران های هوایی و رگبار مسلسل قطع شده بود و عمو نفس راحتی از سینه بیرون داد:
- جنگ تموم شد باید هر طور شده از صفر خبری بگیریم.
شب هنگام پس از صرف شام، همه در اتاقهای خود خوابیدند، آسمان نم مختصری میزد و مهتاب پشت ابرها خوابیده بود. شوکا در هفت سالگی، با یکی از بزرگترین وقایع زمان خود روبرو شده بود هنوز هم از شدت ترس، خانم جان را رها نمی کرد.درست زیر پای او می خوابید تا اگر هم دوباره بمبی انداختند در زیر چتر سنگین اندام خانم جان از آسیب محفوظ بماند! دم دمای صبح بود که شوکا متوجه سر و صدائی شد. ابتدا چندان اهمیتی نداد اما چند دقیقه بعد صدا درست و حسابی وسعت گرفت بود. مثل شب بمباران بندر پهلوی. انگار هزاران نفر سوار بر گاری،درشکه و کامیون در حال حرکت بودند.
صفحه 120
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)