بازگشت شوکا به خانه، دوباره با بدزبانیها و کتک های بیرحمانه خانم جان همراه شد.با کوچکترین نافرمانی یا چند لحظه تاخیر، چوبدستی مخصوص خانم جان به کار می افتاد و سر و کله اش متورم می شد اما شوکا یک تجربه اجتماعی کوچک بدست آورده بود و راه هائی برای فرار از برابر خانم جان پیدا کرده بود که اولین راه فرار از خانه و نشستن پشت در بود.
پائیز نزدیک می شد، شوکا در کوچه یا هنگام رفتن به نانوائی برای خرید نان از همسن و سالانش می شنید که یزودی مدارس باز می شود و همسالانش روانه مدرسه می شوند.شوکا عاشق مدرسه رفتن بود.او پیش خود استدلال می کرد وقتی که به مدرسه برود،حداقل در روز چند ساعت از حملات بیرحمانه خانم جان در امان می ماند. این موضوع تمام ذهن و حواسش را بخود مشغول کرده بود. در یکی از روزها شوکا سر صبحانه از خانم جان پرسید:
- خانم جان! منو کی می فرستی مدرسه؟!
خانم جان اخمهایش را در هم کشید... او قلباً حاضر نبود شوکا را به مدرسه بفرستد. شوکا آجودان تمام وقتش بود و هر کاری که داشت بر دوش دخترک می گذاشت.
- حالا ببینم چی می شه! پولمون کجا بود؟
شوکا برای اولین بار در عمر کوتاهش مقابل خانم جان ایستاد.
- خانم جان! مگه شما به بابا مهندس قول شرف ندادین که منو بذارین مدرسه!...
خانم جان با چوب دستی اش محکم توی دهان شوکا کوبید بطوریکه خون از گوشه لبش راه افتاد و صدای داد و فریادش کوچه را پر کرد!... خانم جانن سرش داد زد:
- خفه خون نا حق بگیر دختر!...چه خبرته؟ مردم خیال می کنن دارم تو را توی تنور کباب می کنم!
شوکا در حالیکه به شدت می گریست و با پشت دست خونهای لبش را پاک می کرد گفت:
- خانوم جان!بابا مهندس پول مدرسه منو داد به شما!...
و بلفاصله این جمله ار بر گفته هایش افزود:
- اگه منو به مدرسه نفرستی به همسایه ها می گم بابا مهندس چقدر بهت پول داده که منو بفرستی مدرسه!
خانم جان دوباره چوب دستی اش را بلند کرد تا بر مغز شوکا بکوبد اما به دلیلی که فقط خودش می دانست چوبدستی را آرام بر زمین کذاشت.
- خیلی خوب! حالا خفه خون می گیری یا نه! همین فردا می برمت مدرسه اسمتو می نویسم ولی کار خونه با توس! از مدرسه که ربگشتی صاف می آئی خونه، هم جارو پارو می کنی، هم غذا می پزی،بعدش هم باید برای خودت یه کاری پیدا کنی! ندارم بدم نو بخوری دنبه کلفت کنی!...فهمیدی؟
شوکا از شنیدن موافقت خانم جان برای ثبت نام مدرسه چنان ذوق زده شد که تمام شب را تا صبح بیدار ماند و صبح زود هم خانم جان را بیدار کرد تا او را به مدرسه ببرد.
مدیر مدرسه وقتی شناسنامه شوکا را دید متعجب مدتی قد و قواره شوکا را برانداز کرد.اندازه های شوکا با سن شناسنامه اش نمی خواند.رو به خانم جان کرد و پرسید:
- این بچه راستی راستی یازده سالشه یا شناسنامه کس دیگه ای برداشتی آوردی ازش ثبت نام بکنی!
خانم جان تازه یادش آمد که محمد رودسری به او کفته بود که خورشید با چه زرنگی او را از خدمت نظام وظیفه معاف کرد ولی شناسنامه احترام دختر دائی خورشید، برای همیشه به شوکا تعلق گرفت.فکری بخاطر خانم جان رسید.
- خانم! این بچه هفت سالشه، قد و قواره اش نشون میده که فقط هفت سالشه! وقتی متولد شد خواهر بزرگترش مرده بود،ما هم گفتیم شناسنامه خواهر بزرگتر مال دختر کوچکتر!...مگه عیبی داره خانم؟
مدیر دبیرستان که خانم بداخلاقی به نظر می آمد، شناسنامه را جلو خانم جان پرتاب کرد و گفت:
- دخترتون احترام طبق این شناسنامه یازده سالشه! ما اجازه نداریم دختر یازده ساله رو بغل دست دختر هفت ساله بنشونیم!...
چشمان سیاه شوکا از نگرانی ناشی از مخالفت خانم مدیر آنقدر گشاد شده بود که انگار می خواست مردمکهایش از وسط چشمها به بیرون پرتاب شود...
خانم جان که منتظر بهانه ای بود تا شوکا را از ادامه تحصیل محروم کند بطرف در خروجی راه افتاد که خانم مدیر صدایش زد:
- شما می تونین بچه تون رو ببرین مدرسه ملی، اونجا بچه تون را با همین شناسنامه ثبت نام می کنن ولی باید ماهی شش ريال شهریه بدین...
مژده جدید خانم مدیر، گرچه خانم جان را ناراحت کرد اما قلب شوکا را از شدت شادی مانند توپی در سینه متورم ساخت، او با اصرار دستهای چاق و کلفت خانم جان را می کشید و او رابطرف مدرسه ملی دانش در خیابان سپه بندر پهلوی می برد. در مدرسه دانش از شوکا ثبت نام کردند و به خانم جان گفتند که دوهفته دیگر مدرسه ها شروع به کار می کند و باید احترام را به مدرسه بفرستند.
از فردا صبح دوباره بهانه ای به دست خانم جان افتاد تا دخترک را تحت فشار بگذارد.
- باید بری سرکار!... من از کجا ماهی شش ريال بیاورم و برا مدرسه رفتنت به خانم مدیر بدم؟
شوکا اغلب برای فرار از غر زدنهای خانم جان به بهانه ای خودش را به کوچه می زد.اسم کوچه شان، کوچه محسن خمامی بود در انتهای کوچه خانه نسبتا بزرگی قرار داشت متعلق به خانواده ای معروف و قدیمی، آنروز خانم خانه جلو در ایستاده بود و با یکی از همسایگان حرف می زد که چشمش به شوکا افتاد.
- دختر کوچولو بیا ببینم!
- بله خانوم.
- ببینم تو کسی رو می شناسی که روزای جمعه بیاد خونه مون نظافت بکنه؟
شوکا با تیزهوشی خاصی که روز بروز در او شکوفاتر می شد بوی پول شهریه ومدرسه را کاملا حس می کرد.
- بله خانم!
- میتونی فردا صبح بیاریش خونه ما!
- حتما خانم!.
در همان کوچه، روبروی خانه خانم جان، دختر جوانی زندگی می کرد که خانواده اش وضع مالی خوبی نداشتند. اسمش حسنی بود و با شوکا سلام علیکی داشت. شوکا ماجرا را با او در میان گذاشت و قرار شد فردا صبح باتفاق به آن خانه اشرافی بروند.
جمعه صبح، خانم آن خانه اشرافی از شوکا و حسنی استقبال کرد.او نظافت طبقه پایین را به شوکا سپرد و طبقه بالا هم سهم حسنی شد.حسنی فاقد تجربه لازم برای نظافت خانه های اشرافی بود اما شوکا در خانه فلور بسیار چیز ها آموخته و می دانست چگونه جرم گیری کند، جرزها را گردگیری نماید، شیشه ها را برق بیاندازد و به همین دلیل خیلی زود وظیفه ای که به او محول شده بود با دقت و ظرافت خاصی به پایان برد و چون متوجه شد که حسنی در کارش وامانده است به کمکش شتافت و همین موضوع خانم صاحب خانه را شگفت زده کرد و هنگام خداحافظی، به طوری که حسنی متوجه نشود به شوکا گفت : از هفته بعد فقط خودت بیا!
شوکا بابت نظافت آنروز،دوازده ريال مزد گرفت، یعنی پیشاپیش شهریه دوماه دبستان دانش... او تا باز شدن مدرسه نیمی از شهریه سال اول تحصیلش را به خانم جان پرداخته بود.
پایان فصل 6 صفحه 113
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)