شوکا چشمش از هر لقمه ای که خانم جان برایش می گرفت می ترسید مخصوصا که این بار می گفت این خانم ارمنی است،یعنی چه؟ ارمنی مگه مثل ما آدم نیست؟مگه مثل ما حرف نمی زند، راه نمی رود و غذا نمی خورد؟...اگر اینطوریست پس چرا می گویند ارمنی است؟
وحشت زده از خانم جان پرسید:
- خانم ارمنی مثل ما آدمه؟
خانم جان نگاه غضبناکش را روی چهره شوکا کشاند.
- دختره احمق! ارمنی ها هم مثل ما آدمن، می خوای لولو خور خوره باشن؟
شوکا سرش را در میان دوکتفش فرو برد:
- آخه شما می گی ارمنی یه!
خانم جان حوصله بحث و گفت و گو نداشت،اما شوکا تاصبح از ترس خانم ارمنی نخوابید.(( نکنه از اون زنهاست که می گویند بچه ها را میمکه؟!...)) فردا صبح بدنبال خانم جان روانه خانه خانم ارمنی شد.شوکا زا ترس خودش را پشت سر خانم جان پنهان کرده بود اما وقتی زن ارمنی در خانه را گشود شوکت مطمئن شد که خانم ارمنی هیچ تفاوتی با سایر خانمها ندارد فقط وقتی حرف می زند جور بخصوصی جمله هایش را توی دهان میغلتاند که اصلا خوشش نیامد.اسم زن فلور بود. این نام عجیب و غریب هم مدتی ذهن کودکانه شوکا را بخود مشغول کرد، این دیگر چه جور اسمی است که روی این زن گذاشته اند؟...فلور بچه ای در بغل داشت که او را آلفرد معرفی کرد، شوکا بعد از شنیدن این نام عجیب و غریب نزدیک بود پا به فرار بگذارد اما خانم جان پس گردنش را گرفته و محکم نگه اش داشته بود.
فلور، خانم خانه، زنی سپید پوست و مو طلائی بود.موهای خوشرمگش را به طرز خوشایندی حلقه حلقه روی پیشانی افشانده بود.پوست صورتش سپید و مایل به قرمز بود.کمی چاق می زد اما پیراهن آستین کوتاهش او را زنی زیبا و در سی و هشت سالگی جذاب و دلربا نمایش می داد. یک لبخند دائمی که مدام روی لبانش وول می زد در برابر لب و دهان گوشتالود و بی خنده خانم جان که همیشه او را می ترسانید،سبب شد که شوکا اندکی آرام بگیرد.خانم فلور دستش را صمیمانه روی شانه شوکا گذاشت. او را به کنار کالسکه آلفرد برد، آلفرد را با دقت تئی کالسکه گذاشت و گفت:
- خوب حالا دسته کالسکه را اینجوری که من می گیرم بگیر و او را توی حیاط خانه بچرخان.
تا ساعت خواب،شوکا با تمام اعضای خانواده آشنا شد، (( باریس)) پسر جوان بیست ساله خانواده پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگی پوشیده بود و یک لحظه دست از شوخی با مادرش برنمی داشت.پدر خانواده پطرس خیای دیر بخانه آمد. فلور پرستار کوچولو را به شوهرش معرفی کرد و سر میز شام هم یک صندلی برای شوکا اضافه کردند و او را برای صرف شام روی صندلی نشاندند.گرچه شام خوردن روی صندلی و استفاده از قاشق و چنگال برای شوکا مشکل آفرین بود اما دختر هوشمندی مثل او، خیلی زود خود را با زندگی تازه وفق می داد.شوکا مشکل دیگری هم در همان روز اول داشت که برایش غیرقابل توجیه بود و آن مشکل وقتی خودش را نشان می داد که خانواده به زبان ارمنی حرف می زدند و او مطلقا از این زبان چیزی نمی فهمید و هاج و واج به لب و دهانشان نگاه می کرد. فلور که متوجه نگرانی تازه شوکا شده بود گفت:
- ناراحت نباش دخترم!تو دختر باهوشی هستی،خیلی زود زبان مارا یاد می گیری.خودم باهات کار میکنم.
فلور در دنباله حرفهایش گفت:
- راستی از امروز من و خانواده تو را ماری صدا می زنیم !چطوره؟
شوکا دلیل انتخاب چنین اسمی را نمی دانست اما از تلفظ واژه ماری خوشش آمد. شهر تنائی شوکا بتدریج ساکنان مهربانی می یافت که با او رفتاری مودبانه داشتند،حتی آلفرد هم یاد گرفت که به او و حرکاتش لبخند بزند.
اعضای خانواده جدید شوکا برای او چند دست لباس خریدند، اتاق کوچکی به او واگذار کردند که وقتی برای خوابیدن به آنجا می رفت شخصیتی تازه در خود می یافت.رنگ و روی زیتو نی اش که بر اثر گرسنگی مزمن تیره می زد دوباره زنده و روشن شد. هنوز سه چهار هفته از توقفش در ان خانه نگذشته بود که براحتی احتیاجاتش را به زبان ارمنی بیان می کرد و این موضوع که می تواند به زبانی بیگانه سخن بگوید او را هیجان زده می کرد.از آنجا که دختر کم حرف و مطمئنی بود آنقدر توجه و علاقه فلور را بخود جلب کرد که یکروز از او خواست کاری برایش انجام دهد ولی به او یاداوری کرد که ماجرا باید بین خودشان دوتائی مخفی بماند.
- ماری همسایه روبروئی خونه ما رو دیدی؟
- اون خانم خوشگله، خانم آقای مهندس؟
- بله! همون خانم خوشگله پسر دسته گل و بچه سال منو دزدیده!
اخمی از تعجب در پیشانی کوچک شوکا افتاد.فلور او را از اشتباه بیرون کشید.
- این خانم خوشگله تا مهندس میره سرکار، یه جوری باریس بیچاره منو به خونه شون می کشه. کار تو اینه که از فردا صبح آلفردو توی کالسکه بذاری و جلو خون بایستی، یه جوری وانمود کن که نفهمن که تو داری کشیک میدی.
- خانم کشیک یعنی چه؟
- یهنی مواظبی ببینی که باریس کی میری تو اون خونه و کی میاد بیرون و بعدش به من بگی.
قضیه خیلی زود لو رفت.خانم مهندس سر شوکا داد کشید.
- برای چی هر روز اینجا می شینی و زاغ سیاه ما رو چوب می زنی؟
شوکا مطلقا با چنین اصطلاحاتی آشنا نبود.چشمان درشت و سیاهش توی صورت وق زده و زبانش بند امده بود:
- زاغ سیاه چیه؟ من ندیدمش!...
چیزی نمانده بود که خانم مهندس بزند زیر خنده اما خودش را کنترل کرد:
- وای به حالت اگه بخوای اینجا کشیک بدی! بلائی به سرت می آرم که تو داستانها بنویسن!...
شوکا خواست بپرسد داستانها یعنی چه؟ چرا بلائی که می خواهد سرش بیارد باید توی داستانها بنویسند اما از ترس سکوت اختیار کرد.شب هنگام شوکا تهدید خانم مهندس را برای فلور تعریف کرد و وحشتزده گفت این خانم می خواهد مرا توی داستانها بنویسد!
فلور خندید.
- نترس دخترم من بلائی سرش میارم که تو داستانها بنویسن! تو هر روز برو و جلو در بشین! بقیه اش با من!
دوروز بعد از تهدیدات خانم مهندس،یکروز هنگامیکه شوکا جلو در خانه کنار کالسکه آلفرد نشسته بود و با او بازی می کرد، این بار اقای مهندس به او نزدیک شد. یک اسکناس درشت قرمز رنگ کف دستش گذاشت گفت:
- ببین دخترم! با این پول که بهت دادم هرچی که بخوای می تونی برای خودت بخری...
شوکا دوباره دچار دلشوره شد.
- آخه من کاری نکردم که شما به من پول میدین!...
مهندس مرد پنجاه ساله درشت اندامی بود.دست سنگینش را روی شانه شوکا گذاشت.
- اگه کاری که می گم برام بکنی، از این بیشتر هم بهت پول میدم...
و بدون مقدمه چینی گفت:
- دختر جون از اول صبح تا غروب که اینجا می شینی مواظب باش ببین این پسره باریس ارمنی چه ساعتی میره تو خونه من و کی برمی گرده! بهت قول می دم که ایندفعه پول بیشتری بهت بدم!...
شوکا در هفت سالگی بی آنکه خود بداند به یک جاسوس دوجانبه تبدیل شده بود!بزرگترها هرگز فکر نمی کردند که یک کودک معصوم و بی گناه را وارد ماجرائی کرده اند که می تواند در آینده اش تاثیر سوئی بگذارد!بسیاری از آدمها برای رسیدن به منفع و مقاصد خود هر عملی را هرچند غیراخلاقی و نادرست باشد مجاز می دانند چون منافعشان اقتضا می کند. اما ایم ماموریتی که بر عهده شوکا گذاشته شده بود، از روی سادگی کودک بی گناه،بزودی از پرده بیرون افتاد وچنان اشوبی در محل برپا شد که خانواده ارمنی ناچار به ترک محل زندگیشان شدند و شوکا پس از سه چهار ماه زندگی در بهشت فلور،و دور از اذیت ها و آزارهای خانم جان دوباره به جهنم خانه بازگشت تا خانم جان عقده های سرکوفته اش را روی تن و بدن شوکا خالی کند...
ادامه دارد... صفحه 110
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)