فصل((6))
شوکا عزیز دردانه پدرش محمد ومهندس زنگنه ، بامداد روز بعد پارچه ای بلند و مشکی روی سرش انداخت و طبق وظیفه ای که خانم جان بر عهده اش گذاشته بود برای گدائی بسوی قبرستان شهر راه افتاد. او هرگز در طول عمر کوتاهش نه هنرپیشه ای در یک صحنه نمایش دیده بود و نه میدانست هنرپیشگی چیست اما حالا باید مانن یک هنرپیشه کنار ورودی قبرستان شهر،نقش کودکی فقیر و یتیم را به گونه ای بازی کند که دل مردم بر او بسوزد و سکه ای برایش بیاندازند.
شوکا کنار راه ورودی قبرستان پارچه مشکی بر روی سر،چندک زد و دست راستش را به سوی عابرین گرفته بود:رحم کنین! به من یتیم رحم کنین!...
در اولین روز گدائی پنج ريال نصیب شوکا شد و ان را بخانه برد و کف دست خانم جان گذاشت.خانم جان اگرچه اخم کرد که پنج ريال خیلی کم و ناقابل است اما در دل از کارکرد شوکا راضی بود.از آن پس شوکا از اول صبح تا دمدمه های غروب جلو قبرستان شهر گدائی می کرد و مبلغی بین سه تا پنج ريال برای خانم جان بخانه می برد.در یکی از همین روزها، هنگام بازگشت به خانه چشمش به مرد تنومندی افتاد که روی تخت چوبی جلو در پهلو به پهلوی خانم جان زده و بگو بخندی راه انداخته بودند. شوکا سلامی کرد و خانم جان با لحن تند و تیز خطاب به شوکا گفت:
- این آقا شوهر منه! اسمش آقا میکائیله! هر روز وقتی برمی گردی خونه، اول سلام می کنی و دستش و می بوسی، بعد هرچی گفت بگو بچشم و فوری انجامش بده!
میکائیل مردی بود چهل ساله با قامتی متوسط، شانه های پهن و عضلانی پیچیده و محکم، ابروانی پرپشت و مشکی داشت بطوریکه بخشی از چشمهایش را می پوشاند.شغل وحرفه معینی نداشت، هر کاری پیش می امد می پذیرفت ولی بیشتر اوقات به جنگلهای اطراف می رفت و انار جنگلی می چید و به کفاش ها می فروخت.در آن زمان انار جنگلی در صنعت کفش کاربرد داشت.
میکائیل از زیر ابروان سیاهش نگاهی تهدیدآمیز به شوکا انداخت و با لحنی که سنگدلی صاحبش را می رساند گفت:
- اول برو کفشهامو پاک کن ببینم چه کاری ازت برمی آد؟
شوکا پیش از آنکه لقمه ای در شکم گرسنه اش فرو کند، کفشهای میکائیل را برداشت.با کهنه ای گرد و خاکش را گرفت و سرجایش گذاشت،میکائیل که زیرچشمی شوکا را می پائید سرش داد کشید:
- همین!تموم شد؟... اول باید چرم و با آب خیس می کردی، بعد با یه دستمال گل و شل کفشو می گرفتی و با یه دستمال دیگه خشکش می کردی!ارواح بابات با این کار کردنت!...بعدا حالیت می کنم از یه من ماست چقدر کره می گیرن!...
میکائیل که بسرعت قدرت خود را در فضای خانه تحکیم می کرد رو به خانم جان کرد:
- اصلا این نیم وجبی رو برا چی نیگرش داشتی؟نون و آبشو میدی که چی؟اگه اینجوری کار کنه دمشو می گیرم از خونه میندازمش بیرون!..
شوکا حالا به تحمل اینگونه شقاوتها عادت کرده بود. در سکوت پاهای کوچکش را کنار سفره تا کرد و نشست. از فردای آن روز غیر از کتک هایی که از خانم جان می خورد،میکائیل هم با چندتا توسری و ناسزاهای رکیک نوازشش می کرد! اما ظاهرا اینبار چرخ زمانه اندکی بسود شوکا می چرخید چون درست دوماه بعد از ازدواج مجدد خانم جان،یکروز میکائیل را بیهوش از جنگل بخانه آوردند. شوکا از دیدن آن مرد قوی هیکل که حالا نیم جان روی کف اتاق افتاده بود،وحشتزده شد. او به یاد پدرش در آخرین روز حیات افتاد که بیهوش و بی حرکت روی نیمکت چوبی افتاده بود و ترسید که خانم جان باز مرده ای روی دوشش به قبرستان ببرد. مردم دور و بر می گفتند میکائیل زیر درخت جادو خوابیده و ((آل)) او را زده است! میکائیل هرگز بهوش نیامد. یکهفته بعد نبض و قلبش ایستاد و جسدش را به گورستان بردند و سه روز بعد خانم جان عده ای از دوستان قدیمی اش را دعوت کرده و مشغول بزن برقص شدند و شوکا از یکی ار خانمها شنید که میکائیل پول خوبی برای خانم جان گذاشته و رفته است و حتی یکی از دوستانش چشمکی به خانم جان زد و گفت:
- ببینم خانم جان !نکنه آل آقا میکائیل خود تو بود!...
************************************************** **********************
شوکا هقت ساله شد. خانم جان، باید طبق قولی که به بابا مهندس داده بود او را به مدرسه می گذاشت اما هنوز تا اول پائیز،چهار پنج ماهی مانده بود.خانم جان طبق معمول هنوز هم شوکا را برای گدائی به قبرستان می فرستاد اما یکروز به طور ناگهانی تصمیم گرفت به بندر پهلوی نقل مکان کند. یکی از همسایه ها به او خبر داده بود که خواهر زاده میکائیل دنبالش می گردد و می گوید میکائیل پول و پله ای داشته و او سهمش را می خواهد.
اول تابستان بود و هوا داشت گرم و چسبنده می شد، خانم جان موفق شد اتاقی در یکی از ااق های چسیبیده به خیابان اصلی شهر برای خودش اجاره کند.خانم جان کارگاه حصیربافی اش را در همان یک اتاق دایر کرد و بعد از چند روز که سر و گوشی توی محل آب داد برای شوکا که حالا دیگر به قبرستان نمی رفت کاری پیدا کرد.
- ببین چی می گم ورپریده!... یه خانم ارمنی که همین نزدیکیها زندگی می کنه دنیال یه پرستار بچه می گشت، منم گفتم خانم شوکا می تونه درست و حسابی از بچه ت نگهداری کنه! قرار شد ماهی بیست قرون به من بده و تو بری پیش اون از بچه ش مواظبت کنی...
خانم جان لحظه ای سکوت کرد و بعد این جمله را هم به گفته هایش افزود:
- شبها هم همونجا می خوابی!
شوکا چشمش از هر لقمه ای که خانم جان برایش می گرفت می ترسید مخصوصا که این بار می گفت این خانم ارمنی است،یعنی چه؟ ارمنی مگه مثل ما آدم نیست؟مگه مثل ما حرف نمی زند، راه نمی رود و غذا نمی خورد؟...اگر اینطوریست پس چرا می گویند ارمنی است؟
وحشت زده از خانم جان پرسید:
- خانم ارمنی مثل ما آدمه؟
خانم جان نگاه غضبناکش را روی چهره شوکا کشاند.
- دختره احمق! ارمنی ها هم مثل ما آدمن، می خوای لولو خور خوره باشن؟
شوکا سرش را در میان دوکتفش فرو برد:
- آخه شما می گی ارمنی یه!
ادامه دارد صفحه 106
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)