کبرا به شوکا اشاره کرد:
زود برا آقا چائی بیار!...
شوکا از جا بلند شد،پیراهن کوتاهی به تن داشت و اندکی از سپیدی رانهایش را بنمایش می گذاشت موجب شگفتی ملوان جوان شده بود اما او وقت تفکر به این جور اتفاقات را نداشت، با بی حوصلگی پریسد:
- پس اون دختر خانم کجاست! چرا نمی آد؟...من وقت ندارم باید با خودم ببرمش خونه و برگردم پادگان!...
کبرا سرش را بسمت شوکا چرخاند که داشت سینی را پیش مرد جوان می گذاشت.گوئی نارنجکی بغل گوش ملوان جوان منفجر کرده بودند. تقریبا از جا پرید، بزحمت آب دهانش را فرو داد. چانه اش از شدت خشم و حیرت می لرزید. رگهای گردنش آشکارا متورم شده بود. در آن روزها جوانان ایرانی، بخصوص آن دسته که با کتاب و روزنامه آشنا بودند از عقب ماندگی کشورشان نسبت به کشورهای اروپائی بشدت رنج می بردند و آنچنان خالصانه در پی رفع عقب ماندگیها بودند که گوئی می خواستند عقب ماندگیهای دویست سیصد سال گذشته را چند ماهه از چهره تاریخ کشورشان بزدایند. این جوانان بسیار پاک و مقدس می اندیشیدند و تلاش برای رفع عوامل عقب ماندگی کشورشان را یک وظیفه ملی می دانستند و یکی از مجموعه عقب ماندگی ها و سیر قهقهرائی کشور را هم فساد و فحشا بحساب می آوردند. این جوان ملوان هم از این دست جوانان بود که تصمیم داشت یکی از دخترانی که یر اثر فقر و ناآگاهی به دام زنی چون کبرا افتاده است از این ورطه نجات داده و به همسری خود انتخاب کند اما وقتی دید که کبرا، دختر بچه شش هفت ساله ای را به او پیشنهاد می کند همه حس وطن پرستی و آرمانهای انسانی و مذهبی اش را بجوش آمد که اگر تپانچه ای با خود داشت در سینه کبرا خالی می کرد.
- پدرسوخته لکاته!...این بچه را از کجا دزدیدی؟می دونی می تونم همین حالا این بچه را به شهربانی ببرم و بجرم بچه دزدی بیندازمت زندون...
کبرا ترسید، او به گونه ای که انتظارش را نداشت غافلگیر شده بود. فکر می کرد هدیه گرانقیمتی به ملوان جوان پیشکش کرده است اما حالا در آستانه شکایت و تعقیب و زندان قرار گرفته بود. مجازات وادار کردن دختران کم سن و سال به خود فروشی کم نبود. وحشت زده و چاپلوسانه، چنانکه رسم اینگونه زنان است سعی می کرد ملوان را از شکایتش منصرف کند.
- شما متوجه نشدین من چرا به این دختر بچه اشاره کردم؟ می خواستم خدمتتون بگم که تا این بچه تو اتاقه حرف نزنین!... منو به بزرگی خودتون ببخشین...
ملوان جوان به هیچ طریقی از خشم و خروش نمی افتاد، شاید هم این از اقبال خوش شوکا بود که مشتری ناگهانی اش آنچنان پایبند ملیت و مذهبش بود. ملوان از شوکا پرسید:
- دختر بیچاره!...اسمت چیه؟پدر و مادرت کجان؟ چند وقته اینجا کار می کنی؟
- اسمم شوکاس! بابام مرده تو نوشهر،خانم جان مادرمه!...اون منو فرستاده اینجا که خونه کبرا خانم و تمیز کنم!...
ملوان باز بر سر کبرا نعره کشید:
- مادرش این دختر بدبخت و فرستاده که کلفتی تو را بکنه ولی تو می خوای اونو بفروشی؟
کبرا دوباره به التماس افتاد:
- به خدا اشتباه می کنی بهتره از این بچه بپرسی تا حالا کسی بهش دست زده؟
ملوان در نقش یک بازپرس و یک نجات دهنده از شوکا پرسید:
- دختر جون این زنیکه راست میگه؟!
- بله ! ولی بمن گفت برو بالا دار و تو اتاقو نگاه کن ببین چه خبره؟
ملوان، جوان تیزهوشی بود و بلافاصله به نقشه شیطانی کبرا پی برد.
- می خواستی چشم و گوش بچه را باز کنی ها؟ تف به اون صورت کثافتت!
در این هنگام ملوان جوان دست شوکا را گرفت و با خود از آن خانه بیرون کشید.
- دختر جون، خونه تون کجاست؟
جوجه ترسیده هنوز هم می لرزید و قدرت پاسخگوئی در خود نمی دید... با انگشت به محوطه انتهای محله اشاره زد...
ملوان احساساتی از خودش می پرسید این مادر بی رحم چگونه موجودی است که کودکش را به چنین خانه ای می فرستد. هنوز متاسف بود که چرا آن زن را زیرلگد نکشته است. چرا جامعه چنین افعی خطرناکی را در دامن خود می گیرد و سرش را زیر پا له نمی کند؟چند لحظه بود ملوان احساساتی جلو در خانه شوکا رسید.
- برو بگو مادرت بیاد اینجا...
خانم جان از دیدن ملوانی که دست شوکا را در دست گرفته و شراره خشم و غضب از چشمانش می بارید جا خورد، لابد این بچه باز هم گردنکشی کرده است.
- چی شده جناب ملوان!...
ملوان با همان تندی پرسید:
- تو مادر این دختری؟
خانم جان از ترس اینکه کار به شناسنامه و دادگاه بکشد خودش را جمع و جور کرد.
- بله که هستم! چی شده جناب ملوان؟
ملوان تف غلیظی به روی زمین انداخت که باید توی صورت خانم جان پرتاب می کرد.
- می خواستی چی بشه مادر مقدس؟ می خواستن این بچه معصومو با پنج تومن به من بفروشن! تو خجالت نمی کشی که بچه تو به همچی خونه ای میفرستی؟...می دونی جرم اینجور کارها چیه؟
خانم جان در بد مهلکه ای افتاده بود. خودش را به سادگی و نفهمی زد.
- چه کاری جناب ملوان؟...
ملوان پاهایش را محکم بر زمین کوفت.
- یعنی تو خبر نداری توی اون خونه چی می گذره؟
خانم جان نقش مادری را بازی کرد که از شدت سادگی فریب یک همسایه بدجنس شیطان صفت را خورده است.
- بخدا نه!به پیر به پیغمبر نه! کبرا خانم گفت که برا کارای دم دستی یه دختر بچه می خواد... ماهی یه تومن هم می ده! جناب ملوان شوهرم مرده، ارث و میراثی جز این بچه برام نگذاشته، خودم حصیربافی می کنم.بچه خرج داره، سال دیگه هفت سالش تموم می شه باید بذارمش مدرسه، با کدوم پول؟ گفتم بره دو سه ماهی پیش کبرا خانم کار بکنه که براش کیف و کفش بخرم.
ملوان در برابر استدلالهای خانم جان که هنرپیشه بدی هم در ایفای نقش یک مادر ساده دل و فقیر نبود، تسلیم شد.
- ببین خانم! من اهل رودبار گیلانم! توی بندر پهلوی هم آشنائی ندارم، دلم می خواست یه همسر و همدل داشته باشم. این کبرا خانم به من گفت دختری می شناسه که می تونه بیاد با من زندگی کنه، اما نمیدونستم دختری که پیشنهادشو می کرد یه بچه شش هفت ساله س!... شما را بخدا قسمت می دم که این بچه معصومو بدست یه همچی گرگ آدمخواری ندین!...
خانم جان ظاهرا از اینکه ملوان مهربان و خوش قلب دخترش را از چنگال چنان گرگی نجات داده خوشحال بنظر می رسید و مرتبا از اینکه توی این مملکت هنوز هم آدمهای شریف و پاکی مثل او پیدا می شود که جلو نابودی دختران معصوم را می گیرد، خدا را شکر می کرد.
ملوان جوان از اینکه توانسته بود بره معصوم و کوچولوئی را از چنگال یک گرگ آدمخوار و سود پرست نجات بدهد، خوشحال بنظر می رسید و بعد از آخرین سفارشها، خداحافظی کرد و رفت. خانم جان شوکا را بداخل خانه کشید و وقتی از درز در خانه،ملوان را دید که در خم کوچه ناپدید شد کشیده محکمی زیر گوش شوکا نواخت:
- پدرسوخته بی حیا! باز جلو مردم ننه من غریبم درآوردی؟... می خواستم برا خرج و مخارج مدرسه ت یه پولی دربیاری حالا که نمی خوای بخودت و من کمک کنی بسیا خوب! از فردا صبح تو رو می فرستم گدائی!من دیگه یک شاهی خرجت نمی کنم!


پایان فصل((5))
صفحه 102