غروب بود که شوکا وارد خانه شد. خانم جان منتظرش بود. جوری او را نگاه می کرد انگار از نافرمانی و سرپیچی شوکا از دستورات کبرا خانم اطلاع یافته بود اما ظاهرا هیچ چیز نگفت. خانم جان دستور داد برای شام شب کته پلا با مرغ و مقداری سیر خام بار بگذارد!شوکا بسرعت دست بکار شد ولی هنوز قالمه را روی اجاق نگذاشته بود که خانم جان با عجله به حیاط خانه آمد و به شوکا گفت:
- نمی خواد سیر لای پلا بگذاری دهنت بوی سیر می گیره!...
شوکا دوباره بفکر افتاد.مگر خوردن پلو با سیر چه عیبی دارد که خانم جان بدو بدو آمده و می گوید سیر لای کته پلا نگذارد؟... کبرا خانم متوجه لباس من است، خانم جان هوای دهان مرا دارد که بوی سیر نگیرد!...
سر شام شوکا هرچه منتظر شد ببیند خانم جان درباره حادثه آن روز حرفی می زند خانم جان چیزی نگفت.بالاخره خودش دست پیش را گرفت و به خانم جان گفت:
- خانم جان! من فردا نمی رم خونه کبرا خانم...
ابروان پهن و کشیده خانم جان مثل دو تا تیغه کارد در هم فرورفت و پرسید:
- چرا؟چی شده؟ خودش بهت گفت که دیگه نیا؟
شوکا با همان لحن کودکانه و سادگی مخصوص خودش پاسخ داد:
- خانم جان! اون منو خیلی زد، با لنگه کفش تموم تنمو سیاه کرده...بعدش هم منو از خونه ش بیرون انداخت.
خانم جان غرش مخوفی از یسنه بیرون داد.
- خوب کرد که ادبت کرد!...دستش درد نکنه! لابد زبون درازی کردی و خیال کردی کبرا خانم هم مثل منه که خیلی وقتا گناهتو می بخشم!...خوب سر چی کتکت زد؟
نوعی شرم و خجالت در چهره دخترک سایه زد.
- خانم جان! کبرا خانم میگه که هروقت مهمون اومد خونه ش،رفت طبقه بالا، تو هم از دار و درخت بالا برو ببین مهمونا تو اتاق چیکار می کنن!
خانم جان شبیه کسی که از پیش در توطئه شرکت داشته و نقشه را خود طراحی کرده باشد با عصبانیت ساختگی گفت:
- خوب چه عیبی داره!...چشمای گل و گشادت برا دله دزدی خیلی هم اوساس، برای نیگاه کردن صاف و ساده جا خالی می ده؟!
شوکا با همان صداقت کودکانه اش گفت:
- آخه خیلی بده!...
- بد وجود کثافت توس!...همین فردا صبح خودت میری پیش کبرا خانم دستشو می بوسی و می گی غلط کردم.هرچی شما بفرمایین کبرا خانم!...بعدش هم میری رو دار،چشماتو خوب باز می کنی، هرچی دیدی میری براش تعریف می کنی... فهمیدی چی گفتم؟...
شوکا از ترس اینکه خانم جان انبر داغ را بردارد و بسراغش بیاید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، اما خانم جان دست بردار نبود.
- بگو چشم اطاعت می کنم!
- چشم!اطاعت می کنم!...
شوکا فردا صبح ترسان و لرزان عازم منزل کبرا شد.در زد،کبرا در را برویش باز کرد اما بر خلاف انتظارش، کبرا طوری با او مهربان احوال پرسی کرد که انگار دیروز هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
- بیا تو!برو لباساتو عوض کن، بشین پیش خودم!...
شوکا چنانکه رسم کودکان است، با اولین لبخند کبرا خانم، اطمینان از دست رفته را به آن زن بازیافت، فورا برایش از قوری چای ریخت و در همین فاصله لباسش را تغییر داد و کنار کبرا خانم نشست. نیمساعتی نگذشته بود که زنگ خانه بصدا درآمد. شوکا بلند شد تا برود در خانه را باز کند اما کبرا خانم دستش را گرفت و گفت:
- بشین! خودم درو باز می کنم.
شوکا از محبت های کبرا خانم که بنظر خودش از دو سه روز گذشته هم نرم و گرم تر شده بود به شوق آمده بود. از لای در متوجه کبرا خانم بود.کبرا خانم در را گشود، یک مرد جوان بیستو سه چهار ساله ، در لباس نیروی دریائی قدم بداخل خانه گذاشت. کبرا خانم با صدای آهسته مشغول گفت و گو با ملوان جوان شد. ملوان سرش را دور تا دور با ماشین اصلاح کرده بود. به این مدل اصلاح در آنروزها می گفتند،آلمانی! ملوان چهره دلنشینی داشت و حرکات سر و دستهایش خیلی مودبانه بنظر می رسید. او از داخل کیف بغلی اش یک اسکناس پنج تومانی درآورد و کف دست کبرا خانم گذاشت و بعد هر دو وارد اتاق شدند...