یک روز پاییزی بود.هوای نه سرد و نه گرم، رطوبت لزج وحشتناک همیشگی سواحل دریای مازندران بحداقل رسیده بود. شوکا در کنار دار حصیربافی مشغول گیس بافی بود که خانم جان با زدن چند تا تک سرفه، سینه اش را صاف کرد.در اینگونه مواقع، شوکا می دانست که خانم جان می خواهد دستور تازه ای صادر کند. گوش بفرمان شد...
- بیبین دختر! فردا صبح ، می ری پیش کبری خانم! هفته پیش یه بار بردمت خونه شون!
- آره خانوم جان، خونه شون را یاد گرفتم.چیکارم داره؟...
خانم جان همانطور که انگشتانش به بافت حصیر مشغول بود و بی آنکه سرش را بلند کند ادامه داد:
- می ری براش کار می کنی!
- چه کاری خانم جان؟خونه شو جارو کنم؟ ظرفهاشو بشورم؟
- نمی دونم بالا خره یه کاری بهت می ده! مزدش هم خوبه! من دیگه نمی تونم جورتو بکشم! همین هفته پیش دو تومن دادم یه کفش برات خریدم. مگه من رو گنج نشستم...
شوکا خواست به هزار تومانی که بابا مهندس به او داده بود اشاره کند اما بلافاصله دهنش را بست. او دیگر خیلی خوب می دانست اشاره به آن هزار تومان مهندس همان و کتک خوردن همان!
- چشم خانوم جان!...
صبح زود وقتی ظرفها را شست پیراهنش را پوشید که راه بیفتد.خانم جان صدایش کرد:
- نه!اون پیراهن نو را بپوش! این چیه؟ عین گداها می مونی!
شوکا متعجب برجا ماند. این اولین بار بود که خانم جان از او می خواست لباس نو بپوشد و از خانه خارج شود در حالیکه در گذشته باید هزار بار منت خانم جان را می کشید تا اجازه استفاده از پیراهن یا کفش نو صادر شود.
کبرا خانم یک محله بالاتر،نزدیک خیابان و توی یک خانه کوچک دو طبقه زندگی می کرد. هر طبقه خانه یک اتاق داشت و یک نشیمن. کبرا همیشه در همان طبقه اول زندگی می کرد. شوکا نمی دانست کبرا شغلش چیست؟ درآمدش از کجاست؟ شوهرش کیست؟بچه ای هم دارد یا نه؟ اما روی هم رفته زندگی اش خیلی از خانم جان بهتر بود و بهتر هم روزها و شبهایش را می گذراند. زنی بود ریزنقش، با موهای خاکستری رنگ، همیشه دستمالی بسر می بست و پیراهن گلدار می پوشید و در آن سن و سال سرخاب سفیداب می مالید. کبرا نگاه تحقیرآمیزی به سراپای شوکا انداخت.
- این چه جور لباسیه که تنت کرده ن؟... نمی شد خانم جان دست از خسیس بازی برداره!...
شوکا متعجب بود. چرا امروز خانم جان و کبرا درباره سر و وضع و لباسش سخت می گیرند! مگر چه اتفاقی افتاده که لباس او برای هر دوشان اینقدر مهم جلوه می کند اما مثل هر دختری در آ« سن و سال از اینکه می خواهند او لباس قشنگتری بپوشد، خوشحال شد اما جوابی نداشت که به کبرا خانم بدهد.
آن روز شوکا تا غروب به کار نظافت خانه پرداخت، کبرا خان غذای مفصلی در بشقابش کشید که مدتها بود اینقدر سیر و راضی از سر سفره بلند نشده بود.شوکا ضمن انجام کارهای خانه، می دید که هر دوساعتی زن و مردی می آیند، به طبقه دوم ساختمان می روند و بعد از ساعتی برمی گردند به طبقه پایین، با کبرا خانم خوش و بشی می کنند، اسکناسی روی طاقچه می گذارند و از خانه خارج می شوند. (( آنها در آن بالا چه می کنند و چرا بعد از بازگشت به طبقه پایین پولی برای کبرا خانم می گذارند و می روند؟... )) بعضی از زنان و مردانی که بخانه کبرا خانم می آمدند، بسیار بد دهن بودند و کلماتی زشت و زننده بر زبان می راندند که شوکا از شرم قرمز می شد و بعضیها کمتر حرف می زدند و خیلی شتاب و عجله داشتند و طوری می آمدند و می رفتند که انگار از چیزی می ترسند. یکبار هم با اشاره یکی از آنان، شوکا مامور شد که برود از درز در چوبی خانه، بیرون را نگاه کند و اگر کسی پشت در ایستاده بود بلافاصله کبرا خانم را خبر کند. شب هنگام در بازگشت بخانه، خانم جان سوالاتی از او می کرد که بنظرش عجیب و غیر عادی می آمد. او نمی توانست مفهوم رفتار تازه خانم جان را درک کند اما این را می توانست حدس بزند که خانم جان می خواهد از کارهای او در خانه کبرا خانم سردرآورد.
صبح فردا کبرا خانم در نهایت دست و دلبازی شوکا را به مغازه ای برد که لباسهای آماده می فروختند و برایش پیراهنی خرید که خیلی کوتاهتر از پیراهن او و همه همسن و سالانش بود...
- کبرا خانم!... این پیرهن خیلی کوتاهه! خانم جان بدش می آد بپوشم! باهام دعوا می کنه.
کبرا خنده تمسخر آمیزی زد و گفت:
- حالا لازم نکرده این پیرهنتو تو کوچه و یا جلو خان جان بپوشی، صبح که می آئی خونه من می پوشی، شب هم که برمی گردی پیش خانم جان، درش می آری...
شوکا شش سال و نیمه نمی دانست این چه پیراهنی است که فقط می تواند در خانه کبرا بپوشد. مگر چه عیبی دارد که توی کوچه هم بپوشد تا بچه ها ببینند که او هم صاحب لباس قشنگی شده که خیلی هم به او می آید.
پیدا کردن پاسخی برای این سوال، برایش مسئله ای نبود، بعد از مدتها شنیدن فحش و کتک خوردن از خانم جان، حالا زنی در زندگی اش حاضر شده که برایش لباس نو می خرد، غذای خوشمزه و چرب و نرم به او می خوراند، او را روی نیمکت چوبی می نشاند و مثل اینکه دارد عروسک بازی می کند، صورتش را رنگ می زند ، سرش را شانه می کند و گاهی هم کمی گلاب به سینه اش می زند... و از همه مهمتر از او نمی خواهد که دائماً دست به جارو به نظافت و شستوشوی خانه بپردازد... روز سومی بود که بخانه کبرا می آمد، سرحال و سرزنده وارد خانه شد.کبرا سینی صبحانه را جلوی رویش گذاشت، کره و عسل و کلوچه: (( خوب بخور چون امروز باهات کار دارم...))
- چه کاری کبرا خانم؟
- خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گم دختر! از امروز کارت اینه که وقتی مهمونام میرن اتاق طبقه بالا، تو از اون درختی که روبرو پنجره طبقه بالاس بری بالا و ببینی آنها توی اتاق چیکار می کنن و بعدش هم بیا برام تعریف کن.
شوکا هاج و واج، به دستو رات کبرا گوش می داد.(( اینجا همه چیزش با خانه های دیگران فرق دارد.این دیگر چه جور شغلی است که به من داده اند؟... مگر این زن و مردها توی اون اتاق چه می کنند که من باید با چشمان باز ببینم و برای کبرا خانم تعریف کنم؟))
به درخت نگاه کرد، زیر درخت یک نردبان گذاشته شده بود که او می توانست از آن بالا برود و خودش را به شاخ و برگ درخت برساند و آنجا روی یکی از شاخه ها که نسبتا کلفت بود بنشیند و داخل را تماشا کند. درختی که او باید از آن بالا می رفت یک درخت نارون بود و شاخ و برگش آنقدر پیچیده و پر بود که اگر هم مهمانان کبرا خانم از پنجره به حیاط نگاه می کردند، نمی توانستند او را ببینند، کبرا خانم به او گفت اگر هم تو را دیدند بگو که داری بازی می کنی!
طولی نکشید که یک زن و مرد جوان وارد خانه کبرا شدند. کبرا طبق معمول با آنها خوش و بشی کرد و هر دو را به طبقه دوم فرستاد و بلافاصله به شوکا اشاره کرد که از درخت ناروان بالا برود و وظیفه ای که به او محول شده انجام بدهد. تا این لحظه شوکا به این موضوع که در آن اتاق چه خواهد دید نیاندیشیده بود. از آنجا که زیر دست زنی خشن و بی رحم بزرگ شده و با انواع سختیها و مشکلات کنار آمده و بدنش در عین لطافت، از قدرت و نرمش کافی برخوردار بود بسرعت مانند بچه گربه ای از درخت بالا رفت، و درست روی شاخه ای که چشم انداز مناسبی داشت ایستاد اما همینکه با چشم خود دید که زن و مرد دارند لباسشان را از تن خارج می کنند مانند آنکه مار سمی خطرناکی دیده باشد، بسرعت از درخت پایین آمد. کبرا که با دقت شوکا را زیر نظر داشت صدایش کرد و پرسید برای چه آنطور با عجله از درخت پایین پرید. شوکا تقریبا زبانش بند آمده بود و بزحمت و به کمک فرو دادن آب دهان، توانست بگوید:
- آخه... اونا...اونا... داشتن لباساشونو می کندن!...
- خوب اینکه عیبی نداره! مردا و زنها وقتی تو اتاق تنها میشن لباساشونو درمی آرن!... تو همه این چیزا رو باید ببینی و یاد بگیری!...
شوکا هرگز در زندگی اش چنین چیزی ندیده و نشنیده بود.
- آخه خانم جون، خیلی بده!...
کبرا خانم پس از سه روز محبت، ناگهان به دیوی وحشتناک تغییر صورت داد و کشیده محکمی زیر گوش شوکا خواباند.
- زود برو بالا و همونجا بمون و تا وقتی که مهمونا لباس پوشیدن و برگشتن پایین رو درخت باش!
- آخه خانم خیلی بده!...
دومین کشیده، چهره مهتابی رنگ شوکا را به قرمز تندی بدل کرد. با صدای بلند به گریه افتاد و وقتی دید کبرا خانم کفشش را درمی آورد تا او را محکمتر بزند گفت:
- چشم کبرا خانم میرم بالا...
شوکا دوباره از درخت بالا رفت اما اینبار با منظره ای روبرو شد که بسرعت به پایین سرازیر شد و اگر نردبان زیر پایش نبود مطمئنا از ارتفاع سه چهار متری سقوط می کرد.
کبرا خانم لنگه کفش در دست زیر درخت نارون منتظرش ایستاده بود. شوکا نفهمید چه قدر لنگه کفش به پشت و بازویش اصابت کرد، او چون بچه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد جیغ های کوتاهی میزد و اینطرف و آنطرف می دوید. کبرا خانم پیراهنی که برای شوکا خریده بود از تنش بیرون کشید و پیراهن خودش را توی صورتش زد و با خشونت مرگباری که از آن زن میانسال و ریزنقش بعید بود فریاد زد:
- برو لای دست خانم جونت! دیگه هم اینطرفا پیدات نشه!...
شوکا کتک خورده و لهیده، چون انار آب لمبو، بطرف خانه راه افتاد. اما چند قدم مانده بخانه وحشت تازه ای او را در مشت گرفت. خانم جان هم بابت این نافرمانی حسابی کتکش خواهد زد. تا غروب اینطرف و آن طرف پرسه زد.خانم جان وقتیکه هوا تاریک شد منتظرش بود. تا آن موقع هم خدا بزرگ است. وقتی از خانه کبرا بیرون آمد خیلی دلش می خواست با یکنفر حرف می زد و از او می پرسید آیا می داند چرا کبرا خان از او می خواهد که از بالای درخت دزدکی جاسوسی مهمانهایش را بکند؟... اما واقعه از نظر او آنقدر شرم آور بود که جرات بازگو کردنش را به خود نمی داد. سری به خانه تهمینه و ماهرخ زد شاید با آنها که فاصله سنی شان با او کمتر بود از ما جرا حرف بزند اما وقتی با آنها مشغول بازی شد، به عادت همه کودکان چنان گرم بازی شد که همه چیز حتی درخواست شیطانی و عجیب کبرا را و فکر اینکه ممکنست خانم جان انبر داغش کند بفراموشی سپرد.


************************************************** ************************************
صفحه 96