صفحه 2 از 16 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در همین شرایط دردناکی که محمد در دنیای بی خبری سیر می کرد ،شوکا یکساله شد .روی هم رفته بچه آرامی بود ،ساعتها با پستانکش مشغول می شد . جز بعضی اوقات که فخری با انگشتان کلفت و زمختش او را نیشکون می گرفت و جیغ و فریادش را درمی آورد ،کسی گریه اش را نمی دید .
    محمد در بازگشت از رشت، اغلب با شوکا سرگرم می شد و فخری سرش داد می کشید :
    -ولش کن بچه را ! از حالا لوسش بار می آری!...
    حالا محمد آنقدر بر اثر افراط در دود سیگار و تریاک لاغر و تکیده شده بود که حوصله درگیری با فخری را نداشت ، کناری می کشید و سیگار پشت سیگار روشن می کرد .
    شوکا وقتی دوساله شد هم راه می رفت وهم کلماتی بر زبان می راند . فخری صبح که از خانه به مهمانخانه می آمد ، شوکا را هم با خودش می آورد و تا دیروقت شب که فخری در مهمانخانه بود ، این بچه توی باغچه جلوی مهمانخانه ، یا لابلای دست و پای آشپز پیر و زیر تخت چوبی که مسافران روی آنها می نشستند ،می لولید . بهترین سرگرمی اش دنبال کردن جوجه اردک ها و غازها بود که با سر و صدا آنها را می دواند و سر و صدا و نفرین فخری را در می آورد .شوکا چون دختربچه خوشگل و ملوسی بود ،اغلب بازیچه مسافران عبوری و کارگران راه شوسه بود و همین ارتباط مداوم با آدمهای بزرگسال و بهره هوشی بالا سبب شده بود که شوکا در بسیاری از رفتارهایش ادای آدم بزرگها را درآورد و موجب خنده و نشاط کارگران شود .
    فخری روز به روز چاق تر می شد و پیه زیادی در دو سوی کمر و روی نافش انبار می کرد . با شوکا همان رفتاری را داشت که با اردکها و غازهایش ! گاهی یک مشت ارزن جلو اردکها می ریخت و ته مانده غذائی هم جلو شوکا می انداخت ...
    -بخور ! جونمرگ شده !... من نمی دونم با این گرسنگی که بهت می دم چرا هنوز زنده موندی !... عیبی نداره ! من تو زندگیم به یه کلفت همیشه محتاجم !...
    علیرغم رفتارهای ظالمانه فخری با گذش هر روز از تقویم زندگی شوکا ، او بلندتر و جذاب تر و شیرین زبان تر می شد ، موهای مشکی نرم و بلندش که تا روی باسن کوچولویش می ریخت او را کودکی خواستنی می کرد . همینکه فخری می رفت بخوابد ،آشپز مهمانخانه صدایش می زد ...
    -بدو خوشگلم بیا ! این عفریته می خواد تو را از گشنگی بکشه ! کور خونده ،من بهترین گوشتهارو برا تو می ذارم تا چشم زن بابا کور بشه !
    وقتی شوکا به یاری آشپز مهربان پیر ،سه ساله شد درست مثل دختران شهری حرف می زد ،شعرها و جمله هائی که بعضی مسافران خوش ذوق در گوشش می خواندند ، با ادا و اطوار کودکانه اش برای پدر می خواند و آن مرد جوان آلوده به انواع اعتیادات ، را کمی آرام می کرد .محمد در بیست و سه چهار سالگی چهره پیرمردها را داشت .بزحمت کامیون می برد ،تک سرفه هایش پایانی نداشت ،مداوای محلی کاری از پیش نمی برد .ضعیف و رنجور شده بود. هفته ای یکبار بیشتر اتولش را به رشت نمی برد ،زود برمی گشت و اغلب ساعتها در بستر می خوابید ، در این ساعت کسالت بار، تنها سرگرمی اش شوکا بود .شوکا کنار پدر می نشست و با او بازی می کرد. محمد تازه فرزندش را کشف کرده بود و طعم پدر بودن را حالا زیر دندان می چرخاند ! هر بار که به رشت می رفت برایش سوغاتی می آورد ، عروسک، کفش پلاستیکی ،کلاه بافتنی .یک روز وقتی شوکا در محوطه مهمانخانه دنبال اردکها می دوید ، دست کشیده و بلند زنی او را از جا کند و بغلش گرفت ...شوکا به نوازشهای غریبه و آشنایان عادت داشت اما این زن جور به خصوصی او را به سینه می فشرد...
    -مادر !مادر !فدات بشم مادر !... فدات بشم عروسکم ! تو چقدر ناز شدی!... موهاشو ببینین مردم ! زلف گلابتون که میگن دختر منه !...
    شوکا چشمان درشت و کشیده اش را بر روی چهره زن جوان سر می داد اما چهره آشنا نبود.
    -شما کی هستین ؟...
    -من مادرتم عزیز دلم !... خوشگلک ناز من! ... عزیز غریب من!.. اگر بدونی دل مادرت چقدر برات تنگ شده ! چقدر برات ناراحته؟...
    دانه های اشک روی گونه های برجسته خورشید می دوید و زیر گلویش از نظر پنهان می شد .شوکا از زن جوانی که قربان صدقه اش می رفت و اشک می ریخت ترسید .
    -چرا گریه می کنی ؟...تو را کتک زده ن!...
    -نه دخترم! کسی منو کتک نزده ، واسه این گریه می کنم که تو را از من گرفتن!...
    خورشید دست کرد و از کیف نو و خوشرنگش یک بسته شکلات درآورد و توی دستهای کوچک شوکا گذاشت .
    -بخور دخترم!... بخور !...
    شوکا با لحن شیرین و بچه گانه اش پرسید :
    -همش مال منه ؟...
    -بله دخترم ! همش مال توئه ،مادرت برات خریده.
    شوکا زیرچشمی نگاهی به خورشید انداخت :
    -ولی شما مادرم نیستی !مادرم خانم جانه !
    چند ماهی بود که فخری دیگر اجازه نمی داد که شوکا و کارگران زیر دستش او را فخری صدا کنند . او به همه یاد داده بود که به او بگویند خانم جان ...
    شوکا از آغوش مادرش پایین پرید و بسمت همبازی هایش دوید تا بسته شکالاتش را به آنها نشان بدهد...
    خورشید ، اندوه زده و دلشکسته بر جا ایستاده بود و دور شدن شوکا را تماشا می کرد. ((چرا به من می گوید مادرش نیستم ؟ من مادرش هستم! خودم او را زائیدم !...))
    غرق در خاطرات گذشته نگاهش به دریا افتاد که آرام سربزیر بود و ماهیگیران را به سوی خود می کشید . یاد روزی افتاد که جوان رودسری کنار ساحل به او گفته بود : اگه زنم نشی خودمو تو دریا غرق می کنم ... (( ای دریا تو نمی خواستی قاتل محمد بشوی اما قاتل من شدی !)) بعد نگاهی به ساختمان گچی و ساده مهمانخانه انداخت که کابین ازدواجش بود . بی ذره ای تردید و دودلی همه اش را به آن زن پتیاره داد و رفت و هیچ چیز از خانه زندگی اش را با خود نبرد ! پیش چشمانش هیچ چیز تغییر نکرده بود جز خودش و دخترش شوکا ! ای خدا ،این آهوی من چه قدر خوشگل شده ، چه موی بلندی داره، چه شیرین زبانست!
    خورشید نگاهش را دوباره به شوکا دوخته بود که اردکها را تعقیب می کرد و غش غش می خندید و آقا عبدا... ، در فاصله اندک ،ایستاده بود و خورشیدش را با چشمان عاشقی تماشا می کرد .دستهایش را با مهربانی بسوی خورشید دراز کرد.
    -بیا بریم انقدر غصه نخور ! زندگی همینه که می بینی !... خدا را چه دیدی شاید یه روز خودمون صاحب بچه ای شدیم!...
    خورشید و شوهرش به (( شیخ زاهد محله )) رفتند و یکساعتی بعد خانم جان از پس استراحت بعد از ظهر به مهمانخانه برگشت ، خمیازه صداداری کشید و خودش را روی تخت چوبی رها کرد .
    -چه خبر؟ کی اومد کی رفت؟...
    یکی از کارگران برای حفظ موقعیتش ، چابلوسی می کرد گزارش عبور زن اول محمد را به خانم جان داد...
    -شوکا خوش و لوس کرد و رفت بغل زنیکه!... اونم بهش شکلات داد و گفت و من مادرتم...
    خشمی طوفانی و سرخرنگ روی پیشانی کوتاه و برجسته فخری نقش زد .
    -آهای شوکا!... بیا اینجا ببینم!...
    همینکه شوکا شکلات بدست به مقابلش رسید ، بسته شکلات را از او گرفت و انداخت روی زمین و با پا له اش کرد و بعد چند ضربه مشت روی کت و کول شوکا زد ...
    -پدر سوخته بی همه چیز ! حالا تو شدی مادرشناس!... زحمتتو من می کشم ، کون کثافتتو من پاک می کنم آن وقت می ری تو بغل اون زنیکه! همون که عاشق یه نره غول شد و با اون رفت خوش بگذرونه و تورو رو دست من گذاشت !...
    شوکا بی آنکه بداند چرا کتک می خورد و چرا خانم جان شکلات خوش مزه اش را زیر پا له کرد ،بطرف ساحل دوید . او هر وقت غصه دار می شد و یا از خانم جان کتک می خورد ، می دوید سمت ساحل ، درست عادت خورشید را داشت که غصه هایش را فقط به دریا می گفت :
    -دریا جونم ! بگو تو هم دو تا مادر داری؟... تو هم از مادرت کتک می خوری؟
    شوکا مثل هر کودک دیگر ، حادثه ظاهر شدن خورشید ، زنی را که ادعا کرده بود مادر اوست در زیر و بم بازی هایش با همسن و سالان به فراموشی سپرد و در همین روزها بود که پدرش جعبه ای در دست از رشت برگشت و شوکا را بغل کرد و بوسید ...
    -ببین پدرت برات چی آورده؟... یه پالتو خوشگل و یه کلاه پوست منگوله دار... زود باش بپوش ببینم به دخترم می آد یا نه؟...
    در آن هوای سرد روزهای آغازین زمستان ، شوکا فقط یک پیراهن چیت معمولی بتن داشت .پدر جعبه لباس را گشود ،پالتو قرمز رنگ زیبائی بود به قد و قواره طفلش ، یک کلاه پوست منگوله دار که انگ سرش بود .
    -آها حالا شدی یه خانم خوشگل شهری ، از خیلیهاشونم سری !... کاش اینجا عکاسی بود میبردمت ازت عکس می گرفتم .خدای من! کی همچین عروسک خوشگلی تو عمرش دیده ؟...
    فخری کنار در مهمانخانه ، یک دستش را حائل کرده و ایستاده بود و با نگاهی لبریز از کینه و نفرت ، روابط پدر و دختر را تماشا می کرد. (( پدر سوخته خرج خونه زندگی منو ، لباس مکش مرگ ما برا تخم و ترکه اش خریده ... ))
    شوکا پیش از پدر ، چشمش به خانم جان افتاد. با شادی کودکانه و غروری که لباس نو در سیمایش نقش زده بود بطرف خانم جان دوید .
    -خانم جان ! ببین چقدر خوشگله !...
    محمد بمحض دیدن فخری به طرف اتاقک کامیونش رفت. برای اینکه دهان فخری را ببندد یک بلوز و دامن هم برای او خرید کرده بود...
    -بگیر فخری!... امیدوارم اندازت باشه !هرچی من دارم لاغر میشم ، تو روز به روز چاقتر می شی !...
    -بگو ماشاءا... ! اینم حسودی داره؟...
    محمد این جمله نامهربانانه را ندیده گرفت.
    -ببین شوکا تو این لباس چقدر ملوس شده؟...
    شوکا برای نمایش لباس ، مخصوصا کلاه منگوله دارش ،بطرف همبازیهای روستائی اش می دوید .
    -چی خیال کردی؟ کلی پول براش دادی اما یه ساعت دیگه تخمه سگ با پالتو و کلاه پاره پاره بخونه برمی گرده!
    محمد سری تکان داد.
    -مهم نیس !ما هم که بچه بودیم لباس نوهامونو زود کثیف می کردیم ، تو نمی کردی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدر شوکا پس از یک هفته استراحت ،سفر دیگری ترتیب داد .دوره کوتاهی که شوکا برای پدرش شیرین زبانی می کرد بسرعت گذشت و دوباره خانم جان بود با توپ و تشر و مشت و لگد !
    یک روز صبح زمستانی ، شوکا از خانم جان اجازه گرفت تا پالتو قرمز رنگ و کلاه منگوله دارش را بپوشد و با بچه های روستا بازی کند . خانم جان با قرولند موافقت کرد ،آنقدر ملوس و دوست داشتنی جلوه کرد که خشم خانم جان را برانگیخت...
    -وای به حالت اگه لک به پالتوت بندازی!...
    بیرون از خانه هوا پس از پشت سر گذاشتن دو سه روز بارانی و سرد ، آفتابی شده بود و همه چیز از تمیزی برق می زد .شوکا با آن پالتو زمستانی سرخ رنگ و کلاه منگوله دارش در حلقه دختران و پسران ژنده پوش و زردنبوی ده ، حکم شاهدختی داشت که از کتابهای قصه بیرون آمده بود تا دل بچه های فقیر را شاد کند . شوکا می رقصید و می دوید و شادی می کرد ، او هنوز به سنی نرسیده بود که با لباس نو نوارش به بچه ها فخر بفروشد یا تحقیرشان کند اما بین بچه ها ، چند نفری هم مثل آدمهای بزرگتر ، حسود و تنگ نظر بودند و سعی می کردند شوکا را بداخل گودالهای آلوده بیاندازند و او را بشکل خودشان درآورند و او همه این توطئه ها را در ذهن ساده انگار کودکانه اش نوعی دوستس و بازی تعبیر می کرد.سرانجام یکی از بچه ها کلاه منگوله دارش را از سرش کند و پا به فرار گذاشت ،شوکا کوچولو کلاه منگوله دارش را حتی از پالتوی سرخرنگش بیشتر دوست داشت ، بالاخره اشکش درآمد و به شکایت پیش خانم جان رفت ...
    -خانم جان !من کلامو می خوام !...
    خانم جان برافروخته و عصبی سر دختر سه سال و نیمه شوهرش داد زد:
    -یا می ری کلاهتو پیدا می کنی یا دیگه برنمی گردی خونه!...
    شوکا سه ساله و نیمه، وحشت زده به خانم جان نگاه کرد . از کجا می توانست کلاهش را پیدا کند؟ همه بچه ها رفته بودند و شوکا حقیقتا نمی دانست کدام یک از بچه ها کلاهش را برداشت و برد!
    -خانم جان ! من کلامو می خوام!
    خانم جان با یک پس گردنی محکم شوکا را کنار منقل آتش بر زمین زد ...
    -بتمرگ پدرسوخته کوفتی!...
    شوکا از ترس گریه نمی کرد فقط لب ورچیده بود و به انبری نگاه می کرد که خانم جان داشت آنرا وسط ذغالهای گداخته فرو می برد...
    -دستتو بده ببینم!...
    شوکا وحشت زده دستش را توی دست چاق و پهن خانم جان گذاشت . حالت محکوم به اعدامی داشت که ناچار بود خودش طناب دار را به گردن بیاندازد. خانم جان انبر داغ و گداخته را از شکم منقل بیرون کشید و روی دست شوکا گذاشت . نعره و فریاد شوکا همراه با بوی سوختگی شدید پوست یکجا در اتاق پیچید.
    -برو گمشو تخم حروم!...
    شوکا فریاد می زد و اشک از چشمانش می ریخت، بی هدف به این سو و آن سو می دوید ، در چنین حالتی که درد سوختگی ، پوست از تن آدم می کند ،یک کودک سه ساله و نیمه به چه فکر می کند؟ به هیچ فقط فریاد می کشد و می دود ...
    آشپز پیر مهمانخانه بیرون دوید ، شوکا را بغل زد، او را به آشپزخانه برد.
    -چی شد دخترم؟ چه بلائی سرت اومده؟...
    شوکا دستش را نشان داد، پوستش لوله و سیاه شده بود... آشپز پیر یک چمچه آب سرد روی دست کوچولوی شوکا ریخت ، آب سرد دردش را برای چند ثانیه ساکت کرد اما آشپز پیر می دانست که آب سرد راه علاج نیست. باید شوکا را به دکتر برساند ، او را که دوباره از ته دل جیغ می کشید بغل زد و بطرف اتاق خانم جان دوید :
    -خانم جان !دست این بچه سیاه شده ! باید ببریمش دکتر !... خدا را خوش نمی آد! چه بلائی سر بچه اومده؟
    خانم جان خونسرد و آرام چائی اش را هورت کشید.
    -بس که بلاس افتاد تو منقل دستش سوخت ! حقشه!...
    گریه دردآلود و نگاه های ملتمسانه شوکا دل پیرمرد را به درد آورد ،شغلش را بخطر انداخت.
    -خانم جان اگه بچه تو منقل افتاده بود کف دستش می سوخت نه پشت دستش!...
    خانم جان سرآشپزش فریاد کشید:
    -این فضولیها به تو نیومده!... برو پی کارت !دو سه دقیقه دیگه دردش ساکت می شه!...
    شوکا تمام روز را با گریه به شب رساند و چون قرار بود پدرش همان شب برگردد، خانم جان بزور لقمه ای در دهانش فرو کرد و دوباره تهدیدش کرد .
    -صاف می ری می خوابی! بابات هم که اومد نمی آئی پیشش! اگه بیائی جلو بابات بخواهی زر بزنی فردا با همین انبر روی اون یکی دستت هم داغ می کنم.
    پدر در حالیکه سرفه هایش شدیدتر شده بود از اتولش پیاده شد، جعبه ای زیر بغلش بود. به محض ورود به خانه شوکا را صدا زد:
    -چه خبرته!... بچه خوابیده، برو فکری به حال خودت بکن که داری از بین می ری!... چه قدر می خوای از پول دوا و دکترت برای این بچه لوس و ننر خرج کنی!...
    پدر ،بدون توجه به اعتراضات خانم جان یکسره بسراغ شوکا رفت، شوکا از ترس خانم جان خودش را زیر لحاف پنهان کرده بود . پدر بزور لحاف را پس زد و بلافاصله چشمش به چهره اشک آلود و دست زخمی شوکا افتاد.
    -چی شده دخترم! چه بلائی سرت اومده!...
    فخری از پشت سر ، سر شوهرش داد زد:
    -لوسش نکن مرد!... ورجه ورجه می کرد افتاد تو منقل!...
    پدر دست دخترش را توی دست گرفت . نگاهی به محل زخم انداخت . شوهر درست همان استدلال را پیش کشید که آشپز پیر به خانم جان گفته بود:
    -اگه تو منقل افتاده بود کف دستش می سوخت.
    شوکا ناگهان خودش را میان دو زانوی پدر مخفی کرد...
    -خانم جان جیزم کرد...
    محمد ناگهان چون فنری از جا جست و هرچه دم دستش می رسید بسر و کله خانم جان می کوفت!... از تصور اینکه فخری دختر کوچک و بی پناهش را انبر داغ کرده باشد ، حال خودش را نمی فهمید.
    -تو! تو حیوون چه جور دلت اومد این بچه رو بسوزونی!... اگه بچه رو پیش دیو امانت گذاشته بودم باهاش اینکارو نمی کرد!...
    پدر که از شدت سرفه نفسش بند آمده و تب کرده بود نیمه شب شوکا را به رودسر برد و تنها پزشک شهر مرهمی بر زخم شوکا گذاشت و دوباره به خانه برگشتند.

    ************************************************

    سه چهار ماه بعد، یکروز صبح محمد از شدت سرفه از خواب بیدار شد و خود را با شتاب به لب باغچه کشاند و مقدار زیادی خون بالا آورد .شوکا که از روز حادثه ، یک لحظه از پدرش جدا نمی شد با دیدن خون فریادکشان خودش را به رختخواب خانم جان رسان.
    -بلند شو خانم جان! بابام... داره...خون می ریزه!...
    -مزخرف نگو احمق ،بیشعور!...
    دو روز بعد پزشک داخلی رود سر تشخیص داد که محمد به بیماری سل مبتلا شده و باید هرچه زود تر خودش را به رشت برساند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    محمد در رشت تحت مداوای یک پزشک متخصص قرار گرفت .در آن روزها بیماری سل همانقدر هول انگیز و ترسناک بود که سرطان و حصبه و وبا و حتی از آنها هم ترسناکتر! پنی سیلین هنوز به ایران نرسیده بود و میکروب سل بسیار مقاوم و سمج بود.این بیماری در بخش شمالی کشور ، بخصوص در مناطق مرطوب بسیار رایج بود و همه می دانستند رهائی از این بیماری غیر ممکن است ! پزشک دستور داد تا محمد در خانه استراحت کند و هر هفته برای معاینه و گرفتن دارو به رشت بیاید. ظرف چند ماه بیکاری محمد مجبود شد برای تامین هزینه دارو و درمان، اتولش را که اسقاط هم شده بود بفروشد و یکی از منابع درآمدش را از کف بدهد. هزینه معالجه بی فایده مسلول جوان ، بتدریج چهره نفرت انگیز فقر و نداری را آشکارتر می کرد. شش ماه بعد ناچار شد مهمانخانه را هم به نصف بها واگذار کند. کمک هزینه ای که برادر بزرگتر بعد از ابتلای محمد به سل می پرداخت فقط هزینه دارو و درمان و لقمه ای نان بخور نمیرشان را فراهم می کرد. خانم جان حالا فرصتی پیدا کرده بود تا تمام خشم و نفرتش را علیه شوهر بیمارش بر زبان بیاورد :
    - تو که می دونستی درد بی درمون داری چرا منو که صدتا خواستگار حاضر و آماده داشتم با خودت به قبرستون کشوندی؟...
    محمد ناله کنان سرفه های خون آلودش را توی دستمال کهنه تف می کرد :
    -من از کجا می دونستم ! مگه همین تو نبودی که منو خوشگلم صدا می زدی ؟... تو منو از غصه این بچه مریض کردی ! تا دو سه قدم از این خونه دور می شدم انبر داغو علم می کردی!...
    بگو مگوهای بی فایده زن و شوهر اغلب با سرفه های تند و خونین محمد قطع می شد ... شوکا که حالا چهار ساله شده بود سرش را روی زانوی پدرش می گذاشت و می پرسید:
    -بابا ! تو کی خوب میشی؟... بابا ! اتول خودتو کی می آری خونه؟...
    پدر بزحمت جلوی اشکهایش را می گرفت:
    -دخترم بعد از من این دیو با تو چه می کنه؟... خدا منو بجهنم ببره که قدر مادرتو ندونستم! اگه اون کنارم بود مریض نمی شدم!... انتقام تو و مادرتو دارم پس می دم!...
    شوکا در چهار سالگی به اندازه ی یک دختر شش هفت ساله می فهمید :جمله آخری پدر تکانش داد...
    -پدر جون !چی گفتی ؟...
    محمد دست لاغر و تکیده اش را روی موهای بلند و سیاه دخترش کشید. دانه های اشک ، ریز و فشرده از چشمانش می بارید شوکا دستهای کوچکش را دور گردن پدر حلقه کرد....
    بابا جون !گریه نکن ! خوب میشی!...
    شوکا نمی دانست که پدر کاملا از معالجه خود مایوس و درمانده شده و حالا وحشت از آینده دخترش ،مانند تیغهای گزنه جنگل های شمال ، تن و بدنش را مدام می سوزاند .
    خانم جان با تماشای گریه پدر و دلداریهای کودکانه شوکا دوباره فریادش بلند شد .
    -شما دو تا چه خبرتونه ؟ ... چقدر آه و ناله ! خفه م کردین بخدا !
    مخمد بزحمت دست دراز کرد و دست توپول و خشن همسرش را گرفت و او را کنار خود بر زمین نشاند .
    فخری ! ... تکلیف این بجه بدبختم چی میشه ؟ ... بمن قول بده بعد از مرگم آزارش ندی ، انبر داغش نکنی !.... قسم بخور!..
    فخری نگاهی از سر خشم و غضب به چهره شوهر نیمه جانش انداخت.
    بس کن مرد !... یه خورده غیرت زندگی کردن داشته باش !... تو معالجه می شی !...
    محمد خندی زد:
    چه جوری ؟ من اشهدمو خوندم!....
    -خوبه خوبه !... اینقدر روضه خونی نکن ! اسماعیل یه خوره پول خورده پول برات فرستاده ، فردا می برمت نوشهر ! میگن یه دکتر ارمنی اومده نوشهر که سلی ها را معالجه می کنه !... میگن تو فرنگ درس خونده !... همین فردا می ریم پیشش!...
    محمد از فخری پرسید :
    -اسماعیل چقدر پول برام فرستاده ؟...
    فخری به او جوابی نداد و از اتاق خارج شد . محمد میدانست که همسرش به حواله های برادرش دزدکی ناخن می زند چه می توانست بکند!...

    ******************************************

    صبح فردا محمد پیش از آنکه خانم جان بیدار شود ، بی سر و صدا شوکا را از خواب بیدار کرد...
    -هیس! سر و صدا نکن! باید با هم بریم یه جائی که خانم جون نفهمه!...
    شوکا دست پدرش را گرفت و راه افتاد. تا ((شیخ زاهد محله )) راهی نبود اما خوشبختانه راننده یک کامیون در حال حرکت محمد را شناخت و همان راه یکی دو کیلومتری را برایش کوتاه کرد.
    محمد در حالیکه دست شوکا را گرفته بود یکسر به در خانه خورشید رفت. خجالت می کشید ، پریدگی رنگش بیشتر شده بود. ریه هایش چنان در چرک و خون غوطه ور بود که نمی توانست اکسیژن هوا را به درون بکشد . نفس نفس می زد و هر چند قدم ناچار بود بنشیند. رو بروی خانه خورشید ، کنار جوی آبی نشست.
    -شوکا !...برو در اون خونه را بزن!...
    شوکا از اشاره انگشت پدر فهمید باید در روبرو را بزند. خورشید بتصور اینکه شوهرش زودتر از سرکشی به باغ برگشته در را با اشتیاق گشود و ناگهان خودش را با دخترش روبرو دید. فریادی از ته دل کشید:
    - دخترم!... دختره بیچاره ام!...
    شوکا باز هم ترسان و وحشت زده از دوگانگی غیرقابل درک زندگی اش، دو سه قدو عقب نشست. خورشید بلافاصله چشمش به محمد افتاد که تکیه بر درخت انار،بیرنگ و رو و با چشمان وق زده، دختر ماهیگیر را تماشا می کرد که همچنان جوان و زیبا و خوش حالت بود و او مثل ملخی دراز و قحطی زده و بیقواره نگاه ملتمسانه اش را به خورشید دوخته بود.
    خورشید دو سه قدم جلو رفت، باورش نمی شد که این اسکلت دم مرگ ،همان جوان رودسری است که با لباس شیک شهری ،چهره ای مردانه و جذاب، مقابلش ایستاده بود و می گفت اگه زن من نشی خودمو تو همین دریا غرق می کنم!... همه آن روزهای شیرین گذشته و آن روزها که پر از تلخی و جنگ و گریز شده بود از پیش چشمان سبزش عبور داد... در این گونه لحظات وقتی انسان قاتل خود را هم همینطور خوار و ذلیل می بیند، دلش به رحم می آید و ترحم و دلسوزی جای آن درگیریهای آزاردهنده گذشته را می گیرد. از ته دل نالید و گفت:
    - محمد !چه بلائی سرت اومده!... شنیده بودم مریض شدی ولی ...
    محمد سعی کرد در این ملاقات اجباری از خود خویشتنداری نشان دهد.
    - اومدم ازت حلالیت بطلبم و دست دخترت شوکا رو تو دستت بذارمو برم!...
    خورشید پرسید:
    - کجا؟ کجا می خوای بری؟... برای چی بچه رو آوردی؟ چطور اون زنیکه گذاشت بچه رو بیاری؟...
    - می رم نوشهر پیش دکتر خاچاطوریان ،اگه زنده موندم برمی گردم بچه مو می برم ،ولی می ترسم بمیرم و بچه مون زیر دست و پایه اون عفریته بیفته!... از عاقبتش می ترسم!... جون خودت و جون بچه ات!...
    خورشید می خواست فریاد بزند: (( تو که عاقبت اندیش نبودی مرد!... تو اصلا فکر این روزا نبودی! خودت بودی و کیف و عیش و عشرت خودت... )) اما حالا زمان ، زمان زخم زبان و تسویه حسابها نبود ... شوکا را بغل زد... ((بیا مادر جون پیش خودم!... آقا عبدا... کلی خوشحال می شه که بهش بگی پدر !... ))
    محمد بزحمت دستش را به ساقه درخت انار گرفت و از جا برخاست. خورشید تا زمانی که آن سایه لرزان از خم کوچه گذشت با نگاهی پر از درد و افسوس ،دنبالش کرد. شاید هم در نگاهش احساسی از آن خاطره های عاشقی و جوانی ، خودش را نشان می داد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پدر در غبار جاده خاکی جلو باغ میوه آقا عبدا... گم شد. ولی خورشید همچنان، بهت زده و غافل گیر جلو در خانه ایستاده بود و یک لحظه چشم از شوکا برنمی داشت. گاهی دستی به موهای بلند و مشکی اش و زمان روی پوست زیتونی رنگش می کشید و قربان صدقه اش می رفت...
    - این چه لباسیه که تنت کرده ن!... فردا خودم می برمت رودسر برات چند دست لباس می خرم از اون خوشگل خوشگلاش ! اونکه تن دختر شاه می کنن !... تو عکساش دیدم... خدا بشکنه اون دستی که عروسک خوشگل منو مثل بچه گداها درآورده!...
    شوکا گیج و منگ از جابجائی اش ، سر روی سینه، در سکوت فرو رفته بود. او این مادر را فقط یکبار دیده بود. زمانی که جلو مهمانخانه بغلش زد ، بوسیدش و یک بسته شکلات خوشمزه توی دستش گذاشت و گفت من مادرتم!... حالا امروز پدرش او را پیش همان زن آورده و رفته بود. مغز کوچکش چگونه می توانست حادثه امروز و عمل عجیب پدرش را درک کند؟... این زن کیست؟ چرا او را دوست دارد ؟ اگر مادرش همین زن است پس خانم جان چکاره است ؟تا عقلش قد می داد فقط خانم جان را دیده بود اگرچه خانم جان بارها و بارها او را انبر داغ کرده ، کتکش زده و هزاران بار از او نیشگون گرفته و فریادش را به آسمان بلند کرده است .نکند این زن هم مثل خانم جان ، شاید هم بدتر از خانم جان انبر داغش کند و هزاران بلای ناشناس دیگر بر سرش بیاورد .شوکا حق داشت چشمش را به زمین بدوزد و لب ببندد! ... روزی که خورشید غروب کرده و رفته بود ، هفت هشت ماهه بود ، حالا چهار سال وچند ماهش بود... پس چرا من دوتا مادر دارم و همه بچه ها یکی؟

    ************************************************** *****

    ده دقیقه ای از رفتن پدر نمی گذشت که سر و کله خانم جان از بن کوچه پیدا شد. مثل دیوی زوزه کشید و پیش می آمد.
    - آهای زنیکه !بچه مو ول کن بیاد!.... کی گفته تو مادرشی؟... چند سال پیش عاشق شدی و شوهر و بچه تو ول کردی رفتی ،حالا که من اونو از آب گل درآوردم مدعی شدی؟... کور خوندی!...
    خانم جان جلو آمد ،مچ دست خورشید را گرفت و با یک ضربت از بازوی شوکا که چون جوجه ای می لرزید کند و شوکا را در اختیار گرفت.
    - ولش کن بچه مو خیال کردی شهر هرته!؟ اون پدر پدرسوخته ش دم مرگی به سرش زده، بچه را پیش تو آورده که چی؟... تو ازش محافظت کنی؟ تو که یه ذره حس مادری نداری؟!... اگه داشتی ولش نمی کردی بری پی عشقت!...
    دستها را مشت کرده و به سینه می کوبید:
    - من مادرشم! من بزرگش کردم ! من کهنه شاشی و گهی این مادر مرده را شستم! کلفت مفت و مجانی می خوای برو پیدا کن!...
    شوکا از ترس می لرزید. نکند بعد از این دعوا و عربده کشی، خانم جان انبر داغش کند؟... خورشید به آن زودی انتظار هجوم زن دوم محمد را نداشت ،شنیده بود که زن بددهن و هتاکی است .کارگران مرد هم از او حساب می بردند اما نمی دانست چنین موجود شریری یکروز تنوره کشان به جنگش می آید... خانم جان دست شوکا را گرفته و به دنبال خود می کشید که خورشید از بهت و حیرت بیرون آمد ، او هنوز هم آن دختر شجاع ماهیگیر بود که مردان خشن ماهیگیر برابرش کوتاه می آمدند . از ته دل فریاد کشید:
    - ولش کن بچه مو زنیکه!... زنیکه پتیاره! پدرشو بیچاره کردی بسه! مسلول و بدبخت کردی بسه!... می خوای بچه شو هم مسلول و بدبخت کنی!... کور خوندی!
    خانم جان ساقه قطور درختی که در گوشه جوی آب افتاده بود برداشت و آنرا بطرز تهدیدآمیزی بسوی خورشید تکان داد:
    - جلو بیائی می زنم تو سرت که عاشقت بی زن بشه!...
    خورشید سینه به سینه خانم جان ایستاد ف دو ماده پلنگ خشمگین و درنده! آماده برای حمله!
    - تو خرس گنده شوهر بیچاره مو از راه بدر کردی !... حالا برام شاخ و شونه هم می کشی؟... همه میدونن که شوکا بچه منه! از خون منه! تو هم برو به جهنم ! به همون خونه گند و کثافتی که تو رشت داشتی و جیب مردای زن دار و خالی می کردی!...
    دو ماده پلنگ خشمگین بسوی هم خیز برداشتند ، به روی هم جهیدند ، تن و بدن همدیگر را چنگ می کشیدند، می خزیدند و شوکا وحشت زده جیغ می کشید و بی هدف به اینسو و آنسوی کوچه می دوید. دو سه عابر که تصادفا از ریش سفیدان محل بودند سر رسیدند :
    - چه خبرتونه؟خجالت بکشین ! ول کنین همدیگه رو!
    با نهیب پیرمردان محترم شیخ زاهد محله ، ماده پلنگهای خشمگین بناچار عقب جستند. پیرمردی که پیدا بود بر آن دیگری ارشدیت دارد بعد از اطلاع ماجرا گفت:
    - اینکه دعوا نداره!... ما تکلیفو به عهده خود بچه می ذاریم!... این بچه عقلش می رسه که بگه کدوم یکی از شما دوتا مادرشن!...
    پیرمرد رو به شوکا کرد که همچنان گریه می کرد و با انگشت چشمانش را می مالید.
    - دخترم! نترس! گریه نکن! کدوم یمی مادرته؟... با کدوم یکی می خوای بری؟ نترس جونم! حرف بزن!...
    شوکا نگاهی به خورشید انداخن و نگاهی به خانم جان!... او هنوز هم خورشید را نمی شناخت و بچه ها همیشه از ناشناخته ها می ترسند ، اما خانم جان را با همه نامهربانی هایش می شناخت .تازه قرار بود فردا با پدرش و خانم جان به نوشهر برود. دلش می خواست همه جا با پدرش همراه باشد ، وقتی پدر بود هیچکس جرات اینکه کتکش بزند نداشت، حتی خانم جان با آن گردن کلفتی جرات اینکه دست رویش بلند کند نداشت. (( من دلم می خواد با پدرم به نوشهر برم... )) و شاید هم سرنوشت این دختر زجرکشیده را به سوی نوشهر می کشید.
    شوکا با بالا انداختن ابرو به سمت خانم جان ،انتخاب خودش را کرد و خورشید گریه کنان خودش را بداخل باغ انداخت.

    پایان فصل ((3)) صفحه
    58


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل((4))

    هوا بیشتر از آنچه که خانم جان فکر می کرد سرد و گزنده بود .یک پالتو تمیز و مرتب که توی گنجه پنهان کرده بود بیرون کشید و روی پیراهنش پوشید ، پوتین چرمی نیمداری هم که داشت به پا کرد. بعد پالتو قرمز رنگ شوکا که حالا دوره کهنگی اش را می گذراند ، بطرف شوکا پرتاب کرد.
    - بپوشش!... دیگه حوصله مریض داری ندارم!
    نگاهش که حالا لبریز از تحقیر و نفرت بود به چهره محمد دوخت .محمد مچاله شده و درهم فرورفته گوشه اتاق کز کرده بود. از همیشه حتی از دیروز هم لاغرتر به نظر می رسید. انگار که برای عبور از دروازه ی مرگ باید سوزنی می شد تا از درز آن جهانی که روضه خوان ها از آن خیلی حرف می زدند، بگذرد.خانم جان پالتوی مندرسی هم روی شانه محمد انداخت.
    - بگیر بپوش!... نمی دونم زنده می رسی نوشهر یا نه؟...
    هر جمله ای که از دهانش بیرون می آمد بادکنکی از خشم و هیاهو بود که در هوا منفجر می شد.بنظر می رسید که دلیل بدبختی هایش را زیر سر این دو موجود فلک زده می داند.
    نیم ساعت بعد هرسه نفر، در اتاق روباز کامیون نشسته و بسمت نوشهر می رفتند .محمد از تب می سوخت و سرش را زیر پالتو پنهان کرده بود تا دستهای یخزده سرما ، لمسش نکند. شوکا دوپای کوچکش را در سینه جمع کرد و خودش را به پدرش فشرد . خانم جان سرحال ولی همچنان خشمگین به جاده اطراف نگاه می کرد. شاید هم در فکر آن بود که پس از مرگ محمد باید کجا زندگی کند و مخارجش را چگونه دربیاورد. معلوم نشد چرا او ظرف سه سال و چند ماه ناگهان اینقدر چاق و زشت شده بود ، می گفتند غصه و ناراحتی ، بعضی ها را چاق می کند! دلش را به همین دلیل خوش کرده بود و تا می توانست می خورد . اشتهای پایان ناپذیر فیل را پیدا کرده بود . خانم جان نوشهر را خوب می شناخت . دو سه بار با اتول محمد به نوشهر رفته بود . شهر کوچکی با کارهای بزرگ ساختمانی.
    جلو (( جنگل بازار)) از کامیون پیاده شدند . باید ابتدا جائی برای خورد و خفت پیدا می کردند بعد سراغ دکتر می رفتند. مطب دکتر خاچاطوریان هم در ابتدای (( جنگل بازار )) قرار داشت و باید خانه ای در همان نزدیکیها می گرفتند.
    در آن روزها یافتن خانه خالی مشکل نبود اگر دلت به زندگی در یک خانه روستائی راضی می شد ، صاحبخانه باگرفتن پنج تومان خانه اش را به مدت یکماه به تو اجاره می داد . توی اتاق آن کلبه روستایی اجاق سرد و متروکه ای وجود داشت که باید سریعا گرم می شد. دوتا زیلو هم وسط اتاق فرش بود .
    خانم جان سر شوکا فریاد کشید:
    - دختر! بدو تو حیاط چند تیکه هیزم بردار بیار! بدو!...
    شوکا چهارسال و نیمه، رفت ته حیاط و با دستان کوچکش در دو نوبت هیزم آورد. اجاق روشن شد و خانم جان بدون توجه به حضور دو همراهش پاهای چرب و چیلی اش را کنار اجاق دراز کرد. سفره ای که از چایجان با خودش آورده بود گشود . لقمه بزرگی از نان و پنیر خیکی گرفت و در دهان گذاشت ، شوکا زیرچشمی ولی گرسنه به او نگاه می کرد .
    - با اون چشمای هیزت چی رو نیگاه می کنی؟ خوب بردار یه لقمه کوفت کن!...
    شوکا دستهای نازکش را بسمت سفره دراز کرد. یک لقمه برای پدرش گرفت و یک لقمه برای خودش . کاروان کوچک اسیران خانم جان لقمه ای فرو دادند و کنار اجاق دراز کشیدند . آن شب محمد تا صبح در آتش تب می سوخت اما یک لحظه هم دست شوکا را رها نمی کرد . خانم جان اصلا اهمیتی به این ابراز محبت ها نمی داد ... (( چیزی به مرگش نمونده! بذار احمق دلشو به این کارا خوش کنه!...)) او مثل قبرکنی در انتظار چال کردن مرده بود اما محمد در آن لحظات سخت ، تنها اندیشه اش شوکا بود . اگر می توانست شوکا را یکبار دیگر به ((شیخ زاهد محله )) می برد و به خورشید می سپرد .اما چگونه؟(( خدایا! بر سر این بچه بی پناه چی می آد!... ))
    فردا صبح کاروان کوچک روانه مطب خاچاطوریان شد . دکتر با لهجه امنی از خانم جان درباره تاریخچه بیماری محمد سوالاتی کرد ، وقت زیادی هم برای معاینه گذاشت.دست آخر در حالی که پیپش را روشن می کرد یادداشتی نوشته و آنرا بدست خانم جان داد.
    - این نامه را ببر شهربانی ، اگه اونا موافقت کنن معالجه شو شروع می کنم .بیماریش خیلی پیشرفته س ، باید یکسال پیش می آوردینش!
    خانم جان نفهمید چرا دکتر برای معالجه محمد از شهربانی باید اجازه داشته باشد.
    - فردا جواب نامه مرا بیارین.
    ساختمان شهربانی دور نبود ، خانم جان نامه را به افسر نگهبان داد ، او بدون هیچ سوال و جوابی نامه را خواند ، مهری زیر نامه زد و بدستش داد.
    فردا صبح وقتی گروه سه نفری بسوی مطب راه افتاند، هوا مه آلود بود و باران ریزی که شکل خرده یخ داشت بر سر و رویشان می ریخت.
    دکتر خاچاطوریان نامه را گرفت ، نگاهی سرسری به آن انداخت و بعد گفت:
    -مریضتون رو فردا صبح بیارین ، معالجه رو شروع کنیم.
    خانم جان غر زد:
    - چرا دست دست می کنی دکتر؟...
    دکتر جوابی نداد ، شاید به این علت دست دست می کرد که می دانست چراغ زندگی مریض دارد پت پت می کند و چرا بیشتر از این رنج بکشد؟!
    فردا صبح خانم جان به شوکا گفت:
    - باباتو ببر مطب دکتر ، دو قدمه! من میرم یه کاری پیدا کنم! همسایه ها میگن تو خونه ی مهندسای خارجی و ایرونی دنبال یه آشپز می گردن ، شاید قبول کنن ! خرجی مون با هزینه دوا درمون خیلی زود تموم می شه!...
    وقتی شوکا پدرش را به مطب رساند نزدیکیهای ظهر بود. در طول راه که پیش از پانصد متر نبود ، محمد چندین بار نشست که نفس تازه کند. ریه هایش دیگر قدرت جذب اکسیژن هوا را نداشت ، هر بار که می نشست ، دخترش را به خودش می فشرد... یکبار رو به شوکا گفت:
    -دخترم باباتو حلال کن! ...بابای خوبی برات نبودم.
    شوکا از واژه ی حلال چیزی دستگیرش نشد اما وقتی گفت (( برات بابای خوبی نبودم )) با نگاهی پر از حق شناسی به پدرش خیره شد.
    - تو بابای خوبی هستی ! تو برام این پالتو رو خریدی! حیف که کلامو بچه ها بردن! ...
    پدر سعی کرد اشکی نریزد.
    - اگه زنده موندم بابا جون برات ده تا از اون کلاها می خرم ...
    - راست راستکی میگی بابا!...
    - آره !...
    محمد برابر دکتر روی صندلی نشست . دکتر گوشی را روی قلبش گذاشت . سری تکان داد که نشانه یاس مطلق بود . بعد رو به بیمار کرد و با لحن دوستانه ای پرسید :
    - این دخترته ؟...
    - کنیز شماس آقای دکتر !...
    دکتر دست نوازشی روی موهای بلند شوکا کشید:
    - چه دختر خوشگلی داری ؟ بنظرم خیلی هم باهوش می آد !... اسمت چیه دختر؟
    - شوکا !...
    دکتر رو به پدرش کرد :
    - شوکا یعنی چی ؟
    - آهو.
    دکتر خاچاطوریان آمپولی به پدر آهو تزریق کرد ، نسخه ای نوشت بعد به شوکا گفت :
    - باباتو ببر خونه ! بذار خوب بخوابه ، بعدش به مادرت بگو براش نسخه رو بپیچه! ... متوجه شدی شوکا خانم.
    شوکا سری به علامت مثبت تکان داد . دستش را به دست پدر قلاب کرد و راه افتادند.
    پدر در همان سی چهل قدم اول ، دچار تشنگی عجیبی شد . جگرم داره می سوزه شوکا!...
    شوکا به اطراف نگاه کرد ، از چه کسی برای پدرش آب بخواهد؟...
    - بابا جون الان می رسیم خونه!
    هر بیست سی قدم پدر می نشست و یک جمله را مرتب تکرار می کرد.
    - جیگرم داره می سوزه!...
    سرانجام به خانه رسیدند ، توی حیاط، جلو در خانه یک نیمکت چوبی خیس خورده از باران سرد صبحگاهی قرار داشت که پدر خودش را روی نیمکت اندخت:
    - دختر! آب ! آب !...
    شوکا کوزه ای از جلو در برداشت و بسمت رودخانه دوید . رودخانه در فاصله صدقدمی نرم و ملایم به سوی دریا می رفت. کوزه را پر آب کرد، در فاصله اندکی چشمش به تخم غازی افتاد ، آن را هم برداشت... (( بر بابام می پزم بخوره!... بابا تشنه س، حتما گشنه ش هم هس!... ))
    کزه بدست جلو در خانه رسید. پدرش به پشتی نیمکت چوبی تکیه زده بود...
    - بابا جون آب آب!
    بابا جوابی نداد.
    دستش را روی دست پدر گذاشت و او را تکان داد ...
    - بابا ! آب!...
    پدر ناگهان روی دست راستش یله شد، چشمانش بی حرکت و بازمانده بود.
    شوکا از چهره بی حرکت و چشمان گشوده بابا وحشتش گرفت ، جیغ کشید: بابام! بابام!...
    در آن زمان خانه های اطراف (( جنگل بازار)) دیوار نداشتند یا چپری میان خانه ها فاصله می انداخت اما همه از فراز چپر همدیگر را می دیدند. یکی از زنان همسایه از پشت چپر فریاد زد:
    -چه خبرته کیجا!... چرا جیغ می کشی!
    - بابام!بابام!...
    خیلی زود دو سه نفر از همسایه ها بدرون خانه ریختند .پدر مرده بود . چادری روی بدنش انداختند اما شوکا با جیغ و داد اعتراض می کرد:
    - بابام تشنه س! بهش آب بدین خوب می شه!...
    وقتی خانم جان به خونه رسید که نیم ساعتی از مرگ محمد گذشته بود . خانم جان حتی حوصله اینکه پارچه را از روی شوهرش کنار بزند نداشت ... فقط به همسایه ها گفت:
    - راحت شد! خلاص شد! بدبختیش هم برا من گذاشت، حالا من با این بچه زبون نفهم چه کنم؟
    همسایه ها شوکا را با خودشان بردند!...
    - درست نیست شب بچه تو اتاق مرده بخوابه! پیش ما می مونه تا فردا که جنازه بلند می کنیم.
    صبح روز بعد در حالی که باران همچنان یکریز می بارید جسد محمد را غریبانه در گورستان شهر بخاک سپردند ، اگر دو سه تا از همسایه ها محض ثواب جنازه پدر را تشییع نکرده بودند، تنها حاضرین در گورستان، فقط خانم جان بود و شوکا.
    شوکا بهت زده به جسد پدرش که توی پارچه سفیدی پیچیده بودندنگاه می کرد و هیچ واکنشی نشان نمی داد ، حتی دانه های ریز و سرد باران که به سر و صورتش می خورد در او اثری نمی گذاشت. شاید خودش هم نمی دانست کجاست؟ اهمیت واقعه را نمی توانست حدس بزند و نمی فهمید که از این لحظه پدر، مادر،ارباب ،رییس و اختیاردار او زیر این گنبد بی انتهای گیتی، یکنفر است که از همان لحظه او را بچشم خدمتکار شخصی اش نگاه می کرد. سکوت شوکا چندان طول نکشید، وقتی جسد بابا را توی قبر گذاشتند و قبرکن با بیل خاک به روی جسد ریخت شوکا فریادکشان خودش را به روی بیل انداخت:
    - رو بابام خاک نریزین!... دردش می آد!...
    همسایه ها بزحمت او را از بیل کندند و زیر پر و بال خودشان گرفتند . آنها هم نمی دانستند شوکا محصول کدام باغچه حیات است؟ رفنار این زن نیمه چاق و خشت اصلا با بچه اش خوب نبود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نوشهر به راستی نوشهر بود.تا دو سال پیش از تولد شوکا دهی بود که مردم به آن می گفتند ده نو و بخشی از آن ،حبیب آباد که به سبب موقعیت ممتاز جغرافیائی و دریائی اش از همان زمان مورد توجه قرار گرفت و طبق نقشه ای که بوسیله مهندسان آلمانی و هلندی و ایرانی طرح ریزی شد، دولت تصمیم گرفت این ده نو را به بندرگاهی در حاشیه دریای خزر تبدیل کند و هدف بعدی ایجاد یک شهر توریستی با ویلاهای طرح اروپایی برای جذب جهانگردان بود و در اولین گام نام ده نو به نوشهر بدل شد و مهندسان خارجی و ایرانی از همان آغاز ده نو را به شهری مدرن مبدل کردند. تعداد زیادی مهندس آلمانی و هلندی دوش بدوش مهندسین جوان و نازه کار ایرانی به حفر معدن سنگ پرداخته بودند که می باید با سنگهایش اسکله بندر را می ساختند .خانم جان زمانی باتفاق محمد و شوکا قدم به این شهر گذاشت که مهاجران، مخصوصا مهندسان، به آدمهایی نیاز داشتند که کارهای درجه دوم را تقبل کنند از جمله یک آشپز می خواستند که غیر از غذاهای محلی سررشته ای هم در تهیه غذاهای تهرانی و فرنگی داشته باشد.خانم جان در طول سه چهار سال اداره مهمانخانه و حشر و نشر با مهندسان راه سازی چیزکی از آشپزی می دانست که بقول مهندس زنگنه مهندس ایرانی که او را به استخدام درآورد در آن بیابان مثل کفش کهنه نعمت خدا بود!
    ساکنان خانه دوطبقه ای که خانم جان را به استخدام درآوردند د و مهندس ایرانی و دو مهندس آلمانی بودند ، آنها صبح زود به معدن سنگ نوشهر می رفتند . معمولا عصرها بخانه برمی گشتند و تصادفا خیلی زود دومهندس آلمانی خانه مجزائی گرفتند و خانه را به همکاران ایرانی خود واگذار کردند.
    در نخستین هفته سکونت در نوشهر، خانم جان شانسی بهتر از این نمی توانست داشته باشد. مهندس زنگنه جوان بود. سی ساله می زد،دوستش مهندس صفائی هم چیزی بود در همین حدود. زنگنه جوان لهجه، کرمانشاهی داشت و خانم جان از همسایگانش شنید که او از یک فامیل ریشه دار ایرانی است و تحصیلکرده خارج ، اما آنچه برای خانم جان مهم بود دست و دلبازی مهندس زنگنه بود، از او حساب و کتاب نمی کشید و او با خیال راحت در خرید مواد غذایی پولها را بالا و پایین می کرد. خانم جان معمولا ساعت هشت صبح از خانه خارج می شد و ساعت هشت بعد از ظهر بازمی گشت.در این فاصله شوکا مامور می شد تا ظرفهای غذا را در کنار رودخانه بشوید، خانه را جارو کند، برای مرغ و خروسها دانه بپاشد و برای گرم کردن خانه هیزم بیاورد و گوش بزنگ فرمانهای بیرحمانه خانم جان باشد. حالا که پدر رفته بود خانم جان براحتی گندآب عقده هایش را بر سر شوکا خالی می کرد...
    - پدرن منو بیچاره کرد، پدرت منو گول زد، خواسنگارام که برام روزی هزار بار می مرددن و زنده می شدن رو گذاشتم که مثلا زن یک مهمانخانه دار بشم، صاحب باغ شالی و چای وهزار جور عده وعید، حالا ناچارم آشپزی وکلفتی مردمو بکنم!... تو باید جور گناه پدرتو بکشی! حالا می بینیم!...
    خانم جان حتی در غذای روزانه هم بچه یتیم بی پناه را تحت فشار می گذاشت. با اینکه هر روز قابلمه گنده ای از غذای های مانده مهندسین را با خود می آورد اما فقط کته ، برنج خالی برای شوکا می گذاشت و قدغن می کرد که دست به هیچ چیز نزند.
    - همین کته هم برات زیاده! من جون بکنم تو دختر خورشید ماهیگیر کوفت کنی!؟
    شوکا دلیل این همه بی مهری و سردی را نمی توانست در ذهش تجزیه و تحلیل کند، چرا نباید به میوه ها و خورش ها دست بزند؟... چرا وقتی پدرش زنده بود از هر غذائی می توانست بردارد و بخورد؟...
    تازه بهترین ساعات شوکا غیبت روزانه خانم جان بود چون شب بمحض اینکه پا بخانه می گذاشت باران فحش و ناسزا و هرچه کفش و چوب و بالش و متکا بود بر سر و کول شوکا فرومی ریخت... بارها شوکا وقتی برای شستن ظروف به لب رودخانه می رفت،دستهایش آنقدر یخ می زد که یا ظرفها از دستش می افتاد یا خودش در چاله و چوله های پر از لجن سقوط می کرد و همین خود بهترین بهانه برای خانم جان بود تا او را بی عرضه ودست پاچلفتی بنامد و زیر کتکش بگیرد . تنها مشکل شوکا در غیبت خانم جان فشار گرسنگی بود، کته خالی و بی خورش آن هم به مقدار کم نمی توانست طفلی که در حال رشد و بالندگی است راضی کند.در غروب یکی از همین روزها بود که او از بالای چپر،چشمش به پسر همسایه افتاد که داشت کته و باقالی قاتوق می خورد.بچه همسایه فقط دو سه سالی از او بزرگتر بود.غذایش را نیمه تمام گذاشت و وارد ساختمان شد، شوکا به مادر بچه که در حیاط خانه مشغول جمع آوری لباسهای شسته از روی بند بود التماس کنان پرسید :
    - خانوم جون! از اون (( پلا پلو)) می دی من بخورم؟
    زن همسایه می دانست که شوکا روزها تنهاست و روز بروز هم ضعیف تر و رنجورتر می شود. فورا دریافت که لاغری شوکا از گرسنگی مزمن است...
    - خوب! برو بشقاب و بردار بخور ولی بعدش ظرفامو ببر لب رودخانه بشور!...
    شوکا،چون قحطی زدگان به ته مانده غذا حمله برد و بعد با خوشحالی گفت:
    - خانم جان ظرف هاتونو بده بشورم.
    هوا سرد بود، بادی ککه از قله ((مور)) و از روی جنگلهای کوهستانی مشرف به نوشهر می آمد امان شوکا را بریده بود. هوا هم لحظه به لحظه تاریکتر می شد و سردی بیشتری با خودش همراه می آورد.هر بشقابی که می شست دستهایش چنان منجمد می شد که مدتی یا انگشتانش را زیر بغلش می گرفت یا آه می کشید.کودک بی پناه بدین گونه در آستانه پنج سالگی با کار کردن و مزد گرفتن آشنا شد.
    شوکا به هر جان کندنی ظرفها را شست، بغل زد و بطرف خانه راه افتاد که خانم جان سینه به سینه اش ایستاد...
    - این ظرفها مال کیه گور به گور شده؟...
    - ظرفهای همسایه س!
    - تو شستی؟
    زن همسایه خودش را به خانم جان رساند.
    - بچه گشنش بود بهش پلا دادم. اونم رفت ظرفهامو شست، کار بدی که نکرده.
    فخری نگاهی خشمگین به زن همسایه انداخت،ظرفها را از شوکا گرفت و توی بغل زن گذاشت و بعد دست شوکا را گرفت و بداخل خانه برد.
    - بشین!پدر سوخته!
    قلب کوچک شوکا در سینه لاغرش بسمت گلو بالا می آمد.چشمان درشتش روی دست راست خانم جان می چرخید که انبر را توی منقل بزرگ آتش، لابلای هیزمهای مشتعل فرو می کرد.خانم جان با دقت یک جراح و با آسودگی خیال که هیچکس در آن شهر نیست که از شوکا حمایت کند،انبر داغ کرد و اینبار روی دهان شوکا گذاشت.
    شوکا بی اراده از اتاق بیرون پرید،توی حیاط تاریک خانه می دوید،فریاد می کشید...
    - سوختم!سوختم!...
    پاهای کوچکش روی قلوه سنگهای کف حیاط پیچ وتاب می زد،گره می خورد،می افتاد،برمی خاست،و باز می دوید.فریادرسی می خواست اما در آن موقع شب کوچه از هر عابری خلوت بود،تنها فریادرسش خود فریاد بود.چشمش جائی را نمی دید.بینی اش بویی را حس نمی کرد،تمتم دستگاههای حسی اش در یک حس متمرکز شده بود.حس لامسه!
    نعره های درد شوکا سرانجام آن همسایه ای که به او غذا داده بود از داخا اتاق بیرون کشید،از پشت چپر پرسید:
    - آهای چه خبره؟
    شوکا فریادرس یافته بود،بطرفش دوید،زبانش از لای لبان سوخته راهی نمی جست تا حرفی بزند.با انگشت به لبهایش اشاره می کرد...
    زن همسایه خودش مادر سه تا بچه بود.خم شد و در سایه روشن فانوسی که در دست داشت به لب و دهان شوکا نگاه کرد.(( ای خدا لب و دهن بچه سوخته!...))
    - آهای خانم جان کجائی؟...
    خانم جان خونسرد و آرام خودش را به چهارچوب در کشاند.
    - چه خبره؟...
    زن همسایه سرش داد کشید.
    - لب و دهن بچه چی شده؟...
    - بسکه بازیگوشه تخم سگ افتادش تو منقل!
    جیغ های بلند شوکا،هر صدائی را خفه می کرد. زن همسایه فریادکشان گفت:
    - باید ببریش دکتر!...
    - دکتر نمی خواد! یه خورده گریه می کنه ساکت می شه!...
    - چی چی ساکت می شه! خدا را خوش نمی آد که بچه اینجور بی تابی بکنه!...
    خانم جان از جا تکان نخورد اما زن همسایه دست شوکا را گرفت:
    - بریم مادر!بریم دکتر!
    خوشبختانه درمانگاه نزدیک بود،پزشک بلافاصله دست به کار شد اما فریادهای شوکا تمامی نداشت.خانم جان از ترس اینکه کار به شهربانی و رسوائی بکشد بدنبال زن همسایه خودش را به جلو درمانگاه رساند.
    پزشک همانطور که لب و دهان سوخته شوکا را پماد سوختگی می مالید پرسید:
    - چه بلائی سر بچه آوردین؟
    خانم جان پاسخ داد:
    - آقای دکتر خیلی بازیگوشه افتاد تو منقل!
    پزشک با عصبانیت سر خانم جان فریاد زد:
    - مزخرف نگو خانم! لب و دهن بچه رو با انبر سوزوندن!... مادرش کیه؟...
    خانم جان پاسخ داد:
    - منم!
    - پدرش کو؟
    - پدرش مرده!
    پزشک مستاصل و پریشان نمی دانست در برابر این فاجعه چه باید بکند. در کشاکش افکار آشفته اش مهندس زنگنه که خانم جان را تصادفی جلو درمانگاه دیده بود وارد محوطه درمانگاه شد.
    - خانم جان! اینجا چه می کنی؟مشکلی پیش اومده؟
    صدای گریه و لب و دهان سوخته شوکا همه قصه را یکجا بازگفت:
    - آقا مهندس! بچه م خیلی بازیگوشه! افتاد تو منقل آتیش!...
    پزشک درمانگاه دوباره سرش فریاد کشید:
    - این بچه رو سوزوندن!
    مهندس زنگنه رو به خانم جان کرد و گفت:
    - من نمی دونستم تو بچه داری!چرا اونو روزا نمی آری پیش خودت! وقتی بچه تنهاس هر بلایی ممکنه سرش بیاد...
    لحظه ای سکوت شد.دکتر با دلسوزی لحظه به لحظه پماد سپید رنگی روی لب و دهان شوکا می گذاشت.
    مهندس سکوت را شکست:
    -حالا مهندسای آلمانی از پیش ما رفتن!... تو خانم جان برو خونه تو تخلیه کن،بیا همان طبقه پایین بشین.بچه ات هم پیش خودته،خیالت راحت می شه!...
    مهندس جوان پیش از این نمی توانست فریادها و اشکهای آن طفل بخت برگشته را تاب بیاورد،درحالی که می رفت دوبارا تاکید کرد:
    - یادت باشه فردا اسباب و اثاثیه تو بردار بیار.

    صفحه 70


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روز بعد از حادثه، خانم و شوکا در طبقه اول خانه اجاره ای مهندس زنگنه و دوستش مستقر شدند.آلمانیها رفته بودند و خانم جان و شوکا در همان اتاق طبقه پایین ،منزل کردند.زندگی بعد از حادثه مرگ پدر و بی رحمی های خانم جان ناگهان چهره سیاه خود را از برابر چشمان شوکا کنار زد و آنسوی چهره اش که سپید و زیبا بود، به نمایش گذاشت.
    شوکا از همان روزهای اول مورد پسند و علاقه و محبت مهندس زنگنه جوان قرار گرفت. روز جمعه دست شوکا را گرفت و او را با خودش به بازار کوچک شهر برد و چند دست لباس و کفش نو برایش خرید و دهان نیمه سوخته کودک را به خنده باز کرد. حالتهای کودکی در جا نمی زنند.با اندک محبتی، عمیق ترین نفرتها را از سینه بیرون می اندازد. با لبخندی هزار لبخند تحویل می دهد. او دوباره صاحب یک کلاه منگوله دار و یک پالتو قهوه ای رنگ شده بود. وقتی قدم به کوچه می گذاشت یک لحظه هم از ترس ربودن کلاهش،دست از سرش برنمی داشت. مهندس زنگنه و دوستش از دیدن حالات شوکا قهقه می زدند. شوکا شده بود دختر مهندس زنگنه، چنان از او مواظبت می کرد که اگر فرزندی داشت همین حمایت ها را شامل حالش می نمود.
    دو هفته بعد از انتقال خانم جان و شوکا، مهندس زنگنه که نگران تکرار حادثه منقل بود به خانم جان گفت:
    - فردا یه تخت سفری کوچک برای شوکا می خرم که شبها پیش ما بخوابه! حیف این بچه نیست که گذاشتی لب و دهنش بسوزه!...
    مهندس زنگنه از همان شب حادثه ،به خانم جان مشکوک شده و در دل او را مسبب حادثه می دانست.چند روز بعد که مهندس پزشک درمانگاه را دیده بود،پزشک تردیدش را تایید کرد و گفت :
    - من مطمئنم که مادرش لب و دهان بچه را با انبر داغ زده است.
    مهندس زنگنه هر بار که بیاد لب و دهان سوخته شوکا می افتاد دندان قروچه ای می رفت!از منظر افکار او که در یک فامیل مرفه و ریشه دار بزرگ شده بود تصور چنین بی رحمی _ آنهم از جانب مادر در حق بچه _ غیر ممکن بود.
    شوکا با شیرین زبانیها و هوش بالایش لحظه به لحظه خود را بیشتر در قلب مهندس جوان جا می کرد و مهندس زنگنه چنان شیفته این کودک مظلوم شده بود که اغلب درباره بهره هوشی و نکته سنجی های شوکا با دوستش مهندس صفائی حرف می زد: مهندس! نمی دونم چرا هر وقت به این بچه نگاه میکنم یاد قصه سیندرلا می افتم!...
    مهندس صفائی در شادیهای پدرگونه زنگنه اغلب شریک می شد:
    - مادرش اصلا چنگی به دل نمی زنه،انگار موکل جهنمه! هرگز ندیدم دستی به سر و روی این بچه بکشه!نکنه بچه خودش نباشه؟!...
    زنگنه صدایش را پایین گرفت و گفت:
    - راستش یه جورایی باید شناسنامه شو ببینم!
    در شرایط جدید، خانم جان خوب می دانست اگر شوکا را آزار و اذیت کند، خانه راحت ،حقوق خوب و دله دزدیهایش را یکجا از دست می دهد، بنابراین تا آنجا که ممکن بود سر بسر شوکا نمی گذاشت اما در دل از حسادت بخود می پیچید: ((صبر کن بالا خره اینا ماموریتشون تموم می شه و از اینجا میرن، اونوقت تمام خوشی هایی که کردی از زیر ناخنات بیرون می کشم...)) و شوکا فارغ از کینه ای که در اعماق روح خانم جان پنهان شده بود، مهندس زنگنه را بجای پدرش نشانده بود، دو ماهی که گذشت روابط زنگنه و شوکا بصورت پدر و دختر واقعی جلوه می کرد.روزی نبود که مهندس دست خالی از خانه وارد شود. اغلب هدیه ای کوچک یا بزرگ برای شوکا داشت ، شوکا شادی کنان خودش را به پدر تازه از راه رسیده اش می رساند و دستش را دور گردن مهندس حلقه می کرد و می گفت:
    - بابا مهندس! برام چی آوردی؟
    - دخترم بدو تو اتاقت این پیرهنو بپوش ببینم بهت می آد؟
    شوکا لباس جدید برتن و خنده ای به وسعت یک دریا بر لب، برابر بابا مهندس می ایستاد و مهندس جوان به دوستش می گفت:
    - تو را خدا ببین! یه فرشته! یه پری!... من از ته دل معتقدم که از بچه معصوم تر فقط خودشه!...کاش ما آدم بزرگها این همه صفا و صداقت را از اونا یاد می گرفتیم...
    آن وقت شوکا را پدرگونه به سینه می فشرد و نوازشش می کرد.شوکا در کمتر از دو ماه به ملکه ساختمان مبدل شده بود، حکم، حکم او بود. غذائی پخت می شد که شوکا دوست داشت،لباسی خریده می شد که شوکا می پسندید و اگر خانم جان می توانست از حرص و حسادت مهندس و شوکا را با هم انبر داغ می کرد!
    دختری که تا دو ماه پیش برای ته مانده غذای یک بچه روستائی ، در تاریکی و سرمای شبی زمستانی لب رودخانه ظرف می شست و از فشار سرما بی صدا اشک می ریخت حالا درست چون پرنسسی در یک قصر افسانه ای زندگی می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ماهها از پی هم می گذشت، شوکا در اسفند ماه همان سال وارد پنجمین سال حیات خود شد.بابا مهندس برایش جشن تولد گرفت، یک بلوز و دامن که در آخرین سفرش به تهران برای چنین روزی خریده بود به تن شوکا پوشاند .ساکنان اطراف خانه مهندس دخترک شیرین زبان را دوست داشتند و درهای خانه های خود را با مهربانی به رویش می گشودند. دریک سمت خانه مهندس، خانه ای متعلق به یک سرهنگ فرمانده نیروی انتظامی بود و در سمت دیگر عمارت شهربانی و بانک ملی نوشهر.شوکا صبحها که مهندس نبود بخانه سرهنگ می رفت و همسر سرهنگ و دو گماشته اش خود را با او سرگرم می کردند. در یکی از روزها شوکا لی لی کنان وارد خانه سرهنگ شد،همسرش نبود.گماشته ها توی طشت بزرگی لباسهای سرهنگ و خانمش را می شستند و در هر فرصتی سربه سر شوکا می گذاشتند. ناگهان مرد بلند قامتی در لباس نظامی وارد حیاط خانه شد، عده ای هم پشت در خانه با احترام ایستاده و در سکوت او را تماشا می کردند. هر دو گماشته به حالت خبردار ایستادند، شوکا که مقلد خوبی بود به تقلید از دو گماشته سرهنگ خبردار ایستاد و دست راستش را به علامت سلام نظامی بالا برد.
    نظامی بلند قامت که بنظر بسیار اخمو و عصبانی می رسید نگاهی به گماشته ها و نگاهی به شوکا انداخت. از حرکت خبردار و سلام نظامی شوکا کمی اخمهایش باز شد.
    - کوچولو تو دختر سرهنگی؟
    شوکا در حالت خبردار، خیلی جدی پاسخ داد:
    - نه! جناب سرهنگ! من دختر بابا مهندسم...
    مرد بلند قد سری تکان داد:
    - پس ما سرهنگیم خودمون نمی دونستیم!...
    شوکا همچنان لبخند می زد و با سرزندگی خاص کودکانه اش گفت:
    - ولی لباستون از لباس جناب سرهنگ خیلی خوشگلتره!...
    در همین لحظه سرهنگ صاحبخانه سراسیمه وارد خانه شد و محکم سلام نظامی داد.
    - چاکر در خدمت گزاری حاضرم!...
    شوکا هیچوقت ندیده بود که سرهنگ به احدی سلام نظامی بدهد.از وحشتی که در چهره سرهنگ افتاده بود جاخورد و دستش را آرام پایین آورد.
    سرهنگ بلند قامت دست انداخت و هر دو پاگون سرهنگ را با خوشت کند و بر زمین انداخت.
    - پدرسوحته! من به تو گماشته دادم که تنکه زنتو بشوره؟برو خودت را به زندان معرفی کن!...
    شوکا دید که سرهنگ با احنرام عقب گرد کرد و بی هیچ اعتراض و یا سخنی از در بیرون رفت.سرهنگ بلند قامت به طرف دو گماشته برگشت.
    - پدرسوخته ها! شما هم برید پادگان!... زود!زود!
    سکوت وهم انگیزی که بر خانه وآن فضا مسلط شده بود، شوکا را دچار وحشت کرده بود.(( نکنه منو انبر داغ بکنه!))
    سرهنگ بلند قامت هنگام خروج از خانه برگشت و نگاهی تیز و تند به شوکا انداخت. شوکا مجددا از ترس دستش را به علامت سلام نظامی بالا برد. آن سرهنگ اخمو،لبخندی بر لب آورد.شوکا هم لبخند زد... آنها با هم خداحافظی دوستانه ای کرده بودند .عده ی زیادی که پشت در ایستاده بودند برای عبور سرهنگ بلند قامت،کوچه باز کردند. شوکا که دوباره به حالت شادی کودکانه اش رجعت کرده بود بدنبال سرهنگ از در خارج شد که چند قدم بالاتر،دستی بازویش را گرفت و بطرف خود کشید، صاحب دست مهندس زنگنه بود.
    - بیا ببینم این وسط تو چیکاره بودی دختر خوشگلم!... میدونی به کی سلام نظامی دادی؟
    شوکا با غروری تمام پاسخ داد :
    - جناب سرهنگ!...
    بابا مهندس اسکناسی از جیب بیرون کشید و جلو چشمان شوکا گرفت.
    - بابا مهندس!... بابا مهندس...! عکسش رو اسکناسه!...
    مهندس سر شوکا را به پایش فشرد:
    - دختر بامزه من! اسمت رفت تو تاریخ!...
    ماجرا خیلی زود در نوشهر پیچید. پادشاه باتفاق ولیعهد و همسر زیبای مصری اش به نوشهر آمده بود تا به ماجرای انفجار معدن سنگ نوشهر که عده ای را کشته و زخمی کرده بود برسد.شاه بعد از بازدید از معدن سنگ و صحبت با مهندسان آلمانی و ایرانی برای دیدن ساختمان جدید بانک ملی راه می افتد و از طبقه دوم بانک نگاهش به دو نفر سرباز می افتد که مشغول شستوشوی لباسند. او از فرماندار می پرسد:
    - این خانه کیست؟
    فرماندار به عرض می رساند.
    - خانه سرهنگ...
    و شاه با عصبانیت از پله ها پایین می آید و یکسر به خانه سرهنگ می رود...
    حالا شوکا قهرمان روز نوشهر شده بود. همه می دانستند که او به شاه درجه سرهنگی داده و آن مرد خشن و قدرتمند را بخنده انداخته است. دوستان مهندس هر وقت بخانه مهندس زنگنه می آمدند از شوکا می خواستند تا خودش تقلید سلام نظامی بکند و صحبتش را با مردی که صاحب اختیار مطلق بود برایشان بازگو نماید.


    ادامه دارد...
    ************************************************** *************************


    اینم از قسمت آخر فصل4


    نیمه سال جدید بود که یک شب مهندس زنگنه، خانم جان را به اتاقش فرا خواند.
    - خانم جان! بیا اینجا بشین باهات حرف دارم!
    خانم جان روی غریزه زنانه اش متوجه شد که هرچه هست مربوط به شوکاست.
    - ببین خانم جان! ماموریت من تموم شده، باید دو هفته دیگه برگردم کرمانشاه.
    خانم جان چاپلوسانه گفت:
    - انشاء ا... هرجا هستین سلامت باشین!
    مهندس ضمن ابراز تشکر خیلی جدی گفت:
    - من می خوام شوکا رو با خودم ببرم. می دونی چه قدر بهش دلبستگی دارم. تو کرمانشاه خونه زندگی دارم، حیفه که این بچه با این استعدادی که داره هرز بره! به اسم خودم براش شناسنامه می گیرم، می فرستمش مدرسه، تا دانشگاه پاش واسادم. شاید هم یه زن بزرگی از کار در بیاد!
    اما خانم جان تحت هیچ شرایطی حاضر به از دست دادن شوکا نبود. او روز بروز سنگین تر می شد و به یک خدمتکار و کارگر سربزیری مثل شوکا نیاز داشت.
    - واالله آقای مهندس شما خیلی به دخترم محبت کردین، همه مردم هم شاهدن، اما منم و همین یه بچه. منم تو این وضعیت یه عصای دست می خوام!...
    مهندس زنگنه که طی این مدت تحقیقاتی درباره خانم جان و شوکا کرده بود و در یک فرصت مناسب شناسنامه خانم جان را هم دیده بود با اوقات تلخی گفت:
    - با من روراست باشین خانم! شوکا بچه شما نیس! اسمش هم تو شناسنامه تون نیس، مادرش زنی بنام خورشیده! نمی دونم زنده س یا مرده؟
    خانم جان با لحن خشی به مقابله بر خاست.
    - آقای مهندس ممکنه شما جاسوسی منو کرده باشین و حرفتون هم درست باشه.ولی من بزرگش کردم، من پاش نشستم و خون دل خوردم ،من هرچی داشتم و نداشتم به پاش ریختم!...
    مهندس از جا برخاست، کاملا عصبی و در تنگنا بود، او می خواست هر جور شده شوکا را به فرزندی قبول کند و خوب می دانست که این زن خشن و بی احساس در آینده چه بلائی سر این بچه خواهد آورد.(( جامعه پر از بیماران روانی یه،یکیش هم همین خانم جان!))
    شوکا پشت در ایستاده بود و گوش می داد و در همان حال با خدای خوش حرف می زد: خدایا کاری کن بابا مهندس منو با خودش ببره!...من از خانم جان می ترسم! اون منو دوباره داغ می کنه!
    مهندس صفائی که شاهد گفتگوی زنگنه و خانم جان بود، روی کاغذی نوشت :
    (( مهندس جان این زن از اون لکاته های هفت خط است، فردا دنبالت راه می افتد کرمانشاه و جلو فامیل و دوست و آشنا هزار جور آبروریزی می کند...))
    مهندس یادداشت را خواند. چند دقیقه ای سکوت کرد، بغض گلویش را می فشرد. در این یکسال به بچه عادت کرده بود،می خواست او را به فرزندی قبول کند اما حالا متوجه شده بود که قضیه به آن سادگیها هم نیست.
    - حالا که اینطور می گی حرفی ندارم!... ولی باید بچه رو بفرستی مدرسه، من هزینه تحصیلش رو می دم. خدا رو خوش نمی آد دختری با این شعور و استعداد بیسواد بمونه...
    در این لحظه مهندس دست به جیب برد و هزار تومان توی دست خانم جان گذاشت.
    - ببین خانم!شهریه مدرسه فقط پنج تومنه! میفهمی؟این پول رو بذار بانک لااقل تا کلاس ششم با همین پول درسشو بخونه!...
    هیچ عاملی، خنده بر لبهای قلوهای خانم جان نمی توانست ظاهر کند جز پول!...
    - خدا عمرتون بده آقا مهندس! به شما قول می دم بچه را بذارم مدرسه!
    مهندس پرسید:
    - قول شرف؟
    - بله قول شرف!
    روز بعد شوکا گریه کنان بدنبال اتومبیل مهندس می دوید: بابا مهندس! بابا مهندس! منو با خودت ببر!...
    مهندس جوان کرمانشاهی مستقیم به جلو نگاه می کرد تا شوکا اشکهای خداحافظی اش را نبیند و او شاید نمی دانست که شوکا هم با گریه و زاری دارد با دوره خوش زندگی اش وداع می کند. همینکه اتومبیل مهندس در خم راه ناپدید شد، صدای دورگه خانم جان در تلخ ترین آهنگش در گوش شوکا پیچید:
    - بسه دیگه دختره نمک نشناس پررو!... اینقدر آبغوره نگیر!... خوب منم جای تو بودم آبغوره می کرفتم و جیغ و داد راه مینداختم!... نازکشت رفت باید هم گریه کنی...
    در اینجا خانم جان بصدایش حالتی عصبی و خشن بخشید و گفت:
    - از این لحظه هرچی میگم بگو چشم!... باید کار یادبگیری،کار بکنی! نون مفت که به کسی نمیدن بخوره و راست راست را بره!... بنظرم اون مهندس مغزش پاره سنگ بر می داشت، آخه میشه آدم از یه چغله بچه کوفتی اینقدر خوشش بیاد و نازش بکشه!... باید هرچه زودتر بابا مهندس، بابا مهندسو فراموش کنی!... حالا هم زود اثاثیه مون رو جمع کن راه بیفتیم.
    - کجا خانم جان؟
    -سوال بی سوال! هرچی گفتم بگو چشم و رو حرف منم حرف نزن!
    خانم جان اما ظاهرا تصمیم گرفت برنامه خودش را برای شوکا بازگو کند:
    - از اینجا یکسر می ریم غازیان، اونجا من دوست و آشنا دارم، یه کاری می گیریم و همون جا می مونیم!...


    پایان فصل ((4)) صفحه 78


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ((5))

    خانم جان و شوکا هر کدام در اندیشه های خود بودند، اولی لبریز از کینه و نفرت نسبت به نژاد انسانی و دومی پر از ترس و دلهره از رفتار شریرانه خانم جان! شوکا پنج ساله هنوز قادر به تجزیه و تحلیل و یافتن دلایل نفرت خانم جان نبود و هنوز نمی توانست جز واکنش های بچگانه، راهی برای نجات از فشارهای بی امان این زن که به او مادر هم می گفت بیابد. از همه بدتر اینکه خانم جان تنها طناب وابستگی او به این حیات بود، اگر لحظه ای خانم جان را در کنار خود نمی دید وحشت از تنهایی مثل تب و لرزی ناشناخته تمام بدنش را می گداخت. او به هرکس و هر جایی که نگاه می کرد، آشنائی نمی دید. جوجه تنها و بی کسی بود که حالا بعد از مرگ پدر و جدائی از بابا مهندس، جز خانم جان، احدی را در این کره زمین نمی شناخت.تنها ، بی ریشه ،بی هویت، جوجه ای گمشده در صحرا، بره ای عقب مانده از گله، همه آدمها را بشکل گرگی می دید که قصد جانش را داشتند. هنگامیکه کامیون حامل خانم جان و شوکا از رودسر عبور کرد ناگهان دماغ کوچک شوکا، بوی آشنا شنید. عمو اسماعیل!نگاه مظلومانه اش که همیشه وقتی می خواست از خانم جان درخواستی بکند مظلومیتش آمیخته با ترس و لرز می شد، به چهره بی خیال خانم جان دوخت.
    - آهای! چی می خواهی بگی که اینطور خودتو به موش مردگی زدی؟
    - خانم جان بریم پیش عمو اسماعیل!...
    خانم جان خوب می دانست که طفل پدر مرده، دنبال دستاویزی می گردد تا از زیر فشارهای او شانه خالی کند. دندانهایش را از شدت خشم روی هم فشرد.
    - مگر خواب عمو اسماعیلتو ببینی!... خیال کردی می ذارم از چنگ من دربری؟ تا عمر داری تقاص پدرتو باید پس بدی، کلفتی منو بکنی. اون گور به گور شده با مرگ خودش همه چیزو از من گرفت ، فقط یه کلفت برام گذاشته، تو رو به هیچ قیمتی از دست نمی دم!
    آن زن خیلی خوب می دانست اگر برادر محمد چشمش به شوکا بیفتد هرطور شده شوکا را از او می گیرد. خانم جان هرگز فراموش نکرده بود که خانواده شوهرش بارها محمد را به دلیل ازدواج با او سرزنش می کردند و یکبار اسماعیل سربرادرش داد کشیده بود:
    - این زنیکه را به چه جراتی آوردیش رودسر؟ خیال می کنی مردم کور و کرند و نمی فهمند خانوم چه سابقه درخشانی تو رشت داره!... پاشو تو خونه من بذاره قلم پاشو خرد می کنم!
    خانم جان و شوکا اجبارا در رشت از پشت کامیون پیاده شدند تا از آنجا راه خود را به سوی غازیان ادامه دهند.خانم جان در رشت چادر سپید خالداری که روی سر کشیده بود پایین تر کشیده بود تا دوست و آشنائی او را نبینند. در سه چهار سالی که از رشت رفته بود چهره شهر باز هم دگرگون نشان می داد.سبزه میدان، عمارت شهرداری،یک سینمای بزرگ، مهمانخانه ای که برای پذیرایی از مهمانان ثروتمند بنا شده بود و ازدیاد جمعیت، توجهش را جلب کرد. اما رشت با آن زنان فریبا دیگر جایی برای او که به انبانی گوشت و پیه مبدل شده بود نداشت. روزی که از آن شهر رفت،زنی خوش سیما و خوش اندام و با کلی هواخواه بود، که طبقه به زمین و آسمان فخر می فروخت. اما حالا زنی بود چاق و سنگین با دو سه غبغب زیر چانه و چهره ای پف کرده و خشن که آدمهای معمولی هم نیم نگاهی به او نمی انداختند.
    خانم جان بسرعت اتومبیل کرایه ای پیدا کرد، بقیه اثاثیه اش را توی صندوق عقب گذاشت و به سمت غازیان راه افتاد. او با کوچه ها و خیابانها و گذرگاههای قدیم و جدید غازیان و بندر پهلوی از نوجوانی آشنا بود و یکی دو فامیل و اشنا هم داشت که می توانست از آنها برای یافتن کار و مسکن یاری بطلبد.بمحض ورود با کمک یکی از آشنایانش، خانه کوچکی نزدیک ساحل غاریان اجاره کرد که مدتها خالی و متروکه مانده بود. این خانه با دو خانه چوبی دیگر مجموعا در یک زمین بزرگ ساخته شده و متعلق به یک مالک بود و بین این سه خانه هیچ حصار و مرز و بندی وجود نداشت. روزها صدای برخورد امواج با ساحل شنیده می شد اما شبها امواج بر سکنه ساحلی، آوازهای یکنواختی سرمی دادند.
    روز بعد خانم جان به شوکا ماموریت داد که تمام خانه را گردگیری کرده و جارو بزند و خود بدون اینکه مقصد خود را به شوکا بگوید یا برایش غذائی تهیه کند خانه را ترک کرد. حوالی عصر بود که خانم جان با دو تا (( دار )) حصیر بافی به خانه بازگشت.
    شوکا که گرسنه مانده بود خیره خیره او را می کاوید.
    - چیه؟ داری با چشات منو می خوری؟
    - گرسنه م خان جان!...
    - کوفت بخوری! شکم نیست که تغاره!
    - خانم جان از دیشب تا حالا چیزی نخوردم!...
    خانم جان با مشت چنان به سینا شوکا کوبید که نزدیک بود از پشت سر بر زمین بغلتد!
    - لابد خیال کردی منم بابا مهندسم؟ کور خوندی! اون ممه رو لولو برد! تو برام حصیربافی می کنی، منم بهت غذا می دم...
    شوکا چیزی از حصیربافی نمی دانست و برای اولین بار بود که از حصیربافی می شنید. حالا چطور شده که غذا خوردنش وابسته به حرفه ای است که چیزی از آن نمی داند.
    - خانوم جان! ما که خیلی پول داریم!...
    خانم جان دوباره ژست حمله گرفت و شوکا از ترس چند قدم به عقب برداشت...
    - پدرسوخته! حالا برام زبون دراز هم شده!... پول داریم که داریم!اون پول مال مدرسه رفتنه مگه از بابا مهندست نشنیدی؟
    شوکا سکوت کرد، ناامیدانه روی زمین نشست. خانم جان از کیسه اش نصف نان و یک خیار پلاسیده بیرون کشید.
    - کوفت کن!
    کارگاه کوچک حصیربافی خانم جان خیلی زود راه افتاد. او این حرفه را خوب می دانست، سبک کارش بیشتر مورد پسند خانمهای شهری بود. او به ضرب و زور و مشت و لگد و ناسزا به شوکا یاد داد که گیس های حصیر را ببافد که به آن می گفتند(( چهل))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زندگی خانم جان وشوکا در آن منطقه پرت افتاده از مرکز شهر بسیار خسته کننده و کسالت بار بود. در غازیان، مخصوصا بندر پهلوی، مثل بقیه شهرهای شمالی، کارهای ساختمانی، ایجاد مغازه های تازه و سرویس های حمل ونقل رونق گرفته بود اما در حاشیه شهرها، هنوز نوآوری جایی نداشت. زندگی و حتی نوع خانه ها و پوشاک مردم کوچک ترین تغییری نکرده بود.فقر مفرط، همسایگان را از هم دور کرده بود. هیچکس بیشتر از آنچه می خورد و می پوشید نداشت تا مهمانی بپذیرد، خانم جان هم اصلا حال و حوصله معاشرت نداشت و دلش هم نمی خواست شوکا با همسایگان روابطی بهم بزند: ((می ترسم چشم و گوش ورپریده باز بشه از من بدزدنش!...))
    شوکا این نوع زندگی را دوست نداشت، به روزهایی فکر می کرد که در نوشهر و خانه بابا مهندس، به هرجا دلش می خواست سرک می کشید و با همه بگو بخند داشت.تنها لحظات دوست داشتنی زندگی شوکا زمانی بود که خانم جان برای فروش حصیرها به مرکز غازیان یا بندر پهلوی می رفت و او فرصت مناسبی می یافت که پس از طی کیلومتری راه با ساکنان اولین خانه اعیانی همبازی شود.صاحب این خانه زن و مرد نسبتا جوانی بودند که مرد کت و شلوار می پوشید و زن هم مثل خانمهای شهری خودش را راه می برد.آنها دو تا دختر هم داشتند.ماهرخ نه ساله وتهمینه هفت ساله. این دو دختر خیلی زود شوکا پنج سال و نیمه راببازی گرفتند، خانم خانه که به بهانه ای سری به کومه خانم جان زده و حصیری هم از او خریده بود می دانست که شوکا دچار کم غذائی است و اغلب در غیاب خانم جان برایش بشقاب غذائی می گذاشت: بخور عزیزم! بخور قوت بگیری!...
    یکروز که خانم جان و شوکا در کارگاه کوچک حصیربافی خود در سکوت مشغول کار بودند بوی سوختگی غذا بلند شد.خانم جان بینی گوشت آلودش را با سر و صدا بالا کشید و به شوکا تشر زد:
    - برو ببین سر غذامون چی اومده؟ بوی سوختگی می آد!...
    شوکا نه تنها در حصیربافی به خانم جان کمک می کرد بلکه در نظافت و ظرفشوئی و غذاپزی هم مسئول بود. ساکنان آن سه کومه فقیرانه، با سنگ و آجر هر کدام اجاقی برای آشپزی ساخته بودند. بسوی اجاق دوید، دود از دیگ پلا بلند شده بود. قلبش از ترس داشت می ایستاد...
    - خانم جان پلا سوخت!...
    خانم جان دار حصیربافی را برداشت و چنان محکم به ساعد شوکا کوبید که شوکا گلوله شد و در وسط حیاط بیهوش بر زمین غلطید. دو زن همسایه که از زور بیکاری نشسته و پرحرفی می کردند بطرف شوکا دویدند:
    - خانم جان ! بچه را کشتی!بچه مرد!
    خانم جان سری تکان داد:
    - شما را بخدا لوسش نکنین! خودشو به موش مردگی زده! بادمجون بد آفت نداره!
    یکی از خانم ها سطل آبی روی سر و کله شوکا پاشید، شوکا چشم باز کرد و با هجوم مجدد درد، جیغ و دادش به هوا رفت. خانم همسایه بقصد معاینه روی دست شوکا خم شد:
    - خدایا! دست بچه ورم کرده! باید ببریمش دکتر!... شاید هم دستش شکسته باشه!
    هر دو خانم اصرار می کردند تا شوکا را به دکتر یا پیش شکسته بند محل ببرند اما خانم جان زیر بار نمی رفت. مرتبا از شدت غیظ و نفرت، غبغبش را روی استخوان تر قوه اش می فشرد و می گفت:
    - ورمش می خوابه! این توله سگ که من می شناسمش مردنی نیس!...
    فردا مادر تهمینه و ماهرخ از ماجرا خبردار شد و باتفاق بچه هایش بدیدن شوکا آمد. دست بچه را گرفت، معاینه کرد، و بعد خانم جان را راضی کرد که لااقل هر روز او را پیش بچه ها بفرستد تا دستش را با روغن و زردچوبه ماساژ دهد. این زن زبان چرب و نرمی داشت و توانست بعد از دو سه ماه آمد و رفت و آوردن هدایایی برای خانم جان او را راضی کند که شوکا را به مکتب خانه بفرستد.
    - ببین خانم جان! زمستون که بیاد وارد شش سالگی می شه، سال دیگه باید بره مدرسه، خوب بذار همین مکتب خونه نزدیک، خودشو برا مدرسه رفتن آماده کنه!...
    آنروزها هنوز در کنار مدارس جدید، مکتب خانه های قدیمی در شرایطی نه چندان مناسب فعالیتی داشتند. اگرچه هرروز صحبت از این بود که بزودی دولت در مکتب خانه ها را خواهد بست و مردم هم در برابر مدارس جدید حاضر نبودند بچه های خود را به مکتب خانه بفرستند اما چون هنوز تاسیس کودکستانها در شهرهای درجه دوم و سوم مرسوم نبود، بیشتر خانواده ها از مکتب خانه به عنوان پیش دبستانی و کودکستان استفاده می کردند.
    خانم جان بزحمت راضی شد که هفته ای سه روز صبحها شوکا را به مکتب خانه بفرستد بشرط اینکه بمحض بازگشت به خانه ،هم به رفت و روب خانه و آشپزی و ظرفشوئی برسد و هم ((چهل)) ببافد.شوکا که رفتن به مکتب خانه را زنگ تفریحی برای خود می دانست همه شرایط طاقت فرسای خانم جان را پذیرفت و روانه مکتب خانه شد. گرچه ملای مکتب خانه از علاقه شوکا به خواندن و نوشتن و فراز از فشارهای خانم جان در خانه آگاه شده بود و بار سنگین نظافت مکتب خانه را هم بر دوش او گذاشته بود. در حقیقت شوکا بخاطر هفته ای سه روز زنگ تفریح، دو برابر سهم روزانه خود سختی و مشقت می کشید. عزیز دردانه بابا مهندس حالا دو تا ارباب سنگدل پیدا کرده بود. خانم جان و ملای مکتب خانه! تنها دلخوشی شوکا حمایتهای آشکار و پنهان مادر تهمینه و ماهرخ بود که یکماه تمام ساعدش را با زرده تخم مرغ و زرد چوبه و روغن ماساژ داد تا بتدریج ذست کوچکش بحالت عادی بازگشت.
    اسفند ماه که رسید، شوکا شش ساله شد. اندکی قد کشیده بود و دو سه تا پیراهن چیتی که داشت برایش تنگ شده بود ولی بهر زحمتی بود آنها را می پوشید و به مکتب خانه می رفت. از اوایل اسفند ماه آن سال، باران های بهاری تمام سواحل شمال را در زیر چتر خیس خود گرفته بود. گاه سه تا پنج روز یکسره باران می بارید، دو روزی هوا اندکی آفتابی می شد و دوباره باران بشکل سیلاب های خطرناک راه می افتاد. در چنین شرایطی یک روز صبح خانم جان به شوکا گفت:
    - این هفته نمی ری به مکتب خونه!
    چشمهای شوکا گرد شد و دلش به هراس افتاد.
    - چرا خانم جان؟ ملا باهام دعوا میکنه!
    - می خوام بریم ارده جان دنبال طلبم!... کار و کاسبی خوب نیس، باید هرطور شده طلبمو بگیرم...
    راه گریزی از اراده ناگهانی خانم جان نبود، صبح زود، خانم جان چون اردکی چاق و چله و پیه گرفته در جلو و شوکا شبیه جوجه اردکی سرمازده و تکیده در پشت سرش به راه افتاد. در آن زمان بخشی از مناطق آستارا را (( ارده جان )) می گفتند و خانم جان هم همین اصطلاح را بکار می برد. شوکا نمی دانست هدف خانم جان کجاست؟ چقدر راه است، با کامیون و اتومبیل می روند یا پیاده، چند روز سفرشان طول می کشد. سوال کردن همان و فحش و ناسزا شنیدن همان!
    باران های بهاری سیل آسا و یکنواخت می بارید. خانم جان پالتو کهنه و مندرس قرمز رنگی که یادگاری پدر شوکا بود و بشدت برایش تنگ شده بود بزور و ضرب به تنش کشید. شوکا غیر از این پالتو مندرس، لباس گرم دیگری نداشت و در بهار شمال ایران، همینکه بارانی می زد، هوا مخصوصا برای کودکان زمستانی می شد.
    خانم جان حتی نمی خواست کرایه کامیون و سواری بپردازد و برای رسیدن به ارده جان، از یک جاده جنگلی و باتلاقی میان بر استفاده می کرد. خودش آنقدر چربی و پیه گرفته بود که اگر چهل و هشت ساعت هم غذا نمی خورد، کم و کسری نمی آورد. شوکا هم به درک که از گرسنگی بمیرد!در تمام مسیر، بندرت عابری می دیدند، گاهی ناگهان از پشت بوته ای بلند یا برآمدگی زمین جنگلی، گاوی ماغ می کشید و بیرون می جست و شوکا را تا مرز مرگ می ترسانید. زمین پر از گل و لای و اغلب ،کفشهای بندی شوکا که مناسب راه رفتن در جنگل و جلگه نبود پر از آب می شد و سرمای آب، مخصوصا وقتی با سوز همراه می شد اشکش را در می اورد. خانم جان با آن هیکل تنومند خیلی خوب راه می رفت، گامهای بلندی برمی داشت و حتی برای یکبار هم فکر نمی کرد که همسفر شش ساله اش نمی تواند پابپایش او را همراهی کند. ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود که خانم جان برای ده دقیقه ای توقف کرد تا ناهارش را بخورد، شوکا خیس از باران و لرزان از سرما ناگهان زد زیر گریه...
    - چه مرگته؟
    - خسته م! دیگه نمی تونم بیام.
    خانم جان خیلی خونسرد گفت:
    - خوب!همین جا بمون!
    پیشنهاد خانم جان یک نوع پیشنهاد خودکشی بود. شوکا در آن جنگل انبوه و آن سکوت مطلق چه می توانست بکند؟ خانم جان راه افتاد و او چون می ترسید گریه اش خانم جان را بیشتر عصبی کند، آرام آرام اشک می ریخت. اغلب سکندری می خورد، بر شیار جدولی یا در عمق جدولی سرازسر می شد و دوباره برمی خاست و از ترس اینکه گرگی یا حیوان خطرناک دیگری به او حمله ور شود، گریه کنان دنبال خانم جان می دوید.
    هوا داشت تاریک می شد، نه دهی ، نه آدمی، نه فریادرسی!... خانم جان فیلی بود که نه باد و باران روی تنه غول پیکرش اثر داشت و نه خستگی راه می شناخت و نه خیال توقف!سرانجام به رودخانه ای رسیدند که بر اثر بارندگی آبش بالا آمده و سرعت حرکتش ترس انگیز بود. خانم جان پاهایش را میان آب رودخانه گذاشت و بی آنکه سر برگرداند یا کوچک ترین نگرانی از غرق شدن شوکا بخود راه بدهد، با صدای دورگه و خشنی گفت:
    - پشت سرم بیا...
    شوکا زد زیر گریه:
    - خانم جان! می ترسم آب منو ببره!...
    - خدا کنه ببره! از شرت خلاص می شم!...
    سنگدلی و ستمگری این زن، شوکا را بیشتر بوحشت انداخت. خانم جان به وسط رودخانه رسیده بود اما شوکا هنوز بلاتکلیف و پر از ترس غرق شدن، این پا و آن پا می کرد، هوا هم لحظه به لحظه تاریکتر می شد. ابر غلیظی که سراسر آسمان را پوشانده بود بر شدت تاریکی می افزود و همین موضوع بیشتر او را می ترسانید. چند بار فریاد زد: خانم جان!... خانم جان!
    اما نه گوش خانم جان استمدادش را می شنید و نه غرش رودخانه سیلابی می گذاشت فریادش را به گوش آن زن سنگدل برساند...



    صفحه 87


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 16 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/