در همین شرایط دردناکی که محمد در دنیای بی خبری سیر می کرد ،شوکا یکساله شد .روی هم رفته بچه آرامی بود ،ساعتها با پستانکش مشغول می شد . جز بعضی اوقات که فخری با انگشتان کلفت و زمختش او را نیشکون می گرفت و جیغ و فریادش را درمی آورد ،کسی گریه اش را نمی دید .
محمد در بازگشت از رشت، اغلب با شوکا سرگرم می شد و فخری سرش داد می کشید :
-ولش کن بچه را ! از حالا لوسش بار می آری!...
حالا محمد آنقدر بر اثر افراط در دود سیگار و تریاک لاغر و تکیده شده بود که حوصله درگیری با فخری را نداشت ، کناری می کشید و سیگار پشت سیگار روشن می کرد .
شوکا وقتی دوساله شد هم راه می رفت وهم کلماتی بر زبان می راند . فخری صبح که از خانه به مهمانخانه می آمد ، شوکا را هم با خودش می آورد و تا دیروقت شب که فخری در مهمانخانه بود ، این بچه توی باغچه جلوی مهمانخانه ، یا لابلای دست و پای آشپز پیر و زیر تخت چوبی که مسافران روی آنها می نشستند ،می لولید . بهترین سرگرمی اش دنبال کردن جوجه اردک ها و غازها بود که با سر و صدا آنها را می دواند و سر و صدا و نفرین فخری را در می آورد .شوکا چون دختربچه خوشگل و ملوسی بود ،اغلب بازیچه مسافران عبوری و کارگران راه شوسه بود و همین ارتباط مداوم با آدمهای بزرگسال و بهره هوشی بالا سبب شده بود که شوکا در بسیاری از رفتارهایش ادای آدم بزرگها را درآورد و موجب خنده و نشاط کارگران شود .
فخری روز به روز چاق تر می شد و پیه زیادی در دو سوی کمر و روی نافش انبار می کرد . با شوکا همان رفتاری را داشت که با اردکها و غازهایش ! گاهی یک مشت ارزن جلو اردکها می ریخت و ته مانده غذائی هم جلو شوکا می انداخت ...
-بخور ! جونمرگ شده !... من نمی دونم با این گرسنگی که بهت می دم چرا هنوز زنده موندی !... عیبی نداره ! من تو زندگیم به یه کلفت همیشه محتاجم !...
علیرغم رفتارهای ظالمانه فخری با گذش هر روز از تقویم زندگی شوکا ، او بلندتر و جذاب تر و شیرین زبان تر می شد ، موهای مشکی نرم و بلندش که تا روی باسن کوچولویش می ریخت او را کودکی خواستنی می کرد . همینکه فخری می رفت بخوابد ،آشپز مهمانخانه صدایش می زد ...
-بدو خوشگلم بیا ! این عفریته می خواد تو را از گشنگی بکشه ! کور خونده ،من بهترین گوشتهارو برا تو می ذارم تا چشم زن بابا کور بشه !
وقتی شوکا به یاری آشپز مهربان پیر ،سه ساله شد درست مثل دختران شهری حرف می زد ،شعرها و جمله هائی که بعضی مسافران خوش ذوق در گوشش می خواندند ، با ادا و اطوار کودکانه اش برای پدر می خواند و آن مرد جوان آلوده به انواع اعتیادات ، را کمی آرام می کرد .محمد در بیست و سه چهار سالگی چهره پیرمردها را داشت .بزحمت کامیون می برد ،تک سرفه هایش پایانی نداشت ،مداوای محلی کاری از پیش نمی برد .ضعیف و رنجور شده بود. هفته ای یکبار بیشتر اتولش را به رشت نمی برد ،زود برمی گشت و اغلب ساعتها در بستر می خوابید ، در این ساعت کسالت بار، تنها سرگرمی اش شوکا بود .شوکا کنار پدر می نشست و با او بازی می کرد. محمد تازه فرزندش را کشف کرده بود و طعم پدر بودن را حالا زیر دندان می چرخاند ! هر بار که به رشت می رفت برایش سوغاتی می آورد ، عروسک، کفش پلاستیکی ،کلاه بافتنی .یک روز وقتی شوکا در محوطه مهمانخانه دنبال اردکها می دوید ، دست کشیده و بلند زنی او را از جا کند و بغلش گرفت ...شوکا به نوازشهای غریبه و آشنایان عادت داشت اما این زن جور به خصوصی او را به سینه می فشرد...
-مادر !مادر !فدات بشم مادر !... فدات بشم عروسکم ! تو چقدر ناز شدی!... موهاشو ببینین مردم ! زلف گلابتون که میگن دختر منه !...
شوکا چشمان درشت و کشیده اش را بر روی چهره زن جوان سر می داد اما چهره آشنا نبود.
-شما کی هستین ؟...
-من مادرتم عزیز دلم !... خوشگلک ناز من! ... عزیز غریب من!.. اگر بدونی دل مادرت چقدر برات تنگ شده ! چقدر برات ناراحته؟...
دانه های اشک روی گونه های برجسته خورشید می دوید و زیر گلویش از نظر پنهان می شد .شوکا از زن جوانی که قربان صدقه اش می رفت و اشک می ریخت ترسید .
-چرا گریه می کنی ؟...تو را کتک زده ن!...
-نه دخترم! کسی منو کتک نزده ، واسه این گریه می کنم که تو را از من گرفتن!...
خورشید دست کرد و از کیف نو و خوشرنگش یک بسته شکلات درآورد و توی دستهای کوچک شوکا گذاشت .
-بخور دخترم!... بخور !...
شوکا با لحن شیرین و بچه گانه اش پرسید :
-همش مال منه ؟...
-بله دخترم ! همش مال توئه ،مادرت برات خریده.
شوکا زیرچشمی نگاهی به خورشید انداخت :
-ولی شما مادرم نیستی !مادرم خانم جانه !
چند ماهی بود که فخری دیگر اجازه نمی داد که شوکا و کارگران زیر دستش او را فخری صدا کنند . او به همه یاد داده بود که به او بگویند خانم جان ...
شوکا از آغوش مادرش پایین پرید و بسمت همبازی هایش دوید تا بسته شکالاتش را به آنها نشان بدهد...
خورشید ، اندوه زده و دلشکسته بر جا ایستاده بود و دور شدن شوکا را تماشا می کرد. ((چرا به من می گوید مادرش نیستم ؟ من مادرش هستم! خودم او را زائیدم !...))
غرق در خاطرات گذشته نگاهش به دریا افتاد که آرام سربزیر بود و ماهیگیران را به سوی خود می کشید . یاد روزی افتاد که جوان رودسری کنار ساحل به او گفته بود : اگه زنم نشی خودمو تو دریا غرق می کنم ... (( ای دریا تو نمی خواستی قاتل محمد بشوی اما قاتل من شدی !)) بعد نگاهی به ساختمان گچی و ساده مهمانخانه انداخت که کابین ازدواجش بود . بی ذره ای تردید و دودلی همه اش را به آن زن پتیاره داد و رفت و هیچ چیز از خانه زندگی اش را با خود نبرد ! پیش چشمانش هیچ چیز تغییر نکرده بود جز خودش و دخترش شوکا ! ای خدا ،این آهوی من چه قدر خوشگل شده ، چه موی بلندی داره، چه شیرین زبانست!
خورشید نگاهش را دوباره به شوکا دوخته بود که اردکها را تعقیب می کرد و غش غش می خندید و آقا عبدا... ، در فاصله اندک ،ایستاده بود و خورشیدش را با چشمان عاشقی تماشا می کرد .دستهایش را با مهربانی بسوی خورشید دراز کرد.
-بیا بریم انقدر غصه نخور ! زندگی همینه که می بینی !... خدا را چه دیدی شاید یه روز خودمون صاحب بچه ای شدیم!...
خورشید و شوهرش به (( شیخ زاهد محله )) رفتند و یکساعتی بعد خانم جان از پس استراحت بعد از ظهر به مهمانخانه برگشت ، خمیازه صداداری کشید و خودش را روی تخت چوبی رها کرد .
-چه خبر؟ کی اومد کی رفت؟...
یکی از کارگران برای حفظ موقعیتش ، چابلوسی می کرد گزارش عبور زن اول محمد را به خانم جان داد...
-شوکا خوش و لوس کرد و رفت بغل زنیکه!... اونم بهش شکلات داد و گفت و من مادرتم...
خشمی طوفانی و سرخرنگ روی پیشانی کوتاه و برجسته فخری نقش زد .
-آهای شوکا!... بیا اینجا ببینم!...
همینکه شوکا شکلات بدست به مقابلش رسید ، بسته شکلات را از او گرفت و انداخت روی زمین و با پا له اش کرد و بعد چند ضربه مشت روی کت و کول شوکا زد ...
-پدر سوخته بی همه چیز ! حالا تو شدی مادرشناس!... زحمتتو من می کشم ، کون کثافتتو من پاک می کنم آن وقت می ری تو بغل اون زنیکه! همون که عاشق یه نره غول شد و با اون رفت خوش بگذرونه و تورو رو دست من گذاشت !...
شوکا بی آنکه بداند چرا کتک می خورد و چرا خانم جان شکلات خوش مزه اش را زیر پا له کرد ،بطرف ساحل دوید . او هر وقت غصه دار می شد و یا از خانم جان کتک می خورد ، می دوید سمت ساحل ، درست عادت خورشید را داشت که غصه هایش را فقط به دریا می گفت :
-دریا جونم ! بگو تو هم دو تا مادر داری؟... تو هم از مادرت کتک می خوری؟
شوکا مثل هر کودک دیگر ، حادثه ظاهر شدن خورشید ، زنی را که ادعا کرده بود مادر اوست در زیر و بم بازی هایش با همسن و سالان به فراموشی سپرد و در همین روزها بود که پدرش جعبه ای در دست از رشت برگشت و شوکا را بغل کرد و بوسید ...
-ببین پدرت برات چی آورده؟... یه پالتو خوشگل و یه کلاه پوست منگوله دار... زود باش بپوش ببینم به دخترم می آد یا نه؟...
در آن هوای سرد روزهای آغازین زمستان ، شوکا فقط یک پیراهن چیت معمولی بتن داشت .پدر جعبه لباس را گشود ،پالتو قرمز رنگ زیبائی بود به قد و قواره طفلش ، یک کلاه پوست منگوله دار که انگ سرش بود .
-آها حالا شدی یه خانم خوشگل شهری ، از خیلیهاشونم سری !... کاش اینجا عکاسی بود میبردمت ازت عکس می گرفتم .خدای من! کی همچین عروسک خوشگلی تو عمرش دیده ؟...
فخری کنار در مهمانخانه ، یک دستش را حائل کرده و ایستاده بود و با نگاهی لبریز از کینه و نفرت ، روابط پدر و دختر را تماشا می کرد. (( پدر سوخته خرج خونه زندگی منو ، لباس مکش مرگ ما برا تخم و ترکه اش خریده ... ))
شوکا پیش از پدر ، چشمش به خانم جان افتاد. با شادی کودکانه و غروری که لباس نو در سیمایش نقش زده بود بطرف خانم جان دوید .
-خانم جان ! ببین چقدر خوشگله !...
محمد بمحض دیدن فخری به طرف اتاقک کامیونش رفت. برای اینکه دهان فخری را ببندد یک بلوز و دامن هم برای او خرید کرده بود...
-بگیر فخری!... امیدوارم اندازت باشه !هرچی من دارم لاغر میشم ، تو روز به روز چاقتر می شی !...
-بگو ماشاءا... ! اینم حسودی داره؟...
محمد این جمله نامهربانانه را ندیده گرفت.
-ببین شوکا تو این لباس چقدر ملوس شده؟...
شوکا برای نمایش لباس ، مخصوصا کلاه منگوله دارش ،بطرف همبازیهای روستائی اش می دوید .
-چی خیال کردی؟ کلی پول براش دادی اما یه ساعت دیگه تخمه سگ با پالتو و کلاه پاره پاره بخونه برمی گرده!
محمد سری تکان داد.
-مهم نیس !ما هم که بچه بودیم لباس نوهامونو زود کثیف می کردیم ، تو نمی کردی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)