از فردای روزی که خورشید از محمد رودسری جدا شد ، آقا عبدا... هر روز به خانه دائی اش می رفت. عبدا... همسن و سال فخری بود . اگر سن بالای آن زن برای ازدواج با یک پسر بیست ساله مضحکه مردم بود اما سن و سال عبدا... که تقریبا با فخری یکی بود برای ازدواج با یک زن بیست ساله کاملا مناسب بنظر می رسید .آقا عبدا... چند سال پیش همسرش را از دست داده بود و سه فرزند از همسر قبلی اش داشت که نزد مادر بزرگشان زندگی می کردند . او در تمام این سالها به عشق اول خود وفادار مانده بود ولی حالا تمام زندگی اش شده بود خورشید ، او به لیاقت و وفاداری خورشید در آمد و رفت هایش به مهمانخانه ، ایمان و اطمینان یافته بود . بارها دیده بود که مهندس جوانی به این زن ابراز عشق می کند اما خورشید دست رد به سینه اش زده و حتی تحقیرش می کرد . برای یک دختر ماهیگیر که در سراسر عمر زندگی فقیرانه ای داشته ، چنان مناعت طبعی از دیدگاه آقا عبدا... ستایش آمیز بود . این زن کسی نیست که اگر مردی را به شوهری قبول کرد ، دست به خیانت و رسوائی بزند .
آمد و رفت عبدا... به خانه دائی هیچ روزی قطع نمی شد ، خورشید هم که مدتها بر اثر رنجش های ناشی از خیانت شوهر ، پشت کوه ها پنهان شده و از خود غافل مانده بود دوباره جان تازه ای گرفته بود . سرخ و سپید ، چشمهای سبزش دوباره نور باران ، یاخته های تن و پیکر جوانش گل انداخته و خوشبو ، و در بهار آن سال که زیباتر و پر بارتر طلوع کرده بود ، دلرباتر و جذاب تر از همیشه به نظر می رسید .
خورشید از آن دسته زنان نبود که شکست در ازدواج اول ، او را از دل و دماغ بیاندازد . زنی بود که دست مایه زندگی اش شجاعت بود و دریا دلی. همانگونه که هیچگاه در تور اندازی و ماهیگیری شکست را نمی پذیرفت ، در شرایط تازه زندگی هم خود را شکست خورده نمی دید مخصوصا که آقا عبدا... با مهربانی و تجربه ای که از ازدواج اولش داشت ، به سرعت قلب رنجیده اش را گرم و آماده پذیرش یک زندگی مشترک تازه کرد .

************************************************** ********

سه ماه بعد خورشید ، خیلی ساده به عقد و ازدواج عبدا... درآمد و زندگی تازه ای در چند کیلو متری چایجان شروع کرد . خالی از هر دغدغه خاطر و سرکشی های شوهر سابقش محمد! عبدا... از همان نخستین روز ازدواج با خورشید به این فکر افتاد که باید آینده ای محکم و استوار برای همسر زیبایش تدارک ببیند . اندک پس اندازی از خدمت در اداره راه شوسه داشت و با اتکا به همین پس انداز مختصر ، از کار دولتی استعفا کرد و وارد کار آزاد شد . مملکت در حال دگرگونی بود . آدم های باهوش می توانستند از تحولات و تغییرات تازه به نفع خود بهره بگیرند .عبدا... در اولین گام زمینی خرید برای ایجاد باغ میوه .
-ببین خورشید من دیگه نمی خوام یه شب هم بی تو سرمو رو بالش بذارم!... شغلم را سه طلاقه کردم تا هیچ وقت زنمو طلاق ندم !...
خورشید از ته دل خندید . عبدا... به راستی عاشقانه دوستش داشت .آنچه محمد بعد از ازدواج از او دریغ داشته بود حالا عبدا... که او را همیشه آقا عبدا... می کرد بعد از عروسی هر روز با حجم بیشتری نثارش می کرد.
-خوب آقا عبد ا... تو می گی چه کنیم ؟
-دوتائی اول بیل برمی داریم می افتیم به جون زمین ، یه باغ پرتقال و نارنگی می زنیم . بعدش می ریم سراغ شالی و باغ چای ، اگه تو همین طوری که حالا هستی دوستم داشته باشی یه وقت دیدی شدیم یه خرده مالک درست و حسابی !...
آقا عبدا... با مهندسین تازه فارغ التحصیل اروپا و ایران کار کرده بود و مانند آنها بسیار مودبانه حرف می زد...
خورشید هنوز هم دختر ماهیگیر بود و مثل ماهیگیران سخن می گفت .
-تورو پهنش کن آقا عبدا... ! خدا قوت ! ...
و با این سخنان دلگرم کننده بود که زن و شوهر زندگی تازه را آغاز کردند . آقا عبدا... آنچنان عشق و علاقه ای به همسر جوانش ابراز می کرد که خیلی زود دلتنگی های خورشید در فراق شوکا را به پس ذهنش راند و به این ترتیب یک زندگی تازه و شیرین جای زندگی کهنه و تلخ را گرفت . کاری که انسانها در طول میلیون ها سال حیات بر روی کره زمین مرتکب شده و می شوند اما عبدا... سه فرزند داشت که در خانه مادربزرگشان زندگی می کردند و مخارجشان را تمام و کمال می داد . خورشید وفاداری شوهرش را نسبت به فرزندان پذیرفته بود و گاهی خودش می رفت و بچه ها را به خانه می آورد . در آن زمانها بود که به یاد شوکا می افتاد ،قلبش فشرده می شد و به رو آسمان می گفت :
-خدایا! من به بچه های این مرد عزیز می رسم تو هم به شوکای من !

************************************************

در این میان فخری به هیچیک از قواعد بازی خانوادگی تن نمی داد . نه رحمی و نه مروتی ! انباتی بود پر از تجربه های شخصی و تجربیاتش را فقط در حفظ منافع خودش به کار می گرفت . منافع شخصی او هیچ گونه اصول اخلاقی مرسوم را نمی پذیرفت . (( برای حفظ خودم هر مانع شرافتمندانه و غیر شرافتمندانه را از سر راه برمی دارم! ))
شعارش این بود : (( اول خودم ! وسط خودم ! آخر خودم! ... )) با چنین خلق و خوئی که این زن سی ساله سبز چشم از خودش بروز می داد محمد ، دوباره به خانه ((حسین خان )) در رشت پناه برد اما این بار نه بخاطر عیاشی و هرزگی ، بلکه برای فراموشی خاطرات قشنگ زندگی اش با خورشید به آنجا می رفت . اگر خورشید خیلی زود ،سه ماه بعد از جدائی،ازدواج نکرده بود ، محمد دوباره به سوی خورشید بازمی گشت اما وقتی یابنده گنجی چون خورشید ، آن را به گوشه ای پرت می کند و میرود ، جویندگان واقعی گنج حتی یک لحظه هم درنگ نمی کنند، گنج را برمی دارند و آن را در مطمئن ترین و امن ترین نقطه زندگیشان از چشم نامحرم و یا از دید کاشف اولیه اش پنهان می دارند . محمد تازه می فهمید چه گنجی را با ناپختگی و خامی جوانی از دست داده و زنی را جانشین کرده است که هم بدزبان و بدرفتار است و هم در نقش اربابی ستمگر و جبار از همان نخستین روزهای ازدواج بر او حکومت می کند . رفتار های تند و تیز فخری با فرزندش شوکا را نیز نمی توانست تحمل کند . بچه هفت ،هشت ماهه را مانند توپی روی زمین پزتاب می کرد ، نه به فکر خورد و خوراکش بود و نه اندیشه حفظ سلامتی اش را داشت .بقول قدیمی ها ، شوکا عمرش به این دنیا بود وگرنه باید در همان هفته اول زندگی در کنار فخری عمر کوتاهش به آخر می رسید .محمد در خانه (( حسین خان )) برای فراموشی اشتباه عظیم زندگی اش به تریاک پناه برد و روزی چند پاکت سیگار هم می کشید و در گوشه ای یله می داد و با چشمان خود می دید که فخری سی ساله چشم سبز ، چگونه خانه و مهمانخانه اش را یکجا قبضه کرده و رفتارهای تحکم آمیز و ارباب مابانه اش ، کارگران را بستوه آورده است . در چنین شرایط دردناکی که زندگی تازه، محمد را در پنجه های پولادینش به هم می فشرد ،خانواده محمد نیز علیه او شوریدند ،برادرش اسماعیل که در آغاز ازدواج محمد را با خورشید نمی پذیرفت ،حالا از اینکه محمد زندگی همسر و فرزندش را تباه کرده بود ،ناراضی و از حضور فخری در زندگی محمد بیزار بود. وقتی محمد پیش برادرش رفت تا درد دل کند و راه چاره ای بیابد برادرش سر او داد زد :
-تو خیال می کنی ما نمی دانیم این زن چه سابقه زشتی داره !...
خانواده ، بجای اینکه محمد را در پناه خود گرفته و فخری را به ترتیبی از زندگی اش جدا کنند ،بتا یک مهر باطل شد او را از خود راندند و این ضربه آخری بود که او را بکام سیاه دود انداخت و هر شب برای فراموشی خورشید که یک لحظه از ذهنش جدا نمی شد ، بقول خودش تا خرخره عرق می خورد و در بی خبری ، از همه جا بی خبر می ماند.