فصل((3))
خورشید در کنار دختر نازدانه اش شوکا که چند ماهه شده و کون خیزک می کرد چرخ های زندگی را در دستهای قدرتمند خود می گرداند.او همانقدر که در امور زندگی و چرخاندن مهمانخانه مسلط و متکی به نفس بود که در کار ماهیگیری یک سر و گردن از همکاران مردش بالاتر نشان می داد اما غیبت های متوالی و اغلب طولانی شوهرش محمد، یکی یکی گلهای باغ عشقش را به تاراج می برد . حالا همه راننده ها و مسافران آشنا که از چایجان می گذشتند از هرزگی های شوهر جوانش ، داستانهای دروغ و راست سر هم می کردند و دلش را به درد می آوردند .بسیاری از آنها کفتارهائی بودند در انتظار تنها ماندن شکار! حیف این دختر تازه سال و خوشگل نیست که نصیب گرگ بیابان شده؟ خودم می گیرمش و می برمش!...
عبدا... بیشتر به خورشید نزدیک شده بود و تلاش می کرد با وجود کودکی چون شوکا، زندگی این زن و شوهر جوان از هم نپاشد . (( اما اگر قرار است این زن و شوهر از هم جدا شوند من نمی گذارم این طلای ناب بدست نامحرم بیفتد!... ))
************************************************** ************
زندگی در میان امواج دریا ، به خورشید صبوری آموخته بود . شاید این ماهی شیطان و زیرک به طور نزدیک شود ،آن وقت تورش می کنم!... با محمد کج دار ومریز رفتار می کرد تا اینکه یک روز شاگرد راننده اتول معلوم نبود روی چه انگیزه ای ، از سیر تا پیاز زندگی محمد را در شهر رشت برای خورشید بازگفت و خورشید جسور و شجاع دیگر نتوانست بیش از آن خود را تحقیر شده ببیند . تا سر شب اشک ریخت ، اندیشید ، برابر آینه ایستاد ،خورشید را در آینه حقیقت یاب زیر و رو کرد .می خواست بداند چه چیزی کم دارد که محمد آن را در نزد زنان دیگر جستجو می کند .غریزه تاریک اندیش خشم و حسادت در تن و بدن آن زن جوان که کمتر مردی قدرت نگاه کردن در چشمان سبز زیبایش را داشت ، سر بر افراشته بود. خود خواهیها و غرور یک زن وقتی در درونش سر بر می دارد،دیگر منطق پذیر نیست .
خورشید که در برابر خشم ویرانگر دریا هم هیچوقت کوتاه نیامده بود چرا باید لگدمال مردی شود که روزی عاشقش بود و برای تصرف او، حاضر بود خودش را در دریا قربانی کند؟...
هنوز هم وقتی قدم به محوطه مهمان خانه می گذاشت دریچه هیچ چشمی بی اعتنا به رویش بسته نمی شد و هیچ قلبی نبود که برای او به فریاد و فغان در نیاید.بارها مهندسان جوان راهسازی به او ابراز عشق کرده بودند...
(( خورشید بیا از این شوهر عیاشت طلاق بگیر !خودم تو را می گیرم و روی تخم چشمم می گذارم !... تخت گاه تو تهران است نه این دهکده و این مهمانخانه کارگری!... )) و خورشید هر بار در برابر چنین پیشنهاد های وسوسه انگیزی، خون عشق به شوهر و فرزندش را در رگهایش به جوش می آورد و با بی اعتنائی پاسخ می داد:
( (شاه من ،تخت گاه من، شوهر من است! ))
اما حالا پس از شنیدن آن قصه های نفرت انگیز و پر از رسوائی و بوی گند زنان هرجائی دیگر حاضر نبود یک کلمه از پادشاه قلب خود بشنود !... (( از امشب یا هر شبی که او به خانه بیاید بستر من دیگر پذیرایش نیست.)) او دوباره همان دختر ماهیگیری بود که روزی اش را با چنگ و دندان از دهان کوسه ها بیرون می کشید! ...
خورشید بر سر قولی که آن شب به خود داده بود ایستاد . در بازگشت محمد از سفر رشت ،بسترش را جداگانه انداخت و وقتی محمد از او علت را پرسید فقط یک جمله کوتاه بر زبانش غلتید:
-تن تو بوی هرزه هارو میده! من از این بر و بو متنفرم!...
محمد تمامی داستان را تا صفحه آخرش خواند. راننده سخن چین را از اتومبیلش بیرون انداخت اما هرگز نتوانست قلب یخ زده خورشید را دوباره گرم کند .
با هم زندگی می کردند اما هر کدام هزاران فرسنگ دور از هم ! اختلاف خود را پیش روی مردم پنهان می داشتند اما یک جفت چشم ، چشمان آقا عبدا... سرپرست کارگران راهسازی با تیزهوشی و آگاهی پرده سکوتی را که آن دو بر زندگی خود کشیده بودند می درید و عمق فاجعه را می دید.
سرانجام آقا عبدا... فرصتی مناسب یافت.
-خورشید باز هم که تو غمگینی! توی خودتی !... یادمه روزای اولی که به چایجان آمده بودم مثل بلبل چهچه می زدی، مثل پروانه ها از این شاخ به اون شاخ می پریدی. راه نمی رفتی پرواز می کردی .حرف نمی زدی آواز می خواندی . من غریبه وقتی می دیدم بین زن و شوهر جوونی اینهمه عشق می جوشه و قل قل می زنه از نه دل خوشحال می شدم اما حالا چی ؟ اون صورت قشنگت پر از غبار غمه ! لبات نمی خنده ، پاهات شل و وارفته س ! دیگه چه اتفاقی افتاده ؟ ...
خورشید نمی دانست در زیر و بم امواج صدای آن مرد چه افسونی نهفته است. گرم و مهرآمیز بود ، به او جرات می داد تا دیوارهای سکوت را بشکند و رازهای دلش را بگو ید.
-یه مرتبه دیگه هم به شما گفتم نمی تونم ادامه بدم ! ما مردم کوهستان غیرت داریم ، تعصب داریم. از دوروئی و دروغ بیزاریم . به سفارش شما خیلی سعی کردم پسره را بسازم اما نشد که نشد ! ... تصمیم قطعیه ! مهرم حلال جونم آزاد ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)