حالا خور شید و محمد یکی از بزرگترین موانع زندگی پیش رویشان ،یعنی خدمت سربازی را پشت سر گذاشتند بی آنکه ترس از بیکاری و بی پولی آزارشان دهد. خورشید روز به روز سنگین تر می شد و کم تر به مهمانخانه سر می زد. اغلب از محمد می خواست که بی جهت در رشت نماند و مهمانخانه را اداره کند اما محمد بیست ساله و جوان از رشت دل نمی کند ، عشق خورشید دیگر در قلبش هیجانی نمی انداخت ، به خاطر عشق به خورشید تهدید نمی کرد که خودش را در دریا غرق می کند ،در شهر رشت دختران آماده ازدواج ،زنان جوان شوهر مرده چون کهکشانی بالای سر محمد حلقه زده بودند .محمد تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر درس نخوانده بود ، وقتی عاشق خورشید شد هرگز فکر نمی کرد در شهر رشت صدها خورشید در حال نور پراکنی هستند .او فقط یکبار ، آنهم با برادرش به رشت رفته و بعد از معامله مقادیری برنج که با گاری همراه برده بودند ، به رودسر بازگشته بود اما حالا رشت به یک شهر بزرگ و پر جنب و جوش مبدل شده بود ، ساختمان های زیبای شهرداری و بانک و سایر ادارات دولتی ، سبزه میدان و خیابانهائی که نام پادشاه را بر دوش می کشید با اتومبیلهای گرانقیمت چشم هر بیننده ای – حتی شهری ها را هم از تعجب خیره می کرد. یک سینما، دو تئاتر ، نام شهر رشت را نسبت به بیشتر مراکز استانهای کشور بر سر زبانها می انداخت. جوانک رود سری بی توجه به فرزندی که در راه داشت و دل نگرانی های همسر زیبایش خورشید ، اینک در این شهر بزرگ، صدف بسته زندگی اش را شکسته و به کامجوئی ها و لذت طلبی های بیحساب و کتاب مشغول بود .
سرانجام خورشید در یک بامداد بهاری ، در حالیکه کارگران بومی در باغ چای مشغول چیدن چای بهاره بودند و عطر و بوی بوته های چای در تمام فضای دهکده شناور بود ، یک دختر نرم و نازک با پوستی گندمگون ،چشمانی بسیار درشت و آبدار، موهای بلند و مشکی افتاده بر شانه به شوهر همسن و سالش هدیه کرد .محمد که مست و خمور از شهر رشت به چایجان بازگشته بود کنار دخترش دراز کشید و پس از آنکه مدتی خیره خیره دختر را کاوید، از ته دل گفت :
-تی ره قربان (( کُر)) ، تو شوکا نباشی؟... (قربان تو دختر بشوم تو شبیه آهو هستی؟)
خورشید شگفت زده پرسید:
-دخترمون رو چی صدا زدی!...
محمد با صدای بلند گفت :
-شوکا!... به چشمانش نگاه کن، درشت و کشیده تا نزدیکی گوشاش !عینهو یه شوکا ( آهو ) ...
با اینکه خورشید از پدر و مادری آذری متولد شده بود اما طی سالها زندگی در چایجان به لهجه گیلکی آشنا بود و او نیز این نام را برای دختر زیبا و نوزادش پسندید و نام شناسنامه ای او را با سه سال سن ، در بایگانی ذهنش جا داد.
********************************************
شوکا هنگام تولد از سلامت کامل برخوردار بود .برخلاف بسیاری از نوزادان در لحظه تولد هیچ سر و صدائی راه نینداخت. قابله به خورشید گفت، عجب بچه صبوری خدا حفظش کند!... اغلب ساعت ها در گهواره اش می خوابید و در بیداری با چشمهایش حرف می زد ، خط سیر مادررا تعقیب می کرد و زود تر از هر دختر بچه ی دیگری لب به لبخند گشود. رشد جسمانی شوکا هم سریعتر از همسن و سالانش بود. وقتی دو ساله شد سر و گردنی از همسن و سالانش بلندتر بود .خیلی زود زبان باز کرد و زودتر از آن شیرین زبانی می کرد.
در نخستین روزهای تولد شوکا این احساس آرزومند در خورشید قوت گرفته بود که محمد بخاطر شوکا دست از عیاشی ها و ولگردی هایش در شهر رشت بر می دارد اما بسیاری از آرزوها در نطفه باقی می مانند و هرگز به شکوفه و غنچه مبدل نمی شوند. محمد نه تنها آرام نمی گرفت ، بلکه با امید به اینکه خورشید با داشتن فرزند ،زیاد به پرو پایش نمی پیچد ، بیشتر در کامجوئی هایش غرق بود ، حالا گاه غیبت هایش به دو هفته می رسید، هر چه در می آورد ، به پای زنان و دخترانی می ریخت که یک لحظه راحتش نمی گذاشتند ، در برابر ،خورشید روز به روز دلسردتر و پژمرده تر می شد . وقتی محمد از سفر می آمد دعوا و بگو مگو هر لحظه و هر بار بیشتر اوج می گرفت ، دختر ماهیگیر از آن دختران روستائی نبود که در برابر مردش سر تسلیم فرود آورد و به این دل خوش کند که بالا خره یک روز سر شوهرم به سنگ می خورد و سربزیر می شود . خورشید حق خود را در زناشوئی می طلبید! ((تو کار می کنی من هم با داشتن بچه کار می کنم منتی هم سر هم نداریم ولی من شوهرم را به دیگران نمی دهم . اگر مال دیگرانی برو که هرگز برنگردی.. ))
محمد هر بار عصبا نی تر خورشید را ترک میکرد و دوباره به آغوش زنان خانه (( حسین خان )) باز می گشت و در مستی و بی خبری همه چیز را فراموش می کرد.
خورشید آسمان زندگی اش را به فراموشی مطلق می سپرد .در همین شرایط عبدا... سرکارگر راهسازی شوکا را در بغل می گرفت ،با او بازی می کرد و به او دلداری می داد...
یک روز که خورشید از غیبت سه هفته ای محمد به تنگ آمده بود گفت:
-می خوام از محمد طلاق بگیرم!...
عبدا... ابروانش را بالا داد :
-چی گفتی؟!...
-هیچی با این وضعی که می بینم دیگه آدم بشو نیس!... بالا خره یک روز ما هم از هم جدا میشیم، چرا حالا نه؟...
فردا که صاحب سه چهار تا بچه شدم دیگه نمیتونم ازش جدا بشم!...
پایان فصل((2))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)