فصل((2))

شب هنگام ،وقتی خورشید با گونی پر از ماهی سفید ، به خانه بازگشت حال و هوایش با روزهای گذشته متفاوت و دگرگون بود. این زندگی چه بازیها که در سینه اش پنهان دارد؟... با یک حرکت با یک حادثه ،زندگی آرام و بی دغدغه ای ناگهان به یک دریای طوفانی بدل می شود. این واقعه یعنی حضور ناگهانی و خواستگاری بی مقدمه جوانک رودسری ، یک طوفان واقعی بود که بر زندگی آرام خورشید وزیده بود. با خودش و با همان جملات ساده ای که از چند صد واژه تجاوز نمی کرد می اندیشید: (( نه ! این غیر ممکن است ، نکند این جوانک از همان جادوگرانی باشد که توی قصه ها می آیند و شکل و قیافه اشان را تغییر می دهند و دختران ساده دل را از راه به در می کنند. ولی نه! او همه نشانی ها را داده بود. نمی توانست همه آن نام و نشانی ها دروغ و دغل باشند.))
دختر ماهیگیر تا صبح توی تخت غلت واغلت زد . آخر کدام جوان شهری می آید و به دختر ماهیگیری که اگر دو روز به دریا نرود باید سر بی شام زمین بگذارد پیشنهاد ازدواج دهد؟... طفلکی می گفت یا با من ازدواج کن، یا خودمو توی دریا غرق می کنم ! یعنی من اینقدر براش مهمم؟!... چهره آن جوان رود سری با آن دو چشم سیاه و قد و بالای بلند و آن شلوار و پیراهن سفید ، یک لحظه از پیش چشمانش دور نمی شد... خدای من اسمش چی بود؟... یادم رفت... خورشید این جمله آخری را چنان با صدای بلند ادا کرد که دائی از توی اتاق پرسید:
-اسم کی ؟
خورشید از هول محکم به پشت دستش کوبید و سکوت کرد. دائی هم با آن ناخن خشکی در حرف زدن دیگر چیزی نپرسید.
فردای همان روز ، درست غروبدم ، پسر رودسری لب دریا روی دو پا نشسته و منتظر خورشیدش بود، خورشید تنها پیراهن خوشرنگی که داشت پوشیده و با احتیاط وسواس گونه ای به وعده گاه آمد... این پیراهنش هم در پشت سر دو وصله جانانه خورده و مایه شرمساری اش می شد و به همین دلیل سعی می کرد در تمام مدت رویاروی رودسری بایستد.
-من اومدم !
جوانک رودسری برگشت .نگاهش در آن هوای خاکستری رنگ روی چهره و اندام دخترک ماهیگیر میخکوب شد .انگار جنسش از جنس آدمیزاد نبود .یک پری دریائی بود که دلش به حال او سوخته و از اعماق دریا بیرون آمده و با او حرف می زد.
-از دیشب که با هم حرف زدیم تا حالا نخوابیدم ...
-چرا؟ بدخوابی؟... گفتی اسمت چیه؟...
جوانک مثل طلسم شده ها، مات و مبهوت، چننان بر جا ماسیده بود که یک درخت خشکیده بر سینه تپه ای دوردست!...
-گفتم اسمم محمده!... خیلی هم خوش خوابم تو خوابمو ازم گرفتی ...
-من؟من؟... من که با تو به رودسر نیومدم!...
جملاتی که بین آن دو جوان ردو بدل می شد از سادگی، رقت انگیز بود اما از هر حرفش شهد عشق و خواستن بر زمین می چکید .خورشید به سادگی اعتراف کرد:
-راست می گی ها... منم دیشب تا صبح نخوابیدم!...
جوانک یک لحظه چشم از آن پری دریائی بر نمی داشت ،اگر در فضای بسته شهرستان متولد نشده بود، چه بسا دختر ماهیگیر را بغل میزد و او را در آتش درونش ذوب می کرد.
-با برادرم اسماعیل حرف زدم، اولش خیلی نصیحتم کرد، حتی سرم داد کشید، بعدش التماس کرد ولی من گفتم ی این دختره یا مرگ!
از شنیدن این سخن آخر رنگ سرخ غروردر چهره گل بهی خورشید نشست.
-خوب چی شد؟...
-اسماعیل اصلا زیر بار نمی رفت ، می گفت آخه ما آبرو داریم ، تو رودسر اسم و رسمی داریم حالا برم دست یه دختر ماهیگیر و بگیرم بیارم و به مردم بگم این دختره بی اصل و نسب عروس خانواده ماست؟
-خوب تو چی گفتی؟...
خورشید دلش می خواست نه یکبار بلکه هزاران بار این جمله را از دهان محمد بشنود که یا این دختره یا مرگ!...
-به اسماعیل گفتم برادر جان! قبوله که ((لاکو)) فقیره ، صیادی می کنه ، اما از خوشگلی تو تموم مملکت ما لنگه نداره! یه دست لباس خوشگل بهش بده بپوشه ، تا بگم چه جور همه چشمهارو کور می کنه!...
-خوب برادرت چی گفت!...
همون حرف اولش رو زد گفت این لاکو قد و قواره خانواده ما نیس !...
-تو چی گفتی؟
-گفتم یا این لاکو یا مرگ!
قلب دختر جوان هر بار با شنیدن این شعار شتابی دیوانه وار تر می گرفت.
-پس خدا حافظ!...
جوانک رودسری به التماس افتاد:
-خداحافظی در کار نیس ،مگه نعشه منو از آب بگیرن!...
وحشت در چشمان سبز خورشید با حرکتی تند خودش را نشان داد.
-نه! تو را خدا اینجور حرف نزن ،دلم تو سینه می ترکه!...


***********************************************

یک هفته تمام محمد و برادرش در کشمکشی طاقت فرسا دست و پا می زدند و سر انجام برادر بزرگتر به همان نتیجه ای رسید که محمد از طریق عشق و علاقه جنون آمیزش به دختر ماهیگیر رسیده بود.
-خیلی خوب! لاکو رو برات می گیرم ولی نمی خوام انو بیاریش رودسر! یعنی یه چند ماهی تو همون ده نیگرش دار، وقتش که شد اونو یه جوری به فامیل نشون می دیم.
تصادفا دائی خورشید نیز شرطش همین بود. خواهر زاده ی من توی رودسر غریب و تنهاس! ما هم اینجا غریبیم! بگذارین همینجا بمونه !
اسماعسل برادر بزرگ محمد شم تجارت داشت. آینده عروس و داماد را در چایجان خیلی روشن تر می دید...
-خیلی خوب! بر برارم همین جا یه خونه می خرم، یه زمین هم بغل خونه که توش یه قهوه خونه امروزی بسازه اسمشو بزاره مهمان خانه محمد ، اوضاع داره زیر و رو میشه ،سیل کارگر و مهندس سرازیر منطقه شدن ،سر هفته حقوق می گیرن و باید یه جایی خرجش کنن .چه بهتر که توی مهمون خونه محمد خرجش کنن!...
دائی پرسید:
-محمد که قراره پشت اتول بشینه و میوه کشی کنه، چه جور می تونه با یه دست دوتا هندونه برداره؟ هم اتول راه ببره هم مهمون خونه!...
اسماعیل نگاهش را مستقیم در چشم خورشید دوخت...
-شنیدم لاکو خیلی زبر و زرنگه ! هر توری که به آب می اندازه پر برکت بالا می آد، چرا توی دریا دنبال روزی بره؟ تو مهمون خونه پول پارو می کنه! زن و شوهر با هم کار می کنن ، سر سال یا اتولشون دو تا میشه یا یه خونه بزرگ تو رودسر براشون می خرم.تمام !؟...
دائی هم نظر برادر محمد را تائید کرد.
-تمام.
وقتی که محمد و برادرش، چایجان را با قول موافق پشت سر گذاشتند دائی برای اولین بار به حرف آمد:
-حقا که ما دهاتیها عقل درست و حسابی تو کله مون نیس !چرا من یا همین برو بچه های چایجان بفکر نیفتادیم که یه قهوه خونه بزنیم و هفتگی کارگرا مهندسارا خودمون بگیریم؟