صفحه 1 از 16 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    نسل عاشقان | ر.اعتمادی

    خلاصه داستان:
    سرگذشتی پر از درس و جذابیت
    رمانی جذاب از سرگذشت یک دختر کوچک روستا زاده به نام (( شوکا )) که شهرآشوبی می شود . دختری که از مزرعه و کارکردن در خانه های... در روستا و زیر دست نامادری بی انصاف به تهران پناه می آورد و...


    گوشه ای از داستان:
    (مادرش این دختر بدبخت رو فرستاده تا کلفتی تو رو بکنه ، اونوقت تو می خوای اونو بفروشی؟ کبری به التماس افتاد : به خدا اشتباه می کنی بهتره از این بچه بپرسی تا حالا کسی بهش دست زده ؟
    رایا خودش را روی صندلی انداخت . ضربه ای که به مغزش فرود آمده بود . کم سنگین نبود ، پس ماری ارمنی نیست ، پدر و مادرش ارمنی نیستند؟....)


    سخنی از نویسنده:
    در آغاز تصمیم گرفته بودم این کتاب را با عنوان ((مادر ایرانی)) منتشر کنم اما بنا به دلایلی که در متن کتاب خواهید دید ، عنوان((نسل عاشقان )) بر آن نهادم. این کتاب را با فروتنی بسیار و احساس انسانی و ایرانی به ((شوکا)) تقدیم می کنم که وقتی داستان را باتمام رساندید ، شما هم آن را به او تقدیم می دارید.


    نوشته پشت کتاب:

    امروز كه به تمامي آن سالها نگاه مي كنم
    مي بينم زندگي نسل ما ، تاريخ اين ديار است ٠
    و به راستي هر كدام عمري تجربه بوده اند ٠

    از كودكي چون بزرگسالان زندگي كرديم
    و چون به بزرگسالي رسيديم ،
    مسئوليتي فراتر از توان بر دوش كشيديم ٠

    اما اميدواريم كه فرزندان امروز
    از شنيدن قصه ي نسل ما ،
    تجربه اي بياموزند و ما را باور كنند ٠
    نسلي كه نسل عشق بود و مهر٠٠٠


    نوبت چاپ: سوم _ شهریور84
    نویسنده: ر .اعتمادی
    موضوع: اجتماعی ،عاطفی
    تعداد صفحات: 430 صفحه
    تعداد فصل: 25 فصل

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل ((1))
    دریای خزر در آن ساعت از روز،پنج و نیم بعد از ظهر،خاکستری رنگ و لبریز از خشم و عصیان بود. هر بار که به سوی ساحل ((چایجان))، دهکده ای بر سر راه رود سر_ لاهیجان خیز بر می داشت،چون دیوانه ای خستگی ناپذیر،سرش را محکمتر به ساحل می کوبید.پاییز زود تر از موعد از راه رسیده بود و پنجه های سرد و لرزانش را در تن و توش جلگه پهناور چایجان فرو می کرد.روزها کوتاه تر می شد و دریا هراس انگیز تر و خورشید در آسمان ناخن خشکی می کرد. شاید به همین دلیل ماهی گیران زودتر ساحل را ترک کرده و به کلبه هایشان بازگشته بودند. بر روی امواج کف آلود دریا، تنها دو قایق ماهیگیری دیده می شد که با سماجتی عجیب، در طلب روزی بالا پایین می رفتند. بر روی یکی از قایق ها، دختر جوان هفده،هیجده ساله ای، قرص و محکم ایستاده بود و با اراده ای شگفت انگیز تلاش می کرد توری که چند ساعت پیش به داخل دریا انداخته بود،بالا بکشد. دریا با آن خشم و خروش هراس انگیزش انگار با این دختر جسور شوخی اش گرفته بود. او را در کف دستهای سرد ولی نیرومندش گرفته و با او بازی بچگانه یک قل دو قل راه انداخته بود و شاید هم چشم کبود رنگ دریا،دخترک را گرفته بود.
    دختر نیز در بازی خطرناک دریا چیزی کم نمی آورد.پیراهن چیت و بلند و قرمز رنگی که تا مچ پایش می رسید از شتک ها و پرتاب های امواج ، تنگ و محکم به تنش چسبیده و پیکر این پری دریایی را با برجستگیها و فرورفتگی هایش، به چشم پیر دریا می کشید. در فاصله نه چندان دور، یک قایق دیگر نیز با امواج کشتی می گرفت.یک ماهیگیر پیر، با ریش سپید، بدنی پیچیده عضله، یادآور رستم دستان در آن کشاکش مرگ و زندگی، گویی دو چشم گشاده، به وسعت آسمانها مسابقه دو نسل آدمی_ جوان خام ولی متهور و پیر پر تجربه و مصمم_ را تماشا می کرد و پایان مسابقه را بر روی آب انتظار می کشید.
    صدای پیرمرد از پشت اموج توی گوش دختر ریخت.
    - آهای خورشید خانم! زود برگرد ساحل، خیال می کنی دریا هم مثل پسرم عاشقته و هر جور ادا و اطوار بریزی به سازت می رقصه؟ زود باش خودتو به ساحل بکش، چیزی نمونده دریا لقمه چپت بکنه!...
    خورشید همچنان قرصو محکم تو را از شکم دریا بیرون می کشید، سینه اش متورم شده ،شقیقه هایش تندتند می زد و بازوانش در جنگ نابرابر با دریا، به درد آمده بود.
    – آهی پیرمرد؟...نفوس بد نزن!نیش زبونت از نیش عقرب هم بدتر!من تا روزیمو از دریا نگیرم دست بردار نیستم! به پسرت هم بگو صنار بده آش، به همین خیال باش...
    پیرمرد با اوقات تلخی فریاد زد: - می دونم که تو و اون دایی مفت خورت از((باکو)) برگشتین و خیلی به خودتون می نازین، خیال می کنین از ما یه چیزی بیشتر دارین! پز می آئین، فیس و افاده دارین، اما از تو خوشگلتر کنار سیاه رود، منتظر پسرم صف بستن... نوبرش آوردی ! ... زود از دریا بکش بیرون...
    امواج،برای شنیدن شدن طعنه های دو نسل سمج و مصمم، قایقها را آنقدر به هم نزدیک کرده بود تا صدای هم را آشکارتر بشنوند.پیرمرد هیبتی پهلوانانه داشت و بر ده بیست ماهیگیری که از گیلک و فارس در فصل پائیز در این دهکده ساحلی ماهیگیری می کردند، ریاستی نانوشتته میکرد. – پیرمرد انقدر گوشه کنایه نزن ! اولش که فک و فامیلم باکویی نیستن! پدرو مادرم توی کوههای خمسه زنجان با ((قجر ))ها در گیر شدن،ترک وطن کرده ن. وقتی قجرا رفتن برگشتیم وطنمون تا چشم تو پیرمرد...
    خورشید به زحمت مهار رگبار تند کلماتش را به پیرمرد گرفت و با یک فشار آخرین بند تور را به داخل قایق کشید و در چشم به هم زدنی،ده بیست ماهی درشت سفید،وسط قایق به جست و خیز مرگ افتادند.چشمان دختر از پیروزی بر طوفان، مثل دو خورشید بر چهره اش می درخشید.
    چند دقیقه بعد،پیرمرد و دختر، با فاصله ای اندک قایق را به ساحل کشاندند.هوا کبود و تیره رنگ می زد و پیرمرد و دختر خود را به شکل سایه هایی کشیده، بر شن ساحل می دیدند.پیرمرد با همه ترش رویی مثل همه ماهیگیران سخت کوش،در اوج خشم و نفرت هم گرمای محبتی در کلام داشت.
    – خورشید نمی خواهی کمکت کنم؟
    خورشید هم عصبانیت چند دقیقه پیشش را توی دریا خالی کرده و سرحال از پیروزی پاسخ داد: - خدا قوت... تا خونمون می کشم...
    پیرمرد نمی توانست دلیریهای دختر را در مصاف با دریای طوفانی نادیده بگیرد... عجب دختری !...وقتی مردان جوان در مقابل طوفان جا می زنن،این یکی می شه سگ دریائی و با من رقابت می کنه! شیر مادرت حلالت!...ماشاء ا... زور پیل تو بازوی نرم و نازکشه!خاک بر سر پسرم که عرضه شو نداره تورش کنه...! اگه جوون بودم...
    پیرمرد رفت.خورشید نگاهی به کلبه شان انداخت،نزدیکترین کلبه به ساحل که فانوس کوچکی به دیوارش سوسو می زد.هیچ میلی برای بازگشت به خانه نداشت،پدر و مادرش در اولین سالها ی بازگشت به وطن،در زنجان از حصبه مرده بودند.از وقتی یادش می آمد پیش دائی اخمو د کم حرفش زندگی می کرد.دائی انگار که همیشه بر دهانش قفل زده بود،چند کلمه ای،آن هم پس نیازی بر زبان می آورد...او هیچوقت نامش را صدا نمی زد. – دختره امروز رخت چرکارو بشور!... – دختره برا شام کته بپز!...
    خورشید سیزده ساله بود که دائی زن جوانی هم سن و سال او گرفت.این ازدواج که فقر و تنگ دستی از سر ورویش می ریخت برای خورشید یک موهبت بود.با زن دائی ددوستی تنگاتنگی بهم زد و هر وقت دائی لز خانه می زد بیرون، دوتائی میزدند زیر خنده و هره و کره و آواز و رقص! تلافی خشکی آزاردهنده ی رفتارهای دائی را در می آوردند.
    دو سال بعد در پی یک خشک سالی، دائی مصمم شد به چایجان در مرز گیلان و مازندران برود، دائی در جوانی در آن دهکده ساحلی ماهیگیری کرده بود و روزی اش را از دریا می گرفت.وقتی دائی،همسر و خواهر زاده اش به چایجان رسیدند خورشید پانزده ساله بود. از همان روز اول بغل دست دائی روی قایق می نشست و در پهن کردن و کشیدن تور به او کمک می کرد و خیلی زود دائی که در سی و پنج شش سالگی از درد کمر می نالید،تور و قایق را در اختیار خورشید گذاشت و خود را بازنشسته کرد.
    خورشید روی شن های نرم ساحل و کنار گونی ماهیها نشسته بود و در آن غروب پاییزی که عطر شالی ها همراه با دم مرطوب دریا بهم می آمیخت حدادثی را که در این سه سال بر او گذشته بود مرور می کرد،از پانزده سالگی قدو بالای زن بیست ساله ای را داشت.کمر باریک، سینه ها فراخ و برآمده،پاها بلند و کشیده که به طرزی خوشایند گوشت بخود گرفته بود،پوستش سپید و گلرنگ و چهره اش همیشه از طراوتی خاص دختران کوهستانی بهره می گرفت.پلک چشمانش با بلند ترین مژگانی که در آن سرزمین ساحلی تا آن روز مثل و مانند نداشت چشمان سبزش را تزئین می کرد. همین ابزارهای زیبایی و دلربایی بود که از اولین روزهای پانزده سالگی تا امروز که هیجده ساله ای رسیده و آشوبگر بود، خواستگاران ریز و درشت را به خانه شان می کشید.آوازه زیبایی دختری که می گفتند از باکو آمده و درست مثل عروسکی فرنگی است به رودسر و لاهیجان و شهسوار هم کشیده بود و پسران شهری و ثروتمند که در شکار و صید دختران جوان پیشقدم بودند، سر وکله شان پیرامون خانه کوچک دائی خورشید بچشم می خورد اما نه دائی حاضر بود چنین کارگر مسلط و روزی رسانی را از دست بدهد و نه خورشید دختری بود که بیگدار به آب بزند.با لینکه سواد و معرفت درس خواندن را نداشت اما بسیار آزاداندیش بود،در انتخاب هر چیز،از لباس تا خورد و خوراک و رفت و آمد برای خود حق انتخاب قائل بود.صفاتی که در آن سالها نه تنها امتیازی بحساب نمی آمد،بلکه نوعی بدبینی هم نصیب چنین دخترانی می کرد.با اینکه هر روز با ده ها ماهیگیر مرد سر و کار داشت و هرکدام آشکارا مجیزش را می گفتند،متلک نثارش می کردند،قربان صدقه اش می رفتند اما از نوعی اتکا به نفس برخوردار بود که تا آن روز هیچ مردی راه را بر او ببندد و تقاضای بوسه کند، به خود نداده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زندگی و جوانی خورشید در جلگه سرسبز چایجان چون نسیمی در گذر بود، وقتی روی تپه ای می ایستاد و به سرسبزی جلگه و آرامش نیلگون دریا نظر می انداخت به تابلوهای کار نقاشان بزرگ کلاسیک موزه های اروپا شبیه می شد که در غروب یک روز نیمه ابری ،فانوس به دست، در انتظار بازگشت عاشق خود به دریا خیره شده است.اما زندگی این زیبای بک رو دست نخورده، با همه آزاد اندیشی هایش مانند سکنه ده، با فقری مزمن دست به گرببان بود و هدر می رفت،حتی آنها که شالی داشتند یا باغ چای، باز هم نمی شد در ردیف ملاکین مرفه قراردادشان.بیماریهایی نظیر مالاریا همه توش و توان روستانشینان را می ربود.اغلب رنگها زرد وپژمرده و صورتها پلاسیده بود تا اینکه یک روز سر و کله عده ای،سوار بر یک دیزل برای کشیدن جاده شوشه در اطراف چایجان ظاهر شد.سال 1310 بود،حکومتی که جانشین قاجارها شده بود پیش از هر کاری،به جاده سازی اهمیتی خاص می داد.ایران پراکنده در صورتی می تواست به یک کشور واحد و یکپارچه تبدیل شود که با راههای شوسه به هم مرتبط شود. ورود کارگران و اتولهاشان ، خواب آرام شهر ها و روستاها را به هم می زد.مشاغل تازه ای پدید می آورد،کارگران برای خرج کردن حقوقهایشان به قهوه خانه و مهمانخانه و مغازه های جدید نیاز داشتند، و دهکده چایجاان نیز از جنبش تازه بی نصیب نمانده بود.البته این حادثه مانند هر حادثه نو و تازه ای موافق و مخالف داشت.مخالفین می گفتند این جاده لعنتی شوشه پای غریبه ها را به دهکده باز می کند،با آمدن آنها دین و ایمان مردم پایمال غریبه های ناشناس می شود که لباسهای شهری می پوشیدند ، صورتشان را با تیغ می تراشیدند و مثل فرنگیها زندگی می کردند اما خورشید که چیزهایی از جاده شوشه باکو درایام کودکی به خاطر داشت به هیجان آمده بود و برای ماهیگیران فقیر می گفت که عبور جاده شوشه از چایجان ، ماهی هیا آنها را قبل از بو گرفتن و فاسد شدن به بازارهای شهر های بزرگ می رساند و کسب و کارشان رونق می گیرد. صحبتهای خورشید در حمایت از راه شوشه ، خشم محافظه کاران را علیه او بر می انگیخت!(( معلوم است از آن طرف آب اومده ، افکار بلشویکی تو کلشه!...)) در این میان دختران ترشیده و زشتهای بی شوهر مانده نیز آتش مخالفت را علیه خورشید تیز می کردند...((تا وقتی این ورپریده توی چایجان جولون می ده کی بما نیگاه می کنه!...)) با این نوع برداشتهای ظالمانه ، به انواع گناهان کبیره و صغیره متهم می کردند .کاری که هنوز هم در روزگار ما مردم تنگ نظر همچون شب پره ای که آفتاب نمی خواهد ، علیه چهره های موفق راه می اندازند تا ضعف درونی شان را بپوشانند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    درست در همان روزها که دود تیره و بد بوی حسادت، چهره زیبا و روشن خورشید چایجان را لحظه به لحظه تاریکتر می کرد ، چشم خورشید به جوانی همسن و سال خودش افتاد که سر و وضعی شهری داشت ، پیراهن سپید یقه دار و شلوار می پوشید ،موهای سرش را تیغ می انداخت و روی هم رفته چهره ای کاملا شهری داشت . این جوان جذاب و خوش سر و وضع، بیشتر در اطراف ساحل وماهی گیران پرسه می زد در حالیکه هیچ آشنائی هم بین ماهیگیران نداشن. خورشید خیلی زود متوجه جوان شده و دزدانه او را می پائید. شاید پیشکاری، چیزی باشد که دنبال طلب معوقه اربابش از ماهیگیران فقیر آمده اما غریزه نیرومند زنانه اش خیلی زود به او خبر داد که مگر نمی بینی یه لحظه چشم از تو بر نمی دارد؟... شاید هم دنبال موقعیتی می گردد تا با تو گپی بزند...
    خورشید از روی شن های ساحل برخاست، دستش را به سر گونی پر از ماهی گرفت تا آن را از جا بکند که صدای پسر جوان از پشت سر، او را میخکوب کرد: - کمک نمی خواهی؟
    خورشید گونی ماهی ها را دوباره روی ماسه ها گذاشت .به سوی صاحب صدا برگشت.خودش بود همان پسر جوان شهری!...
    پسرک مانند خودش بلند قد بود. کمی تیره میزد و چشمهایش سیاه سیاه، بینی اش عقابی ، وشانه هایش گشوده و عریض بود، خورشید که در حلقه جوانان ماهیگیر عادت کرده بود که ترسی از جنس مرد نداشته باشد ، با لحن نسبتا بی اعتنا ولی متکی بخود گفت: - نه ،برار!
    جوان مثل ماه گرفته ها سیخ و بی حرکت ایستاده و راه را بر خورشید بسته بود...
    -نکنه از شهر اومدی می خوای ماهی بخری؟...
    -نه!
    -پس راحتو بگیر و برو!...
    جوان مکثی کرد... زبانش گرم شده بود.
    -خودت می دونی چند وقته اینجا پرسه می زنم!
    -بله ،بعضی وقتا دیدمت از کجا می آئی؟
    -بچه رودسرم...
    -چیکاره ای ؟پدرت چیکاره س؟
    -پدرم مرده با برادرام توی کار خرید و فروشم.یه کاروانسرا از پدرمون به ارث رسیده که حالا کردیمش گاراژ!... شاید خدا بخواد کا رو کاسبی مون بگیره!...
    خورشید شگفت زده پرسید:
    -چی گفتی؟گاراژ؟...
    پسرک شمرده و آرام برای خورشید توضیح داد که دیزل ها باید مثل قاطرها و اسبها، جائی برای استراحت داشته باشند،آنجا را می گویند گاراژ!...
    خورشید بعد از شنیدن توضیحات جوان رودسری، دوباره مانند باهوشترین کاراگاهان ادامه داد:
    -حالا چی می خوای بگی خواستگاری ؟...
    جوان سرش را روی چانه اش انداخت.
    -بله، زن من می شی؟
    پیشنهاد جوان شهری چنان صریح و بی پرده و بی مقدمه از دهانش بیرون افتاد که خورشید یکی از آن خنده های بلندش را سر داد.
    -حالا برا تو زوده زن بگیری... چند سالته؟...
    پسر با دلگرمی به سئوالات عروسک فرنگی پاسخ می داد.وقتی دختری از تو سئوال می کند لابد چشمش تو را گرفته است.
    -هیجده سالمه !دوستام رستم میندازن می گن تو هنوز باید از پستون مادرت شیر بخوری تورو چه به عاشقی؟چه به زن گرفتن!...تازه خدمت اجباری هم نرفتم!...
    خورشید دستی بر گونه هایش کشید تا سرمای زود رس پاییزی را با دستهایش نرم کند.
    -چرا می خوای زن بگیری؟ بهت نمی آد!
    -دلیلش روشنه!عاشقم!
    -عاشق کی؟
    -تو!...
    خورشید خیلی خونسرد گفت:
    -من که نیستم!
    - خوب تو هم میشی...
    خورشید تا آن روز هرگز به ارتباط زن و مرد فکر نکرده بود. و داستان عشقو عاشقی راهم از زبان مطربان دوره گرد شنیده بود...اما از همکلام شدن با جوان رودسری بدش نمی آمد.
    -چرا نمی ری تو رودسر عاشق بشی؟...می گن دخترای شهری بوی خوبی میدن!... چرا تو دهات دنبال زن می گردی؟
    سئوال و جواب ها بسیار ساده و خام بود.
    -برای این که قصه یه عروسک فرنگی که تو دریا ماهیگیری می کنه تو رودسر هم پیچیده!...
    خورشید دوباره سراپای جوانک رودسری را برانداز کرد. با ماهیگیرانی که هر روز هزار بار قربان صدقه اش می رفتند زمین تا آسمان فرق داشت.
    -ولی تو از کجا می آری زن بگیری!... زن خرج داره ،خونه می خواد ، چه می دونم لباس می خواد ،غذا می خواد ،هزار جور خرج و مخارج داره!...
    جوان برای اثبات لیاقتش مانند یک خطیب حرف می زد:
    -برادر بزرگم اسماعیل دو سه ماه پیش یه دیزل پیش خرید کرده ،قرار رانندگی یاد بگیرم و باهاش کار کنم...
    خورشید نفس عمیقی کشید که بیشتر هیجانش را می رسانید.
    -یعنی باهاش چی کار کنی؟
    -میرم رشت،چای می برم ،برنج می برم...می فروشم،بر می گردم!...
    در اینجا جوان رودسری که رستهایش را از سوز سرد دریا خشکیده بود و خبر نداشت، توی جیبهایش فرو کرد.
    -خوب چی می گی؟...
    خورشید چشمان سبزش را که در تاریکی چون گربه می درخشید به چهره پسر دوخت و با لحن مصممی پاسخ داد:
    -با هم جور نیستیم...
    پسرک اخمی به پیشانی انداخت.
    -آخه چرا؟
    -تو حتما فهمیدی من یه ماهیگیر فقیرم!... ولی تو نه!تو یه جوان شهری پولداری،دارین اتول میخرین،فردا قوم و خویشات چی می گن؟... خیال نمی کنم دائی بتونه به من یه دست رختخواب ،جهزیه بده!...
    جوان از استدلال تازه ی خورشید نیرو گرفت .پس او مرا پسندیده ، گیر کارم فقط زندگی خودشه!...
    -ببین تو جهیزیه می خوای چکار؟ جهیزیه ات با خودته.
    خط تعجب روی چهره خورشید افتاد:
    -چه جوری؟
    جوان رودسری حالا با عشق سخن می گفت:
    -جهیزیه تو همین چشمها ، همین لب و دهن ، همین موهای فندقی ، همین کمر باریک....
    خورشید برای نخستین بار جلوی یک مرد جوان دچار شرمی ناشناخته شد. سخنش را قطع کرد:
    -نه باز هم با هم جور در نمی آئیم...
    جوان رودسری بی لحظه ای درنگ عظمت عشقش را با یک جمله کوتاه و مختصر به معبود خود حالی کرد:
    -اگه زن من نشی بدون که بی معطلی خودمو جلو چشات تو دریا غرق می کنم!...
    باور کردنی نبود، خورشید هرگز چنین تهدیداتی نشنیده بود...
    -شوخی می کنی رودسری!
    -خیلی هم جدی می گم! جواب بده زن من می شی؟...
    خورشید با همه جسارت ذاتی اش تکانی خورد. این پسر شوخی سرش نمی شود، خوشگل و خوش قدو بالا که هست ، پول و پله هم که دارد، می شوم زنش ،و از این رنج و مشقت صیادی آزاد!... لباسهای خوشگل می پوشم ، از اون قرمزی ها رو لپ و لبم می زنم ،دیگه کارگری بسه !... میشم خانم خونه!...
    از استدلالی که ناگهانی چون موج بزرگی بر سرش فرو ریخته بود ،تکان خورد و بعد شرمی دخترانه مثل شعله آتش بجانش افتاد و برای اولین بار از اینکه سینه هایش متورم و پیش آمده ،خجالت کشید و نفسش را بیرون داد.
    جوان رودسری به ساعت مچی اش نظری انداخت ،خورشید تا آن روز ساعت مچی روی دست هیچ ماهیگیری ندیده بود.
    -خوب! چی می گی، زنم می شی؟... فردا بفرستم خواستگاری؟...
    خورشید چشم از ساعت مچی جوان رودسری برگرفت.
    -چی گفتی؟
    -فردا بفرستم خواستگاری؟
    خورشید چنان بلند ((نه)) گفت که ترسید دائی اش از توی خانه صدایش را شنیده باشد.
    -آخه چرا؟
    -آخه من تو رو نمی شناسم!...نمی دونم چه جور پسری هستی ؟ شاید تو هم یکی از اون مردائی باشی که زنشونو کتک می زنن؟...
    جوان رودسری خندید، او دورا دور شاهد شجاعتهای دختر ماهیگیر بود.
    -تو که کم نمی آری؟
    -آره کم که نمی آرم هیچی، با پارو سرتو می شکنم!...
    خورشید چه قدر ساده و محکم حرف می زد.
    -خوب بفرستم خواستگاری؟
    خورشید لحن ملتمسانه ای به خود گرفت :
    -یه مدت صبر کن ! تو باکو دختر پسرا اول با هم معاشرت می کنن ، وقتی هم دیگه رو پسندیدن زن و شوهر می شن!...
    پسر قاطعانه پیشنهاد دختر را رد کرد.
    -اونا بلشویکن ما نیستیم!...
    -ولی ما از دست بلشویکها برگشتیم ایرون!...
    -پس چی می گی ، بفرستم خواستگاری؟
    -نه! یه خورده بمن وقت بده !... ممکنه دائیم مخالفت بکنه!...
    -اگه دائیت بخواد بازی دربیاره تو رو با خودم می برم رشت عقدت می کنم.
    خورشید از جسارتی که در کلام جوان رودسری بود خوشش آمد.
    -اسمت چیه مرد؟
    -محمد !
    -خوب نمی خواد تو خودتو بکشی !باهات فرار هم نمی کنم !... فردا همین وقت ، همین جا منتظرتم . بیا !...

    پایان فصل اول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل((2))

    شب هنگام ،وقتی خورشید با گونی پر از ماهی سفید ، به خانه بازگشت حال و هوایش با روزهای گذشته متفاوت و دگرگون بود. این زندگی چه بازیها که در سینه اش پنهان دارد؟... با یک حرکت با یک حادثه ،زندگی آرام و بی دغدغه ای ناگهان به یک دریای طوفانی بدل می شود. این واقعه یعنی حضور ناگهانی و خواستگاری بی مقدمه جوانک رودسری ، یک طوفان واقعی بود که بر زندگی آرام خورشید وزیده بود. با خودش و با همان جملات ساده ای که از چند صد واژه تجاوز نمی کرد می اندیشید: (( نه ! این غیر ممکن است ، نکند این جوانک از همان جادوگرانی باشد که توی قصه ها می آیند و شکل و قیافه اشان را تغییر می دهند و دختران ساده دل را از راه به در می کنند. ولی نه! او همه نشانی ها را داده بود. نمی توانست همه آن نام و نشانی ها دروغ و دغل باشند.))
    دختر ماهیگیر تا صبح توی تخت غلت واغلت زد . آخر کدام جوان شهری می آید و به دختر ماهیگیری که اگر دو روز به دریا نرود باید سر بی شام زمین بگذارد پیشنهاد ازدواج دهد؟... طفلکی می گفت یا با من ازدواج کن، یا خودمو توی دریا غرق می کنم ! یعنی من اینقدر براش مهمم؟!... چهره آن جوان رود سری با آن دو چشم سیاه و قد و بالای بلند و آن شلوار و پیراهن سفید ، یک لحظه از پیش چشمانش دور نمی شد... خدای من اسمش چی بود؟... یادم رفت... خورشید این جمله آخری را چنان با صدای بلند ادا کرد که دائی از توی اتاق پرسید:
    -اسم کی ؟
    خورشید از هول محکم به پشت دستش کوبید و سکوت کرد. دائی هم با آن ناخن خشکی در حرف زدن دیگر چیزی نپرسید.
    فردای همان روز ، درست غروبدم ، پسر رودسری لب دریا روی دو پا نشسته و منتظر خورشیدش بود، خورشید تنها پیراهن خوشرنگی که داشت پوشیده و با احتیاط وسواس گونه ای به وعده گاه آمد... این پیراهنش هم در پشت سر دو وصله جانانه خورده و مایه شرمساری اش می شد و به همین دلیل سعی می کرد در تمام مدت رویاروی رودسری بایستد.
    -من اومدم !
    جوانک رودسری برگشت .نگاهش در آن هوای خاکستری رنگ روی چهره و اندام دخترک ماهیگیر میخکوب شد .انگار جنسش از جنس آدمیزاد نبود .یک پری دریائی بود که دلش به حال او سوخته و از اعماق دریا بیرون آمده و با او حرف می زد.
    -از دیشب که با هم حرف زدیم تا حالا نخوابیدم ...
    -چرا؟ بدخوابی؟... گفتی اسمت چیه؟...
    جوانک مثل طلسم شده ها، مات و مبهوت، چننان بر جا ماسیده بود که یک درخت خشکیده بر سینه تپه ای دوردست!...
    -گفتم اسمم محمده!... خیلی هم خوش خوابم تو خوابمو ازم گرفتی ...
    -من؟من؟... من که با تو به رودسر نیومدم!...
    جملاتی که بین آن دو جوان ردو بدل می شد از سادگی، رقت انگیز بود اما از هر حرفش شهد عشق و خواستن بر زمین می چکید .خورشید به سادگی اعتراف کرد:
    -راست می گی ها... منم دیشب تا صبح نخوابیدم!...
    جوانک یک لحظه چشم از آن پری دریائی بر نمی داشت ،اگر در فضای بسته شهرستان متولد نشده بود، چه بسا دختر ماهیگیر را بغل میزد و او را در آتش درونش ذوب می کرد.
    -با برادرم اسماعیل حرف زدم، اولش خیلی نصیحتم کرد، حتی سرم داد کشید، بعدش التماس کرد ولی من گفتم ی این دختره یا مرگ!
    از شنیدن این سخن آخر رنگ سرخ غروردر چهره گل بهی خورشید نشست.
    -خوب چی شد؟...
    -اسماعیل اصلا زیر بار نمی رفت ، می گفت آخه ما آبرو داریم ، تو رودسر اسم و رسمی داریم حالا برم دست یه دختر ماهیگیر و بگیرم بیارم و به مردم بگم این دختره بی اصل و نسب عروس خانواده ماست؟
    -خوب تو چی گفتی؟...
    خورشید دلش می خواست نه یکبار بلکه هزاران بار این جمله را از دهان محمد بشنود که یا این دختره یا مرگ!...
    -به اسماعیل گفتم برادر جان! قبوله که ((لاکو)) فقیره ، صیادی می کنه ، اما از خوشگلی تو تموم مملکت ما لنگه نداره! یه دست لباس خوشگل بهش بده بپوشه ، تا بگم چه جور همه چشمهارو کور می کنه!...
    -خوب برادرت چی گفت!...
    همون حرف اولش رو زد گفت این لاکو قد و قواره خانواده ما نیس !...
    -تو چی گفتی؟
    -گفتم یا این لاکو یا مرگ!
    قلب دختر جوان هر بار با شنیدن این شعار شتابی دیوانه وار تر می گرفت.
    -پس خدا حافظ!...
    جوانک رودسری به التماس افتاد:
    -خداحافظی در کار نیس ،مگه نعشه منو از آب بگیرن!...
    وحشت در چشمان سبز خورشید با حرکتی تند خودش را نشان داد.
    -نه! تو را خدا اینجور حرف نزن ،دلم تو سینه می ترکه!...


    ***********************************************

    یک هفته تمام محمد و برادرش در کشمکشی طاقت فرسا دست و پا می زدند و سر انجام برادر بزرگتر به همان نتیجه ای رسید که محمد از طریق عشق و علاقه جنون آمیزش به دختر ماهیگیر رسیده بود.
    -خیلی خوب! لاکو رو برات می گیرم ولی نمی خوام انو بیاریش رودسر! یعنی یه چند ماهی تو همون ده نیگرش دار، وقتش که شد اونو یه جوری به فامیل نشون می دیم.
    تصادفا دائی خورشید نیز شرطش همین بود. خواهر زاده ی من توی رودسر غریب و تنهاس! ما هم اینجا غریبیم! بگذارین همینجا بمونه !
    اسماعسل برادر بزرگ محمد شم تجارت داشت. آینده عروس و داماد را در چایجان خیلی روشن تر می دید...
    -خیلی خوب! بر برارم همین جا یه خونه می خرم، یه زمین هم بغل خونه که توش یه قهوه خونه امروزی بسازه اسمشو بزاره مهمان خانه محمد ، اوضاع داره زیر و رو میشه ،سیل کارگر و مهندس سرازیر منطقه شدن ،سر هفته حقوق می گیرن و باید یه جایی خرجش کنن .چه بهتر که توی مهمون خونه محمد خرجش کنن!...
    دائی پرسید:
    -محمد که قراره پشت اتول بشینه و میوه کشی کنه، چه جور می تونه با یه دست دوتا هندونه برداره؟ هم اتول راه ببره هم مهمون خونه!...
    اسماعیل نگاهش را مستقیم در چشم خورشید دوخت...
    -شنیدم لاکو خیلی زبر و زرنگه ! هر توری که به آب می اندازه پر برکت بالا می آد، چرا توی دریا دنبال روزی بره؟ تو مهمون خونه پول پارو می کنه! زن و شوهر با هم کار می کنن ، سر سال یا اتولشون دو تا میشه یا یه خونه بزرگ تو رودسر براشون می خرم.تمام !؟...
    دائی هم نظر برادر محمد را تائید کرد.
    -تمام.
    وقتی که محمد و برادرش، چایجان را با قول موافق پشت سر گذاشتند دائی برای اولین بار به حرف آمد:
    -حقا که ما دهاتیها عقل درست و حسابی تو کله مون نیس !چرا من یا همین برو بچه های چایجان بفکر نیفتادیم که یه قهوه خونه بزنیم و هفتگی کارگرا مهندسارا خودمون بگیریم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زندگی مشترک خورشید و محمد به سرعت شکل گرفت ، خورشید خیلی زود از قالب یک دختر فقیر و زحمتکش ماهیگیر بیرون آمد و به زنی زیبا و مدیر تغییر شکل داد. او حالا به جای صید ماهی، از ماهیگیران ماهی می خرید و مهمان خانه کوچک شوهرش را با کته ماهی و انواع خوراکی های محلی ، از مرغ ترش تا میرزا قاسمی تا باقالی قاتوق به شهرت رسانده بود ، سیل کارگر و مهندس و راننده بود که سرازیر مهمانخانه مهندس رودسری می شد و صد البته زیبایی چشمگیر و دلربائی های خورشید هم در جلب و جذب مشتریان بی تاثیر نبود و هر مسافری بر پایه ذوق و سلیقه خود افسانه ای درباره ی گذشته های خورشید برای دیگران نقل می کرد و قسم می خورد که خود شاهد تمام ماجرائی بوده که حالا برای مسافران عزیز نقل می کند! محمد نیز دو سه ماهه، اتول روسی خود را تحویل گرفت. هفته ای سه روز انواع محصولات کشاورزی منطقه از چای و برنج گرقته تا پرتغال و لیمو شیرین و مرغ و خروس و اردک وماهی را به رشت می برد و با جیب های پر پول به چایجان بر می گشت. حضور کارگران راه شوشه ، راهسازی و پل سازی نوعی شکوفائی اقتصادی در چایجان پدید آورده بود و کشاورزان و تولید کنندگان که به علت دوری راه تا رشت و استفاده از گاری ، محصولاتشان یا در طول راه خراب می شد یا روی دستشان می ماند محمد را از ته دل دوست داشتند و با اطمینان کامل محصولاتشان را برای فروش در رشت و سایر شهرهای استان در اختیارش می گذاشتند و جیب های محمد را از پول می ترکاندند! غیر از کارگران و مهندسین راه سازی، دلالان و میدانداران تهران نیز حالا با اتومبیل های دوج و فورد خود مستقیما برای خرید و پیش خرید محصولات برنج و چای به چایجان می آمدند و در مدت توقف مهمان خانه را رونق می بخشیدند .وقتی آخر هفته محمد و خورشید در آمدشان را از اتول و مهمان خانه رویهم می گذاشتند به شوق می آمدند و براستی نمی دانستند با این درآمد چه کار کنند! در همین زمان شعبه اداره شیلات نیز در چایجان برقرار و بر مشتریان ثابت و دائمی مهمان خانه نیز افزوده شد .حالا زندگی محمد و خورشید نیز غیر از گرمای عشق ، از تب داغ پول نیز می سوخت و محمد هروقت با اتولش به رشت می رفت بجای یک روز توقف ، دو روز و بعضا سه روز و گاهی بیشتر در آن شهر می ماند تا اندکی از وزن جیب های خود بکاهد!... برو بچه های زرنگ شهر رشت خیلی زود متوجه شدند که شکار چاق و چله ای به تورشان خورده و شبهایشان را می توانند با پول فراوانی که جوانک رودسری ولخرج از جیبش بیرون می ریخت بگذرانند. خیلی زود غیر از رفتن به کافه ها یا سفارش عرق روسی و خاویار و کباب بره ،تفریح تازه ای برای محمد جور کردند . خانه((حسین خان)) در رشت مرکز زنان زیباروئی که در بدام انداختن مردان جوان ولخرجی نظیر محمد ،صیادان ماهری بحساب می آمدند... تاخیرهای متوالی محمد ،بوی تن و بدن زن های هرزه خانه ((حسین خان)) بتدریج خورشید را نگران می کرد اما حرکات ماهیگونه جنینی که در شکم خورشید ظاهر شده بود او را مطمئن می ساخت که با ورود یه بچه خوشگل و مامانی به زندگی مشترکشان ،جوانک رودسری دوباره سر به راه خواهد شد .
    محمد در برابر شنیدن خبر بارداری همسرش یکی دو بالانس زمینی زد و شب هنگام دوستان رودسری اش را به عرق خوری مفصلی دعوت کرد و همان شبانه برای تکمیل شادی اش ،همسر حوان و زیبایش را تنها گذاشت و یکسره تا رشت راند تا در خانه حسین خان در کنار زنان هفت خط آن خانه شادی اش را تکمیل کند.
    صبحگاه وقتی خورشید به مهمانخانه آمد حال و هوای درستی نداشت . چشمان سبزش از شدت اندوه و گریه کبود شده بود. بینی اش تیر کشیده و زیر چشمش پف کرده و به زیبائی فرنگی گونه اش آسیب زده بود.
    در بین مسافران و مشتریان مهمانخانه مرد نسبتا جوانی بود بنام آقا عبدا... . او سرگروه کارگران شوسه منطقه بود ،با کارگرانش به عدل و انصاف رفتار می کرد، می گفتند همسرش سر زا رفته و او برای فراموشی این حادثه تلخ ، شغل سرکارگری را انتخاب کرده است . او اولین مشتری آشنائی بود که با نگرانی متوجه تغییر شکل آشکار خورشید شد .
    -خورشید خانم خیر باشه بارداری اذیتتون می کنه؟...
    خورشید حوصله حرف زدن نداشت ، از هرچه مرد بود بدش می آمد، بنابراین سکوت کرد اما هر زنی بخصوص اگر هجده، نوزده ساله باشد و هر قدر خود دار ، به یک همدل و هم زبان نیازمند است. دختر ماهیگیر جز دائی کم حرفش، کدام گوش شنوائی برای درد و دل کردن می شناخت؟ آقا عبدا... بتدریج برای خورشید سنگ صبور شده بود و انصافا تلاش می کرد تا خورشید برای گذران زایمان ( که عبدا... خاطره بدی از آن داشت ) کمتر از بی وفائی محمد رنج بکشد .

    ************************************************

    در همین روزها بود که محمد را به سربازی خواندند . خورشید وحشت زده شد ، اگر محمد سربازی برود و او در غیاب شوهر ، بچه اش را به دنیا بیاورد چه کسی مهمانخانه را اداره می کند؟ خرج و مخارجشان از کجا در می آید؟ آقا عبدا... به خورشید توصیه کرد که به اداره نظام وظیفه مراجعه و تقاضای کفالت کند .عبدا... به او گفت که اگر به اداره نظام وظیفه رودسر برود و مدعی شود که دارای بچه ای دوساله است و یک بچه هم در راه دارد ،حتما شوهرش را معاف می کنند.
    -ولی من که بچه دوساله ندارم!...
    -اگه بتو گفتن بچه را بیار ببینیم ، دست یکی از بچه های آشنا را بگیر و ببر اداره نظام وظیفه بگو بچه منه!...
    خورسید به اداره نظام وظیفه رودسر رفت ،دایتان ساختگی آقا عبدا... را موبمو برای افسری که از تهران آمده بود تعریف کرد و افسر به او گفت:
    -خانم بچه تونو بیار اینجا ، اگه این طور که میگین دوسه ساله باشه شوهرتون رو معاف می کنم...
    خورشید به خانه بازگشت و دست احترام دختر سه ساله دائیش اش را گرفت و دوباره به اداره نظام وظیفه برگشت .
    -جناب سروان اینم دخترمون می فرمائید چه بکنیم؟...
    افسر پرسید شناسنامه بچه رو آوردی؟..
    -ما دهاتیها با کدوم حال و روز برا بچه مون شناسنامه بگیریم !...
    در آن سالهل سکنه روستا چنان در بند گرفتن شناسنامه برای فرزندان خود نبودند ، همینکه به سبک و سیاق اجدادشان ، اسم نوزاد را پشت قرآن می نوشتند، برایشان کافی بود .افسر جوان تهرانی هم این موضوع را خوب می دانست.
    -خیلی خوب خانم ! بچه را ببر اداره ثبت احوال براش شناسنامه بگیر و بیار اینجا ،شوهرتو معاف کنم.
    خورشید خود را با عجله به عبدا... رسانید !...
    -من از کجا بدانم که بچه خودم دختره ؟...
    آقا عبدا... خندید...
    -شما دهاتیهی چقدر ساده این!... وقتی بچه ات بدنیا اومد اگر پسر بود براش یه شناسنامه جدید می گیری... اگه دختر بود همین شناسنامه تو دستته!
    خورشید هم خندید...
    -ای بابا !کی حوصله داره برای بچه تازه شناسنامه بگیره، همینکه می گیرم براش نگه می دارم.
    بدین ترتیب ،فرزندی که هنوز چند ماهه در شکم خورشید وول می زد صاحب شناسنامه ای شد که نامش در شناسنامه (( احترام )) و تاریخ تولدش 1309 ثبت شده بود در حالیکه دختر واقعی خورشید در سال 1312 متولد شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حالا خور شید و محمد یکی از بزرگترین موانع زندگی پیش رویشان ،یعنی خدمت سربازی را پشت سر گذاشتند بی آنکه ترس از بیکاری و بی پولی آزارشان دهد. خورشید روز به روز سنگین تر می شد و کم تر به مهمانخانه سر می زد. اغلب از محمد می خواست که بی جهت در رشت نماند و مهمانخانه را اداره کند اما محمد بیست ساله و جوان از رشت دل نمی کند ، عشق خورشید دیگر در قلبش هیجانی نمی انداخت ، به خاطر عشق به خورشید تهدید نمی کرد که خودش را در دریا غرق می کند ،در شهر رشت دختران آماده ازدواج ،زنان جوان شوهر مرده چون کهکشانی بالای سر محمد حلقه زده بودند .محمد تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر درس نخوانده بود ، وقتی عاشق خورشید شد هرگز فکر نمی کرد در شهر رشت صدها خورشید در حال نور پراکنی هستند .او فقط یکبار ، آنهم با برادرش به رشت رفته و بعد از معامله مقادیری برنج که با گاری همراه برده بودند ، به رودسر بازگشته بود اما حالا رشت به یک شهر بزرگ و پر جنب و جوش مبدل شده بود ، ساختمان های زیبای شهرداری و بانک و سایر ادارات دولتی ، سبزه میدان و خیابانهائی که نام پادشاه را بر دوش می کشید با اتومبیلهای گرانقیمت چشم هر بیننده ای – حتی شهری ها را هم از تعجب خیره می کرد. یک سینما، دو تئاتر ، نام شهر رشت را نسبت به بیشتر مراکز استانهای کشور بر سر زبانها می انداخت. جوانک رود سری بی توجه به فرزندی که در راه داشت و دل نگرانی های همسر زیبایش خورشید ، اینک در این شهر بزرگ، صدف بسته زندگی اش را شکسته و به کامجوئی ها و لذت طلبی های بیحساب و کتاب مشغول بود .
    سرانجام خورشید در یک بامداد بهاری ، در حالیکه کارگران بومی در باغ چای مشغول چیدن چای بهاره بودند و عطر و بوی بوته های چای در تمام فضای دهکده شناور بود ، یک دختر نرم و نازک با پوستی گندمگون ،چشمانی بسیار درشت و آبدار، موهای بلند و مشکی افتاده بر شانه به شوهر همسن و سالش هدیه کرد .محمد که مست و خمور از شهر رشت به چایجان بازگشته بود کنار دخترش دراز کشید و پس از آنکه مدتی خیره خیره دختر را کاوید، از ته دل گفت :
    -تی ره قربان (( کُر)) ، تو شوکا نباشی؟... (قربان تو دختر بشوم تو شبیه آهو هستی؟)
    خورشید شگفت زده پرسید:
    -دخترمون رو چی صدا زدی!...
    محمد با صدای بلند گفت :
    -شوکا!... به چشمانش نگاه کن، درشت و کشیده تا نزدیکی گوشاش !عینهو یه شوکا ( آهو ) ...
    با اینکه خورشید از پدر و مادری آذری متولد شده بود اما طی سالها زندگی در چایجان به لهجه گیلکی آشنا بود و او نیز این نام را برای دختر زیبا و نوزادش پسندید و نام شناسنامه ای او را با سه سال سن ، در بایگانی ذهنش جا داد.

    ********************************************

    شوکا هنگام تولد از سلامت کامل برخوردار بود .برخلاف بسیاری از نوزادان در لحظه تولد هیچ سر و صدائی راه نینداخت. قابله به خورشید گفت، عجب بچه صبوری خدا حفظش کند!... اغلب ساعت ها در گهواره اش می خوابید و در بیداری با چشمهایش حرف می زد ، خط سیر مادررا تعقیب می کرد و زود تر از هر دختر بچه ی دیگری لب به لبخند گشود. رشد جسمانی شوکا هم سریعتر از همسن و سالانش بود. وقتی دو ساله شد سر و گردنی از همسن و سالانش بلندتر بود .خیلی زود زبان باز کرد و زودتر از آن شیرین زبانی می کرد.
    در نخستین روزهای تولد شوکا این احساس آرزومند در خورشید قوت گرفته بود که محمد بخاطر شوکا دست از عیاشی ها و ولگردی هایش در شهر رشت بر می دارد اما بسیاری از آرزوها در نطفه باقی می مانند و هرگز به شکوفه و غنچه مبدل نمی شوند. محمد نه تنها آرام نمی گرفت ، بلکه با امید به اینکه خورشید با داشتن فرزند ،زیاد به پرو پایش نمی پیچد ، بیشتر در کامجوئی هایش غرق بود ، حالا گاه غیبت هایش به دو هفته می رسید، هر چه در می آورد ، به پای زنان و دخترانی می ریخت که یک لحظه راحتش نمی گذاشتند ، در برابر ،خورشید روز به روز دلسردتر و پژمرده تر می شد . وقتی محمد از سفر می آمد دعوا و بگو مگو هر لحظه و هر بار بیشتر اوج می گرفت ، دختر ماهیگیر از آن دختران روستائی نبود که در برابر مردش سر تسلیم فرود آورد و به این دل خوش کند که بالا خره یک روز سر شوهرم به سنگ می خورد و سربزیر می شود . خورشید حق خود را در زناشوئی می طلبید! ((تو کار می کنی من هم با داشتن بچه کار می کنم منتی هم سر هم نداریم ولی من شوهرم را به دیگران نمی دهم . اگر مال دیگرانی برو که هرگز برنگردی.. ))
    محمد هر بار عصبا نی تر خورشید را ترک میکرد و دوباره به آغوش زنان خانه (( حسین خان )) باز می گشت و در مستی و بی خبری همه چیز را فراموش می کرد.
    خورشید آسمان زندگی اش را به فراموشی مطلق می سپرد .در همین شرایط عبدا... سرکارگر راهسازی شوکا را در بغل می گرفت ،با او بازی می کرد و به او دلداری می داد...
    یک روز که خورشید از غیبت سه هفته ای محمد به تنگ آمده بود گفت:
    -می خوام از محمد طلاق بگیرم!...
    عبدا... ابروانش را بالا داد :
    -چی گفتی؟!...
    -هیچی با این وضعی که می بینم دیگه آدم بشو نیس!... بالا خره یک روز ما هم از هم جدا میشیم، چرا حالا نه؟...
    فردا که صاحب سه چهار تا بچه شدم دیگه نمیتونم ازش جدا بشم!...

    پایان فصل((2))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل((3))
    خورشید در کنار دختر نازدانه اش شوکا که چند ماهه شده و کون خیزک می کرد چرخ های زندگی را در دستهای قدرتمند خود می گرداند.او همانقدر که در امور زندگی و چرخاندن مهمانخانه مسلط و متکی به نفس بود که در کار ماهیگیری یک سر و گردن از همکاران مردش بالاتر نشان می داد اما غیبت های متوالی و اغلب طولانی شوهرش محمد، یکی یکی گلهای باغ عشقش را به تاراج می برد . حالا همه راننده ها و مسافران آشنا که از چایجان می گذشتند از هرزگی های شوهر جوانش ، داستانهای دروغ و راست سر هم می کردند و دلش را به درد می آوردند .بسیاری از آنها کفتارهائی بودند در انتظار تنها ماندن شکار! حیف این دختر تازه سال و خوشگل نیست که نصیب گرگ بیابان شده؟ خودم می گیرمش و می برمش!...
    عبدا... بیشتر به خورشید نزدیک شده بود و تلاش می کرد با وجود کودکی چون شوکا، زندگی این زن و شوهر جوان از هم نپاشد . (( اما اگر قرار است این زن و شوهر از هم جدا شوند من نمی گذارم این طلای ناب بدست نامحرم بیفتد!... ))

    ************************************************** ************

    زندگی در میان امواج دریا ، به خورشید صبوری آموخته بود . شاید این ماهی شیطان و زیرک به طور نزدیک شود ،آن وقت تورش می کنم!... با محمد کج دار ومریز رفتار می کرد تا اینکه یک روز شاگرد راننده اتول معلوم نبود روی چه انگیزه ای ، از سیر تا پیاز زندگی محمد را در شهر رشت برای خورشید بازگفت و خورشید جسور و شجاع دیگر نتوانست بیش از آن خود را تحقیر شده ببیند . تا سر شب اشک ریخت ، اندیشید ، برابر آینه ایستاد ،خورشید را در آینه حقیقت یاب زیر و رو کرد .می خواست بداند چه چیزی کم دارد که محمد آن را در نزد زنان دیگر جستجو می کند .غریزه تاریک اندیش خشم و حسادت در تن و بدن آن زن جوان که کمتر مردی قدرت نگاه کردن در چشمان سبز زیبایش را داشت ، سر بر افراشته بود. خود خواهیها و غرور یک زن وقتی در درونش سر بر می دارد،دیگر منطق پذیر نیست .
    خورشید که در برابر خشم ویرانگر دریا هم هیچوقت کوتاه نیامده بود چرا باید لگدمال مردی شود که روزی عاشقش بود و برای تصرف او، حاضر بود خودش را در دریا قربانی کند؟...
    هنوز هم وقتی قدم به محوطه مهمان خانه می گذاشت دریچه هیچ چشمی بی اعتنا به رویش بسته نمی شد و هیچ قلبی نبود که برای او به فریاد و فغان در نیاید.بارها مهندسان جوان راهسازی به او ابراز عشق کرده بودند...
    (( خورشید بیا از این شوهر عیاشت طلاق بگیر !خودم تو را می گیرم و روی تخم چشمم می گذارم !... تخت گاه تو تهران است نه این دهکده و این مهمانخانه کارگری!... )) و خورشید هر بار در برابر چنین پیشنهاد های وسوسه انگیزی، خون عشق به شوهر و فرزندش را در رگهایش به جوش می آورد و با بی اعتنائی پاسخ می داد:
    ( (شاه من ،تخت گاه من، شوهر من است! ))
    اما حالا پس از شنیدن آن قصه های نفرت انگیز و پر از رسوائی و بوی گند زنان هرجائی دیگر حاضر نبود یک کلمه از پادشاه قلب خود بشنود !... (( از امشب یا هر شبی که او به خانه بیاید بستر من دیگر پذیرایش نیست.)) او دوباره همان دختر ماهیگیری بود که روزی اش را با چنگ و دندان از دهان کوسه ها بیرون می کشید! ...
    خورشید بر سر قولی که آن شب به خود داده بود ایستاد . در بازگشت محمد از سفر رشت ،بسترش را جداگانه انداخت و وقتی محمد از او علت را پرسید فقط یک جمله کوتاه بر زبانش غلتید:
    -تن تو بوی هرزه هارو میده! من از این بر و بو متنفرم!...
    محمد تمامی داستان را تا صفحه آخرش خواند. راننده سخن چین را از اتومبیلش بیرون انداخت اما هرگز نتوانست قلب یخ زده خورشید را دوباره گرم کند .
    با هم زندگی می کردند اما هر کدام هزاران فرسنگ دور از هم ! اختلاف خود را پیش روی مردم پنهان می داشتند اما یک جفت چشم ، چشمان آقا عبدا... سرپرست کارگران راهسازی با تیزهوشی و آگاهی پرده سکوتی را که آن دو بر زندگی خود کشیده بودند می درید و عمق فاجعه را می دید.
    سرانجام آقا عبدا... فرصتی مناسب یافت.
    -خورشید باز هم که تو غمگینی! توی خودتی !... یادمه روزای اولی که به چایجان آمده بودم مثل بلبل چهچه می زدی، مثل پروانه ها از این شاخ به اون شاخ می پریدی. راه نمی رفتی پرواز می کردی .حرف نمی زدی آواز می خواندی . من غریبه وقتی می دیدم بین زن و شوهر جوونی اینهمه عشق می جوشه و قل قل می زنه از نه دل خوشحال می شدم اما حالا چی ؟ اون صورت قشنگت پر از غبار غمه ! لبات نمی خنده ، پاهات شل و وارفته س ! دیگه چه اتفاقی افتاده ؟ ...
    خورشید نمی دانست در زیر و بم امواج صدای آن مرد چه افسونی نهفته است. گرم و مهرآمیز بود ، به او جرات می داد تا دیوارهای سکوت را بشکند و رازهای دلش را بگو ید.
    -یه مرتبه دیگه هم به شما گفتم نمی تونم ادامه بدم ! ما مردم کوهستان غیرت داریم ، تعصب داریم. از دوروئی و دروغ بیزاریم . به سفارش شما خیلی سعی کردم پسره را بسازم اما نشد که نشد ! ... تصمیم قطعیه ! مهرم حلال جونم آزاد ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خورشید بی صبرانه منتظر بازگشت محمد از رشت بود . سفر آخری ، بیشتر از همیشه طول کشیده بود .یک ماه تمام از او خبر نداشت، محمد حالا از گروه زنانی که در شهر رشت گرداگردش را گرفته بودند ،زنی را برگزیده و همه ی نیروی جوانی اش که دو سال پیش برای تصاحب قلب خورشید به کار گرفته بود حالا روی آن زن متمرکز کرده بود .این زن تصادفا الگویی از خورشید بود .همان چشمان سبز و کشیده، همان پوست سپید و نرم لغزان ،همان موهای فندقی رنگ که تا پشت کمرگاهش می رسید ، قدبلند اما کمی پر گوشت تر و دهسالی از محمد و خورشید بزرگتر! در بیست سالگی به خانه ی شوهر رفته بود و در بیست و پنج سالگی طلاقش را با ضرب و زور گرفته و آزاد و بی خیال بر هر شاخساری می نشست و زود بر می خاست .همه ی تجربه ی زنان سرد و گرم چشیده را یکجا در خوش جمع کرده بود . مردان را چون کودکان بازیچه می کرد ،چون عروسک خیمه شب بازی در دستهایش می چرخاند و حکم قتلشان را صادر می کرد! چه بسیار مردانی که به امید تصاحب زن، هستی خود را یکجا بر باد داده بودند ،و خودشان را روی دست و پایش می انداختند و برای ذره ای محبت التماس می کردند اما او سنگدلانه با نوک پا آن مردان حقیر و کوچک شده را به کوچه پرتاب می کرد. این زن که مردم رشت او را فخری می نامیدند محمد را یافت ،نشان کرد و با حیله گری های زن سی ساله ای که در بازی با احساسات مردان ، کارکشته و تجربه دیده بود ، به دام خود کشید و هنوز یک هفته ای از آشنائی شان نمی گذشت که محمد همه زنان و دخترانی که پیرامونش حلقه زده بودند از خود راند و یکسره تسلیم عشق فخری شد .کودکی شده بود در آغوش زنی پر تجربه! هم قلبش را از عشق خورشید و شوکا خالی می کرد وهم جیب هایش را و هرگز او را سیراب عشق خود نمی کرد. او می دانست که پسرک در عاشقی ، مجنونی است صحرا گرد! هرچه تشنه تر ،شیداتر!... محمد در بند و گرفتار عشق فخری التماس می کرد محبت می طلبید اما فخری می خندید و می گفت:
    -(( می بینی محمد چقدر خواستگار دارم !... حاضرند هرچه دارند به پایم بریزند تا لبخندی از من به سوغات ببرند .تو که هنوز دهانت بوی شیر می دهد. ))
    محمد التماس می کرد، زار می زد و سر انجام یک روز به پای فخری افتاد...
    -من باهات ازدواج می کنم !...
    -تو زن و بچه داری !..
    محمد فریاد کشید :
    -اونارو نمی خوام ! نمی خوام ! بدون تو می میرم !...
    فخری نگاهی خریدارانه به سراپای جوان رودسری انداخت ،پسرک خوشگل بود ، جوان بود، خیلی از دختران و زنان رشت خاطرش را می خواستند .پول هم که خوب در می آورد. (( دست به جیبش هم که خوب است بلدم چه جور بازیش بدم ،پس انتخابش می کنم.))
    -بسیار خوب! برو زنتو طلاق بده بعد مرا ببر سر خونه زندگیت !
    محمد دست و پا زنان در رویای متلاطم جنون عاشقی به چایجان برگشت . دلش و زبانش جز فخری هیچ چیز نمی خواست ،نه زنش را می دید نه بچه اش را، حس می کرد سالهاست از آنها دور شده! حرف آخرش را چند شب پس از بازگشت به خورشید زد :
    -همینم که هستم ! اگه نمی خوای برو خونه دائیت ! تور بنداز ماهی بگیر! ...
    خورشید، میوه عشقش را بغل زد و رفت کنار دریا نشست .دومین بهار زندگی زناشوئی اش بود . هوا لطیف و معطر بود . ساقه های سبز چای قد کشیده بودند. درختان باغ های میوه ، عطر و رنگ و شکوفه هایشان را سخاوتمندانه به چشم عابران می کشیدند. خورشید به دریا نگاه کرد که آن روز مثل استخری آرام و فیروزهای رنگ بود . دلش می خواست با دریا حرف بزند ، از پانزده سالگی دریا با او آشنا بود، زبان هم را می فهمیدند ... (( دیدی دریا این پسرک رودسری چه جور منو از تو گرفت و حالا دوباره داره منو به تو برمی گردونه ؟... می بینی مردا چقدر بدن !... چه طور با دل دخترای بیچاره بازی می کنن و وقتی داد دل گرفتن ولشون می کنن ! ))
    صدائی از پشت سر بلند شد .
    -خورشید ! همه مردا اینطر نیستن ،من دهسال کنار زنم موندم ،سرطان زن منو با خودش برد وگرنه من هیچوقت تنهاش نمی ذاشتم...
    خورشید صاحب صدا را شناخت .عبدا... مرد سی و چند ساله ای که مدتها تنها مونس و غمخوارش شده بود.
    -آقا عبدا... میگی چیکار کنم ؟ با این بچه چه خاکی بسرم بریزم ! ...
    عبدا... در فاصله یک متری او خودش را روی شنهای ساحل رها کرد .آبی نرم دریا، در او احساسی را شکوفا می کرد که مدتها آن را در دلش پنهان داشته بود .
    -بذار بهت حقیقتو بگم! هفته پیش رفتم رشت نه اینکه برم جاسوسی شوهر تو بکنم، اداره کل شوسه منو احضار کرده بود .بعد از آنکه کارم تو اداره تموم شد گفتم برم به بینم این پسره چه می کنه؟ تا چه اندازه حرفائی که پشت سرش می زنن درسته ! یه طرفه به قاضی نریم . برو بچه های اداره شوسه کمکم کردند. آدرسشو توی خونه زنی پیدا کردم که اسمش فخریه!...
    خورشید از شنیدن نام فخری منقلب شد ، این نام، دینامیتی بود که کارگران جاده سازی توی شکم تپه ها و کوهها می گذاشتند. گرمپ! وتپه را به هوا می فرستادند. حالا این خورشید بود که مانند تپه های دینامیت خورده ، هزار تیکه شده و در هوا معلق می زد!...
    عبدا... نگران شد.
    -تو اون زنو می شناسی؟
    خورشید به خاطرش آمد که چند روز پیش زنی همرنگ و همشکل خودش ، ولی دهسالی پیرتر قدم به مهمانخانه گذاشت .طوری نگاه می کرد که انگار مشتری خرید مهمانخانه است .از صبح تا عصری نشست و مرتبا چای و غذا خواست و توی نخ او رفت . وقت رفتن ، صورتحسابش را توی صورتش پرتاب کرد و گفت : یادت باشه ! اسم من فخریه !...
    خورشید از یاد آوری این خاطره مثل پلنگی غرید :
    -تف به صورتت ای رودسری بی وفا ! ...
    اشک به نرمی از شیار دو سوی بینی کشیده خورشید فرو می ریخت ، نسیم خنکی که از روی دریا برمیخواست ، نمی توانست تب شکست و تحقیری که بر تمامی رگ و ریشه این ماهیگیر آشنایش افتاده بود کاهش دهد.
    عبدا... پرسید :
    -پس تو هم این زنیکه را دیدی ؟... پتیاره ای هفت خطه ! دلم برا جوانی محمد میسوزه ! ...
    خورشید با غیظی که هرگز در او فرصت خودنمائی نیافته بود از ته دل فریاد زد :
    -یه لحظه هم باهاش نمی مونم ! بچش هم پرت می کنم جلوش .
    آرزوی محمد هم همین بود. ورشید را طلاق بدهد و فخری را که حالا همه عشق و زندگی اش شده بود، بجای خورشید بر تخت قلبش بنشاند... پسرک رودسری بی تجربه و خام بود . فاصله سنی اش را با فخری به حساب نمی آورد ، و به قول و قرارهایش به خورشید اهمیتی نمی داد. یادش رفته بود که دو سال پیش ،بسیار جدی به خورشید و خانواده اش در رودسر می گفت اگر با ازدواج من مخالفت کنین خودم را توی دریا غرق می کنم !

    ************************************************** ****************

    مراسم طلاق به سرعت برگزار شد. در آن سالها که تازه پنج شش سال از تغییرات تازه در ایران می گذشت ، هنوز مردان مانند اجداد خود در ارتباط با همسرانشان ،از اختیارات بی چون و چرائی برخوردار بودند .با اینکه نظام جدید حکومتی سعی می کرد مدل و الگو زن و شوهری غربیها را جانشین نظام قدیمی مرد سالاری کند اما هنوز در خود تهران هم پایتخت که پایتخت بود برای جا انداختن بعضی برابریهای زن و مرد با دشواری ها روبرو بود .تکلیف روستا که دیگر روشن بود.
    فخری درست پشت در اتاق پیشنماز محله نشسته بود و لبخند پیروزی بر لب منتظر خروج محمد و خورشید از اتاق پیشنماز بود. حالت کفتاری را داشت که منتظر بود شکار زخمی از پناهگاهش خارج شده تا بر پشتش بجهد ! درست چهره کسانی را داشت که از درد و رنج دیگران لذتی ناشناخته می برد .دلش می خواست وقتی شوکا را از مادرش جدا میکند، تمام خط و خطوط رنج مادری بهنگام جدائی از فرزند را تماشا کند و فریاد شادی بکشد . بعضی ها که فخری را از نزدیک می شناختند بارها او را دیده بودند که بچه های محله را عمدا با لگد و مشت و فحاشی از جلو خود فراری می داد .می گفتند چون پنج سال ازدواج اولش نتوانسته فرزندی بدنیا بیاورد و شوهرش به همین دلیل او را طلاق داده ، نسبت به هرچه نامش بچه و اولاد بود حساسیت داشت .حتی نسبت به بچه گربه ها بیرحم و سنگدلانه رفتار می کرد!
    وقتی خورشید با شوکا یکساله در بغل ،باتفاق محمد از اتاق پیشنماز بیرون آمد ، فخری بدون اجازه و اشاره محمد پاهای بچه را گرفت و از بغل خورشید بیرون کشید . هدفش این بود که با گرفتن بچه از خورشید ارتباط آنها را به کلی قطع کند .
    -بده ش به من! دختر دهاتی که لیاقت بچه نداره ! ...
    خورشید چنان غمگین و آشفته بود که در آن لحظه حوصله هیچ کشمکشی را نداشت . او می خواست در سکوت ، عشق مرده اش را تشییع جنازه کند . او یکسره از همانجا به خانه دائی اش رفت ، در آنجا بود که متوجه از دست دادن فرزندش شد . می خواست برود و پاروی ماهیگیری دائی اش را بردارد و بر سر آن زن فرود آورد و بچه اش را از او پس بگیرد اما دائی سد راهش شد .
    خورشید از ته دل می گریست .
    -خورشید بچگی نکن پدر بالای سر بچه ته، اما یه زن بیوه با یه بچه ، دیگه بخت ازدواج نداره!... تو خیلی جوونی ، دوباره باید ازدواج کنی . این بچه مانع ازدواجت می شه ! هیچ مردی حاضر نیست بچه مرد دیگه ای رو تو زندگیش تحمل کنه ، مثل خار تو چشم و چارشون می ره! ... تو که نمی خوای تو بیست سالگی برای همیشه بیوه بمونی ؟ ... اون پسره قدر تو را نشناخت، پول خیلی زود مستش کرد ، ولی از همین حالا خیلی ها دنبالتن که باهات ازدواج کنن !...
    خورشید آنقدر گرم حادثه بود و نفرت از محمد آزارش می داد که به توصیه های دائی اش گوش داد و آرام شد ،اگر چه دلش در همان لحظه برای شوکا تنگ شده و با تمام وجود فرزندش را می خواست .
    -ولی دائی من شنیدم اون اصلا تو زندگیش بچه دار نشده ! نمیدونه با بچه چیکار بکنه ؟ کی موقع شیر دادنشه! باید بخوابه؟ اگه بچه دلش درد گرفت چیکار باید بکنه!...
    دائی باز هم سعی می کرد خواهر زاده اش را آرام کند.
    -خورشید ! بگذار اون زنیکه گرفتار بچه داری بشه و بفهمه بچه داری یعنی چه؟ .. تا حالا مفت خورده و مفت چریده ، دمبشو پروار کرده و به این و اون نشون داده ، باید بفهمه خراب کردن زندگی دیگرون یعنی چه ؟...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از فردای روزی که خورشید از محمد رودسری جدا شد ، آقا عبدا... هر روز به خانه دائی اش می رفت. عبدا... همسن و سال فخری بود . اگر سن بالای آن زن برای ازدواج با یک پسر بیست ساله مضحکه مردم بود اما سن و سال عبدا... که تقریبا با فخری یکی بود برای ازدواج با یک زن بیست ساله کاملا مناسب بنظر می رسید .آقا عبدا... چند سال پیش همسرش را از دست داده بود و سه فرزند از همسر قبلی اش داشت که نزد مادر بزرگشان زندگی می کردند . او در تمام این سالها به عشق اول خود وفادار مانده بود ولی حالا تمام زندگی اش شده بود خورشید ، او به لیاقت و وفاداری خورشید در آمد و رفت هایش به مهمانخانه ، ایمان و اطمینان یافته بود . بارها دیده بود که مهندس جوانی به این زن ابراز عشق می کند اما خورشید دست رد به سینه اش زده و حتی تحقیرش می کرد . برای یک دختر ماهیگیر که در سراسر عمر زندگی فقیرانه ای داشته ، چنان مناعت طبعی از دیدگاه آقا عبدا... ستایش آمیز بود . این زن کسی نیست که اگر مردی را به شوهری قبول کرد ، دست به خیانت و رسوائی بزند .
    آمد و رفت عبدا... به خانه دائی هیچ روزی قطع نمی شد ، خورشید هم که مدتها بر اثر رنجش های ناشی از خیانت شوهر ، پشت کوه ها پنهان شده و از خود غافل مانده بود دوباره جان تازه ای گرفته بود . سرخ و سپید ، چشمهای سبزش دوباره نور باران ، یاخته های تن و پیکر جوانش گل انداخته و خوشبو ، و در بهار آن سال که زیباتر و پر بارتر طلوع کرده بود ، دلرباتر و جذاب تر از همیشه به نظر می رسید .
    خورشید از آن دسته زنان نبود که شکست در ازدواج اول ، او را از دل و دماغ بیاندازد . زنی بود که دست مایه زندگی اش شجاعت بود و دریا دلی. همانگونه که هیچگاه در تور اندازی و ماهیگیری شکست را نمی پذیرفت ، در شرایط تازه زندگی هم خود را شکست خورده نمی دید مخصوصا که آقا عبدا... با مهربانی و تجربه ای که از ازدواج اولش داشت ، به سرعت قلب رنجیده اش را گرم و آماده پذیرش یک زندگی مشترک تازه کرد .

    ************************************************** ********

    سه ماه بعد خورشید ، خیلی ساده به عقد و ازدواج عبدا... درآمد و زندگی تازه ای در چند کیلو متری چایجان شروع کرد . خالی از هر دغدغه خاطر و سرکشی های شوهر سابقش محمد! عبدا... از همان نخستین روز ازدواج با خورشید به این فکر افتاد که باید آینده ای محکم و استوار برای همسر زیبایش تدارک ببیند . اندک پس اندازی از خدمت در اداره راه شوسه داشت و با اتکا به همین پس انداز مختصر ، از کار دولتی استعفا کرد و وارد کار آزاد شد . مملکت در حال دگرگونی بود . آدم های باهوش می توانستند از تحولات و تغییرات تازه به نفع خود بهره بگیرند .عبدا... در اولین گام زمینی خرید برای ایجاد باغ میوه .
    -ببین خورشید من دیگه نمی خوام یه شب هم بی تو سرمو رو بالش بذارم!... شغلم را سه طلاقه کردم تا هیچ وقت زنمو طلاق ندم !...
    خورشید از ته دل خندید . عبدا... به راستی عاشقانه دوستش داشت .آنچه محمد بعد از ازدواج از او دریغ داشته بود حالا عبدا... که او را همیشه آقا عبدا... می کرد بعد از عروسی هر روز با حجم بیشتری نثارش می کرد.
    -خوب آقا عبد ا... تو می گی چه کنیم ؟
    -دوتائی اول بیل برمی داریم می افتیم به جون زمین ، یه باغ پرتقال و نارنگی می زنیم . بعدش می ریم سراغ شالی و باغ چای ، اگه تو همین طوری که حالا هستی دوستم داشته باشی یه وقت دیدی شدیم یه خرده مالک درست و حسابی !...
    آقا عبدا... با مهندسین تازه فارغ التحصیل اروپا و ایران کار کرده بود و مانند آنها بسیار مودبانه حرف می زد...
    خورشید هنوز هم دختر ماهیگیر بود و مثل ماهیگیران سخن می گفت .
    -تورو پهنش کن آقا عبدا... ! خدا قوت ! ...
    و با این سخنان دلگرم کننده بود که زن و شوهر زندگی تازه را آغاز کردند . آقا عبدا... آنچنان عشق و علاقه ای به همسر جوانش ابراز می کرد که خیلی زود دلتنگی های خورشید در فراق شوکا را به پس ذهنش راند و به این ترتیب یک زندگی تازه و شیرین جای زندگی کهنه و تلخ را گرفت . کاری که انسانها در طول میلیون ها سال حیات بر روی کره زمین مرتکب شده و می شوند اما عبدا... سه فرزند داشت که در خانه مادربزرگشان زندگی می کردند و مخارجشان را تمام و کمال می داد . خورشید وفاداری شوهرش را نسبت به فرزندان پذیرفته بود و گاهی خودش می رفت و بچه ها را به خانه می آورد . در آن زمانها بود که به یاد شوکا می افتاد ،قلبش فشرده می شد و به رو آسمان می گفت :
    -خدایا! من به بچه های این مرد عزیز می رسم تو هم به شوکای من !

    ************************************************

    در این میان فخری به هیچیک از قواعد بازی خانوادگی تن نمی داد . نه رحمی و نه مروتی ! انباتی بود پر از تجربه های شخصی و تجربیاتش را فقط در حفظ منافع خودش به کار می گرفت . منافع شخصی او هیچ گونه اصول اخلاقی مرسوم را نمی پذیرفت . (( برای حفظ خودم هر مانع شرافتمندانه و غیر شرافتمندانه را از سر راه برمی دارم! ))
    شعارش این بود : (( اول خودم ! وسط خودم ! آخر خودم! ... )) با چنین خلق و خوئی که این زن سی ساله سبز چشم از خودش بروز می داد محمد ، دوباره به خانه ((حسین خان )) در رشت پناه برد اما این بار نه بخاطر عیاشی و هرزگی ، بلکه برای فراموشی خاطرات قشنگ زندگی اش با خورشید به آنجا می رفت . اگر خورشید خیلی زود ،سه ماه بعد از جدائی،ازدواج نکرده بود ، محمد دوباره به سوی خورشید بازمی گشت اما وقتی یابنده گنجی چون خورشید ، آن را به گوشه ای پرت می کند و میرود ، جویندگان واقعی گنج حتی یک لحظه هم درنگ نمی کنند، گنج را برمی دارند و آن را در مطمئن ترین و امن ترین نقطه زندگیشان از چشم نامحرم و یا از دید کاشف اولیه اش پنهان می دارند . محمد تازه می فهمید چه گنجی را با ناپختگی و خامی جوانی از دست داده و زنی را جانشین کرده است که هم بدزبان و بدرفتار است و هم در نقش اربابی ستمگر و جبار از همان نخستین روزهای ازدواج بر او حکومت می کند . رفتار های تند و تیز فخری با فرزندش شوکا را نیز نمی توانست تحمل کند . بچه هفت ،هشت ماهه را مانند توپی روی زمین پزتاب می کرد ، نه به فکر خورد و خوراکش بود و نه اندیشه حفظ سلامتی اش را داشت .بقول قدیمی ها ، شوکا عمرش به این دنیا بود وگرنه باید در همان هفته اول زندگی در کنار فخری عمر کوتاهش به آخر می رسید .محمد در خانه (( حسین خان )) برای فراموشی اشتباه عظیم زندگی اش به تریاک پناه برد و روزی چند پاکت سیگار هم می کشید و در گوشه ای یله می داد و با چشمان خود می دید که فخری سی ساله چشم سبز ، چگونه خانه و مهمانخانه اش را یکجا قبضه کرده و رفتارهای تحکم آمیز و ارباب مابانه اش ، کارگران را بستوه آورده است . در چنین شرایط دردناکی که زندگی تازه، محمد را در پنجه های پولادینش به هم می فشرد ،خانواده محمد نیز علیه او شوریدند ،برادرش اسماعیل که در آغاز ازدواج محمد را با خورشید نمی پذیرفت ،حالا از اینکه محمد زندگی همسر و فرزندش را تباه کرده بود ،ناراضی و از حضور فخری در زندگی محمد بیزار بود. وقتی محمد پیش برادرش رفت تا درد دل کند و راه چاره ای بیابد برادرش سر او داد زد :
    -تو خیال می کنی ما نمی دانیم این زن چه سابقه زشتی داره !...
    خانواده ، بجای اینکه محمد را در پناه خود گرفته و فخری را به ترتیبی از زندگی اش جدا کنند ،بتا یک مهر باطل شد او را از خود راندند و این ضربه آخری بود که او را بکام سیاه دود انداخت و هر شب برای فراموشی خورشید که یک لحظه از ذهنش جدا نمی شد ، بقول خودش تا خرخره عرق می خورد و در بی خبری ، از همه جا بی خبر می ماند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 16 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/