درست در همان روزها که دود تیره و بد بوی حسادت، چهره زیبا و روشن خورشید چایجان را لحظه به لحظه تاریکتر می کرد ، چشم خورشید به جوانی همسن و سال خودش افتاد که سر و وضعی شهری داشت ، پیراهن سپید یقه دار و شلوار می پوشید ،موهای سرش را تیغ می انداخت و روی هم رفته چهره ای کاملا شهری داشت . این جوان جذاب و خوش سر و وضع، بیشتر در اطراف ساحل وماهی گیران پرسه می زد در حالیکه هیچ آشنائی هم بین ماهیگیران نداشن. خورشید خیلی زود متوجه جوان شده و دزدانه او را می پائید. شاید پیشکاری، چیزی باشد که دنبال طلب معوقه اربابش از ماهیگیران فقیر آمده اما غریزه نیرومند زنانه اش خیلی زود به او خبر داد که مگر نمی بینی یه لحظه چشم از تو بر نمی دارد؟... شاید هم دنبال موقعیتی می گردد تا با تو گپی بزند...
خورشید از روی شن های ساحل برخاست، دستش را به سر گونی پر از ماهی گرفت تا آن را از جا بکند که صدای پسر جوان از پشت سر، او را میخکوب کرد: - کمک نمی خواهی؟
خورشید گونی ماهی ها را دوباره روی ماسه ها گذاشت .به سوی صاحب صدا برگشت.خودش بود همان پسر جوان شهری!...
پسرک مانند خودش بلند قد بود. کمی تیره میزد و چشمهایش سیاه سیاه، بینی اش عقابی ، وشانه هایش گشوده و عریض بود، خورشید که در حلقه جوانان ماهیگیر عادت کرده بود که ترسی از جنس مرد نداشته باشد ، با لحن نسبتا بی اعتنا ولی متکی بخود گفت: - نه ،برار!
جوان مثل ماه گرفته ها سیخ و بی حرکت ایستاده و راه را بر خورشید بسته بود...
-نکنه از شهر اومدی می خوای ماهی بخری؟...
-نه!
-پس راحتو بگیر و برو!...
جوان مکثی کرد... زبانش گرم شده بود.
-خودت می دونی چند وقته اینجا پرسه می زنم!
-بله ،بعضی وقتا دیدمت از کجا می آئی؟
-بچه رودسرم...
-چیکاره ای ؟پدرت چیکاره س؟
-پدرم مرده با برادرام توی کار خرید و فروشم.یه کاروانسرا از پدرمون به ارث رسیده که حالا کردیمش گاراژ!... شاید خدا بخواد کا رو کاسبی مون بگیره!...
خورشید شگفت زده پرسید:
-چی گفتی؟گاراژ؟...
پسرک شمرده و آرام برای خورشید توضیح داد که دیزل ها باید مثل قاطرها و اسبها، جائی برای استراحت داشته باشند،آنجا را می گویند گاراژ!...
خورشید بعد از شنیدن توضیحات جوان رودسری، دوباره مانند باهوشترین کاراگاهان ادامه داد:
-حالا چی می خوای بگی خواستگاری ؟...
جوان سرش را روی چانه اش انداخت.
-بله، زن من می شی؟
پیشنهاد جوان شهری چنان صریح و بی پرده و بی مقدمه از دهانش بیرون افتاد که خورشید یکی از آن خنده های بلندش را سر داد.
-حالا برا تو زوده زن بگیری... چند سالته؟...
پسر با دلگرمی به سئوالات عروسک فرنگی پاسخ می داد.وقتی دختری از تو سئوال می کند لابد چشمش تو را گرفته است.
-هیجده سالمه !دوستام رستم میندازن می گن تو هنوز باید از پستون مادرت شیر بخوری تورو چه به عاشقی؟چه به زن گرفتن!...تازه خدمت اجباری هم نرفتم!...
خورشید دستی بر گونه هایش کشید تا سرمای زود رس پاییزی را با دستهایش نرم کند.
-چرا می خوای زن بگیری؟ بهت نمی آد!
-دلیلش روشنه!عاشقم!
-عاشق کی؟
-تو!...
خورشید خیلی خونسرد گفت:
-من که نیستم!
- خوب تو هم میشی...
خورشید تا آن روز هرگز به ارتباط زن و مرد فکر نکرده بود. و داستان عشقو عاشقی راهم از زبان مطربان دوره گرد شنیده بود...اما از همکلام شدن با جوان رودسری بدش نمی آمد.
-چرا نمی ری تو رودسر عاشق بشی؟...می گن دخترای شهری بوی خوبی میدن!... چرا تو دهات دنبال زن می گردی؟
سئوال و جواب ها بسیار ساده و خام بود.
-برای این که قصه یه عروسک فرنگی که تو دریا ماهیگیری می کنه تو رودسر هم پیچیده!...
خورشید دوباره سراپای جوانک رودسری را برانداز کرد. با ماهیگیرانی که هر روز هزار بار قربان صدقه اش می رفتند زمین تا آسمان فرق داشت.
-ولی تو از کجا می آری زن بگیری!... زن خرج داره ،خونه می خواد ، چه می دونم لباس می خواد ،غذا می خواد ،هزار جور خرج و مخارج داره!...
جوان برای اثبات لیاقتش مانند یک خطیب حرف می زد:
-برادر بزرگم اسماعیل دو سه ماه پیش یه دیزل پیش خرید کرده ،قرار رانندگی یاد بگیرم و باهاش کار کنم...
خورشید نفس عمیقی کشید که بیشتر هیجانش را می رسانید.
-یعنی باهاش چی کار کنی؟
-میرم رشت،چای می برم ،برنج می برم...می فروشم،بر می گردم!...
در اینجا جوان رودسری که رستهایش را از سوز سرد دریا خشکیده بود و خبر نداشت، توی جیبهایش فرو کرد.
-خوب چی می گی؟...
خورشید چشمان سبزش را که در تاریکی چون گربه می درخشید به چهره پسر دوخت و با لحن مصممی پاسخ داد:
-با هم جور نیستیم...
پسرک اخمی به پیشانی انداخت.
-آخه چرا؟
-تو حتما فهمیدی من یه ماهیگیر فقیرم!... ولی تو نه!تو یه جوان شهری پولداری،دارین اتول میخرین،فردا قوم و خویشات چی می گن؟... خیال نمی کنم دائی بتونه به من یه دست رختخواب ،جهزیه بده!...
جوان از استدلال تازه ی خورشید نیرو گرفت .پس او مرا پسندیده ، گیر کارم فقط زندگی خودشه!...
-ببین تو جهیزیه می خوای چکار؟ جهیزیه ات با خودته.
خط تعجب روی چهره خورشید افتاد:
-چه جوری؟
جوان رودسری حالا با عشق سخن می گفت:
-جهیزیه تو همین چشمها ، همین لب و دهن ، همین موهای فندقی ، همین کمر باریک....
خورشید برای نخستین بار جلوی یک مرد جوان دچار شرمی ناشناخته شد. سخنش را قطع کرد:
-نه باز هم با هم جور در نمی آئیم...
جوان رودسری بی لحظه ای درنگ عظمت عشقش را با یک جمله کوتاه و مختصر به معبود خود حالی کرد:
-اگه زن من نشی بدون که بی معطلی خودمو جلو چشات تو دریا غرق می کنم!...
باور کردنی نبود، خورشید هرگز چنین تهدیداتی نشنیده بود...
-شوخی می کنی رودسری!
-خیلی هم جدی می گم! جواب بده زن من می شی؟...
خورشید با همه جسارت ذاتی اش تکانی خورد. این پسر شوخی سرش نمی شود، خوشگل و خوش قدو بالا که هست ، پول و پله هم که دارد، می شوم زنش ،و از این رنج و مشقت صیادی آزاد!... لباسهای خوشگل می پوشم ، از اون قرمزی ها رو لپ و لبم می زنم ،دیگه کارگری بسه !... میشم خانم خونه!...
از استدلالی که ناگهانی چون موج بزرگی بر سرش فرو ریخته بود ،تکان خورد و بعد شرمی دخترانه مثل شعله آتش بجانش افتاد و برای اولین بار از اینکه سینه هایش متورم و پیش آمده ،خجالت کشید و نفسش را بیرون داد.
جوان رودسری به ساعت مچی اش نظری انداخت ،خورشید تا آن روز ساعت مچی روی دست هیچ ماهیگیری ندیده بود.
-خوب! چی می گی، زنم می شی؟... فردا بفرستم خواستگاری؟...
خورشید چشم از ساعت مچی جوان رودسری برگرفت.
-چی گفتی؟
-فردا بفرستم خواستگاری؟
خورشید چنان بلند ((نه)) گفت که ترسید دائی اش از توی خانه صدایش را شنیده باشد.
-آخه چرا؟
-آخه من تو رو نمی شناسم!...نمی دونم چه جور پسری هستی ؟ شاید تو هم یکی از اون مردائی باشی که زنشونو کتک می زنن؟...
جوان رودسری خندید، او دورا دور شاهد شجاعتهای دختر ماهیگیر بود.
-تو که کم نمی آری؟
-آره کم که نمی آرم هیچی، با پارو سرتو می شکنم!...
خورشید چه قدر ساده و محکم حرف می زد.
-خوب بفرستم خواستگاری؟
خورشید لحن ملتمسانه ای به خود گرفت :
-یه مدت صبر کن ! تو باکو دختر پسرا اول با هم معاشرت می کنن ، وقتی هم دیگه رو پسندیدن زن و شوهر می شن!...
پسر قاطعانه پیشنهاد دختر را رد کرد.
-اونا بلشویکن ما نیستیم!...
-ولی ما از دست بلشویکها برگشتیم ایرون!...
-پس چی می گی ، بفرستم خواستگاری؟
-نه! یه خورده بمن وقت بده !... ممکنه دائیم مخالفت بکنه!...
-اگه دائیت بخواد بازی دربیاره تو رو با خودم می برم رشت عقدت می کنم.
خورشید از جسارتی که در کلام جوان رودسری بود خوشش آمد.
-اسمت چیه مرد؟
-محمد !
-خوب نمی خواد تو خودتو بکشی !باهات فرار هم نمی کنم !... فردا همین وقت ، همین جا منتظرتم . بیا !...

پایان فصل اول