فرق بین من و تو

در جاده ی زندگی ، چمدان در دست
سوار کشتی سرنوشت شدی
که ترا از تهران
با آن ماشین های مشدی ممدلی
نه بوق داره و نه صندلی ،
به شهر شب زنده داریها برد
آنطرف اقیانوس ها
شهری که تا صبح
کافه و رستورانهایش
خورشید شب های تاریکش است
پاریس را می گویم...


همچون زندانیان اردوگاه های کار اجباری
ادای تکلیف می کردی ،
مانند کامپیوتر ، نه
چرا پارسی را پاس ندارم؟
همانند رایانه
چرت و پرت های کتب مدرسه را
حروف الفبا را
مذکرها و مونثها را
از حفظ می کردی
و یا چون کارگران معادن
جان شیرینت
را می کندی...


دیگران هلهله کنان و سوت زنان
از آن دیوار های بلند و دود زده ی مدرسه
بیرون می آمدند
ولی تو همچون کشتی غرق شدگان
یا اشخاصی که در مراسم عزا
با چهره ای مغموم ، کلاه شاپویشان را
با احترام از سر بر می دارند ،
ایستاده بودی...




هیچ چیز در زندگانی
ترا شاد نمی کرد
حتی نت های آهنگ های شادی
که از پره ها و دگمه های آکاردیون
به هوا می ریخت
و عاشقان را رمانتیک وار
زیر نور ماه
بهم می رساند...


اینجا ، ناف ترا با ناف
دختری که نمی داشتی دوست
پیوند زده بودند ،
و تو حکمت را
از قاضیان خانواده ات
به اجبار
گرفته بودی...



بر بالای تپه
می نشستی تنهای تنها ،
تنها موسیقی ات
رقص امواج بود و دورنمای شهر را
به اکران چشمان نگرانت می بردی
و برای کبوتران چاهی
خرده های نان
می پاشاندی...



تو افسرده و مردم گریز بودی
چرا که غرور پنهانت را
با سنگ های تحقیر ، شکستند
و هیچ بند زنی
نتوانست بند زند
شکسته ها را ...

تو یکی مثل من بودی
و من یکی مثل تو
هر دو یک روح در یک بدن
بودیم...



تنها فرق بین من وتو
مرز دیروز و امروز است
تو در دیروز بودی
ولی من در امروز دنیا
و دنیای امروز...