فصل 15
روز بی کاری من بود و تنها تو اتاقم نشسته بودم. باز تو دنیای خیالاتم با سیاوش خلوت کرده بودم.هر لحظه که به گذشته فکر می کردم بیشتر تو تار تنهایی و اندوهم فرو می رفتم وبرای رسیدن دوباره به اون حریص تر می شدم. دست روی قلبم می ذاشتم و تپش بی وقفه اش رو حس می کردم. چنان آرامش و گرمایی به وجودم دست می داد که غیر قابل توصیف بود. انگار سرم روی سینه سیاوش گذاشته بودم و با حس کردن وجود گرم و عاشقش احساسم بیشتر می شد.
- غزل جون. گوشی رو بردار. با تو کار دارن.
- کیه مامان.
- شهرامه.
با یاد آوری شهرام اخم کردم. دو هفته ای بود که ازش خبر نداشتم. درست از روزی که تو پارک بین ما مشاجره به وجود اومده بود.
- بگو خوابه حوصله حرف زدن ندارم.
مادر با تعجب نگاهم کرد:
- پاشو دختر زشته. حوصله ندارم یعنی چی ؟
- یعنی حوصله ندارم. می خواین خودم بهش بگم حوصله ندارم!
- بگو! من که نمی تونم، گفتم تو اتاقی.
با نارحتی به طرف تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم. مادر هم رفت.
- الو.
- سلام خانم خانما! احوال شما.
- سلام. بفرمایید؟
خندید و گفت:
- دختر تو هنوز با من قهری؟ چطور دلت می یاد؟
خیلی سرد بهش جواب دادم:
- خودت بهتر می دونی.
خنده اش رو تکرار کرد و گفت:
- نمی دونستم این قدر بی منطقی.
جوابش رو ندادم اون گفت:
- غزل می خوام باهات حرف بزنم.
باز هم سکوت کردم وادامه داد:
- نمی خوای با من حرف بزنی؟
چرا. می خواستم باهاش حرف بزنم. دلم برای حرف های آرام بخش و مؤثرش تنگ شده بود، اما غرورم اجازه نمی داد. شهرام منو درک کرد و مثل همیشه گفت:
- خیلی خب من یک ساعت دیگه اونجام. حاضر باش چون کلی حرف برای گفتن دارم.
بعد از تموم شدن حرفاش گوشی رو گذاشتم و نگاهم رو به عکس سیاوش دوختم. لبخندی زدم وگفتم:
- سیا... بدجور اسیر کردی. وقتی که حسابی پابندم کردی... وقتی که فهمیدی چشمام جز تو کس دیگه ای رو نمی بینه با یه لبخند پر کشیدی و رفتی. حالا تنها شدم و همه مرهم زخم های من شده اند.
اشک تو نگاهم حلقه زد. مادر به اتاقم اومد و با لبخند پرسید:
- شهرام با تو چی کار داشت؟
مقابلم وایساد و وقتی صورت پر از اشکم رو دید و با نارحتی پرسید:
- چی شده غزل چرا گریه می کنی؟
- چیزی نیست مامان. نگرون نباش.
به طرف کمدم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
مادر که نگرونم شده بود گفت:
- بگو چی شده. شهرام حرفی زده؟
- نه مامان. یه دفعه دلم گرفت. چیزی نیست.
مادر در حالی که نگاهش بارونی شده بود، گفت:
- کی می شه دل تو دوباره خوشحال بشه و غم و غصه اش خالی... خدا می دونه.
با لبخندی محزون بهش نگاه کردم:
- نارحت نباش مامان. این یه غصه اس. یه غصه همیشگی. تو که درکم می کنی مامان...من...من...
یه دفعه ای... سرم رو شونه اش گذاشتم و گریه کردم. در حالی که با دست های نوازشگر و مهربونش با محبت نوازشم می کرد، می گفت:
- آروم باش دخترم. گریه نکن. دو سال بیشتره که از اون واقعه می گذره. تو دیگه باید آروم شده باشی.
- مامان.هر روز که می گذره به جای عادت کردن و فراموشی اون روزها، بدتر می شم. تو گذشته و خاطراتم فرو می رم و انگار نه انگار که مدت ها از اون زمان می گذره. برای من گذشته مثل دیروزه که هنوز جلوی چشمام جون داره و موج می زنه. مامان... من... من حتی خاک کردنش رو ندیدم. غم و حسرت آخرین دیدار بدجور به دلم مونده. آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم شب روز تکرار می کنم. با خدا زمزمه می کنم یه بار دیگه سیاوش رو ببینم. می گم خدا... قدرش رو ندونستم. یه بار دیگه سیاوش رو به من برگردون. خدا یا چه گوهری از دست دادم مامان به خدا قدرش رو ندونستم. کاش...
زار می زدم. مادر در حالی که هم پای من گریه می کرد گفت:
- غزلم. سیاوش تو قلبت زنده اس. قلبش هنوز عاشقونه تو سینه تو می تپه.
- این بیشتر زجرم می ده مامان. کاش این کار رو نمی کردید. کاش می ذاشتین منم با اون می مردم.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- برو مامان. بذار تنها باشم. تنها.
اشکهام رو پاک کرد و گفت:
- به خودت سخت نگیر دخترم؛ خواهش می کنم.
سرم رو تکون دادم و اون لحظاتی بعد در حالی که با ناراحتی نگاهم می کرد تنهام گذاشت. بعد از مدتی از جام بلند شدم و حاضر شدم. در همون لحظه صدای زنگ خونه باعث شد از اتاقم بیرون بیام. مادر گفت شهرام اومده دنبالم. خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم. شهرام با دیدنم لبخند زنان گفت:
- سلام خانم. احوال شما.
سرم رو پایین انداختم. چشمام به خاطر گریه سرخ بود و نمی خواستم شهرام متوجه این موضوع بشه. وقتی توی ماشین نشستم اون در حین رانندگی گفت:
- هنوز قهری و نمی خوای نگام کنی؟
سکوت کرده بودم هم ازش دلخور بودم هم می ترسیدم از بهروز چیزی بگم.
- خانوم خانوما. قهری؟ ... اِ... دختر یه حرفی بزن.
شهرام با لحن شوخی حرف می زد و لبخند زنان می گفت:
- چرا ماتم گرفته ای؟
با صدای گرفته گفتم:
- شهرام دلم گرفته. منو ببر پیش سیاوش.
و قطرات اشک با گفتن این جمله روی صورتم ریخت. شهرام لحظاتی نگاهم کرد و بدون این که چیزی بگه به طرف بهشت زهرا حرکت کرد. وقتی وارد قبرستون شدیم انگار به کعبه آرزوم رسیده بودم. به طرف قبر سیاوش دویدم. کنار قبر زانو زدم. لحظاتی همون طور به قبر زُل زدم و شروع کردم به گریه کردن.
شهرام کمی با فاصله از من ایستاده بود و با نا راحتی نگاهم می کرد.
زار می زدم. انگار تازه سیاوش مرده بود!
- چه جوری باور کنم که سیاوش زیر این سنگ و یه خروار خاک جا گرفته. چه جوری قبول کنم تنهام گذاشته و جدا از من یه جای دیگه... یه جای دور داره زندگی می کنه. ای خاک بی رحم. ای خاک سنگدل. مگه آدم کم بود... که به سیاوش من رحم نکردی. و اونو از من گرفتی؟
سرم رو، رو سنگ گذاشتم و گریه می کردم. شهرام کنارم نشست. دستش رو، رو شونه ام گذاشت و آروم زمزمه کرد:
- به زمین و زمان خُرده نگیر غزل این خواست سرنوشت بود.
با عصبانیت فریاد کشیدم:
- لعنت به این سرنوشت که سیاوشم رو از من گرفت... شهرام خیلی سخته. روز به روز به جای این که حالم بهتر بشه و گذشته رو فراموش کنم، بیشتر تو گذشته و خاطرات سیاوش غرق می شم. بگو چی کار کنم تا این دلِ لعنتی آروم بگیره؟
- تحمل کن. صبر داشته باش.
- آخه تا کِی؟ تا کی صبر کنم؟
- تا هر وقتی که خدا بخواد.
بلند شد و گفت:
- نمی دونم یه دفعه چـِت شده که باز هوایی شدی! از دو هفته قبل مدام با خودم درگیری دارم. می گم چرا حرفی زدم که می دونستم باعث نارحتی و عذابت می شه.
می دونستم چرا هوایی شده بودم .آزار دادن بهروز بدتر پریشونی ام رو بیشتر می کرد اما فقط گفتم:
- حرفای تو هوائیم نکرده. خودمم نمی دونم چـِم شده. خواستم بیام یه بار دیگه قبر رو ببینم اما شهرام به خدا مرگ سیاوش رو باور ندارم. سیاوش زنده اس چون این حس می کنم.
لبخندی زد:
- معلومه که زنده اس. تو قلبت. اینو فراموش نکن. فقط تو قلبت.
نگاهی دیگه به قبر انداختم و بعد از لحظاتی از قبرستان بیرون اومدم.
در سکوت سوار ماشین شدم تا این که شهرام سکوت رو شکست:
- غزل امروز می خواستم ببینمت واسه خاطر یه مسئله ای...، اما تو رو که این طوری می بینم راستش کمی...
- بگو. خواهش می کنم.
لبخندی زد و گفت:
- اول بریم یه قهوه بخوریم تا بعد بگم.
داخل تریا پشت میز نشسته بودیم داشتم به شهرام نگاه می کردم، اما اون تو سکوت خودش فرو رفته بود و براش سخت بود تا حرفش رو بزنه.
طاقت نیاوردم و سکوت رو شکستم:
- نمی خوای حرف بزنی؟
آروم نگام کرد و گفت:
- چرا. حرف می زنم خانم کم طاقت.
بعد نگاهی عمیق به چهره ام کرد و بعد از لحظاتی گفت:
- غزل. من دارم از این جا می رم!
جمله اش مثل آوار روی سرم خراب شد. نگاهم رو گیج و مات به نگاهش دوختم. اون لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
- این جوری نگام نکن. راستش... مجبورم برم.
- چرا. کجا می خوای بری؟ می خوای تنهام بذاری؟
- نه دختر خوب. تنهات نمی ذارم اما...
- اما چی؟
ترسیده بودم. شهرام تنها تکیه گاهم بود. و حالا می گفت می خواد بره.
- می خوام برم شهرستان. هم می تونم کنار خونواده ام باشم و هم... یه جوری با خودم کنار بیام. غزل. باور کن نمی تونم این جا بمونم.
- آخه برای چی؟ اتفاقی افتاده شهرام؟
- نه. چه اتفاقی؟
- نکنه خاطرخواه شدی؟!
خودم هم از سؤالی که پرسیدم تعجب کردم. اون لبخندی زد و گفت:
- شاید! اما باید برم.
پرسیدم:
- پس من چی می شم؟
- هیچی. زندگی می کنی.
- چطوری؟ بدون تو؟ تنها؟
- چرا تنها؟ می تونی...
- حرف بی ربط نزن که عصبانی می شم ها.
خندید و گفت:
- باشه خانم. چشم.
بعد از لحظاتی پرسیدم:
- دلیلت برای رفتن چیه؟ تو رو خدا راستش رو بگو.
- دلم از تهران گرفته.
- نکنه توقع داری حرفت رو باور کنم؟
- میل خودته. اما دلم گرفته. احتیاج به خلوت و تنهایی دارم و یک مقدار وقت. تصمیم دارم داستان نیمه کارۀ ثریا رو تمام کنم. البته به قلم خودم. یه کمی هم تجدید خاطرات...
- پس کارت چی می شه؟ تو که اهل این حرفا نبودی. تو که مدام به من می گی خاطرات و گذشته و این حرفا رو بی خیال بشم. اون وقت خودت...
- هنوز هم می گم. تو جوونی غزل. قشنگی. باید زندگی کنی.
- کی به این فکر افتادی که از تهرون بری؟ از دو هفته قبل؟ وقتی باهات حرف زدم؟ گفتم داری بی معرفت می شی و عشق ثریا رو از یاد می بری؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نه دختر خوب. نه.
- چرا. می دونم دلیلت همینه. شهرام... قبول. حرفات رو قبول دارم، اما تو رو خدا نرو. من خیلی تنهام اگه تو هم بری تنهاتر می شم.
- باهات تماس می گیرم.
- لازم نکرده. تماس می گیرم! من به وجودت، به خودت احتیاج دارم. به حرفات.
- گفته بودم که وابستۀ من نشی. من که تا آخر عمر نمی تونم سنگ صبور تو باشم. می تونم؟
نگاهم رو اشک پوشونده بود. رفتن ِ شهرام برای من خیلی سخت بود. به وجودش عادت کرده بودم. دوستش داشتم. به عنوان یه سنگ صبور و همراز. به عنوان یه همدرد... شهرام تنها کسی بود که وجودش به من آرامش داد. چون حس می کردم اونه که منو می فهمه و دردم رو حس می کنه اما حالا... می گفت می خواد بره.
- تو رو خدا گریه نکن غزل. دختر! من مدت هاست روی تو دارم کار می کنم. هنوز درست نشدی؟!
سرم رو پایین انداختم:
- کِی می خوای بری؟
لبخند زنان دستم رو گرفت و گفت:
- از حالا برای رفتنم آبغوره می گیری. نترس. تا یه ماه دیگه هستم. اما بعد از اون...
سرم رو بلند کردم و نگاه بارونی ام رو به نگاه مشتاق و پر احساسش که برای اولین بار می دیدم دوختم:
- شهرام!
آهی کشیدم دستش رو رها کردم. و از تریا بیرون اومدم. حتی به شهرام که صدام می کرد توجه نکردم. تو پیاده رو با ناراحتی راه می رفتم. شهرام بازوم رو گرفت. نگاهم کرد و گفت:
- کجا می ری دختر!
- ولم کن. بهتره زودتر برم تا بیشتر از این عذاب نکشم. حالا می فهمم همه درغگو و بی وفان. همه!
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
- غزل. مگه چی شده؟ من که حرف بدی نزدم گفتم قراره برم.
- آخه لعنتی چرا باید بری. چرا؟!
چند نفری که رَد می شدند با تعجب به من که گریه می کردم و با عصبانیت با شهرام حرف می زدم نگاه می کردند. شهرام دستم رو گرفت و منو به طرف ماشینش برد سوار کرد و راه افتاد.
من همین طوری داشتم گریه می کردم. بعد از طی مسافتی ماشین رو نگه داشت و سرش رو روی فرمون گذاشت. خیلی عصبی و ناراحت بود. آروم زمزمه کرد:
- می خوام برم چون نمی خوام بیشتر از این اسیر و گرفتار بشم. می خوام برم چون نمی خوام قلبی رو که هیچ وقت پذیرای عشق و علاقه ام نخواهد شد به زنجیر اسارت اجباری بکشم. می خوام برم تا بتونم این دل ِ وامونده رو که باز بی اجازه مهر کسی رو تو خودش پذیرفته آروم بکنم.
سرش رو بلند کرد چشمان خیسش رو به من دوخت و من... هم چنان اشک ریزان به حرفاش گوش می کردم. شهرام عاشقم شده بود.عاشق ِ من! خدایا... چی می شنیدم. ناباورانه سرم رو تکون می دادم و شهرام در حالی که لبخندی محزون بر لب داشت گفت:
- غزل باید برم مجبورم. دلم نمی خواد هیچ وقت جای سیاوش رو بگیرم. دلم نمی خواد تو هم کم کم به خاطر این وابستگی دل به مهر مردی ببندی که پونزده شونزده سال از تو بزرگتره. نمی خوام دوباره اسیر و شیدا بشم. نمی خواستم و با خودم عهد کرده بودم دیگه عاشق نشم، اما... دلم نمی خواست تو این موضوع رو بفهمی اما به خاطر توجیه کردنت باید می گفتم. می دونم که تو منو فقط به عنوان یک دوست و همدم می دونی. منو ببخش که دل به مِهرت دادم و کم کم عاشقت شدم. من می رم اما یه روز برمی گردم. روزی که بتونم عشق یک مریض زودرنج و نازک نارنجی رو از سرم بیرون کرده باشم. مثل همون اول آشنایی اونو دوست خودم بدونم.
دستم رو توی دستان پر احساس و مهربونش فشرد و گفت:
- اما دلم می خواد روزی که برمی گردم چشمای غزل پُر از ترانه های عاشقونه باشه. دلم می خواد روزی که برگشتم غزل دیگه گریون و ناراحت نباشه. غزلی باشه که به زندگی برگرده و توی دنیا زندگی بکنه.
اون حرف می زد. به من امید می داد. اما من گریه می کردم. وقتی فکر می کردم می دیدم که منم دوستش دارم، اما به عنوان همون دوستی که خودش گفت نه بیشتر. اما اون قدر وابسته اش بودم که نمی تونستم ناگهان رفتن و نبودنش رو باور کنم.
با صدایی لرزون گفتم:
- تو دوستم داشتی شهرام. یعنی باید باور کنم؟ پس... پس ثریا...
سرش رو به پایین انداخت و گفت:
- ثریا همیشه جاش محفوظه. این جا...
و اشاره به قبلش کرد و ادامه داد:
- همون طور که بارها گفته ام اگه روزی مثل اونو پیدا کنم باهاش ازدواج می کنم.
نالیدم:
- یعنی من جای خالی ثریا رو برات پر می کنم؟
- نه غزل. تو نه. حالا وقتی فکر می کنم می بینم دیگه نه من می تونم یکی مثل ثریا رو و نه یکی مثل غزل رو پیدا کنم و نه هرگز می تونم عاشق بشم. تو هم بهتره درست فکر کنی. یه روز تو هم باید دوباره زندگی رو کنار یکی دیگه ادامه بدی...
بعد از لحظاتی حرکت کرد اما من خیره و اشک ریزان نگاهش می کردم. این نهایت بی رحمی بود اون می خواست به خاطر دل ِ من، احساسش رو قربونی کنه، اما واقعا من هم نمی تونستم شخص دیگری رو به جای سیاوش قبول کنم اونم کسی مثل شهرام... کسی که احترام زیادی براش قائل بودم. دوستش داشتم چون دوست بی نظیری برام بود. اما دوری از اون... نه. نمی تونستم.
- شهرام. نمی شه این جا بمونی. حالا که من هم موضوع رو فهمیدم.
لبخندی زد و نگاه غمگینش رو لحظاتی به چهره ام دوخت. گفت:
- ممنونم که از روی دلسوزی برام تصمیم می گیری... بگذریم. من خودم احتیاج به تنهایی دارم.
- که منو فراموش کنی؟
- فراموشت نمی کنم. مطمئن باش. حالا دیگه خواهش می کنم اشکات رو پاک کن. دلم می خواد تو این یه ماهی که هستم مثل گذشته همون دوستای خوب و صمیمی باشیم و هرگز حرفی درباره امروز پیش نیاد. نه از جانب من و نه تو. قبول؟
دلسوزانه نگاهش کردم. شهرام خیلی مهربون بود. اون یه بار تو زندگیش طعم تلخ دوری و شکست رو چشیده بود و حالا... برای بار دوم می رفت تا در تنهایی و ماتم این زهر کـُشنده رو مزه مزه کنه.
اون روز وقتی شهرام از من خداحافظی کرد و رفت حس کردم وجودم پر شده از ناامیدی بالاخره اون هم می رفت و من باز تنها می شدم و تو لاکِ تنهایی و بی تفاوتی ام بیشتر از گذشته فرو می رفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)