صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 50

موضوع: قلبی برای تپیدن | زهرا دلگرمی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 14

    اون شب تا صبح گریه می کردم. خیلی ناراحت بودم. انگار عقلم از کار افتاده بود. من دیوونه نبودم. زنده بودم. نفس می کشیدم. قلبم... قلب سیاوشم تو سینه من می تپید. به اطرافم نگاه می کردم. من متعلق به اون جا نبودم. به زندگی برگشته بودم. از خودم می پرسیدم من این جا چه کار می کنم. این جا جای من نیست. اما نمی خواستم به خونه برم. یه هفته رو به سختی گذروندم. یه هفته سخت و طاقت فرسا. از سردرگمی بیرون اومده بودم. من باید زندگی می کردم. با شهرام صحبت کردم. از این که می دید به زندگی عادی برمی گردم خوشحال بود. خواستم راه درست رو نشونم بده. که منو از بی راهه ها به جاده امید و زندگی برگردونه. می گفت تحت هیچ شرایطی تنهام نمی ذاره. کمکم می کنه.
    هر روز کنارش توی محوطه بیمارستان قدم می زدم. با من حرف می زد. از زندگی... از امید... از این که نباید اجازه بدیم سختی ها ما رو از پا دربیاره. می گفت باید صبور باشیم و خدا رو تو زندگی فراموش نکنیم. واقعا مرد خوبی بود. یه همدم و همراز واقعی... با کمک های اون بود که بالاخره بعد از گذشت دو ماه به زندگی عادی برگشتم. به خونه خودمون. خونه پدری. کم و بیش کنارشون بودم، اما بیشتر ترجیح می دادم تو خلوت و سکوت خودم تنها باشم. صبح تا شب بیشتر تو اتاقم بودم و به اصرار خانواده برای خوردن شام و ناهار از اتاقم بیرون می اومدم. خونوادۀ سیاوش هم به دیدنم می اومدند. اعظم خانم شادابی گذشته رو از دست داده بود. با دیدنم با مهربونی لبخند می زد. حالش رو درک می کردم. با دیدنش به آغوشش پناه می بردم. من و اون بیشتر همدیگر رو درک می کردیم. وقتی سرم رو روی شونه اش می ذاشتم نوازشم می کرد و با مهربونی می گفت که دوستم داره. می گفت من براش یادآور سیاوشم و با وجود من فکر نمی کنه که سیاوش مرده. می گفت سیاوش زنده اس. چون قلبش می تپه...
    روزهای زندگی ام به همین منوال می گذشتند. مدام با دکتر شهرام صدیق در تماس بودم. با هم صحبت می کردیم. درددل می کردیم. راستش حرف زدن با اون به من آرامش می داد و باعث می شد تا دوباره دیوونه بازی درنیارم و امیدوارانه به زندگی نگاه کنم. خودمو با خاطرات سیاوش سرگرم می کردم. همیشه با نگاه کردن به عکسش به چهره زیبا و دوست داشتنی اون اشک هام سرازیر می شد. سر قبرش می رفتم. هیچ وقت مرگش رو باور نکردم. حتی حالا که از اون روزها صحبت می کنم باز هم می گم که مرگش رو هیچ وقت باور نکردم. به منزل راد در طبقه ای که قرار بود اون جا زندگی کنیم می رفتم. خاطرات رو یادآوری می کردم و در میون گریه ها، لبخند می زدم.
    خونه مون حسابی کلافه ام کرده بود. پدر با من صحبت می کرد و می گفت چرا سرکارم برنمی گردم؟ خوب می دونستم که پذیرفتن یه کسی که یه مدتی تو بیمارستان بستری بوده به عنوان یه پرستار مشکله اما انگار پدر با دکتر شاهرخ صحبت کرده بود و اون هم موافقت کرده بود که من مجددا برم سر کار البته زیر نظر سرپرست تا مشکلی پیش نیاد.
    یه روز خود دکتر به منزلمون اومد و پیشنهاد داد تا سرکار برگردم. می گفت جام اون جا خیلی خالیه. لبخند می زدم. تصمیم داشتم با شهرام مشورت کنم. اون قدر با اون صمیمی شده بودم که تو هر کاری اول از اون نظرخواهی می کردم. شاید چون حس مشترکی باهاش داشتم. حس ِ پرسوز جدایی. دردِ فراق...
    شهرام حسابی تشویقم کرد. من هم مصمم شدم کارم رو شروع کنم. روز اول هفته حاضر شدم و به بیمارستان رفتم. وقتی وارد محوطه بیمارستان شدم نفس بلندی کشیدم. بارها همراه سیاوش در اون جا قدم زده صحبت کرده بودیم. وقتی وارد ساختمان شدم و به بخش رسیدم موج گرمی از خاطرات بر چهره سرد و بی روحم زد. ستاره اولین کسی بود که با دیدنم لبخندزنان پیش اومد. همه دوستان و همکاران سابق دورم جمع شده بودند و از بازگشتم ابراز خوشحالی می کردند. تنها لبخند بر لب آوردم و تشکر کوتاهی کردم. اما می شد تو اعماق نگاهشون دلسوزی رو دید. وقتی همه پراکنده شدند و به محل کارشون بازگشتند ستاره در حالی که اشک نگاهش رو تـَر کرده بود مقابلم ایستاد و گفت:
    - خوشحالم که خوبی.
    سرم رو پایین انداختم. بعد از گذشت حدودا یک سال دوباره پا به این مکان گذاشته بودم. آروم زمزمه کردم:
    - ستاره حاضری تا وقتی که سلامتی کاملم رو به دست نیاوردم کمکم کنی؟
    لبخند زنان سرش رو تکون داد. لباسم رو عوض کردم و توی ایستگاه نشستم. حس می کردم با محیط بیگانه ام. ترجیح می دادم چند روز اول همون جا بمونم و به اتاق ها سر نزنم. حتی از نگاه کردن و نزدیک شدن به اتاق شماره 3 خودداری می کردم، اما بعد از چهار روز دیگه طاقت نیاوردم و به طرف اتاق ها رفتم از راهرو که گذشتم صدای صحبتی رو از اتاق 3 شنیدم. همون که... همون که مرد رویاهام مدتی اون جا بستری بود... چقدر دوست داشتم به اون روز برگردم. به اون روز شیرین آشنایی به اون چهره شوخ و پرخنده. به اون نگاه جادویی که به راستی افسونم کرد و قلبم رو تصاحب نمود.
    میون درگاه ایستادم و اشک تو نگاه سرد و یخ زده ام شکوفه زد. وقتی پا تو اون اتاق گذاشتم دیگه تو حال خودم نبودم. اشکهام جاری بود و نگاهم ثابت به روی تخت ها. حالا دو تا بیمار اون جا بودند، من جز سیاوش شخص دیگه ای رو نمی دیدم. چهره زیباش تو ذهنم ترسیم شد و به سختی گریه کردم. اون دو نفر با تعجب نگاهم می کردند. یکی پیرمردی بود و دیگری جوونی حدود 18 ساله. دکتر افشار که از اون جا می گذشت با دیدنم و شنیدن صدای گریه ام با تعجب به طرفم اومد.
    - خانم محجوب. اتفاقی افتاده؟
    نگاهش کردم، باید فرار می کردم. از زیر نگاه دلسوزانه و متعجب دیگرون فرار می کردم... تحمل نداشتم جای خالی سیاوش رو میون آدم ها ببینم و چیزی نگم انگار پتکی بر سرم کوبیده می شد و زجرم می داد. بدو بدو از اتاق بیرون اومدم. توی راهرو می دویدم و اشک هام روی صورتم می ریخت. حتی به افرادی که باهاشون برخورد می کردم توجهی نداشتم و همین طوری می دویدم. در حال پایین رفتن از پله ها کم مونده بود بیفتم. که دستی قوی منو گرفت و مانع از پرتاب شدنم شد. ترسیده بودم. به کسی که نگهم داشته بود نگاه کردم. باورم نمی شد. سیاوش بود!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 14

    دهانم از تعجب باز مونده بود و نگاهم بارونی و وحشتزده به اون نگاه می کرد. اون خنده بر لب با همون نگاه مهربون همیشگی نگاهم می کرد. زمزمه اش رو شنیدم که گفت:
    - صبور باش غزلم...
    صدایی باعث شد سرم رو برگردونم.
    - غزل خودتی؟
    وقتی دوباره سرم رو برگردوندم تا سیاوش رو ببینم، از اون هیچ خبری نبود. اصلا کسی کنارم نبود همه جا رو نگاه کردم، اما سیاوش نبود. اشکهام رو پاک کردم و دوباره که سرم رو برگردوندم تازه متوجه بهروز شدم. بعد از مدتها می دیدمش. تغییری نکرده بود. همون چهره و نگاه قبل رو در اون می دیدم.
    - سلام غزل. خوشحالم که می بینمت.
    - سلام.
    و به طرف ایستگاه رفتم. اون نیز به دنبالم اومد. همه با تعجب نگاهم می کردند. می دونستم همه برام دلسوزی می کنند و چقدر از این حس ِ اونا بیزار بودم. ستاره بدو بدو به طرفم اومد. نگرون نگاهم کرد:
    - خوبی غزل؟ چرا گریه می کردی؟
    - چیزی نیست ستاره. یه دفعه دلم گرفت. همین!
    بدون توجه به اون و بهروز رفتم و روی صندلی نشستم. مینا گفت:
    - دکتر افشار می گفت گریه می کردی. خیلی نگرون شدیم حالا خوبی عزیزم؟!
    به اون نگاه کردم. خیلی تغییر کرده بود. ازدواج با افشار حتی تو صحبت کردنش هم اثر گذاشته بود. اما من دیگه به چیزی توجه نداشتم.
    شاهرخ با اطلاع از موضوع اومده بود و با نگرونی نگاهم می کرد:
    - با خودت چه کار کردی دخترم؟
    سرم رو پایین انداختم. دوباره گفت:
    - بهتره بری خونه استراحت کنی. بهروز! پسرم می شه غزل رو به منزلشون برسونی؟
    بهروز مشتاقانه گفت:
    - البته پدر با کمال میل.
    اون قدر تو خودم فرو رفته بودم که حتی توان ِ مخالفت رو تو خودم نمی دیدم. بی رمق بلند شدم و بدون خداحافظی از بیمارستان بیرون اومدم. ستاره تا بیرون از محوطه همراهم اومد. بهروز با سرعت در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم. ستاره با نگرونی گفت:
    - مواظب خودت باش غزل.
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
    بهروز هم سوار شد و با سرعت حرکت کرد. در طی راه به بیرون نگاه می کردم و اشکهام جاری بودند. از این که در یک لحظه سیاوش رو دیده بودم هیجان زده بودم و از فکر این که اون دیدار جز یک رویا چیز دیگری نبود و سیاوش برای همیشه ترکم کرده ناراحت می شدم. با این که با روحیه ای قوی قرار بود کارم رو شروع کنم و شهرام هم کلی تلاش کرده بود اما من موفق نشدم.
    بهروز نگاهی زیر چشمی به من کرد دستمالی به طرفم گرفت، اما من توجهی به اون و اطرافم نداشتم. دستمال رو روی دستم گذاشت و به آرومی گفت:
    - خواهش می کنم این قدر گریه نکن غزل. خواهش می کنم.
    به اون نگاه کردم. حتی حوصله شنیدن صداش رو هم نداشتم. وقتی رسیدیم بدون تشکر و خداحافظی پیاده شدم. اون قدر افسرده بودم که همه چیز رو فراموش کرده بودم. مادرم وقتی منو توی اون حال دید چنان مضطرب شد که نمی دونست چی کار کنه. دو روز تو خونه موندم. دو روزی که برام مثل دو قرن گذشت. بیمارستان و اون فضا پر از خاطره بود و من نمی تونستم خونسرد باشم. اون قدر از نظر روحی تو وضع بدی قرار گرفته بودم که خونواده ام به شهرام متوسل شدند. اون بعد از شنیدن وضع روحی ام بلافاصله به دیدنم اومد. با دیدنش فقط خیره نگاهش می کردم. لبخندی محزون بر لب آورد و به آرومی گفت:
    - ناامیدم کردی غزل. ناامیدم کردی.
    گریه می کردم. زار می زدم. گفتم:
    - به خدا توان ندارم. به خدا نمی تونم.
    مقابلم زانو زد و با جدیت گفت:
    - می تونی... بس کن دختر! دوست ندارم مدام بزنی زیر گریه و بخوای آه و ناله راه بندازی. تو می تونی. تا حالا که زندگی کردی. پس ادامه بده. تو قرار نبود به این زودی جا بزنی.
    - اما باور کن...
    - می دونم می خوای چی بگی، اما ترجیح می دم چیزی نگی.
    بلند شد و لحظاتی به فکر فرو رفت. بعد رو به من کرد و گفت:
    - بلند شو!
    متعجب نگاهش کردم، اما اون اصرار داشت خیلی جدی از من می خواست بریم بیرون. نمی دونم چرا قبول کردم... شاید چون حس می کردم شهرام دردم رو می فهمه و درکم می کنه... همراهش رفتم. خونواده ام مخالفتی نداشتند. فکر می کردند اون می تونه توی تغییر روحیه ام نقشی مؤثر داشته باشه.
    سوار ماشین شدیم. نمی دونم کجا می رفت. بین راه هر دو سکوت کرده بودیم. شهرام تو سکوتِ پررمز و رازش بود و من... غرق بودم تو فکر و خاطرات درهمم.
    وقتی احساس کردم ماشین بی حرکته سرم رو بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم. قبرستان بود.
    پیاده شد و خواست دنبالش برم. همین طور به دنبالش بودم تا این که وایستاد. نگاهم کرد و گفت:
    - این جا جائیه که خاکش ثریای منو تو آغوش خودش گرفته و من هر کاری کنم دیگه اونو به من برنمی گردونه. زار بزنم، داد بزنم، دیوونه بازی دربیارم... به خدا ثریا برنمی گرده. ببین غزل. من هم تو شرایط تو بودم. وقتی اون مرد... وقتی پس از مدت ها به اعصابم مسلط شدم پا گذاشتم توی جامعه... باور کن تلنگرهای کوچیک هم اشکم رو درمی آورد. می دونی چرا؟ چون همه جا ثریا رو می دیدم. من هم زار می زدم نمی خواستم باور کنم، اما چه می شد کرد؟ به نظرت اگه من گریه کنم ثریا برمی گرده؟ زنده می شه؟! به خدا نه... ثریا مُرد... خاطراتش باقی موند، اما خاطراتش هم کم کم با خود اون دفن شدند. می دونی چرا؟ چون خاطرات بدون وجود اون برام زجردهنده بود. من ثریا رو فراموش کردم، اما بدون ِ یادش هم دنیا رو برای خودم تیره و تار نکردم. تو باید زندگی کنی. اگه دلت می گیره برو سر خاک سیاوش. گریه کن. خودتو خالی کن. اما وقتی از قبرستون پا گذاشتی بیرون همه چیز رو فراموش کن. مثل آدم های عادی نفس بکش. نگاه کن. اما با گذشته زندگی نکن. خاطرات برای گذشته اس. نه حالا...
    در حالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم گفتم:
    - خاطراتش رو هم دفن کنم؟ خودشو که دیگرون دفن کردند. خاطراتش...
    - تو دلت دفن کن. خاطرات نمی میره غزل، اما نمی تونند برای همیشه همراه تو باقی بمونند.
    حرفهاش مثل همیشه تسلی بخش خاطر ناآرامم شد. کلی حرف زد نمی دونم چرا حس می کردم با شنیدن حرفاش آروم می شم انگار واقعیت برام رنگ جدیدی می گرفت و منو از تاری که دور خودم تنیده بودم بیرون می کشید و من کم کم سر بیرون می آوردم و از باتلاقی که می خواست وجودم رو تو خودش غرق کنه بیرون می اومدم.
    بالاخره با همه چیز ا ُنس گرفتم حتی با دنیای خالی از وجود سیاوشم. به جای خالی اون نگاه می کردم اما دیگه مثل گذشته، گذشته هایی که برام سخت و طاقت فرسا بودند ناراحت نمی شدم. سیاوش تو قلبم زنده بود. به خاطر همین جای خالی شو هر روز کمتر حس می کردم.
    باز کارم از سر گرفته شد. کاری که به اون عشق می ورزیدم. ماتم و غم رو به کناری گذاشتم. سعی می کردم همون غزل گذشته باشم. غزلی که باید با غزلنامه تنهایی و غم گذشته هاش وداع می کرد. شهرام خیلی تو این راه کمکم کرد. قدم به قدم سختی ها رو با من تحمل می کرد تا این که کم کم اعتماد به نفس پیدا کردم.
    ماه ها گذشتند. زندگی ام مسیر عادی پیدا کرده بود مثل گذشته تو مهمونی ها شرکت می کردم. با دیگرون گرم می گرفتم. انگار نه انگار که تو زندگی ام روزی غمی به بزرگی آسمون وجود داشته. تنها این غم رو گاهی تو خلوت خونه دلم مرور می کردم و براش اشک می ریختم.
    قرار بود برای امیرحسین بریم خواستگاری. بالاخره پدر و مادر به آرزوشون رسیدند. اون هم دیدن عروسی تنها پسرشون امیرحسین بود و من خوشحال بودم چون جشن ازدواج تنها برادر و تکیه گاهم رو می دیدم. دختری که اونو تو دام خود اسیر کرده بود یکی از هم کلاسی هاش بود. خوشگل بود. به نظرم برازنده امیرحسین بود.
    زن دایی تون رو می گم «نگین» و مثل اسمش شد نگین جدا نشدنی از حلقه زندگی مشترک با امیرحسین.
    با خونواده راد هم مدام در تماس بودم. من هرگز تنهاشون نمی ذاشتم. اعظم خانم همیشه برام مادری مهربون بود. بعد از فوت سیاوش اونا خیلی افسرده شدند، اما جشن ازدواج سیامک بعد از یه سال تونست به اونا روحیه شادی بده. من هم سعی می کردم اونا رو به شاد بودن و فراموشی غم ها تشویق کنم. به خاطر شادی من خوشحال بودند و از این لحاظ دیگه ناراحت نبودند، اما مرگ فرزند عزیزشون رو نمی تونستند فراموش کنند. داغ از دست دادن سیاوش تا آخر عمر بر جگر و سینه پرسوز اونا مُهری فراموش نشدنی و دردناک گذاشت.

    **********

    غزاله در حالی که بشقاب محتوی میوه را به مادرش تعارف می کرد گفت:
    - مامان جون پس کی بابا وارد زندگیتون شد؟
    غزل لبخند مهربانی زد و گفت:
    - خیلی زود پا گذاشت تو تنهایی من.
    بهروز لبخندزنان گفت:
    - البته نه خیلی راحت. با کلی دردسر و مشکل.
    همه خندیدند و غزل گفت:
    - کم و بیش! اما پدرتون واقعا سمج بود.
    سیاوش به شوخی گفت:
    - درست مثل حالا نه مامان؟
    غزل خندید و بهروز گفت:
    - تو دیگه روتو زیاد نکن پسر.
    همه خندیدند و بعد سیاوش مشتاقانه گفت:
    - از حالا بیشتر مشتاق شدم بشنوم. چون خیلی دلم می خواد بدونم که بابا چطوری تونست دل شما رو به دست بیاره.
    بهروز لبخندزنان رو به غزل کرد و گفت:
    - عزیزم سعی کن همه رو تعریف نکنی. چون فکر می کنم دیگه نتونم از دست سیاوش راحت زندگی کنم.
    و سیاوش گفت:
    - نه مادر همه چیز رو همون طور که بوده تعریف کنید. پدر شما هم نگرون نباشید. ناسلامتی من پسر شما هم هستم.
    غزل لبخندی زد و گفت:
    - خب... حالا که مشتاقید به این جاش هم گوش بدین...
    بعد از مرخصی از بیمارستان و اتفاقاتی که افتاد بهروز مدتی به خارج از ایران رفت. همه فکر می کردیم برای همیشه رفته و من هم تو اون روزها حال مساعدی نداشتم تا این که همون طور که تعریف کردم بالاخره حالم خوب شد و...
    خونواده شاهرخ بعد از یه سال به مناسبت بازگشت دوباره بهروز جشنی ترتیب داده بودند. طبق معمول نام خونواده ما جزء مهمون های همیشگی در لیست بودند.
    مثل همیشه خونوادۀ شاهرخ از ما استقبال گرمی کردند. دکتر با دیدنم لبخندزنان گفت:
    - خوشحالم که می بینمت غزل جون!
    دقیقا دو سال از مرگ سیاوش می گذشت و من با تغییرات کلی مثل گذشته دختری شاد و با نشاط شده بودم. در جواب دکتر لبخندزنان گفتم:
    - نکنه توقع داشتید نیام.
    مهری همسر دکتر بازوی اونو گرفت و گفت:
    - عزیزم به جای خوش آمد گویی گِله می کنی؟!
    اون با صدای بلند خندید. خوشحال بود. شاید واقعا باورشون نمی شد که من دوباره همون دختر شاداب گذشته شده ام. وقتی همراه مهری خانم به طرف بهروز می رفتیم اون با مهربانی گفت:
    - خوشحالم که بهروز برگشته. فکر می کردم این دفعه که بره دیگه برنمی گرده.
    من فقط لبخند زدم. بهروز با دیدنم اول کمی متعجب شد، اما بعد هیجان زده به طرفم اومد. طوری هول کرده بود که زبونش بند اومده بود. تنها به نشونه جواب سلام سرش رو تکون داد. حتی خونواده ام هم خنده شون گرفته بود.
    وقتی بزرگترها از ما فاصله گرفتند بهروز مقابلم ایستاد و خیره نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
    - چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟!
    در حالی که صداش می لرزید گفت:
    - غزل... باورم نمی شه...
    خندیدم و گفتم:
    - چی رو باورت نمی شه؟
    نگاهش پر از شادی بود. ترجیح می دادم مثل گذشته رفتار کنم. طوری که گویی اتفاقی تلخ در زندگی ام رُخ نداده. نمی خواستم کسی نسبت به من ترحم کنه و به چشم دلسوزانه نگام کنه. می خواستم همون طور که شهرام راهنماییم می کرد باشم. یه دختر با اراده وسرسخت که در برابر مشکلات مقاوم و صبوره. راستش من غرورم رو همیشه حفظ می کردم. نمی خواستم خودمو حقیر و بی اراده و شکست خورده نشون بدم و شاید بهروز از تغییر روحیه ام تعجب کرده بود.
    - باورم نمی شه که خودت باشی دختر. باور کن...
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نیاز به اظهار لطف بیشتری نیست.
    روی صندلی نشستم. بهروز دقیقا رو به روی من نشست با تعجب و خیره نگاهم می کرد. جوون های فامیل دست از سرش برنمی داشتند. مخصوصا بهاره، اما بهروز اصلا حواسش نبود. کمی معذب شده بودم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم. به راستی اون لحظات اون قدر از رفتارش خنده ام گرفته بود که اگه ادب مانع نمی شد حسابی می خندیدم.
    - غزل حالت خوبه... راستش از زمونی که...
    - حالم خوبه آقای بهروز شاهرخ! اما مثل این که تو اصلا حالت خوب نیست.
    با هیجان گفت:
    - نه نه. من خوبم.
    لبخند زدم و به طرف دیگری نگاه کردم اما از نگاه مستقیم اون بر چهره ام راحت نبودم. بلند شدم که اون هم با عجله بلند شد!
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - طوری شده؟
    - نه نه. شما کجا تشریف می برید؟!
    نگاه متعجبم اونو به خودش آورد. خندید و گفت:
    - معذرت می خوام. انگار اصلا حالم خوب نیست.
    با حالت مسخره گفتم:
    - معلومه!
    و به طرف امیر و نگین رفتم. در طی جشن هر جا می رفتم و تو هر گوشه ای می خزیدم نگاه بهروز رو متوجه خودم می دیدم. انگار منو تحت نظر داشت. به هنگام برگشتن به خونه انگار از قفس رها شده باشم. مدام می خندیدم و به پدر می گفتم سریع تر رانندگی بکنه. مادر سر بسته به پدر می گفت که توی مهمونی چند نفر از من خواستگاری کرده اند و اون جوابی نداده. خواستگارای زیادی داشتم اما تمایلی به ازدواج نداشتم حتی نمی تونستم مهر پسر دیگه ای رو تو دلم جا بدم و به اون فکر کنم. به پدر و مادرم هم گفته بودم که فعلا نه قصد ازدواج دارم و نه وقت فکر کردن به این مسائل رو. اونا هم به خاطر آرامش و راحتی من سکوت می کردند.
    روزها به همین منوال می گذشت. راستش فکرش رو هم نمی کردم که بهروز باز هم بخواد سرراهم سبز بشه. اما اومد.
    مثل گذشته با لبایی خندون... تازه از بیمارستان خارج شده بودم که به طرفم اومد...
    سرم رو به پایین انداختم و طوری وانمود کردم که نمی بینمش. دیدار اون تو این مکان که بارها باعث رنجش سیاوش شده بود آزارم می داد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم.
    - سلام غزل.
    سرم رو بلند کردم:
    - سلام. این طرف ها؟!
    لبخندی زد و گفت:
    - رَد می شدم...
    - آهان از اینجا رَد می شدی!
    - خب تقریبا. بعد گفتم شاید پدر هنوز تو بیمارستان باشه برم ببینمش.
    با خونسردی جواب دادم:
    - البته دکتر هنوز تشریف دارند.
    و از کنارش گذشتم. اما اون با سرعت منو صدا کرد:
    - غزل...
    وقتی سکوتش طولانی شد برگشتم و نگاهش کردم.
    - می خواستم تو رو برسونم و...
    پوزخند زدم و گفتم:
    - ممنون. چیزی که تو خیابونا فراوونه تاکسیه برای رسوندن مسافرها.
    و خیلی سریع برگشتم و رفتم. نمی دونم چرا می خواستم ناراحتش کنم. شاید به یاد گذشته ها. به خاطر این که روزی سیاوشم رو اذیت کرده بود.
    بنا به دعوت ما خونواده شاهرخ به منزلمون اومده بودند. دقیقا همون روز من به شهرام تلفن کردم و خواستم به منزل ما بیاد. می خواستم کمی صحبت کنم و خودمو خالی کنم! آخه همیشه شهرام به دردلهام گوش می داد. وقتی پیشنهادم رو شنید با رضایت پذیرفت.
    زمانی که خونواده شاهرخ اومدند هنوز از شهرام خبری نبود. مهری خانم مدام نگاهم می کرد و با لبخند از من تعریف می کرد. نمی دونم چرا دست از این تعریف ها برنمی داشت!
    بهروز در سکوت نگاهم می کرد، اما من بدون توجه به اون شروع به صحبت با دکتر و پدرم کردم. بالاخره شهرام اومد انگار گل از گلم شکفت! لبخندزنان با اون رو به رو شدم. طوری که متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - این چهره پر انرژی با این نگاه پر شیطنت گواهِ اینه که می خواستی دست گل به آب بدی.
    خندیدم و گفتم:
    - نه نگرون نباش. باور کن دختر خوبی شده ام.
    اون هم خندید و بعد از ورود با مهمون ها احوالپرسی کرد. اون به خوبی با دکتر شاهرخ آشنا بود. با بهروز نیز بعد از آشنایی شروع به صحبت کرد. کنار شهرام نشستم طوری که نگاه بهروز سرزنش بار شد. بدون توجه به اون شهرام رو به حرف گرفتم. بزرگترها با هم گرم صحبت شده بودند.
    شهرام متعحب بود از این که چرا من این قدر لوده شده ام.
    - غزل خانم. آقا بهروز داشتند صحبت می کردند.
    - متوجه شدم، اما من حرفم خیلی واجب بود!
    بهروز در حالی که ناراحت به نظر می رسید گفت:
    - ایرادی نداره. من ناراحت نشدم.
    پوزخندی زدم و به شهرام نگاه کردم. متعجب به من زُل زده بود. فکر کردم فهمیده که چرا این طوری رفتار می کنم.
    بلند شدم و با عدرخواهی به اتاقم رفتم. هم خنده ام گرفته بود و هم احساس دلتنگی و غم می کردم. شهرام یه روانکاو بود و به راحتی می تونست به افکارم پی ببره. نگاهم رو به قاب عکس سیاوش دوختم. لبخندی زدم و اون رو برداشتم:
    - بی معرفت روزگار. می بینی به چه روزی افتادم؟ باور کن دست خودم نیست این طوری دلم خنک می شه.
    آهی کشیدم. بعد از لحظاتی شهرام وارد اتاقم شد. وقتی نگاهش به چشم های نمناک من افتاد لبخندی زد و پرسید:
    - پشیمونی؟
    - از چی؟!
    - از این که نقشه کشیدی و نتونستی عملی کنی!
    لبخندی زدم و قاب رو میون دستام با حرارت فشردم. روی تخت نشستم و اون مقابلم ایستاد. لبخندزنان گفت:
    - فکر می کنی کار درستیه که مهمونا رو تنها بذاری و بیای تو اتاقت غمبرک بزنی؟
    - مهم نیست! تو خودت چرا دوست تازه ات رو تنها گذاشتی؟ نمی ترسی ناراحت بشه؟
    روی صندلی نشست.
    - مثل این که خیلی دلخوری؟! دختر چـِت شده بیچاره پسر مردم به این خوشگلی و آقایی!
    اخم کردم و گفتم:
    - هر چی بگی من نمی خندم. من از این پسره بدم می یاد. اصلا ازش متنفرم!...
    با هر جمله ای که می گفتم ابروهاشو بالاتر می برد. تا جایی که چشماش گشاد شد و من با دیدن صورتش زدم زیر خنده. خودش هم خندید و گفت:
    - به خاطر این که این خنده رو روی لبت بکارم نزدیک بود چشمام از حدقه در بیاد.
    بعد از لحظاتی با ناراحتی زمزمه کردم:
    - شهرام می یای بریم بیرون؟ دوست دارم قدم بزنم.
    - حتما باید با من بری؟
    نگاهش کردم.
    - حتما باید با یه همدرد قدم بزنم تا آروم بشم.
    آهی کشید.
    - وا... من همدرد تو هستم، اما همپای تو نیستم، تو خیلی تند می ری.
    بلند شدم و به شوخی گفتم:
    - بیچاره ثریا چی از دست این زبون چرب و چیلی تو می کشید؟
    خندید و گفت:
    - عاشقش بود.
    برقی خاص نگاهش رو پوشوند.
    از اتاق بیرون رفت با صدای مادر که می گفت خونواده شاهرخ دارند می رند از اتاق بیرون اومدم. بنا به درخواست شهرام صبر کردیم و بعد از رفتن خونواده شاهرخ از خونه بیرون اومدیم. مادر به شهرام سفارش کرد مواظبم باشه و اون با لبخندی اطمینان بخش گفت که از خواهر خوبش مثل چشماش مواظبت می کنه.
    ماشین شاهرخ هنوز حرکت نکرده بود که سوار ماشین شهرام شدم و توی یک لحظه نگاهم به بهروز افتاد چنان با غضب نگاهم می کرد که به یاد سیاوش افتادم.
    شهرام حرکت کرد و گفت:
    - حالا کجا بریم تا این خانم لوس کمی گردش کنه؟
    لبخندزنان گفتم:
    - تو چقدر خوبی شهرام.
    - بله که خوبم اگه خوب نبودم به این خواسته های عجیب و غریب تو گوش نمی دادم.
    به لحن طنزآلودش خندیدم و گفتم:
    - جدی می گم. خیلی خوبی. منو درک می کنی. اصلا دلم می خواد هر وقت تنها هستم و دلم گرفت پیش تو باشم.
    - اما بهتره این قدر به این حضور آشنا عادت نکنی!
    متعجب نگاهش کردم. گفت:
    - دلم نمی خواد خودتو به من وابسته کنی. می فهمی؟
    - نه!
    خندید و گفت:
    - منظورم اینه که نمی خوام فکر کنی من یه تکیه گاه ابدی هستم! فهمیدی؟
    - نه!
    لبخندی زد و ماشین رو کنار پارکی نگه داشت. پیاده شدیم و در حالی که قدم می زدیم پرسیدم:
    - منظورت چی بود؟
    - منظور خاصی نداشتم دختر خوب. فقط خواستم زیاد به من وابسته نشی و به حضورم عادت نکنی! حالا بگو ببینم چرا می خواستی بهروز رو ناراحت کنی؟
    - دلیل خاصی نداشتم.
    نگاهم کرد و من روی صندلی نشستم.
    - دختر نازک نارنجی تو چقدر دل نازکی!
    - سیاوش دل نازکی منو دوست داشت حتی لوس بودنم رو.
    - حالا چی شد که یاد سیاوش افتادی؟
    - تو فکر می کنی تازه به یادش افتادم؟ من همیشه...
    - می دونم! همیشه به یاد اون هستی.
    بین ما سکوت برقرار شد، اما من خیلی زود اونو شکستم.
    - شهرام، تو ثریا رو فراموش نکردی. خاطراتش رو زنده نگه داشتی، اما تو خلوت خودت.
    نگاهش باعث شد سرم رو به پایین بیندازم. پرسیدم:
    - نمی خوای ازدواج کنی؟
    لبخندی زد و پرسید:
    - چیه دختر خوب سراغ داری؟
    خندید؛ گفتم:
    - شوخی می کنی؟
    - نه. جدی می پرسم.
    - خب... دختر که زیاده.
    - آره اما مثل ثریا نایابه.
    - و اگر روزی یکی مثل ثریا پیدا بشه...
    - باهاش ازدواج می کنم.
    - اوه خدای من! تو جدی نمی گی؟!
    - اتفاقا خیلی جدی می گم. نکنه توقع داری تا آخر عمر مجرد بمونم.
    - اما این بی رحمیه.
    خندید و گفت:
    - هنوزم به درمان نیاز داری.
    بلند شدم و عصبانی نگاهش کردم، اما اون خونسرد بود.
    - باورم نمی شه که این قدر بی عاطفه باشی. یعنی تو حاضر می شی شخص دیگه ای به جای ثریا پا بذاره تو زندگیت؟
    - به جای اون نه. هر کی جای خودش رو داره.
    از اون همه خونسردی اون ناراحت شدم. خواستم برم که بازوم رو گرفت:
    - کجا دختر جون؟ مادرت تو رو به من سپرده.
    - لازم نکرده! دیگه نمی خوام حتی نگات کنم!
    - صبر کن. اصلا چی شد که این سوالات رو پرسیدی. تو فکر می کنی آدم باید تا آخر عمرش عزادار بمونه؟
    - نه. اما این هم درست نیست که عشق ِ تو قلبش رو برای همیشه از یاد ببره و این قدر راحت کسی رو به جاش بذاره.
    پشت به من ایستاد. زمزمه کرد:
    - من ثریا رو فراموش نکرده ام... حالا بهتره بریم.
    به طرف ماشین می رفت و من به دنبالش می رفتم. وقتی پشت فرمون نشست نگاهی به من کرد و پرسید:
    - چرا این سوال ها رو پرسیدی؟
    پوزخندی زدم و تمسخرآمیز گفتم:
    - شاید می خواستم نظرت رو راجع به خودم بدونم!
    نگاه تندی به من کرد. بعد از لحظاتی گفت:
    - بهتره از این جور شوخی ها نکنی.
    در حالی که می خواستم عصبانیش کنم گفتم:
    - شوخی نکردم!
    عصبانی نشد. تنها کسی بود که می دیدم به سختی و خیلی کم عصبانی می شه، اما تو همون خونسردیش متوجه نگاهِ پر حرارتش شدم.
    وقتی منو به خونه رسوند، موقع پیاده شدن گفت:
    - به فکر آینده ات باش غزل، اینو به عنوان یه توصیه دوستانه از من بشنو و به اون عمل کن.
    و بعد رفت.
    از خودم دلگیر بودم. حتی دوست خوبم رو با رفتارم ناراحت کرده بودم. اما نمی دونم چرا اون روزها از ناراحت کردن دیگرون لذت می بردم. می خواستم یه جوری خودم رو سرگرم کنم تا به گذشته فکر نکنم، اما حرف های شهرام خیلی ناراحتم کرده بود. هر چند که اون به خاطر خودم اون حرف ها رو می زد، اما من...
    نزدیک به دو سال از اون فاجعه می گذشت، اما داغ سیاوش هنوز توی قلبم تازه بود.
    یه هفته گذشت. سرکارم بودم که صدایی آشنا نگاهم رو به نگاه خودش پیوند زد.
    - سلام خانم محجوب.
    - شما؟! نکنه از این طرفا رَد می شدی.
    - نه این بار رَد نمی شدم. بلکه مقصدم همین جا بود.
    - اما باید عرض کنم که این جا اتاق پزشکان نیست.
    - می دونم اما برای مراجعه به پزشک نیومده ام.
    - پس... برای دیدن من اومدی؟
    به جمله پرطعنه ام لبخندی زد و گفت:
    - اگه ایرادی نداشته باشه.
    خیلی جدی گفتم:
    - هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - از همکاریت ممنونم. فکر نمی کنم از دست یه کوه غرور برای کسی کاری بربیاد.
    با عصبانیت نگاهش کردم. پرسید:
    - نظرت چیه؟!
    دلم می خواست تو اون لحظه سیلی محکمی به صورتش بزنم و حالیش کنم که با کی داره حرف می زنه، اما نزدم. در عوض لبخندی بر لب آوردم و نقشه ای که توی ذهنم بود رو مقابل چشمام تصور کردم. چقدر دلم می خواست بهروز رو به زانو دربیارم!
    - بهروز!
    با تعجب نگاهم کرد. انتظار نداشت اون دختر خشمگین به جای دادن جواب دندان شکن به اون لبخند بزنه و اسمش رو بگه. در حالی که متعجب بود گفت:
    - بله؟
    - وقتش رو داری امروز منو برسونی؟!
    تعجبش دو برابر شد.
    - البته. با کمال میل.
    - پس یه ساعت دیگه بیرون منتظرم باش.
    لبخندی زد و نگاهش درخشید:
    - مشتاقانه انتظارت رو می کشم.
    و رفت.
    لبخندی شیطنت بار روی لبانم نشست. به یاد سیاوش افتادم.
    یه ساعت بعد از بیمارستان بیرون اومدم. دقیقا اون طرف خیابون انتظارم رو می کشید. با دیدنم لبخندی زد با صدایی هیجان زده گفت:
    - سلام خانم!
    پوزخندی زدم:
    - با کلاس شدی!
    - باور کن خیلی خوشحالم. راستش باورم نمی شه که...
    - لطف کن و ادامه نده. سوار شو.
    در رو برام باز کرد و بعد خودش رفت پشت فرمون. مشتاقانه چشم به من دوخت و پرسید:
    - می تونم برای صرف قهوه از شما دعوت کنم؟
    در حالی که خنده ام گرفته بود دلم براش سوخت، من تو چه فکری بودم و اون تو چه فکری بود. اون در حالی که هم متعجب بود و هم هیجان زده حرکت کرد. به بیرون چشم دوخته بودم، اما سنگینی نگاه بهروز رو حس می کردم. مقابل تریای کوچکی توقف کرد و پیاده شدیم. وقتی پشت میزی نشستیم بهروز پرسید:
    - خانم چی میل دارند؟
    - یه قهوه.
    - همین؟!
    لبخندزنان گفتم:
    - فعلا همین کافیه.
    اونم با لبخند قهوه و کیک سفارش داد. وقتی سفارشات روی میز چیده شد بهروز در حالی که نگاهش رو به نگاهم دوخته بود گفت:
    - خوشحالم که دعوتم رو پذیرفتی. راستش هنوز باورم نمی شه که قبول کردی.
    پوزخندی زدم. داشتم تو ذهنم نقشه می کشیدم به تلافی گذشته و آزار سیاوشم. می خواستم عقده ام رو سر بهروز بیچاره خالی کنم. به هر حال من داشتم نقشه می کشیدم، اون توی دنیای قشنگی که برای خودش ساخته بود غوطه ور بود. فکر می کرد عوض شده ام و این که همراهش اومده بودم راضیش می کرد.
    دو جرعه قهوه رو که نوشیدم پرسیدم:
    - بهروز یه سؤال می پرسم دوست دارم درست جوابم رو بدی.
    - بپرس.
    - ببینم تو چرا دوباره رفتی خارج ولی باز منصرف شدی و برگشتی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - برای موندن نرفته بودم. یه سری کار داشتم که رفتم انجام دادم و بعد برای همیشه برگشتم.
    - اما من فکر می کردم بری و دیگه برنگردی.
    - چرا؟!
    - خب... فکر می کردم شاید اون جا خاطرخواهی... کسی رو داری و بعد خواستی بری اون جا با اون باشی.
    خندید و گفت:
    - خاطرخواه؟!
    خیره نگاهش کردم.
    - نه غزل خاطرخواه کجا بود! گفتم که یه سری کار داشتم که ناتموم مونده بود!
    - به هر حال... مهم نیست.
    - حالا من یه سؤال بپرسم؟
    - بپرس.
    - از این که برگشتم و نخواستم اون جا موندگار بشم خوشحالی؟!
    با خونسردی نگاش کردم. با سؤالی که پرسید ذهنم رو برای طرح نقشه عالی روشن کرد!
    در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم و لحنم تمسخرآمیز نباشه گفتم:
    - دوست داری راستش رو بدونی؟ باشه... باید بگم خوشحالم که برگشتی. وقتی که فهمیدم رفتی ناراحت شدم، انگار بعد از مریض شدنم بود... آره. تو رفتی و من این خبر رو شنیدم. ناراحت شدم! چون خودمو مقصر می دونستم، اما حالا... باید بگم خوشحالم چون این جا هستی.
    در حالی که لبخند شوق بر لب آورده بود گفت:
    - جداً خوشحالی؟ باورم نمی شه!
    - چرا خوشحال نباشم. پسر به خوبی تو حیف نبود بره نصیب دخترهای خارجی بشه؟!!
    نگاهم رو با خماری به نگاهش دوختم و ادامه دادم:
    - درست نمی گم؟
    قند تو دلش آب می شد. چهره اش تو اون لحظات دیدنی بود. باورش نمی شد من این حرف ها رو بزنم. چنان عشق معصومانه ای در نگاهش بود که دلم براش سوخت! اما لذت انتقام دست از سرم برنمی داشت.
    - غزل. خوشحالم... خیلی خوشحالم.
    سرم رو پایین انداختم توی دلم به اون می خندیدم. اون دیوونه بود! فکر می کرد دوستش دارم. فکر می کرد حالا که دو سال از مرگ سیاوش گذشته به اون دلبسته شده ام. فکر می کرد بالاخره تونسته تو دلم نفوذ کنه.
    نگاه مشتاق و پراحساسش رو به نگام دوخت و گویی با نگاهش زمزمه می کرد:
    - دوستت دارم.
    وقتی از تریا خارج شدیم سوار ماشینش شد و از من پرسید:
    - غزل می تونم باز هم ببینمت؟
    - اگه وقت داشته باشم حتما. چرا که نه؟ من از بودن با تو لذت می برم!
    خودم هم تعجب می کردم چطور می تونستم این قدر راحت احساسات یک جوون رو به بازی بگیرم، اما تو اون لحظات به تنها چیزی که فکر نمی کردم احساسات بهروز بود. باید تلافی می کردم. در همون حال یاد سیاوش افتادم. صدای بهروز منو به خودم آورد:
    - غزل رسیدیم. باز هم ممنون که دعوتم رو قبول کردی.
    در حالی که پیاده می شدم گفتم:
    - ممنونم خداحافظ.
    - باز هم میام دنبالت!
    بدون این که جوابش رو بدم به خونه رفتم.
    حس می کردم اگه بخوام با بهروز صمیمانه برخورد کنم اون گستاخ می شه. البته گستاخ نه، بلکه عاشق تر. و چقدر مشتاق بودم بعد از یک دوره مصنوعی عاشقونه به اون ضربه ای بزرگ بزنم.

    پایان فصل 14


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    روز بی کاری من بود و تنها تو اتاقم نشسته بودم. باز تو دنیای خیالاتم با سیاوش خلوت کرده بودم.هر لحظه که به گذشته فکر می کردم بیشتر تو تار تنهایی و اندوهم فرو می رفتم وبرای رسیدن دوباره به اون حریص تر می شدم. دست روی قلبم می ذاشتم و تپش بی وقفه اش رو حس می کردم. چنان آرامش و گرمایی به وجودم دست می داد که غیر قابل توصیف بود. انگار سرم روی سینه سیاوش گذاشته بودم و با حس کردن وجود گرم و عاشقش احساسم بیشتر می شد.
    - غزل جون. گوشی رو بردار. با تو کار دارن.
    - کیه مامان.
    - شهرامه.
    با یاد آوری شهرام اخم کردم. دو هفته ای بود که ازش خبر نداشتم. درست از روزی که تو پارک بین ما مشاجره به وجود اومده بود.
    - بگو خوابه حوصله حرف زدن ندارم.
    مادر با تعجب نگاهم کرد:
    - پاشو دختر زشته. حوصله ندارم یعنی چی ؟
    - یعنی حوصله ندارم. می خواین خودم بهش بگم حوصله ندارم!
    - بگو! من که نمی تونم، گفتم تو اتاقی.
    با نارحتی به طرف تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم. مادر هم رفت.
    - الو.
    - سلام خانم خانما! احوال شما.
    - سلام. بفرمایید؟
    خندید و گفت:
    - دختر تو هنوز با من قهری؟ چطور دلت می یاد؟
    خیلی سرد بهش جواب دادم:
    - خودت بهتر می دونی.
    خنده اش رو تکرار کرد و گفت:
    - نمی دونستم این قدر بی منطقی.
    جوابش رو ندادم اون گفت:
    - غزل می خوام باهات حرف بزنم.
    باز هم سکوت کردم وادامه داد:
    - نمی خوای با من حرف بزنی؟
    چرا. می خواستم باهاش حرف بزنم. دلم برای حرف های آرام بخش و مؤثرش تنگ شده بود، اما غرورم اجازه نمی داد. شهرام منو درک کرد و مثل همیشه گفت:
    - خیلی خب من یک ساعت دیگه اونجام. حاضر باش چون کلی حرف برای گفتن دارم.
    بعد از تموم شدن حرفاش گوشی رو گذاشتم و نگاهم رو به عکس سیاوش دوختم. لبخندی زدم وگفتم:
    - سیا... بدجور اسیر کردی. وقتی که حسابی پابندم کردی... وقتی که فهمیدی چشمام جز تو کس دیگه ای رو نمی بینه با یه لبخند پر کشیدی و رفتی. حالا تنها شدم و همه مرهم زخم های من شده اند.
    اشک تو نگاهم حلقه زد. مادر به اتاقم اومد و با لبخند پرسید:
    - شهرام با تو چی کار داشت؟
    مقابلم وایساد و وقتی صورت پر از اشکم رو دید و با نارحتی پرسید:
    - چی شده غزل چرا گریه می کنی؟
    - چیزی نیست مامان. نگرون نباش.
    به طرف کمدم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
    مادر که نگرونم شده بود گفت:
    - بگو چی شده. شهرام حرفی زده؟
    - نه مامان. یه دفعه دلم گرفت. چیزی نیست.
    مادر در حالی که نگاهش بارونی شده بود، گفت:
    - کی می شه دل تو دوباره خوشحال بشه و غم و غصه اش خالی... خدا می دونه.
    با لبخندی محزون بهش نگاه کردم:
    - نارحت نباش مامان. این یه غصه اس. یه غصه همیشگی. تو که درکم می کنی مامان...من...من...
    یه دفعه ای... سرم رو شونه اش گذاشتم و گریه کردم. در حالی که با دست های نوازشگر و مهربونش با محبت نوازشم می کرد، می گفت:
    - آروم باش دخترم. گریه نکن. دو سال بیشتره که از اون واقعه می گذره. تو دیگه باید آروم شده باشی.
    - مامان.هر روز که می گذره به جای عادت کردن و فراموشی اون روزها، بدتر می شم. تو گذشته و خاطراتم فرو می رم و انگار نه انگار که مدت ها از اون زمان می گذره. برای من گذشته مثل دیروزه که هنوز جلوی چشمام جون داره و موج می زنه. مامان... من... من حتی خاک کردنش رو ندیدم. غم و حسرت آخرین دیدار بدجور به دلم مونده. آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم شب روز تکرار می کنم. با خدا زمزمه می کنم یه بار دیگه سیاوش رو ببینم. می گم خدا... قدرش رو ندونستم. یه بار دیگه سیاوش رو به من برگردون. خدا یا چه گوهری از دست دادم مامان به خدا قدرش رو ندونستم. کاش...
    زار می زدم. مادر در حالی که هم پای من گریه می کرد گفت:
    - غزلم. سیاوش تو قلبت زنده اس. قلبش هنوز عاشقونه تو سینه تو می تپه.
    - این بیشتر زجرم می ده مامان. کاش این کار رو نمی کردید. کاش می ذاشتین منم با اون می مردم.
    سرم رو بلند کردم و گفتم:
    - برو مامان. بذار تنها باشم. تنها.
    اشکهام رو پاک کرد و گفت:
    - به خودت سخت نگیر دخترم؛ خواهش می کنم.
    سرم رو تکون دادم و اون لحظاتی بعد در حالی که با ناراحتی نگاهم می کرد تنهام گذاشت. بعد از مدتی از جام بلند شدم و حاضر شدم. در همون لحظه صدای زنگ خونه باعث شد از اتاقم بیرون بیام. مادر گفت شهرام اومده دنبالم. خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم. شهرام با دیدنم لبخند زنان گفت:
    - سلام خانم. احوال شما.
    سرم رو پایین انداختم. چشمام به خاطر گریه سرخ بود و نمی خواستم شهرام متوجه این موضوع بشه. وقتی توی ماشین نشستم اون در حین رانندگی گفت:
    - هنوز قهری و نمی خوای نگام کنی؟
    سکوت کرده بودم هم ازش دلخور بودم هم می ترسیدم از بهروز چیزی بگم.
    - خانوم خانوما. قهری؟ ... اِ... دختر یه حرفی بزن.
    شهرام با لحن شوخی حرف می زد و لبخند زنان می گفت:
    - چرا ماتم گرفته ای؟
    با صدای گرفته گفتم:
    - شهرام دلم گرفته. منو ببر پیش سیاوش.
    و قطرات اشک با گفتن این جمله روی صورتم ریخت. شهرام لحظاتی نگاهم کرد و بدون این که چیزی بگه به طرف بهشت زهرا حرکت کرد. وقتی وارد قبرستون شدیم انگار به کعبه آرزوم رسیده بودم. به طرف قبر سیاوش دویدم. کنار قبر زانو زدم. لحظاتی همون طور به قبر زُل زدم و شروع کردم به گریه کردن.
    شهرام کمی با فاصله از من ایستاده بود و با نا راحتی نگاهم می کرد.
    زار می زدم. انگار تازه سیاوش مرده بود!
    - چه جوری باور کنم که سیاوش زیر این سنگ و یه خروار خاک جا گرفته. چه جوری قبول کنم تنهام گذاشته و جدا از من یه جای دیگه... یه جای دور داره زندگی می کنه. ای خاک بی رحم. ای خاک سنگدل. مگه آدم کم بود... که به سیاوش من رحم نکردی. و اونو از من گرفتی؟
    سرم رو، رو سنگ گذاشتم و گریه می کردم. شهرام کنارم نشست. دستش رو، رو شونه ام گذاشت و آروم زمزمه کرد:
    - به زمین و زمان خُرده نگیر غزل این خواست سرنوشت بود.
    با عصبانیت فریاد کشیدم:
    - لعنت به این سرنوشت که سیاوشم رو از من گرفت... شهرام خیلی سخته. روز به روز به جای این که حالم بهتر بشه و گذشته رو فراموش کنم، بیشتر تو گذشته و خاطرات سیاوش غرق می شم. بگو چی کار کنم تا این دلِ لعنتی آروم بگیره؟
    - تحمل کن. صبر داشته باش.
    - آخه تا کِی؟ تا کی صبر کنم؟
    - تا هر وقتی که خدا بخواد.
    بلند شد و گفت:
    - نمی دونم یه دفعه چـِت شده که باز هوایی شدی! از دو هفته قبل مدام با خودم درگیری دارم. می گم چرا حرفی زدم که می دونستم باعث نارحتی و عذابت می شه.
    می دونستم چرا هوایی شده بودم .آزار دادن بهروز بدتر پریشونی ام رو بیشتر می کرد اما فقط گفتم:
    - حرفای تو هوائیم نکرده. خودمم نمی دونم چـِم شده. خواستم بیام یه بار دیگه قبر رو ببینم اما شهرام به خدا مرگ سیاوش رو باور ندارم. سیاوش زنده اس چون این حس می کنم.
    لبخندی زد:
    - معلومه که زنده اس. تو قلبت. اینو فراموش نکن. فقط تو قلبت.
    نگاهی دیگه به قبر انداختم و بعد از لحظاتی از قبرستان بیرون اومدم.
    در سکوت سوار ماشین شدم تا این که شهرام سکوت رو شکست:
    - غزل امروز می خواستم ببینمت واسه خاطر یه مسئله ای...، اما تو رو که این طوری می بینم راستش کمی...
    - بگو. خواهش می کنم.
    لبخندی زد و گفت:
    - اول بریم یه قهوه بخوریم تا بعد بگم.
    داخل تریا پشت میز نشسته بودیم داشتم به شهرام نگاه می کردم، اما اون تو سکوت خودش فرو رفته بود و براش سخت بود تا حرفش رو بزنه.
    طاقت نیاوردم و سکوت رو شکستم:
    - نمی خوای حرف بزنی؟
    آروم نگام کرد و گفت:
    - چرا. حرف می زنم خانم کم طاقت.
    بعد نگاهی عمیق به چهره ام کرد و بعد از لحظاتی گفت:
    - غزل. من دارم از این جا می رم!
    جمله اش مثل آوار روی سرم خراب شد. نگاهم رو گیج و مات به نگاهش دوختم. اون لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
    - این جوری نگام نکن. راستش... مجبورم برم.
    - چرا. کجا می خوای بری؟ می خوای تنهام بذاری؟
    - نه دختر خوب. تنهات نمی ذارم اما...
    - اما چی؟
    ترسیده بودم. شهرام تنها تکیه گاهم بود. و حالا می گفت می خواد بره.
    - می خوام برم شهرستان. هم می تونم کنار خونواده ام باشم و هم... یه جوری با خودم کنار بیام. غزل. باور کن نمی تونم این جا بمونم.
    - آخه برای چی؟ اتفاقی افتاده شهرام؟
    - نه. چه اتفاقی؟
    - نکنه خاطرخواه شدی؟!
    خودم هم از سؤالی که پرسیدم تعجب کردم. اون لبخندی زد و گفت:
    - شاید! اما باید برم.
    پرسیدم:
    - پس من چی می شم؟
    - هیچی. زندگی می کنی.
    - چطوری؟ بدون تو؟ تنها؟
    - چرا تنها؟ می تونی...
    - حرف بی ربط نزن که عصبانی می شم ها.
    خندید و گفت:
    - باشه خانم. چشم.
    بعد از لحظاتی پرسیدم:
    - دلیلت برای رفتن چیه؟ تو رو خدا راستش رو بگو.
    - دلم از تهران گرفته.
    - نکنه توقع داری حرفت رو باور کنم؟
    - میل خودته. اما دلم گرفته. احتیاج به خلوت و تنهایی دارم و یک مقدار وقت. تصمیم دارم داستان نیمه کارۀ ثریا رو تمام کنم. البته به قلم خودم. یه کمی هم تجدید خاطرات...
    - پس کارت چی می شه؟ تو که اهل این حرفا نبودی. تو که مدام به من می گی خاطرات و گذشته و این حرفا رو بی خیال بشم. اون وقت خودت...
    - هنوز هم می گم. تو جوونی غزل. قشنگی. باید زندگی کنی.
    - کی به این فکر افتادی که از تهرون بری؟ از دو هفته قبل؟ وقتی باهات حرف زدم؟ گفتم داری بی معرفت می شی و عشق ثریا رو از یاد می بری؟
    سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - نه دختر خوب. نه.
    - چرا. می دونم دلیلت همینه. شهرام... قبول. حرفات رو قبول دارم، اما تو رو خدا نرو. من خیلی تنهام اگه تو هم بری تنهاتر می شم.
    - باهات تماس می گیرم.
    - لازم نکرده. تماس می گیرم! من به وجودت، به خودت احتیاج دارم. به حرفات.
    - گفته بودم که وابستۀ من نشی. من که تا آخر عمر نمی تونم سنگ صبور تو باشم. می تونم؟
    نگاهم رو اشک پوشونده بود. رفتن ِ شهرام برای من خیلی سخت بود. به وجودش عادت کرده بودم. دوستش داشتم. به عنوان یه سنگ صبور و همراز. به عنوان یه همدرد... شهرام تنها کسی بود که وجودش به من آرامش داد. چون حس می کردم اونه که منو می فهمه و دردم رو حس می کنه اما حالا... می گفت می خواد بره.
    - تو رو خدا گریه نکن غزل. دختر! من مدت هاست روی تو دارم کار می کنم. هنوز درست نشدی؟!
    سرم رو پایین انداختم:
    - کِی می خوای بری؟
    لبخند زنان دستم رو گرفت و گفت:
    - از حالا برای رفتنم آبغوره می گیری. نترس. تا یه ماه دیگه هستم. اما بعد از اون...
    سرم رو بلند کردم و نگاه بارونی ام رو به نگاه مشتاق و پر احساسش که برای اولین بار می دیدم دوختم:
    - شهرام!
    آهی کشیدم دستش رو رها کردم. و از تریا بیرون اومدم. حتی به شهرام که صدام می کرد توجه نکردم. تو پیاده رو با ناراحتی راه می رفتم. شهرام بازوم رو گرفت. نگاهم کرد و گفت:
    - کجا می ری دختر!
    - ولم کن. بهتره زودتر برم تا بیشتر از این عذاب نکشم. حالا می فهمم همه درغگو و بی وفان. همه!
    دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
    - غزل. مگه چی شده؟ من که حرف بدی نزدم گفتم قراره برم.
    - آخه لعنتی چرا باید بری. چرا؟!
    چند نفری که رَد می شدند با تعجب به من که گریه می کردم و با عصبانیت با شهرام حرف می زدم نگاه می کردند. شهرام دستم رو گرفت و منو به طرف ماشینش برد سوار کرد و راه افتاد.
    من همین طوری داشتم گریه می کردم. بعد از طی مسافتی ماشین رو نگه داشت و سرش رو روی فرمون گذاشت. خیلی عصبی و ناراحت بود. آروم زمزمه کرد:
    - می خوام برم چون نمی خوام بیشتر از این اسیر و گرفتار بشم. می خوام برم چون نمی خوام قلبی رو که هیچ وقت پذیرای عشق و علاقه ام نخواهد شد به زنجیر اسارت اجباری بکشم. می خوام برم تا بتونم این دل ِ وامونده رو که باز بی اجازه مهر کسی رو تو خودش پذیرفته آروم بکنم.
    سرش رو بلند کرد چشمان خیسش رو به من دوخت و من... هم چنان اشک ریزان به حرفاش گوش می کردم. شهرام عاشقم شده بود.عاشق ِ من! خدایا... چی می شنیدم. ناباورانه سرم رو تکون می دادم و شهرام در حالی که لبخندی محزون بر لب داشت گفت:
    - غزل باید برم مجبورم. دلم نمی خواد هیچ وقت جای سیاوش رو بگیرم. دلم نمی خواد تو هم کم کم به خاطر این وابستگی دل به مهر مردی ببندی که پونزده شونزده سال از تو بزرگتره. نمی خوام دوباره اسیر و شیدا بشم. نمی خواستم و با خودم عهد کرده بودم دیگه عاشق نشم، اما... دلم نمی خواست تو این موضوع رو بفهمی اما به خاطر توجیه کردنت باید می گفتم. می دونم که تو منو فقط به عنوان یک دوست و همدم می دونی. منو ببخش که دل به مِهرت دادم و کم کم عاشقت شدم. من می رم اما یه روز برمی گردم. روزی که بتونم عشق یک مریض زودرنج و نازک نارنجی رو از سرم بیرون کرده باشم. مثل همون اول آشنایی اونو دوست خودم بدونم.
    دستم رو توی دستان پر احساس و مهربونش فشرد و گفت:
    - اما دلم می خواد روزی که برمی گردم چشمای غزل پُر از ترانه های عاشقونه باشه. دلم می خواد روزی که برگشتم غزل دیگه گریون و ناراحت نباشه. غزلی باشه که به زندگی برگرده و توی دنیا زندگی بکنه.
    اون حرف می زد. به من امید می داد. اما من گریه می کردم. وقتی فکر می کردم می دیدم که منم دوستش دارم، اما به عنوان همون دوستی که خودش گفت نه بیشتر. اما اون قدر وابسته اش بودم که نمی تونستم ناگهان رفتن و نبودنش رو باور کنم.
    با صدایی لرزون گفتم:
    - تو دوستم داشتی شهرام. یعنی باید باور کنم؟ پس... پس ثریا...
    سرش رو به پایین انداخت و گفت:
    - ثریا همیشه جاش محفوظه. این جا...
    و اشاره به قبلش کرد و ادامه داد:
    - همون طور که بارها گفته ام اگه روزی مثل اونو پیدا کنم باهاش ازدواج می کنم.
    نالیدم:
    - یعنی من جای خالی ثریا رو برات پر می کنم؟
    - نه غزل. تو نه. حالا وقتی فکر می کنم می بینم دیگه نه من می تونم یکی مثل ثریا رو و نه یکی مثل غزل رو پیدا کنم و نه هرگز می تونم عاشق بشم. تو هم بهتره درست فکر کنی. یه روز تو هم باید دوباره زندگی رو کنار یکی دیگه ادامه بدی...
    بعد از لحظاتی حرکت کرد اما من خیره و اشک ریزان نگاهش می کردم. این نهایت بی رحمی بود اون می خواست به خاطر دل ِ من، احساسش رو قربونی کنه، اما واقعا من هم نمی تونستم شخص دیگری رو به جای سیاوش قبول کنم اونم کسی مثل شهرام... کسی که احترام زیادی براش قائل بودم. دوستش داشتم چون دوست بی نظیری برام بود. اما دوری از اون... نه. نمی تونستم.
    - شهرام. نمی شه این جا بمونی. حالا که من هم موضوع رو فهمیدم.
    لبخندی زد و نگاه غمگینش رو لحظاتی به چهره ام دوخت. گفت:
    - ممنونم که از روی دلسوزی برام تصمیم می گیری... بگذریم. من خودم احتیاج به تنهایی دارم.
    - که منو فراموش کنی؟
    - فراموشت نمی کنم. مطمئن باش. حالا دیگه خواهش می کنم اشکات رو پاک کن. دلم می خواد تو این یه ماهی که هستم مثل گذشته همون دوستای خوب و صمیمی باشیم و هرگز حرفی درباره امروز پیش نیاد. نه از جانب من و نه تو. قبول؟
    دلسوزانه نگاهش کردم. شهرام خیلی مهربون بود. اون یه بار تو زندگیش طعم تلخ دوری و شکست رو چشیده بود و حالا... برای بار دوم می رفت تا در تنهایی و ماتم این زهر کـُشنده رو مزه مزه کنه.
    اون روز وقتی شهرام از من خداحافظی کرد و رفت حس کردم وجودم پر شده از ناامیدی بالاخره اون هم می رفت و من باز تنها می شدم و تو لاکِ تنهایی و بی تفاوتی ام بیشتر از گذشته فرو می رفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 15

    طی یک ماهی که گذشت بارها شهرام رو دیدم. مثل همیشه شوخ و مهربون بود. اصلا انگار نه انگار که چه حرف هایی بین ما رد و بدل شده بود. می خندید و سعی می کرد منو خوشحال بکنه. واقعا شهرام برای زندگی مرد ایده آلی بود. اگه به من فرصت می داد و کنارم می موند شاید روزی من هم دل به اون می باختم و تو راه زندگی همراه و همقدمش می شدم. اما اون رفت. رفت و منو با یه کوه اندوه تنها گذاشت. همه از رفتنش تعجب کردند. پدر و مادرم بیشتر از دیگران متعجب بودند و نگران من! فکر می کردند با رفتن اون من بیشتر از گذشته تنها می شم. آخه اونا می دونستند که من فقط با شهرام حرف می زنم. فکر می کردند با رفتن اون من دوباره افسرده می شم.
    روزی که شهرام از من خداحافظی کرد و رفت، با لبخند باز هم به من امیدواری می داد و می گفت که زندگی کنم. نگاهش پُر از برق و درخشش عشق بود. واقعا دوستم داشت اما به خاطر من و احساسم. به خاطر من و غرورم... به خاطر سیاوش عزیزم که هنوز در تب و تاب عشقش می سوختم، سرپوشی بر احساسش گذاشت و دلش رو قربونی دل ِ شکسته من کرد.
    شهرام رفت. رفت و یک کوله بار خاطره از خودش برام باقی گذاشت.
    به من امیدواری داده بود که یه روزی برمی گرده و من با نگاهی اشکبار گفته بودم برای اون روز و اون لحظه چشم به راهش می مونم.
    درست سه روز بعد از رفتن شهرام، بهروز به دیدنم اومد. در طی چند هفته گذشته مدام یا تلفنی یا حضوری می خواست با هم به گردش بریم اما من اون قدر بی حوصله بودم و ناراحت رفتن شهرام که اصلا حوصله اونو نداشتم و هر بار یه جوری دست به سرش می کردم.
    با رفتن شهرام بیشتر تنها شده بودم و فکر می کردم باید یه سرگرمی داشته باشم تا فکرم رو مشغول کنه و کمتر به گذشته و غم و اندوهم فکر کنم. به خاطر همین با دیدن بهروز به یاد نقشه ام افتادم و لبخندی زدم. بهروز می تونست سرگرمی خوبی برای یه مدت نه چندان طولانی برای من باشه. وقتی دیدمش همون طور که اون دوست داشت لبخند زدم و احوال پرسی کردم. طوری که هم متعجب و هم هیجان زده.
    - غزل. دلم می خواد امروز دیگه رو حرفم حرف نزنی و بیای با هم بریم بیرون.
    - مگه نمی بینی کار دارم.
    - اما الان که دیگه شیفتِ تو تموم می شه پس بهونه نیار.
    خندیدم و گفتم:
    - بهونه نمی یارم. درسته که کارم تموم شده اما باید برم خونه.
    - خب زنگ بزن بگو با یکی از دوستات یه ساعت می ری بیرون!
    در حالی که به این همه اشتیاق و علاقه بهروز دل می سوزوندم، بازم به فکر همون سرگرمی بودم که طرحش رو ریخته بودم! بنا به خواست اون به خونه زنگ زدم و گفتم یه خورده دیرتر برمی گردم و بعد با بهروز سوار ماشین شدیم و رفتیم. بهروز پر از اشتیاق و احساس بود با هر نگاهش گویی شراره های عشق رو به نگاهم می پاشید و باعث می شد به نوعی تو دلم احساس شرمندگی کنم. اون صادقانه به من عشق می ورزید و من در کمال بی رحمی می خواستم بازی اش بدم. اما نمی دونم چرا حتی با درک همه این مسائل، باز از راهی که در پیش گرفته بودم منصرف نمی شدم و کوتاه نمی اومدم!
    - این گل رو برای تو چیدم غزل.
    - ممنوم اما زیباییی این گل روی ساقه بیشتر بود تا این جوری.
    - می دونم که دل مهربون و پُر احساست راضی به جدایی این عاشق و معشوق نبود اما چه کار کنم که دل بی قرار من در تب و تاب بود تا یه شاخ گلِ سرخ به نشونه عشق وافرش به تو هدیه بده.
    بهم نگاه کرد متعجب بودم که چطور به خودش اجازه می داد به این راحتی از عشق و علاقه اش نسبت به من صحبت بکنه!
    - این جوری نگام نکن غزل. دلم می خواد هر چی تو دلمه بریزم بیرون.
    - اما بهتره کمی محتاط باشی.
    - چشم. قول می دم. تو فقط لبخند بزن که من با لبخند و نگاهِ تو جون می گیرم!
    پوزخندی زدم و به طرف دیگه نگاه کردم. بهروز صورتم رو به طرف خودش برگردوند و زُل زد تو چشمام. عاشقونه گفت:
    - غزل اگه بدونی چقدر دوستت دارم روت رو این جوری از من برنمی گردونی.
    - بس کن بهروز. تو چرا این قدر رُکی!
    - واسه اینه که دلم می خواد تو واقعیت رو بدونی.
    - می دونم.
    - جدا؟! اگه می دونی خب بگو ببینم راست می گم یا دروغ!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نمی گم چون پرّو می شی. در ضمن این قدر حرف نزن چون دلم می خواد از این طبیعت لذت ببرم.
    خندید و بلند شد. چند قدم از من فاصله گرفت و بعد گفت:
    - غزل. چقدر خوشحالم که تو با من مهربونی. راستش باورم نمی شه خودت باشی. نکنه دارم خواب می بینم.
    مقابلم زانو زد و دستام رو توی دستاش گرفت. مستقیم به من نگاه کرد و گفت:
    - غزل به من بگو که بیدارم و خواب نمی بینم. بگو که خودتی و این مهربونی خواب و خیال نیست.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - من که به تو محبتی نکردم!
    با گرمی گفت:
    - همین که رو سرم منت می ذاری و برای ساعتی همراهیم می کنی برای من کافیه. باور کن از سرم هم زیاده.
    بلند شدم و دستم رو از میون دستهاش بیرون کشیدم. چقدر از خودم بدم می اومد. من احساس پاک و صادقانه بهروز رو به بازی می گرفتم و اون هر لحظه با احساس تر از پیش به من عشق می ورزید.
    - من دیگه باید برگردم خونه.
    - الان که زوده.
    - نه بهروز. دیگه باید برم.
    - پس می رسونمت.
    می خواستم رد کنم که نگاه ملتمسش رو به چشمام دوخت:
    - خواهش می کنم.
    وقتی مقابل در خونه توقف کرد هنگام خداحافظی گفت:
    - غزل اگه حرفی زدم که باعث ناراحتیت شد معذرت می خوام.
    - نه. من ناراحت نشدم. از این که رسوندیم ممنون.
    لبخندی زد و گفت:
    - امیدوارم اجازه بدی باز هم ببینمت.
    لبخندی زدم و پیاده شدم. وقتی وارد خونه شدم و مادر فهمید با بهروز بودم خوشحال شد. فکر می کرد شاید کمی از لاک تنهایی ام بیرون اومده ام و می خوام با دنیا آشتی کنم! مادر چه خوش خیال بود! دیدارهای بهروز روز به روز بیشتر می شد تا جایی که اون هر روز منو به خونه می رسوند و روزهای تعطیل با هم بودیم. روز به روز پرشورتر می شد. هر روز با یه شاخه گل سرخ به دیدنم می اومد و با لبخند و نگاهی عاشقونه از من جدا می شد. مدام هدیه برام می آورد اگه قبول نمی کردم، این قدر پریشون می شد که خودم پشیمون می شدم. احساسات صادقانه بهروز کم کم روی من اثر می گذاشت و از حال و هوای غم آلود گذشته جدام می کرد. شهرام راست می گفت. جریان زندگی کم کم غم ها رو سبک می کرد. به بهروز عادت کرده بودم. گاهی دلم براش تنگ می شد و وقتی به دیدنم می اومد خوشحال می شدم. از جهاتی به سیاوش شباهت هایی داشت. مهربون بود و عاشق. اون قدر برام هدیه خریده بود که اتاقم جا نداشت. هر روز که شیفت بودم یه دسته گل جدید از طرف اون می رسید. دسته گل هایی که هر روز بزرگتر می شد و من پیش چشمان خندان دکتر شاهرخ و همکارانم با خجالت اونا رو تحویل می گرفتم. بهروز اون قدر عاشقونه رفتار می کرد که همه منتظر ازدواج ما بودند و من هم همراه این موج می رفتم. گاهی یادم می رفت که چه نقشه هایی براش کشیده بودم و در کمال ناباوری می دیدم که با دیدن اون ضربان قلبم شدت می گیره و نگاهم به دنبال نیم نگاه عاشقونه بهروز پر می کشه. و روزی به خودم اومدم که فهمیدم دوباره عاشق شده ام و این دفعه عشق ذره ذره توی وجودم جا پیدا کرده بود.
    - غزل می خوام قبول کنی این هفته بریم کوه.
    - کوه!
    - آره. باور کن خیلی خوش می گذره.
    - می دونم خوش می گذره اما...
    - اما نداره. قبول کن.
    لبخند زدم:
    - باشه. قراره تنها بریم؟
    - اگه ایرادی نداشته باشه.
    - پس جمعه منتظرتم. صبح زود.
    - بهت قول می دم اون قدر خوش بگذره که هر هفته پیشنهاد بدی بریم کوه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - حتما با تو. نه؟!
    نیشخندی زد و گفت:
    - شاید!
    زود از من فاصله گرفت وگرنه جوابش رو می دادم.


    پایان فصل 15


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 16

    مادرم نگران و مضطرب مقابلم ایستاده بود.
    - سلام برسون. مواظب خودت باش.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - چشم.
    بوسیدمش و بعد از خداحافظی از خونه خارج شدم. هر وقت به منزل راد می رفتم و برمی گشتم به قدری توی خودم فرو می رفتم و ناراحت می شدم که اندازه نداشت. پدر و مادرم هم به خاطر این مسئله نگران بودند و همیشه سعی می کردند منو از رفتن به اون جا بازدارند، اما من اون خونه رو مأمن آرزوهام می دونستم و تنها تو اون خونه و اون محیط بود که به آرامش عمیق می رسیدم. در ثانی نمی تونستم اعظم خانم و آقای راد رو تنها بذارم.
    سهیلا هم چشم از همۀ آرزوهاش بسته بود و خودش رو وقف اونا کرده بود. رضا برادر نازنین چندین بار از اون خواستگاری کرده بود. خوب می دونستم سهیلا به اون علاقمنده؛ اما به خاطر خونواده اش مدام اونا رو جواب می کرد. دلم براش می سوخت. مرگ سیاوش تو زندگی همه اونا اثر بدی گذاشته بود. اعظم خانم روز به روز شکسته تر و غمگین تر می شد و آقای راد پیرتر و افسرده تر می شد. پیرمرد خیلی گوشه گیر و ساکت شده بود. چشم و چراغشون از دست رفته بود...
    با دیدن من خوشحال می شدند. لبخند و برق امید رو تو نگاهشون می دیدم. من هم می خواستم با اونا باشم و تنهاشون نذارم.
    وقتی رسیدم اون جا مثل همیشه سهیلا با مهربانی از من استقبال کرد. اعظم خانم هم لبخندزنان به استقبالم اومد.
    - چقدر خوب کردی اومدی دخترم. دلم برات تنگ شده بود.
    و صورتم رو بوسید.
    گفتم:
    - من هم دلم براتون تنگ شده بود مامان. راستی بابا کجاست؟
    - برگشته سرکار، با سیامک داره کار می کنه. البته کاری نمی کنه اما همین که سرش گرم باشه خودش کلیه.
    لبخندی زدم و روی مبل نشستم. سهیلا وسایل پذیرایی رو می آورد، گفتم:
    - زحمت نکش. اومدم ببینمتون.
    - زحمتی نیست عزیزم.
    وقتی سه نفری دور هم نشستیم لبخندزنان گفتم:
    - چرا حالی از من نمی پرسید؟ فکر کردم فراموشم کردین.
    - می دونی که هرگز چنین اتفاقی نمی افته، اما من کمی کسالت داشتم. سهیلا هم که می بینی. شده پرستار ِ من و خودشو فراموش کرده.
    همین طور که حرف می زدم حس کردم یکی داره نگام می کنه. وقتی سرم رو برگردوندم دیدم سیامک به در اتاق تکیه داده و با چشمان پر از اشک به من خیره شده.
    نالیدم:
    - سیامک به خدا باورم نمی شه سیاوش رفته. چرا موقع خاک کردنش خبرم نکردید؟ چرا باعث شدید همیشه به اون قبر شک کنم؟ واقعا سیاوش من زیر اون همه خاک خوابیده؟
    سیامک کنارم نشست و گفت:
    - غزل به خدا سیاوش هم راضی نیست تو زجر بکشی. از اون حادثه دو سال و نیم گذشته اما تو هنوز داری گریه می کنی. وقتی شنیدیم که رفت و آمد بهروز تو خونه تون زیاد شده، باور کن خوشحال شدیم که تو هم کم کم از حال و هوای عزا درمی آی. خونواده ما هم با تولد سیاوش کوچولو سرگرم شده، اگه ما بیایم این جا روحیه این ها هم بهتر می شه. این ها که نمی تونند تا آخر عمر عزادار بمونند، اتفاقیه که افتاده.
    به جمع خانواده راد که برگشتیم آرام تر شدیم هم من هم سیامک. بقیه هم سرگرم بودند، اما توی دل من غوغایی بود. تلنگری جدی به احساسم خورده بود و عشق زیر خاکستر مونده سیاوش باز هم شعله کشید و نهال نورس عشق بهروز رو سوزوند و خاکستر کرد. با دلی شکسته به خونه برگشتم. بهروز که تلفن زد سعی کردم قرار رو به هم بزنم که موفق نشدم.
    بهروز صبح زود اومد دنبالم. میلی به رفتن نداشتم اما به اصرار مادر که می گفت برای روحیه ام خوبه قبول کردم و همراه بهروز راهی ِ کوه شدم. بهروز مدام حرف می زد و می خندید، اما من تو دنیای خودم غرق بودم به روزی فکر می کردم که دسته جمعی همراه سیاوش و بقیه بچه ها رفتیم کوه. در همون روز با سیاوش پیمان وفاداری بستم و قسم خوردم تا عمر داریم همدیگر رو فراموش نکنیم. دوباره بدجوری به حال و هوای گذشته برگشته بودم.
    متوجه فرو ریختن اشکهام نشده بودم. وقتی نگاه مستقیم و غمگین بهروز رو دیدم لبخند محزونی زدم و پرسیدم:
    - چیه چرا این طوری نگام می کنی؟
    - تو چرا گریه می کنی؟
    - گریه؟!
    دست به صورت خیسم کشیدم و پیاده شدم. بهروز کنارم وایستاده بود و می گفت:
    - دلم می خواد امروزهم مثل همیشه خوشحال باشی و بخندی.
    - می خندم. غصه نخور!
    لبخندی زد و گفت:
    - امیدوارم. چون دلم نمی خواد چشم های قشنگت رو اشک بارون ببینم. مخصوصا تو این هوای عالی.
    همراه بهروز از کوه بالا می رفتم. بهروز شوخی می کرد و می خندید و من تنها گاهی به جملات طنزآلودش لبخند می زدم. بعد از طی مسافتی خسته شدم و روی تخته سنگی نشستم.
    - چی شد، هنوز راه نرفته خسته شدی؟
    - کاش می گفتیم بچه ها هم می اومدن. امیر و نگین. سهیلا و سیامک... تنهایی خوش نمی گذره.
    - تو خودت نمی ذاری خوش بگذره. وگرنه خیلی هم خوش می گذره!
    پوزخندی زدم. چقدر دلش خوش بود! از دیشب تا حالا برای به زانو درآوردنش لحظه شماری می کردم!
    زمانی که دوباره راه افتادیم پس از طی مسافتی در جای قشنگ و باصفایی نشستیم. بهروز بساط رو پهن کرد و گفت:
    - یه آرزو دارم که کاش خدا برآوردش کنه.
    - چه آرزویی؟
    - دلم می خواد یه بار دیگه بیام این جا، اما با این تفاوت که به جای یه دوست، همسرم همراهم باشه.
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - پس چرا دست به کار نمی شی!؟ برو ازدواج کن و با همسرت بیا کوه.
    نگاهی پرشیطنت به صورتم کرد و گفت:
    - اگه رضایت بده که همه چی حل می شه.
    به روی خودم نیاوردم و پرسیدم:
    - خیلی هم دلش بخواد. حتما برات ناز می کنه.
    - نازش رو که هر چقدر باشه خودم خریدارم! اما اون دختر مغروریه.
    - خب امروز دعوتش می کردی اون هم می اومد. شاید با دیدن این فضا کمی احساساتی می شد و جواب مثبت می داد.
    هیجان زده نگام کرد و گفت:
    - این فضا همه رو تحت تاثیر قرار می ده؟
    - آره. البته اگه یک آدم بی احساس مثلِ من نباشه!
    وارفت. خنده ام گرفت! گفتم:
    - چی شد؟ نکنه عشق تو هم بی احساسه.
    - غزل...
    نگاهم کرد و بعد از لحظاتی به آرومی گفت:
    - خیلی... دوستش دارم.
    بلند شدم و گفتم:
    - خب اگه دوستش داری حرف دِلت رو بهش بزن.
    در حالی که فکر می کرد من به طور غیر مستقیم به اون جواب دادم، با خنده کنارم ایستاد و گفت:
    - می تونم امیدوار باشم جواب درستی از اون بشنوم؟
    - اگه اون هم دوستت داشته باشه مطمئنا به جواب دلخواهت می رسی.
    - می تونم حالا ازش بپرسم؟
    پشتم رو به اون کردم. حالا زود بود. نه... من نباید به این زودی بهروز رو خـُرد می کردم، اما از طرفی هم دیگه نمی شد معطلش کرد. بهروز غیر مستقیم حرفش رو زده بود. از خودم تعجب می کردم که چرا این قدر دست دست می کنم و کارو یکسره نمی کنم. چرا باید نگرون غرور و احساسات بهروز باشم؟
    - جوابم رو ندادی؟
    - مگه تو چیزی پرسیدی؟
    - اجازه خواستم تا...
    نگاهش کردم:
    - بهروز می خوام برم کنار رودخونه ای که اون طرفه.
    با تعجب نگاهم کرد و من بدون توجه به اون رفتم. وقتی کنار رودخونه رسیدم ناگهان برگشتم و به بهروز که در بالای تخته سنگی نشسته بود نگاه کردم. نمی دونم چرا قلبم یک دفعه فرو ریخت. دست روی سینه ام گذاشتم. چشمم رو بستم و زمزمه کردم:
    - سیاوشم. آروم باش. این جا معبد عشقمونه آروم باش.
    مدتی تنها نشستم و بعد از آن که کمی تجدید خاطرات کردم بلند شدم و به طرف بهروز رفتم. تو حال خودش بود متوجه من نبود. وقتی مقابلش وایسادم از دیدن نگاه اشک آلودش بر جا میخکوب شدم و نمی دونم که چرا یه دفعه یه چیزی در درونم شکست. یه چیزی مثل شکستن غرور! مثل فرو ریختن دیوار ِ استوار و محکم سنگدلی و بی عاطفگی.
    دستم رو جلو بردم و روی صورت خیسش گذاشتم. صدا زدم:
    - بهروز.
    نگاهش چرخید و روی نگاهم ثابت موند. دستش رو روی دستم گذاشت و لبخندی محزون زد. سرم رو پایین انداختم:
    - چرا ناراحتی؟
    - به خاطر غم تو.
    - غم من؟! چرا؟
    - این جا تو رو یاد چیزی انداخته غزل؟ وقتی اون جا نشسته بودی نگات می کردم تو حال خودت بودی. غزل... به حال سیاوشت غبطه می خوردم... خیلی دوستش داشتی نه؟
    دستم رو آهسته از زیر دست گرم و سوزانش کشیدم و پشت به اون ایستادم. به آرومی زمزمه کردم:
    - بیشتر از اون چه که فکرش رو بکنی.
    - خوش به حال سیاوش که تو عاشقش شدی. همیشه یه سؤال روی دلم سنگینی می کرد که می خواستم از اون بپرسم. اما نشد.
    - چه سؤالی؟
    نگاهش کردم و جواب داد:
    - دوست داشتم بپرسم چی کار کرد که تو عاشقش شدی؟ چی کار کرد که تونست این طور تو رو پایبند خودش کنه، در صورتی که من برای این که یه سر سوزن تو قلبت جا پیدا کنم خودمو به آب و آتیش می زنم اما تأثیری نداره و راه به جایی نمی برم.
    با ناراحتی زمزمه کردم:
    - بهروز. فراموش کردی که قلبِ من زیر یه خروار خاک با سیاوش دفن شد؟ فراموش کردی قلبی که تو سینه ام می تپه متعلق به سیاوشه به خاطر همین ِ که تلاشِت به جایی نمی رسه.
    دستم رو گرفت و گفت:
    - اما من می خوام تو این قلب جایی برای خودم باز کنم. قلبی که عاشقه و عاشقونه می تپه. غزل یه جای کوچیک از اون قلب عاشق رو به من هدیه بده. به خدا تموم زندگیم رو... وجودمو به پات می ریزم.
    از اون فاصله گرفتم:
    - نه بهروز. تمومش کن. خواهش می کنم.
    - اما غزل... من... من دوستت دارم.
    وای که دلم از شنیدن جمله اش می جوشید. با عصبانیت و اضطراب گفتم:
    - من برمی گردم. دیگه نمی تونم این جا بمونم.
    و بدون توجه به اون، حرکت کردم.
    - غزل... صبر کن وسایل رو جمع کنم... غزل.
    اما من ناراحت بودم. به علاقه اش اعتراف کرده بود. احساس گناه می کردم. یه گناه نابخشودنی. از طرفی شرمنده سیاوش بودم و از طرفی شرمنده از روی بهروز که قصد بازی دادنش رو داشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 16

    چند روزی گذشت. دیگه بهروز رو ندیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود. از این مسئله تعجب می کردم، من به دیدارهای روزانه اش وابسته شده بودم اما حالا... برای فراموشی با منزل راد تماس گرفتم تا با سهیلا حرف بزنم. خوشحال بود و می گفت بالاخره جواب مثبت رو به رضا داده و با هم نامزد شدند. به اون تبریک گفتم و براش آرزوی خوشبختی کردم. وقتی از اون خداحافظی کردم تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم. دلم می خواست بهروز پشت خط باشه. اما از شنیدن صدایی آشنا با خوشحالی فریاد کشیدم:
    - شهرام. حالت چطوره؟ خدای من! چقدر از شنیدن صدات خوشحالم.
    خندید:
    - دختر آروم باش. مثلا تو بیمارستانی ها.
    - آره اما نگران نباش. وقت خوبی تماس گرفتی. همه جا ساکت و آرومه خدای من! شهرام، باورم نمی شه. بالاخره بعد از چند ماه صدات رو می شنوم.
    - مگر قرار بود نشنوی؟ گفته بودم باهات تماس می گیرم.
    - آره اما چقدر دیر.
    - لازم بود. خب حالت چطوره مثل این که روبراهی.
    - بدنیستم. تو چی؟ خوش می گذره.
    - جای شما خالی.
    لبخندی زدم و با تردید پرسیدم:
    - شهرام. با دلت چه کاری کردی تونستی باهاش کنار بیای.
    خنده ای کرد اما من ته این خنده حس دلتنگیش رو درک کردم.
    - دلم دیگه مثل موم تو دستمه آروم و سر به راه شده.
    فکر می کردم بعد از این همه مدت همه چیز رو تونسته فراموش کنه اما حس کردم که هنوز نتونسته این علاقه رو فراموش کنه و از یاد ببره. هر چند که در وجود شهرام عشق و علاقه به من دنباله عشق ثریا بود.
    می گفت حالا حالاها تو شهرستان موندگاره. به شوخی پرسید:
    - هنوز عاشق نشدی غزل؟
    و من با اخمی الکی گفتم:
    - بس کن وگرنه عصبانی میشم ها.
    خندید. و چقدر خنده هاش به دلم می نشست. انگار خنده هاش هم یه جور حرفای امیدوار کننده بود. خواستم یه شماره از خودش بده اما گفت در تماس بعدی این کار رو می کنه! اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت. ستاره لبخند زنان جلو آمد و پرسید:
    - چی شده؟ خیلی خوشحال به نظر می رسی.
    - بعد از مدت ها از یه آشنا خبر گرفتم به خاطر همین خوشحالم.
    خدا کنه مدام از این آشنای عزیز خبر برسه تا ما تو رو خوشحال ببینیم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - شیطون نشو خانم.
    خندید...
    غروب که از بیمارستان بیرون می اومدم انتظار داشتم بهروز دنبالم بیاد اما باز هم انتظارم بی فایده بود. آخ که چقدر از دستِ خودم عصبانی بودم. چرا باید انتظار بهروز رو بکشم؟ چرا باید نگرونش باشم؟ ناگهان دلم لرزید. نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ اما بعد گفتم نه چون اگه اتفاقی افتاده بود دکتر شاهرخ حتما می گفت.
    اون قدر مغرور بودم که حاضر نبودم بهش تلفن کنم. تو خونه هم مدام تو فکرش بودم دلم نمی خواست از بازی کنار بره. ما هنوز بازی رو تموم نکرده بودیم. هر چند که دلم راضی به پایان بازی نبود اما مغزم، عقلم مدام با شیطنت به من نهیب می زدند که بهروز رو باید تسلیم کرد. به تلافی گذشته باید نابودش کرد. و من گاهی طرفدار عقل می شدم و گاهی طرفدار دل. حس می کردم دلم مِهر بهروز رو تو یه گوشه خلوت جا داده و کم کم می خواد این جا رو بزرگتر بکنه، اما عقلم مانع می شد. آه که چه کشمکشی بین دل و عقلم به وجود اومده بود.
    اون شب دیگه طاقت نیاوردم. درست یه هفته بود که از بهروز بی خبر بودم. نمی دونم چرا اون قدر حساس شده بودم که نکنه بلایی سر خودش بیاره.
    شماره منزلشون رو گرفتم و چقدر زیر لب دعا کردم خودش گوشی رو برداره.
    صداش گرمی و حرارتی رو تو وجودم ایجاد کرد. سکوت کرده بودم.
    - الو... چرا حرف نمی زنی... الو...
    خنده ام گرفته بود دوست داشتم بدونم چی کار می کنه. صداش غمگین بود و با مزاحمت من عصبی به نظر می رسید. قطع کرد و من دوباره شماره رو گرفتم.
    - الو... دِ حرف بزن لعنتی. مگه لالمونی گرفتی.
    باز هم سکوت کردم. اون قدر عصبانی شده بود که اندازه نداشت. بار سومی که تماس گرفتم گوشی رو برداشت و گفت:
    - احمق لعنتی! اگه یه بار دیگه مزاحم بشی هر چی از دهنم دربیاد نثارت می کنم.
    با لحنی طنزآلود گفتم:
    - ببخشید قربون. نمی دونستم عصبانی هستید وگرنه تماس نمی گرفتم.
    سکوت برقرار شد. بعد از لحظاتی اون با تردید پرسید:
    - غزل... تویی؟
    - بله. غزل مزاحم.
    - اوه معذرت می خوام. یه مزاحم مدام زنگ می زد و جواب نمی داد...
    - متوجه ام!
    بعد از لحظاتی سکوت پرسید:
    - خوبی؟
    خندیدم و اون دوباره پرسید:
    - چی شد که به یادم افتادی؟
    - دیدم تو زیادی به یادمی، دور از ادب دونستم که به یادت نباشم.
    خندید و گفت:
    - خوشحالم که به یاد من هستی.
    - قابلی نداشت. حالا بگو ببینم چی شده که خودتو از ما پنهون کردی و نمی یای تو رو ببینیم؟
    - چیزی نیست. با خودم خلوت کرده بودم.
    - تو هم از این کارها بلد بودی و ما نمی دونستیم؟!
    - مگه من آدم نیستم!
    خندیدم و گفتم:
    - شوخی کردم. راستش فقط خواستم حالت رو بپرسم. همین. چون نگرونت شده بودم.
    جمله آخر رو بدون این که زبونم در اختیارم باشه بیان کردم و خودم هم تعجب کردم.
    بهروز که انگار هیجان زده شده بود گفت:
    - جدی می گی؟ غزل دلم می خواد ببینمت.
    - الان؟ این وقتِ شب؟
    - خب آره. خواهش می کنم. می خوام باهات حرف بزنم.
    - نمی شه بذاری برای فردا؟
    - نه. همین امشب!
    در حالی که دلم می خواست بدونم یه دفعه چی شد که بهروز این قدر تمایل پیدا کرد با من حرف بزنه گفتم:
    - ولی... باید از پدر و مادرم اجازه بگیرم.
    - خودم اجازت رو می گیرم. حالا قبوله؟
    خندیدم:
    - باشه. کی می یای؟
    - نیم ساعت دیگه اونجام!
    - به این زودی؟ فکر نکنم بتونی.
    - وقتی دل بخواد از هیچ هم می شه همه چیز ساخت.
    سکوت کردم و بهروز با شور و هیجان گفت:
    - غزل دارم می یام. دلت رو آماده کن واسه پذیرفتن هزاران هزار حرف نگفته.
    مکالمه قطع شد؛ وجودم منقلب شده بود می دیدم کم کم دارم تو گرداب عشق بهروز فرو می رم. من نمی خواستم اسیر و وابسته اون بشم. اما من می دیدم این دلبستگی و علاقه رو به رشده. مَنی که قصد به زانو درآوردنش رو داشتم کم کم خودم اسیر دست بسته عشقش می شدم. درست در همین لحظات پرآشوب جرقه ای توی ذهنم روشن شد. باید کار رو تموم می کردم. بیشتر از این نمی تونستم به این بازی ادامه بدم. چون در غیر این صورت من بازنده بودم نه بهروز.
    با مادر صحبت کردم و به اون گفتم:
    - بهروز درباره مسئله مهمی می خواد با من حرف بزنه.
    مادر مخالفتی نکرد. وقتی بهروز اومد دنبالم مادر با نگرانی مشتاقانه به اون نگاه کرد و سفارش کرد تا مراقبم باشه. بهروز هم صمیمانه قول داد از من مثل چشماش محافظت کنه!
    بعد از یه هفته وقتی دیدمش دل بی قرارم توی سینه ام می تپید. وقتی داخل اتومبیل نشسته بودیم بهروز دستم رو گرفت و چنان لرزشی وجودم رو دربرگرفت که حس کردم بهروز هم متوجه این مسئله شد.
    نگاهش بازیگوش و عاشق بود و من نمی دونستم چه زمانی این نگاه تونسته بود تو دلم نفوذ کنه. سعی می کردم آروم باشم. اما تپش سریع قلبم آرامش رو از من سلب می کرد.
    هر دو سکوت کرده بودیم هر دو قادر به شنیدن صدای تپش تند و سریع قلبهامون بودیم. متعجب بودم که چرا این قدر دست و پام رو گم کردم. بهروز سکوت رو شکست:
    - غزل...
    و من تنها نگاهش کردم. لبخندی به من زد که هنوز بعد از گذشت سال ها گرمی اون لبخند نوازشگر رو تو قلبم احساس می کنم.
    - می خوام باهات حرف بزنم غزل. کلی حرف برای گفتن دارم. مدت هاست که حرف هام روی هم تلمبار شده و روی دلم سنگینی می کنه. راستش وقتی صدات رو شنیدم اولش باورم نشد خودت باشی. فکرش رو هم نمی کردم تو به من تلفن کنی و بخوای حالم رو بپرسی. دنبال فرصتی بودم تا بتونم حرفام رو بهت بزنم؛ اما... راستش اون روز که رفتیم کوه... با دیدن اون حالت... نتونستم لب از لب باز کنم و حرف دلم رو بزنم. آخه تو اون لحظات تو غرق در خاطرات سیاوش بودی و من... چطور می تونستم پا تو این خلوت عاشقونه بذارم و مزاحمت ایجاد کنم؟ تو این یه هفته دنبال راهی بودم تا بتونم به نرمی حریر و سبکی پر پا بذارم تو این خلوت رویا گونه. طوری که حال ِ قشنگت رو خراب نکنم. امشب با شنیدن صدات دلم طاقت نیاورد. تصمیم گرفتم خیلی ساده و راحت به تو بگم که... بگم که به راستی دوستت دارم و می خوام باهات زندگی کنم. غزل... تمام وجودم دیوونه توست. سال هاست که عاشقونه تو رو می پرستم. حتی وقتی خارج از کشور، تو غربت هوای غریبی رو تنفس می کردم، باز عطر وجود تو رو حس می کردم. غزل من بدون تو چیزی نیستم. یه بار تو رو از دست دادم، اما این بار دیگه نمی خوام از دستت بدم. تو این چند وقته که با هم بودیم خیلی بهت عادت کردم و شیفته تر شدم. دیوونه تر شدم. غزل... می خوام... می خوام...
    زیر نگاه گرم و پر حرارتش ذوب می شدم. شنیدن صدای پراحساس و جملات عاشقونه اش که از اعماق دل عاشقش بلند می شدند ذره ذره آبم می کرد. چقدر گرفتارش شده بودم بدون این که خودم بفهمم. به قول شهرام، دل ِ من هم سرخود و بی اجازه رفته بود و دل سپرده بود. در حالی که... قلب عاشقی تو سینه اش می تپید و نام دیگری رو زمزمه می کرد. سخت بود تیشه به ریشه این نهال نورسته بزنم. اما باید می زدم. باید...
    - بهروز... من... من...
    - نگو که نگم. نگو که بهروز دیگه بسه که بهروز خفه شو و دیگه این حرف ها رو نزن. غزل به خدا از بس این حرفا رو تو دلم خفه کردم دیگه دارم نابود می شم. غزل... به خدا خوشبختت می کنم. می دونم که هنوز به سیاوش فکر می کنی. می دونم که هنوز نتونسته ام حتی ذره ای تو قلبت نفوذ کنم. می دونم که هنوز به خاطر خطاهای گذشته ام از من دلگیری، اما غزل... تو این مدتی که به من محبت کردی و همراهم بودی... وقتی می گفتم بذار باهات باشم و تو قبول می کردی به خدا انگار تو آسمون راه می رفتم. روی ابرها. فکر می کردم کم کم تو رو گرفتار این دل وامونده ام می کنم. فکر می کردم می تونم یواش یواش عاشق و گرفتارت کنم که پاهات رو به زنجیر نرم و طلایی قلبم اسیر کنم تا دیگه قصد فرار نداشته باشی، تا دیگه هیچ صیادی قصد شکارت رو نداشته باشه. می دونم اون قدر مغروری که حتی دلت نمی خواد یه نگاه محبت آمیز به من بکنی. اما به خدا نگاه های سرد و رفتار یخ زده ات رو هم دوست دارم. می دونی چرا؟ چون به خودم این امیدواری رو می دم که می تونم کم کم و آروم آروم با حرارت عشق خودم این سردی رو مبدل به گرمی کنم. آره غزل. می بینی چه قدر گرفتارم کردی، می بینی بهروز رو چطور دیوونه خودت کردی؟ به خدا بهروز جونش رو پیش کش تو می کنه. قلب و دلش رو به یه نیم نگاهت هدیه می کنه. امر کنی دنیا رو برات زیر و رو می کنه. می شنوی دختر؟ می فهمی؟
    نگاه بارونی و عاشق بهروز قلبم رو دو پاره می کرد. قلبی که یه روز تو سینه سیاوشم می تپید و منو به اشتیاق می انداخت و حالا... این قلب تو سینۀ من به عشق بهروز می تپید.
    اما من راضی به این عشق نبودم. می خواستم نابودش کنم اما... اما... چطور؟
    بهروز دستام رو توی دستاش گرفت. صورتش رو نزدیک صورتم آورد. گرمی نفس هاش چهره ام رو ذوب می کرد. حتی دیگه قادر به نفس کشیدن نبودم. نگاهم مضطرب بود. بهروز ملتمسانه گفت:
    - غزل. جوابم رو ندادی؟ بهم بگو. یه کلمه. آره یا... آره...؟
    وحشتزده سرم رو تکون دادم. تو یه لحظه به سرعت از ماشین پایین اومد. پی در پی شروع به نفس کشیدن کردم. اگه یه لحظه بیشتر می نشستم زیر نگاه عاشقونش تسلیم می شدم و گفتم حاضرم باهاش زندگی کنم. نگاه قشنگ و گیراش دلم رو لرزونده بود. قلبم... قلب عاشق من. قلب سیاوشم...
    صدای مهربونش رو از پشت سر می شنیدم:
    - غزل. ناراحتت کردم؟
    برگشتم و با عصبانیت نگاهش کردم. چطور تونسته بود قلب سیاوشم رو از آن خودش کنه؟ قلبی که روزی به عشق من می تپید. حالا تو سینه من بود. منو زنده نگه می داشت اما به عشق دیگری می تپید. این قلب فقط باید برای من می تپید و حالا که تو سینه من جا گرفته بود فقط باید به عشق سیاوش می تپید نه دیگری...
    - بهروز. چرا راحتم نمی ذاری؟ چرا نمی ری پی زندگیت؟ چرا هر لحظه رنجم می دی. زجرم می دی؟
    - اما من نمی خوام این کار رو بکنم. من دوستت دارم غزل.
    - اما من نیازی به علاقه تو ندارم. چرا نمی فهمی. من... من...
    نگاهش ملتمسانه از من می خواست ادامه ندم. نمی خواست ادامه حرفام رو که جز نابودی چیزی دربرنداشت، بشنوه. اما من... بی رحمانه فریاد کشیدم:
    - من تو رو نمی خوام... می فهمی؟ نمی خوام.
    سرش رو تکون داد:
    - نه. دروغ می گی.
    - دروغ نمی گم... دروغ نمی گم لعنتی.
    - اگه منو نمی خواستی، چرا گذاشتی بیشتر از این گرفتار و اسیرت بشم؟
    - می خواستم نابودت کنم. می خواستم به زانو دربیارمت. می فهمی؟
    - نه غزل. تو این قدر بی رحم نیستی.
    بازوم رو گرفت. مستقیم تو چشام نگاه کرد. چرا حرف عقلم رو که عاری از عاطفه و احساس بود گوش کردم و بی رحمانه بهروز رو به سوی نابودی می کشوندم؟ چرا به نوای دلم که فریاد می کشید: دوستت دارم بهروز اهمیتی ندادم و تپش بی وقفه قلبم رو که اونو صدا می زد، نادیده گرفتم؟
    - بگو که دروغ می گی غزل. بگو که داری شوخی می کنی. حتما می خوای میزان علاقه منو محک بزنی. آره؟ تو رو خدا بگو.
    بهش نگاه نمی کردم. چون نمی تونستم زیر نگاه بی قرارش تاب بیارم و حرف بزنم باید به عشق اون اعتراف می کردم.
    - غزل تو چشام نگاه کن و جوابم رو بده.
    - قلب من متعلق به سیاوشه. هیچ وقت هم عاشق نمی شه.
    دلم به درد می اومد وقتی که فرو ریختن اشک های پی در پی اونو دیدم. از من فاصله گرفت در حالی که ناباورانه سرش رو تکون می داد.
    - اما من حس می کردم دوستم داری. حس می کردم نگات با نگاهم حرف می زنه. غزل... دوباره کاخ آرزوهام رو خراب کردی. دوباره تلنگر سنگینی به شیشه احساسم زدی و خـُردش کردی. نابودم کردی غزل...
    می نالید:
    - چه ساده دل بودم... چه... آه...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 16

    نگاهش کردم و زیر شلاق سخنانش ضعیف تر از پیش شدم. می خواستم به طرفش برم و سر بذارم روی سینه اش و بگم دوستش دارم. بگم در طی این مدت چنان وابسته اش شدم که اگه ترکم بکنه واقعا می میرم. اما انگار به پاهام سُرب بسته بودند. وجودم یخ زده بود و توان حرکت رو از من گرفته بود. بهروز ذره ذره نابود می شد و من تنها نظاره گر بودم. قلبم به درد اومده بود. تو خیالم سیاوش رو می دیدم که روش رو از من برمی گردوند. نگاهش قهرآلود بود... چه کار باید می کردم؟ به طرف بهروز رفتم؛ اما با هر قدم ِ من اون به عقب می رفت. انگار از من فرار می کرد.
    بیچاره با هزار امید به دیدنم اومده بود و حالا چنان شکست خورده و ناامید بود که تا پرتگاه سقوط قدمی بیشتر فاصله نداشت.
    - بهروز... بهروز...
    - برو گمشو! برو...
    یخ کردم. ناگهان نگاهش سرد شد. ترسیدم خواستم دوباره دستش رو بگیرم، اما غرش وحشتناک اون نفس رو تو سینه ام حبس کرد.
    - دیگه نمی خوام با دختر بی عاطفه و بی احساسی مثل تو همراه باشم. دیگه نمی خوام ببینمت... دیگه نمی خوام، تو فقط یه دختر عقده ای هستی.
    - اما بهروز...
    - دیگه حرفی برای گفتن نمونده...
    رفت و پشت فرمون اتومبیلش نشست. من مونده بودم که چه کار کنم. در حالی که ماشین داشت حرکت می کرد سریع در ِ جلو رو باز کردم و خودم رو روی صندلی انداختم. بهروز بی تفاوت و بی توجه به من با سرعت حرکت کرد. نمی دونم چرا تو یه لحظه این قدر تغییر کرد!! سرد و بی روح. انگار این پسر همون پسر دقایقی پیش که از عشق و علاقه اش حرف می زد نبود. چقدر دلم می خواست یه بار دیگه نگاه گرمش رو به نگاهم بدوزه و بگه دوستم داره. تا من هم بگم دوستش دارم و عاشقش شدم اما افسوس...
    خودم با دست های خودم همه چیز رو خراب کرده بود.
    مقابل خونه مون توقف کرد بدون این که نگاهم بکنه با صدایی خشن گفت:
    - پیاده شو.
    خواستم دستش رو بگیرم اما خودش رو کنار کشید. اشک نگاهم رو تار کرده بود.
    - بهروز...
    نگاهی به چهرۀ اشک آلود من انداخت و گفت:
    - دیگه همه چیز تموم شد.
    - اما... بذار من هم حرف بزنم.
    - حرفات رو زدی. ممنون که تا حالا منو بازی می دادی. ممنون که تا حالا احساساتم رو به بازی
    رفته بودی. برو غزل. بیش از این خـُردم نکن.
    نالیدم گریه کردم:
    - بهروز...
    - برو غزل.
    آروم هُولم داد و از ماشین پیاده ام کرد. حتی فرصت نداد کلمه ای حرف بزنم. با سرعت دور شد و رفت. با گریه وارد خونه شدم. مادر هنوز بیدار بود و منتظر ِ من.
    با دیدنم مضطربانه پرسید:
    - چی شده؟
    و من جوابی ندادم و مثل آدم لال به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم. نه گریه می کردم نه حرکتی داشتم. تنها به این فکر می کردم که چطور کاخ عشقی رو که ذره ذره با عشق و احساس ساخته شده بود و بالا رفته بود با سردی نگاه و بی عاطفگی نفرت نابود کردم...
    چند روزی مریض شدم. حالم بد بود. مدام نگاه اشکبار بهروز مقابل چشمانم جون می گرفت و دل وامونده ام رو می لرزوند و وجودمو به آتیش می کشید.
    چطور تونسته بودم ریشۀ نورسته این نهال رو با تبر بی رحمی احساسم قطع کنم؟ چطور تونسته بودم برخلاف میل باطنی خودم فریاد بزنم و بگم از اون متنفرم. در صورتی که بند بند وجودم اونو صدا می زد. در خواب و بیداری یا صدا می زدم بهروز یا سیاوش... سیاوش تو خواب از من فرار می کرد، از دستم دلگیر بود. اون بهروز رو به خاطر گذشته بخشیده بود؛ اما من، در مقابل خـُردش کرده بودم. امیدوار بودم در طی این چند روزه بهروز به ملاقاتم بیاد. اما نیومد. نیومد و من در حسرت یه بار دیگه دیدنش سوختم. به راستی از خودم تعجب می کردم که چقدر ناگهانی و به این زودی به عشق بهروز دل سپردم.
    پدر و مادرم که خیلی نگرونم بودند سعی می کردند از طریق خونواده شاهرخ موضوع رو بدونند؛ اما اونا هم اظهار بی اطلاعی می کردند و نگرون پسرشون بودند که چند روزی بود به منزل نیومده بود.
    هفته دوم بود و من هنوز مریض بودم، شهرام تماس گرفت. مادر با اون صحبت کرد و گفت حالم خیلی بده. و از اون خواست فورا خودش رو برسونه. نمی دونم چه مدت گذشته بود که سراسیمه و نگرون اومد. وقتی نگاه بی تابش رو دیدم فهمیدم که هنوز نتونسته این علاقه ریشه دارو از قلبش بیرون بکنه.
    - چی شده دختر؟ تو که باز افتادی تو رختخواب.
    نالیدم:
    - شهرام... به دادم برس.
    - چی شده غزل؟ حرف بزن.
    - این دل لعنتی آروم بشو نیست شهرام. دوباره قصد جونم رو کرده.
    - آخه درست حرف بزن ببینم چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ هیچ خودتو تو آینه نگاه کردی؟ می دونی چقدر پژمرده شدی؟
    - دیگه هیچی برام مهم نیست. فقط می خوام بمیرم و راحت بشم.
    - مزخرف نگو. آخه باز چی شده؟
    در میون هق هق پرسوز گریه هام ماجرا رو برای اون گفتم... از همون خواستگاری نافرجام بهروز، از عشق وعلاقه اش که بی سرانجام موند. از مزاحمت هاش، از حسادتهای سیاوش و رنجیدن هاش به خاطر مزاحمت بهروز... از خودم و دلم و وجودم که در حال تباهی بود، از عشق واقعی و سوزان بهروز... از بی معرفتی و بی عاطفگی خودم... از تپش مداوم قلبم که گویی حالا تنها نام بهروز رو بر قفسه سینه ام با تیشه می کوبید و اونو حکاکی می کرد، اون هم کنار اسم زیبای سیاوشم... و از آخر بازی از پایان دردناکی که هم منو سوزوند و هم بهروز رو...
    شهرام گوش می کرد و نگاه سرزنش بارش رو بر من دوخته بود.
    - تو چی کار کردی غزل. غرور یک مرد رو به بازی گرفتی؟! اون هم مردی با احساسات لطیف بهروز؟ با این که زیاد با اون رابطه نداشتم اما پی به پاکی عواطف قشنگش برده بودم وای غزل... تو...
    - تو رو خدا شهرام. من دوستش دارم. برو پیداش کن. برو بگو غزل دیوونه شده. برو بگو غزل بی تو می میره. بگو جدایی سیاوش غزل رو نابود کرده اگه تو هم ترکش کنی بی شک می میره. شهرام کمکم کن. خواهش می کنم. باور کن سیاوش هم به این عشق و علاقه رضایت داده چون اگه راضی نبود قلبش رو یه جا به بهروز تقدیم نمی کرد.
    شهرام در حالی که سعی می کرد نگاه پر از اشکش رو از من پنهون کنه به آرومی گفت:
    - هرکاری بتونم انجام می دم، اما خودت هم باید تلاش کنی. احساس ِ بهروز لگدمال شده گل شکفته علاقه تو وجودش پَرپَر شده. کاخ رویاهای قشنگش ویرون شده. تو باید با همین دست ها، با همین نگاه پر عاطفه و قشنگ، با همین احساس پاک اینا رو ترمیم کنی. می فهمی غزل؟
    سرم رو تکون دادم:
    - کمکم می کنی؟
    - با کمال میل دوست خوبم!
    با شنیدن جمله اش آرامشی عمیق بر وجودم مستولی شد مخصوصا گفت «دوست خوبم» تا بخواد به من بقبولونه که عشق ناخواسته اش رو فراموش کرده.
    بعد از دو روز از رختخواب بلند شدم. حالا دیگه خونواده ام از این علاقه نورسته تو وجودم آگاهی داشتند و به خاطر این مسئله خوشحال بودند اما نگرونی اونا از جانب بهروز بود، می گفتند بهروز بالاخره به خونه برگشته در حالی که تموم مدارکش رو برای بازگشت به آلمان آماده کرده بود.
    می گفتند این بار قصد داره برای همیشه بره و اونجا موندگار بشه. اون قدر این خبر روی من تأثیر داشت که ضعف کردم و رنجیده تر از قبل شدم. شهرام بالاخره موفق شده بود با بهروز صحبت بکنه، نمی دونم بین اون دو چه گذشته بود. شهرام وقتی منو دید تنها سرش رو تکون داد و گفت:
    - بهروز خـُرد شده. بهروز کلی فرق کرده.
    به دست و پاش افتادم، اما شهرام می گفت تموم تلاشش رو کرده، اما موفق نشده، کاری از دستش ساخته نبود. حسرت عشق بی منت بهروز رو می خوردم که هر لحظه به من ارزونی می کرد. می نالیدم که چرا این نوشدارو و کیمیای سعادتم رو با دست خودم نابود کرده بودم. تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم. به راستی حاضر بودم غرورم رو ذره ذره... و حتی یه جا به اون تقدیم کنم. یه روز بهروز از من عشق و علاقه گدایی می کرد و من به اون پشت کردم، حالا نوبت من بود.
    اعظم خانم و آقای راد وقتی از موضوع افسردگی من آگاه شدند به دیدنم اومدند. اعظم خانم خوشحال بود، به من می گفت آرزوی خوشبختی ام رو داره و می خواد زودتر سر و سامون بگیرم. وقتی عذرخواهی کردم با مهربانی منو به آغوش کشید و گفت نباید این کار رو بکنم. می گفت من حق زندگی و ادامه دادن این راه پرپیچ و خم رو دارم و نباید خودمو جوونی و زندگی ام رو قربونی شخصی که دیگه در میونمون نیست، کنم.

    پایان فصل 16


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 17

    بی قرار بودم. به گوشی زُل زده بودم. با چه رویی زنگ می زدم و با بهروز صحبت می کردم. بالاخره شماره رو گرفتم. از شانس بَدم مهری خانم گوشی رو برداشت هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم و گوشی رو گذاشتم. یه بار دیگه شماره رو گرفتم اما باز... ناامید شدم.
    بار سوم تصمیم گرفتم از مهری خانم بخوام گوشی رو به بهروز بده. با این تصمیم دوباره شماره رو گرفتم یه بوق... دو بوق... و بعد صدای بهروز بود که انگار سقف آسمون رو روی سرم ریخت...
    - الو... الو... مگه لالی؟
    نفس بلندی کشیدم:
    - اَ... اَ... الو...
    - الو...
    - بـ... بهروز...
    سکوت برقرار شد. اشکهام سرازیر شده بود.
    به آرومی گفتم:
    - سلام بهروز.
    جوابی نشنیدم. ادامه دادم:
    - غزل هستم. می دونم که خیلی از من دلگیری اما...
    - چی کار داری؟ چرا زنگ زدی؟ می خوای باز هم مسخره بازی دربیاری؟
    - نه بهروز. به خدا نه...
    - پس تمومش کن. تمومش کن...
    صدای بغض آلودش بیشتر قلبم رو به آتیش کشید. همون یه جمله کوتاه رو گفت و بعد گوشی رو گذاشت. قلب من نیز شکست و دلم مثل شیشه خـُرد شد و روحم رو مجروح کرد. قلبم درد گرفته بود.
    یه هفته گذشته بود، هر چه قدر سعی کردم با بهروز حرف بزنم بی فایده بود. بهروز حتی حاضر نبود صدام رو بشنوه، چه برسه به این که به حرفام گوش بده. حالا دکتر شاهرخ و همسرش هم از موضوع خبردار شده بودند. از روی همه خجالت می کشیدم.
    من غرور پسر اونا رو نابود کرده بودم، اما همه با این حال نگرون من بودند. خونواده شاهرخ با بهروز صحبت می کردند که منصرفش کنند. از علاقه من هم حرف می زدند، اما چه فایده. بهروز دیگه کسی رو باور نداشت. من حس اعتماد و اطمینان اونو نابود کرده بودم.
    شهرام خیلی کمکم می کرد، اما... دیگر فایده نداشت.
    یه روز تو خونه نشسته بودم و غمبرک زده بودم که تلفن زنگ زد. بی حوصله گوشی رو برداشتم. شهرام بود.
    - دختر تو خونه نشستی؟ خوبی؟!
    - چی شده شهرام؟ چرا پریشونی؟
    - بهروز داره می ره. رفته فرودگاه!
    جمله اش آواری سنگین از واقعیت رو روی سرم فرو ریخت.
    - نه... نه شهرام...
    - منتظر باش می یام دنبالت.
    وقتی همراه شهرام به طرف فرودگاه می رفتیم قلبم مثل گنجشک توی قفس اسیر شده بالا و پایین می رفت. متعجب بودم آخه شهرام هم مثل من در تب و تاب بود.
    شاید نمی خواست عشق من برای بار دوم ناسرانجام بمونه و نابود بشم. درست مثل خودش.
    شهرام می گفت وقتی خبردار شده که پدر و مادر بهروز هر چه با رفتن اون مخالفت می کنند فایده ای نداره و اون بی خبر از همه به فرودگاه رفته. می گفت رفته منزل شاهرخ تا با بهروز حرف بزنه... که پی به موضوع می بره و به دنبال من می یاد... یه ساعت به پرواز اون مونده بود و ما توی سالن انتظار بی قرار به دنبالش می گشتیم. من در یک طرف و شهرام در طرف دیگر.
    نگاهم بی تاب و معصومانه جمعیت رو می کاوید تا شاید چهره آشنا و دلنشین بهروز رو پیدا کنه. اون قدر دویده بودم که ناتوان روی صندلی نشستم. اشکهام سرازیر شده بود زیر لب زمزمه می کردم:
    - پس تو کجایی بهروز...
    تو یه لحظه متوجه نگاهِ کسی که کنارم روی صندلی نشسته بود، شدم. ناباورانه نگاهش کردم. خودش بود... بهروز... خدای من! ناامید روی صندلی نشسته بودم... و به طور اتفاقی بهروز کنارم بود.
    بهروز با تعجب و ناباورانه به من نگاه می کرد و سرش رو تکون می داد.
    - تو... این جا...
    - بهروز... بالاخره پیدات کردم. آخ... آخ که چقدر دنبالت گشتم. خدایا شکرت.
    - چی شده؟ چرا اومدی این جا؟!
    نگاهش سرد و بی احساس بود اما من در نی نی نگاه قشنگش شراره های عشق و علاقه رو حس می کردم که تلاش می کرد اونا رو پنهون کنه.
    - بهروز. اومدم تا نذارم از این جا بری. اومدم تا جلوی پاهات زانو بزنم و التماس کنم تا تنهام نذاری. که کنارم بمونی.
    - برو غزل. حوصله ات رو ندارم. برو بذار بی غم و درد از این جا بذارم برم.
    - نه بهروز. من بهت نیاز دارم. من بی تو می میرم.
    بلندتر ادامه دادم:
    - من دوستت دارم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - حرفای قشنگت ارزونی خودت! من دیگه گول نمی خورم.
    - اما من قصد فریب دادنت رو ندارم.
    - نمی تونم باور کنم. برو غزل. راهِ من و تو از هم جداست.
    در حالی که اشک می ریختم گفتم:
    - اما من می خوام پا تو راهی بذارم که تو می ری. می خوام همسفرت باشم...
    - متأسفم. دیگه احساسی برام باقی نمونده. حتی یه ذره غرور هم برام باقی نذاشتی. اومدی دنبال چی؟ یه جسم مرده؟ یه آدم لگدمال شده به چه دردت می خوره؟
    - خودم این جسم مرده رو دوباره زنده می کنم. با این امید که بدونم هنوز دوستم داره و می خواد کنارم بمونه. به خدا تا به آخر عمر کنیزت می شم. من دوستت دارم بهروز. دستِ رَد روی سینه ام نذار. ذره ذره وجودم حالا عاشق توست. فقط تو...
    بلند شد و گفت:
    - نه غزل. باور نمی کنم.
    - چی کار کنم تا باور کنی لعنتی. خودمو قربونی کنم باورت می شه؟
    - نه!
    فریاد کشید که نه. و بعد نالید:
    - برو غزل. راحتم بذار.
    - برم که تو هم بذاری بری؟ تو هم تنهام بذاری؟ بهروز من بهت احتیاج دارم. تا بتونم به زندگی ام ادامه بدم. به گرمی عشقت نیاز دارم تا بتونم سردی تنهایی و اندوه رو از خودم دور بکنم. به خدا اگه بری چیزی از من باقی نمی مونه. اگه بری من هم پشت سرت می میرم. خاک می شم.
    هق هق زنان نالیدم:
    - بهروز... قلبم داره می سوزه. تو رو خدا با من این کار رو نکن.
    - قلبت نمی سوزه غزل. قلبت عاشقونه به عشق سیاوشت می تپه. این قلبِ منه که می سوزه.
    - باور کن دیگه نمی تپه. این قلب خالی بود... خالی از یه عشق... اما حالا عشق ِ تو ذره ذرۀ وجودش رو پُر کرده. مال ِ خودش کرده. بهروز قلبم به عشق تو می تپه. سیاوشم قلبش رو بخشیده به من... قلب عاشقش رو که مهرم بود. حالا من قلبم رو به تو هدیه می دم... با تموم علاقه ام. با تموم احساس و عشقم. اگه تو بری این قلب هم از کار می ایسته. می دونی چرا؟ چون برای تپیدن نیاز به انگیزه داره... اگه به صدای تپش عاشقونه اش گوش ندی، از تپش می ایسته.
    بهروز برگشت. نگاهش تـَر شده بود. زمزمه کردم:
    - قلبم عاشقه. عاشق تو... چون دوستت داره.
    زار زدم:
    - می خواد سلطان وجودش تو باشی.
    - چطوری؟ دیگه احساس برام نمونده. چطوری باور کنم در حالی که خودم رو یه بازنده بیشتر نمی دونم.
    - تو قبول بکن. خودم همه چیز رو درست می کنم.
    شماره پرواز اونو پیج می کردند. بهروز چمدونش رو برداشت. بازوش رو گرفتم. به نگاه ملتمس و بارونی ام نگاه کرد. در حالی که خودش هم گریه می کرد سرش رو تکون داد و رفت. پشتِ سرش هق هق ِ گریه من به آسمون بلند شد. همه نگاهم می کردند اما من اهمیت نمی دادم. وقتی دیدم از سالن ترانزیت نگاهم می کنه و می ره، بیشتر داغون شدم. از اون محل فرار کردم. دویدم و روی یه صندلی نشستم و با صدای بلند گریه کردم. بهروز رفت... به آسمون نگاه کردم. سیاوش رو می دیدم. فریاد کشیدم:
    - اگه تو راضی بودی، اگه حرفی نداشتی پس چرا این طوری شد؟ سیاوش منو ببر پیش خودت. دیگه طاقت موندن ندارم. دلم بازیچه شده. بازیچه تقدیر...
    وقتی هواپیما به آسمون بلند شد و فضا رو شکافت و میون آبی بی انتها بالا و بالاتر رفت، قلب من هم انگاری با اون به آسمون پر کشید و رفت. اون قدر ناامید بودم که حتی توان بلند شدن و رفتن رو هم نداشتم.
    نمی دونم چه مدتی بود بی حرکت نشسته بودم و زُل زده بودم به یه نقطه نامعلوم. نگاهم تـَر بود و چشمه اشکام داشت خشک می شد. شاید منتظر بودم تا منم به آسمون پرواز کنم و برم به آغوش سیاوش.
    گرمی دستی رو روی شونه ام حس کردم. فکر می کردم شاید شهرام باشه. قلبم کـُند و کـُندتر می زد. با ناامیدی سرم رو برگردوندم، اما... نگاهم تو یه جفت چشم عاشق و قشنگ گِره خورد. یه نگاه پرشور که باز هم نظاره اش می کردم... با ناباوری بلند شدم، به اون که مشتاقانه به من نگاه می کرد چشم دوختم. لب های قشنگش با خنده ای قشنگ تر شده بود و به روی من شهدِ عشق می پاشید. با صدایی پرشور و گرم زمزمه کرد:
    - اومدم تا تو قلبت جای خودمو پیدا کنم. اومدم تا به آرزوم برسم. اومدم تا... دوستت دارم غزل... دوستت دارم.
    هیجان و احساس به وجودم چنگ انداخته بود. قلبم دوباره تپش عاشقونه رو از سر گرفت. خودمو به آغوش گرم و عاشقش انداختم و سر بر سینه استوار و پرمهرش گذاشتم و با صدایی بلند گریه می کردم.
    - بهروز... بهروزم... آروم جونم...
    با محبت منو میون بازوان پراحساس و صمیمانه اش فشرد و بوسه بر موهام زد. در حالی که صدای بغض آلودش رو می شنیدم که می گفت:
    - منو ببخش غزل. باور کن در اوج سردی، وجودم عشق تو رو فریاد می زد، غزل می خوام کنارت بمونم و با تو توی این جاده سرنوشت همراه باشم، فقط با تو. بدون قلبم فقط یک اسم رو تو تمام عمرش فریاد زده و اون هم فقط اسم قشنگ تو بوده، غزل! غزل زندگی من، که چه عاشقونه این ابیات زندگی رو سرود و عشق رو با تموم شکوه و بزرگی و عظمتش درک کرد. غزل می خوام تو مال ِ من باشی.
    نگاهم رو به دیدگان عاشقش دوختم. زمزمه کردم:
    - مال توأم. فقط تو. دوستت دارم بهروز. دوستت دارم.
    سرم رو روی شونه اش گذاشتم. وقتی همراه اون برمی گشتم، چشمام رو روی هم گذاشته بودم و با آرامش نفس می کشیدم. آسمون آبی ِ آبی بود و چهره سیاوش تو سینه طلایی آسمون تداعی گر عشق واقعی بود. از میون قابِ آسمون به روی من لبخند مهر می پاشید و انگار عشقم رو ستایش می کرد. بهروز دستم رو در دست داشت و به من نگاه می کرد و با نگاهش با من حرف ها می گفت.
    وقتی مقابل منزل دکتر شاهرخ رسیدیم، با تعجب به ماشین های آشنایی که اون جا پارک شده بودند نگاه کردم. بهروز می خواست منو به عنوان نامزدش به والدینش معرفی کنه. اون هم از تجمع اتومبیل ها تعجب کرد. وقتی وارد خونه اونا شدیم، نگاهم به دیدگان نگران والدینم و بقیه افتاد. باورم نمی شد. همه اون جا بودند. خونواده ام، برادرم، خونواده راد و شهرام. شهرام به ما نگاه کرد و گفت:
    - شماها کجا بودید... غزل همه جا رو دنبالت گشتم. فکر کردم برگشتی خونه که اومدم این جا و حالا...
    به هر دوی ما نگاه کرد. نگاهش برق خاصی داشت. به روم لبخند زد و گفت:
    - خوشحالم که بالاخره نگاهت رو با برق عشق روشن دیدم. باور کن دیگه داشتم این آرزو رو با خودم به گور می بردم. حالا بالاخره چهره واقعی و پرطراوتت رو می بینم. غزل خوشحالم. خیلی خوشحالم.
    بقیه هم می خندیدند و با اشتیاق و با محبت به ما نگاه می کردند. انگار همه متوجه شدند که من و بهروز دل سپرده هم بودیم و قلبهامون برای هم می تپید...
    همون روز بهروز در مقابل همه منو از پدرم خواستگاری کرد و ما نامزد شدیم. تا یه هفته بعد هم قرار شد مراسم عروسی برپا بشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 17

    روز قبل از مراسم همراه بهروز رفتیم سرخاک سیاوش. آروم زمزمه کردم:
    - سیاوش قراره فردا پا بذارم تو خونه یکی مثل خودت که عاشق واقعیه. می دونم نظاره گر زندگی من خواهی بود. برای این اومدم سر این قبر چون می دونستم آسمون بالای سر ِ این قبر بیشتر تو رو تو سینه اش جا داده وگرنه می دونم که تو اون بالایی نه این جا زیر این سنگ و یه خروار خاک...
    ساکت شدم و آروم اشکهام رو پاک کردم. بهروز لبخندی زد و گفت:
    - سیاوش. می خوام یه قولی بدم. می خوام قول بدم راهی رو که تو قرار بود بری من ادامه اش بدم. من غزل رو خوشبخت می کنم. همون طور که تو می خواستی. همون طور که تو آرزوش رو داشتی. برای سعادتمون دعا کن...
    به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم.
    روز بعد تو مراسم باشکوهی رسما همسر بهروز شدم. یه مرد عاشق به تمام معنا. یه شوهر عاشق و مهربون. عاشق زندگی و زن و فرزندش.
    روزی که در طی مراسم عقد، رسما همسرش شدم نگاه شیفته اش رو به نگاه پربرق من دوخت و گفت:
    - غزل حاضری پا بذاری تو خونه جدیدت؟
    و اشاره به قلبش کرد و ادامه داد:
    - واسه خاطرت یه قصر طلایی از عشق و صفا و محبت و وفا و یکرنگی ساخته ام که فقط تو باید ملکه اش باشی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بهروز من مدتی یه که پا تو خونه قلبت، قلب عاشقت گذاشتم. به خاطر همین تا این حد اسیر و گرفتارت شدم. مگه شاهد نبودی؟
    دستم رو روی لباش گذاشت و بوسه ای عاشقونه بر اون زد. لبخندی پرشور به وجود ملتهبم پاشید و زمزمه کرد:
    - غزل قسم می خورم خوشبختت بکنم. دلم می خواد وقتی که یه روزی رو در روی سیاوش قرار گرفتم، رو سفید و سربلند باشم.
    اشک تو نگاهم جمع شد. انگشت روی لبهاش گذاشتم و گفتم:
    - یه روز با هم می ریم پیش سیاوش. اما تنهایی نه. می فهمی؟
    سرش رو تکون داد. نگاهش اون قدر قشنگ و گیرا بود که دلم رو می لرزوند. اون روز مدام تو آسمون بالای سرم حتی تو آسمون آفتابی و دلپذیر قلبم، سیاوش رو شاداب و با نشاط می دیدم... تو زندگی ام بهروز به من مهربونی می کرد. شهرام همیشه به عنوان یه مشاور و یک راهنما همراهی ام می کرد و نمی ذاشت حتی برای لحظه ای تردید و غم رو به خونه دلم راه بدم. هیچ وقت ازدواج نکرد... روزی که بعد از دو سال زندگی عاشقونه، تو بیمارستان اولین بچه ام به دنیا اومد، به اندازه تمام دنیا خوشحال شدم. همون روز بود که شهرام کتاب چاپ شده ثریا رو به من هدیه داد. تو صفحۀ اول نوشته بود: تقدیم به دلسوختگان دیار عشق!
    وقتی اسم کتاب رو خوندم نگاهم رو به نگاه شهرام که هنوز کورسوی عشق در اون عاشقونه سوسو می زد، دوختم و زمزمه کردم:
    - قلبی برای تپیدن!
    - دلم می خواد زودتر بخونمش. مطمئنا بعد از این همه مدت که روی این نوشته ها کار کردی باید گوهر نابی رو خلق کرده باشی.
    لبخندی زد و گفت:
    - امیدوارم ثریا خوشش اومده باشه. داستان نیمه تموم اون با قلم من به پایان رسید.
    - ثریا عاشق تو بود. حتی قلمت که به نظر من قلمی پرشور و عاشقونه اس. حالا روح ثریا بیشتر از گذشته باطراوت شده.
    سرش رو تکون داد. همون لحظه پسرم رو به اتاق آوردند. اولین فرزندم. پسر گلم. با اشتیاق به آغوش کشیدمش. بهروز کنارم بود و مثل پروانه دورم می چرخید. صورتم رو می بوسید و می گفت:
    - خانم خسته نباشی.
    در دوران بارداری هم اون قدر نگرون وقت زایمانم بود که حد نداشت. می گفت نمی خوام زیاد درد بکشی. من هم می خندیدم و می گفتم بدون درد، چشیدن طعم مادر شدن لذت نداره.
    چهره پسر گلم بی نهایت شبیه چهره سیاوش بود و من خیلی تعجب می کردم. همه از دیدن نوزادم خوشحال شده بودند. نگاه بهروز هم دیدنی بود. برق اشک جذاب ترشون کرده بود. اون پدر شده بود و از این بابت تو پوستش نمی گنجید.
    سهیلا که حالا در کنار همسر عاشق و مهربونش رضا زندگی خوبی داشتند لبخندی زد و گفت:
    - حالا اسم این گل پسر رو چی گذاشتید؟
    نگاهم رو به بهروز دوختم. چقدر دوست داشتم اسم پسرم رو سیاوش بذارم، اما می ترسیدم بهروز ناراحت بشه. اون با مهربونی از من پرسید:
    - عزیزم دوست داری اسمش رو چی بذاریم؟ حتما اسمی انتخاب کردی.
    سرم رو پایین انداختم. دست زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد. نگاهم بارونی و خیس بود.
    بهروز لبخند زنان گفت:
    - نمی خوای به همه بگی آقا سیاوشمون بعد از این چراغ خونه مون و نمونه والای عشقمونه؟
    ناباورانه نگاهش کردم. لبخندش شکوفاتر تکرار شد و گفت:
    - از انتخابم راضی هستی؟
    در حالی که از هیجان گریه می کردم دستش رو گرفتم. منو بوسید و گفت:
    - عزیزم. سیاوش کوچولو باید شیر بخوره. اشکات رو پاک کن و لبخند بزن. خانمی خوشگلم.
    - بهروز... خیلی دوستت دارم.
    سیاوش کوچولو گریه رو آغاز کرد. آخ که چقدر عاشقش بودم و هستم. سیاوش شد آفتاب زندگیمون. اون قدر وابسته اش بودم که گاهی بهروز حسودی می کرد. گاهی هم می گفت سیاوش رو بیشتر از من دوست داری. اون موقع بود که مثل پسربچه های لوس و مغرور یه گوشه می نشست و چپ چپ نگاهم می کرد. من از خنده ریسه می رفتم. کنارش می نشستم و نازش می کردم. نازش رو می کشیدم. می گفتم تو تمام زندگی منی. سیاوش هم پسر توست. هر دوی شما تو قلبم جا دارید. می گفت اما تو اونو بیشتر دوست داری.
    می خنیدم و می گفتم ای بابا! خوب اون پسرمه.
    چه دوران خوشی بود. من زندگی خوبی داشتم. بهروز برای زندگی هیچی کم نذاشت.
    واقعا عاشق بود و من هم عاشق اون. گاهی تو زندگی، یاد گذشته ها می افتادیم و یادآوری خاطرات سیاوش باعث می شد اشکم سرازیر بشه. تو اون لحظات انگار غم عالم رو تو دل بهروزم تلمبار می کردند. من می دونم که ناراحت می شد اما هیچی نمی گفت تا منو بیشتر ناراحت نکنه. اون می دونست که من سیاوش رو فراموش نمی کنم. که هنوز دوستش دارم اما باور نمی کرد که تونسته جای خالی سیاوش رو برام پر کنه. باور نمی کرد که حتی بیشتر از سیاوش دوستش دارم. اما می خوام بگم، می خوام اعتراف بکنم که بدون بهروز حتی نفس کشیدنم محال بود. بند بند وجودم رو عشق بهروز پر کرده بود. با به دنیا اومدن فرزند دوممون شادی زندگیمون دو چندان شد. بهروز اسمش رو گذاشت غزاله. چون می گفت می خوام مثل مادرش باشه. خوشگل و ناز و ملوس. شما دو نفر بزرگ شدید و من و بهروز پدر عزیزتون از علاقه و عشق و محبت چیزی براتون کم نذاشتیم. جالب این جا بود که پسرم سیاوش وقتی بزرگ شد کـُپی سیاوش ِ خودم شد. چیزی که من و بهروز و حتی دیگران رو متعجب کرده بود.
    اعظم خانم و آقای راد رو خودتون می شناسید. حالا دیگه خیلی پیر شدند. اعظم خانم هنوز هم می گه سیاوش ِ تو، منو یاد سیاوش ِ خودم می اندازه چون بی اندازه شبیه اونه.
    ماجراهای زندگیمون رو هم که خودتون خوب می دونید و نیازی به تعریف نداره.

    پایان فصل 17


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 18


    غزل آهی کشید و گفت:
    - شماها هم خسته شدید.
    بهروز با محبت به او نگاه کرد وگفت:
    - معلومه تو هم خیلی خسته شدی.
    سیاوش بلند شد و رفت مقابل مادرش روی زمین زانو زد. دست های اون رو گرفت و بوسید.
    - مادر جون شما خیلی سختی کشیدید. شما نمونه یک عاشق واقعی هستید. من تحسینتون می کنم.
    غزل سر اونو به آغوش کشید و بوسید:
    - پسر گلم. من هم تو رو به خاطر این همه خوبی و بزرگی ات تحسین می کنم. من تو زندگی گذشته ام به خاطر این مسائل خیلی زجر کشیده ام. خیلی زیاد. کشمکش های درونی که با دلم و عقلم داشتم بیشتر منو از پا درمی آورد. اما حالا تموم اون روزها گذشته و شده جزو خاطرات.
    به بهروز نگاه کرد و ادامه داد:
    - حالا بهروز همسر عزیزم و شما دو تا گل هم ، بچه های نازنینم هستید. من و پدرتون دیگه داریم پیر می شیم.
    رضا در حالی که با تحسین به مادرزن خود نگاه می کرد گفت:
    - مادر جون. غزاله هم وسعت عشق و محبتش رو از دریای بی انتهای محبت شما به ارث برده. خوشحالم که تو این خونواده هستم. به وجودتون افتخار می کنم.
    غزل از او و دیگران تشکر کرد. بلند شد و گفت:
    - من یک کمی برم استراحت کنم. چون حسابی انرژیم رو از دست دادم.
    غزاله بلند شد و گفت:
    - به یه شرط مامان جون!
    - چه شرطی گلم؟
    به سیاوش نگاه کرد و هر دو به روی هم لبخند زدند. اون نیز بلند شد و همراه خواهرش گفت:
    - باید کمد جادویی و آرزوهای ما باز بشه!
    غزل به بهروز نگاه کرد و او گفت:
    - این دو تا شیطون تا زیر و روی ماجرا رو به دلخواه خودشون کشف نکنند آروم نمی گیرند.
    غزل خندید و گفت:
    - درسته خیلی خب. بیایید تا بعد از بیست و هشت سال در اون کمد رو باز کنم.
    بهروز برخاست و دست غزل را به گرمی فشرد. خوب می دانست بازگشایی آن در شاید برای همسر دوست داشتنی اش خوشایند نباشد، اما به خاطر شادمانی و رضات فرزندانش حاضر به این کار بود.
    وارد اتاق شدند. همه آنها مشتاقانه چشم دوخته بودند تا غزل زودتر در کمد را باز کند. او کشوی میز را باز کرد و از داخل صندوقچه کوچکی کلیدی طلایی را خارج کرد. بعد به طرف کمد رفت.
    دست هایش به وضوح می لرزید. آن کمد سال های سال جایگاه خاطرات گذشته او بود و حالا باید باز می شد. کلید را در قفل چرخاند و در با صدایی گشوده شد. یک چمدان و چندین پاکت به سایزهای بزرگ و کوچک در آن به چشم می خورد و جالب تر از همه لباس سپید و زیبای عروسی که برق نگین هایش چشم را خیره می ساخت. چمدان را بیرون آورد و گفت:
    - بنشینید. این طور که نمی شه.
    صدایش لرزان بود. بهروز کنار او روی زمین نشست و دست بر شانه اش گذاشت. غزل به دیدگان جذاب و زیبای او نگاه کرد. آرام شد و لبخندی بر لب آورد و در چمدان را باز کرد. پر از هدایای مختلف بود، دو آلبوم، دفترچه خاطرات و یک کتاب که روی آن نوشته شده بود «قلبی برای تپیدن» و در مقابل نام نویسنده اسم «مرحوم ثریای حکیم» نگاشته شده بود.
    - اینا هدایاییه که سیاوش تو دوران نامزدی به من هدیه داده.
    صندوقچه بسیار زیبایی را بیرون آورد که روی آن به شکل های مختلف طلاکوب شده بود. درش را باز کرد.
    - حلقه ازدواجم با سیاوش و تموم جواهرات به یادگار مونده از اون.
    اشک نگاهش را شفاف کرده بود و با صدایی لرزان حرف می زد.
    - این آلبوم عکس های من و سیاوش با... عکس های عروسی و این دو دفترچه خاطرات من و سیاوشه. می خواستم این وسایل رو بذارم تو خونه مشترکم با سیاوش که نشد. حالا هر شب جمعه همراه پدرتون می ریم سراغ سیاوش و برای سیاوش شمع روشن می کنیم.
    پاکتها را بیرون آورد. چند پوستر بزرگ از عکس های جداگانه سیاوش و چند پوستر بزرگ شده عکس عروسی.
    سیاوش وقتی عکس سیاوش را دید، در حالی که نگاهش متعجب و دهانش باز مانده بود با صدایی لرزان گفت:
    - این که منم!!!
    سارا گفت:
    - درسته. شبیه سیاوشه. یعنی انگار خودشه.
    غزل لبخند غمگینی بر لب آورد و گفت:
    - می بینی. تو بی نهایت شبیه اونی. سیاوش هیچ وقت تنهام نذاشت هیچ وقت. خدا اونو دوباره به من برگردوند تا بیشتر قدرش رو بدونم، اما به عنوان پسرم. پسر گلم.
    بقیه وسایل را نیز از کمد بیرون آورد و نشان داد و دو حلقه فیلم را نیز آورد و گفت:
    - این یکی فیلم عروسی و دیگری فیلم...
    سکوت کرد. غزاله در حالی که اشک می ریخت بلند شد و لباس عروسی را بیرون آورد. به راستی خیلی زیبا بود. مثل سیاوش که به سلیقه خودش لباس را سفارش داده بود.
    - این هم لباس عروسیمه. حتما تعجب می کنید که چرا لباسم نو و دست نخورده اس. آخه من تصادف کردم و لباس باید پاره می شده و از بین می رفته. اون لباس که سیاوش سفارش داده بود از بین رفت، تیکه تیکه شد. این یکی رو بهروز سفارش داد و دوخته شد. درست مثل همون لباس. حتی جای نگینی تغییر نکرده. وقتی عروس ِ بهروز شدم این لباس تنم بود. بعد هم که گذاشتمش تو این کمد. چون... با این که لباس سفارش داده سیاوش نبود اما باز هم یادآور اون بود. این هم کتاب شهرام ِ، البته کتاب ثریای شهرام. می شناسیدش و بارها اونو دیدین.
    همه کسانی رو که تو زندگی ام، تو گذشته ام نقشی رو داشتند دیدید. دلم می خواد همۀ این خاطرات تو صندوقچه دلتون حفظ بشه و آشکار نشه. هر چند که همه خودشون همه چیز رو می دونن، اما می خوام شما به روی اونا نیارید. اصلا انگار نه انگار که اونا تو گذشته نقشی تو زندگی ام داشتند. متوجه هستید عزیزانم؟
    غزاله مادرش را به آغوش کشید و بوسید. اشک ریزان گفت:
    - مامان. شما چقدر خوبید! چقدر خوبید...
    - آروم باش دخترم. تو که الان نباید گریه کنی. بالاخره به آرزوتون رسیدید و راز این کمد بسته رو کشف کردید. سیاوشم. تو چرا گریه می کنی؟ تو رو خدا بچه ها آروم باشید. می خواین منو ناراحت کنید؟
    غزاله به او نگاه کرد و اشکهایش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت:
    - نه مامان. فقط دلمون می خواد بعد از این تا می تونیم کاری کنیم که شما راضی و خشنود بشید.
    - من همیشه از شماها راضی و خشنود بودم و هستم. حالا که دیگه خیالتون راحت شد اجازه بدین کمی استراحت بکنم.
    بچه ها بلند شدند و در حالی که هنوز نگاه عاشقانه و قدرشناس خودشان را به مادر و پدرشان دوخته بودند اتاق را ترک کردند. در حین خروج، سیاوش گفت:
    - مامان، بابا. خیلی دوستتون داریم. خیلی زیاد و به وجودتون افتخار می کنیم.
    غزل و بهروز به او لبخند زدند و او رفت و در را بست. نگاه غزل به بهروز افتاد. نـَم ِ اشکی گوشه نگاهش لانه کرده بود. دست پیش برد و آن قطره شکوفای اشک را از نگاه بهروز زدود. لبخندی زد و گفت:
    - ناراحتت کردم؟
    بهروز دستش را گرفت و گفت:
    - نه به خاطر خودت ناراحتم. خیلی سختی کشیدی. باور کن تو تمام این سال ها دلم می خواست کاری کنم تا هیچ وقت به یاد گذشته تلخ و ناراحت کننده ات نیفتی. من... می خواستم...
    غزل سر بر شانه او گذاشت و گفت:
    - می دونم عزیزم. تو موفق شدی. تو منو خوشبخت کردی. من به اندازه همه دنیا، حتی بیشتر دوستت دارم. قلبی که هنوز تو سینه من می تپه به خاطر عشق توئه. چون اگه نبودی و عشقت رو از من دریغ می کردی حالا من نبودم. بهروزم، نفس های من در گرو عشق و وجود توست. از صمیم قلبم می گم که بی نهایت عاشقتم.
    بهروز نگاه مشتاق و عاشقانه اش را به غزل دوخت. به راستی همه زندگی اش بود. او را بی نهایت دوست می داشت و از این فکر که روزی توانسته بود قلب او را تصاحب کند لبریز از اشتیاق شد. به این که غزل دوستش می داشت و عاشقش بود افتخار می کرد!
    او را در میان بازوان پرحرارت و عاشقش که برای غزل هنوز گرمی و شور اولین آغوش را یادآور بود، فشرد و بوسه بر موهای حریر مانند اون گذاشت، آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
    - دوستت دارم غزل. دوستت دارم!
    و سیاوش بود که از میان سینه آسمان به عظمت و زیبایی عشق آنها لبخند شوق می زد. نگاه پراحساسش را به آنها دوخته و تا به آخر نگهبان ِ جاوید عشق میان آن دو دلداده عاشق بود...

    «پایان»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/