صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 50

موضوع: قلبی برای تپیدن | زهرا دلگرمی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10

    حس مى كردم خوابم؛ اما صدايى كه مى شنيدم به من مى فهموند كه بيدارم اما هنوز گنگ و ناتوان بودم.
    - غزل، عزيزم. چشمات رو باز كن. خانمم. عزيز دلم. چشم هاى قشنگت رو باز كن. يه بار ديگه تو نگاه من لبخند بزن. غزلم. به خدا بى تو من مى ميرم. من كه نمى خواستم اين طورى بشه. نمى خواستم. غزلم. جونم به تو بسته اس. عزيز دلم نگاه كن. تو كه دوست نداشتى اشک هاى منو ببينى. اشک هاى سياوشت رو. هر چند شايد الان اون قدر من برات بى اهميت شدم كه تو ديگه نمى خواى نگاهم كنى. نمى خواى حتى كلمه اى با من حرف بزنى.
    ناتوان بودم و سعى مى كردم چشمم رو باز كنم. سياوش رو مى ديدم. در حالى كه چشم هاش، چشم هاى قشنگش رو نَمِ اشک تر كرده بود. صداش بغض آلود و نگاهش پر از غم بود. چقدر دوستش داشتم. هيچ وقت نمى خواستم اونو ناراحت ببينم. حتى اگه بدترين ناراحتى ها رو از اون در دلم داشته باشم. در اون لحظات هيچ چيزى به خاطر نداشتم. نه رفتن بى خبر سياوش رو و نه اون دو مزاحم و اون شب وحشتناک رو. فقط اونو مى ديدم و با تمام وجود خوشحال بودم.
    دستش رو كه روى گونه ام گذاشته بود با دستم گرفتم. لبخندى روى لبانم نشسته بود. صدا زدم:
    - سياوش!
    اون جواب داد:
    - جون سياوش. الهى سياوشت بميره و تو رو اين طور مريض و بى حال نبينه. آخ غزلم. منو ببخش. ببخش.
    سرش رو گذاشت كنارم روى تخت و گريه كرد. چقدر از اين همه عشق و محبت لذت مى بردم. چقدر از اين كه مى ديدم اون تا اين حد نگرون منه خوشحال بودم. دستم رو بر سرش كشيدم. با صدايى كه با ناتوانى از گلوم خارج مى شد گفتم:
    - سياوش. عزيزم. چرا اين طورى گريه مى كنى. من كه هنوز زنده ام. نفس مى كشم. پس براى چى ناله مى كنى؟ تو رو به خدا ديگه گريه نكن. سياوشم...
    چشم هاى پر از اشكش رو به نگاهم دوخت لبخند به رويش زدم با لبخندى غمگين گفت:
    - منو مى بخشى؟
    - براى چى؟ مگه تو چى كار كردى؟!
    - تو رو تنها گذاشتم و باعث شدم اين بلا به سرت بياد.
    - عزيزم سياوش. تو خوبى. ناراحت نباش. من از دست تو ناراحت نيستم.
    - راست مى گى؟
    - آره ناراحت نباش... خسته ام. خوابم مى ياد.
    بلند شد و با مهربانى ملافه رو تا روى سينه ام بالا كشيد و گفت:
    - بخواب عزيز دلم من همين جا مواظبت هستم. تو راحت بخواب. بخواب و اصلا نگرون نباش.
    لبخندی زدم و چشم هایم بی اختیار بسته شد. وجودم پر از شوق بود. در اون لحظات گویی تمام شادی دنیا رو به من داده بودند. شاد و پر شور بودم. راحتِ راحت خوابیدم...
    چند روز بعد مرخص شدم. در تمام مدت سياوش كنارم بود. لحظه اى تنهام نمى ذاشت مدام به من مى رسيد. كم كم اتفاقات اون شب رو به ياد مى آوردم. پليس اون دو مزاحم و ولگرد رو دستگير كرده بود. انگار شماره منزل سياوش رو كه در كيفم بود پيدا مى كنند و با اون تماس مى گيرند. سهيلا به خونوادۀ ما هم اطلاع مى ده و اونا به بيمارستان مى آيند. بازويم رو به دليل چاقو خوردن بخيه زده بودند. يكى از دنده هايم شكسته بود. اون طور كه فهميدم سياوش به منزلشون تلفن كرده بود و سهيلا موضوع رو به اون گفته بود و اونم سريع خودش رو به تهران رسونده بود. اون ناراحت بود. از رفتارش پشيمون بود. حالا مى خواست جبران بكنه.
    تو خونه بودم. حدود دو روز بود كه به بيمارستان نمى رفتم. يعنى اگر هم مى خواستم سياوش اجازه نمى داد. در طى مدتى كه به خونه اومده بودم شب و روز مراقبم بود... حالم خوب بود. ديگه مشكلى نداشتم. مى گفتم:
    - سياوش به خدا حالم خوبه.
    - نه. هنوز خوبِ خوب نشدى. بايد باز هم استراحت كنى.
    - اما من ديگه خوب شده ام. خسته شدم بس كه تو خونه موندم.
    - خب مى ريم تو حياط و كمى هوا مى خورى.
    با ناراحتى نگاهش كردم. لوس شده بودم. مهربونى هاى زياد اون لوسم كرده بود.
    خنديد و گفت:
    - خيلى خب. حالا قهر نكن. مى برمت بيرون.
    با خوشحالى فرياد كشيدم:
    - آخ جون. بالاخره مى ريم بيرون.
    به اجبار سياوش لباس زيادى پوشيدم و غر زدم:
    - سياوش با اين همه لباس خيلى چاق شدم. دارم خفه مى شم.
    - هواى بيرون سرده. مى ترسم سرما بخورى.
    خنديدم. نگاهم كرد و گفت:
    - چرا مى خندى شيطون؟
    - به خاطر اين همه مهربونى. خدا رحم كرده تو پرستار و دكتر نشدى.
    آروم به طرف جلو هولم داد و گفت:
    - بدو شيطون. بدو و اين قدر حرف نزن!
    با خنده از اتاق بيرون اومدم. مادر جلو آمد:
    - كجا عزيزم؟
    - بيرون. به خدا پوسيدم. بَس كه تو خونه موندم.
    - سياوش جون مواظبش باش.
    - چشم مادر جون. چشم. حسابى مواظبش هستم. ديگه حتى يک لحظه هم نمى خوام تنهاش بذارم تا خدايى نكرده اتفاقى براش بيفته.
    دستم رو گرفت و گفت:
    - خب مادر كارى نداريد؟
    - نه عزيزم. به سلامت.
    خداحافظى كرديم و بيرون اومديم. با شادى و هيجان به اطراف نگاه مى كردم. گويى اصلا توى عمرم بيرون از خانه رو نديده بودم. نفس مى كشيدم.
    - به به عجب هوايى. دلم باز شد!
    - دِ بيا سوار شو. بدو خانمى من.
    - اومدم ديگه. انصاف داشته باش. دو روزه كه اين آسمون رو نديده ام.
    در حالى كه مى خنديدم سوار شدم و گفتم:
    - توى بى انصاف حتى نذاشتى از پنجره بيرون رو نگاه بكنم.
    - بس كه دوستت دارم و نمى خواستم حالت بدتر بشه.
    حركت كرد و پرسيد:
    - كجا بريم؟
    - فقط بريم تو فضاى باز. مى خوام نفس بكشم.
    خنديد و عاشقانه نگاهم كرد. كنار پاركى توقف كرد و پياده شديم. با سرعت جلو آمد و دستم رو گرفت. قدم مى زديم؛ اما در سكوت تو اون فضاى سرد زمستانى درختان عريان و لرزان در انتظار بهار بودند.
    - سياوش!
    - جونم.
    نگاهش كردم. لبخند مهربانى به من زد و روى صندلى نشستيم.
    - تو از دست من ناراحت نيستى سياوش؟
    - من؟ زبونت رو گاز بگير. من چطور مى تونم از فرشته مهربونم ناراحت باشم؟
    - آخه خيلى اذيتت كردم. من... من...
    به آرومى گفت:
    - هيس. نه دختر خوب. نگو. اين منم كه بايد از تو عذرخواهى بكنم.
    سرم رو به زير انداختم و گفتم:
    - ديگه هيچ وقت ناراحتت نمى كنم هيچ وقت.
    دست دور شونه ام انداخت و با مهربونى نگاهم كرد.
    - مى دونم. من هم ديگه ناراحتت نمى كنم. قول مى دم.
    - بالاخره كِى اجازه مى دى برم سركار؟
    - هيچ وقت!
    با تعجب نگاهش كردم. خنديد و پرسيد:
    - ايرادى داره؟
    سرم رو به زير انداختم. به راستى قصد ناراحت كردن اونو نداشتم. مخصوصا كه همون موقع قول داده بودم ديگه دلگيرش نكنم. من كارم رو دوست داشتم. اما سياوش رو بيشتر از هر چيز ديگه اى مى خواستم.
    - چى شد؟ چرا ناراحت شدى؟
    - نه نه. ناراحت نيستم. خب...
    دست زير چونه ام برد و صورتم رو مقابل صورتش گرفت:
    - وقتى خوب شدى خودم مى برمت بيمارستان و غروب هم برت مى گردونم. باشه؟
    بغض گلويم رو فشرد. چشمانم پر از اشک شد.
    - اِ اين ها چيه دختر تو چشمات چشمک مى زنه؟
    سر روى شونه اش گذاشتم:
    - دوستت دارم سياوش. دوستت دارم.
    سرم رو نوازش كردم.
    - من هم دوستت دارم. تو تموم وجود منى. به خدا خيلى مى خوامت. از اين كه تو اين مدت اين همه با تو بدرفتارى كردم خيلى شرمنده ام.
    - تو خيلى خوبى سياوش. خيلى خوب.
    بر سرم بوسه اى زد و گفت:
    - خيلى خب. قرار شد ديگه گريه نكنى. بايد بخندى.
    خنديدم با تمام عشقى كه به اون داشتم.
    چقدر زود گذشت تمام روزهاى قشنگى كه با هم داشتيم. چقدر زود گذشت...


    ********************


    غزل سرش را به زير انداخت و گريه كرد. بهروز دست بر شانه او گذاشت و گفت:
    - غزل حالت خوبه؟
    سعى كرد بر خودش مسلط باشد. در حالى كه بغضش را مهار مى كرد گفت:
    - خوبم. معذرت مى خوام يه دفعه...
    - مى فهمم.
    با مهربانى نگاهش كرد.
    غزاله بلند شد و براى مادرش ليوانى آب آورد:
    - مامان حالت خوبه؟ بيا اين آب رو بخور بهتر مى شى.
    چند جرعه نوشيد و نگاهش را به سياوش كه غمگين و نگران به او چشم دوخته بود، انداخت. لبخندى پرمهر به روى او زد و گفت:
    - چى شده گلم نبينم چشم هاى قشنگت غمگين باشه.
    - مامان. حالت خوبه؟ اگه يادآورى گذشته ناراحتت مى كنه ديگه ادامه نده.
    - نه عزيزم. نه. من حالم خوبه. فقط كمى احساساتى شدم. تقصير پدرتونه كه منو لوس كرده.
    و خنديد. بهروز سرش را به زير انداخت. خوب مى دانست كه يادآورى گذشته چقدر براى غزل سخت است. او را درک مى كرد. زيرا روزهاى سختى را گذرونده بود.
    - اگه خسته ايد ديگه تعريف نكنم!
    سارا با مهربانى گفت:
    - ما كه خسته نيستيم مادر جون. اما شما مثل اين كه...
    - نه عروس گلم. من خوبم. خب... پس به ادامه قصه زندگيم گوش بكنيد.
    بالاخره بخيه هاى دستم باز شدند و من خوب شدم. صبح ها سياوش منو مى رسوند و غروب هم هر طور شده خودش دنبالم مى اومد. خيلى روزهاى قشنگى بود. مى خنديديم. شاد بوديم. ديگه نازنين رو نديدم يكى دو بار توى مهمونى ها ديدمش اما اون انگار هنوز به خاطر اون سيلى كه از من خورده بود دلخور بود. چند بار هم قصد نزديک شدن به سياوش رو داشت؛ اما سياوش چنان جوابش رو داده بود كه اون پشيمان شده بود. به من گفته بود كه در گذشته هم نازنين رو دوست نداشته و تنها از سر لجبازى قبولش كرده بود. مى گفت من تنها كسى بودم كه تونستم به دلش راه پيدا بكنم. چند وقتى از بهروز خبرى نبود تا اين كه يه روز غروب بود تازه از بيمارستان خارج شده بودم و در خيابان منتظر سياوش بودم كه يكى گفت:
    - سلام!
    برگشتم و با تعجب اونو ديدم. سلام دادم و با ترس به اطراف نگاه كردم. نه. دلم نمى خواست دوباره بين من و سياوش به خاطر اون كدورت پيش بياد. اَخم هايم رو درهم كردم و گفتم:
    - كارى دارى؟
    اون لبخندى زد و گفت:
    - راستش شنيده بودم مريضى. مى خواستم بيام خونه ملاقاتت اما...
    - چون شوهرم خونه بود نيومدى؟
    چيزى نگفت. خيلى خشک و جدى گفتم:
    - ببين بهروز ديگه دلم نمى خواد سر راه من سبز بشى.
    متعجب نگاهم كرد:
    - مگه من چه كار كردم؟ حرف نامربوطى زدم؟
    - نه. ببين شوهر من دوست نداره با تو يا هر آدم غريبه اى برخورد داشته باشم.
    - چه شوهر حساسى!
    با غضب گفتم:
    - هر جا تعهد هست اين مسائل هم هست.
    در اون لحظه اتومبيل سياوش كنار ما ايستاد. اون پياده شد در حالى كه به من نگاه مى كرد.
    گفتم:
    - خب... شما مى تونيد بريد. فكر نمى كنم لازم به تذكر باشه كه ديگه نمى خوام ببينمتون.
    بهروز كه عصبانى به نظر مى رسيد گفت:
    - متأسفم كه تو رو اين طورى اسير و زير دست مى بينم.
    سياوش با ناراحتى به اون نگاه كرد.
    - غزل نيازى به تأسف تو نداره.
    بهروز تمسخرآميز به سياوش نگاه كرد و گفت:
    - واسه تو هم متأسفم.
    سياوش خواست با اون درگير بشه اما من دخالت كردم. دستش رو گرفتم و گفتم:
    - بيا بريم سيا.
    هرگز نگاه اون لحظه بهروز رو فراموش نمى كنم. چقدر عصبى و سرد نگاهم كرد. بى توجه به اون همراه سياوش سوار بر ماشين شدم و رفتيم.
    - حالت خوبه غزل؟
    - آره.
    به اون نگاه كردم مى خواستم ببينم ناراحته يا نه!
    - سياوش. تو كه ناراحت نيستى؟
    - براى چى؟
    و به رويم لبخند زد.
    - اون ديگه سر راه من سبز نمى شه. هيچ وقت.
    - مى دونم.
    به روى هم خنديديم... از اون روز به بعد ديگه هيچ وقت بهروز رو نديدم. فقط چند بار تو چند مهمونى بدون اين كه حتى كوچكترين برخوردى با هم داشته باشيم. حالا من و سياوش بدون مزاحم، تنهاى تنها بوديم. در امواج پر شور عشقمون غوطه ور بوديم و از اين همه احساس لذت مى برديم. سياوش پُر شور بود. عاشق بود. هرگز تو عمرم عاشقتر از اون ديوونه نديده ام.
    لبخندى زد و بعد از لحظاتى ادامه داد:
    - كم كم به روز موعودى كه قرار بود با هم عروسى كنيم نزديک مى شديم. شور و اشتياق سياوش بيشتر از قبل شده بود. از زندگى و آينده مى گفت. از خوشبختى كه انتظارمون رو مى كشيد، سخن مى گفت. يه زندگى كه در ذهن سياوش پر از عشق و محبت، صفا و يكرنگى بود.
    - غزل. زندگيمون قشنگ ترين زندگى دنيا مى شه. من تو رو خوشبخت ترين عروس دنيا مى كنم. خوشبخت ترين عروسى كه همه بهت غبطه مى خورند.
    هيجان زده گفتم:
    - راست مى گى؟ واى سياوش دلم داره مى لرزه. اصلا از هيجان زياد خواب ندارم. يعنى مى رسه؟ همون خوشبختى كه ازش صحبت مى كنى مى رسه؟
    - معلومه عزيز دلم. معلومه كه مى رسه. من كه براى لحظه رسيدن به تو ثانيه شمارى مى كنم. بعد از عروسى فقط دلم مى خواد 24 ساعت بشينم و نگات كنم.
    نگاهش پر از غنچه هاى زيباى اشک شوق بود. لبخند زنان گفتم:
    - مى دونم... مى دونم كه خوشبختم مى كنى. تو... بهترين مرد دنيايى. مردِ من. مردِ روياهاى من. سياوش من... عشق من... چقدر دوستت دارم سياوش.
    - من هم دوستت دارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 10

    همراه پدر و مادر براى خريد وسايل باقى مونده جهيزيه ام مى رفتم. مادر سنگ تموم گذاشته بود. همه چيز خريده بود. يک جهيزيه كامل و بى نقص. پدر مى گفت چون تک دخترم و خيلى براشون عزيزم، نبايد كم و كسرى داشته باشم.
    اسباب خريدارى شده رو به منزل برديم توى طبقه دوم كه قرار بود منزل مشترک ما بشه. سياوش مى گفت دوست داره چيدن وسايل به سليقه من و اون باشه. مى گفت نمى خواد كسى كمكمون بكنه. قراره ما زندگى بكنيم پس بهتره خودمون خونه مون رو تزئين بكنيم. سليقه خيلى خوبی هم داشت. دو نفرى وسايل رو چيديم. هر مكانى رو با دكوراسيونى خاص. چقدر اون روز خوش گذشت.
    يادمه در آخر كار خسته روى زمين نشستيم و به اطراف نگاه كرديم. لبخند رضايت بخشى بر لب آوردم و به سياوش نگاه كردم:
    - چقدر قشنگ شده!
    اون كنارم نشست و گفت:
    - پس توقع داشتى سليقه بنده بد از آب دربياد؟!
    - نه خير آقا. بنده به خوش سليقگى شما شک نداشتم.
    خنديد و بعد از لحظاتى با هيجان گفت:
    - واى غزل! هنوز باورم نمى شه كه قراره اين جا خونه مشترک ما باشه. خونه اى كه در اون سال ها زندگى كنيم. با هم باشيم. حس مى كنم دارم خواب مى بينم و اگه بيدار بشم تموم اين خوشبختى رو از دست مى دم. يعنى ما با هم زندگى مى كنيم؟!
    به هيجان و نگرونى شيرينش با مهربونى لبخند زدم:
    - معلومه عزيزم. ما با هم زندگى مى كنيم. خوشبخت مى شيم. نگرون نباش من از اين كه تا اين حد به فكر آينده مون هستى خوشحالم. اما نگرونم. تو خيلى هيجان زده اى.
    خنديد و گفت:
    - چى كار كنم؟ وقتى فكر مى كنم كه قراره يه فرشته آسمونى و زيبا رو براى هميشه كنار خودم داشته باشم هيجان زده مى شم ديگه! جون من هيجان نداره؟ به خدا دارم ديوونه مى شم.
    - مگه قراره چى بشه؟ اين همه آدم ازدواج كردند اتفاقى افتاده؟
    - اما ما كه مثل اون همه آدم نيستيم. ما عاشقيم. ديوونه ايم.
    با شيطنت گفتم:
    - آهاى يواش تر! من ديوونه نيستم. ديوونگى خودت رو به من نچسبون وگرنه...
    با خنده پرسيد:
    - وگرنه چى؟
    بلند شدم و گفتم:
    - وگرنه طلاقت مى دم.
    و تا اخمش رو ديدم پا به فرار گذاشتم. دور تا دور خونه دنبال هم دويديم. اون قدر خنديده بوديم كه داشتيم منفجر مى شديم. در آخر منو گرفت. خنديد و گفت:
    - شيطونكم! ديگه از دستم فرار نكنى ها.
    - واى خدا، سياوش ديگه دنبالم نكن.
    هم مى خنديديم و هم به نفس نفس افتاده بوديم. سياوش رفت و برام يه ليوان آب آورد و در همون لحظه اعظم خانم و سهيلا اومدند تو. اعظم خانم لبخند زنان گفت:
    - به به. دستتون درد نكنه. چقدر قشنگ شده. آفرين به دختر و پسر گلم.
    - مامان جون. پس فكر كرده بوديد زشت مى شه.
    - نه گل پسرم.
    سهيلا گفت:
    - اما كاش مى ذاشتيد كمكتون مى كرديم. اين طورى حسابى خسته شديد.
    - عروس گلم هم معلومه حسابى خسته شده ها. بياين پايين عصرونه بخوريد تا خستگى از تنتون بيرون بره.
    - دستتون درد نكنه مادر جون. حالا چرا وايساديد. بفرماييد بنشينيد.
    - نه ديگه عزيزم. زودتر بياين پايين. معطل نكنيدها. زود!
    سياوش دستم رو گرفت و گفت:
    - بيا زودتر بريم وگرنه اين دفعه مامان بيچارمون مى كنه.
    همه خنديديم و به طبقه پايين رفتيم. آقاى راد با مهربونى نگاهم كرد و خسته نباشيد گفت. تشكر كردم و پشت ميز نشستم. سياوش به شوخى گفت:
    - عجب زمونه اى شده. بابا يه خسته نباشى هم به من كه از صبح تا حالا دارم كار مى كنم مى گفتى.
    سهيلا با خنده گفت:
    - اون طورى كه ما ديديم معلومه غزل بيشتر كار كرده. پس خسته نباشيد نصيب اون مى شه.
    - نه سهيلا جون، همه كارها رو سياوش مى كرد. من فقط دستور مى دادم. حالا خودم به آقا سياوش مى گم كه خسته نباشيد. خيلى زحمت كشيديد.
    از خنده ريسه رفت. گفت:
    - قربون نامزد خوشگلم برم كه فقط تو اين دنياى به اين بزرگى اون به فكر منه.
    اعظم خانم در حالى كه بشقاب ها را پر مى كرد گفت:
    - عزيزم زن گرفتى همدمِت باشه. مونس هر لحظه ات باشه. طبيعيه كه تو دنيا اون بيشتر از همه به فكر تو باشه.
    با مهربونى نگاهم كرد و گفت:
    - خوشحالم كه عروس به اين نازى دارم. مطمئنم كل دنيا رو مى گشتم مثل اون پيدا نمى كردم. انشاا... خوشبخت باشيد.
    تشكر كردم. سياوش با مهربانى به مادرش نگاه كرد و گفت:
    - نوكرتم مامان به خدا. اگه بپرسند تو عالم بهترين مادر دنيا كيه، فرياد مى زنم: مامان من بهترين مامان دنياست.
    - تو هم پسر خوب منى سياوشم، اما بچه ها يادتون باشه كه من دوست دارم زود نوه دار بشم. پس وقتى رفتيد سر خونه و زندگيتون دست روى دست نذاريد و بى كار نمونيدها! زود دست به كار بشيد و چند تا نوه تُپل و خوشگل تحويلم بدين!
    سياوش خنديد و گفت:
    - مامان اين طورى نگيد. وگرنه غزل جوش مى ياره ها.
    در حالى كه سرم رو به زير انداخته بودم گفتم:
    - شما نگرون جوش آوردن من نباشيد.
    خنديد و گفت:
    - مامانم دستور رو صادر كرده پس تو ديگه نه نمى گى ها.
    آقاى راد لبخند زنان گفت:
    - خوب وسط بازى به نفع خودت رأى صادر مى كنى پسرم!
    سياوش با همون لب هاى پُرخنده گفت:
    - باباجون حالا بايد بله رو بگيرم آخه شما كه خبر نداريد.
    اونا خنديدند و اعظم خانم به شوخى گفت:
    - غزل جون مثل اين كه حسابى گربه رو دَم حجله كشتى.
    خندیدم و اون گفت:
    - اما یادت باشه زیادی به دُردونه من سخت نگیری. سیاوش عمر منه. تمام وجودمه. من سه تا بچه هامو دوست دارم؛ اما سیاوش...
    لبخند زنان سرمو تکون دادم.
    باورم نمی شد به این سرعت روز عروسیم فرا برسه. باورم نمی کردم که قراره تا چند ساعت دیگه پا توی خونۀ مشترکمون بذارم و با خونه دوران کودکیم خداحافظی کنم. توی آرایشگاه بودم و آرایشگر با مهارت روی چهره ام کار می کرد. لبخند می زد و مدام تعریفم رو می کرد. می گفت:
    - صورتت نیاز به آرایش نداره.
    سهیلا و ترانه هم همراهم بودند. بلاخره پس از پایان کار آرایشگر به آینه نگاه کردم. مات موندم، واقعا خوشگل شده بودم. موهام به طرز زیبایی، بالای سرم جمع شده بود و تاجی نگین دار روی اون خودنمایی می کرد. صورتم با آرایشی زیبا تماشایی شده بود. در اون لباس پرزرق و برق که سیاوش سفارش داده بود رویایی شده بودم.
    آرایشگر هم که از کارش راضی به نظر می رسید با تحسین نگاهم می کرد. خودم اونقدر شاد و هیجان زده بودم که حد نداشت. مدام تصور می کردم اگه سیاوش منو ببینه چه عکس العملی از خودش نشون می ده. وقتی کار سهیلا و ترانه تموم شد، گفتند که سیاوش به دنبالم اومده. از دو روز قبل اون قدر هیجان زده بود که نگرونش شده بودم. مدام می گفت من فردا شب حتما خواهم مُرد! می گفت باور نمی کنه ما با هم عروسی می کنیم و من تنها به هیجان زیاد اون لبخند می زدم و می گفتم:
    - دیوونه اس!
    اما دیوونه نبود. عاشق بود.
    به كمک سهيلا و ترانه از پله ها پايين رفتم. ترانه دنباله لباسم رو بالا گرفته بود تا بتونم به راحتى از پله ها پايين برم. تورم مقابل صورتم بود. فيلمبردار هم اومده بود تا از تمام صحنه ها فيلم بگيره. اون دوست صميمى سياوش بود. اسمش كيانوش بود. سياوش با ديدنم مثل مجسمه وايساده بود. جلو رفتم و مقابلش ايستادم. از ديدنش چقدر هيجان زده شده بودم. توى كت و شلوار دامادى چقدر خواستنى شده بود. دلم نمى خواست حتى چشم از روش بردارم و پلک بزنم. سياوش هم قرار بود دسته گل رو به من بده اما همون طور خشكش زده بود. كيانوش هم مدام اشاره مى كرد گل رو بده! اما انگار سياوش خوابش برده بود. به آرومى تور رو از مقابل صورتم كنار زد و چنان مات نگاهم مى كرد كه فكر كردم قلبش از كار ايستاده! به آرومى صدا زدم:
    - سياوش. عزيزم خوابى؟
    كم كم به خودش اومد. چشماش برق مى زد. چقدر ناز شده بود. كيانوش كه كفرى شده بود با عصبانيت گفت:
    - دِ گل رو بده ديگه!
    و سياوش تازه به يادش اومد. خنديد و گل رو به دستم داد:
    - براى زيباترين عروس دنيا.
    به جمله اش لبخند زدم. سوار ماشین شدیم. شادی و هیجان دو نفر ما رو دربر گرفته بود. ترانه و سهیلا توی ماشین عقبی بودند که سیامک رانندگی می کرد.
    سیاوش حرکت کرد. مدام با هیجان نگاهم می کرد حرف می زد و فقط نگاهم می کرد.
    خنده ام گرفته بود پرسیدم:
    - چرا این طوری نگاهم می کنی، مگه چی شده؟
    با هیجان گفت:
    - ماه شدی. وای... وای که قلبم داره از کار وامی ایسته!
    - خودت رو کنترل کن سیاوش. از حالا دارم ازت می ترسم ها.
    خندید و گفت:
    - غزل. یعنی ما با هم عروسی می کنیم؟
    - پس چی فکر کردی؟ ما با هم زندگی می کنیم. خوشبخت می شیم. سیاوش تو رو خدا این قدر هیجان زده نباش. این همه دیروز سفارش کردم یادت رفت؟ بابا می خواهیم عروسی کنیم کوه اورست رو که قرار نیست فتح کنیم!
    نگاهم کرد و گفت:
    - اورست؟! کاش فتح کردن اورست بود. من هیجان زده ام. چون قراره تو خانم خونه ام باشی!
    بیشتر تعجب کردم:
    - اگه بدونم مشکل سازم همین حالا می رم.
    - نه خانمی من. نه. حالا که ناراحت می شی باشه. دیگه سعی می کنم این هیجان خاموش نشدنی رو خاموش بکنم. حالا بخند تا این دل وامونده من شاد بشه.
    لبخند زدم و اون گفت:
    - این طوری نه. می خوام با صدا برام بخندی.
    سیاوش با صدای بلند خندید و من نگاهش می کردم. واقعا توی دلم عشق اونو ستایش می کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 10

    وقتی وارد تالار شدیم صدای هلهله توی سالن پیچید. همه شادى مى كردند. مادرم در حالى كه حلقه اشک نگاهش رو شفاف كرده بود بوسه اى با محبت به چهره ام زد. رفتيم و نشستيم. حالا هيجان من انگار از سياوش بيشتر شده بود. نمى دونم چرا حس غريبى توى وجودم پيچيده بود. دست سياوش رو گرفتم و به آرومى فشردم. نگاهم كرد و پرسيد:
    - چى شده؟ نبينم نگاه عروس خوشگل قلبم نگرون باشه.
    - نه سياوش نگرون نيستم هيجان زده ام.
    - آروم باش عزيزم. به من مى گى به خودم مسلط باشم و بعد خودت نا آرومى مى كنى؟
    - تو كه كنارمى آرومم.
    - قول مى دم هميشه کنارت باشم. نگرون نباش.
    تو همون لحظه کیانوش که دوربین رو به کیمیا داده بود کنارمون اومد و گفت:
    - جُفت تازه به هم رسیده چی توی گوش هم پچ پچ می کنند؟ غزل خانم مواظب باش زیادی گول این پدر سوخته رو نخوری. آخه این از اون پدر سوخته هاست که فقط من می شناسمش!
    خندیدم و سیاوش به نگاه پر از شیطنت اون نگاه کرد و گفت:
    - نیشت رو ببند! من دارم دوماد می شم؟
    - آره سیا جون. تو داری دوماد می شی من دلم برای این عروس بیچاره می سوزه.
    - باشه کیانوش خان نوبت ما هم می رسه.
    لبخند زنان پرسیدم:
    - کیانوش خان. چرا شما دست به کار نمی شی؟
    - آخ غزل خانم دست روی این دل وامونده نذار که حسابی خونه!
    با تعجب به اون و سیاوش که می خندید نگاه کردم. پرسیدم:
    - مگه چی شده؟
    کیانوش چیزی نگفت و در عوض سیاوش گفت:
    - پدرزن آینده این آقا کیا راضی نیست نیلوفر رو به این زودی شوهر بده. مخصوصا وقتی دوماد خل و چل باشه.
    با تعجب گفتم:
    - وا! مگه کیانوش چه عیبی داره؟! در ثانی مگه نیلوفر چند سالشه؟
    - هم سن توئه عزیزم.
    به کیانوش نگاه کردم و گفتم:
    - نگرون نباش حل می شه. نیلوفر هم تو جشنه. می خوای باهاش صحبت کنم؟!
    سیاوش دستم رو گرفت و با حسادت گفت:
    - عزیزم پس من این جا چه کاره ام؟ به جای صحبت با دوماد حسود، می ری با دیگرون صحبت می کنی؟
    کیانوش خندید و گفت:
    - لازم نیست غزل خانم! فکر کنم با وجود سیاوش دیگه حتی نتونید به دیگرون نگاه کنید.
    سیاوش بلند شد و به شوخی خواست یقه اونو بگیره که من بازویش رو کشیدم و گفتم:
    - بشین. امشب رو حداقل دست از شوخی بردار.
    - دعا به جون غزل کن وگرنه فردا اعلامیه ات رو می بردم واسه بابای نیلوفر و خوشحالش می کردم!
    سهیلا لبخند زنان گفت:
    - عجب عروس و دوماد پُرچونه ای! به جای این همه حرف زدن یه کم برقصید.
    سیاوش گفت:
    - سهیلا جون من که از خدا می خوام با غزل برقصم، اما می ترسم جلوی چشم دیگرون برقصه و چشمش کنن!
    با تعجب نگاهش کردم و ادامه داد:
    - ماشاا... خانمی من امشب اون قدر ناز شده... وای که امشب اگه دیوونه نشم شانس آوردم.
    کیانوش با قهقهه خندید و گفت:
    - از حالا نگرون غزل خانم شدم.
    از شرم سرم رو پایین انداختم. همراه سیاوش رقصیدم. نگاهش مدام تو نگاهم ثابت می موند و عاشقونه به روم لبخند می زد. زمزمه های عاشقونه اش که هنوز حِسش می کنم مدام زیر گوشم نجوا می کرد و وجودم رو گرم می کرد. هنوز صداش رو می شنوم که با احساس می گفت:
    - دوستت دارم.
    موقع شام خوردن میلی به غذا نداشتم، اما سیاوش می گفت باید بخوری.
    - باید بخوری، تا به ویلا برسیم غش نکنی ها!
    قرار بود از همون جا یکسره بریم به ویلای پدر سیاوش.
    - غزل چرا ساکتی؟ غذات رو بخور.
    نگاهش کردم.
    - به خدا دیگه جا ندارم. تو بخور. فکر من نباش.
    - آخ که اگه می تونستم تو رو درسته می خوردم!
    خندیدیم و گفتم:
    - بسه دیگه پسر. کُشتی منو با این حرفا.
    لبخندی زد و پرسید:
    - غزل می خوای منصرف بشیم و نریم شمال؟
    - چرا؟
    - خب خسته ایم. شب بریم خونه خودمون صبح راهی بشیم.
    - لازم نکرده. می ترسم از خستگی خواب بمونیم، شب بریم بهتره.
    نیشگون ملایمی از گونه ام گرفت و گفت:
    - امر امر شماست عروس خانوم!
    خندیدم:
    - چه دوماد حرف گوش کنی!
    - باشه. هر جور تو بخوای. فعلا که من باید بسازم.
    به جمله اندوهناکش خندیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 10

    بعد از شام همه حاضر شدند که بروند. دیگه نمی خواستیم به خونه بریم. قرار شد از همون جلوی تالار راهی بشیم. قرار شد جوون ها تا نیمه راه ما رو بدرقه بکنند. مخصوصا کیانوش می گفت می خوام تو جاده چالوس از شما دو تا فیلم بگیرم.
    سياوش هم مى خنديد و مى گفت:
    - حتما فيلم بگير كه يادگارى بمونه. مى خوام بعدا كه با غزل نشستيم نگاه كرديم ياد و خاطره چنين روزى برامون زنده بشه.
    سوار ماشين شديم. از بقيه خداحافظى كرديم و اونا برامون آرزوى خوشبختى كردند.
    مادر سياوش مدام مى گفت:
    - مواظب باشيد.
    طرف پنجره راننده سر خم كرده بود و به سياوش نگاه مى كرد.
    - قربونت برم سياوش جون آروم برى مادر. تند نرى ها.
    - قربونت برم مهربون مادرم. چرا نگرونى؟ امشب عروسى پسرته. شاد باش كه بالاخره سياوشت به آرزوش رسيد.
    مادر لبخندى مهربان زد و گفت:
    - من هم خوشحالم. غزل جون تو بگو كه تند نره. باشه مادر جون؟
    - چشم مادر جون. نگرون نباشيد. من مواظبش هستم. تا وقتى از شمال برگرديم نمى ذارم يه تار مو از سر اين دردونه شما كم بشه! خوبه؟
    - مامان یک تار مو كم كه نمى شه هيچ، با وجود غزل موهاى سرم بيشتر هم مى شه. با غزل باشم به من بد نمى گذره. خيالت راحت.
    نگاه اعظم خانم رو برق اشک پوشونده بود. نمى دونم... شايد اون هم يه جورايى... نمى دونم. نمى دونم...
    در اون لحظه بهروز جلو اومد. بعد از مدت ها تو عروسى ديدمش. عروسى خودم. سياوش نگاهى به من كرد و من عكس العملى نداشتم. بهروز به جاى مادر سيا خم شد و گفت:
    - فقط خواستم تبريک بگم.
    سياوش لبخندزنان پياده شد و مقابل اون وايساد.
    - اگه موجب ناراحتى شما و غزل خانم شدم معذرت مى خوام. به بزرگى خودتون ببخشيد.
    سياوش دست اونو تو دستش فشرد و گفت:
    - بى خيال داداش.
    - اميدوارم خوشبخت بشيد. اين رو از صميم قلبم مى گم.
    دو جوون همديگر رو در آغوش گرفتند. از بهروز تشكر كردم و گفتم:
    - اميدوارم يه روزى تو جشن عروسى شما باشيم.
    بعد از خداحافظى سياوش سوار شد و حركت كرد.
    - واى سياوش سرسام گرفتم. تو رو خدا تو ديگه بوق نزن.
    - بَه. كجاى كارى خانم. بايد شيپور و طبل به دست بگيرم. بوق كه كمه. مى خوام تموم تهرون خبردار بشه من غزل خانمى خودم رو به دست آوردم.
    - ديوونه. من نمى دونم چقدر بايد صبر كنم تا تو عقلت رو به دست بيارى.
    خنديد و در حين رانندگى گونه ام رو بوسيد:
    - نوكرتم. هر چى تو بگى. اصلا از همين لحظه عاقل مى شم.
    لبخند زدم و گفتم:
    - به تو مى گن پسر خوب. اين قدر لوسم نكن كه قلبم يه هو وايسه.
    نگاهم كرد و گفت:
    - مگه دستِ خودشه كه وايسه؟ ديدى كه تو عقدنامه هم ثبت شد قلبم مال توست قلب تو هم مال منه. پس قلب تو حق نداره وايسه چون شرط كرديم.
    خنديدم و گفتم:
    - ديوونه. ديدى عاقد با خوندن اين مسئله چطورى با تعجب نگاهمون كرد و سرش رو تكون داد!
    قهقهه زد و گفت:
    - كسى قادر به درک عشق و علاقه ما نيست. قبول دارى؟
    سرم رو تكون دادم و چيزى نگفتم.
    - شرط رو كه هنوز قبول دارى. قلبت مال من شده ها. حتى ثبت شد.
    خنديدم. من و سيا تو عقدنامه به عنوان باارزش ترين چيز وجودمون قلبمون رو به هم هديه كرده بوديم. يادمه به شوخى مى گفتم:
    - بعد از عروسى قلبم رو مى خوام ها. قلبى كه عاقد تو عقدنامه ثبت كرده.
    سياوش مى خنديد و مى گفت:
    - همين حالا فدا مى شم تا دِينَم رو اَدا كنم.
    - آه سياوش...
    با لبخند به بيرون نگاه كردم. اتومبيل ها به دنبالمون بودند. اتومبيل كيانوش كنارمون حركت مى كرد، هم فيلم مى گرفت هم بلند بلند با ما صحبت مى كرد و مى خنديد.
    - سيا... مواظب باش به جاى گاز پات رو روى ترمز نذارى. مى ترسم از هيجان زياد حواست پرت بشه كار دستمون بدى.
    - نترس كيا جون. اين قدر سفارش كردن كه حواسم جمعه خيالت راحت باشه.
    لبخند زدم. به راستى اون و كيانوش چقدر با هم صميمى و خوب بودند. مثل يک روح توى دو بدن بودند.
    - چرا ساكتى خانمى من. نكنه خوشحال نيستى؟
    - خوشحالم و مى خوام تو سكوت اين رو احساس كنم.
    - دِ نشد ديگه. از اين به بعد سكوت و تنهايى ممنوعه. فقط وقتى اجازه دارى پا تو خلوت و رويا بذارى كه من هم باهات باشم.
    - پس فكر كردى با كى پا تو دنياى خوشبختى مى ذارم؟ فقط با تو.
    - چشم هاى تو و اون برق قشنگش كم كم داره ذوبم مى كنه. مى ترسم به شمال نرسيده تموم بكنم!
    هراسان دستش رو گرفتم.
    - سياوش ديگه نگو. نمى خوام بشنوم.
    - نترس كوچولو. نترس شيرينم. سياوش با توئه. تنهات نمى ذاره. مطمئن باش.
    موج غريبى تو نگاهش حس مى كردم. موجى كه باعث شد قلبم به لرزه دربياد. مدام مى خواستم بگم برگرديم به تهرون و فردا صبح راهى بشيم. بى تابى به دلم چنگ انداخته بود. خودم هم نمى فهميدم كه چرا يه دفعه حالم اين طورى شد. سياوش آروم بود. با عشق نگاهم مى كرد و با لبخند پرمهرش منو به آرامش دعوت مى كرد، اما من...
    - سياوش. مى دونى چقدر دوستت دارم.
    - نگو غزل. نگو كه بيشتر آتيش مى گيرم. فقط قول بده هميشه بخندى. هميشه شاد و سلامت باشى به خاطر اين دل وامونده. راستى كه امشب چقدر ناز شدى. چقدر خوشحالم كه مال منى. چقدر خوشحالم كه قلبت متعلق به منه و قلب من متعلق به توئه. حالا حس مى كنم راستى راستى مال خودمى و هيچ كس نمى تونه تو رو از من جدا بكنه. جز مرگ كه خودم با دستاى قوى عشق از محدوده حريم زندگيمون فراريش مى دم.
    ناگهان پا گذاشت روى پدال گاز و با سرعت روند. ديگه رسيده بوديم به جاده چالوس، يک طرف كوه بود و يک طرف دره.
    - يواش تر سياوش. يواش تر.
    بلند بلند مى خنديد:
    - چيه. مى ترسى اتفاقى بيفته و امشب دست هاى من وجود نازنينت رو بى نوازش خواب بكنه؟! نترس امشب ديگه مال منى! بذار اين ماشين هم تو شادى ما شريک باشه. يادت باشه كه حسودى خوب نيست خانم. خوب نيست.
    - واى سياوش. يواش تر برو. ديدى كه مادرت چقدر سفارش كرد.
    - من رو سپرده دست تو. به خاطر همين خيالم راحته.
    خيلى با سرعت حركت مى كرد. تنها ماشين كيانوش كه فيلمبردارى مى كرد به دنبالمون مى آمد، اما خيلى فاصله شون با ما زياد شده بود. كم كم اونا هم ما رو رها كردند و ما بايد تا شمال تنها مى رفتيم. اما... اما...
    - سياوش يواش تر. سياوش.
    فرياد مى زد:
    - خدايا بزرگيتو شكر. خدايا خيلى نوكرتم. دوستت دارم دنيا. دوستت دارم زندگى. دوستت دارم.
    نگاهش كردم. حس مى كردم اتومبيل داره پرواز مى كنه. سرعت ما بى نهايت بود. نگاه سياوش مى درخشيد. نمى دونم. شايد خودش خبر داشت كه قراره چه اتفاقى بيفته...
    فقط وحشتزده بودم. دستهام رو مقابل صورتم گرفته بودم:
    - سياوش يواش تر.
    - نترس فرشته من. نترس. دست فرمون شوهرت عاليه.
    قلبم به شدت مى زد. انگارى توى وجودم طبل مى زدند. دلشوره عجيبى به دلم چنگ انداخته بود. سياوش بدون ترس مى روند. فقط به رفتن فكر مى كرد. انگارى هوا و فضا رو مى شكافت و جلو مى رفت. اما با سرعتى سرسام آور. تو اون جاده خطرناک... با اون هواى مه آلود... اون طور تند روندن... خدايا... خدايا... چه شب شومى بود... چه...
    دستهام رو از روى چشم هام برداشتم:
    - سياوش يواش تر. تو رو خدا. من مى ترسم.
    نگاهم كرد و خنديد. چقدر عاشقونه زمزمه كرد:
    - چقدر دوستت دارم غزل. آخ كه چقدر دوستت دارم غزل.
    ناگهان تو پيچ جاده دو چراغ رو ديدم. فقط دو تا نور... جيغ كشيدم. سياوش...
    اون هم تعادلش رو از دست داد. تو يه لحظه به سرعت باد منو به طرف خودش كشيد و منو به آغوش گرفت. روى من خم شد و اتومبيل به طرز وحشتناكی به سمت كوه رفت. توى دل كوه. صداى گوشخراشى كه... آه... و بعد ديگه هيچى... هيچى هيچى...

    پايان فصل 10


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11

    چند وقت بود كه تو حالت خلسه و بى خبرى بودم، خبر نداشتم. چند وقت بود از دنيا و اطرافيان بى اطلاع بودم، خبر نداشتم.
    تمام بدنم درد مى كرد. گاهى چشم باز مى كردم و خودم رو توى جايى ناآشنا مى ديدم. تمام تنم درد مى كرد. آه از نهادم برمى اومد و بعد يه سوزش تو دستم و... ديگه هيچ.
    بالاخره يه روز به راحتى چشم باز كردم. بدون اين كه ناراحتى زيادى كشيده باشم. دختر سفيد پوشى كنارم بود. فكر كردم يه فرشته اس. يه فرشته آسمونى و من توى دنيايى ديگه پا گذاشته ام. نگاه مهربونش بر من دوخته شده بود. لبخندى پر محبت به روم مى زد.
    - آب... آب مى خوام.
    رفت بيرون و دكتر را صدا زد. دكتر بالاى سرم حاضر شد. چهره اش آشنا نبود.


    *****

    - خوبى دخترم. درد ندارى؟
    سرم رو به نشانه منفى تكان دادم و آب خواستم. بعد از خوردن آب پرسيدم:
    - اين جا كجاست؟ چرا من اينجام؟ آخ...
    دكتر بيرون رفت و پرستار گفت:
    - اين جا بيمارستانه.
    - چرا بيمارستان چرا؟
    اون فقط لبخندى به روم زد و لحظاتى بعد مادرم رو ديدم كه به داخل اتاق اومد. در حالى كه نگاهش بارونى بود لبخندزنان و با محبت دست بر سرم كشيد:
    - عزيزم. دختركم.
    - مامان...
    و در يک لحظه گويى همه چيز رو به خاطر آوردم. عروسى... جشن... سياوش... سفر به شمال... و... و اون لحظه وحشتناک...
    - مامان...
    - جونم. بگو دخترم.
    - سياوش... سياوشم كجاست؟
    نگاهم كرد و لحظاتى بعد گفت:
    - خوبه نگرون نباش.
    - تصادف كرديم اما هيچى از تصادف يادم نمى ياد.
    - به اون فكر نكن. تصادف رو فراموش كن.
    نفسى كشيدم و بعد گفتم:
    - مامان چند وقته من اينجام؟
    - حدود 3 روز.
    - سه روز؟ اوه خداى من! آه. مامان ديدى چطور عروسيم خراب شد؟ واى... داشتيم مى رفتيم شمال ماه عسل.
    - درد داری دخترم؟
    - آره... یه کمی. مامان من که طوریم نشده؟
    - نه عزیزم...
    نم اشک دوباره چشماش رو خیس کرد. با نگرونی پرسیدم:
    - چرا گریه می کنی؟
    - چیزی نیست عزیزم. از این که می بینم سالمی و زنده...
    - چی؟ زنده؟! مگه قرار بود بمیرم؟!
    در حالى كه هول شده بود گفت:
    - نه... نه... اون تصادف خيلى بد بود. از اين كه زنده اى...
    - سياوش چى؟!
    - اون هم زنده اس. خوبه نترس.
    با آسودگى نفسى كشيدم. خسته بودم. با اين كه مادر مى گفت سه روزه خوابيده ام، اما احساس خستگى مى كردم. دلم مى خواست بخوابم. خوابى كه آرامشى ابدى داشته باشه. تو خواب سياوش رو مى ديدم. باز هم مى خنديد. برام حرف هاى عاشقونه مى زد. مى گفت دوستت دارم غزل. دوستت دارم. اما هر دفعه از من دور مى شد. دور و دورتر. طورى كه ديگه نمى تونستم دستاش رو بگيرم.
    بار ديگه كه چشم باز كردم پرستار گفت دو روزه كه خوابيده ام! انتظار داشتم سياوش رو ببينم مى خواستم زودتر ببينمش. مدام چشمم به در اتاق بود كه باز بشه و سياوش داخل بياد. با لبخند و آغوشى باز به استقبالم بياد و آرامشى برام به ارمغان بياره. از پرستار مى پرسيدم از سياوش خبر داره؟ اما اون اظهار بى اطلاعى مى كرد. مادر هر بار كه به اتاق مى اومد يا آروم گريه مى كرد يا به زور سعى مى كرد لبخند بزنه. پدرم رو هم ديدم. چهره اون مثل هميشه آروم بود. اما اون هم جوابى به من نمى داد. سهيلا و سيامک هم به ملاقاتم اومدند. با ديدن اونا لبخند مى زدم.
    - سلام بچه ها. خيلى بى معرفت شديد. مى دونيد چند روزه اينجام؟
    سهيلا كه سعى مى كرد لبخند بزنه گفت:
    - ما مدام اينجاييم راستش دكتر اجازه ملاقات رو به كسى نمى داد.
    صداش گرفته بود.
    - سيامک تو چى. تو هم بودى؟
    - آره. ما همه اين جا بوديم. خوشحالم كه حالت خوبه.
    و سرش رو به پايين انداخت.
    - سياوش چطوره؟ چرا نمى ياد ملاقاتم. به خدا خيلى دلم براش تنگ شده. اون حالش خوبه؟
    سيامک جواب داد:
    - آره، خيلى خوبه!
    - پس چرا نمى ياد ملاقاتم اونم آسيبى ديده؟
    سهيلا بغض كرده بود و جواب نمى داد. در عوض سيامک سعى مى كرد جواب هاى منو بده.
    - آره، يک كمى آسيب ديده، اما خوب شد. و مرخصش كردند.
    - خيلى بى معرفته. حتى نيومد منو ببينه. دلم شور مى زنه تو تصادف ديدم سرش پر خونه بى حركت بود دلم شور مى زنه. كاش مى اومد مى ديدمش.
    - اومده بود اما تو خواب بودى.
    - پس چرا بيدارم نكرديد؟
    - آخه... سياوش نمى ذاشت مى گفت... دلش نمى خواد تو رو اين طورى بيمار و رنجور روى تخت بيمارستان ببينه.
    - پس به فكرم بوده، اما كاش اين دلسوزى و مهربونى رو مى ذاشت كنار و به ديدنم مى اومد. الان اينجاست؟
    گفت:
    - نه نه. نيست!
    - رفته خونه؟
    سيامک نگاهم کرد:
    - رفته شمال!!
    - شمال؟! برای چی؟ من این جا روی تخت بیمارستان افتاده ام. اون رفته شمال؟ خداى من. چرا رفته؟
    - راستش... گفت بهت بگم تا وقتى كه حالت كاملا خوب نشده اون مى ره شمال بعد... وقتى تو خوب شدى برى پيش اون...
    خنديدم:
    - اى پسره شيطون. حتما فكر كرده اگه اين جا بمونه من لوس بازى درمى يارم و به فكر خوب شدن خودم نيستم، اما... اما اگه اين جا باشه من زودتر خوب مى شم.
    - مى دونم. اما سياوش اين طورى خواسته.
    - تلفن كه مى زنه. حداقل مى خوام صداش رو بشنوم.
    - به خونه زنگ مى زنه. گفته... گفته كه حتى نمى خواد تلفنى با تو حرف بزنه!
    تعجب كردم و گفتم:
    - بى رحم! آخه براى چى؟
    سهيلا در حالى كه به سختى حرف مى زد گفت:
    - به جاى سؤال كردن بهتره زودتر خوب بشى تا خودت... خوب شو غزل. خوب شو.
    - من كه حالم خوبه. دكتر مى گه قلبم رو عمل كرده. اما من هيچ ناراحتى رو حس نمى كنم. قلبم مثل هميشه داره مى تپه. دردى هم ندارم. تازه همه بدنم خوب شده. من ديگه مشكلى ندارم. پس خوبم ديگه.
    - تو بايد سرپا بايستى. شاداب بشى. همون غزل سياوش بشى. در اون صورت همه مى فهمند كه خوبى.
    تعجب مى كردم نگاه پر از اشک سهيلا بيشتر آزارم مى داد. چرا گريه مى كرد؟ مگه نه اين كه من حالم خوب بود؟ مگه نه اين كه سياوش صحيح و سالم به شمال رفته تا من خوب بشم؟ پس براى چى گريه مى كردند؟
    براى يه لحظه هم فكر بدى رو به دلم راه ندادم، اما از رفتار سياوش تعجب مى كردم. اون اين قدر بى عاطفه نبود كه منو با اين حال تنها بذاره و به شمال بره. اما بعد به خودم نهيب مى زدم كه از علاقه زياديه. اون نمى خواد منو تو بستر بيمارى ببينه. پس بايد سعى كنم زودتر حالم خوب بشه تا اون كنارم بياد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 11

    دکتر شاهرخ پزشک معالجم بود. بعد از یه ماه و نیم منو مرخص کرد در حالی که سفارش می کرد مراقب خودم باشم. لبخند می زدم و می گفتم نگرون نباشه. قلبم مثل ساعت کار می کنه و بدنم سالمه.
    پدر منو به خونه خودمون برد. می گفتم دوست دارم به خونه راد برم. خونه خودم و سیاوش. اما مادر می گفت می خواد تو خونه از من پرستاری بکنه. همه می گفتند سیاوش رفته شمال و تا خوب نشم برنمی گرده. به خاطر همین من هم قبول کردم که اطرافیان مراقبم باشند تا من زودتر خوب بشم. حسرت شنیدن صدای سیاوش به دلم مونده بود.
    دو روز بعد پدر و مادر سیاوش برای عیادتم اومدند. خوشحال شدم، اما وقتی نگاهم به آقای راد افتاد متعجب شدم. اون به اندازه ده سال پیر شده بود موهای جوگندمی اش حالا همه سفید شده بود و خانم راد... اعظم خانم همیشه خوشحال... حالا اون قدر رنجور و شکسته شده بود که من با تعجب فقط لحظاتی به اون دو نگاه کردم. وقتی که نشستند آقای راد نگاه غمگینش رو به چهره ام دوخت و پرسید:
    - خوبی دخترم؟
    - بله پدر جون اما...
    اعظم خانم با مهربانی گفت:
    - ببخشید که تو بیمارستان نیومدیم دیدنت.
    - اشکالی نداره. سیامک گفت که مریض شدید. حالا حالتون خوبه؟
    - آره. خوبم عزیزم.
    - پدر جون... شما...
    اون قدر بهت زده بودم که نمی فهمیدم چی می گم:
    - شما چرا این قدر پیر شده اید؟!!
    نگاهم کرد و لبخند محزونی زد:
    - بیماری تو... ناراحتمون کرده بود. حالا خوشحالم که سلامتی.
    - اما... به خاطر من این طور شدید؟! به خاطر من شما و مامان پیر شدید؟!!!
    اعظم خانم لبش رو گزید که اشکش سرازیر نشه. کنارم لبه تخت نشست و دستش رو گذاشت روی قلبم. از کارش تعجب کردم. آقای راد با کمی اضطراب گفت:
    - بذار استراحت کنه اعظم.
    - طوری نیست پدر جون. راستی...
    نگاهم رو به اعظم خانم دوختم:
    - سیاوش هنوز از شمال برنگشته؟
    هر دو فقط نگاهم کردند و اشک های اعظم خانم سرازیر شد.
    آقای راد گفت:
    - هنوز شماله!
    - مامان برای چی گریه می کنید؟
    - به خاطر دلتنگی عزیزم... چیزی نیست.
    - دل شما هم برای سیاوش تنگ شده؟ اما حداقل شما که تلفنی با اون صحبت می کنید اما من بیچاره... چرا سیاوش نمی یاد؟
    اعظم خانم با صدای بلند گریه کرد و بلند شد از اتاق بیرون رفت. واقعا ترسیده بودم. یعنی چه؟ به آقای راد نگاه کردم. نم اشکی نگاه بی فروغش رو تر کرده بود.
    - پدر جون چی شده؟
    - نگرون نباش دخترم. اعظم ناراحته. آخه سیاوش... رفته شمال و برنمی گرده. دلتنگش شده...
    - یعنی چه؟ خدای من!
    - نترس دخترم. چیزی نیست.
    - آخه چرا سیاوش برنمی گرده؟ داره اعصابم رو خُرد می کنه.
    - گفتم که چیزی نیست. اعظم هم زیادی دلتنگی می کنه. وگرنه...
    بعد از ساعتی اونا رفتند. من موندم و تنهایی. امیر اومد اتاقم. پرسید:
    - حال خواهر گلم چطوره؟
    نگاهش کردم:
    - امیرحسین. تو مطمئنی سیاوش رفته شمال؟
    متعجب نگاهم کرد:
    - آره رفته شمال. مگه شک داری؟
    نفس آسوده ای کشیدم.
    - تو راستگویی! دیگه شک ندارم. اما آخه چرا... چرا سیاوش این قدر بی فکره. یعنی یه ذره هم دلش برام تنگ نشده؟
    - اون که حال و احوال تو رو می پرسه. پس ناراحتی تو به خاطر چیه؟
    - این که اون رفته... در صورتی که باید این جا می موند. با عقل جور درنمی یاد...
    سه ماه گذشته بود بدون این که خبری از سیاوش داشته باشم. نمی دونم چرا این قدر خنگ شده بودم که از رفتار اطرافیان هیچ چیز رو نمی فهمیدم. شاید چون نمی خواستم خبر ناگواری رو باور کنم. چون هنوز صدای زمزمه های عاشقانه سیاوش رو که در لحظات آخر هم می گفت دوستت دارم و تنهات نمی ذارم می شنیدم.
    همه اش توی خونه بودم. شمارۀ ویلا رو گرفتم، اما هیچ وقت سیاوش جوابم رو نداد. سرایدار ویلا گوشی رو برمی داشت یه بار می گفت سیاوش رفته لب دریا. بار دیگه می گفت سیاوش رفته جنگل... سیاوش خوابه... سیاوش رفته بیرون... سیاوش... واقعا اعصابم خُرد شده بود. مثلا اون شوهر من بود. چرا تنهام گذاشته بود و رفته بود شمال؟ کسی چیزی نمی گفت. در طی سه ماه فقط چند بار به بیمارستان رفتم که قلبم رو معاینه کنند. قلبم طبیعی می زد مثل همیشه. مگه قلبم چه قدر آسیب دیده بود که احتیاج به این قدر مراقبت و تحت نظر بودن داشتن؟! چقدر دلتنگ سیاوش بودم. چقدر...


    **********

    - من دیگه خسته شدم. می خوام برم بیرون. اصلا می خوام برم شمال.
    مادر با ناراحتی نگاهم کرد:
    - تو حالت خوب نیست.
    - خوبم... خوبم! چرا نمی خواهید باور کنید که حالم خوبه؟ اصلا می خوام برم خونه خودم. شاید در اون صورت سیاوش هم برگرده.
    امیرحسین کنارم ایستاده بود.
    - غزل آروم باش. عصبانیت و استرس برات خوب نیست.
    عصبانی نگاهش کردم.
    - من حالم خوبه. می فهمید!
    پدر بلند شد و دست روی شونه ام گذاشت:
    - دخترم، مادرت راست می گه. هنوز حالت خوب نشده!
    متعجب نگاهش کردم.
    - بابا... من خوبم. نگاه کنید. روی پاهای خودم ایستاده ام. نترسید! قرضی نیستند!! به خدا خوبم. من باید سیاوش رو ببینم. آخه چرا شما این قدر بی رحمید؟
    با ناراحتی روی پله سنگی کنار در نشستم. مادر در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه به آرومی گفت:
    - مگه نگفتیم قراره تو خوب بشی تا سیاوش برگرده؟
    و دیگه چیزی نگفت. انگار بغض بود که مانع حرف زدنش می شد. بلند شدم امیر پرسید:
    - کجا می ری؟
    - می خوام برم منزل راد. اونا هم نمی یان این جا. حداقل من برم یه سری بزنم شاید خبری هم از سیاوش داشته باشن.
    کیفم رو روی شونه ام انداختم و بدون لحظه ای توقف از خونه خارج شدم. امیر می خواست همراهم بیاد اما من مانع شدم. می خواستم تنها برم. سوار ماشین شدم و خودم رو به منزل اونا رسوندم. وقتی پشت در خونه رسیدم نگاهی حسرت بار به آسمون کردم و در دل آرزو کردم سیاوش برگشته باشه.
    سیامک در رو به رویم باز کرد و متعجب نگاهم کرد.
    - سلام. مگه نمی شناسی که این طوری نِگام می کنی سیامک؟!
    به خودش اومد و لبخندی زد:
    - سلام. راستش غافلگیر شدم. بفرمایید تو.
    وارد شدم. سهیلا با دیدنم لبخند زنان به استقبالم اومد. خونه سوت و کور بود. از شور و شادی گذشته خبری نبود. حتی سهیلای همیشه خندون هم ناراحت و محزون فقط لبخندی بر لب آورد.
    - سلام سهیلا جون.
    - سلام غزل جون. خوشحالم می بینم سلامتی.
    - ممنون. کسی خونه نیست؟ پس مامان اینا کجااند؟
    - تو اتاقند. الان می گم بیان. تو بشین.
    روی صندلی نشستم و به اطراف نگاه کردم. به راستی فضای خونه رو ماتم گرفته بود.
    بعد از لحظاتی اعظم خانم در حالی که احساس می کردم نسبت به روزی که دیده بودمش باز هم پیرتر شده به استقبالم اومد. بلند شدم و به آغوشش رفتم. با دیدنم نم اشک بود که نگاه بی فروغش رو تر کرد. لبخندی پر تعجب بر لب آوردم و گفتم:
    - مامان. شما هنوز مریض اید؟
    سرش رو به پایین انداخت و گفت:
    - نه عزیزم. بشین.
    آقای راد هم اومد، اونم شکسته تر شده بود. این دیگه چه وضعی بود؟ اون هم با مهربونی حالم رو پرسید. وقتی همه نشستیم اعظم خانم گفت:
    - خوشحالم که بالاخره سلامتی خودت رو به دست آوردی. حالا، حالت خوبه؟
    - بله مامان. اما... مثل این که شما اصلا خوب نیستید.
    آقای راد گفت:
    - چیزی نیست. نگرون ما نباش.
    سرم رو پایین انداختم. سیامک گفت:
    - مثل این که اولین روزیه که بیرون اومدی. اما تعجب می کنم که چرا تنها؟ آخه هنوز حالت کاملا...
    - خوبم! باور کنید خوبم و دیگه مشکلی ندارم.
    سهیلا با مهربانی گفت:
    - خوشحالم.
    لبخند زدم و پرسیدم:
    - مامان، بابا، شما قبول دارید که من خوبم؟
    آقای راد با تعجب نگاهم کرد:
    - معلومه که خوبی. چطور دخترم؟
    - خب اگه من خوبم پس چرا سیاوش نمی یاد؟!
    نگاهشون رو به من دوختند و بعد به هم نگاه کردند دیگه انگار از جواب دادن عاجز بودند. بعد آقای راد که گویی بیشتر بر اعصابش مسلط بود گفت:
    - خب... سیاوش هنوز از شمال برنگشته!
    نگاهش کردم. انگار نگاهم به اون می فهموند که این اصلا منطقی نیست. سهیلا به آرومی گفت:
    - نگرون نباش غزل جون.حتما دیگه برمی گرده.
    - منظورت چیه. تلفن کرده؟
    سیامک نگاهم کرد:
    - ببین غزل... همون طور که قبلا گفتیم سیاوش گفته وقتی برمی گرده که تو حالت کاملا خوب شده باشه.
    خنده ای تمسخرآمیز کردم و گفتم:
    - ببینم سیامک به نظر تو من هنوز مریض ام؟!
    سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد. هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتند. بلند شدم و کنار اعظم خانم که با ناراحتی نشسته بود نشستم.
    دست روی شونه اش گذاشتم و پرسیدم:
    - مادر جون. تو رو خدا... شما بگین...
    نگاه نمناکش رو به چشمان اشک آلود من دوخت. ادامه دادم:
    - به خدا دارم از این بی خبری دیوونه می شم. دیگه داغون شدم. آخه مثلا من تازه عروسم. سیاوش به جای این که بمونه بیمارستان تا حالم خوب بشه رفته شمال. آخه این درسته؟ به این بهونه که تا من خوب نشدم برنمی گرده. سه ماه گذشته. حالا که دیگه من خوبم به خدا حالم خوبه. حداقل یه تلفن بزنه تا صداش رو بشنوم. خیلی نگرونم. هر چی به ویلا زنگ می زنم جوابم رو نمی ده. یا خوابه یا نیست یا...
    سرم رو پایین انداختم در حالی که گریه می کردم رو به پدر کردم و گفتم:
    - حتی شماها دارید یه چیزی رو از من پنهون می کنید. همه اش ناراحتید. پدر شما خیلی پیر و شکسته شده اید آخه چرا؟! فقط به خاطر اون تصادف و رفتن سیاوش به شمال؟ این که این قدر افسردگی نداره. شما حداقل با اون تلفنی صحبت می کنید، اما من چی؟
    باز شروع به گریه کردم. اونا هم متأثر شده بودند. اعظم خانم با مهربانی دست روی شونه ام گذاشت و با مهربانی گفت:
    - گریه نکن عزیزم. آروم باش.
    نگاهش کردم و نالیدم:
    - مامان. به خدا دلم براش تنگ شده. خیلی دلتنگم. دارم دیوونه می شم. آخه مگه سیاوش دوستم نداره؟ مگه نمی گفت نمی تونه یک روزش رو بی من سَر بکنه؟ پس حالا چی شده که غزل ِ خودش رو فراموش کرده. حتی نمی خواد صدامو بشنوه. آخه چرا؟
    سرم رو به شونه ام گذاشتم و گریه کردم. اعظم خانم سرم رو مثل مادرم نوازش می کرد. آقای راد که سرش رو به زیر انداخته بود، گفت:
    - دخترم گریه نکن. سیاوش همیشه دوستت داره. تو عزیزترین و با ارزش ترین موجود برای سیاوش بودی و هستی و خواهی بود. پس ناراحت نباش.
    سرم رو بلند کردم گفتم:
    - دلم خوشه که حالش خوبه. به خدا روزی صد بار خدا رو شکر می کنم که حداقل به خاطر اون تصادف طوریش نشده. فقط نگرونی و ناراحتیم به خاطر دوری اونه. من زنشم. دوستش دارم. به خدا... به تموم مقدسات قسم که عاشقشم. من طاقت دوری از سیاوش رو ندارم. آخه این درسته؟ شما قضاوت کنید. درسته که بگم اون دوستم نداره و براش بی ارزشم؟
    با ناراحتی و افسردگی اشک می ریختم اونا هم همپای من گریه می کردند. سیامک در حالی که نگاهش رو اشک پوشونده بود رو به من کرد و گفت:
    - غزل... به خدا سیاوش هم دوستت داره. فکر می کنی خودش راضی به این جدایی بود! فکر می کنی سیاوش طاقت دوری از تو رو داشت؟! به خدا نه...
    با ناراحتی پرسیدم:
    - پس چرا دلش برای من تنگ نشده. چرا بی خبر رفته و برنمی گرده. آخه چرا؟
    آقای راد پدرانه گفت:
    - دل اون هم برای تو تنگ شده. خیلی زیاد.
    اعظم خانم آهی کشید و در حالی که منو به آغوش می فشرد گفت:
    - دل ما هم برای سیاوش تنگ شده. سیاوش نور دیدۀ منه. مگه نمی بینی با دوری اون چطور چشمام نور خودشون رو از دست داده اند. مگه نمی بینی چقدر شکسته و غمگین شده ام. من هم مثل تو دلتنگ سیاوشم.
    ناگهان دستش رو روی قلبم گذاشت لبخندی پرمحبت زد انگار نگاهش رو برق خاصی جلا داده بود.
    - می بینی؟... داره می تپه. می تپه. قلب سیاوشم می تپه!!
    دهنم از تعجب باز مونده بود. آقای راد به طرف همسرش اومد و اونو از من جدا کرد، اما اون هم چنان زار می زد:
    - داره می تپه. سیاوشم زنده اس. قلبش می تپه!!!
    سهیلا به شدت گریه می کرد. سیامک پشت به من کرده بود و با شونه هایی لرزون گریه می کرد.
    به آقای راد که همسرش رو به اتاقی دیگر می برد نگاه کردم. نگاهش بارونی بود. در حالی که ترس و اضطراب بر وجودم چنگ انداخته بود به آرومی پرسیدم:
    - چی شده؟
    آقای راد اومد و دست روی شونه ام گذاشت:
    - چیزی نیست دخترم. دوری سیاوش، اعظم رو پاک عصبی کرده. صدای قلب تو به اون قوت می ده. صدای قلب تو نشون از سلامتی سیاوشه. نگرون نباش...
    مونده بودم چی بگم. گنگ به اونا نگاه می کردم. کم کم آروم شده بودند و هیچ کدوم گریه نمی کردند. فقط در سکوت به نقطه ای زُل زده بودند و نگاهم می کردند.
    بعد از ساعتی بلند شدم و می خواستم به خونمون بروم. سیامک گفت که منو می رسونه و من چون توانی نداشتم قبول کردم.
    در سکوت توی ماشین کنارش نشسته بودم اون به آرومی حرکت می کرد بعد از لحظاتی پرسیدم:
    - سیامک... تو مطمئنی...
    نگاهم کرد و لبخندی مهربان به رویم زد. در ادامه جمله من گفت:
    - مطمئنم که حالش خوبه. باور کن.
    نفسی کشیده و به بیرون نگاه کردم و قطره درخشان اشک رو گوشه چشمش ندیدم. لرزش نامحسوس صداش رو نشنیدم. شاید هم فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. آخ که چقدر خنگ بودم.
    وقتی منو رسوند گفت:
    - لطف کن و مراقب خودت باش.
    نگاهش کردم و ادامه داد:
    - به خاطر سیاوش.
    - مگه اون به خاطر من از خود گذشتگی می کنه؟
    - معلومه که می کنه. سیاوش عاشق توئه.
    سرم رو به پایین انداختم، به سختی بغضم رو فرو دادم و گفتم:
    - من هم عاشق سیاوشم.
    تو حال خودم بودم. وقتی وارد خونه شدم، متعجب به خونواده ام نگاه کردم. تو چشم های هر سه نفرشون نگرونی موج می زد. مادر پرسید:
    - چی شده عزیزم؟ حالشون خوب بود؟ حرفی نزدند؟!
    - نه مگه قرار بود حرف خاصی بزنند؟
    پدر گفت:
    - نه نه... فقط نگرون بودیم که...
    عصبانی غریدم:
    - که خبر مرگ سیاوش رو به من بدن!!!؟
    خودم از سؤال احمقانه و بی فکرم متعجب شدم اما عکس العمل اونا بیشتر متعجبم کرد.
    امیر ناباورانه پرسید:
    - اینو بهت گفتند؟!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه. شماها طوری آدم رو سؤال پیچ می کنید که آدم عصبانی می شه دیگه... اونا خیلی ناراحت بودند. چقدر این سیاوش بی رحم شده. فکر کنم تو تصادف مغزش عیب کرده!
    به اتاقم رفتم. روی تخت نشستم با ناراحتی به نقطه ای زُل زدم. بعد نگاهم روی قاب عکس رومیزی سیاوش ثابت موند. اونو برداشتم و به چشمای زیباش خیره شدم.
    آهی کشیدم و به یاد روزهای گذشته افتادم.

    پایان فصل 11


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12

    دو روزی بود که به یاد فیلم و عکس های عروسی افتاده بودم. با کیانوش تماس گرفتم تا درباره اونا با اون صحبت کنم. اون قدر صداش گرفته و غمگین بود که پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده کیانوش؟
    - نه. چیزی نیست. شما بفرمایید!
    - به خاطر فیلم عروسی تماس گرفتم.
    کیانوش گفت فیلم ها رو به امیرحسین داده و من با تعجب پرسیدم:
    - چند تا فیلم بود؟
    اون هم سریع جواب داد:
    - فقط فیلم عروسیه!
    آخرش پرسیدم خبری از سیاوش نداره یا به تازگی با اون صحبت نکرده؟!
    فقط سکوت کرد. صدای هق هق آروم گریه اش رو نشنیدم. یا شاید شنیدم و خودم رو به نشنیدن زدم.
    از امیر خواستم فیلم رو به من بده، اما می گفت نمی دونه کجا گذاشته و به محض پیدا کردنش اونو به من می ده! خلاصه یک هفته گذشت، اما فیلم رو نگرفتم...
    یادمه روز تعطیل بود صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه پدر و مادرم گفتند می خوان به دیدن خونواده راد بروند. انگار اعظم خانم کسالت داشت من هم گفتم تنها برن. واقعا نمی تونستم تو اون خونه قدم بذارم. اولا سیاوش نبود، ثانیا گریه و ناراحتی اونا هم بیشتر ناراحتم می کرد. اونا رفتند و امیر هم برای کاری بیرون رفت. وقتی تنها شدم به سمت اتاق امیر رفتم. می خواستم فیلم عروسی رو پیدا کنم. از این همه بی فکری امیرحسین تعجب می کردم. اتاقش رو زیر و رو کردم و بالاخره فیلم رو پیدا کردم. اونو زیر تختش توی جعبه ای میون کتابها گذاشته بود! تعجب کردم که چرا فیلم رو اینجا پنهون کرده. اونم فیلم عروسی رو؟!
    یه فیلم دیگه هم بود. روی یکی نوشته بود عروسی غزل و سیاوش. و روی دیگری تشییع جنازه، متعجب به اون یکی نگاه می کردم. در حالی که هر دو فیلم دستم بود به پذیرایی اومدم و بعد فیلم عروسی رو توی دستگاه گذاشتم و نگاهش کردم. با دیدن فیلم اشک شوق و حسرت بود که از چشمام سرازیر می شد. وقتی نگاهم به سیاوش می افتاد می خواستم از پشت شیشه توی آغوشم بگیرمش. مدام تصویرش رو می بوسیدم و قربون صدقه اش می رفتم. بی خیال از همه جا نشسته بودم و فیلم نگاه می کردم. یاد اون شب رویایی افتاده بودم. اون روز خاطره انگیز. آخ که چقدر خوش گذشته بود. وقتی به انتهای فیلم رسید تصویر سرعت ماشین ما رو نشون می داد. قلبم به شدت می زد. انگار اون لحظه دوباره تکرار شده بود. حالا دقیقا می تونستم صحنه تصادف رو ببینم اما فیلم گنگ بود... ماشین ما تو دل کوه رفته بود. انگاری ماشین رو مچاله کرده بودند. صحنه فجیعی بود. دوربین مدام کج و معوج شده بود و تصویر به درستی مشخص نبود. صدای داد و فریادها... و بعد فیلم قطع شد. به یاد اون لحظه فجیع که افتادم، مو بر تنم راست شد. به فکر فرو رفتم یعنی چه؟
    ماشین داغون شده بود. مونده بودم که چطوری ما تونسته بودیم زنده بمونیم! خدای من! سمت راننده به شدت آسیب دیده بود. یعنی حال سیاوشم خوب بود؟ نکنه نقص عضو پیدا کرده شاید به همین خاطر نمی خواد دوباره بیاد کنارم؟! افکار مختلف به ذهنم فشار می آوردند. نگاهم به اون یکی فیلم افتاد. تعجب کردم. ما که به تازگی عزاداری نداشتیم. با تعجب فیلم رو تو دستگاه گذاشتم. لحظه به لحظه می گذشت و فیلم جلو می رفت.
    چشام از حدقه بیرون زده بود...
    پدرم و مادرم... همه و همه بودند. این عزاداری چه کسی بود که این قدر پرسوز برگزار شده بود؟ اوه خدای من! اون اعظم خانم بود که ناله می کرد. اون طور که اون فریاد می کشید و گریه می کرد اشک من هم دراومده بود. اضطراب و ترس وجودم رو فرا گرفته بود. این صحنه ها... گریه ها... واقعا تشییع جنازه چه کسیه؟ انگار به قلبم، به دلم به وجودم الهام شده بود که اون تشییع جنازه چه کسی است، اما نمی خواستم باور کنم. نه... نمی خواستم حتی برای یه لحظه هم که شده این فکر رو به وجودم راه بدم.
    اوه خدایا... اون جنازه بود که به سمت قبر می بردند. خدا خدا می کردم. گویی از خدا می خواستم چیزی رو که تصور می کردم نبینم. جنازه رو روی زمین گذاشته بودند. کنار قبر...
    اون کیانوش بود که به شدت به سر و صورتش می کوبید و گریه می کرد. می خواست خودش رو بندازه تو قبر. اما... داشتم می لرزیدم مگه اون کیه؟ کیانوش که همیشه بذله گو بود و می خندید چرا این طوری گریه می کرد؟ داشتم منفجر می شدم. اعظم خانم به حالت غش افتاده بود. آقای راد... اون پدر مهربون روی زمین افتاده بود.
    سهیلا به سر و صورت خودش چنگ می زد. همه گریه می کردند. مگه اون کیه؟ کیه؟ کفن رو از چهره جسم سپیدپوش کنار زدند. تصویر رو نگه داشتم. دوربین دقیقا روی چهره اون ثابت شده بود. دستانم رو روی چشمام گذاشته بودم. می ترسیدم نگاه کنم. آه... صلوات می فرستادم. بعد... آروم آروم دستهام رو پایین آوردم. نگاهم به چهره ثابت موند. فریاد بکشم یا سکوت کنم؟ اشک بریزم یا بخندم؟ کسی که اون جا راحت خوابیده بود عزیز من نبود. نه... مدام چشمام رو می مالیدم. انگاری کور شده بودم. صدای فریاهای سیاوش، سیاوشم رو می شنیدم... نه... نه... اون سیاوش نبود. انگاری قوه شناختم رو از دست داده بودم. چشمام رو چسبونده بودم روی شیشۀ تلویزیون تا شاید بهتر ببینم! نه... نه. خدایا نه... انگاری صورت سیاوش رو فراموش کرده بودم. یا خودم رو به نفهمی می زدم... نمی دونم...نمی دونم. به اتاقم رفتم و عکس اونو آوردم. عکس رو کنار چهره تصویر شده گرفتم. نه... نه... اون سیاوش نبود. سیاوش نبود. چهره سیاوش من هیچ وقت کبود نبود. هیچ وقت این طور سفید و بی روح نبود. لبهاش همیشه پُر از خنده بود. نگاهش درخشان بود، اما حالا... خواستم بقیه فیلم رو ببینم. فریادها و ناله ها هم چنان ادامه داشت. حتی نمی خواستم صداهایی که نام اونو فریاد می زدند باور کنم. خدای من... خدای من... چقدر احمق بودم. چقدر نادون بودم. چرا باور نمی کردم. چرا نمی خواستم این واقعیت تلخ رو باور کنم؟ دیگه نتونستم بیشتر از این فیلم رو نگاه کنم. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. مدام زیر لب می گفتم:
    - سیاوش رفته شمال. سیاوش زنده اس. سیاوش هست.
    بعد از خودم می پرسیدم راستی سیاوش کجاست؟! لباس پوشیدم می خواستم برم خونه راد. حتی اجازه نمی دادم اشکهام سرازیر بشه. آخه چرا باید گریه می کردم؟ سیاوش من زنده بود. خودم هم نفهمیدم چطوری به اون سرعت رفتم خونه راد.
    وقتی سهیلا در رو باز کرد متعجب به چهره من که مثل گچ سفید شده بود نگاه کرد. به چشمان مات و بی حرکتم. انگار فهمیده بود چی شده اما پرسید:
    - چی شده غزل؟ حالت خوبه؟!
    رفتم تو. همه توی پذیرایی نشسته بودند. پدر و مادرم هم بودند. همه از دیدنم متعجب شدند. مثل مجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم. مادر با تعجب بلند شد:
    - چی شده غزل؟ خوبی دخترم؟ چرا این قدر یخ کردی؟ چرا رنگت پریده؟
    اما من کسی رو نمی دیدم. صدایی رو نمی شنیدم. تنها نگاهم رو به اعظم خانم دوخته بودم، که نگاه نمناک و غمگینش رو به چهره من دوخته بود. به طرفش رفتم. نگاهش کردم به آرومی پرسیدم:
    - مادر... سیاوش برگشته؟!
    همه خیره نگاهم کردند. دوباره پرسیدم:
    - سیاوش برگشته؟
    آقای راد گفت:
    - دخترم آروم باش. اتفاقی افتاده؟
    - پدرجون... سیاوش برگشته؟
    صدام می لرزید. وجودم هم مثل صدایم می لرزید. کسی جوابم رو نمی داد. مادرم مضطرب پرسید:
    - چی شده غزل؟ چرا این قدر پریشونی؟ تو که حالت خوب بود.
    به مادرم نگاه کردم دوباره پرسیدم:
    - سیاوش برگشته سیاوش برگشته؟...
    اعظم خانم بلند شد، آرومتر از قبل بود. دستم رو گرفت و گفت:
    - هنوز برنگشته.
    لبخندی زدم انگار می خواستم خودم رو آروم کنم. اما نه. آرامشی برای من وجود نداشت. گفتم:
    - اما برگشته.
    همه متعجب نگاهم کردند. اعظم خانم پرسید:
    - مگه چیزی شده؟
    با همون صدای لرزون و نگاه مات زده گفتم:
    - آره... آره... می دونم که برگشته اما شماها می خواین از من قایمش کنید. اصلا سیاوش نرفته شمال... می دونم که اینجاست. اینجاست...
    همه به هم نگاه می کردند. دوباره گفتم:
    - راستی مامان... تو خونه یه فیلم دیدم. تشییع جنازه بود. همه تون گریه می کردید. نمی دونم جنازه کی بود. نه... من نمی دونم... اما... اما همه گریه می کردید.
    رو به اعظم خانم کردم و گفتم:
    - مامان... شما خیلی ناراحت بودید. فریاد می زدید. فکر کردم یکی از اقوام نزدیکتون باشه. صورتش رو هم دیدم ها! اما نشناختم.
    اعظم خانم مثل بقیه نگرون و مضطرب نگاهم می کرد.
    - راستی مامان... چرا مدام سیاوش رو صدا می زدید؟ چرا می گفتید سیاوشم از دست رفت؟ آخه سیاوش که زنده اس. سالم و سرحال شماله. خودتون گفتید. حتی عکسش هم آوردم با صورت جنازه مقایسه کردم. اما به خدا سیاوش نبود.... به خدا سیاوش نبود. آخه مگه نگفتید سیاوش رفته شمال؟ یعنی به من دروغ گفتید؟ آره؟!
    حالا گریه می کردم. اشکهام قطره قطره روی گونه سرازیر بودند. می نالیدم:
    - دروغ نگفتید که؟ اگه سیاوش نباشه خودتون هم می دونید که من می میرم. به خدا می میرم...
    دست اعظم خانم رو گرفتم:
    - تو رو خدا مامان راست می گی که سیاوش رفته شمال؟ درسته که از دوری اون این قدر شکسته شده اید؟
    به طرف آقای راد رفتم:
    - سیاوش زنده اس پدرجون مگه نه؟ موهای سفید شما به خاطر پیریه مگه نه؟! شما دارید پیر می شید خب سیاوش هم بزرگ شده. پدر و مادرش باید پیر بشن. مگه نه؟!!
    نمی دونستم چی می گم درک نمی کردم. سَرم به دوران افتاده بود، اما سرپا بودم.
    خنده ای عصبی سر دادم و گفتم:
    - سیاوش بالاست تو اتاقشه، تو خونه مشترکمون. می خوام برم ببینمش. بگم که چرا تا حالا نذاشتید ببینمش؟ که چرا...
    به طرف پله ها رفتم. سیامک دستم رو گرفت. نگاهش کردم. گفت:
    - نرو غزل. نرو.
    لبخندی زده و در حالی که نگاهم بارانی بود گفتم:
    - چندین ماهه که منتظر چنین روزی بودم. حالا که می دونم برگشته و هست نباید ببینمش؟!
    از پله ها بالا رفتم. قلبم به شدت می زد. چه لحظه شومی بود. چقدر برام سخت بود. پا تو منزل مشترکمون گذاشتم. خونه ای که با عشق و صفا تزئین شده بود. نفس می کشیدم. گریه می کردم. یه راست به طرف اتاق خواب رفتم. پشت در ایستادم. دیوونه شده بودم. آخه نمی خواستم سیاوش منو با چشم های گریون ببینه. اشکهام رو پاک کردم، اما نگاهم هم بارونی بود.
    به آرومی صدا زدم:
    - سیاوشم. عزیزم. غزل هستم. دارم میام تو اتاق. می یام که ببینمت. می یام که بغلت کنم. می یام که سر بذارم رو سینه ات... صدای قلبت رو بشنوم. دست های نوازشگرت رو حس کنم...
    همه دنبالم اومدند. نگاهم می کردند، اما من هیچ کس رو نمی دیدم. در رو باز کردم و رفتم تو. چشمانم رو بسته بودم. نمی خواستم اشکهام سرازیر شه. آروم چشم باز کردم. به تخت خالی نگاه کردم و بعد...
    بالای تخت، عکس بزرگ و قاب کرده سیاوش توجه ام رو جلب کرد. در حالی که روبانی مشکی گوشۀ قاب خودنمایی می کرد. دو تا شمع روشن هم دو طرف قاب مشکی بود... شمع ها برای سیاوش ِ من گریه می کردند. برای عشق من... به جای جای اتاق نگاه کردم. در و دیوار و وسایل بهم دهن کجی می کردند. خدای بزرگ... صدا زدم:
    - سیاوش... کجایی سیاوشم؟ خودتو کجا پنهون کردی؟ نکنه قایم شدی!
    به شدت گریه می کردم.
    - آخه می گن رفتی شمال. قراره تا من خوب نشدم برنگردی. باور کن حالا حالم خوبِ خوب شده. آره حالم خوبه. اما...
    به طرف قاب عکس رفتم. اون رو در دست گرفتم. نگاهم به چهره زیبای اون ثابت موند. بعد به روبان سیاه نگاه کردم. فریاد کشیدم:
    - دروغه... دروغه... دروغه... به خدا دروغه. تو زنده ای. زنده ای... همه به من دروغ گفتند. این روبان مشکی دروغه. این شمع ها دروغه. این غیبت تو دروغه. تو هستی. هستی... سیاوشم تو هستی. تو نمردی. تو هستی. رفتی سفر رفتی تا من خوب بشم و بعد برگردی. نه... من هنوز خوب نشدم. تو قول دادی... عشق جاویدانه سیاوش... سیاوش...
    اعظم خانم کنارم نشست و گریه کرد دست روی شونه ام گذاشت. گفتم:
    - مامان این دروغه به خدا دروغه. سیاوش زنده اس. سیاوش ِ من...
    در آغوشش جای گرفتم و به شدت گریه می کردم.
    - آروم باش عزیز دلم گریه نکن... گریه نکن...
    می گفت گریه نکنم در حالی که خودش گریه می کرد. گفتم:
    - مادرجون... سیاوشم نمرده. مگه نگفتید رفته شمال. مگه نگفتید حالش خوبه. پس حالا این ها چیه؟ این روبان سیاه چیه؟ این خونه ماتم زده چیه؟
    همه زار می زدند. بلند شدم با خشم روبان رو کندم. به تک تک اونا نگاه کردم. مادرم منو توی آغوشش کشید، اما من فریاد می کشیدم:
    - سیاوش کجاست؟ کجاست؟ سیاوش ِ من کجاست؟ می خوام ببینمش. به خداوندی خدا قسم اگه این واقعیت داشته باشه هیچ کدومتون رو نمی بخشم. هیچ کس رو نمی بخشم. هیچ کس رو.
    اعظم خانم منو در آغوش کشید و گفت:
    - عزیز دلم. مگه صدای قلبت رو نمی شنوی. مگه نمی بینی قلبت چطور می تپه. خب این برای تو کافی نیست تا بدونی سیاوش تو وجودت زنده اس؟ هنوز نفس می کشه؟...
    متعجب نگاهش کردم. از چیزی سردرنمی آوردم. گیج شده بودم. گفتم:
    - یاا... باید حرف بزنید. من باید همه چیز رو بدونم وگرنه همین جا خودم رو می کشم. خودم رو خفه می کنم...
    خیلی عصبی بودم. آخه برای من غیر قابل باور بود. مگه می شه!
    مگه می شه سیاوش ِ من، عزیز دلم مرده باشه؟ نه نه. نمی تونستم باور کنم. مَنی که تا دیروز فکر می کردم سیاوش رفته سفر. حالا می شنیدم و می فهمیدم که سیاوش از همون وقت مرده بوده... مرده بوده... نه... نه نمی تونستم باور کنم.
    آقای راد گفت:
    - آروم باش دخترم. بشین تا برات تعریف کنیم.
    نشستم... بقیه هم نشستند. حالا به یک راوی نیاز بود. کسی که ماجرا رو تعریف بکنه. آقای راد رو به سیامک کرد.
    - پسرم همه چیز رو تعریف کن...
    سیامک با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. نفسی بلند کشید و بعد شروع کرد به صحبت کردن:
    - اون شب که رفتید شمال... من هم تو ماشین کیانوش بودم. دنبالتون بودیم. اما... تو جاده سرعتتون مدام زیاد می شد تا این که اون قدر تند می رفتید که ما عقب موندیم. فاصلمون خیلی زیاد شده بود. اولش می خواستیم برگردیم اما... نمی دونم چرا کیانوش دست بردار نبود. می گفت می خوام من هم برم شمال. وقتی مسافتی رو طی کردیم رسیدیم به شما... اما... دیگه نه سرعتی داشتید نه حرکتی...
    صداش می لرزید. ادامه داد:
    - تصادف کرده بودید... وحشتزده پیاده شدیم. باورم نمی شد که اون ماشین... می خواستیم نجاتتون بدیم اما امکان نداشت. اصلا سر و ته ماشین معلوم نبود... صحنه فجیعی بود. طرف راننده که... به کُل از بین رفته بود. فکر می کردیم شما دو نفر لِه شدید. نمی شد کاری کرد. به آتش نشانی... اورژانس... تلفن کردیم. مأمورهای آتش نشانی با ارّه ماشین رو نصف کردند. شما رو دیدیم...
    آهی کشید و ادامه داد:
    - سیاوش روی تو افتاده بود صورتش... خودش رو سپر تو کرده بود که به سر و صورتت ضربه نخوره.
    در حالی که اشک هاش سرازیر بود ادامه داد:
    - سر سیاوش خون آلود بود. اصلا از پشت، سرش متلاشی شده بود. خیلی وحشتناک بود، اما صورتش... مثل همیشه... اول سیاوش رو آوردند بیرون و بعد... فرمون از جا کنده شده بود و دسته اش... رفته بود تو سینه تو... رسوندیمتون بیمارستان. وضع بدی بود. دکتر می گفت حال هر دوتای شما وخیمه اما سیاوش... حالش... دکتر می گفت مرگ مغزی شده ضربه بدی به سرش خورده بود. فقط... فقط قلبش کار می کرد. هر دوی شما رو عمل کردند اما چه فایده... به نظر دکترها سیاوش... مرده بود... و شما... به... به یه قلب احتیاج داشتید. وقتی برای فکر کردن نبود. دکتر می گفت اگه موافقت بشه قلب سیاوش رو به تو پیوند بزنن، وگرنه دیر می شد. نمی شد برای هیچ کدومتون کاری کرد... همه راضی بودیم قلب سیاوش رو به تو پیوند بزنند. آخه قلبش زنده بود. هنوز می تپید. هنوز جون داشت. اون قلب به یه سینه نیاز داشت. سینه ای که قلب سیاوش بتونه در اون به تپش دربیاد. و به تپیدنش ادامه بده. در ثانی قلب سیاوش جزء مهریۀ تو بود. ما نمی تونستیم مخالفت بکنیم. همه چیز برای پیوند آماده بود.
    همه عزادار بودیم. قلب سیا... پیوند خورد. سینه تو... جسم سیاوش مرد. اما غزل... سیاوش تو قلبت زنده اس. اگه می خوای حِسِش کنی به قلبت، به طرف چپ سینه ات نگاه کن. به خدا سیاوش رو پیدا می کنی. به خدا حِسِش می کنی. سیاوش پیش تو زنده اس. پدر و مادرم امید اینو دارند که حداقل قلب سیاوش هنوز زنده اس. هنوز می تپه. پس تو هم توی نگهداری از این امانت که مال خودته نهایت دقت رو بکن. باور کن کاری نمی شد کرد. سیاوش تموم کرده بود، اما تو نفس می کشیدی...
    سکوت کرد. در میون سکوت اون و سکوت دیگرون صدای هق هق گریه من فضا رو پُر کرده بود. هر کاری می کردم نمی تونستم تو مغزم جا بدم که سیاوش مرده نه... اصلا نمی شد. هر لحظه به هق هق گریه هام، اضافه می شد. تا جایی که ناگهان با ناراحتی و عصبانیت از جایم بلند شدم. فریاد کشیدم. جیغ زدم. همه چیز رو به هم زدم. شمع های روشن رو تو دستام له کردم. خُرد کردم. دیوانه وار فریاد می کشیدم. نه... نه... نه... می خواستم خودم رو خالی بکنم. آخه چطوری؟ من چند ماه با این فکر که سیاوش رفته شمال و برمی گرده زندگی کرده بودم. مدام می گفتند حالش خوبه. مشکلی نداره. منتظره حال من خوب بشه تا برگرده. یعنی همه دورغ بود؟ اونا احساسات منو به بازی گرفته بودند. اون قدر فریاد زده بودم که بیهوش شده بودم. برام غیر قابل باور بود. سیاوشم... عزیزم از دست رفته بود. اما... اما... قلبش تو وجود من می تپید. این موضوع بیشتر داغونم می کرد... چقدر زود قلبم رو از من گرفت و با خودش برد؟ نه این درست نبود که سیاوش بمیره.
    غزل دست روی قلبش گذاشته بود و گریه می کرد. دردناک گریه می کرد. بهروز دست او را گرفت و برای تسلی خاطرش گفت:
    - غزل جون آروم باش. خواهش می کنم به خودت فشار نیار. تو نباید گریه کنی.
    غزل نالید:
    - آخه چطوری گریه نکنم. سیاوش ِ من... اون مرد... مرده بود و من نفهمیده بودم. سیاوش مرده بود. و در عوض من زنده بودم. سیاوش دیگه چشم باز نمی کرد اما من، من ِ بیچاره هنوز چشم به این دنیا دوخته بودم. سیاوش حرف نمی زد، سیاوش دیگه نمی خندید. سیاوش دیگه کنارم نبود. سیاوش... نه... برای من نمرده بود. باورم نمی شد.
    غزاله در حالی که هم پای مادر اشک می ریخت کنارش نشست.
    - مامان تو رو خدا گریه نکن. دوست ندارم اشک های تو رو ببینم. اصلا دیگه نمی خواد تعریف بکنی. دیگه تعریف نکن.
    - غزاله... نمی تونم. هنوز بعد از این همه سال سیاوش تو قلبم زنده اس. همیشه کنارمه.
    بهروز با ناراحتی سرش را به زیر افکند. از غم و اندوه غزل ناراحت بود. او را به حد پرستش دوست داشت اما غزل... او هنوز به یاد سیاوش که سال ها پیش مرده بود گریه می کرد. هنوز به یاد او که گویی ساعتی پیش از دست رفته است ناله می کرد.
    نگاه غزل به اون ثابت ماند. لبخندی محزون بر لب آورد. خوب می دانست که بهروز ناراحت است. می دانست و درک می کرد که چقدر در طی سال ها زندگی، او را رنجانده. دستش را گرفت و با بغض گفت:
    - بهروزم متأسفم. من...
    سر روی شانۀ بهروز گذاشت و گریه کرد. او با محبت سر غزل را نوازش کرد و با مهربانی گفت:
    - خانم قشنگ من گریه می کنه؟ نمی دونستم بعد از این همه سال می زنه زیر قولش و باز اشکهاش سرازیر می شه. ناراحتم نکن غزل. ناراحتم نکن.
    غزل با بغض به او نگاه کرد و گفت:
    - ناراحتت می کنم بهروز مگه نه؟ حتی با گذشت این همه سال. منو ببخش. غزل رو ببخش. باورکن همیشه یادآوری اون سال ها برای من زجرآوره. می دونم این همه سال تحملم کردی و دَم نزدی. ممنونم که این همه تحملم می کنی. هر کسی جای تو بود تا حالا صد دفعه رهام کرده بود، اما تو...
    او به آرامی دست به دهان غزل گذاشت، لبخندی محبت آمیز بر لب آورد و عاشقانه گفت:
    - می دونی که همیشه دوستت داشتم. توی هر شرایطی. حتی اخم کردن ها و لوس بازی هات رو دوست داشتم.
    خندید و ادامه داد:
    - تنها ناراحتی و اندوه توئه که منو ناراحت می کنه.
    آهی کشید و سرش را به پایین انداخت. سیاوش در حالی که صورتش را از اشک پاک می کرد گفت:
    - قربون این دو تا مرغ عشق برم. به خدا خیلی دوستتون دارم. مامان، بابا.
    غزل عاشقانه به پسرش نگاه کرد.
    - ما هم شما رو دوست داریم. می دونم خسته تون کردم. دیگه صبح شده برید استراحت کنید.
    رضا پرسید:
    - پس بقیۀ گذشته چی می شه؟
    غزاله با خنده گفت:
    - مثل این که خیلی از قصه زندگی مامان خوشت اومده ها.
    او لبخندزنان گفت:
    - راستش اگه بگم عاشق گذشته های مادر شده ام باور نمی کنید؟
    سیاوش سرش را روی شانه او گذاشت و گفت:
    - نترس رضا جون اگر هم کسی باور نکرد بیا پیش خودم که از همه خوش باورترم.
    همه یک صدا خندیدند.
    بهروز گفت:
    - خب دیگه بچه ها. برید تو اتاقتون استراحت کنید. بقیه قصه مادرتون رو بعد از ناهار گوش می کنید.
    و با مهربانی به غزل نگاه کرد و ادامه داد:
    - آخه مادرتون خسته شده. باید استراحت بکنه.
    غزل به او نگاه کرد. بچه ها بلند شدند. غزاله گفت:
    - در ضمن نگرون ناهار نباشید.
    سیاوش گفت:
    - این طوری که از گرسنگی هلاک می شیم.
    غزاله با خنده گفت:
    - نترس داداش شکمو. امروز ناهار مهمونیم!
    - مهمون کی؟
    - مهمون داداش سیاوش گـُل ِ خودم!
    سیاوش خندید و گونه او را کشید و گفت:
    - چاکر آبجی غزالۀ خودمم هستم. چشم.
    غزاله و سیاوش همراه فرزند و همسرانشان به اتاق دوران مجردی خود رفتند. غزل و بهروز هم وارد اتاق خود شدند. غزل روی لبه تخت نشست بهروز به او نگاه کرد و پرسید:
    - خسته شدی؟
    او لبخندی بر لب آورد و گفت:
    - نه، اما معلومه که تو حسابی خسته شدی. بیا بگیر بخواب.
    بهروز دراز کشید و به او نگاه کرد.
    - هنوز ناراحتی غزل؟
    غزل لبخندی نمکین بر لب آورد:
    - نه خیر. حالم خوبه.
    - پس چرا هنوز نگاهت پر از اشکه؟
    غزل سکوت کرد. به نقطه ای زُل زد و در خود فرو رفت. بهروز بلند شد دست بر شانه او گذاشت و با دست دیگرش صورتش را به طرف خودش کشید. غزل نگاهش را از چشم او دزدید. بهروز لبخندزنان گفت:
    - دوست دارم نگام کنی. دلم نمی خواد بریزی تو خودت.
    او لبخندی محو بر لب آورد و چیزی نگفت. بهروز سرش را به زیر افکند و گفت:
    - دلت براش تنگ شده؟
    غزل همچنان سکوت کرده بود. بهروز که او را این طور دید نیم خیز شد. غزل درخشش شکوفه اشک را گوشه نگاه همیشه مغرور او دید. نگاهی که بالاخره روزی در گذشته دلش را لرزانده بود و او را اسیر و گرفتار خود کرده بود. خواست کنارش بماند و با او عاشقانه زندگی را سپری کند.
    لبخندی بر لب آورد نگاهش را به چهره غمگین بهروز دوخت. نزدیکش نشست. دست بر گونه او گذاشت. نگاه بهروز چرخید و در نگاه او ثابت ماند. غزل پرسید:
    - مگه ما هنوز عروس و دوماد و جوون هستیم که با هم قهر کنیم و یکی بخواد منت اون یکی رو بکشه؟
    بهروز لبخندی زد و او ادامه داد:
    - بخند بهروزم. این غزل ِ لوس رو خوشحال کن. خودت می دونی که غزل چقدر دوستت داره.
    بهروز آهی کشید و گفت:
    - نمی دونم چرا بعد از این همه سال گاهی فکر می کنم تو هیچ وقت دوستم نداشتی و نداری.
    او اخمی به ابرو آورد و گفت:
    - دیگه نشنوم از این حرف ها بزنی.
    بهروز به لحن طنزآلود او خندید و نگاهش کرد:
    - معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم.
    غزل خندید و گفت:
    - همیشه همین طور بوده. من تو رو ناراحت می کنم، اما آخرش باز هم تو ناز منو می کشی.
    - به خاطر اینه که خیلی دوستت دارم.
    - بهروزم. می دونی که همیشه این جمله تو چطور دلم رو می لرزونه. هر بار که این جمله رو تکرار می کنی انگار برای بار اوله که می شنوم. و یه لرزش عجیب تو وجودم می ریزه. پس با این حساب بی انصافیه بگی من دوستت ندارم.
    بهروز او را به طرف خود کشید. غزل سر بر شانه او گذاشت و او با مهربانی موهایش را نوازش کرد:
    - بخواب غزلم. بخواب که برای تعریف کردن ادامه گذشته ات به انرژی نیاز داری.
    غزل خنده ای شیرین کرد و گفت:
    - آخرش تو پیروز شدی.
    بهروز سر او را به سینه اش فشرد و عاشقانه گفت:
    - تو پیروز شدی و قافیه رو نباختی و خواستی سر پا باشی و به زندگی ادامه بدی...

    پایان فصل 12


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13

    بعد از خوردن ناهار همگی چشم به دهان غزل دوختند. او خندید و گفت:
    - چقدر شماها عجولید!
    سیاوش خنده ای کرد و گفت:
    - مامان من که حسابی انرژی دارم تا فردا صبح می تونیم بشینیم پای صحبت های شیرین شما.
    - فکر انرژی من رو هم کرده ای؟
    سیاوش دوباره خندید و گفت:
    - نگرون نباشید. انرژیتون که تموم شد تأمین می کنیم.
    غزل به دو فرزند و عروس و دوماد و نوه های شیرینش نگاه کرد و بعد گفت:
    - خیلی خب. حالا که مشتاقید من هم حرفی ندارم. براتون تعریف می کنم.
    به بهروز لبخندی زد و او نیز سرش را تکان داد. غزل نفسی کشید و شروع کرد:
    - تا جایی براتون گفتم که من فهمیدم سیاوش... مرده. تا یه هفته همه صدای داد و فریادهای منو می شنیدند. مدام جیغ می زدم. وسایل رو به اطراف پرتاب می کردم. کسی قادر به کنترل کردنم نبود. روانی شده بودم. دیوونه ای که هیچی رو نمی فهمید. به پیشنهاد دکتر شاهرخ منو بردند پیش روانپزشک. از دکتر شاهرخ هم بیزار شده بودم. آخه اون بود که قلبم... قلب سیاوش رو به من پیوند زده بود. از همه متنفر بودم. وضعم خیلی خراب بود. طوری که مجبور شدند بستریم کنند. کسی فکرش رو هم نمی کرد که روزی غزل راهی تیمارستان بشه...
    خنده دار بود... من بدون سیاوش زندگی رو نمی خواستم. سیاوش تمام هستی ام بود. همه کسم... و فکر این که اون دیگه نیست و برای همیشه از دست دادمش، زجرم می داد... دیوونه ام می کرد. نمی تونستم فضای خونه رو تحمل کنم. نمی تونستم اطرافیانم رو تحمل کنم. از همه اونا متنفر بودم. متنفر... آه... بالاخره بعد از مدت ها داد و فریاد بالاخره سکوت کردم. سکوتی که برای همه شگفت آور بود.
    من که مدام صدای فریادم همه رو کَر می کرد، حالا سکوتم که گویی ابدی بود، باعث ناراحتی دیگرون می شد. یه گوشه می نشستم و نگاه ماتم رو به یه نقطه می دوختم و در سکوت در دنیایی که ساخته بودم فرو می رفتم و ساعت ها همون طور باقی می موندم. خونواده ام به دیدنم می اومدند اما دریغ از یه نگاه کوتاه که به اونا بکنم. همه اونا رو دروغگو فرض می کردم. آخه چطور تونسته بودند مرگ سیاوش رو از من پنهون کنند؟ چطور؟... من حتی نتونسته بودم قبل از خاکسپاری برای آخرین بار ببینمش... به خیال خودشون فیلم گرفته بودند که بعدها گِله نداشته باشم! در حقم بدی کرده بودند. حس می کردم از همه بیزارم.
    پزشک معالجم هر کاری کرد موفق نشد روح خسته و افسرده منو دوباره زنده کنه. روز به روز بیشتر به سوی جاده ناامیدی و فنا شدن پیش می رفتم و خودم رو برای مرگ آماده می کردم. هیچ چیزی رو حس نمی کردم. مدام می خواستم به طریقی به سیاوش ملحق بشم... داغون شده بودم... پدر و مادرم می اومدند با من صحبت می کردند اما من یه مجسمه بی جون بودم که نه تحرک داشتم نه احساس. راستش اگه نفس نمی کشیدم همه فکر می کردند مُردم. دلم نمی خواست کسی رو ببینم. حتی خونواده سیاوش که مدام به دیدنم می اومدند. اعظم خانم همیشه گریه می کرد، حرف می زد، ناله می کرد اما دل من همون طور سنگ شده بود به حال هیچ کسی نمی سوخت. همه دروغ می گفتند. همه...
    فضای اون جا رو دوست داشتم تنها بودم اما رفت و آمد اطرافیان آرامشم رو به هم می زد. آخه مدام می رفتم تو دنیای خیال و دیگه نمی خواستم برگردم.
    یه پزشک تازه اومده بود. حدود 35 سال سن داشت. با مطالعه پرونده من و وضعیتم... مداوای من رو به عهده گرفته بود. من هرگز از اتاقم بیرون نمی اومدم. بنابراین اون به دیدنم می اومد. بار اولی که وارد اتاقم شد خوب یادمه مثل همیشه گوشه اتاق نشسته بودم. در باز شد با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - سلام...
    اونم با یه آدم بی تحرک رو به رو شد. انگاری توقع نداشت جوابش رو بدم. با همون آرامش و لبخند روی لباش روی صندلی نشست و زُل زد به چهره ام، بعد از لحظاتی گفت:
    - حال من خیلی خوبه. راستش وقتی فهمیدم قراره یه دختر زیبا و جوون مثل تو رو مداوا کنم حالم بهتر هم شد. شنیدم اصلا حرف نمی زنی، اما من دوست دارم حرف بزنی...
    سکوتم ادامه داشت. نفسی کشید و گفت:
    - نمی خوای صحبت کنی؟ ایرادی نداره! چطوره من اول حرف بزنم؟ بهتره خودم رو معرفی بکنم. من «شهرام صدیق» هستم. یکی از همین روانپزشک ها. اما تو، منو به عنوان دوست خودت حساب کن نه یه دکتر... خب اسم شما چیه؟
    حتی نگاهش هم نکردم. اون لبخندی زد و بلند شد و گفت:
    - باشه. زیاد مزاحمت نمی شم. فکر کنم برای امروز کافی باشه خانم ِ غزل محجوب. اما من باز هم به دیدنت می یام.
    و رفت. من موندم و تنهایی. حتی مدت ها بود که دیگه اشکی از چشمام بیرون نمی اومد. همه چیز رو از یاد برده بودم. گریه، احساس علاقه... همه چیز رو... سیاوش رفت و همه چیزم رو با خودش برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 13

    دو روز بعد دوباره اومد. این دفعه یه شاخه گل سرخ تو دستاش بود. نگاهم مثل یخ به صورتش ثابت موند. از اینکه با ورودش خلوت و تنهاییم رو به هم زده بود ناراحت بودم. اون لبخند زنان گفت:
    - سلام، امروز پرانرژی اومدم که با هم صحبت کنیم.
    پوزخندی زدم. چه تلاش بیهوده ای می کرد. روی صندلی نشست و به گل زُل زد و گفت:
    - گل قشنگی یه. قبول داری؟ چیه؟ تو هم انرژی ذخیره کردی تا منو از میون به دَر کنی؟ باور کن که نمی تونی!
    لحظاتی سکوت برقرار شد. دوباره اون بود که سکوت رو می شکست.
    - غزل!... ناراحت نمی شی این طوری صدات کنم؟... ایرادی نداره. وقتی مخالفتی نمی کنی یعنی که ناراحت هم نمی شی... می خواستم مفصل باهات حرف بزنم، اما مثل اینکه که تو تمایلی نداری شاید هم داری و نمی خوای تأیید کنی. به هر حال من می خوام حرف بزنم. غزل... تو چرا سکوت کردی؟ چرا حرف نمی زنی؟ باور کن خیلی مشتاقم صدات رو بشنوم. همون طور که قبلا گفتم من رو یه دکتر به حساب نیار. منو دوست خودت بدون. من از سکوت تو... راستش رو بخوای می خوام بگم دَرکِت می کنم. می فهمم که چی می کشی.
    نگاهش کردم. می خواستم فریاد بزنم و بگم که تو نمی فهمی. هیچ کس نمی فهمه. اما سکوت کردم. اون به من و به نگاهم نیم لبخندی زد و گفت:
    - باور نداری؟ اما باور کن که حقیقت رو می گم. من همه چیز رو می دونم. می دونم که عاشق بودی. می دونم که...
    بلند شد. در طول اتاق قدم زد و بعد به آرومی گفت:
    - دلت نمی خواد زنده باشی؟ دلت نمی خواد نفس بکشی؟ حتی دلت نمی خواد کسی رو ببینی... می فهمم. درکت می کنم. من هم یه روز مثل تو بودم. داغون ِ داغون. دلم می خواست هر طور شده خودمو از صحنه روزگار محو کنم اما... عشق خیلی زیباست. علاقه و محبت پایه های زندگی رو محکم می کنه. وقتی نباشه یه نسیم هر چند بی جون می تونه اون زندگی رو ویرون کنه. تو الان تو چنین وضعیتی هستی. بی روح و بی علاقه و... بی احساس. حتی شاید نخوای حرف های منو بشنوی...
    نگاهش می کردم. نمی دونم چرا حرفاش باعث آرامشم می شد. دلم می خواست گوش کنم. دلم می خواست اون حرف بزنه. نمی دونم چی تو نگاهش بود که باعث می شد باور کنم اون هم درد مشترکی مثل درد منو داره. حتی صداش طوری بود که حس می کردم اون هم دلسوخته دیار پُر رمز و راز عشق و سرنوشته. اون که حس می کرد به حرفاش گوش می دم گفت:
    - راستش هرگز نتونستم با هیچ کدوم از بیمارانم... کسانی که قراره به طریقی درمانشون بکنم، این قدر احساس راحتی نداشتم... اما... شاید چون زندگی تو کماکان شبیه زندگی خودمه این حس راحت رو پیدا کرده ام. نمی دونم دوست داری بشنوی یا نه. دلم می خواد خودت بگی. تعریف کنم یا نه؟
    جوابی ندادم. سرم رو پایین انداختم. اون لبخندی بر لب آورد و پرسید:
    - سکوتت نشون دهندۀ مخالفته یا موافقت؟
    نگاهش کردم. نگاهش تو نگاهم ثابت بود. به آرومی گفت:
    - زندگی پُر از پستی و بلندی یه، پُر از شادی و اندوهِ و پر از شیرینی و تلخی... شادی زندگی من وقتی به اوج رسید که با «ثریا» آشنا شدم. یه دختر ساده و معمولی اما پر از خصوصیاتی که اونو از دیگرون متمایز می کرد. وقتی حس کردم عاشقش هستم و اون هم به من علاقمنده پر از غوغای عشق می شدم. یه تحول درونی و لذتبخش توی وجودم به وجود اومد. ثریا پر از شور جوونی بود. پر از عشق، محبت، صفا و صمیمیت بود. یه دختر استثنایی... ثریای من عاشق طبیعت بود عاشق زیبایی ها. یه دختر رمانتیک.
    نویسنده بود. می نوشت. از همه چیز و همه جا. نوشته های عاشقونه اش همیشه آتیش به وجودم می انداخت. همیشه دگرگونم می کرد. تاب و تحملم رو می گرفت و نگاهِ قشنگش...
    وقتی باهاش ازدواج کردم پیوند ما بسته به عهدی بود که اون عهد قانون زندگی ما شد. قانونی خلل ناپذیر. عهد بستیم تا آخر عمر با هم باشیم و وفادار به عشق ِ هم. زندگیمون پر از شیرینی بود. شاید خیلی زود... زمونه خواست این طعم شیرین رو به تلخی مبدل کنه. شیرینی زندگی رو از من گرفت. ثریای من... کسی که با تموم وجودم اونو می پرستیدم بر اثر تصادف پرپر شد و رفت... به آسمون پر کشید. مثل قهرمان بعضی از نوشته هاش. مثل پری دنیای رؤیاهاش... روزی که خبر دادند برم بیمارستان فکر می کردم برای خانواده ام اتفاقی افتاده باشه، اما با ورودم به بیمارستان انگار زمانه بی رحمانه بر پیکرم، بر چهره ام، بر هستیم شلاق زد... تا حقایق رو باور کنم... فهمیدم زمونه ثریا رو از من گرفته. بانوی خونه من... ثریای من...
    آهی پر سوز کشید. گوشه چشماش شکوفه اشکی داشت می درخشید. صداش می لرزید. به خودش مسلط شد و بعد از لحظاتی سکوت در حالی که دوباره به من نگاه می کرد ادامه داد:
    - وقتی اون رفت فکر کردم زندگی من هم تموم شده. فکر می کردم من هم باید برم. برم و به ثریا ملحق بشم. آخه من عاشق ثریا بودم. دیوونه ثریا بودم... روانی بودم. یه دیوونه. شاید هم مجنون شدم. هر روز آواره خیابونا، کوچه ها، خونه ها... به دنبال ثریا می گشتم. خاک کردنش رو دیده بودم، دیدم که جسم ظریف و پاکش رو توی قبر گذاشتند. روش خاک ریختند... اما نمی تونستم باور کنم که ثریا تنهام گذاشته رفته. نمی دونستم به اون بگم بی وفا یا به زمونه. نمی دونستم به کی و چی ناسزا بگم. نمی دونستم... کاری از دست دیگرون ساخته نبود. از ثریا جز خاطرات و اون نوشته های ناب چیزی به یادگار نمونده بود. کتاب ها و نوشته هاش همه نشونه های اون بودند. بارها و بارها نوشته هاش رو می خوندم. گریه می کردم. یه مرد هم می تونه گریه کنه. می تونه خودش رو خالی کنه. می تونه... تا جایی رسیدم که دست به خودکُشی زدم، اما می بینی که حالا این جا سالم رو به روی تو نشسته ام و حرافی می کنم...
    لبخند محزونی زد و ادامه داد:
    - زنده موندم چون زمونه این طور می خواست. می دونی چقدر عصبانی بودم؟ آخه فکر می کردم دیگه همه چیز تموم شده و من به ثریا می رسم، اما نشد. آخه تقدیر و سرنوشت هرگز به خواسته ما پیش نمی ره. گاهی به قلم سرنوشت شک می کنم. گاهی نفرین می کنم کاش این قلم بشکنه و ما آدما از دست سرنوشت هایی که برامون می نویسه خلاص بشیم، بعد که فکر می کنم می بینم ما اون طوری هم باز راحت نمی شیم... می بینی غزل؟ منم عاشق بودم. عشقم رو از دست دادم. دیوونه شدم. آواره شدم. فراری شدم. دست به خودکشی زدم، اما آخرش چی شد؟ من به خواسته ام رسیدم؟ نه. یه روز به خودم اومدم فهمیدم که چقدر اشتباه کردم. نشستم و فکر کردم... به تموم گذشته... دیدم نمی تونم به گذشته برگردم. در عوض آینده رو مقابل خودم دیدم که منتظره تا من قدم به صحن پر رمز و رازش بذارم. من زنده بودم نفس می کشیدم. من بودم. می فهمی غزل. من بودم. دست خودم نبود که بخوام برای آینده ام و مُردن و زنده موندنم تصمیم بگیرم. من فقط می تونستم به زندگی و به ساختن یه آیندۀ کمابیش قابل تحمل فکر کنم... به درسم ادامه دادم و بالاخره دکترام رو تو این رشته گرفتم. راستش رو بخوای من این دنیا رو خیلی دوست دارم. منظورم دنیاییه که تو این بیمارستان و بین افرادش وجود داره. هر کدوم از اشخاصی که نام بیمار روانی یا دیوونه رو یَدَک می کشند دنیایی دارند که فقط خودشون در اون پا می ذارن و از خوبی و بدیش لذت می برن. اونا شاید متعلق به اینجا باشند، اما تو نیستی. غزل تو دیوونه نیستی. تو عاقلی، زنده ای، هستی، نفس می کشی، باید زندگی کنی. من همۀ راه ها رو امتحان کردم، اما به خواسته ام نرسیدم. ثریا مُرده بود. رفته بود، اما من بودم. حتی نمی تونستم به اون بپیوندم. سعی کن باور کنی.
    نگاهم می کرد، اما من اشک می ریختم. برای اولین بار بود که بعد از مدت ها داشتم گریه می کردم. اشک می ریختم. وجودم می لرزید. نگاهش می کردم. به راستی اون هم عاشق بود. لبهام رو باز کردم و با صدای لرزون گفتم:
    - تو تونستی اما من نمی تونم. باور کن نمی تونم... دلم برای سیاوش تنگ شده. دلم برای نگاهش... حرفاش... اون عاشق بود. عاشق من. چرا تنهام گذاشت؟ چرا تنها شدم؟ وقتی فهمیدم مرده... من... همه من دروغ گفتند. همه می گفتند سیاوش...
    - می دونم. همه چیز رو می دونم، اما قبول کن که به خاطر خودت و سلامتیت مجبور بودند دروغ بگن. وگرنه کسی دلش نمی خواست تو رو این طوری ناراحت بکنه و باعث رنجشت بشه.
    - اما من... من هم باید می مردم.
    - فعلا که هستی. پس به زندگی فکر کن. به این که در آینده طعم شیرینی رو بچشی.
    سرم رو پایین انداختم.
    - با مرگ سیاوش خورشید امید تو وجودم برای همیشه غروب کرده. قلبم... این قلب مال ِ سیاوشه. قلب اونه که تو سینۀ من می تپه...
    - پس به خاطر اون هم که شده به خودت فکر کن. به سلامتی و زندگیت. به این که از قلب سیاوش مراقبت کنی.
    - من دیگه امیدی ندارم. وقتی ثریای تو مُرد تو به چنین وضعی دچار شدی. تونستی وضع موجود رو بپذیری، اما باور کن من نمی تونم. نمی تونم. دیگه هیچی برام مهم نیست. حتی نمی خوام نفس بکشم. نمی خوام زندگی کنم...
    با ناراحتی تمام گریه می کردم.
    اون کنارم ایستاد. از این که بالاخره به حرف اومده بودم انگار خوشحال بود، اما می خواست منو از این سردرگمی ها بیرون بیاره. می خواست کاری بکنه تا دوباره زندگی رو باور بکنم، اما من... دل خسته ای بیش نبودم.
    - غزل. به این گـُل نگاه کن. این گـُل هم عاشقه. عاشق ساقه ای که با وجود اون جون می گیره. شکوفا می شه. از باغبون ناراضیه. چون گاهی باغبون با دست نامهربونش اونو از معشوقه اش جدا می کنه. اما چند روزی طاقت میاره و پژمرده می شه.
    میون گریه گفتم:
    - اما بعد می فهمه که این باقی موندن بدون معشوق سودی نداره و پرپر می شه. می میره!
    - این گل می میره، اما ساقه ای که مونده جون داره. هنوز نفس می کشه. به خاطر همین یه گل دیگه رو به عنوان عشق روی سینه اش پذیرا می شه.
    - اما این بی وفائیه.
    - نه. این یه قانونه. قانونی که همیشه وجود داشته.
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - تو می تونی به جای ثریا شخص دیگه ای رو انتخاب کنی؟
    صاف نگاهم کرد و بعد از لحظاتی سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - برای امروز کافیه. بهتره استراحت کنی.
    و رفت. نمی دونستم چرا یه دفعه قفل زبونم رو باز کردم و به حرف اومدم. برای دکترم یا بهتر بگم یه دوست خوب، از خودم گفتم. ناراحت شدم. اون هم دلسوخته بود. اون هم قربونی خشم روزگار شده بود. مثل من.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 13

    فردای اون روز وقتی به دیدنم اومد دوباره سکوت کرده بودم. نگاهش ناراحت بود. معلوم بود شب خوبی نداشته. لبخند ناراحتی رو لبش داشت گفت:
    - سلام!
    نمی تونستم سکوت کنم اما حاضر به شکستن غرورم هم نبودم. روی صندلی نشست. نگاهم می کرد. گویی با نگاهش از من می پرسید چرا ساکتم؟ آیا هنوز سردرگمم؟
    بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. می تونستم فضای سرسبز بیرون از ساختمان رو ببینم. کنارم وایساد و به بیرون خیره شد.
    پرسید:
    - از این که دیروز با من حرف زدی ناراحتی؟ بالاخره سکوت چندین ماهه رو شکستی؟
    نه نگاهش کردم و نه عکس العملی نشون دادم.
    خیره نگاهم کرد و گفت:
    - اما من سبک شدم. از این که دیروز مثل یه سنگ صبور به درددل هام گوش دادی، ممنونم. اما حالا دلیل سکوت دوباره ات رو نمی فهمم.
    هم چنان نگاهم به بیرون ثابت موند. پرسید.
    - دوست داری بریم بیرون و کمی قدم بزنیم؟
    نگاهش کردم. لبخندی مهربون به روم زد و گفت:
    - تو باید خوشحال باشی. دختری به سن و سال تو باید پرانرژی باشه. تو در اوج جوونی هستی.
    پوزخندی زدم و پرسید:
    - حتما با نگاهت به من می گی که جوون نیستی. دیگه به جوونی و شادابی فکر نمی کنی. که یه بازنده ای؟
    نگاهم متعجب شد. چطور به درونم راه یافته بود. لبخندی زد و گفت:
    - من از نگاهت حرفات رو می فهمم. حتی اگه حرف نزنی و سکوت کنی با نگاهم باهات حرف می زنم. من نمی خوام تو این جا بپوسی. نمی خوام تو از دست بری. می فهمی؟
    - چرا راحتم نمی ذاری؟ چرا نمی ذاری به درد خودم بمیرم. راحتم بذار.
    به طرف تختم رفتم. نشستم. اون هم روی صندلی نشست و گفت:
    - وظیفه اجازه نمی ده تو رو به حال خودت بذارم.
    - اما من حوصله تو رو ندارم. تو هم یکی از همین آدمایی. من از همه بیزارم. پس برو.
    - اما ما که از تو بیزار نیستیم. به تو علاقه داریم. پس تلاش می کنیم تا خوب بشی.
    - من نیازی به علاقه کسی ندارم.
    - باید بگم خیلی خودخواهی. تو فقط به فکر خودتی. نه به فکر اطرافیان هستی نه به فکر... کسی که این قدر لاف از دوست داشتنش می زنی.
    با عصبانیت نگاهش کردم و غریدم:
    - من لاف نمی زنم.
    اون با خونسردی جواب داد:
    - چرا. تو لاف می زنی. چون اگه واقعا دوستش داشتی با خودت این طوری نمی کردی. تو حالا دیگه متعلق به خودت نیستی. می خوای خودتو از بین ببری؟ خب ببر! اما قلبی که داره تو سینه ات می تپه امانته. از کسی که دوستش داری. تو می خوای اون رو هم نابود کنی؟
    حسابی جا خوردم. دست روی نقطه ضعف من گذاشته بود. قلب سیاوش تو سینه من می تپید.
    اون راست می گفت. از این که حرفاش این قدر مؤثر بودند تعجب می کردم. گفتم:
    - من... من نمی خواستم این اتفاق بیفته. نمی خواستم قلب اونو...
    - ببین دختر خوب. تو عاشقی. سیاوش هم عاشق بود. قلب یه آدم عاشق متعلق به خودش نیست. حالا که قلب سیاوش پیش تو مونده باید بیشتر مراقبش باشی. فکرات رو بکن. من تنهات می ذارم. اگه می خوای خودتو از بین ببری خیلی راحت کمکت می کنم. حتی خودم می تونم چنین کاری بکنم! اما می ذارم به عهده خودت. من دو روز بهت مهلت می دم تا خوب فکر کنی.
    خواست از اتاق بیرون بره که پرسیدم:
    - اگه خواستم بمیرم چی؟
    نگاهم کرد و با خونسردی پاسخ داد:
    - کمکت می کنم نگرون نباش!
    و رفت. با تعجب سرجایم نشستم. فکر می کردم شوخی می کنه اما بعد از دو روز فهمیدم که خیلی جدیه. من می خواستم بمیرم. درسته که حرف های اونو باور داشتم، اما نمی تونستم... نمی خواستم بدون سیاوش تو این دنیا بمونم. اما پس قلبش چی؟ قلبی که متعلق به سیاوش بود و حالا عامل زندگی دوباره من شده بود در اصل سیاوش به من زندگی دوباره داده بود. آیا واقعا توانایی نابودی این زندگی رو داشتم، اما دل بی تاب سیاوش رو چطور آروم می کردم؟
    بعد از دو روز اومد. مثل همیشه خونسرد بود. لبخندی زد و پرسید:
    - فکرهات رو کردی؟
    - آره. من فکرهام رو کرده ام.
    - به نتیجه ای هم رسیدی؟
    سرم رو تکون دادم و گفت:
    - خب. می شنوم.
    - من... من نمی خوام زنده بمونم.
    توی نگاهش موج اندوه و خشم رو یه جا دیدم. گفت:
    - خیلی خب. حالا که به این نتیجه رسیدی می خوای چطوری خلاص بشی؟
    با تعجب نگاهش کردم:
    - معلومه به دستِ شما!
    خنده ای بلند سر داد و من فقط نگاهش کردم. بعد مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و گفت:
    - خیلی خب! من همه چیز رو فراهم کردم، بریم.
    خشکم زد. فکر می کردم شوخی می کنه، اما خودش جلو اومد و دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. دستم تو دستش بود و منو با خودش می برد، اما کجا؟ حتی نمی پرسیدم. واقعا حاضر بودم بمیرم و به سیاوش ملحق بشم.
    وارد اتاقی شدیم که فهمیدم اتاق کارشه. پشت میزش نشست و به من اشاره کرد روی صندلی مقابلش بنشینم. اطاعت کردم، پرسیدم:
    - برای چی منو این جا آوردید؟
    - برای کاری که می خواستی انجام بدی.
    - این جا؟ چطوری؟
    - خیلی راحت.
    بلند شد و تیغ جراحی رو مقابلم گذاشت. گفت:
    - این ِ راه اول. می تونی خودکشی کنی!
    مضطرب نگاهش کردم و ادامه داد:
    - خیلی راحته، من یه بار این کار رو انجام دادم اما چون زود به دادم رسیدند جون سالم به در بردم، اما بدون که تو نه فریادرسی داری که کمکت کنه نه راه نجاتی. خیلی راحت می میری. همون طور که می خوای، اما یادت باشه با این کار به همه ثابت می کنی که عاشق نبودی. چون اگه عاشق بودی... بگذریم. خودت باقی حرف ها رو می دونی.
    سکوت کرد و همون طور بی حرکت نشست. مونده بودم که چه کار کنم مضطرب بودم. اون منو به سوی مرگ هُل می داد و اون وقت طناب دیگری برای نجاتم می فرستاد. می گفت می تونم بمیرم، اما بعد با یه جمله منو بین بودن و رفتن می ذاشت. من عاشق بودم. نمی خواستم بقیه فکر کنند این حقیقت نداشته و من دروغ می گفتم.
    - چرا منتظری؟
    نگاهش کردم. خدایا چه کار کنم؟ با دستی لرزان تیغ رو برداشتم. به اون نگاه کردم. با خونسردی نشسته بود و حرکاتم رو زیر نظر داشت. یخ کرده بودم دستام رو سردی عرق پوشونده بود. مضطرب بودم. بلند شدم و در طول اتاق قدم زدم. تیغ توی دستم داشت می لغزید. نه... نمی تونستم نیرویی عجیب منو از این کار بازمی داشت. بغض گلوم رو می فشرد. مدام صدای سیاوش تو گوشم بود:
    - غزل... غزل... غزل...
    فریاد زدم:
    - نمی تونم... نمی تونم... نمی تونم...
    تیغ روی زمین افتاد. دو زانو به زمین افتادم و های های گریه می کردم. کنارم زانو زد، دستش رو روی شونه هام گذاشت. نگاهش کردم. زار می زدم:
    - نمی تونم... نمی تونم.
    لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
    - خوشحالم که می بینم با خودت کنار اومدی. بلند شو. گریه نکن. تو یه امتحان سخت رو پشت سر گذاشتی. پس زندگی کن بخواه که زندگی کنی.

    پایان فصل 13


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/