صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 50

موضوع: قلبی برای تپیدن | زهرا دلگرمی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پدر گفت :
    _ من واقعا متاسفم که اینطور شد اما پیش اومده ، دیگه برای بهروز جون هم قحطی دختر نیومده . به هر کسی لب تر بکنه حتما موافقت میکنه .
    خانم شاهرخ سرش رو به زیر انداخت و لحظاتی بعد نگاهش رو به چهره من دوخت و گفت :
    _ حیف شد با این مسئله که پیش اومده همه ی آرزوهای منم نابود شد . چه فکرهایی کرده بودم .
    دکتر لبخندی زد و گفت :
    _ خب ... مثل اینکه ما هم نباید زیاد عجله میکردیم بهتر بود که اول با خود شما این مسئله رو مطرح میکردیم و بعد اگه اوضاع مساعد بود می اومدیم .
    بهروز سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلم خیلی به حالش می سوخت . تو دلم میگفتم کاش با پیشنهاد سیاوش موافقت میکردم و امروز با اون بیرون میرفتم چون در اون صورت دیگه مجبور نبودم این وضع رو تحمل کنم . دوباره روی صندلی ام نشستم . مادر گفت :
    _ مهری خانم جون حالا اشکالی نداره . خودتون رو ناراحت نکنید . به قول شهرام دختر خوب برای بهروز جون کم نیست .
    بهروز به مادرم نگاه کرد و با صدای گرفته ای گفت :
    _ درسته اما من انتخاب خودم رو کرده بودم و میخواستم با دختر شما ازدواج کنم با غزل .
    و به من نگاه کرد و ادامه داد :
    _ اما حالا با این اوضاع فکر نکنم حالا حالاها دختری رو انتخاب کنم .
    از جاش بلند شد و گفت :
    _ خب پر ، مادر ، بهتره رفع زحمت کنیم .
    پدر بلند شد و گفت :
    _ یعنی چه؟ بشین پسر جون قراره شام رو با ما باشید .
    _ متاسفم آقای محجوب من که اصلا نمیتونم بمونم . با اجازه همگی من میرم . خدا نگهدار .
    و خیلی سریع رفت . امیر بلند شد که مانع اون بشه اما دکتر گفت :
    _ نه امیر جون بذار تنها باشه . یه کمی به خلوت احتیاج داره .
    همگی دوباره نشستیم . من سرم رو به زیر انداخته بودم و نمیدونم که چرا خجالت میکشیدم . آخه چرا اونا میخواستند با این عجله برای بهروز زن بگیرند و چرا منو برای اون انتخاب کرده بودند و چرا به این شکل مسئله رو مطرح کرده بودند و چراهای دیگه ای که جوابی براشون نداشتم . مادر رفت و با سینی شربت بازگشت . تعارف کرد اما خانم شاهرخ برنداشت . دکتر یکی برای خودش برداشت و یکی دیگه برای همسرش روی میز گذاشت . بغض گلومو میفشرد . از خودم متعجب بودم که چرا ناراحتم . اما میدونستم که به خاطر بهروز نیست چون هیچ احساسی نسبت به اون نداشتم . ناراحتی ام به خاطر خانم و آقای شاهرخ بود که چطور مثل شکست خورده ها نشسته بودند . بعد از لحظاتی خانم شاهرخ گفت :
    _ متاسفم که اینطور شد . به هر حال به خاطر زحمتی که کشیدید ممنونیم . راستش بهتره ما بریم . برای بهروز نگرونم . میترسم طوریش بشه آخه خیلی زود رنج و احساساتیه .
    بلند شد و گفت :
    بهرام جون حاظری؟
    دکتر نیز بلند شد .
    پدر گفت :
    _ کاش میموندید اما اگه اینطور راحت ترید ما هم حرفی نداریم . به هر حال باز هم متاسفیم .
    شاهرخ دست پدر رو به گرمی فشرد و گفت :
    _ برای چی متاسفی دوست عزیز؟ تو که کاری نکردی یعنی هیچ کس گناهی مرتکب نشده ... خب خانم محجوب خیلی زحمت کشیدید .
    _ خواهش میکنم ... اما با این اوضاع اصلا به شما خوش نگذشت .
    تا کنار در بدرقه شون کردیم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی رفتند دوباره به پذیرایی برگشتیم . پدر نشست و سرش رو چندین بار تکون داد . امیر گفت :
    _ چه بد شد . من که خیلی ناراحت شدم .
    پدر گفت :
    _ من حتی فکرش هم نمیکردم عجب افتضاحی شد .
    مادر به من نگاه کرد و گفت :
    _ تو چرا ناراحتی دخترم . تو که گناهی نکردی . اشتباه از اونا بوده که عجولانه موضوع رو مطرح کردند و این طوری شد .
    _ من واقعا ناراحت شدم بعد از چندین سال به خونه ی ما اومده بودند و اون وقت ...
    امیر گفت :
    _ دلم خیلی برای بهروز سوخت . بیچاره رو دیدید چطوری رنگش پرید؟ معلوم نیسن الان کجاست و چه حالی داره .
    مادر بلند شد و گفت :
    _ به هر حال اینم برای خودش ماجرایی بود بهتره دیگه فکرش رو هم نکنید نباید بیشتر از این خودمون رو عذاب بدیم . ما که کاری نکردیم .
    و پدر گفت :
    _ درسته . بهتره بحث رو تموم کنیم .
    بعد منو مادر وسایل رو جمع کردیم میلی به خوردن شام نداشتیم من شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم . از دو طرف ناراحت بودم . یکی این که سیاوش با من قهر کرده بود دوم به خاطر این ماجرای تلخ و ناراحت کننده . ناراحتی ام به خاطر پدر و مادر بهروز و همین طور نافرجام موندن عشق اون بود .
    ***
    با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم . چقدر زود صبح شده بود . بلند شدم و به دستشویی رفتم . از دیدن قیافه ام خنده ام گرفت . خیلی نامرتب بودم . بعد از شست و شوی دست و صورتم خودم رو مرتب کردم .
    مادر توی آشپزخونه بود :
    _ غزل بیا صبحانه بخور دخترم .
    _ سلام مادر . اما من صبحانه نمیخورم .
    _ چرا؟ تو که دیشب شام هم نخوردی . بیا یه چیزی بخور ضعف می کنی ها .
    _ باور کنید اصلا میل ندارم . من رفتم خداحافظ .
    چند لحظه توی حیاط ایستادم و نفس کشیدم . وقتی رفتم بیرون صدایی شنیدم :
    _ سلام!!
    برگشتم و نگاهش کردم . چنان از دیدنش خوشحال شدم که حد نداشت . شاخه گل سرخی توی دستش بود که اونو به حالت قهر به طرفم گرفته بود . گل رو با خوشحالی گرفتم :
    _ سلام عزیزم . خیلی از دیدنت خوشحالم .
    مثلا با من قهر بود و زیاد تحویلم نمیگرفت . رفت پشت فرمان اتومبیلش نشست .
    همونطور ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
    _ لطفا سوار شو .
    خندیدم و کنارش نشستم . گفتم :
    _ فکر میکردم با من قهری .
    _ فکر نکن آشتی کردم چون هنوزم قهرم .
    _ وای خدای بزرگ چقدر دلم شکست .
    خندیدم و ادامه دادم :
    _ این لوس بازی ها چیه . قهر کار بچه هاست .
    _ مگه من و تو خیلی بزرگیم؟
    _ خب معلومه من و تو دو تا آدم بزرگیم .
    _ خیلی خوشمزه شدی . مثل اینکه مهمونی خیلی خوش گذشته .
    _ آه گفتی مهمونی و دلم گرفت .
    _ چرا؟
    _ دیروز مهمونی نبود . مراسم عذاداری بود .
    نگاهم کرد و گفت :
    _ فکر کردی خیلی زرنگی . من که خوب میدونم دیروز چقدر بهت خوش گذشته پس نمیخواد سر من شیره بمالی .
    با تعجب گفتم :
    _ عجب آدمی هستی ها . باور کن شوخی نمیکنم . دیروز که مهمونا اومدند یه اتفاقی افتاد .
    _ چه اتفاقی نکنه دزدی ، چیزی اومده بود .
    _ بله؟
    خندید و گفت :
    _ بله .
    حرکت کردیم و گفتم :
    _ منظورت چی بود؟
    _ هیچی تلافی بود . حالا بگو ببینم منظورت از عذاداری چی بود؟
    _ چیز خاصی نبود .
    _ حالا میخوای بازی در بیاری؟
    خندیدم و گفتم :
    _ نه باور کن اما میترسم ناراحت بشی .
    _ تو به حد کافی منو ناراحت کردی این یکی هم روش .
    _ سیاوش . تو از دستم ناراحتی؟
    _ آره خیلی . آخه کدوم دختر عاقلی به اولین درخواست نامزد عزیزش جواب رد میده که تو دادی؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    _ معدرت میخوام . قول میدم که دیگه تکرار نشه . باشه؟
    _ خیلی خب باشه. حالا منظورت از عذاداری چیه؟
    گفتم :
    _ هیچی . دیروز اومده بودند خواستگاریم.
    به طرز وحشتناکی ترمز کرد . ترسیدم و فکر کردم تصادف کردیم . پرسیدم:
    _ چی شد؟
    _ ببینم کی جرات کرده بیاد خواستگاری؟
    _ به خاطر همین ترمز کردی؟ بابا راه بیفت زهره ترک شدم .
    دوباره حرکت کرد و گفت :
    یاا... حرف بزن ببینم کی جرات کرده ؟
    _ بابا جون چه فرقی داره اونها اومدند خواستگاری ما هم گفتیم غزل شوهر داره .
    خندید و گفت :
    _ آفرین آفرین . کار درست همین بود . چه معنی داره وقتی غزل شوهر داره یکی دیگه بپره وسط و بگه من غزل رو میخوام .
    _ حالا با من آشتی کردی؟
    نگاهم کرد و با لحنی گرم گفت :
    _ الهی من فدات بشم مگه میتونم تو رو نبخشم؟ تو نازنین منی .
    چنان هیجان زده شدم که در یک لحظه دست بر شونه اش انداختم و صورتش رو بوسه باران کردم . در حالی که ذوق زده شده بودم و میخندیدم گفتم :
    _ وای خداجون منو بخشیدی . ممنونم . چقدر راحت شدم . دوستت دارم سیا . دوستت دارم .
    از دین چهره اش تعجب کردم مثل گچ سفید شده بود . ماشین رو گوشه ای نگه داشت و به من نگاه کرد .
    با تعجب پرسیدم :
    _ چی شده؟
    مستقیم نگاهم کرد و گفت :
    - تو منو بوسیدی؟
    _ آره . کار بدی کردم؟ ناراحت شدی؟
    لبخندی زد و گفت :
    _ معلومه که نشدم . تازه خیلی هم خوشحال شدم . میدونی غزل آخه تو یه دفعه پریدی بغلم و منو بوسیدی . من هم شوکه شدم .
    خندیدم . اونم خندید و گفت :
    _ خیلی خوبی غزل .
    _ وای تو رو خدا راه بیفت امروز به بیمارستان دیر می رسم ها .
    _ خیلی خب عزیزم الان میریم .
    بالاخره رسیدیم . نگاهمکرد و گفت :
    _ اینم بیمارستان .
    _ ممنونم . فعلا خدانگهدار.
    _ بعد از ظهر میام دنبالت .
    _ باشه منتظر میمونم .
    خواستم پیاده بشم که بازوم رو گرفت و صورتم رو بوسید . با این حرکت سیاوش حسابی دستپاچه شدم .
    لبخندی زد و گفت :
    _ خداحافظی نامزدها این طوریه اگه نمیدونستی یاد بگیر .
    فقط چند بار سرم رو تکون دادم . خندید و گفت :
    _ برو دیگه دختر چنان ماتش برده که انگار جن دیده .
    لبخندی زدم و به آرامی گفتم :
    _ دوستت دارم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سریع پیاده شدم و به حالت دو وارد بیمارستان شدم . چنان از پله ها تند بالا می رفتم که چند نفر با تعجب نگاهم کردند . توی راهرو به ستاره برخورد کردم . با دو دست نگهم داشت و گفت :
    _ سلام چی شده؟ مگه هولی که این طوری میدوی؟
    نگاهش کردم و اون به آرومی سوتی زد :
    _ هی! ببین چه رنگی شده . مگه رفتی تو کوه آتشفشان که داغ کردی و این رنگی شدی؟ اما خودمونیم خیلی خوشگل تر شدی .
    _ سلام . مگه رنگم خیلی ناجوره؟
    _ مثل گل سرخ شدی . چی شده ناقلا .
    _ هیچی مگه قراره چیزی بشه؟
    _ نه گفتم شاید با سیاوش جونت اومده باشی .
    _ آره تو از کجا فهمیدی؟
    _ ببینم چی کارت کرده که این طوری سرخ شدی؟
    سرم رو پایین انداختم و خندیدم . ستاره قهقهه ای زد و گفت :
    _ حالا اولشه .
    جوابش رو ندادم به ایستگاه رفتم و کارم رو شروع کردم . به اتاق ها سر زدم و رسیدگی های لازم رو انجام دادم . تو حال خودم بودم و به سیاوش فکر میکردم و دوست نداشتم با صحبت کردن با پرستاران فرصت فکر کردن به اون رو از دست بدم . ستاره مدام میخواست با من شوخی بکنه . من هم برای اینکه اونو دست به سر کنم میگفتم :
    _ مثلا تو پرستاری باید به کارت بچسبی نه اینکه این ور و اون بری و با دیگرون شوخی بکنی . پرستاری الکی نیست . یه لباس سفید تن کردن که نیست .
    ستاره میخندید و میگفت :
    _ خیلی خب بابا فهمیم نمیخوای شوخی کنم رفتم . لطفا انقدر سرزنشم نکن .
    و میرفت . فقط منتظر بعد از ظهر بودم تا اون دنبالم بیاد . با هم صحبت بکنیم . دلم هر لحظه برای دیدنش پر می کشید . برای شنیدن صداش ، لحن شیرین کلماتش .
    وقتی ساعت کاریم تموم شد سریع لباس هام رو عوض کردم . ستاره اومد و گفت :
    _ راستی غزل فردا باید شیفت شب باشیم ها .
    _ باشه یادم میمونه .
    خداحافظی کردم و رفتم از گل های توی محوطه بیمارستان یک شاخه چیدم و بعد بیرون رفتم . کنار ماشین ایستاده بود با دیدنش قلبم به لرزه دراومد . با لبخندی از هیجان به طرفش رفتم .
    _ سلام خانم . خوبی؟
    _ سلام خوبم . تو خوبی؟
    _ از این بهتر نمیشه . خب بپر بالا بریم .
    سوار شدیم . میدونید از صبح همون روز به بعد عشق بین من و اون چند برابر شده بود صمیمیتی که بین ما بود بیشتر از قبل شده بود در واقع حالا بین عشق من و سیاوش هیچ مانعی نبود .
    _ حالت که خوبه . نه؟
    _ عالیه.
    _ خوشحالم که خوبی .
    نگاهش کردم و گفتم :
    _ سیاوش .
    _ جونم .
    لبخندی زدم و گفتم :
    _ میخوام بگم ... بگم که خیلی ... خیلی ...
    _ بگو دیگه .
    و خندید .
    _ دوستت دارم .
    ماشین رو گوشه ای نگه داشت . نگاهم کرد نگاهی گرم و عاشقونه .
    _ با این حرفات دیوونم میکنی . میترسم دفعه بعد با یه شاخه گل بیای تیمارستان دیدنم .
    خندیدم :
    _ چقدر با ذوقی .
    نیشگونی از گونه ام گرفت و با شادی هر چه تمام تر گفت :
    _ بابا دیوونم کردی . کشتی منو .
    پیاده شدیم و دست در دست هم شروع به قدم زدن کردیم .
    _ میدونی غزل ، نمیدونم چرا میترسم .
    _ از چی؟
    _ از این که ... این که یه وقتی چشم باز کنم و ببینم تو نیستی .
    با تعجب نگاهش کردم . جمله اش باعث حیرتم شد .
    - اما تو نباید این طوری فکر بکنی .
    _ میدونم . میدونم .
    نگاه عاشقش رو به چشمهام دوخت و با لبخندی گفت :
    _ خیلی خب . دیگه نباید از این حرفا زد . دوست داری کمی بدویم؟
    _ بدم نمیاد .
    _ پس شروع کن .
    و ناگهان دوید و منم مجبور شدم به دنبالش بدوم . اما خیلی زود خسته شدم . وقتی ایستادم با خنده به طرفم اومد و گفت :
    _ چی شده هنوز هیچی نشده خسته شدی؟
    _ آخه عادت به دویدن ندارم .
    _ باید از این به بعد عادت کنی . من همیشه عجله دارم .
    _ دیوونه !
    خندیدیم و به طرف ماشین رفتم . دنبالم اومد و گفت :
    _ غزل تو دوست داری کار کنی؟
    _ خب من پرستاری رو دوست دارم .
    _ اما من دیگه نمیخوام تو کارکنی .
    _ برای چی؟
    _ می ترسم از دستت بدم .
    _ وای سیاوش دیگه دوست ندارم این طوری حرف بزنی .
    _ خب نگرونم .
    _ اما آخه این چه جور نگرونیه که باعث ناراحتی میشه؟
    _ معذرت میخوام سعی میکنم دیگه ناراحتت نکنم .
    _ خیلی خب . حالا بهتر نیست منو برسونی خونه امون؟
    _ باشه عزیزم . برو سوار شو .
    وقتی دوباره سوار ماشین شدم اون حرکت کرد و پرسیدم :
    _ چرا ساکت شدی؟
    _ آخه میترسم حرفی بزنم و تو ناراحت بشی .
    _ خدای من ! سیاوش .
    خندید . قهقهه میزد . گفتم :
    _ فکر نکنم زن یه آدم دیوونه و روانی شده باشم .
    _ عزیزم خیلی هم دلت بخواد که زن من شدی .
    _ چرا . برای اینکه دیوونه هستی ؟
    گفت :
    _ کم و بیش .
    باز هم میخندید . من هم خندیدم . راستش دلم نمیخواست شادیش رو خراب کنم اما دوباره نگرونی تموم دلم رو پر کرده بود و به یاد امیر حسین و تهدیدش افتادم درسته که از اون روز هیچ عکس العملی نشون نداده بود اما من اونو میشناختم . میدونستم دست بردار نیست . به هر حال سیاوش به خاطر من میخندید به خاطر من شاد بود پس من نباید ناراحتش میکردم .
    روزها از پی هم می اومدند و میرفتند . سیاوش روز به روز عاشق تر از پیش میشد منم که دیوونه اون بودم . دیگه از بهروز خبر نداشتم . تو بیمارستان رفتار دکتر شاهرخ مثل همیشه بود . با لبخند با من برخورد میکرد . مرد فهمیده ای بود . وقتی حال بهروز رو پرسیدم گفت که خوبه نگرون نباشم . زیاد هم ناراحت نبودم . راستش اون قدر به سیاوش و عشقش فکر میکردم که دیگه وقتی برای فکر کردن به بهروز باقی نمیموند .
    روزهای تعطیلم رو با سیاوش میگذروندم و با اون خوش بودم . بعد از مدتی امیر حسین کارت عروسی چنگیز رو آورد . حوشحال بود . میگفتم تو هم باید دست به کار بشی . میخندید حالا دیگه امیرحسین واقعا عوض شده بود و من از بابت خیلی خوشحال بودم اما نمیدونم چرا ته دلم راضی نمیشد .
    پایان فصل
    7


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 8 (قسمت اول)

    دو ماه و نيم از روزى كه با سياوش عقد كرده بودم مى گذشت. حالا ديگه من و ستاره و مينا هر سه نامزد داشتيم. چنان سر به سر هم مى گذاشتيم كه حد نداشت. مينا هم كه حالا با افشار نامزد شده بود سر از پا نمى شناخت و خيلى هيجان زده بود!
    پنج شنبه بود صبح كه از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه تصميم داشتم كمى به كارهاى خودم برسم و اتاقم رو مرتب كنم. تا خواستم دست به وسايلم بزنم مادر وارد اتاقم شد و گفت:
    - مگه نمى شنوى چند بار صدات كردم.
    - ببخشيد. اصلا نشنيدم. مگه اتفاقى افتاده؟
    - سياوش اومده. بدو بيا.
    - سياوش؟
    كارها رو رها كردم و با سرعت از اتاق بيرون اومدم.
    - سلام! چه عجب!
    - سلام! عجب به جمال خوشگلت!
    نگاهم به مادر افتاد كه مى خنديد به آشپزخونه رفت و به آرومى زير گوش سياوش گفتم:
    - خجالت بكش. ديگه جلوى مامانم اَدا اَطوار نريزى ها!
    - خب علاقه اس. نمى تونم كه نابودش كنم.
    - من كه نگفتم همچين كارى كنى. گفتم مراعات كن.
    - چَشم عزيزم! چى كار مى كردى؟
    - مى خواستم اتاقم رو تميز كنم.
    به راحتى وارد اتاقم شد و گفت:
    - اينجا كه تميزه. الكى مى خواى خونه رو به هم بزنى كه چى بشه؟!
    - آخه خيلى وقته به اتاقم دست نزدم.
    - پس به من دست مى زدى؟!
    خنديد و روى تختم نشست. مادر اومد در حالى كه توى دستش سينى ميوه و شيرينى و ليوانى پر از شربت بود.
    - آخِـى! مادر خانمم از خانمم مهربون تره. ياد بگير دختر.
    مادر خنديد و گفت:
    - اَمون از دست تو پسر!
    رفت و در رو هم بست. کنار سياوش نشستم و گفتم:
    - مامانم رو جادو كردى؟ اين قدر دوستت داره كه خدا مى دونه.
    - من هم دوستش دارم عزيزم.
    - تو خيلى مهربونى سياوش.
    - از تو به ارث بردم!
    - اما من كه هنوز نمردم ارثم به تو برسه!
    انگشت اشاره اش رو روى لبهام گذاشت و با لبخند گفت:
    - ديگه حرفى از مردن نزنى ها.
    نمى دونم چرا شيطنتم گل كرد يه دفعه انگشتش رو گاز گرفتم! دادش به هوا رفت.
    - چى كار مى كنى؟
    با خنده انگشتش رو گرفتم و گفتم:
    - حالا پسر خوبى شدى؟
    نگاهم كرد و گفت:
    - مثلا ادبم كردى؟ باشه چنان اذيتت بكنم.
    - واى نكنه مى خواى منو دار بزنى؟
    در حالى كه اونم مثل من مى خنديد گفت:
    - يه كارى مى كنم... مى بينى حالا صبر كن.
    انگشتش رو چند مرتبه بوسيدم و مثلا التماس كنان گفتم واى نه. تو رو خدا كاريم نداشته باش. من مى ترسم. ديگه از اين كارها نمى كنم.
    - بابا ولم كن دارى خفه ام مى كنى.
    - سياوش جونم. ديگه از اين كارها نمى كنم. قول مى دم. تو هم كارى با من نداشته باش.
    - خيلى خب. ولم كن بابا. خدايا...
    هر دو خنديديم. شاد و سرمست دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
    - فردا صبح زود مى خوايم بريم كوه. تو هم بايد بياى.
    - كوه؟!
    - آره بهونه هم نيار كه كار دارى و نمى تونى بياى.
    - نه مى يام. مى ياى دنبالم؟
    - نه. نه الان با من مى ياى مى ريم خونه مون شب مى مونى صبح با هم مى ريم.
    - دو نفرى؟
    - نه بابا سيامک و سهيلا هم مى يان. كيانوش و كيميا هم هستند. كيا مى خواد دوست دخترش رو هم بياره!
    - مگه كيا دوست دختر داره؟
    - نمى دونستى؟
    - نه!
    - آره بابا. به جاى يكى چند تا هم داره. سيامک هم قراره ترانه رو بياره. مى شناسيش كه دختر عمه ام.
    - آره. خب باشه فردا مى يام.
    - نخير. الان مى ياى بريم.
    - الان؟ از حالا بيام چه كار كنم؟!
    - معلومه. مى ياى كنار خودم مى شينى!
    بلند شدم و گفتم:
    - خيلى خب. من بايد اول كمى اينا رو جمع و جور كنم بعد...
    - يعنى چه. يعنى نمى ياى؟
    - عزيزم چرا عصبانى مى شى. معلومه كه مى يام اما اول...
    - نه نه نه! همين حالا بايد بريم.
    - خيلى خب بذار به مامانم بگم.
    موضوع رو به مادرم گفتم اون مخالفتى نكرد. سياوش اومد و گفت:
    - بفرما. مثلا نامزدش اومده اون وقت نشسته با مادرش صحبت مى كنه. آخه مادر جون اين درسته؟!
    مادرم خنديد و گفت:
    - واى پسر. تو چقدر زبون دارى از حالا نگرون غزل شدم!
    سياوش خنديد و در جواب مادر گفت:
    - نترسيد مادر جون بهتره نگرون من باشيد. اين دخترى رو كه من مى بينم... ول كن. نگم بهتره.
    خنديد! گفتم:
    - پشيمونى خب بگو.
    - نه هنوز پشيمون نشدم. خب اجازه صادر شد؟
    - آره مامان مى گه بريم عيبى نداره.
    - دست مادر زن جان گلم درد نكنه. فدات شم مادر با اون خنده پر مهرت!!
    رويم رو برگردوندم و گفتم:
    - ببين چقدر زبون مى ريزه. خدا به داد من برسه!
    خنديد و هولم داد گفت:
    - زودتر برو حاضر شو دختر جون بدو ببينم.
    با خنده به طرف اتاقم رفتم. بعد از اين كه حاضر شدم اومدم و ديدم كه سياوش روى صندلى لميده و چشماش رو بسته. جلو رفتم و پرسيدم:
    - خوابى؟
    در حالى كه چشاش بسته بود با لبخند گفت:
    - كمى تا قسمتى!
    - پاشو ببينم. زود باش. مامان كجاييد؟
    مادر اومد و پرسيد:
    - مى ريد؟
    - بله ديگه. من مى رم فردا هم غروب برمى گردم.
    - باور كن مادر اگه دست من بود براى هميشه پيش خودم نگهش مى داشتم.
    - نترس پسرم. چشم روى هم بذارى مى بينى هم غزل زنت شده هم چند تا بچه توپول و موپول دور و برت رو گرفتن.
    سياوش خنديد و گفت:
    - خيلى خوش فكريد مادر جون، اما به نظرم شيش تا بچه كافى باشه!
    با تعجب گفتم:
    - شيش تا؟!
    - آره ديگه مگه اشكالى داره؟ من عاشق بچه هام.
    نزديک بود از شرم زياد جلوى مادرم آب بشم. اما سياوش عين خيالش نبود. بى هوا زدم روى بازويش و گفتم:
    - راه بيفت.
    در حالى كه مى خنديد گفت:
    - مادر خدانگهدار.
    من هم خداحافظى كردم و مادر برامون آرزوى سلامتى كرد.
    وقتى توى ماشين، كنارش نشستم گفتم:
    - بى شرمى رو به سر حد خودش رسوندى سياوش. داشتم جلوى مامانم آب مى شدم!
    - چرا عزيزم. اگه تو آب مى شدى من بايد چه خاكى به سرم مى ريختم.
    - خاک رُس! تو چرا اين قدر خونسردى. اعصابم رو خُرد مى كنى.
    - الهى بميرم.
    فرياد زدم:
    - سياوش!
    خنديد و گفت:
    - خيلى خب. چرا داد مى زنى؟
    - حسابت رو مى رسم. خيلى بدجنسى. اين طورى خيلى ناراحتم مى كنى!
    - اى داد بى داد! مى يام تو رو بخندونم ناراحت مى شى!؟ چرا كارهات برعكسه عزيزم!
    تصميم گرفتم جوابش رو ندم هر چند كه اون قصد خندوندن منو داشت ولى نمى دونست عصبى مى شم. تو خونه اونا انگار مى دونستند كه من هم مى خوام بيام، مادر سياوش به گرمى منو به آغوش كشيد و گونه ام رو بوسيد. وقتى توى پذيرايى نشستيم با لبخند نگاهم كرد و پرسيد:
    - خب ديگه چطورى خوشگلم.
    تشكر كردم. سهیلا برام میوه گذاشت و گفت:
    - خیلی کم اینجا می یای. باید زود به زود بیای.
    - دست خودم که نیست. کارهام زیاده.
    - نمی تونی کارت رو کنار بذاری؟!
    به سهیلا نگاه کردم و گفتم:
    - من کارم رو دوست دارم. نمی تونم رهاش کنم.
    سیاوش لبخندی زد و گفت:
    - حالا از کار بگذریم. اصل حالت چطوره؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    سعی کردم نخندم. در اون لحظه سیامک به خونه اومد با دیدنم لبخند زنان سلام داد و من به گرمی جوابش رو دادم. اون هم در جمع ما نشست. سیاوش پرسید:
    - قرارت رو با فرید به هم زدی؟
    - آره. کلی غُر زد تا قبول کرد.
    - غزل می مونی که فردا بریم کوه؟
    - آره سهیلا جون.
    سهیلا گفت:
    - خیلی خوشحالم از این که تو هم می یای باور کن تنهایی حوصله ام سر می رفت.
    - چرا تنها؟ قراره کیمیا هم بیاد. تازه ترانه و دوست دختر کیانوش هم میان.
    سیاوش که داشت چایی می خورد با شنیدن جمله ام به سرفه افتاد. پرسیدم: چی شده؟
    سهیلا خندید و گفت:
    - نترس. چیزی نیست.
    - آخه دختر چرا این کیانوش بدبخت رو زود لو دادی؟
    خندیدم و با شوخی گفتم:
    - پس قراره این پسرۀ چشم سفید قاچاقی دوست دخترش رو بیاره؟!
    سهیلا در حالی که می خندید گفت:
    - خیلی باحالی غزل. خیلی.
    - برای اینه که خانم منه.
    اعظم خانم در حالی که می خندید گونه ام رو کشید و گفت:
    - کمتر دل این بچه ام رو آب کن.
    - آخه مادر جون اگه زیادی بهش رو بدم لوس می شه.
    - خدایا زنم باید هوادارم باشه در عوض... ای داد بی داد. عجب زمونه ای شده!
    سیامک لبخند زنان دستی به شانه سیاوش زد و گفت:
    - زیاد غصه نخور. می گذره!
    ناهار رو توى جمع صميمى و دوستانه اى خورديم. تا غروب همين طورى سر به سر هم گذاشتيم. اون قدر خنديده بوديم كه حس مى كردم دارم منفجر مى شم. واقعا خونواده سياوش عالى بودند.
    اون شب يكى از بهترين شب هاى زندگى ام بود. با سياوش توى ايوان نشسته بوديم و به آسمون نگاه مى كرديم. به آسمونى كه برق ستاره هاى چشمک زن نگاه دو تا دلداده مثل من و سياوش رو درخشان كرده بود.
    - من شبها رو خيلى دوست دارم. وقتى تو شب به آسمون نگاه مى كنم، حس مى كنم آسمون داره باهام حرف مى زنه. حس مى كنم ستاره ها هر كدوم با سوسو زدن خودشون مى خوان خبرى رو به من بدن. انگار مى خوان از آينده و سرنوشتم حرف بزنند.
    - خيلى خوب حرف مى زنى. حرفات باعث آرامشم مى شه.
    سياوش با لبخند منو به طرف خودش كشيد. سرم رو روى سينه اش گذاشتم و اون به آرومى موهام رو نوازش مى كرد و من به طنين خوش قلبش گوش مى دادم. صداى هر تپش قلب اون برام به معناى هزاران هزار اميد بود. به معناى زندگى بود.
    - هميشه آرزوم اين بود تا بتونم كسى رو كه واقعا دوستش دارم به دست بيارم. آخ اگه بدونى تو بيمارستان با ديدن تو چه حالى بهم دست داد. همون روزى كه با خشم وارد اتاقمون شدى و با عصبانيت نگاهمون كردى. تو يه لحظه فكر كردم يه فرشته سپيد پوش زيبا روى از آسمون ها براى توبيخ ما به زمين اومده. آخه باعث ناراحتى يه پرستار شده بوديم. وقتى نگاهت تو چشمام ثابت موند حس كردم قلبم مى خواد از قفسه سينه ام بيرون بزنه. هيچ وقت جلوى دخترى دست و پام رو گم نكرده بودم اما تو تموم غرورم رو نابود كردى. به جاى اون عشق رو تو قلبم جا دادى. وجودم پر شد از بوى تو. تو بوى خوشى مى دى. اين رو هميشه حس مى كنم.
    - چه بويى دارم؟
    - بوى خاصى دارى. انگار عطرى از گل هاى بهشتى ساختند. غزل بدون كه... بدون...
    نگاهش كردم. نگاهم كرد و به آرومى گفت:
    - تا آخرين لحظه زندگى دوستت دارم.
    احساس خوبى داشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 8

    - خانمى بيدار شو. غزل. عزيزم.
    چشم باز كردم نگاه قشنگ سياوش بود كه تو نگاه خواب آلود من گره خورد. لبخندى زد و گفت:
    - پاشو حاضر شو. بايد بريم.
    نگاهى به اطرافم انداختم. روى تخت سياوش خوابيده بودم. اون حاضر و آماده ايستاده بود.
    - من كه خيلى خوابم مى ياد. هنوز هوا تاريكه.
    - پاشو حاضر شو بيا صبحانه بخوريم. پاشو عزيزم.
    بلند شدم و نشستم. واقعا خوابم مى اومد. سياوش به آرومى زد روى گونه ام و گفت:
    - بيدارى؟ پاشو حاضر شو. پاشو تنبل. من مى رم پايين، تو هم بيا.
    رفت و من بعد از كشيدن خميازه اى طولانى بلند شدم و لباس پوشيدم.
    سياوش، سيامک و سهيلا حاضر شده بودند. با ديدنم لبخند زدند و سلام و صبح بخير گفتند. من هم در حالى كه باز خميازه مى كشيدم جوابشون رو دادم. اعظم خانم جلو اومد و با مهربانى گفت:
    - بيدار شدى عزيزم. بيا صبحانه بخور. بيا عزيزم.
    - مگه بچه ها خوردند؟
    - نه. همگى بياين.
    سياوش دستم رو كشيد و گفت:
    - بيا ديگه. باز كه خميازه مى كشى.
    همگى صبحانه اى رو كه اعظم خانم آماده كرده بود خورديم و بعد از اون صداى زنگ خونه در فضا پيچيد. سيامک در رو باز كرد. ترانه بود كه پدرش اونو رسونده بود و خودش رفته بود. سيامک با ديدن اون گويى جانى تازه گرفته باشه چنان شارژ شده بود كه من بى اختيار خنده ام گرفت. بعد از اين كه آماده شديم از اعظم خانم و آقاى راد خداحافظى كرديم و بيرون اومديم. سياوش پشت فرمان اتومبيل نشسته بود و سيامک هم در صندلى جلو نشست. من و سهيلا و ترانه هم روى صندلى عقب نشستيم.
    ماشين حركت كرد و ترانه گفت:
    - خيلى خوابم مى اومد اما چون سيامک خواسته بود قبول كردم!!
    سيامک لبخندى مهربان به روى ترانه زد و من با لبخند گفتم:
    - پس حتما سيامک خوشحاله كه تو به درخواستش جواب مثبت دادى.
    سهيلا با شيطنت گفت:
    - ان شاءا... هميشه جواب مثبت بده.
    ترانه با گونه هايى گلگون سرش را به زير انداخت و سياوش گفت:
    - اى بابا چرا دختر عمه ما رو شرمنده مى كنيد. ترانه جواب مثبت سيامک رو خيلى وقته داده اما بايد صبر كنه تا من خانم خودم رو به خونه ببرم بعد دست به كار بشن.
    با خنده گفتم:
    - پس ما اين وسط مشكل ساز شديم. سياوش چرا بنده خداها رو اسير كردى؟!
    - عزيزم تو اگه همين حالا قبول كنى فردا پس فردا عروسى كنيم اين دو تا هم خلاص مى شن.
    - تو هم كه هميشه وسط دعوا نرخ تعيين مى كنى!
    - باور كن زن داداش جون اگه من برادر بزرگتر بودم...
    - مثلا چه مى كردى؟ هان!
    - هيچى. فقط زود دست زنم رو مى گرفتم و مى رفتم سر زندگيم!
    - نه بابا. پس خوبه تو برادر بزرگتر نشدى. وگرنه ترانه از دستت عاصى مى شد.
    خنديديم و گفتم:
    - باور كن هميشه فكر مى كنم سيامک برادر بزرگتره. چهره اش كه اين طور نشون مى ده.
    - عزيزم پيرى زودرسه. نه كه عاشقه، آدم عاشق هم زود پير مى شه ديگه!
    - پدر عاشقى بسوزه. كه دودمان آدم رو به باد مى ده!
    تا رسيدن به مقصد، صحبت ها ادامه داشت. كيانوش و كيميا زودتر از ما رسيده بودند. با ديدنمون جلو اومدند و احوالپرسى كردند. در اين ميان دختر ناشناسى هم جلو آمد و سلام داد چهره اش مثل گُل ناز بود. با ديدنش اولين كسى كه سلام داد سياوش بود چون اونو مى شناخت. كيانوش در حالى كه گويى كمى خجالت زده بود گفت:
    - ايشون... ايشون...
    - بابا بگو. اين ها خودشون از همه چيز خبر دارند!
    و جمله سياوش باعث شد كيانوش راحت تر صحبت كنه:
    - ايشون دوست بسيار عزيز من نيلوفر جون هستند.
    به اين ترتيب ما رو هم به اون معرفى كردند. و بعد از اون كوهنوردى پر از شور و هيجان بود كه شروع شد. حالا هوا كاملا روشن شده بود. توى راه دستم توى دست سياوش بود و به كمک اون بالا مى رفتم. سيامک هم با ترانه بود و كيانوش و نيلوفر هم با هم بودند. سياوش مى گفت كيا خيلی نيلو رو دوست داره اما پدر نيلوفر اجازه نمى ده با هم ازدواج كنند و كيانوش تلاش مى كنه تا رضايت پدر نيلوفر رو به دست بياره.
    سهيلا و كيميا دو تايى شاد و خندون حرف مى زدند و مى خنديدند و بعضى مواقع سر به سر ما مى گذاشتند. مثلا سهيلا مى گفت:
    - ببين اين دخترها چطور خودشون رو اسير پسرها كردند. ول كنيد بابا خوش باشيد.
    يا كيميا مى گفت:
    - اين پسرها چنان دست اين دخترها رو مى چلونند كه فكر كنم چلاق بشن.
    ما فقط در برابر جملات اونا مى خنديديم و پسرها هم گاهى در دفاع از خودشون جوابى مى دادند. بالاخره به بالاى كوه رسيديم. پسرها با سرعت بساط رو پهن كردند و نشستيم.
    - من كه خيلى دوست دارم خونه ام بالاى كوه باشه. روى قله!
    - ديوونه شدى سياوش؟ پس ما چطورى بيايم خونه ات؟
    - آخه من عاشق طبيعتم.
    - خب همه عاشق طبيعت اند سياوش خان. تنها شما طبيعت رو دوست نداريد.
    - درسته نيلوفر خانم. اما احساس من متفاوت از احساس ديگرونه.
    - چى شده سيا. انگارى خيلى عاشق شدى!
    - عاشق بودم و هستم و خواهم بود.
    و با عشق به من نگاه كرد. به رويش لبخند زدم.
    كيميا گفت:
    - به نظر من شما دو تا زوج بسيار خوشبختى هستيد. خيلى دوست دارم زودتر تو عروسى تون شركت كنم.
    گفتم:
    - حالا بايد تحمل كنى كيميا جون من و سيا فعلا نامزديم. مگه نه سياوش؟
    - بله درسته.
    كيانوش قهقهه اى زد و گفت:
    - آخى! الهى بميرم رفيق نازنينم. غزل خانم چرا اين قدر دل اين رفيق عزيز ما رو آب مى كنى. زودتر عروسى رو راه بندازيد ديگه. دير يا زود چه فرقى مى كنه؟
    - اين طورى بى مزه مى شه. بايد يه كم دلش آب بشه كه بعدا قدرم رو بدونه.
    سهيلا خنديد و گفت:
    - بميرم واسه داداشم!
    - دستت درد نكنه سهيلا جون. تو هم طرف پسرها رو مى گيرى؟
    - نترس غزل جونم. ما همه طرف توييم.
    با شور نگاهم رو به سياوش دوختم و گفتم:
    - مى دونستم.
    و خنديدم. ساعتى همون طور نشستيم و حرف زديم. سياوش بلند شد و گفت:
    - غزل بيا بريم يه كم قدم بزنيم. به خدا ديگه نمى تونم بشينم.
    بلند شدم و گفتم:
    - زودتر مى گفتى من هم از نشستن خسته شدم.
    خنديد و گفت:
    - راست گفتند دل به دل راه داره ها!
    دستم رو گرفت و گفت:
    - ما مى ريم يه كم بگرديم شما هم خوش باشيد.
    - برو خوش باش كه دوران خوشى يه روزى به سر مى ياد!
    به كيانوش نگاه كردم و گفتم:
    - اما كيانوش خان دوران خوشى من و سياوش به سر اومدنى نيست ديگه از اين حرف ها نزنيد.
    چقدر مطمئن جواب كيانوش رو داده بودم و حالا به ياد اون حرف كه مى افتم مى بينم چقدر خوش خيال بودم.
    از پستى و بلندى ها مى گذشتيم. دستم توى دست سياوش بود و نگاه پر احساسش تو نگاهم گره خورده بود و لبخند پر شورش بود هر لحظه به من جونى تازه مى بخشيد.
    يادش به خير. كنار رودخونه رسيده بوديم. روى تكه سنگى نشست منم كنار خودش نشوند. نگاهم كرد و گفت:
    - غزل.
    گفتم:
    - جونم؟
    - دوست دارى تو طبيعت زندگى كنيم؟
    با لبخند گفتم:
    - دوست دارم فقط با تو باشم. جاش مهم نيست. بودن با تو برام مهم ترين چيز توى دنياست.
    - بيا با هم عهد ببنديم. عهد و پيمان وفادارى.
    - اما ما كه به وفادارى و به عشق هم ايمان داريم.
    - مى دونم و اين رو هم به همديگه ثابت كرديم. اما مى خوام حالا كه اين جا نشستيم، كنار آب روان، توى دل طبيعت اين عهد رو با هم ببنديم و به هم قول بديم عاشق بمونيم و با عشق زندگى رو نگاه كنيم و ادامه بديم.
    نگاهش كردم. با عشق، با شور، با احساس وصف ناشدنى.
    - سياوش.
    - جونم. بگو عزيز دلم.
    - من... همين جا عهد مى بندم كه تا آخر، تا آخرين نفس فقط به تو، به عشق تو پايبند بمونم. وفادارى ام رو به تو تا آخر عمر ثابت كنم قول مى دم كه قلبم فقط براى تو بتپه. مال تو باشه.
    نفسى كشيد. يه نفس بلند. گويى در اون لحظه هوا پر شده بود از اكسيژن خالص. اكسيژنى كه فقط من و اون قادر به حس كردنش بوديم.
    - غزل حس مى كنم خوشبخت ترين فرد روى زمينم و از من خوشبخت تر توى دنيا وجود نداره. با وجود تو...
    - مى دونم. نگو. بذار دل هامون، قلبهامون با صداى خودشون عشق رو به هم ثابت كنند.
    - دلم مى خواد اسم اينجا رو بذارم معبد عشقم، جاى خوبيه نه؟
    - هر چى تو بگى همون درسته.
    تو چشمام مى خنديد. خيلى عاشقونه. هنوز نگاهش، خنده اش، صداش، حرفاش رو خوب به ياد دارم. بعد بلند شديم و رفتيم بالاتر. جايى رسيده بوديم كه جز من و اون كس ديگه اى نبود. عشقمون به اوج خودش رسيده بود. نگاهمون طور ديگه اى شده بود كه وصف شدنى نيست. نمى تونم بگم فقط يه جا روى بلندترين قله ايستاديم. بالاى بالا. گويى به آسمون رسيده بوديم. خيلى بالا بوديم. در آغوش اَمن و عاشق سياوش بودم. به پايين نگاه مى كرديم. مى خنديديم. سياوش فرياد مى زد، فريادى پر شور. فريادى از اعماق وجودش:
    - دوسـتت دارم زندگى!
    پشت سر هم فرياد مى زد. من هم با اون هم صدا شدم. شادِ شاد. اون جا، اون لحظه... پر بوديم از احساس و شور و عشق. دو تايى از صميم قلب زمزمه مى كرديم. ما عاشقيم. ما عاشقيم. دوســتت داريــــــم زندگى. دوستت داريـم...
    اون روز يكى از روزهاى پر خاطره و فراموش نشدنى عمرم شد. چقدر زود عمر آدم ها مى گذره. چقدر زود حسرت روزهاى پر شور جوونى، خنجر به قلبِ واموندمون مى زنه و غمگينمون مى كنه. تمام خاطرات اون روز رو تو دفترم نوشتم. جزء به جز. تمام عكس هايى رو كه با هم گرفتيم تو آلبوم نگه داشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 8


    روزها همین طور پشت سر هم می گذشتند. يكى از روزهاى سرد زمستونى بود. امير حسين داشت كاپشنش رو مى پوشيد پرسيدم:
    - كجا مى رى؟
    - با چنگيز قرار دارم.
    - با زنش مى ياد؟
    - نه. مگه من مى خوام با زنم برم كه زنش رو بياره. حرف ها مى زنى ها!
    به حرف اون خنديدم و گفتم:
    - اما تا حالا نديده بودم وقتى با چنگيز قرار دارى اين طور شيک پوش بشى و برى زير دوش ادكلن!
    نگاهم كرد و گفت:
    - حالت خوبه؟ خب آدم وقتى مى ره بيرون بايد شيک و تر و تميز باشه ديگه!
    - درسته اما...
    بلند شدم و كنارش ايستادم. موذيانه گفتم:
    - نكنه تازگى ها چنگيز به يه دختر خانم ناز تبديل شده باشه!
    با تعجب نگاهم كرد و گفت:
    - منظورت چيه؟
    - هيچى. فقط گفتم شايد...
    خنديدم و پرسيدم:
    - تو رو خدا كجا مى خواى برى؟
    - اى بابا. گفتم كه قراره برم پيش چنگيز!
    - خيلى خب برو.
    روى صندلى نشستم و اون با خنده گفت:
    - خودت رو براى من لوس نكن. غزل جون خواهرم چطورى بايد بهت بگم كه دارم مى رم سر قرارم با چنگيز؟!
    - حالا من يه شوخى كردم. تو دست برندارى ها! بابا باور كردم كه مى خواى برى سر قرارت با يه دختر خانم حالا برو. وقتت رو نمى گيرم!
    - عجب گيرى كرديم ها!
    در يک لحظه امير حسين توى چشمانم خيره شد و گفت:
    - من مثل تو بى معرفت نيستم روى قولم مى مونم يا تو يا هيچ كس! فهميدى؟
    امير حسين رفت و باز اون دلشوره لعنتى به سراغم اومد.
    مادر و پدر از صبح به ديدن يكى از اقوام رفته بودند. روز تعطيل من بود. تصميم گرفتم با سياوش تماس بگيرم. پس از شماره گيرى و چند بوق ممتد صداى گرم سيامک رو شنيدم:
    - بله؟
    - سلام سيامک خان. احوال شما؟
    - بَه سلام زن داداش عزيز خودم. حالتون چطوره؟
    - ممنون تو خوبى؟ مامان اينا خوبند؟
    - ممنون. سلام مى رسونند. شما چطوريد؟
    - ما هم خوبيم. سياوش چطوره؟ خونه نيست؟
    - چرا. تو اتاقشه. الان صداش مى كنم.
    بعد از دقايقى صداى پر حرارت سياوش رو شنيدم:
    - سلام خانمى من.
    - سلام بى وفا!
    - اى داد بى داد. چطور دلت مى ياد به من بگى بى وفا.
    - براى اين كه امروز روز تعطيلى منه و تو اصلا يادى از من نكردى.
    - باور كن اصلا وقت نداشتم.
    - مثلا چه كار مى كردى؟
    - هيچى. تا ساعت يازده و نيم ظهر كه خواب بودم بعد هم كه بلند شدم دستى به سر و روم كشيدم وقت ناهار شد و تا الان كه ساعت دو بعدازظهره نشستم خميازه مى كشیدم!
    خنديدم و گفتم:
    - چقدر كار داشتى مزاحم شدم.
    اون هم خنديد وگفت:
    - دست بردار شيطون تنهايى؟
    - آره مامان و بابا رفتن ديدن يكى از اقوام. امير هم با دوستش قرار داشت رفت.
    - خب تو هم مى اومدى اين جا.
    - مگه بى كارم!
    - اى بابا. فقط من بايد بيام دنبالت منت كشى.
    - بله كه بايد بياى!
    - چشم الان تشريف فرما مى شم تا بهت التماس كنم غزل جونم منو به غلامى بپذير.
    - دست بردار. پس مى ياى؟
    - آره منتظر باش.
    - باشه. كارى ندارى؟
    - فعلا نه. از دور مى بوسمت.
    با وسواس آماده شدم دلم مى خواست از هميشه مقبول تر باشم. لباس زيبايى پوشيدم و آرايش ملايمى كردم. هنوز سرگرم بودم كه صداى زنگ باعث شد به ساعت نگاه كنم. تازه يک ربع بود كه از سياوش تلفنى خداحافظى كرده بودم، چطور خودش رو به اين زودى رسونده بود؟! با اين حال خوشحال شدم فكر كردم به خاطر علاقه زياده كه به اين زودى خودش رو رسونده. بى اون كه از پشت آيفن جواب بدم در رو باز كردم و سريع نگاهى دوباره به خودم توى آينه انداختم و از گلدون كريستال شاخه گلى برداشتم و كنار ديوار ايستادم. مى خواستم غافلگيرش كنم. ايستاده بودم كه حس كردم در ورودى خونه باز شد. صدايى اومد:
    - كسى خونه نيست؟!
    فكر كردم صداش رو تغيير داده. خنده ام گرفت. ناگهان از كنار ديوار جلو پريدم و با ديدن شخص مقابلم خشكم زد! خدايا سياوش نبود. قلبم به شدت به قفسۀ سينه ام مى كوبيد. نگاهم از وحشت پر شده بود. اون بود نگاهش اول متعجب اما بعد گويى پرسوز شد. واى. انگار لال شده بودم.
    - سـ... سلام. ببخشيد من.
    چند نفس عميق كشيدم. با لكنت گفتم:
    - بـ.. بـ.. بهروز... تو... تويى...
    نگاهى به سر تا پام انداخت. تو نگاهش برق خاصى رو مى ديدم.
    - معذرت مى خوام من با امير كار داشتم. راستش درباز شد و كسى جواب نداد صبر كردم اما باز كسى نيومد. به خاطر همين جسارتا به خودم اجازه دادم كه بيام تو. متأسفم.
    و سرش رو به زير انداخت. حالا آروم تر شده بودم. هنوز شاخه گل توى دستانم بود. مِن مِن كنان گفتم:
    - من... فكر كردم كه... آخه من منتظر كسى بودم.
    - متوجه ام. عذر مى خوام كه مزاحم شدم. امير... نمى دونيد كجاست؟
    - با دوستش قرار داشت.
    نمى تونستم توى چشمان پر برقش نگاه بكنم. از بودن كنار بهروز دلشوره داشتم. ترس و وحشت بر وجودم مستولى شده بود. من خيلى وقت بود كه ديگه بهروز رو نديده بودم. يعنى از همون شب خواستگارى... نگاهش كردم. حالا هر دو نگاهمون روى هم قفل شده بود. به آرومى گفت:
    - خوشحالم از اين كه ديدمت. دلم... دلم خيلى...
    برگشت و خواست بره. قلبم بود كه مى تپيد. خواست از در ورودى خارج بشه كه به آرومى گفت:
    - همه روياهام رو، همه اميدهام رو، تمام قشنگى ها و خوشبختى هاى زندگيم رو از من گرفتى غزل اما با اين حال فراموشت نكردم. هنوز جات « اينجاست. »
    و دست گذاشت روى قلبش و رفت... قلبم به طور بى سابقه اى درد گرفت. همون طور مثل يه مجسمه خشک شده بودم. انگار در مقابل گردبادى قرار گرفته بودم. حس مى كردم باد داره منو با خودش مى بره. نمى دونم چند لحظه يا چند دقيقه بى حركت ايستاده بودم فقط زمانى به خودم اومدم كه حس كردم يكى آروم منو تو آغوش گرمش گرفته. دوباره قلبم به صدا دراومد. گويى دوباره خون توى رگهام جريان يافت و به زندگى عادى برگشتم. سرم رو بلند كردم. حالا اين نگاه، همون نگاه دلنشين و دوست داشتنى بود كه منتظرش بودم. لبخند عاشق هميشگى رو لباى خواستنى اش بود و نگاه پر احساس و عاشقش رو به نگاهم دوخته بود.
    - سلام عزيزم. از كى اين جا مثل مجسمه بلورين ايستاده اى و منتظرى؟
    حرفى نزدم. حركتى نكردم. يعنى هنوز گيج بودم. هنوز تو حالت خلسۀ خودم باقى مونده بودم.
    - چيه دختر جون؟ مثل اين كه حواست نيست كى اومده.
    با لبخند نگاهش كردم. بعد از لحظاتى نگاهم به گل توى دستم افتاد.
    - در باز بود. تعجب كردم اما تا اومدم و تو رو اين جا ديدم فهميدم چرا باز مونده! به به. اين شاخه گل مال منه؟ چرا حرف نمى زنى.
    رفتم و آروم روى صندلى نشستم:
    - راستش... راستش... كمى شوكه شدم!
    - براى چى؟ اتفاقى افتاده غزل؟
    - نه نه... نه چيزى نشده.
    - پس چى؟ تو كه پشت تلفن خوب حرف مى زدى. حالا چى شده؟
    - گفتم كه چيزى نيست. خوب مى شم.
    دستم رو روى پيشونى ام گذاشتم هنوز جمله هاى بهروز مثل پُتک به سرم كوبيده مى شد. هنوز نگاه و طرز حرف زدنش تو ذهنم بود. بيچاره سياوش متعجب و نگرون نگاهم مى كرد. نمى دونم چرا يه دفعه پرسيد:
    - قبل از من كسى اينجا نيومد؟
    نگاهش كردم. بايد راست مى گفتم. اما نمى دونم چرا نگفتم. نتونستم.
    - نه... نه كسى نيومد!
    - پس چرا، چرا يه دفعه اين طورى شدى؟
    - نمى دونم. واى سياوش سرم خيلى درد گرفته!
    - آخه چرا. مى خواى ببرمت دكتر؟
    - نه لازم نيست.
    مقابلم ايستاده بود سرم رو بلند كردم و به چشم هاى نگرونش نگاه كردم. قلبم به درد اومد. چطور مى تونستم باعث ناراحتى سياوشم بشم؟! اصلا چرا بايد اين طورى باشم؟ فقط به خاطر بهروز و حرفاش؟ نه من حق نداشتم. اما واقعا در اون لحظات خيلى شوكه شده بودم. بلند شدم و دست سياوش رو گرفتم. زوركى لبخند زدم و گفتم:
    - متأسفم سيا از اين كه باعث ناراحتيت شدم... معذرت مى خوام.
    - مهم نيست. اما واقعا نگرون شدم. به من نمى گى چه اتفاقى افتاد؟
    - چيزى نشده باور كن.
    - باور مى كنم. خب چطوره بريم بيرون كمى هوا بخورى. حالت جا مى ياد.
    - تو خونه باشيم بهتره. ناراحت نمى شى؟
    - نه عزيزم. هر چى تو بخواى.
    دو نفرى توى اتاق من رفتيم. روى لبه تخت نشستم و گفتم:
    - سياوش.
    - جونم.
    - ترسيده بودم. خيلى زياد.
    - از چى؟ از كى؟! غزل تو رو خدا واضح حرف بزن. به خدا اين طورى ديوونم مى كنى.
    كنارم نشست. دستش رو دور كمرم حلقه كرد. اين طورى احساس آرامش بيشترى مى كردم.
    دوست داشتم بگم كى اومده بود اما هر چه كردم نتونستم. من اخلاق سياوش رو مى شناختم. مى دونستم اگه حرفى از بهروز به زبون بيارم شک مى كنه. مخصوصا با اون حالى كه به من دست داده بود. بنابراين حرفى نزدم و تصميم گرفتم بر خودم مسلط باشم. حرف هاى متفرقه به ميون آوردم. همين طور ادامه دادم. مى ديدم كه سياوش هنوز با تعجب نگاهم مى كنه. تا بعدازظهر كه پدر و مادر اومدند من و اون همين طورى بوديم. زمانى كه اون خواست بره پدر و مادر خواستند براى شام با ما بمونه اما اون ناراحت بود. قبول نكرد خداحافظى كرد و رفت. تا در حياط با اون رفتم. دست گذاشتم روى شونه اش. نگاهم كرد، گفتم:
    - متأسفم كه روزت رو خراب كردم.
    - آه اين طورى حرف نزن عروسكم. وجود تو هرگز روز منو خراب نمى كنه.
    سرم رو پايين انداختم و اون همراه لبخند مهربانى گفت:
    - هر چند كه به من نگفتى چه اتفاقى افتاده اما با اين حال عيب نداره. خودتو ناراحت نكن.
    - اصلا دلم نمى خواست تو رو ناراحت كنم.
    - ناراحتم نكردى. مطمئن باش. حالا برو تو. مى ترسم سرما بخورى.
    لبخندى به رويش زدم و گفتم:
    - تو هم مواظب خودت باش. به همه سلام برسون.
    و گونه اش رو بوسيدم. اون نيز خم شد و ضمن بوسيدنم گفت:
    - باشه. فعلا خداحافظ عزيزم.
    مادر پرسيد:
    - چرا رفت؟
    - خب حتما كار داشت.
    - به نظر مى اومد ناراحته. حرفى بينتون پيش اومده بود؟
    - نه اصلا.
    وارد اتاقم شدم. روى تختم دراز كشيدم و چشم به سقف دوختم. هيچ حالى نداشتم. اصلا احساسى تو وجودم نبود. فقط نگاه و جملات كوتاه بهروز بود كه مثل پرده سينما مقابل چشمانم رژه مى رفت. برق نگاهش بيشتر باعث ناراحتيم شده بود. نمى دونم چرا يه دفعه اين قدر فكرم به طرف بهروز معطوف شده بود. بعد از ساعتى تصميم گرفتم اونو فراموش بكنم. هر چند كه مشكل بود. تصميم گرفتم بخوابم. مى خواستم اگه فردا سياوش به دنبالم اومد شاد باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 8


    روز بعد وقتى از خونه بيرون اومدم در كمال تعجب كمى اون طرف تر كسى رو ديدم كه اصلا انتظار ديدنش رو نداشتم. بهروز سوار بر اتومبيلش بود و نگاهش مستقيم به طرف من بود. در طول پياده رو شروع به حركت كردم. حتى يک لحظه هم برنگشته و به پشت سرم نگاه نكردم. به خيابان كه رسيدم فورا سوار ماشينى شدم و رفتم.
    باز هم اونو ديده بودم و نگاه پُر ابهتش به نگاهم گره خورده بود، اما من تصميم گرفته بودم كه ديگه بهش فكر نكنم. به هر حال تا غروب يه جورى خودم رو سرگرم كردم. در پايان ساعت كارى از بيمارستان خارج شدم و يک باره خشكم زد واى خداى من. باز هم اون بود. با لبخند ايستاده بود:
    - سلام غزل!
    هيچى نگفتم فقط نگاه متعجبم رو بهش دوخته بودم. انگار براى اون هم فرقى نمى كرد كه من حرفى بزنم يا نه.
    - از ديدنم...
    خداى من! نمى دونم اين دو روزه چى شده بود كه حس مى كردم گستاخ شده. نگاهش سركش بود و لبانش پر از خنده. نمى خواستم جلوى اون كم بيارم. خيلى سرد گفتم:
    - امرى داريد؟
    - مگه هر كى، جلوى آشناش سبز بشه بايد حتما امر به خصوصى داشته باشه؟!
    - كه اين طور. پس وقت بخير.
    و از مقابلش گذشتم. ايستاده بودم تا تاكسى بگيرم.
    - اگه بخواى مى رسونمت.
    - ممنون از لطفتون. مزاحم نمى شم.
    - نمى دونستم دختراى شرقى اين قدر بى نزاكت با يه آشنا صحبت مى كنند.
    همراه پوزخندى گفتم:
    - نه اين كه تو با نزاكتى.
    - ببين غزل!
    مستقيم نگاهش كردم و گفتم:
    - من غزل نيستم. لطف كن اگه خواستى يک بار ديگه منو صدا كنى بگو خانم محجوب!
    پوزخند گوشه لبانش نشسته بود. بى توجه به طرف ديگر نگاه كردم.
    - مى خواستم بگم درسته كه بچه بازى كردم. زود قافيه رو باختم. مثل ترسوها! زود ميدون رو خالى كردم. اما حالا كه فكر مى كنم مى بينم اشتباه كردم و هنوزم دير نشده. ماهى رو هر وقت از آب بگيرى تازه اس!
    - منظور؟!
    - منظورم رو خوب متوجه مى شى. راجع به خواستگارى صحبت مى كنم.
    با عصبانيت گفتم:
    - خوب گوش كن ببين چى مى گم. بهتره دفعۀ آخرت باشه كه سر راه من سبز مى شى... احمق! من شوهر دارم. خودت اين رو خوب مى دونى. فقط گوش هات رو باز كن. بشنو كه دارم مستقيم بهت مى گم پات رو از زندگى من بكش بيرون. ببين بهروز نذار احترامى كه برات قائلم از بين بره. دفعۀ بعد اگه ببينم سر راهم سبز شدى هر چى از دهنم در بياد نثارت مى كنم.
    و سريع از اون جا دور شدم. اون قدر عصبانى بودم كه مى خواستم سر به تن بهروز نباشه. با اون حرف ها و رفتار گستاخانه اش، مى خواستم با دست هاى خودم خفه اش كنم. بعد از مدت ها چطور به خودش جرأت داده بود كه بياد و چنين حرف هايى رو تحويلم بده. اصلا باورم نمى شد.
    به هر حال بعد از اين كه به چهارراهى رسيدم و سريع سوار اتومبيلى شدم خودم رو به خونه رسوندم. اول مى خواستم موضوع رو با خونواده ام در ميون بذارم، اما بعد پشيمان شدم...
    چندين روزى گذشته بود. از سياوش هم خبر نداشتم. ناراحت بودم و فكر مى كردم باز با من قهر كرده. تو بيمارستان بودم و تصميم گرفتم با اون تماس بگيرم. بعد از چند بوق صداى خودش بود كه توى گوشى پيچيد. چنان ذوق زده شده بودم كه مى خواستم فقط صداش رو بشنوم.
    - بله؟!
    سكوت كرده بودم. فقط مى خواستم اون حرف بزنه و صداى نفس هاش رو بشنوم.
    - مريضى مزاحم مى شى؟!
    خنده ام گرفت. به آرومى سلام كردم. چند لحظه سكوت برقرار شد و اون ناگهان پرسيد:
    - غزل خودتى؟
    - آره. خودِ خودم هستم.
    - چرا اين قدر دير با من تماس گرفتى؟
    - خب تو تلفن مى كردى.
    - چون فكر مى كردم ناراحتى و به زمان احتياج دارى تماس نگرفتم. منتظر بودم تا تو سراغم رو بگيرى.
    - متأسفم سياوش.
    - حالا ديگه حالت خوبه؟
    - بله. خوبم.
    - پس غروب مى بينمت. منتظرم باش.
    - منتظرم. خب ديگه كارى ندارى؟
    - نه عزيزم. مراقب خودت باش.
    تلفن قطع شد و نفسى تازه كشيدم.
    غروب سريع از بيمارستان خارج شدم. دلم براى ديدنش لک زده بود. مقابلش قرار گرفتم و هر دو فقط به هم نگاه كرديم. بعد از لحظاتى اون به آرومى گفت:
    - خوشحالم كه مى بينمت.
    لبخندى زدم و سرم رو تكون دادم. هر دو سوار شديم و اون حركت كرد.
    - خوبى؟
    - خوبم.
    - غزل حالا كه بعد از چند روز مى بينمت، دلم نمى خواد ساكت باشى.
    - راستش از ديدنت خوشحالم. به خاطر همين زبونم بند اومده من دوست دارم صداى تو رو بشنوم.
    نگاهم كرد و گفت:
    - فكر مى كردم ديگه دوستم نداشته باشى.
    - اين چه حرفيه. من تو رو با تمام وجودم دوست دارم.
    - پس چرا دير بهم زنگ زدى؟ مگه من خطايى كرده بودم؟
    - البته كه نه. فقط به زمان احتياج داشتم.
    - به خاطر چى؟ غزل تو چه موضوعى رو دارى از من پنهون مى كنى.
    - باور كن موضوع خاصى نيست. باور كن.
    - دلم مى خواد بدونم و مى خوام اگه بشه كمكت كنم.
    - نيازى به كمک نيست. يعنى اتفاقى نيفتاده كه نيازى به كمک كردن باشه.
    - اميدوارم.
    اون روز گذشت بدون اين كه ديگه حرفى بين من و سياوش رد و بدل بشه. اما از روزهای بعد باز هم تلفنی تماس داشتیم و بعدازظهرها گاهی به دنبالم می اومد و منو به خونه می رسوند. یک ماه دیگر هم گذشت. خوشحال بودم از این که دیگه بهروز سر راهم سبز نشده بود. اما باز غروب یکی از روزهایی که من قصد بازگشت به خونه رو داشتم سر و کله اش پیدا شد. با اخم نگاهش کردم و خواستم رد بشم که مقابلم قرار گرفت و سلام داد. جوابش رو ندادم و فقط نگاهش کردم.
    با لبخند گفت:
    - این طوری نگام نکن. نیومده ام برای دعوا و ناراحت کردنت. فقط اومدم برای عذرخواهی.
    - عذرخواهی؟!
    - باور کن جدی می گم. من اشتباه کردم و حالا از تو عذرخواهی می کنم.
    خیالم راحت شد. وقتی دیدم مؤدب شده و حتی برای عذرخواهی اومده لبخندی زدم و گفتم:
    - باور می کنم!
    لبخندی زد و گفت:
    - یعنی منو می بخشی؟ به خاطر حرف هایی که زدم و...
    - بله می بخشم. به شرطی که دیگه تکرار نشه.
    - ممنون غزل.
    لبخندی زدم و راه افتادم. پرسید:
    - اجازه می دی برسونمت؟
    - خودم برم راحتترم.
    - خواهشم رو که رَد نمی کنی؟
    چون دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم سوار شدم و اون با خوشحالی حرکت کرد. اون قدر کُند رانندگی می کرد که داشتم کلافه می شدم:
    - چرا این قدر آهسته می ری؟!
    - خب... برای این که می خوام باهات صحبت کنم.
    - ببین من تو و عذرخواهیت رو پذیرفتم اما به شرطی که دیگه...
    - مطمئن باش که دیگه نمی خوام حرف های احمقانه بزنم.
    - امیدوارم.
    بعد از لحظاتی گفت:
    - می دونم که هیچ علاقه ای به من نداری. می دونم که تمام حس و علاقه ات معطوف به نامزدت شده و این رو هم خوب می دونم که دخترهای شرقی به عشقشون پایبندند.
    - منظورت چیه؟
    - هیچی! فقط به نامزدت غبطه می خورم. خوش به حالش که تو رو داره.
    لبخندی زدم وگفتم:
    - مطمئنم تو هم که ازدواج کنی خیلی های دیگه به تو غبطه می خورند. به نظرم تو می تونی همسر آینده ات رو خوشبخت کنی.
    - ممنون!
    - خواهش می کنم. بهتره زودتر به فکر بیفتی و مادرت رو بیشتر از این ناراحت نکنی.
    - مثلا چه کار کنم؟
    - دختری رو به مادرت معرفی کن تا برات بره خواستگاری.
    - دیگه دختری مدّ نظرم نیست.
    - بهروز. همچین حرف می زنی که انگاری تنها دختر دنیا من بودم؟!
    - برای من این طور بوده.
    - خب اشتباه بوده. تو نه عاشق بودی نه دیوونه. می تونی به دختری که لیاقتت رو داره علاقمند بشی.
    پوزخندی زد و گفت:
    - فکر می کردم فقط با وجود تو خوشبختم. فقط تو رو می خواستم. فقط تو رو... بعد از اون روزی که فهمیدم نامزد کردی رفتم و دیگه تو رو ندیدم، خواستم فراموشت کنم اما نشد. هیچ وقت جرأت نکرده بودم باهات حرف بزنم، اما اون روز که وارد خونه تون شدم و تو رو اون طوری دیدم... با اون همه جذابیت و شور و اشتیاق... یه لحظه فکر کردم شاید منتظر من بودی، اما به خودم نهیب زدم که نه بهروز اشتباه نکن. آره نباید اشتباه می کردم اما با دیدنت انگار تمام اون علاقه ها و عشقی که می خواستم فراموش کنم سر برآوردند و منو شجاع کردند و به خاطر همون شد که بعد گفتم تو رو باید به دست بیارم، اما غافل از اینکه تو دختر این ورِ آبی. با حرف های صد من یه غاز من گول نمی خوری و عشق اولت رو به فراموشی نمی سپاری. گستاخ شدم و به خاطر این موضوع ازت معذرت می خوام.
    - تو پسر خوبی هستی بهروز. احساسات تو پاکه و می دونم بی آلایشی. به خاطر همین حرف هات رو فراموش می کنم. حالا دیگه اون چیزهایی رو که بین من و تو اتفاق افتاده فراموش کن. زود هم به فکر زن گرفتن باش که باید حتما پلوی عروسیت رو نوش جون کنم. در ضمن من هم رفتار نامناسبی با تو داشتم منو ببخش.
    اون روز بهروز منو به خونه رسوند و من سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 8


    چند روزی می شد که از سیاوش خبر نداشتم. اون قدر هم سرم شلوغ بود كه وقت نكرده بودم باهاش تماس بگيرم. عصر پنجشنبه بود. تصميم داشتم سرى بهش بزنم. بنابراين از بيمارستان يه راست به منزل اونا رفتم. سهيلا با خوشرويى از من استقبال كرد و احوالم رو پرسيد. خانم و آقاى راد هم بودند. ميهمان داشتند و خانم راد كه از ديدنم خوشحال شده بود منو به مهمون ها معرفى كرد. خونوادۀ شكيبا بودند به همراه دو فرزندشان. نازنين و رضا. از سهيلا سراغ سياوش رو گرفتم گفت تو اتاقشه.
    - تو اتاقش؟ چرا؟!
    - نمى دونم. چند روزيه تو خودشه. اصلا ديگه اون سياوش شاد و شنگول نيست. فكر كردم با تو حرفش شده.
    - نه. اتفاقا من هم چند روزيه ازش خبر ندارم. راستش كارم اون قدر زياد بود كه وقت نكردم حتى تلفن كنم. تا اين كه امروز تصميم گرفتم سرى بهش بزنم.
    سهيلا خنديد و گفت:
    - حالا كجا؟ مطمئنم سياوش تو رو ببينه ديگه نمى ذاره برى خونه تون.
    - مى تونم برم پيشش؟
    - اين چه حرفيه؟ شوهرته. برو ببينش. من هم مى رم پيش مهمونا.
    - آره برو، اونها هم تنها مى مونند زشته.
    - آره. ولى لوس بازى نازنين سرسام آوره.
    - خب پيش پسرشون بشين.
    خنديد و گفت:
    - ول كن بابا. تو هم حوصله دارى ها.
    خنديدم و به طبقه دوم رفتم. پشت در اتاقش نفسى كشيدم و در زدم. جوابى نشنيدم. بنابراين در رو آهسته باز كرده و وارد شدم. روى تختش دراز كشيده بود، چشاش هم بسته بود. چنان از ديدنش خوشحال شده بودم كه حد نداشت. رفتم نشستم روى تخت تو صورتش زُل زدم.
    لحظاتى گذشت و ديدم حركتى نكرد. با لبخند دستم رو روى گونه اش گذاشتم و گفتم:
    - سلام!
    به آرومى چشم باز كرد. از ديدن نگاهش وا رفتم! چنان سرد و خشک نگاهم كرد كه متعجب شدم. اما فكر كردم هنوز باور نكرده كه من هستم! بنابراين با هيجان بيشترى گفتم:
    - پاشو. غزل اومده.
    خيلى سرد گفت:
    - مى بينم!
    - خب...
    بلند شد و نشست. نگاهم نمى كرد و از رفتار سردش اصلا سردرنمى آوردم. چرا اين طورى مى كرد. واقعا تا به حال اونو اين طورى نديده بودم. پرسيدم:
    - چى شده؟!
    - هيچى. مگه قراره اتفاق خاصى بيفته؟
    - نه... اما...
    - اما چى؟
    نگاهش كردم و پرسيدم:
    - تو با من قهرى؟
    - قهر؟!
    پوزخندش خيلى ناراحتم كرد. بلند شدم و گفتم:
    - مثل اين كه بدموقع مزاحم شدم.
    خواستم برم كه گفت:
    - يعنى خودت نمى دونى؟
    برگشتم و پرسيدم:
    - نه. من چه كار كردم؟
    به طرف پنجره رفت و گفت:
    - كارى كه هرگز انتظارش رو نداشتم.
    كنارش رفتم و گفتم:
    - تو رو خدا بگو چى شده و خلاصم كن. دارى ديوونه ام مى كنى.
    صاف تو چشمام نگاه كرد و گفت:
    - تو هنوز باور نكردى كه شوهر دارى؟!!
    - منظورت چيه؟!
    - سؤال منو جواب بده.
    - خب معلومه كه باور دارم. اگه باور نداشتم الان اينجا چه كار مى كردم؟!
    - اگه باور دارى پس اين رفت و آمدهاى مشكوک چيه؟!
    - كدوم رفت و آمدها؟!!
    با عصبانيت گفت:
    - اون يارو كى بود؟!
    داشتم سكته مى كردم. از چى حرف مى زد. كدوم يارو؟!!!
    - جواب بده. چرا لال شدى؟ فكرش هم نمى كردى كه من بفهمم؟ احساسات منو به بازى مى گيرى؟ از عشق زياد من سوء استفاده مى كنى؟
    - تو... تو... از چى حرف مى زنى؟!
    - خودتو به اون راه نزن. چون بيشتر عصبانى ام مى كنى لعنتى!
    - تو رو خدا بگو چى ديدى؟ من خطايى نكردم كه اين طورى مؤاخذه بشم.
    - تو منو به بازى گرفتى. تمام احساساتم رو نابود كردى.
    فرياد زدم:
    - حداقل بگو چى شده لعنتى؟ چرا اين قدر داغونم مى كنى. بگو چى ديدى كه اين طور با من رفتار مى كنى؟ جواب بده.
    اشكم سرازير شده بود. طاقت رفتار سرد اونو نداشتم. با تمام وجود دوستش داشتم و نمى خواستم با من اين طورى رفتار بكنه.
    پشت به من كرد و گفت:
    - فكر مى كردم خودت با من راجع به اون حرف مى زنى، اما نزدى. فكر مى كردم جز من كسى رو نمى خواى؛ اما اشتباه كردم. با ديدن اون يارو همون بار اول شک به تموم وجودم چنگ انداخت. تصميم گرفتم سر از ماجرا دربيارم. تعقيبت كردم خودم رو خونسرد نشون مى دادم در حالى كه داشتم از بى قرارى ديوونه مى شدم. وقتى تو رو با اون ديدم كه چطور مى گفتى و مى خنديدى داشتم منفجر مى شدم. مى خواستم بيام و سيلى محكمى توى گوش تو و اون ناكس بزنم، اما خودم رو كنترل كردم.
    - تو رو خدا بگو... بگو از كى حرف مى زنى. چرا تهمت بى جا مى زنى. چرا؟
    - اين ها تهمت نيست. حقيقته. اون هم يه حقيقت تلخ. مى خواى معرفيش كنم؟!
    نگاهش كردم. بايد مى فهميدم از چى و از كى حرف مى زنه.
    - اسمش بهروزه. بهروز شاهرخ. تازه از خارج برگشته. تو رشته مهندسى درس خونده. باباش رئيس بيمارستانيه كه تو اونجا كار مى كنى. حالا مى فهمم كه چرا دوست داشتى كار كنى و وقتت رو تو بيمارستان پر مى كردى. حتما آقا مى اومده بيمارستان و...
    - بس كن. بس كن. تو چرا ندونسته قضاوت مى كنى.
    - تمام چيزهايى رو كه بايد مى دونستم فهميدم.
    - اشتباه مى كنى. تو رو خدا به حرفام گوش بده. اون و خونواده اش از دوستان خانوادگى ما هستند. اون پسر فقط براى معذرت خواهى اومده بود و لطف كرد و منو به خونه مون رسوند. فقط همين.
    - اون دفعه اى رو كه اومدم در خونه تون باز بود چى مى گى. خودم ديدم كه با عجله از خونه تون خارج شد. برام ناشناس بود. فقط يک ساعت با خودم كلنجار رفتم كه تو به من وفادارى و فكرهاى ناجور رو از ذهنم خارج كردم. فكر مى كردم خودت برام تعريف مى كنى اما اين طور نشد و تو به سكوت مسخره ات ادامه دادى.
    از اين كه فهميده بودم منظورش چيه خيالم راحت شده بود اما از قضاوت زود هنگام و اين رفتارش داشتم ديوونه مى شدم. به شدت گريه مى كردم. اون پشت به من داشت.
    - سياوش به خدا من كارى نكردم كه لطمه اى به عشقمون بزنه. نمى دونستم موضوع به اين كوچكى تو رو آزار مى ده. به خدا...
    گريه هام اونو نرم كرده بود. اومد مقابلم روى زمين نشست. مستقيم تو چشمام نگاه كرد و پرسيد:
    - چرا از اول به من نگفتى؟
    - چون مى دونستم عصبانى مى شى. مى دونستم كه تحمل نمى كنى. فكر مى كردم خودم مى تونم حلش كنم و همين طور هم شد. من با بهروز هيچ رابطه اى ندارم.
    سرم رو به زير انداختم. حال بدى داشتم. سردرد شديدى گريبانگيرم شده بود. دستهاش رو روى شونه هايم گذاشت و گفت:
    - ديگه گريه نكن. خواهش مى كنم.
    نگاهش كردم.
    - حرفام رو باور كردى؟ اگه باور نكرده باشى ديوونه مى شم سياوش. ديوونه...
    - باور كردم. من فقط زود قضاوت كردم. متأسفم. واقعا متأسفم. حالا اشكات رو پاک كن. خواهش مى كنم غزل. اشكات رو پاک كن.
    خودش با دستمال اشک هام رو پاک كرد. به رويم لبخند زد. خودم رو تو آغوشش انداختم و گريه كردم.
    بعد از لحظاتى با لبخند گفت:
    - خب ديگه بسه. ديگه گريه نكن.
    - تو ديگه از دستم ناراحت نيستى؟
    - نه عزيزم. پاشو. دِ زود باش ديگه.
    اشک هام رو پاک كردم و نگاهى توى آينه به خودم انداختم. با چه اميدى اومده بودم و چه حرف هايى شنيده بودم. سياوش از من عذرخواهى كرده بود اما همين كه تو وجودش نسبت به من شک كرده بود برام خيلى سخت و ناراحت كننده بود.
    - من ديگه بايد برم خونه.
    - مى رسونمت.
    - ممنونم.
    مى خواستم رَد كنم اما ديدم باعث ناراحتيش مى شم.
    وقتى به طبقه پايين رفتم سهيلا با نگرونى مقابلم قرار گرفت و گفت:
    - چى شده؟ تو يه لحظه صداى شما دو تا به پايين هم رسيد.
    - متأسفم. چيزى نشده بود نگرون نباشيد.
    - چقدر چشمات سرخ شده. خداى من! سياوش با غزل چه كار كردى؟!
    - چيز خاصى نيست. چون مدتى همديگه رو نديده بوديم دلش تنگ شده بود و گريه مى كرد.
    سهيلا لبخندى زد و گفت:
    - راست مى گه؟
    - آره. دلم تنگ شده بود گريه كردم. خب من بايد برم خونه مون.
    - چرا؟ خب شام رو بمون. تلفن مى كنم خونه و مى گم شب مى مونى.
    - نه ممنون بايد برم.
    - مگه مى ذارم مهمون هم داريم بايد بمونى.
    سياوش پرسيد:
    - هنوز نرفته اند؟!
    - نه. شام مى مونند. تازه خيلى سراغت رو مى گرفتند. من هم پُز مى دادم با نامزدتى.
    و خنديد. به طرف سالن مى رفتيم كه با دستمالم چشمهام رو پاک كردم كه اثرى از نم اشک باقى نمونه.
    سياوش با همه اونا سلام و احوالپرسى كرد.
    در يک لحظه بعد از اين كه سياوش نشست چشمم افتاد به نازنين كه چطور رنگ به رنگ مى شد و سياوش سياوش مى كرد. اين مسئله آزارم مى داد اما از همه بدتر سياوش بود كه انگار نه انگار. كنار نازنين نشست و مشغول صحبت شد.
    اعظم خانم پرسيد:
    - دخترم تو چرا نمى شينى؟
    - ممنونم. من ديگه بايد برم.
    - اِى وای! كجا عزيزم. تلفن مى كنيم خونه تون مى گيم اينجايى.
    - نه. كلى كار دارم كه بايد انجام بدم. باشه براى يه وقت ديگه. خب ديگه با اجازه تون.
    به سياوش نگاه كردم و گفتم:
    - تو نمى ياى؟
    داشت با نازنين حرف مى زد.
    سؤال من سياوش رو به خودش آورد به من نگاه كرد و با نگاه پُرخشم من مواجه گشت. خواست بلند بشه كه منصرف شدم و گفتم:
    - خودم مى رم تو بهتره پيش مهمون ها بمونى.
    از همه خداحافظى كردم و رفتم. از در خونه كه خارج مى شدم سياوش بازوم رو گرفت و گفت:
    - مگه نگفتم مى رسونمت؟ پس چرا تنها مى رى؟!
    - نخواستم مزاحم گفتگوى گرمتون با خانم بشم.
    چنان عصبانى بودم که حد نداشت. اون منو به خاطر كار نكرده اون طور آزار و ملامت كرده بود.
    سياوش خنديد و گفت:
    - احوالپرسى كردن تو رو ناراحت مى كنه؟!
    - نخير. اما احوالپرسى آداب و شرايطى داره كه من نديدم رعايت كنى. سياوش بايد بگم...
    فقط نگاه سرزنش بارم را به اون انداخته و بعد رفتم. چنان سريع رفتم كه نفهميدم چطور خودم رو به خيابون رسونده و تاكسى گرفتم. فقط وقتى به خود اومدم كه مقابل خونه بودم. در يک لحظه چنان از سياوش بدم اومده بود كه حد نداشت. نفسى كشيدم تا آرامشم رو بازيابم و بعد وارد خونه شدم. مادر با ديدنم لبخند زنان جلو اومد و گفت:
    - دير كردى دخترم زنگ زدم بيمارستان مينا گفت رفتى خونه نامزدت خيالم راحت شد.
    - آره. مى خواستم زنگ بزنم اما فراموش كردم. ببخشيد.
    - عيب نداره عزيزم. چنگيز و همسرش اومدند. برو لباسات رو عوض كن و بيا. بدو مادر.
    ناچار قبول كردم. وقتى كه وارد پذيرايى شدم، با خوشرويى با اونا سلام و احوالپرسى كردم. « نسترن » همسر چنگيز با محبت گونه ام رو بوسيد و گفت:
    - خيلى دلم مى خواست ببينمتون.
    - من هم همين طور. ببخشيد اگه دیر اومدم و منتظر شدید.
    - خواهش می کنم. اختیار دارید.
    صحبت های معمولی رد و بدل می شدند. به اصرار مادر و امیر اونا رو برای شام نگه داشتیم. تو حال خودم بودم ولی سعی می کردم دیگران متوجه ناراحتیم نشن. نمی خواستم شک کنند. وقتی اونا خونه ما رو ترک كردند نفسى كشيدم و گفتم:
    - واى كه چقدر خسته شدم. با اجازه تون مى رم بخوابم.
    پدر با محبت پيشونيم رو بوسيد و گفت:
    - آره بابا جون. معلومه خسته اى. برو بخواب.
    شب بخير گفتم و وارد اتاقم شدم. غمگين روى تختم نشستم. به سياوش و حرفا و حركاتش فكر مى كردم. خيلى ناراحتم كرده بود. بايد تلافى مى كردم، اما از طرفى هم نمى خواستم سياوش رو از دست خودم عصبانى كنم بعد به خودم نهيب زدم چرا اون اين قدر با احساسات من بازى مى كنه من هم بايد تلافى كنم.
    شنبه بى حال و بى رمق سر كار حاضر شدم. چنان سرد با مينا و ستاره برخورد كردم كه ناراحتشون كردم. سياوش حتى براى عذرخواهى هم با من تماس نگرفت و من بيشتر ناراحت شدم. نمى دونم چرا اين قدر حسود و حساس شده بودم. غروب هم ناراحت از بيمارستان خارج شدم. تصميم گرفتم پياده روى بكنم. در پياده رو آروم قدم مى زدم و به اطرافم هم توجهى نداشتم. به چهارراه كه رسيدم خيلى خسته شده بودم. صبر كردم ماشينى بگيرم و به خونه بروم، اما در همون لحظه اتومبيل آشناى سياوش جلوى پام توقف كرد. با خنده نگاهم كرد و گفت:
    - تازگى ها كر شدى؟! چند بار بوق زدم متوجه نشدى.
    اول از ديدنش خوشحال شدم اما بعد كه ياد رفتارش افتادم توجهى نكردم و گفتم:
    - حواسم نبود!
    خنديد و گفت:
    - سلام. زود بپر بالا تا جريمه نشده ام.
    حوصله بحث نداشتم، بنابراين سريع سوار شدم و اون حركت كرد.
    - ساكتى خانم! نكنه با من قهرى؟!
    جوابى ندادم و فقط به بيرون نگاه كردم.
    - مى خواى منّت كشى كنم؟ ببين غزل... دِ به من نگاه كن.
    - چيه. مگه نمى بينى كه حوصله ندارم!
    چنان بهش برخورد كه حد نداشت. عصبانى شد و گفت:
    - به جهنم كه حوصله ندارى! فكر كردى من كى ام. بردۀ زرخريد تو؟ اشتباه كردى جونم. خيلى اشتباه كردى!
    خدايا. نمى دونم چى شده بود كه رفتارش اين همه تغيير كرده بود. خيلى ناراحت شده بودم. تا حالا نشده بود من و اون با هم دعوا كنيم. اما از همون روزى كه به خونه شون رفتم و اون اتفاق افتاد رفتار هر دو نفر ما سرد شده بود و من از اين همه سردى و بى تفاوتى نگرون بودم. اتومبيل رو گوشه اى نگه داشت زير چشمى نگاهش كردم. عصبانى بود. تا حالا تا اين حد عصبانى نديده بودمش. رگ گردنش باد كرده بود و دندونهاش رو به هم مى فشرد. بعد از لحظاتى تصميم گرفتم پياده شم. فكر كردم شايد نگه داشته تا منو پياده بكنه. تا در ماشين رو باز كردم عصبانى تر غريد:
    - كجا؟!
    ترسيدم نتونستم جوابى بدم. نگاهم كرد و پرسيد:
    - گفتم كجا؟!
    - خب... خب...
    - غزل دارى با اين رفتارات ديوونم مى كنى. ديوونه مى فهمى؟!
    - مگه من چى كار دارم؟ مگه از تو چيزى خواستم؟ مگه گفتم طبق خواسته من كارى رو انجام بده؟!
    - جالبه توقعاتى دارى و از من نخواستى برآوردشون كنم؟
    - سياوش تو چت شده. چرا با من اين طورى رفتار مى كنى؟
    - چه طورى؟ مگه من چه كار كردم؟!
    - اين رفتارات. اين سردى كلامت. واى سياوش خيلى ناراحتم مى كنى.
    - من تو رو ناراحت مى كنم يا تو با من اين كار رو مى كنى؟! بابا من يه اشتباهى كردم. آره. اعتراف مى كنم كه زود دربارۀ تو قضاوت كردم، اما من كه عذرخواهى كردم. تو چرا ديگه ماجرا رو كِش مى دى؟!
    اشک هايم سرازير شد. گفتم:
    - فكر نمى كردم... فكر نمى كردم...
    - فکر نمى كردى چى؟!
    - كه عشقم به اين جا بكشه!
    - مگه به كجا كشيده؟ مگه چى شده؟!
    - هيچى. ديگه قرار بود چى بشه. هان؟!
    - واى غزل. ديوونم كردى.
    فرياد زدم:
    - خيلى خب من مى رم تا وضع از اين بدتر نشه.
    و سريع پياده شدم و سوار ماشين ديگه اى شدم. طورى گريه مى كردم كه راننده نگاهم كرد و پرسيد:
    - خانم اتفاقى افتاده؟
    جوابى ندادم و فقط به بيرون نگاه كردم.
    دو روز خودم رو تو خونه حبس كردم. با كسى حرف نمى زدم. پدر و مادرم خيلى نگرونم بودند. تا اين كه با سياوش تماس گرفتند و از اون پرسيدند چى شده؟ اون از حالم خبردارشد و خودش رو سريع به خونه ما رسوند. صداش رو مى شنيدم كه به پدر و مادرم مى گفت اتفاقى نيفتاده و نگرون نباشند. بعد صداش رو از پشت در اتاقم شنيدم:
    - غزل! غزل در رو باز كن. خواهش مى كنم. منم سياوش.
    گريه مى كردم و نمى خواستم جوابى بدم، اما راستش دلم براى نوازش ها و حرف هاى محبت آميزش تنگ شده بود. دلم براى روزهايى كه اون قدر شاد و مستانه با هم مى خنديديم تنگ شده بود.
    - غزل خواهش مى كنم. تو رو خدا درو باز كن، اگه دوستم دارى. اگه باز نكنى مى فهمم تمام حرفات دروغ بوده. گوش می دی؟!
    نمى خواستم چنين فكرى بكنه اظهار عشق من هرگز دروغ نبود. بلند شدم و در رو باز كردم. اومد تو و در رو بست. فقط نگاهم مى كرد. من سرم رو به زير انداخته بودم و گريه مى كردم. جلو اومد و ناگهان منو به آغوش كشيد. آخ كه چقدر در اون لحظات از اين كه باز تو آغوش گرم و عاشقش جاى گرفته بودم خوشحال بودم. چقدر شنيدن صداى تپش قلبش دلنواز بود. چقدر نوازش دست هاى پُر مهرش بر سرم دلپذير بود.
    كنار هم نشستيم و اون فقط نگاهم مى كرد:
    - چى شده شنيدم كولاک كردى. زمين و آسمون رو با نخ و سوزن محكم به هم دوختى. عرصه رو براى همه تنگ كردى.
    - زيادى ام؟!
    - معلومه كه نيستى. تو بايد باشى. واسه خاطر دل من. به خاطر من. مى فهمى غزل؟!
    سرم رو روى سينه اش فشردم و گريه كردم.
    - كاش هميشه مهربون باشى. طاقت بداخلاقى تو رو ندارم. طاقت سردى رفتارت رو ندارم. طاقت ندارم از من متنفر باشى.
    - عزيزم كى گفته من از تو متنفرم؟ تو تموم زندگى منى. چطورى از تو متنفر باشم؟ چطورى؟!
    - يعنى هنوزم دوستم دارى. ديگه به من شک ندارى؟!
    - هيچ وقت شک نداشتم. باور كن. حالا پاشو اشكات رو پاک كن. پدر و مادرت خيلى نگرونند و فكر مى كنند من باعث ناراحتيت شده ام.
    به رويش لبخند زدم و گفتم:
    - هرگز.


    پايان فصل 8


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 9

    يكى از روزهاى خوب بهار بود و ما توى جشن نامزدى سيامک و ترانه شركت كرده بوديم. با اين كه در ابتدا تصميم داشتند جشن خيلى مختصر برگزار بشه، اما ناخواسته به مهمونى بزرگى تبديل شد كه خيلى از اقوام شركت داشتند. سيامک و ترانه چنان شاد و هيجان زده بودند كه هيجاناتشون به ديگرون هم سرايت كرده بود.
    خسته شده بودم. روى صندلى نشستم كه سهيلا كنارم اومد. در تمام طول جشن با نازنين بود.
    - چه عجب از دوست جون جونيت دل كندى؟!
    - واى نگو تو رو خدا. ديوونم كرده. اصلا از اين دختره خوشم نمى ياد. راستش اگه به خاطر...
    - به خاطر چى؟
    - هيچى. ولش كن!
    - خب حرفت رو بزن ديگه. خودت خوب مى دونى كه من نمى ذارم حرف ها نصفه و نيمه بمونه.
    لبخندى زد و گفت:
    - راستش به خاطر خونواده اش. نمى خوام اونا ناراحت بشند.
    خنديدم و گفتم:
    - كه اين طور. بگو نمى خوام آقا رضا ناراحت بشه!
    - نه بابا. حرف ها مى زنى ها.
    - نه بابا چيه، مى شه از چشمات حرف دلت رو خوند!
    خنديد و گفت:
    - خوب براى خودت مى بُرى و مى دوزى ها!
    - خوب ديگه... راستى اين نازنين ازدواج نكرده؟
    - با اين رفتارش كى مى خواد بگيردش اما يه بار...
    سهيلا تو حال و هواى خودش بود و راحت حرف مى زد، گويى اصلا حواسش نبود.
    - راستش دو سال پيش مامان پيشنهاد داد نازنين رو براى سياوش خواستگارى كنيم من كه راضى نبودم. سيا هم اصلا راضى نبود مى گفت از اين دختره خوشش نمى ياد، مامان و بابا اصرار كردند و خونواده نازنين سياوش رو همه جا دوماد خودشون معرفى كردند. از طرفى هم نازنين اون قدر عشوه و اطوار ريخت تا بالاخره سيا هم كم و بيش راضى شد. بعد از يه مدتى مادر نظرش برگشت و گفت دختره جلفه و به درد خونوادۀ ما نمى خوره. آخه چيزهايى شنيده بود كه خيلى عصبانى شده بود. وقتى مخالفت خودش رو ابراز كرد سياوش هم از سر لجبازى گفت من بازيچه نيستم. با اين دختره عروسى مى كنم تا تنبيه بشيد! يا نازنين يا هيچ كس. پسرۀ ديوونه مى خواست به خاطر لجبازى زندگيش رو خراب كنه. نمى دونى چه روزهايى بود. بالاخره هم سياوش با نازنين نامزد شد. فقط نامزد! دختره اون قدر عشوه و اِفاده مى اومد كه بيا و ببين. سيا كه از اول راضى نبود، اما در طى دو سه ماه نامزدى انگارى به نازنين عادت كرده بود از طرفى مى خواست اذيتش كنه! اما بعد از همون دو سه ماه رفتار نازنين با سيا عوض شد. نازنين معتقد بود سياوش به دردش نمى خوره. اگه بدونى چقدر براى سياوش گرون تموم شد. آخه سياوش بود كه اونو نمى خواست، اما دختره با اين حرفش انگارى غرور سيا رو لگدمال كرد. بعد از تحقيقات معلوم شد يكى از اقوام اونا كه در خارج بوده برگشته و از نازنين خواستگارى كرده. اون هم به عشق خارج رفتن نامزدى با سيا رو به هم مى زنه و به عقد پسره در مى ياد. سياوش تو اون روزها خيلى ناراحت بود. مى گفت دخترها همه يه جورند. چه خوب چه بد. همه شون يكى اند. يه سالى گذشت و سياوش ماجرا رو فراموش كرد. رفت و آمدهاى ما دو تا خونواده هم تقريبا قطع شده بود، اما دوباره بعد از مدتى از سر گرفته شد. مادر زياد راضى نبود، اما خودش رو كنترل مى كرد. نمى دونم يه دفعه چى شد كه نازنين از پسره طلاق گرفت و برگشت و دوباره ياد سياوش افتاد، اما اين دفعه تيرش به سنگ خورد.
    خنديد و ادامه داد:
    - آخه سياوش يه حورى بهشتى رو به دست آورده بود عزيزم. سيا خيلى دوستت داره. هميشه مى گه غزل با همه دخترها فرق داره و همونيه كه دنبالش بودم و تونست قلبم رو به لرزه بندازه. حالا هم كه سيا مى بينه اين دختره باز قصد فريب داره مى خواد اذيتش كنه و به روى خودش نمى ياره كه دختره چى كار كرد.
    از شنيدن حرف هاى سهيلا گويى درونم رو با تكه هاى خرده شيشه خَراش مى دادند و دلم پر شده بود از خون، اما در ظاهر لبخندى زدم و سهيلا گفت:
    - اما يادت باشه كه نذارى زيادى تو زندگيت وارد بشه. اجازه نده تو كارهات دخالت كنه و زياد بهش رو نده. وگرنه ديگه ولت نمى كنه. مى دونى من هنوزم نگرونم كه دختره بخواد زندگيتون رو...، اما تو نگرون نباش. سياوش تو رو واقعا دوست داره و كسى نمى تونه تو زندگيتون راه پيدا كنه. خيالت راحت.
    - يعنى... مى شه كه سياوش به اون علاقمند باشه!؟
    - نه عزيزم. سياوش به تو وفاداره. راستش عشقى كه نسبت به تو داره وصف ناشدنيه. تو خونه ورد زبونش تويى.
    اون لحظه كسى صداش كرد و اون بلند شد و رفت. يعنى چه؟ چرا كسى تا حالا به من نگفته بود كه سياوش قبلا نامزد داشته. چرا تا به حال خود سياوش حرفى نزده بود. خدايا...
    - چرا تو فكرى قشنگ من؟ پاشو.
    چهرۀ شاداب سياوش بود. از اين كه حس مى كردم روزى نازنين رو اين چنين صدا كرده باشه رعشه بر اندامم افتاد. از اين كه اين نگاه و لبخند روزى به روى او دوخته شده بود حس حسادت در درونم غوغا مى كرد. با اين كه سهيلا گفته بود سياوش اون زمان هم علاقه اى به نازنين نداشته اما من مى تونستم تجسم كنم كه رفتارهاى نازنين حتما حس علاقه رو در سياوش ايجاد مى كرده. من يک زن بودم و از اين حربه ها آگاه بودم. يه زن مى تونست با كمى ناز و نوازش مردى رو رام خودش بكنه. حتى اگر اون مرد از زن ها بيزار مى بود.
    - چرا اين طورى نگاهم مى كنى؟ نكنه منو نمى شناسى عزيزم.
    بلند شدم و گفتم:
    - هواى اين جا خفه اس. دارم خفه مى شم.
    واقعا در اون لحظات احساس خفگى مى كردم. دستم رو به زير گلويم بردم. سياوش هم هول كرده بود. منو به طرف پنجره برد و گفت:
    - چى شد يه دفعه؟ تو كه حالت خوب بود.
    بغض گلويم رو مى فشرد. نمى خواستم كسى متوجه ناراحتى ام بشه.
    - مى تونم برم اتاقت؟
    - البته. اجازه نمى خواد.
    همراهم اومد و درو بست. لبه تخت نشستم. اون هم كنارم نشست و با نگرونى نگاهم كرد.
    - غزل... عزيزم چى شده؟
    چطور مى تونست به من بگه عزيزم؟ چطور مى تونست منو عشق خودش خطاب كنه؟ اون قبلا نامزد دخترى بوده كه من حالا از اون متنفر بودم. دختر لوسى كه ذره اى شأن و منزلت نداشت. نه... نه...؟
    - غزل حرف بزن. چى شده؟
    - چطور تونستى؟
    - چى مى گى؟ منظورت چيه؟ باز چى شده؟!
    - سياوش تو تموم زندگيت رو براى من تعريف كردى؟
    - زندگى من چيز خاصی نداشته که بخوام تعریف بکنم. تمام چیزهایی رو که برای عشق و زندگیمون لازمه می دونی. پس دیگه دَردِت چیه؟
    - آه...
    - حداقل حرف بزن. تو که این طوری منو دیوونه می کنی. چی باعث ناراحتی ات شد؟
    مى خواستم بگم كه ناگهان در اتاق باز شد و چهره نفرت انگيز نازنين مقابل در اتاق ظاهر گشت. با عشوه و طنازى خنده اى كرد و گفت:
    - اوه معذرت مى خوام. نمى دونستم محفل عاشقانه و خصوصيه. راستش راه اتاق رو بلد بودم. به خاطر همين اومدم دنبال سياوش خان!
    به سياوش نگاه كردم. خونسرد نشسته بود و نگاهش يخ زده رو به اون بود گفت:
    - حالا امرى داريد؟
    - راستش... سيامک خان كارت داشت من هم اومدم صدات كنم. نمى دونستم غزل خانم اين جاست.
    خنده اى كرد كه به نظر من زشت ترين خنده دنيا با خشم بلند شدم مقابلش قرار گرفتم. چنان تمام وجودم رو نفرت پُر كرده بود كه حد نداشت. سياوش هم با تعجب نگاهم مى كرد. نازنين چشم هاى پُر وقاحتش رو به صورتم دوخت و با پوزخند گفت:
    - اوه چه اشک هايى...
    نذاشتم حرفش تموم بشه ناگهان سيلى محكمى تو صورتش زدم كه فقط تا لحظاتى مات و مبهوت نگاهم كرد. سياوش هم نيم خيز و با دهانى نيمه باز به ما خيره شده بود.
    غريدم:
    - ازت متنفرم. دخترۀ بى سروپا. مى فهمى؟ ازت متنفرم. بهتره دفعه آخرى باشه كه تو زندگى من دخالت مى كنى. دفعه آخرت باشه كه تو حريم دو نفرى ما پا مى ذارى.
    سياوش جلو آمد و نگاهم كرد:
    - غزل.
    با خشم به اون هم نگاه كردم. نازنين به سرعت از اون جا رفت. با رفتن اون بغض من نيز تركيد و گريه كردم. به طرف پنجره رفتم و تو هواى آزاد تنفس كردم، اما اشكم همچنان مى باريد و بغض گلويم همچنان آزارم مى داد. كنارم ايستاد و پرسيد:
    - غزل تو چه كار كردى؟
    - به نظرت كار بدى كردم؟!
    - آخه براى چى؟ مگه به تو بى احترامى... كارى كرده بود؟!
    - ازش متنفرم.
    - چرا؟!
    نگاهش كردم و پرسيدم:
    - يعنى تو از اون متنفر نيستى؟!
    - چرا بايد متنفر باشم؟
    - يعنى هنوزم دوستش دارى؟!
    جمله ام مثل پُتک تو سرش فرود اومد. با دهنى نيمه باز نگاهم كرد و بعد از لحظاتى گفت:
    - تو... تو... تو چى گفتى؟
    با صداى بلند گريه كردم:
    - سياوش تو... آه...
    رفت و نشست. به آرومى گفتم:
    - فكر می کردم فقط منو دوست داری؛ اما تموم حرفات الکی بود تموم علاقه ات دروغ بود وای که من چقدر ساده بودم. چقدر احمق بودم که زودتر از این نفهمیدم. باید از همون روزی که برای اولین بار اونو دیدم می فهمیدم. با رفتار تو شک کردم، اما باز گول حرفات رو خوردم. باور کردم که عشقت راسته، اما حالا...
    - کسی به تو حرفی زده؟ کی؟!
    - چیه. عصبانی شدی؟ از این که فهمیدم خیلی ناراحت شدی؟!!
    - بس کن غزل. به خاطر خدا این بازی رو تموم کن آخه تو چت شده؟ چرا می خوای سر هر مسئله ای منو محکوم کنی. بین من و اون هر چی که بوده گذشته. تموم شده. من دیگه علاقه ای به اون ندارم. از اول هم نداشتم. الان تموم مهر و محبت و علاقه ام و عشقم متعلق به تو شده. فقط تو.
    - دروغ می گی. چشمات داره رازت رو اِفشا می کنه. تو یه دروغگویی.
    عصبانی شد بلند شد و فریاد زد:
    - خیلی خب. حالا که این طوره بذار دروغ بگم. من اصلا به هیچ کس علاقه ای ندارم. نه تو رو دوست دارم نه اون لعنتی رو. حالا خیالت راحت شد؟ حالا خلاص شدی؟ همین رو می خواستی؟ فقط می خوای تخم نفرت رو تو قلبت پرورش بدی؟ آره؟ آره؟!!
    در اتاق باز شد و سهیلا و مادرش با تعجب به ما نگاه کردند.
    - چی شده؟ چرا خونه رو گذاشتید روی سَرتون. آبرومون رفت!
    زدم زیر گریه. اعظم خانم جلو آمد و گفت:
    - عزیزم چی شده؟ سیاوش چی کارش کردی؟!
    سیاوش با خشم گفت:
    - من کاریش کردم؟! اونه که هر لحظه سوهان روح من شده، هر لحظه منو محکوم می کنه. من نمی دونم کدوم یکی از شماها بهش گفته که من خاک برسر بدبخت قبلا با اون دختره نامزد بودم. حالا هم این افتاده به جونم که چرا نگفتی. که تمام حرفات دروغه.
    اعظم خانم متعجب به من نگاه کرد و گفت:
    - آخه بچه ها الان که وقت این حرفا نیست. زشته. با این که طبقه دوم هستید اما صداتون تا پایین می رسه. یعنی چه؟
    سهیلا با ترس به من نگاه کرد. تازه متوجه شده بود که چه اشتباهی کرده.
    سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید:
    - نکنه تو دسته گل به آب دادی؟!
    - م... من؟!
    واقعا هیچ کس تا به حال سیاوش رو این طور خشمگین ندیده بود. هرگز سابقه نداشته که سیاوش تو خونه دعوا بکنه. سابقه نداشته که با هیچ یک از اعضای خونواده اش این طور صحبت بکنه.
    - سهیلا حسابت رو می رسم. یادت باشه!
    و با خشم از اتاق خارج شد. روی زمین زانو زدم. اعظم خانم مقابلم نشست و موهام رو نوازش کرد:
    - دخترم برای چی گریه می کنی؟ من که نمی فهمم بین شما دو تا چه اتفاقی افتاده. الان مدتیه که سیاوش ناراحته. اما بهتره بحث رو بذاریم برای یه وقت مناسب. درست نیست جشن نامزدی سیامک و ترانه خراب بشه. پاشو عزیزم. پاشو صورتت رو بشور و بیا پایین.
    - مادر... من سیاوش رو دوست دارم، اما اون دیگه...
    - این چه حرفیه. اون هم دوستت داره. باور کن. عشق زیادی داره کار دستتون می ده.
    - کاش از اول از موضوع خبر داشتم.
    مادر چشم غره ای به سهیلا رفت، اون ناراحت سرش رو به زیر انداخت. با لبخند گفت:
    - دخترم موضوع رو هم می دونستی فرقی نمی کرد. فقط تو زندگیتون ناراحتی به وجود می اومد. مثل حالا. بهتر فراموش کنی. حالا پاشو. درست نیست این همه مدت این جا باشیم. مهمونا ناراحت می شن. پاشو عزیزم حیف نیست صورت نازت رو اشک بپوشونه؟ بلند شو.
    بلند شدم و بعد از شستن صورتم به طبقه پایین رفتم از سیاوش خبری نبود. معلوم بود از خونه خارج شده. نازنین هم گوشه ای نشسته بود و با خشم به من نگاه می کرد. خوشبختانه کسی چیزی نمی دونست و جشن ادامه پیدا کرد...
    يک هفته گذشت. من نه از سياوش خبر داشتم و نه حال و حوصله اى براى جواب دادن به سؤالات پى در پى اطرافيان داشتم. تا اين كه يه روز جمعه اون به همراه خونواده اش به خونه ما اومدند. خونواده ام به گرمى از اونا استقبال كردند. خانم راد حالم رو مى پرسيد و مى گفت چرا به اونا زنگ نمى زنم. جوابى نداشتم. سياوش سكوت كرده بود. چهره اش پُر از غم بود. با ديدنش قلبم فشرده شد. حال خوبى نداشت. سهيلا هم ناراحت سرش رو به زير انداخته بود. بعد از صحبت هاى معمولى آقاى راد گفت:
    - من هرگز فكر نمى كردم روزى چنين موضوعى مطرح بشه. راستش فكر نمى كرديم لازم باشه اما به خاطر اطلاع شما هم بايد عرض كنم سياوش قبلا نامزدى داشته اون هم به مدت دو سه ماه نه بيشتر. ما از اول هم اون دختر رو مناسب سياوش نمى دونستيم اما مسائلى پيش اومد و به ناچار اون دو با هم نامزد شدند. بعد از مدتى هم اونا نامزدى رو به هم زدند. ما هم كه از اول موافق نبوديم خيلى راحت مسئله رو پذيرفتيم. به نظر ما مسئله فراموش شده بود. به خاطر همين لزومى نديديم كه بعد از آشنايى با شما مسئله رو مطرح كنيم. اين دو تا جوون مى خوان زندگى كنند مسائل گذشته هر چه بوده گذشته.
    پدر و مادر متفكرانه نشسته بودند تا اين كه پدر گفت:
    - اين طور كه شما مى فرماييد مشكلى نبوده، اما مسئله رفتار سياوش خانه. من نمى دونم چى شده كه شما دو نفر اين روزها اين قدر عصبانى و ناراحت هستيد. با هم دعوا مى كنيد. دليلش چيه؟
    سياوش به پدرم نگاه كرد و گفت:
    - جناب محجوب جسارتا بايد عرض كنم غزل تازگى ها با اين رفتارهاش اعصاب منو داغون كرده. من نمى فهمم كه چرا اين قدر نسبت به همه چيز مشكوكه!
    بهش نگاه كردم و اون همون طور به حرف زدن ادامه مى داد.
    - من غزل رو دوست دارم و با عشق انتخابش كردم، اما اون با اين كارهاش منو نسبت به همه چيز حتى زندگى دلسرد كرده. اون همسر منه، اما اصلا به من اعتماد نداره. منو قبول نداره. آخه آقاى محجوب شما بگيد چارۀ من چيه. ديگه بايد چى كار كنم تا به اون ثابت بشه كه فقط اونه كه تو زندگيم جا داره. فقط اونه كه مى تونه تو حريم عشقمون پا بذاره. من...
    اشكى كه تو چشماش موج مى زد و بغضى كه تو گلوش گير كرده بود قلبم رو به درد آورد. همه رو متأثر كرد، اما تمام تقصيرها هم گردن من نبود. چرا گناه ها رو به گردن من مى انداخت.
    اعظم خانم گفت:
    - دخترم تو چى. تو هم حرفى بزن. حتما تو هم گله و شكايتى از سياوش دارى. خب بگو. مشكل شما دو تا بايد حل بشه.
    - من... من نمى گم سياوش دروغ مى گه، اما همه تقصيرها هم گردن من نيست. آخه چرا فقط رفتار منو توبيخ مى كنه در صورتى كه رفتار خودش آزار دهنده اس. باور كنيد من از اين همه سردى و بدخلقى دارم عذاب مى كشم، اما چارۀ كار چيه؟ من بايد چه كار كنم؟ چى كار كنم تا سياوش باور كنه كه دوستش دارم...
    سياوش سرش را بلند كرد و مستقيم نگاهم كرد. گفت:
    - باور دارم دوستم دارى، اما خودت اين باور رو مى خواى تو وجودم نابود كنى. با رفتارت كارى مى كنى كه فكر كنم اصلا به من علاقه ندارى.
    - اين دروغه! خودت چى؟ خيلى به من علاقه دارى؟ پس براى توجيه رفتارهاى سرد و ترديدآميزت چه جوابى دارى. اين رو هم بگو مى شنوم.
    - من نمى دونم چند بار بايد بگم خانم محترم من غلط كردم. زود قضاوت كردم. غزل چرا اين مشكل رو اين قدر كِش مى دى. به خدا ديگه حالم از اين بحث به هم مى خوره.
    دستاش رو روى شقيقه هاش گذاشت سرش رو به پايين انداخت. مادر و پدرهامون نظاره گر صحبت هاى ما بودند. اميرحسين كه تا حالا سكوت كرده بود گفت:
    - معذرت مى خوام. البته من نبايد دخالت كنم. اما مثل اين كه شما سر يه مسئله ديگه مشكل داريد كه سياوش خان بيشتر از اون مسئله ناراحتند.
    اعظم خانم گفت:
    - درسته. خب به ما هم بگين مسئله چيه شايد بتونيم حلش بكنيم.
    - مادر من مسئله حل شده اس، اما اين دختر نمى خواد دست برداره.
    پدر گفت:
    - حالا بگين مسئله چيه؟
    با ناراحتى گفتم:
    - مسئله سر بهروزه.
    با تعجب گفتند:
    - بهروز؟!
    و اعظم خانم پرسيد:
    - بهروز كيه؟!
    - بهروز پسر يكى از آشنايان دور ماست كه از خارج برگشته. من و اون هيچ نسبتى با هم نداريم. بعد از يه خواستگارى تشريفاتى فهميدند كه من با سياوش نامزدم، رفتند و ديگه مسئله تموم شد. اما بهروز بعد از یه مدتی سر راهم سبز شد. البته نه اون طور که بشه گفت مزاحمت فقط... فقط برای اینکه یه فرصت بخواد... همین دیگه! اما بعد از یه مدتی یه روز اومد از من عذرخواهی کرد و گفت پشیمون شده و قصد و منظوری نداشته. خب من هم خواستم فرصتی بهش داده باشم بخشیدمش. نمی دونستم سیاوش از دور نظاره گر این صحنه اس، فکر کرده بود که... که اون دوست مَنه... اگه شما جای من بودید ناراحت نمی شدید؟ من عصبانی شدم. این حرف خیلی برام گرون تموم شد. فکر نمی کردم سیاوش تا این حد نسبت به من بی اعتماد باشه. آخه من چطور می تونم برم با کسی دوستی بکنم در حالی که شوهر دارم. هان؟ چطوری؟!
    اشک هایم می بارید و جملات ناراحت کننده ام نشون دهندۀ افسردگی درونی ام بود.
    سیاوش به آرومی گفت:
    - قبول دارم زود قضاوت کردم، اما من می گم چرا نمی خوای باور کنی که اشتباه کردم. چرا به من فرصت نمی دی تا جبران کنم.
    اعظم خانم گفت:
    - پس مسئله اینه. خدای من! بچه ها شما چطور اجازه می دین که مسائل کوچیک باعث بشه زندگیتون از هم بپاشه. شما دو نفر انسان بزرگ و بالغ هستید. عقل و شعور دارید. دخترم سیاوش قبول داره که اشتباه کرده تو چرا قبول نمی کنی؟
    - من قبول دارم اما...
    - اما چی. مگه باز هم موضوع نگفته ای مونده؟!
    گفتم:
    - موضوع همون دختره اس.
    سیاوش با خشم نگاهم کرد طوری که نزدیک بود قالب تهی کنم. آقای راد با مهربانی پرسید:
    - دخترم مگه مسئله نازنین تموم نشده؟
    - من نمی خوام وارد زندگیم بشه. نمی خوام اصلا...
    - حالا خوبه من هم رفتاری مثل خودت داشته باشم. تو می گی من به تو بی اعتمادم، تو که بدتری.
    راست می گفت، اما من نمی فهمیدم. یعنی نمی خواستم بفهمم. فکر می کردم دروغ می گه! و همین اشتباهات و تردیدات بود که آتش به زندگی ام می انداخت.
    پدر با لبخندی گفت:
    - اینها همه بهونه علاقه شما دو نفره. بهتره فراموش کنید.
    آقای راد هم با خوشحالی گفت:
    - البته باید خاطرات بد رو فراموش کرد.
    خانم راد کنارم نشست و پرسید:
    - خب تو چی می گی دخترم. موافقی؟
    لبخند زدم و به سیاوش نگاه کردم. با لبخند و نگاهی درخشان نگاهم می کرد. یک باره غصه ها از دلم رفت و سیاوش برایم همانی شد که بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 9

    مدت ها گذشت و باز هم عشق من و سياوش گل كرده بود. تقريبا اون ماجراها رو فراموش كرده بوديم. باز هم سياوش دنبالم مى اومد و با هم به گشت و گذار مى رفتيم. چند وقت بعد عروسى ستاره بود. مينا و دكتر افشار نيز به زودى ازدواج مى كردند. به روز موعودى كه قرار بود من و سياوش هم پيوند زناشويى ببنديم نزديک مى شديم.
    توى تمام اين مدت بهروز رو نديده بودم. فكر مى كردم پدر با اون صحبت كرده چون يه بار سربسته گفت نگرون زندگيم نباشم و بهروز ديگه سر راهم سبز نخواهد شد. اميدوار بودم روزهاى خوشى و خوشبختيم ادامه پيدا بكنه اما...
    یه روز سرد و برفی بود. هوا زود تاریک شده بود و از بیمارستان بیرون اومدم. از تاریکی کمی ترسیدم، اما با این فکر که سیاوش دنبالم اومده راه افتادم تو خیابون ایستادم و به اطرافم نگاه کردم، اما سیاوش نیومده بود. سوز و سرما وجودم رو به لرزه انداخته بود. می خواستم ماشین بگیرم که ناگهان اتومبیلی جلوی پایم ترمز کرد. خم شدم و با تعجب بهروز رو دیدم. شیشه رو پایین کشید و گفت:
    - سوار شو. راستی سلام!
    سلام دادم و گفتم:
    - نه ممنونم. خودم می رم.
    - تو این تاریکی و هوای سرد کو ماشین. بیا بالا می رسونمت.
    نمی دونم چرا قبول کردم. شاید به خاطر سرما بود و شاید به خاطر ترس از تاریکی شب. به هر حال قبول کردم اما کاش قبول نکرده بودم. نشستم اون حرکت کرد. بعد از این همه مدتی که ندیده بودمش دیدن دوباره اش برام غیرمنتظره بود. اون به آرومی و توی سکوت می روند اما ناگهان خودش سکوت رو شکست و گفت:
    - نمی پرسی این همه مدت کجا بودم؟!
    - دلیلی نداره که بپرسم.
    - نه، اما خب...
    - نکنه فکر کردی نگرونت شده بودم؟!
    نگاهم کرد و گفت:
    - شاید این طور بوده.
    - اما من...
    دیدم درست نیست غرورش رو جریحه دار کنم. گفتم:
    - کمی نگرونت شده بودم!
    با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
    - راست می گی؟!
    - حالا کجا بودی؟
    - رفته بودم تنها باشم. یه جایی که تو نباشی!!
    با تعجب نگاهش کردم.
    - منظورت چیه؟!
    ماشین رو نگه داشت و گفت:
    - ببین غزل... من... من...
    - تو چی؟!
    - هر جای تهرون پا می ذارم تو هستی. خودت هم نباشی اثری از تو هست که باعث می شه حال خودم رو نفهمم. درسته که تو عقد کرده ای... منظورم اینه که درسته تو شوهر داری اما... اما قبل از این که شوهرت تو رو پیدا کرده باشه من تو رو متعلق به خودم می دونستم. من زودتر از اون عاشق تو شده بودم. به تو علاقه داشتم اما...
    - بهروز...
    - غزل از حرفام عصبانی نشو. به خدا دست خودم نیست. خب من هم آدمم. قلب دارم. عشق تو وجودم جوونه زده. چطوری ناگهان ریشه این نهال تازه سربرآورده رو قطع بکنم؟
    - بهروز ما یه بار حرفهامون رو در این باره زدیم. من نمی خوام...
    - آره نمی خواد دوباره تکرار بکنی و بگی کافیه بگی از این مزخرفات نگو چرندیاتت رو تموم کن. اما غزل درکم کن.
    سرم رو پایین انداختم. دیدن اشکی که تو نگاهش موج می زد قلبم رو به درد آورده بود. نمی دونم چرا دلم به حالش سوخت. آخ... کاش اون شب سوار ماشین اون نشده بودم کاش...
    - بهروز عشقت رو تحسین می کنم، اما من دیگه... من شوهر دارم. باید تمام محبتم رو تو عشق اون خلاصه کنم. از من نخواه به عشق اون خیانت بکنم. نخواه بهروز.
    چشمان اشک آلودش رو به من دوخت و گفت:
    - غزل. به سیاوشت غبطه می خورم خوش به حالش که تو عاشقش هستی. فقط می تونم بگم امیدوارم خوشبخت بشید.
    - ممنونم بهروز. ممنونم. منم برای تو آرزوی خوشبختی می کنم.
    لبخندی زد و بعد حرکت کرد. تا به خانه برسیم سکوت بین ما جاری بود. وقتی رسیدیم خواستم پیاده بشم که اتومبیلی به شدت مقابل اتومبیل بهروز ترمز کرد. با وحشت نگاه کردم فکر کردم دو ماشین به هم برخورد کرده اند. اما نه. ماشینی که مقابلمون ترمز کرده بود راننده ماهری داشت یه راننده حسود و دوست داشتنی که بی جهت این طور مقابلمان توقف نکرده بود.
    بهروز عصبانى پياده شد و فرياد زد:
    - مگه عقلت رو از دست دادى؟
    راننده پياده شد و من با تعجب سياوش رو ديدم. اون عصبانى به من چشم دوخته بود. لبخندى زده و جلو رفتم.
    - سلام سياوش.
    اما نگاه سرد و خشک اون وجودم رو لرزوند. بهروز كه گويى بار اول بود سياوش رو مى ديد، جلو آمد و مؤدبانه سلام داد و دستش رو براى دوستى پيش آورد. اما اون هم با نگاه سرد و خشک سياوش رو به رو شد.
    - سياوش ايشون... ايشون آقا بهروز هستن. لطف كردند و منو رسوندند.
    - بله. فكر كنم بشناسمشون!
    - من... من...
    بهروز نمى تونست حرف بزنه هول شده بود. براى تغيير دادن جوّ حاكم گفتم:
    - سياوش جون چرا اينجا وايسادى. بيا بريم تو خونه.
    - غزل سوار شو بريم.
    - کـُ.. كجا؟!
    - نگرون نباش يه دورى مى زنيم بعد برمى گرديم.
    گفتم:
    - باشه. پس بذار به مامان بگم.
    به طرف زنگ رفتم و دكمه رو فشار دادم. مادر از پشت آيفن جواب داد و من گفتم با سياوش بيرون مى رم.
    توى تمام لحظاتى كه با مادر حرف مى زدم چشمم به سياوش و بهروز بود. هر دو به هم نگاه مى كردند و سياوش نگاه پر از خشمش رو به سر تا پاى بهروز دوخته بود. اومدم و گفتم:
    - خب بريم.
    سياوش بدون اين كه چيزى بگه رفت پشت فرمان نشست و من به بهروز نگاه كردم.
    - ببخشيد آقا بهروز. ممنون از لطفتون. فعلا با اجازه.
    با سرعت به كنار سياوش رفتم و نشستم. اون دور زد و وارد خيابون شد. ساكت بود و اين سكوتش بيشتر منو مى ترسوند.
    - سياوش...
    - بگو. مى شنوم.
    لحنش پر بود از طعنه.
    - چيزى شده؟ خيلى عصبانى هستى.
    - ناراحتت مى كنه؟!
    - چى؟!
    - رفتارم!!!
    - خب... من دوست دارم خوشحال باشى.
    پا روى پدال ترمز گذاشت و گفت:
    - شاد باشم؟ شاد باشم؟! با اين كارهاى تو؟!!
    - مگه من چى كار كردم؟
    - چى كار كردى؟ از من مى پرسى؟
    - واى خدايا... سياوش باز چى شده؟
    - تو ماشين اون پسره چه كار مى كردى؟
    - پس ناراحتيت به خاطر اينه...
    - جواب منو بده.
    - من از بيمارستان اومدم بيرون. اما ديدم تو هنوز نيومدى. فكر كردم امشب نمى ياى دنبالم. خواستم ماشين بگيرم كه اون اومد. خواست منو برسونه قبول كردم. توقع داشتى تو اون هواى سرد چه كار كنم. اون قدر وايسم تا يخ بزنم؟!
    - من اومدم دنبالت اما تا خواستم صدات بكنم جنابعالى سوار ماشين مُدل بالاى اون خواستگارتون شديد و رفتيد. واى غزل مگه قرار نبود ديگه اون با تو كارى نداشته باشه؟
    - همچين حرف مى زنى كه هر كى ندونه فكر مى كنه من با بهروز چه رابطه اى دارم. سياوش تو رو خدا بس كن. من كه كار خلافى نكرده ام.
    - باشه غزل. خودت خواستى. يادت باشه كه خودت خواستى.
    سخنان تهديدآميزش قلبم رو لرزوند. حركت كرد و منو مقابل خونه مون رسوند.
    - پياده شو.
    - تو... تو نمى ياى خونه؟!
    پوزخندى زد و گفت:
    - نه تو برو من نمى يام.
    - سياوش من اصلا قصد ناراحت كردنت رو نداشتم. من...
    - ادامه حرفات رو مى دونم. برو غزل. فقط برو!
    پياده شدم و خواستم خم بشم و بگم خداحافظ، كه پا روى پدال گاز گذاشت و به سرعت از اون جا دور شد. انگار اصلا اون جا نبود. ناگهان از خيابون محو شد.
    با ناراحتى وارد خونه شدم. نمى خواستم پدر و مادرم به ناراحتى ام پى ببرند. به خاطر همين با لبخندى تصنعى با اونا رو به رو شدم. از تهديد سياوش چيزى نفهميدم. تعجبم از اين بود كه آخه چرا اين قدر نسبت به بهروز حساسه؟!!!

    *****************

    دو روز گذشت. هيچ خبرى از سياوش نداشتم. حتى خجالت مى كشيدم زنگ بزنم خونه شون و احوالش رو بپرسم. مطمئن بودم كه سياوش با من قهر كرده. از اين همه جر و بحث عصبى و ناراحت بودم. دلم براى روزهاى خوبى كه با هم داشتيم تنگ شده بود. خوب مى دونستم تقصير از خودم بوده. آخه چرا با وجود اين همه حساسيتِ سياوش باز هم قبول كردم سوار اتومبيل بهروز بشم؟ در دلم هر چه فحش بود نثار بهروز مى كردم كه وجودش تا اين حد باعث شده بود زندگيم به هم بريزد.
    بعد از سه روز ديگه طاقت نياوردم. اين بار تصميم گرفتم برم منت كشى. بعد از پايان ساعت كارى اول به گل فروشى رفتم و بعد از تهيه يک دسته گل از رُزهاى سرخ راهى منزل راد شدم. از قبل هم به خونه تلفن كرده بودم و به مادر گفته بودم كه به اون جا مى رم. وقتى كه زنگ رو فشار دادم سهيلا از پشت آيفن در رو برايم باز كرد و با لبخند وارد شدم. فكر مى كردم سياوش از ديدنم خوشحال مى شه. سهيلا شاد و خندان مقابلم اومد.
    - سلام به زن داداش ناز خودم. حالت چطوره؟
    با مهربانى جوابش رو دادم. وقتى كه توى پذيرايى نشستم با تعجب پرسيدم:
    - مثل اين كه كسى خونه نيست؟
    گفت:
    - آره. من تنهام.
    تعجب كردم. دوست داشتم بگه سياوش كجاست؟!
    - مامان و بابا رفته اند منزل يكى از اقوام. سيامک و ترانه هم رفته اند گردش.
    توى دلم گفتم خوش به حال ترانه. سهيلا در حالى كه ميوه در پيشدستى مى گذاشت و با لبخند نگاهم مى كرد گفت:
    - تعجبم از اينه كه امروز به ديدن من اومدى. ناقلا سابقه نداشت در نبود سياوش بياى. حالا چى شده؟
    خنديدم و گفتم:
    - تو برام عزيزى. اما ببينم سياوش كجاست؟
    با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
    - يعنى مى خواى بگى كه تو نمى دونى؟!
    فقط نگاهش كردم. سرم رو به علامت نفى تكان دادم. سهيلا متعجب تر از پيش به من گفت:
    - خداى من! سياوش دو روز پيش با بچه ها قرار شمال رو گذاشته بود. قرار بود كيانوش و سياوش با تو و نيلوفر و كيميا برين شمال. سياوش مى گفت اين پيشنهاد رو به تو داده و تو كار رو بهونه كردى و گفتى نمى رى. اما واقعا پَكر و ناراحت بود. حالا تو مى گى اصلا از ماجرا چيزى نمى دونستى؟!
    فقط مات و مبهوت نگاهش كردم. خدايا! سياوش با من چه كار كردى؟
    - غزل جون حالت خوبه؟
    واقعا ديگه توان نداشتم. انگار خالى شده بودم هيچ حسى نداشتم. بغض سنگينى گلوم رو مى فشرد. سهيلا كه نگرونم شده بود بلند شد و اومد كنارم نشست. دستش رو زير چونه ام برد و سَرم رو بلند كرد به چشماى خيس از اشكم نگاه كرد.
    - غزل... متأسفم. سياوش خيلى...
    سكوت كرد. فقط با ناراحتى به من نگاه مى كرد. در حالى كه به سختى مى تونستم صحبت بكنم گفتم:
    - چرا... چرا سهيلا... چرا با من اين طورى مى كنه. آخه چرا...؟
    سهيلا هم در حالى كه نم اشک نگاهش رو تَر كرده بود دلجويانه گفت:
    - تو رو خدا ناراحت نباش. غزل جان گريه نكن. ببين اشک من هم درآوردى.
    - چرا سهيلا. چرا اون با من اين طورى مى كنه؟
    و زدم زير گريه.
    - من نمى فهمم. شما دو تا عاشق هم هستيد. حداقل تا حالا كه اين طور بوده. يه دفعه چى شد كه مدام بين شما قهر و ناراحتى پيش مى ياد. به خدا ما هم خيلى ناراحتيم.
    خيلى حالم بد بود. لحظاتى به همون حالت گذشت. چرا گريه مى كردم؟ چرا بايد اين طور بى قرارى مى كردم؟ اما واقعا ناراحت بودم. سياوش غرور و احساسات منو جريحه دار كرده بود. اشكهام رو پاک كردم، به سهيلا نگاه كردم كه چطور به خاطر من اشک مى ريخت. به زور لبخندى زدم و گفتم:
    - سهيلا جون ببخشيد تو رو هم ناراحت كردم.
    بلند شدم و اون پرسيد:
    - كجا؟
    - مى رم خونه مون. به مامان و بابا سلام برسون.
    - خب بمون. من كه نمى ذارم تو با اين حال خراب بذارى و برى.
    - برم بهتره سهيلا جون. تو رو خدا به مامان و بابا نگو چى شده. نمى خوام اونا هم ناراحت بشن.
    به طرف در خروجى رفتم. سهيلا اصرار داشت بمونم، اما من ديگه نمى تونستم فضاى اون خونه رو تحمل كنم. در حالى كه دلم پُر خون بود از سهيلا خداحافظى كردم و رفتم. ساعتى رو در خيابون ها بى جهت راه مى رفتم. داغون داغون بودم. باور نمى كردم آخه اون چطور تونسته بود؟ چطور؟ اون قدر تو خودم بودم كه گذشت زمان رو متوجه نشدم فقط وقتى به خودم اومدم كه متوجه صحبت كسى شدم.
    - آهاى خانم كوچولو. اين وقت شب تو خيابونا چه كار مى كنى؟
    سرم رو بلند كردم. دو ولگرد مست بودند. هوا تاريکِ تاريک بود. ترسيدم. وحشتزده نگاهشون كردم. اون ها هم با چشمهاى حريص و پُروقاحت به من نگاه مى كردند.
    - كوچولو چطوره شب رو با ما بگذرونى؟!
    خواستم پا به فرار بذارم كه يكى از اونا بند كيفم رو گرفت. كيف رو رها كردم اون يكى بازوم رو گرفت. خيلى وحشتناک بود. جيغ مى كشيدم، اما كسى اون وقت شب نبود تا كمكم بكند. اون قدر عصبى و وحشتزده بودم كه ديگه رمقى نداشتم. دست و پا مى زدم. مى خواستم فرار بكنم، اما اون دو بازوانم رو گرفته بودند و منو با خودشون، كشون كشون مى بردند. ناگهان دست يكى از اونا رو گاز گرفتم. اون دستم رو رها كرد و مُشت محكمى بهم زد. اون يكى هم عصبانى به من نگاه مى كرد و براى ساكت كردنم لگدى توى شكمم زد. چنان درد مى كشيدم كه حد نداشت اما نمى خواستم تسليم اونا بشم.
    - لعنتى خفه شو. خفه شو.
    - بريد گم شيد. چى از جونم مى خواين.
    ناگهان يكى از اونا چاقويى ضامن دار از جيبش بيرون آورد و به طرف من گرفت و نوكش رو به سمتم آورد. وحشتزده به اون خيره شده بودم.
    - ببين كوچولو. بهتره ساكت بشى وگرنه با اين چاقو حسابى نوازشت مى كنم.
    اونا با ديدن ترس من بيشتر مى خنديدند. توى دلم خدا رو صدا مى زدم. حال خرابى داشتم. مخصوصا با كتک هايى كه خورده بودم، سَرم به شدت درد مى كرد. بلند شدم مى خواستم پا به فرار بذارم، اما چه طورى مى تونستم از ميون اون دو وحشى ِ مست كه تسلطى بر اعصابشون نداشتند، بگذرم؟ هنوز هم يادمه كه چطور تموم تنم مى لرزيد. دعا مى كردم و اشک ها مى ريختم. از گوشه لبم خون جارى بود. اون قدر از ته دل خدا رو صدا مى زدم كه حد نداشت. توى يک لحظه ناگهان اتومبيل گشت پليس رو ديدم كه در حال عبور از خيابون بود. به خودم جرأت دادم و يكى از اون دو رو هُل داده و فريادكشان به وسط خيابان رفتم. اون يكى كه چاقو در دست داشت با خشم به دنبالم دويد و ناگهان چنان دردى رو توى بازوى چپم حس كردم كه نفسم بريد. ديگه توانى نداشتم اما مى دويدم. به خاطر نجات جون و حفظ آبروم مى دويدم. اتومبيل پليس متوجه ما شد. پليس به من رسيد، ناتوان روى زمين افتادم. صداى ايست، ايست رو مى شنيدم و بعد ديگه هيچ. انگار به خوابى ابدى فرو رفته بودم.


    پايان فصل 9


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/