ادامه فصل 6
امیرحسین همراهمون نبود و من احساس خوبی نداشتم البته سیاوش چیزی نپرسید .
مادر سیاوش گفت :
_ بهتره بزرگترها همراه عروس و دوماد به اتاق عقد بریم . بقیه هم اینجا بمونید . خوب نیست اتاق رو پر کنیم .
کیانوش گفت :
_ یعنی ما نمیتونیم بیاییم .
سیاوش با خنده گفت :
_ چرا برادر جون! بعدا میتونی بیایی اما حالا خصوصیه .
او خندید و بقیه هم خندیدند . وارد اتاق شدیم اون قدر خوشحال بودم که به اطرافم توجهی نداشتم . اصلا یادم نیست چه جور اتاقی بود . فقط وقتی از حالت خوشحالی اومدم بیرون متوجه شدم که عاقد در حال صحبت با منه . اون حرف میزد اما من حرفهاش رو نمیشنیدم . تو اون لحظات فقط سیاوش رو میدیدم . بالاخره عاقد خطبه رو خوند و من و سیاوش با هم محرم شدیم . اصلا نفهمیدم اون کی خطبه رو شروع کرد و کی به پایان رسوند و همه با خوشحالی وصف ناشدنی ما رو در آغوش گرفتند و تبریک گفتند .
سیاوش با خنده گفت :
_ بابا خفه اش کردید ! بذارید من هم حداقل یه نگاش بکنم چقدر بی رحمید!!!
سر و صدامون اون قدر بالا رفت که سیامک ، کیاونوش ، سهیلا و کیمیا هم وارد اتاق شدند و شلوغی به اوج خودش رسید . خیلی خنده دار بود اونها انقدر شاد بودند که حد نداشت وقتی کمی سر و صدا فروکش کرد سیاوش جلو اومد حلقه بسیار قشنگی رو توی انگشتم انداخت و گفت :
_ خیلی خوشحالم که مال من شدی . خیلی!
_ من هم خوشحالم سیاوش .
وقتی از محضر خارج شدیم سیاوش گفت :
_ حالا دیگه غزل همسر من شده میخوام حالا که از قید و بندها رها شدیم کمی با هم تنها باشیم . اصلا میخوام فقط با غزل باشم . اجازه میدید؟
پدر و مادرها مخالفتی نداشتند ، اما بقیه میگفتند ما هم میخواییم با شما باشیم و سهیلا بیشتر برای این مسئله پا فشاری میکرد .
سیاوش گفت :
_ سهیلا جون ما تازه به هم رسیدیم چند دقیقه که وقت زیادی نیست .
خلاصه از اونها اصرار و از سیاوش انکار . در پایان پیروز صحنه سیاوش بود . قرار شد همه به منطل سیاوش بروند و ما هم برای ناهار به خونه برگردیم .
سوار ماشین شدیم و از بقیه جدا شدیم .
_ غزل چه حالی داری؟
با عشق نگاهش کردم .
_ خیلی خوشحالم . اصلا نمیتونم حالم رو اون طوری که هست برات توصیف کنم .
_ میدونم چون خودمم همچین حالی دارم .
_ سیاوش تو باورت میشه .
_ راستش رو بخوای نه . فکر میکنم دارم خواب میبینم . اصلا باورم نمیشه که تو دیگه مال من شدی . زن من شدی . وای خدا جونم از خوشحالی و هیجان نمیدونم چه کار کنم .
خندیدم و گفتم :
_ تو رو خدا حواست رو جمع کن .
نگاهم کرد و گفت :
_ خب حالا کجا بریم عزیزم؟
_ هرجایی که تو بخوای .
_ دلم میخواد تو انتخاب کنی .
_ ممنونم که به فکر من هستی .
_ قابلی نداره . در ضمن بعد از ای دیگه اجازه نمیدم تنهایی و بدون من جایی بری؟
_ خدای من منظورت چیه؟
_ بیمارستان .
گفتم :
_ اونجا که هر روز میرم .
_ اما از این به بعد خودم میبرمت و غروب هم بر میگردونمت .
_ مگه تو بیکاری؟
_ به خاطر تو حاظرم سرگردون هم بشم .
_ تو خیلی نسبت به من لطف داری اما بهتره عزیزم عشقت از این حد بالاتر نره چون کار دستت میده . نمیخوام مثل مجنون آواره و دیوونه بشی .
خندید و گفت :
_ من همین حالا هم دیوونه ام .
لبخندی زدم دیگه چیزی نگفتم با ماشین این طرف و اون طرف میرفتیم . پرسیدم :
_ خونه نمیریم؟
_ به همین زودی از دستم خسته شدی؟
_ نه خسته نشدم اما خب منتظرمون هستند .
_ خب منتظر باشن . این چند ساعت فقط مال ماست .
_ درسته اما بی انصاف نباش اونا هم حقی دارند .
_ حتی بیشتر از من؟
_ نه .
_ حالا خوب شد .
ساعتی بعد به اصرار من به خونه رفتیم . پرسیدم:
_ خونه اتون اینجاست .
_ آره بابام یکی از آپارتمان ها رو گذاشته برای من و یکی هم برای سیامک .
وقتی وارد خونه شدیم بچه ها روی سرمون نقل و گل های پرپر شده پاشیدند معلوم بود منتظر ما بودند .
_ به افتخار عروس و دوماد دست .
خانم و آقای چاوشی هم اومده بودند و تبریک میگفتند . خانم راد منو در آغوش کشید و بوسید :
_ عزیزم چرا دیر کردید؟ نگرون شدیم .
با گونه هایی گلگون گفتم :
_ ببخشید که منتظرتون گذاشتیم .
سیاوش گفت :
_ الان یه فکری کردم . غزل رو ماه عسل میبرم آمریکا!!
این دیگه از اون حرفا بود . این پسر واقعا دیوونه بود . همه با تعجب نگاهش کردند و کیانوش گفت :
_ سیا جون این تنها فکر خودت بود؟
_ خب آره کیاجون . اشکالی داره؟
کیانوش با حالت طنز گفت :
_ نه فقط گفتم تو تازگی ها چقدر تو عقل پیشرفت کردی . چی شده از حالا به فکر ماه عسلی؟
_ نکنه حسودیت میشه .
آقای راد وارد بحث شد و گفت :
_ هووز نه عروسیه نه ماه عسل . این حرفها باشه برای بعد .
مادر با خنده گفت :
_ این دوماد مثل اینکه خیلی خوله .
سیاوش با لبخند رو به مادرم کرد و گفت :
_ مادرزن جون عزیزم دلتون میاد تو ذوقم بزنید . نمیترسید با این حرفها اشکم در بیاد .
همه خندیدند و سیامک گفت :
_ نترس داداش جون همه میدونند تو اشکت زود در میاد .
_ نوبت تو هم میشه آقا سیمک .
_ فعلا یه فکری به حال خودت بکن واسه من خیلی زوده .
تا موقع ناهار همه سرگرم صحبت بودیم . رفتار خونواده ی سیاوش بسیار صمیمانه بود و من از این که عروس اونا شده بودم احساس خوشحالی میکردم . سیاوش بی نهایت دوستم داشت و عشقش رو بی پرده ابراز میکرد و محبتش رو خالصانه نثارم میکرد و من تلاش میکردم تا اونو همیشه شاد و راضی نگه دارم چون به اندازه تموم زیبایی های دنیا دوستش داشتم .
اون روز بعد از بدرقه بسیار صمیمانه خونواده راد به خونه خودمون برگشتیم . پدر و مادرم خیلی خوشحال بودند . امیدوار بودم خوشحالیشون دووم داشته باشه .
روز بعد سیاوش منو به بیمارستان رسوند و گفت غروب به دنبالم میاد . میخندید و سر به سرم می ذاشت شاد بود . تو نگاهش میشد شعله های فروزان عشق رو دید .
پایان فصل 6
ادامه دارد ....

فصل 7
جمعه قرار بود خونواده ی شاهرخ به منزلمون بیان پدر از این که دوست نزدیک و عزیزش پس از سال ها همراه خونواده اش به منزلمون می اومد خوشحال بود و مادر از صبح در حال تمیز کردن خونه و دستور خرید به پدر بود .
ساعت 11 بود که در میون صدای جارو برقی صدای زنگ تلفن به گوشم خورد .
مادر اومد و گفت : غزل تلفن ... بردار دیگه .
جاروبرقی رو خاموش کرده و به طرف تلفن رفتم :
_ بله .
_ سلام به نامزد مهربونم!
_سیاوش سلام . حالت چطوره؟
_ خوبم عزیزم تو چطوری؟
_ ممنونم خونواده ات خوبند؟
_ همه خوبند . تو چطور؟اهل خونه حالشون چطوره؟
_ خوبند، خیالت راحت باشه .
_ غزل دلم برات تنگ شده.
_ چه حرفا، من و تو که دیروز با هم بودیم.
_ یعنی تو دلت برای من تنگ نشده؟
با خنده گفتم:
_ راستش رو بخوای چرا . خیلی دلم برات تنگ شده .
_ خب حالا که این طوره می یام دنبالت بریم بیرون .
_ اوه نه . ما امروز مهمون داریم و من نمیتونم بیام .
_ تو با مهمونتون چه کار داری؟ مهمون همیشه هست اما گردش و بیرون رفتن من و تو چی؟
_ خب اونم هست تازه این مهمون ها فرق دارند .
_ چه فرقی؟!
_ ببین عزیزم ، رئیس بیمارستان یعنی دکتر شاهرخ همراه خونواده اش بعد از چندین سال به منزل ما میان .
_ اما غزل جون . من برای امروزمون کلی برنامه ریزی کرده ام .
_ متاسفم اما نمیتونم بیام .
_ متاسفی؟! غزل تو باید امروز با من بیایی.
_ اما نمیتونم عزیزم . اصرار نکن . دوست ندارم بهت نه بگم .
_ خب اگه دوست نداری قبول کن و با من بیا بریم . سهیلا و کیانوش هم میان .
_ چه بهتر با اونا برو امیدوارم بهتون خوش بگذره .
_ من تو رو میخوام!
خندیدم و گفتم :
_ خب منم تو رو میخوام اما نمیتونم بیام باشه برای یه روز دیگه.
_ اصلا باهات قهر میکنم .
_ سیاوش این چه حرفیه مگه بچه شدی؟
_ تو اصلا دوستم نداری . دروغ میگی دوستم داری . اگه دوستم داشتی نه نمیگفتی!
جا خوردم هنوز هیچی نشده چطوری داشت لوس بازی در می آورد . اما من هم نمیتونستم برم زشت بود . پدر حتما ناراحت میشد .
باید قانعش میکردم . به آرومی گفتم :
_ سیاوش.
حرفی نزد.
_ سیاوش چرا درکم نمیکنی اگه تو جای من بودی چه کار میکردی.
_ اما من هیچ وقت به تو نه نمیگفتم .
_ چون تو این شرایط قرار نگرفتی اینو میگی.
_ نه نه نه!
_ خیلی خب چرا داد میزنی؟
_ برای اینکه ناراحتم .
_ ناراحت نباش . فردا که از بیمارستان اومدم میریم میگردیم چطوره؟
_ متاسفم من فردا وقت ندارم . اصلا دیگه هیچ روزی وقت ندارم . حالا هم خداحافظ خانم از خود راضی!
و گوشی رو گذاشت با تعجب گوشی رو گذاشتم .
مادر پرسید:
_ سیاوش بود؟
_ بله . میگفت بریم بیرون که من قبول نکردم .
_ حتما ناراحت شد درسته؟
_ مامان، همه دختر و پسرهایی که تازه نامزد میشند لوس بازی در میارن؟
مادر خندید و گفت :
_ قبلا که اینطوری نبود . حالا رو نمیدونم .
به ادامه کارها پرداختیم اما سیاوش فکرم رو مشغول کرده بود . میترسیدم قهر کرده باشه . خلاصه غروب بود که مهمون ها اومدند دکتر، همسرش و بهروز .