صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50

موضوع: قلبی برای تپیدن | زهرا دلگرمی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 4
    تایک هفته به بیمارستان میرفتم و می اومدم اما خبری از سیاوش نبود . از این که اونو نمیدیدم دلگیر و آشفته بودم . توی بیمارستان با کسی صحبت نمی کردم . ستاره و مینا که از دوستان صمیمی ام بودند از رفتارم تعجب میکردند . افشار نیز مرتب راهم رو سد میکرد و میخواست سر صحبت رو باز کنه که من مانع میشدم و میگفتم :« دکتر چیزی نگید چون حالم خوب نیست» و اون بیچاره هم دیگه چیزی نمیگفت . دکتر شاهرخ هم تا منو میدید میگفت :« تا یه هفته دیگه پسرم ایرانه»
    پنجشنبه زودتر کارم رو تموم کرده و از بیمارستان خارج شدم . اصلا دل ودماغ نداشتم . دلم میخواست با خودم خلوت کنم . از دست سیاوش عصبانی بودم . با اینکه می دونست دوستش دارم منتظرم میگذاشت .
    راه میرفتم و غر میزدم . تو حال وهوای خودم بودم و بی هدف پیش میرفتم که متوجه شدم وارد پارک شده ام . چندان شلوغ نبود . تصمیم گرفتم روی نیمکتی بشینم تا کمی حالم بهتر بشه . به منظره مقابلم چشم دوخته بودم . دلم میخواست سیاوش هم توی اون لحظات کنارم میبود و با هم این همه زیبایی رو تماشا میکردیم . با آنکه از دستش عصبانی بودم ؛ اما با این حال خیلی دوستش داشتم . همون طور به رو به رو نگاه میکردم که ناگهان شاخه گل سرخی از بالای سرم روی لباسم افتاد . چنان ترسیدم که با جیغ بلند شدم و کیفم روی زمین افتاد . صدای خنده ای منو متوجه کرد . برگشتم و سیاوش رو دیدم . همونطور میخندید اما من نه میخندیدم و نه حرفی میزدم . افرادی که میگذشتند با دیدن این صحنه می خندیدند و از مقابلم میگذشتند و این بیشتر عصبانیم میکرد . پس از این که تقریبا خنده اش فروکش کرد گفت :
    _ سلام خانم خانوما . حال شما . خوب هستید که!؟
    حرفی نزدم و اون ادامه داد :
    _ ا ...! چرا ساکتی ؟ ببینم از این که منو میبینی خوشحال نیستی؟
    خوشحال بودم با تمام وجود اما عصبانی از اینکه چرا این رفتار عجیب ازش سر زده بود . گفتم :
    _ نه اصلا از دیدنت خوشحال نیستم . خیلی هم عصبانیم . آخه این چه کاری بود که تو کردی؟
    _ من که کاری نکردم . گل بهت دادم کار بدی کردم ؟ تازه خانم مغرور این اصلا کار درستی نیست که گل اهدایی کسی رو به زمین بندازی .
    خم شد و کیف و شاخه گل را برداشت . مستقیم توی چشمام خیره شد و تیر نگاهش وسط قلبم رو نشونه گرفت و به هدف خورد . با لبخندی که زد چنان منو مجذوب کرد که تمام ناراحتیم رو فراموش کردم . لبخند زدم و با ملایمت گفتم :
    _ به خاطر گل ممنون لطف کردی .
    لبخندش عمیق تر شد و گفت :
    _ خواهش میکنم . منم چون ترسوندمت معذرت میخوام .
    ادامه داد :
    _ خب عزیزم حالت چطوره ؟
    خندیدم و گفتم :
    _ اولا سلام . ثانیا تشکر حالم خوبه .
    دوباره نشستم و اونم کنارم نشست . پرسید :
    _ چه حالی داری ؟
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
    _ منظورت چیه ؟ باید چه حالی داشته باشم .
    لبخندی زد و گفت :
    _ خب برای اینکه بالاخره بعد از یک هفته منو دیدی خوشحالی یا باز هم ناراحت؟
    اون چه توی دلم بود بی اختیار بر زبونم اومد .
    _ حس میکنم که الان بهترین لحظه ی عمرمه . نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم .
    سیاوش بعد از لحظاتی گفت :
    _ خانم پرستار نمیدونید چطور منو دیوونه ی خودتون کردید ، نمیدونید چه طور منو آواره خیابون های تهرون کردید!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل4 (قسمت دوم)
    خندیدم و گفتم:
    -آقای راد.نمی دونی چطور با این غیبتت قلب عاشقم رو شکستی.نمی دونی که چقدر انتظار کشیدن سخته.چرا یه هفته نیومدی؟چرا؟
    لبخند زنان گفت:
    -برای اینکه تو رو تنبیه کنم.آخه خانم خوشگله اون چه کاری بود که کردی.چرا وقتی اومدم دنبالت با بی محلی گذاشتی رفتی.
    -خوب تقصیر خودت بود تو چرا اون طور منو جلوی همه خجالت زده کردی؟
    -آخه عزیزم تو دیگه مال منی!ما عاشق هم هستیم.
    لبخند زنان با شوخی پرسیدم:
    -چه کسی گفته من عاشق جناب عالی ام؟
    -خودت رو لوس نکن.چند لحظه پیش اعتراف کردی؟
    خندیدم و گفتم:
    -راستی از قول من از خانواده ات عذرخواهی کن که بی خداحافظی گذاشتم رفتم.
    خندید و گفت:
    -اون روز بعد از رفتن تو همه به من تشر زدن که چرا درست حرف نمی زنم.پدر و مادرم هم می گفتند صدات کنیم برای خداحافظی اما من نداشتم.آخه می خواستم برگردم و تنهایی ازت خداحافظی کنم.
    -دیدی که تنها هم نتونستی با من حرف بزنی.
    -آره.بس که تو لجباز و مغروری.
    -من؟خب خودت باعث عصبانیتم می شی...دیگه داره دیر می شه.من باید برم.
    -خودم می رسونمت.
    -ممنونم.
    با هم به طرف اتومبیلش رفتیم.در جلو رو باز کرد.
    -بفرمایید ملکه قلبم!
    لبخندی زدم و گفتم:
    -عقب بشینم راحت ترم.
    -اما من دوست دارم جلو بشینی.
    -به قول مادرت هنوز زوده.
    -اما پرستار...یعنی...
    خندیدم:
    -پرستار اسم داره.تازه من تو بیمارستان پرستارم بیرون از اونجا غزلم.
    -چشم غزل جان!اما جلو.
    برای اینکه حرف خودم رو به کرسی بشونم عقب نشستم و سیاوش بی حرف پشت فرمان جای گرفت.
    -آروم تر برو تا آدرس رو بگم.
    -لازم نکرده. خودم بلدم.
    -از کجا؟تو که تا حالا نیومدی خونه ما.
    -داخلش نه.اما رو به روی در خونه تون ساعت ها نشسته ام وبه در زل زدم.
    پرسیدم:
    -جدی؟
    -آره.خیال کردی این یک هفته چه کار می کردم؟صبح به صبح جلوی بیمارستان گوشه ای می ایستادم تا تو رو ببینم.غروب هم تو رو تعقیب می کردم و وقتی می رفتی تو خونه من پشت در می ایستادم و به جای پاهات نگاه می کردم!
    -متأسفم که این طوری شد.
    -در عوض تنبیه شدی.درسته؟
    -خیلی بی رحمی!
    پس از طی مسیر مقابل منزلمون نگه داشت لبخند زنان پرسیدم:
    -ممنون.چقدر می شه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    -برو خجالت بکش.راستی غزل از فردا خودم می برمت.
    -نمی شه.اولاً که فردا جمعه اس.ثانیاً من دیگه سوار ماشین تو نمی شم.امروز هم استثناء بود.
    -اما آخه...
    -دیگه آخه نداره.همینه که هست حرف هم نباشه.
    -پس من همین امشب میام و تو رو می برم محضر و اون وقت تو دیگه حرفی نمی زنی.
    خندیدم و گفتم:
    -امشب دیگه نمی شه.خسته ام خوابم میاد.
    پیاده شدم و گفتم:
    -در ضمن این شاخه گل رو یادگاری نگه می دارم.فعلاً خدانگهدار.
    پشت در خانه ایستادم،زنگ رو فشار دادم و براش دست تکون دادم.وقتی که وارد شدم،امیر حسین اولین کسی بود که به پیشوازم اومد:
    -چرا دیر کردی؟
    نگاهش کردم و لبخند زنان گفتم:
    -سلام یادت رفته؟
    -سلام،اما چرا دیر کردی؟
    -هیچی.رفتم کمی قدم زدم دیر شد.
    به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم.وقتی کنار بقیه توی پذیرایی نشستم پدر گفت:
    -حتماً خیلی خسته ای.
    -نه پدر جون اصلاً خسته نیستم.
    -بیا چایی بخور عزیزم.می دونم که خسته ای.
    از مادر تشکر کردم و گفتم:
    -چه خبر:
    پدر با خنده گفت:
    -خبری نیست دخترم.شب مهمون داریم.شاهرخ با همسرش می یاد.
    لبخند زنان گفتم:
    -خوش اومدن.
    رو به امیر حسین ادامه دادم:
    -راستی تو چرا نگرونم شده بودی.می ترسیدی دزد منو ببره؟
    -نه.می ترسیدم دشمن ببره!
    متعجب پرسیدم:
    -دشمن؟
    تلفن زنگ زد و امیر حسین به طرف تلفن رفت.منظورش رو نفهمیده بودم.اما در اون لحظات به خودم گفتم حتماً قصد شوخی داشته....
    اون شب آقای شاهرخ همراه همسرش به منزل ما اومدند.
    پس از سالها خانم شاهرخ رو می دیدم.با چند سال پیش تفاوتی نداشت تازه به نظرم اومد جوونتر شده!از دیدنش خیلی خوشحال شدم.وقتی همه نشستیم متوجه نگاه های خیره و خریدارانه خانم شاهرخ شدم.گفت:
    -تو چه خوشگل شدی!
    لبخند زنان تشکر کردم.
    دکتر در ادامه سخنان همسرش افزود:
    -بله خانم.این غزل خانم زیبا ذکر خیرش تو بیمارستان ورد زبون همه اس!
    با تعجب پرسیدم:
    -مثلاً چه کسانی؟
    خندید و گفت:
    -نام ببرم؟
    -بدم نمی یاد بشنوم.
    پدر خطاب به دکتر کرد و گفت:
    -بهرام جون فقط مراقب باش.چون اگه نام ببری فردا کله همه رو تو بیمارستان می کنه.
    همه خندیدند و من گفتم:
    -پدر عزیز دارید از من دفاع می کنید؟
    مادر گفت:
    -عزیزم پدرت راست می گه دیگه!
    خانم شاهرخ گفت:
    -بایدم این طور باشه.ماشاءا...همین بهرام از روزی که تو رو دیده مدام تو خونه ازت تعریف می کنه.خیلی از آخرین باری که دیدمت فرق کردی.ماشاءا... برای خودت خانمی شدی!
    امیر حسین زیاد صحبت نمی کرد.تو حال خودش بود و من از این همه تغییر اون تعجب می کردم.
    آخر شب وقتی خانم و آقای شاهرخ می خواستند برند رسماً ما رو برای مهمونی هفته بعد دعوت کردند.
    روز بعد صبح زود امیر حسین وارد اتاقم شد.متعجب شدم و پرسیدم:
    -اتفاقی افتاده؟
    نگاهم کرد و با صدای گرفته گفت:
    -نه.نه اتفاقی نیفتاده.چطور؟
    -آخه سابقه نداره صبح به این زودی بیای تو اتاق من.
    -می خواستم باهات صحبت کنم!
    -صحبت؟راجع به چی؟من می خواستم بخوابم.امروز روز تعطیله.
    -درسته اما بهتره تا پدر و مادر بیدار نشده اند صحبت کنیم.
    -آخه چرا؟ببینم چی شده امیر حسین؟
    پرسید:
    -غزل...تو دیشب با سیاوش بودی؟
    -چطور؟چیزی شده؟
    نشست روی صندلی و گفت:
    -فقط بگو آره یا نه؟
    -که چی بشه؟تازه من می خواستم همه چیز رو تعریف کنم.اما نه حالا.این وقت صبح.
    -متوجه ام اما می خوام بدونم.
    -خیلی برات مهمه؟
    -نه...یعنی آره.
    خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:
    -حالا می تونم بخوابم.
    -بخوابی؟نه.چرا؟
    با تعجب پرسیدم:
    -حالت خوبه امیر حسین؟مدتیه تو حال خودتی.چته؟
    -هیچی فقط خسته ام!
    بلند شد و ادامه داد:
    -پس دیروز با سیاوش بودی.
    -آره.وای امیر حسین...بعد از یه هفته اومد دیدنم.اون قدر هیجان زده شدم که حد نداشت.اصلاً دلم نمی خواست لحظاتی رو که با سیاوش بودم تموم بشه.
    آهی کشید و گفت:
    -همه چیز تموم شد!!
    با تعجب نگاهش کردم:
    -تو چیزی گفتی؟
    -نه.حالا بخواب.
    و رفت!واقعاً تعجب کرده بودم امیر حسین عوض شده بود.آخه این سؤال ها برای چی بود.این وقت صبح با اون چشمهای پف کرده چرا اومده بود از من سؤال کنه.فقط به خاطر سیاوش؟! عجیب بود.آره همه چیز برام عجیب بود.تموم حرفا و حرکاتش تموم رفتارهای غیر منتظره اش.دیگه از اون امیر حسین شاداب و خندون خبری نبود.دیگه مثل سابق نبود.تو خودش بود خیلی کم با بقیه حرف می زد و بیشتر تو اتاقش بود.اون روز و روزهای دیگه چیزی نفهمیدم.
    به بیمارستان می رفتم.سیاوش هر روز سر راهم بود عاشقانه به من سلام می کرد و من با لبخند جوابش رو می دادم.بعد از ظهرها وقتی می گفت برسونمت قبول نمی کردم.به نظرم کار درستی انجام می دادم.شاید هم می خواستم با این همه ناز کردن بیشتر اسیرش کنم.اما در کل از این که هر روز می دیدمش خیلی خوشحال بودم.
    به روز مهمونی که به مناسبت ورود بهروز پسر دکتر شاهرخ برگزار می شد،نزدیک می شدیم.بیشتر از من مادر نگرون لباسم بود!دوست داشت لباس زیبایی تنم کنم اما برای من اهمیت نداشت.دیگه به فکر لباس و مد روز نبودم فقط به سیاوش فکر می کردم.به عشقم.
    روز چهارشنبه بود وقتی از سرکارم برگشتم خیلی کسل بودم.آخه اون روز سیاوش نیومده بود.
    وقتی دور هم نشستیم پدر که در حال مطالعه روزنا مه ای بود لبخند زنان پرسید:
    -چه خبر دخترکم؟!
    -سلامتی.خبر خاصی نیست.
    -کسی به تو خبری نداده؟
    -مثلاً چه خبری؟
    مادر با سینی چای وارد شد و گفت:
    -وای بهرام جون چرا این قدر هولی؟!!!
    -مامان چیزی شده.خبریه؟
    امیر حسین متفکرانه به گوشه ای چشم دوخته بود و حرفی نمی زد.پدر نیز شوخی می کرد و می خندید.دیگه حوصله ام سر رفته بود.گفتم:
    -ای بابا.خب بگو چه خبر شده؟کلافه شدم.
    مادر لبخند زنان گفت:
    -عزیزم ناراحت نباش چیزی نشده.
    -خب حداقل بگید چی شده.
    امیر حسین خیلی با خونسردی گفت:
    -هیچی.قرار فردا خواستگار بیاد!!
    با تعجب به اون که به من زل زده بود،نگاه کردم.پدر لبخند زنان گفت:
    -امیر حسین زدی تو ذوق همه.قرار بود هیجان انگیز بگیم.
    -اما هیجان نداشت پدر.غزل باید می فهمید چه هیجان انگیز باشه چه نباشه!
    زدم زیر خنده و گفتم:
    -آخه خواستگاری از من تازگی داره که شما می خواستید هیجان انگیز باشه!در ثانی من به کدوم خواستگار جواب بله دادم که این یکی دومی باشه.
    مادر گفت:
    -اما بالاخره که باید جواب بله رو بدی.
    -بله اما حالا نه.چون اصلاً خیال ازدواج ندارم.
    امیر حسین خندید و گفت:
    -چه خب شد!
    با تعجب نگاهش کردم.گفت:
    -از این که حالا حالا ها خیال ازدواج نداری خوشحالم!!
    متعجب شده بودم اون که به تازگی اصلاً لبانش به خنده باز نمی شد حالا با شنیدن این جمله گل از گلش شکفته شده بود.
    -حالا کی هستند مامان؟
    -نمی دونم.یک خانمی صبح تماس گرفت.پس از کلی احوالپرسی گفت می خوان بیان خواستگاری.
    -وا.خودشون رو معرفی نکردند؟
    -خانومه می گفت تو اونا رو می شناسی.
    با تعجب پرسیدم:
    -می شناسم؟
    پدر گفت:
    -کلک خودت رو به اون راه نزن.معلومه که می شناسی.
    .خب اگه می شناختم که خودم می گفتم باور کنید نمی شناسم.
    امیر حسین گفت:
    -خب یکی هست دیگه.اصلاً مامان می گفتید ما دختر نداریم.
    لبخند زنان گفتم:
    قربون داداش گلم برم.حرف حساب همینه.
    -یعنی چی امیر حسین...از کجا معلوم.شاید اومدند و تو هم پسندیدی.
    -محاله!آخه من تازه مشغول به کار شدم.در ثانی مگه شما از دستم خسته شدید که می خواین شوهرم بدین.
    پدر گفت:
    -تو نور چشم ما هستی دخترم.اما دختر رفتنیه.
    -قربونتون برم باباجون اما من بیخ ریشتون هستم.
    اون شب کلی صحبت کردیم درباره خواستگاری و آینده و خیلی مسائل دیگه.واقعاً نمی دونستم خواستگار کیه.به خصوص که گفته بود من می شناسمشون!من جز سیاوش کس دیگه ای رو نمی خواستم.عاشقش بودم و می خواستم فقط مال اون باشم.
    روز بعد،مادر شروع کرد به گردگیری و پاکیزگی خونه.پدر و امیر حسین هم به دستور مادر برای خرید شیرینی و میوه رفته بودند.من گفتم:
    -آخه مامان جون این یکی رو هم که می خوایم رد کنیم پس برای چی این قدر زحمت می کشی؟
    -خب عزیزم نمی شه که خونه نا مرتب باشه.در ثانی از کجا معلوم که رد کنیم؟!
    -مامان طوری صحبت می کنین که انگاری واقعاً من اونها رو می پسندم.
    -شاید این طوریه!!
    تا غروب همه کارها ردیف شده بود.دور هم نشسته بودیم من به شوخی می گفتم از خواستگار خبری نیست و همه سرکاری بوده.اما با شنیدن صدای زنگ همه به هم نگاه کردیم و مادر لبخند زنان گفت:
    -اومدند.
    من بلند شدم و به دستور مادر به آشپزخونه رفتم.پشت میز نشستم و به لیوان های خالی که قرار بود توش شربت بریزم زل زدم.صداشون رو می شنیدم.یک لحظه ناگهانی فکری شیطانی به ذهنم رسید لبخند زنان بلند شدم و ظرف محتوی فلفل را برداشتم.با شیطنت به لیوان ها نگاه کردم خندیدم و زیر لب گفتم،((حالا ببینم کیه که جرأت کرده بیاد خواستگاری من.))
    شربت ها رو ریختم و بعد تو لیوان آخری یک قاشق فلفل ریختم و سریع به هم زدم.همون موقع مادر اومد و گفت:
    -چه کارمی کنی؟چند بار صدات زدم.
    -هیچی هیچی.داشتم شربت می ریختم .شما برین من هم اومدم.
    مادر رفت و من سینی رو با لبخند برداشتم و به طرف پذیرایی رفتم.سرم رو پایین انداختم و خیلی خشک سلام دادم.جواب سلامم رو که شنیدم تعجب کردم.چقدر صداهاشون برام آشنا بود.سینی رو مقابل خانم گرفتم.اون تشکر کرد سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.نزدیک بود از هوش برم.
    خدای من.اعظم خانم مادر سیاوش بود.عجب بدبختی!
    با لکنت گفتم:
    -اِ...شما هستید.وای تو رو خدا ببخشید.من فکر کردم...فکر کردم...
    سهیلا با خنده گفت:
    -نمی دونستی مائیم درسته؟
    پس از لحظاتی که سوءتفاهمات برطرف شد درست و حسابی به همه سلام دادم و وقتی نگاهم به سیاوش افتاد دلم ریخت با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید اون قدر ناز و خواستنی شده بو که حد نداشت.
    می خواستم چگونگی آشناییم رو با خونواده راد تعریف بکنم که مادر با خنده گفت:
    -بهتره اول شربت ها رو تعارف بکنی عزیزم.
    تازه آروم شده بودم که با شنیدن اسم شربت دلم فرو ریخت.با ترس شربت ها رو تعارف کردم.لیوان محتوی فلفل مانده بود که به سیاوش رسیدم.در دل دعا می کردم تعارف بکنم و اون نخوره،اما راحت تر از این حرف ها بود.لبخند زنان برداشت و گفت:
    -ممنون این شربت خوردن داره!
    واقعاً هم که خوردن داشت.روی صندلی نشستم و با نگرونی به شربت و سیاوش چشم دوختم.مادر منو به خودم آورد و گفت:
    -عزیزم مگه نمی خواستی ماجرای آشنایی ات با این خونواده محترم رو بگی؟
    -آه بله بله.
    بعد از لحظاتی شروع کردم به تعریف از روزی که سیاوش رو به بیمارستان آوردند و...کل ماجرا رو تعریف کردم.البته با کمی سانسور.همه با چشم هایی مشتاق نگاهم می کردند و ماجرا رو می شنیدند.حتی خود خانواده راد!در آخر که صحبت هایم به پایان رسید ناگهان سیاوش مثل برق گرفته ها از جا پرید و فریاد زد:
    -وا سوختم!!!
    من هم مثل ترقه پریدم و با انگشت به سمتی اشاره کردم.
    -دستشویی اون طرفه.تا بیشتر نسوختی بدو.
    اون رفت و من به لیوان نگاه کردم.شکمو تمام شربت رو سر کشیده بود و توقع داشت نسوزه!اما تقصیر اون نبود تقصیر فلفل بود که کبابش کرده بود.
    همه از حرکت سیاوش تعجب کرده بودند و می پرسیدند:
    -چی شده؟
    سیامک گفت:
    -والله داشت شربت می خورد که یک دفعه داد زد.
    هم خنده ام گرفته بود هم نگرون بودم.هر کس چیزی می گفت تا این که سیاوش به اتاق برگشت و خیره نگاهم کرد.ترسیدم.مادرش پرسید:
    -سیاوش جون چی شده؟همچین پریدی که گفتم جن دیدی!
    سهیلا گفت:
    -شاید هم پری دیده باشه.
    و خندید.
    اما سیاوش توجهی به اونا نکرد و مثل مجسمه ای خشمناک به من چشم دوخته بود و من با حالتی عصبی می خندیدم و با نگرونی به اون چشم دوخته بودم.سیامک گفت:
    -سیاوش چرا ساکتی؟چی شده؟
    سیاوش با صدای گرفته رو به من کرد و گفت:
    -اگه منو نمی خواستی از اول می گفتی.دیگه زهرمار دادنت چی بود؟می خواستی برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم؟
    -خب من از کجا می دونستم که تو می خوای بیای؟!
    مادر با تعجب پرسید:
    -چی شده؟
    سیاوش گفت:
    -چیز مهمی نیست.فقط غزل خانم به جای شربت زهرمار به خورد من داد.ببینید زبونم سرخ سرخ شده!
    با پروویی جواب دادم:
    -مگه قبلاً سرخ نبود که حالا شده!
    نگاهم کرد:
    -دستت درد نکنه جواب من این بود؟
    ناراحت شدم.حس می کردم نگاهش دیگه عاشقونه نیست.دلم گرفت.یک لحظه حس کردم سیاوش رو از دست دادم.مظلومانه نگاهی به سیاوش کردم تازه متوجه دیگرون شدم وبا شرم سرم رو پایین انداختم طوری که اونا فقط عرق شرمم رو می دیدند.صدای شلیک خنده اونا طنین انداز فضای خونه شد.خانم راد با خوش زبونی گفت:
    -یه سوءتفاهم بود که برطرف شد سیاوش تو هم سخت نگیر غزل جون شوخی کرد.حالا که طوری نشده.
    سیاوش با تعجب گفت:
    -مادر من داشتم می مردم این چه شوخی ای بود؟!
    با ناراحتی گفتم:
    -متأسفم به خدا فکر نمی کردم این طوری بشه.
    بغض گلویم رو گرفت.
    آقای راد گفت:
    -حالا از این حرف ها بگذریم ما که عروسمون رو پسندیده ایم نظر شما چیه جناب محجوب؟
    پدرم گفت:
    -من هم حرفی ندارم وقتی ببینم غزلم موافقه من هم موافقم.
    و مادر رضایتمندانه گفت:
    -من که از قبل یه چیزهایی فهمیده بودم.من هم موافقم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 4(قسمت آخر)
    سیاوش نیم نگاهی به من انداخت و لبخند زد.از تصور این که منو بخشیده آروم شدم و به لبخندش پا سخ دادم.محفل گرمی بودم.همه می گفتند و می خندیدند.من که خیلی خوشحال بودم.مخصوصاً از این بابت که پدر و مادرم هم سیاوش رو تأیید کرده بودند.تنها کسی که در جمع ناراحت و مغموم بود امیر حسین بود.دلیلش رو نمی دونستم.خونواده راد به اصرار والدینم برای صرف شام موندند نگاه های گرم سیاوش سرشار از عشق بود.عشقی که گویی من با اون دوباره متولد شدم.نگاه گرمش،سخنان شیرینش،و لبخند پرمهرش به من آرامش می داد.عشق رو به من ارزانی می کرد.سیاوش دلخوری رو فراموش کرده بود و دوباره همون مرد مهربون و عاشق بود.
    همون شب سهیلا انگشتری رو که تهیه کرده بودند به عنوان حلقه نامزدی توی انگشتم انداخت و گفت:
    -خیلی دوستت دارم زن داداش جون.
    من شدم نامزد سیاوش.قرار شد تا روزی که خودشون تعیین می کردند این طوری باقی بمونیم تا بعد عقد کنیم و مدتی بعد جشن عروسی راه بیندازیم.
    هر دو خانواده کاملاً راضی بودند.خونواده راد همه مسائل خودشون رو برای ما بازگو کردند همه راضی بودند جز امیر حسین.تنها کسی که هیچ تمایل و علاقه ای به ازدواج من نداشت!...
    پس از رفتن اونا پدر با مهربانی منو به آغوش کشید و گفت:
    -خوشحالم دخترم و تبریک می گم.
    مادر گفت:
    -فکرش هم نمی کردم امشب،شب نامزدیت بشه.خواستگاری و نامزدی با هم شد.
    پدر گفت:
    -می گفتم چرا خواستگار رو رد می کنه ها.پس بگو خبرهایی بوده!
    -نه باور کنید.من تازه با سیاوش آشنا شدم.
    -به هر حال خیلی خوشحالم...امیر حسین کجاست؟
    -عجیبه.معلوم نیست این پسره چش شده؟!
    پرسیدم:
    -حالا کجاست؟
    وبه طرف اتاقش رفتم.وارد شدم.روی تخت دراز کشیده بود و گریه می کرد.با تعجب وارد شدم و به طرفش رفتم:
    -امیر حسین!
    گویی تازه متوجه من شده بود بلند شد و سریع اشک هایش رو پاک کرد.با بغض گفت:
    -چی شده؟
    -چرا گریه می کنی امیر،اتفاقی افتاده؟
    -نه.چیزی نیست.
    -به خاطر منه؟
    -نه چرا باید به خاطر تو باشه؟
    -برای این که جواب مثبت دادم.راستی نظرت راجع به سیاوش چیه؟
    -پسر خوبیه.تبریک می گم.
    و صداش گرفت!
    پرسیدم:
    -پس چرا رفتارت این قدر تغییر کرده؟من دوستت دارم تو برادرمی،برادر عزیزم.
    ناگهان فریاد کشید:
    -من برادر تونیستم.دیگه به من نگو برادر می فهمی؟!!
    با ترس بلند شدم:
    -یعنی چی امیر حسین؟چرا داد می زنی؟این مزخرفات چیه که می گی؟اصلاً تو چته؟
    و از اتاقش خارج شدم.پدر و مادرم پرسیدند:
    -چرا داد و بی داد می کرد:
    -هیچی.خودش هم نمی دونه چی می گه.داد می زنه که من برادر تو نیستم.پسره دیوونه!
    حس کردم رنگ چهره اونها به وضوح پرید.مادر گفت:
    -حتماً حالش خوب نیست.
    و پدر با صدایی لرزان گفت:
    -دخترم بهتره بری استراحت کنی.فردا باید بریم مهمونی و نباید خسته و کسل باشیم.
    شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.رفتار امیرحسین به راستی عجیب شده بود.همیشه وقتی خواستگاری برام می اومد اون عصبی و ناراحت می شد.و وقتی من جواب منفی می دادم خوشحال می شد.این بار هم تا وقتی می گفتم ردشون می کنم خوشحال بود.اما وقتی فهمید اون پسر سیاوشه عوض شد.چرا؟!چرا مایل نبود من ازدواج کنم،چرا؟اون روزها سؤالات زیادی تو ذهنم انباشته شده بود و آزارم می داد،اما وقتی جواب سؤالاتم رو گرفتم دنیا در برابر چشمانم تار شد.
    روز بعد،بعد از صرف صبحانه مادرم گفت:
    -بهتره کارهاتون رو انجام بدین که بعد از ظهر حاضر باشیم.
    امیر حسین با صدایی گرفته و چشم هایی پف کرده پرسید؟
    -برای چی؟
    با خوشحالی گفتم:
    -قراره بریم جشن اومدن بهروز پسر دکتر شاهرخ.
    -من که اصلاً حوصله ندارم.
    پدر گفت:
    ولی باید بیای.تو بهروز دوستای دوران کودکی هستید.تازه دکترم ناراحت می شه.
    گفتم:
    -به خاطر من بیا.
    نگاهم کرد و درخشش برقی گذرا توی چشماش باعث لرزش وجودم شد.لبخندی زد که از یک برادر سراغ نداشتم.شاید هم خیالاتی شده بودم.
    -باشه به خاطر تو هم شده می یام.
    مادر گفت:
    -مثل این که دیشب هم خوب نخوابیدی پسرم.برو استراحت کن که سرحال بشی.
    اون بدون هیچ حرفی بلند شد و به اتاقش رفت و من به لبخندش فکر می کردم.
    تا ساعت 3 خودم رو سرگرم کردم.مهمونی ساعت 4 بود.لباس زیبایی پوشیدم و موهام رو آرایش کردم.پدر و مادرم هم حاضر ایستاده بودند.امیر حسین هم لحظاتی بعد اومد.من با دیدنش لبخند زنان گفتم:
    -مثل این که تغییر اخلاقت صدمه ای به ذوق سلیقه ات نزده!مگه قراره بریم خواستگاری که این قدر خوش تیپ کردی؟!
    مادرم با شوق گفت:
    -ماشاءا...پسرم دست صدتا داماد رو از پشت بسته.
    امیر حسین لبخندی زد و گفت:
    -بس کنید.به خاطر مهمونی خوش تیپ کردم که نگن بچه گداست!!!
    پرسیدم:
    -منظورت چیه؟
    فقط گفت:
    -هیچی!
    وقتی به خونه دکتر رسیدیم.بیشتر مهمون ها اومده بودند.با ورودمون دکتر و همسرش با خوشرویی و به گرمی از ما استقبال کردند.خانم شاهرخ لبخند زنان رو به من کرد و گفت:
    -عزیزم چقدر قشنگ شدی.
    تنها با لبخندی تشکر کردم و بعد اون والدین و برادرم رو دست دکتر سپرد و دست منو کشید و گفت:
    -بیا ببینم بهروز تو رو می شناسه یا نه؟!
    منو با خودش به طرف یک عده پسر و دختر جوون برد.مقابل پسری ایستادیم و بعد گفت:
    -بهروز عزیزم!بگو ببینم این خانم خوشگل رو می شناسی یا نه؟
    به بهروز نگاه کردم اون جوانی زیبا با اندامی تنومند و برازنده بود.چشمان مشکی با ابروانی به هم پیوسته و بلند داشت وقتی لبخند می زد بر زیبایی چهره اش افزوده می شد.با چشمانی مشتاق نگاهم کرد و با صدایی بم و مردانه گفت:
    -چهره ایشون خیلی برام آشناست،اما حدس زدن مشکله!
    تو ذهنم سیاوش و بهروز رو مقایسه می کردم.به نظرم سیاوش خیلی زیبا بود البته شاید به نظر من این طور بود،اما واقعاً بهروز جوون زیبا و دلنشین بود.تو اون لحظات خونسرد نگاهش می کردم.خانم شاهرخ گفت:
    -پسرم کمی فکر کن.حتماً غزل جون رو می شناسی...
    -خدایا باور نمی کنم که ایشون همون غزل کوچولو باشه.اوه غزل از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
    -متشکرم منم از دیدن شما خیلی خوشحال شدم.
    و لبخند زدم.
    -بهروز جون غزل رو به تو می سپرم.یادت باشه از مهمون مخصوص من خوب پذیرایی کنی!
    و لبخند زنان از کنارمون دور شد.وقتی نگاهم به بهروز افتاد نگاه گیرای اونو روی چهره ام ثابت دیدم.لبخند زنان گفتم:
    -نمی خوای دوستانت رو به من معرفی کنی؟
    -اوه چرا،حتماً!
    به دختری که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
    -ایشون بهاره دختر عموی من هستند و ایشون پسر دایی بنده پژمان.سعید و سروش پسر خاله ها و سارا دختر دایی من هستند.دیگرون هم که اون طرفند،بقیه جوون های فامیلند.
    -از آشنایی با همه شما خوشوقتم.من هم غزل هستم.
    اونا هم از آشنایی با من ابراز خوشبختی کردند همه دور هم نشستیم جمع گرم و خوبی بود همه شوخی می کردند و میخندیدند و صحبت ها حسابی گال انداخته بود.من شنونده بودم.راستش کمی هم معذب بودم به خاطر نگاه های گاه و بی گاه بهروز احساس بدی داشتم اون ناگهان چنان به چهره ام زل می زد که همه متوجه می شدند و می خندیدند و من خجالت می کشیدم.بهاره نگاه هایی حاکی از ناراحتی به من می کرد،اما من توجهی نداشتم.پس از لحظاتی امیر حسین به طرفمون اومدو بهروز با دیدنش از جا بلند شد و همدیگه رو در آغوش کشیدند.خوش و بش گرمی با هم کردند و من با شادی گفتم:
    -می دونید چند ساله همدیگه رو ندیدید.
    امیر حسین نگاهم کرد و گفت:
    -هزار سال.
    نشستند و امیر گفت:
    -غزل بیا کنار من.
    خودش رو روی صندلی جمع و جور کرد و من با لبخند کنارش نشستم.
    بهروز خندید و گفت:
    -خواهرت رو که نمی دزدند این طوری تنگ هم نشسته اید.
    راست می گفت من و امیر حسین به هم چسبیده بودیم.
    -امیر حسین بهتر نیست سر جای خودم بنشینم؟
    -نه.بهتره همین جا کنار من باشی.نمی خوام از دستت بدم!
    و با این کلام چهره اش رو برگردوند.باز حرفها از سر گرفته شد.می گفتند و می خندیدند،اما من دیگه توجهی نداشتم.اول بیاد حرف های امیر بودم بعد به یاد سیاوش افتادم و چهره اش رو مقابل خودم تجسم کردم.تو خیالات خودم بودم که بهروز پرسید:
    -غزل خانم،به چی فکر می کنید؟!
    لبخند زدم و مثل بچه های شیطون گفتم:
    -به یه چیزی دلت بسوزه!
    و خندیدم.
    بهاره رو به بهروز کرد و پرسید:
    -بهروز جون میای بریم برقصیم؟
    بهروز نگاه بی تفاوت منو که دید حرصش گرفت با عصبانیت بلند شد و گفت:
    -آره بهار جون بریم برقصیم.
    با شنیدن حرفش خیلی خنده ام گرفت.اون دوتا رفتند و مشغول رقص شدند اما بهروز زود خسته شد و اومد و نشست.
    به امیر حسین گفتم:
    -به نظرت اخلاق بهروز تو این چند سال عوض نشده؟
    -من که متوجه چیزی نشدم اون از اول هم شر و شیطون بود.
    دلم می خواست تو اون لحظات باهاش حرف بزنم شاید به راز ناراحت کننده اش پی ببرم.
    بی مقدمه پرسیدم:
    -از دوست صمیمی ات چه خبر؟
    -منظورت چنگیزه؟
    -آره مدتیه ازش حرفی نمی زنی.
    با خنده گفت:
    -اون هم دیگه سرش شلوغ شده!
    -چطور؟
    -داره ازدواج می کنه.
    -به سلامتی.چه بی خبر.
    -تازه خواستگاری رفته.
    وقتی داشتیم حرف می زدیم حس می کردم ناراحته.پرسیدم:
    -خواستگاری؟
    -یکی از دختر های دانشجو هم کلاسی خودمونه.
    -خوشگله؟
    -آره اما نه به خوشگلی تو.
    لبخند زدم و گفتم:
    -معلومه حسابی دل چنگیز و برده درسته؟
    -آره.آره...
    در دلم گفتم نکنه امیر گرفتار عشق این دختره بوده و حالا با پا پیش گذاشتن چنگیز خودش رو کنار کشیده و این ناراحتش کرده!با خودم گفتم حتماً باید برای امیر کاری کنم.من نمی تونم ناراحتی برادرم رو ببینم.
    -به چی فکر می کنی؟
    نگاهش کردم:
    -هیچی.فقط به این که آیا باهام می رقصی؟
    خندید و بلند شد:
    -با کمال میل اما من باید از تو می خواستم.
    من هم بلند شدم و گفتم:
    -تو خواهر و برادری که این حرف ها رو با هم نداریم.
    یک لحظه سرم رو پایین انداختم و لباسم رو مرتب کردم.وقتی سرم رو بلند کردم دیدم از امیر خبری نیست با تعجب به اطرافم نگاه کردم اما نبود.
    یعنی چی؟در عرض یه دقیقه آب شد و توی زمین فرو رفت.
    صدای بهروز به گوشم خورد:
    -دنبال من می گردید؟
    متعجب نگاهش کردم.
    -نه دنبال برادرم هستم.همین جا بود یه دفعه غیبش زد.
    گفت:
    -دنبال امیر حسین می گردی؟
    -بله.
    با لحنی مضحک گفت:
    -خب برو بگرد پیداش کن.
    از لحن نیش آلود بهروز تعجب کردم و حسابی دلخور شدم.
    امیر حسین منو گذاشت و رفت و من نفهمیدم چرا رفت و حالا بهروز بود که با حرفهای مسخره اش اعصابن رو خرد می کرد.تصمیم گرفتم هر چه سریع تر بفهمم چه بلایی سر امیر اومده.روی صندلیم نشستم و به اطراف نگاه کردم.بهروز روی صندلی کناریم نشست.و گفت:
    -چرا امیر رفت؟تو عصبانیش کردی؟اون وقت ها این همه ناز نازی نبود ها.معلوم نیست چه بلایی سرش آورده اند که این قدر لوس شده!
    نگاهش کردم و گفتم:
    -مسلاً بهتر از بلایی که تو این مدت سر تو اومده.پاک به سرت زده.
    خندید و گفت:
    -وای چه عصبانی!ما که با هم دعوا نداریم.من یه چیزی گفتم و تو هم جواب دادی.
    -ببینم بهروز مثل این که از وقتی رفتی خارج و برگشتی مخت عیب کرده.
    -شاید!اما با دیدن تو بیشتر عیب پیدا کرد.می دونی غزل برای دیدنت لحظه شماری می کردم!
    تمسخر آمیز گفتم:
    -همون بود که منو شناختی!از بس به یادم بودی.
    -باور کن چهره ات همیشه وقتی دلم می گرفت جلوی چشمام بود!
    -پس بگو.آقا وقتی خسته و دل گرفته بوده به یاد من می افتاده.نه وقتی شاداب بوده.برو بابا خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.برو و این قدر مسخره بازی در نیار.
    خندید و گفت:
    -این همه سال صبر کردم که امروز کنارت بشینم و صحبت بکنم اون وقت تو می گی برو؟
    -ببین یک نفر منتظرته .برو کنارش.
    متعجب به طرف دیگر نگاه کرد و بهاره را با قیافه ای عصبانی دید.خندید و گفت:
    -ولش کن!
    اخمی کردم:
    -برو دیگه.زود باش.خواهش می کنم.
    لبخند زنان بلند شد:
    -باشه می رم.
    کم کم وقت صرف شام رسید.غذاهای رنگارنگی آماده کرده بودند و همه رو با تزئینی جالب روی میز بزرگی که کنار سالن بود چیده بودند.همه با تعارف خانواده شاهرخ بلند شدند و پشت میز جای گرفتند.من از سر جام تکون نخوردم اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم.راستش فکر امیر حسین بد جوری مشغولم کرده بود.تصمیم داشتم هر چه زود تر با چنگیز صحبت بکنم.چنگیز دوست صمیمی اون بود و مثل دو برادر برای هم بودند.شاید اون می دونست که ناراحتی امیر به خاطر چیه.
    خانم شاهرخ مقابلم ایستاد:
    -عزیزم چرا تنها نشستی؟بیا سر میز غذا.
    -بله چشم.شما بفرمایید خودم می یام.
    لبخند زنان گفت:
    -پس زود بیا.
    بعد از لحظاتی بلند شدم و به طرف میز شام رفتم.خانم شاهرخ جایی رو برام خالی گذاشته بود که درست مقابل بهروز بود.اما من توجهی نکردم لحظه ای چشم گردوندم و امیر حسین رو دیدم که در طرف دیگر نشسته.میلی به غذا نداشتم و غذایم دست نخورده باقی مانده بود.بهروز به آرومی پرسید:
    -چرا نمی خوری؟
    نگاهش کردم:
    -میل ندارم.
    از سر میز بلند شدم و به گوشه ای از سالن رفتم و نشستم.مهمونی پس از صرف شام همچنان ادامه داشت تا این که بالاخره وقت رفتن شد.
    از پذیرایی خانم و آقای شاهرخ تشکر کردیم و ازشون قول گرفتیم تا یک شب مهمون ما باشند.
    در راه بازگشت به خونه ساکت بودم.امیر هم حرفی نمی زد تو خودش بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 5
    روز بعد توی راهروی بیمارستان بودم که به دکتر افشار برخوردم . تصمیم داشتم برای دعوت از چنگیز به صحبت از صدای یک مرد کمک بگیرم . نمیخواستم حتی خونواده ی چنگیز از موضوع مطلع بشن . اصلا دلم نمیخواست کسی حتی امیر از صحبتم با چنگیز با خبر بشه . میخواستم از افشار کمک بگیرم . متفاوت از روزهای قبل با اون سلام و احوالپرسی کردم بعد پرسیدم :
    _ میتونم از شما خواهشی کنم دکتر؟
    با لبخند گفت :
    _ البته هر امری دارید بفرمایید .
    _ راستش ... چطور بگم من برای کاری به صدای یه مرد احتیاج دارم .
    با تعجب پرسید :
    _ منظورتون چیه خانم محجوب؟
    _ ببینید من برای انجام یک کاری ضروری درباره ی برادرم حتما باید با یکی از دوستاش صحبت کنم اما نمیخوام کسی حتی خونواده ی اون مطلع بشن که من باهاش حرف زده ام . بنابر این میخواستم اگه برای شما زحمتی نیست اول شما صحبت کنید چون ممکنه خونواده اش گوشی تلفن رو بردارند . من نگرون برادرم هستند و حتما باید کمکش بکنم .
    لحظاتی مکث کرد و بعد گفت :
    _ خب ... فکر میکنم اشکالی نداشته باشه .
    بعد از لحظاتی به اتاقش رفتیم و من شماره رو گرفتم .
    _ الو سلام . حالتون خوبه ... ببخشید مزاحم شدم من از دوستای چنگیز خان هستم . منزل تشریف دارند؟ ... میشه باهاشون صحبت کنم ... ممنونم . تشکر ...
    گوشی رو به من داد:
    _ الان میاد پشت خط.
    لبخند زده و منتظر شدم . بعد از لحظاتی صدای آشنای اونو شنیدم :
    _ بله؟
    _ سلام چنگیز خان . حالتون خوبه . من محجوب هستم . خواهر امیر حسین .
    _ بله بله شمایید غزل خانم . ببخشید که به جا نیاوردم . خونواده خوبند؟
    _ بله ممنون .
    _ اتفاقی افتاده ؟
    _ نه نگرون نباشید . راستش ... راستش من میخواستم درباره ی امیر با شما حرف بزنم .
    _ امیر حسین؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟
    _ نه اتفاقی نیفتاده ولی اگه ما عجله نکنیم ممکنه بیفته .
    _ منظورتون رو نمیفهمم .
    _ ببینید اینطوری نمیشه صحبت کرد . اگه شما قبول کنید قرار ملاقاتی بزاریم تا بتونیم راحت تر درباره این موضوع صحبت کنیم .
    _ از نظر من ایرادی نداره . کی و کجا؟
    _ امروز راس ساعت 5/30 تو پارک نزدیک منزل ما . رو به روی فواره ها .
    _ باشه حتما سر ساعت میام .
    _ ممنونم . پس تا بعد از ظهر خدانگهدار . در ضمن خواهش میکنم کسی درباره ی این ملاقات چیزی متوجه نشه . مخصوصا امیر حسین .
    _ مطمئن باشید . خدانگهدار .
    گوشی رو گذاشتم . خیالم راحت شده بود . افشار لبخند زنان پرسید :
    _ کارها درست شد؟
    _ بله از شما ممنونم . خیلی کمکم کردید .
    _ اختیار دارید من که کاری نکردم .
    بلند شدم و گفتم :
    _ من دیگه باید برگردم سرکارم ...
    _ ببخشید خانم محجوب ... اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
    _ با کمال میل در خدمتم .
    چون دیگه نامزد داشتم اخمی در کار نبود و سعی کردم و با افشار به خوبی برخورد کنم . نشستم اما اون سکوت کرده بود .
    _ منتظرم آقای افشار .
    نگامه کرد و بعد با چهره ای گلگون گفت :
    _ اگه اجازه بدین میخواستم ... میخواستم با خونواده ام مزاحمتون بشیم !!
    سکوت کرد و من هم ساکت بودم . این کلام به معنای خواستگاری بود .
    با خونسردی گفتم :
    _ اما دکتر ... چطوزر بگم شما کمی دیر گفتید!
    با تعجب پرسید :
    _ منظورتون چیه؟
    _ آخه ... آخه من نامزد کردم .
    در اون لحظه قیافه دکتر افشار دیدنی بود . چشاش گشاد و دهنش باز و چهره اش به رنگ گچ سفید بود . تو دلم گفتم الان سکته میکنه . خیلی ترسیده بودم . بلند شدم و صدا زدم :
    _ دکتر...دکتر افشار . حالتون خوبه؟
    باز همونطور بهت زده مونده بود . گفتم :
    _ چرا این طوری شدید؟ دکتر تو رو خدا حرف بزنید . خدایا چه کار کنم . دکتر افشار؟
    تازه تو این لحظه چشم گردوند و به من نگاه کرد:
    _ نامزد کزدید؟!!
    با من و من گفتم :
    _ بله تا حدودی .
    سرش رو پایین انداخت:
    _ تبریک میگم . چه بیصدا . چه بی خبر!
    _ هیچ کس هنوز نمیدونه . شما هم نباید ناراحت بشید .
    لبخندی زد و گفت :
    _ تازه تصمیم گرفته بودم که به خونتون بیام که ... این طوری شد!
    لبخند زنان گفتم :
    _ دکتر تنها تو خونه ما دختر دم بخت وجود نداره . تو این شهر بزرگ پر از دخترای خوب و دم بخته . دخترهایی که خیلی به شما علاقه دارند . شاید خدا خواسته که من با شخص دیگه ای ازدواج بکنم . بخت شما هم میتونه دیگری باشه . مثلا ... مثلا خانم شادی!
    متعجب نگاهم کرد و ادامه دادم :
    _ باور کنید شاید کسانی مثل اون خیلی به شما علاقه داشته باشند، اما من فکر میکنم علاقه اون به شما جدای همه اس . من فکر میکنم شما هم به ایشون علاقه مندید و فقط یه احساس واهی مزاحم این ابراز علاقه اس . حالا با شنیدن واقعیت این حس رو از وجودتون بیرون کنید . باور کنید من به خوشبختی شما و مینا علاقه دارم . اگه خوشبختی رو میخواهید نعطل نکنید . مینا خیلی وقته که منتظر شماست .
    و با این جمله از اتاقش خارج شدم . باورم نمیشد که تونسته باشم اینقدر رک و بی پرده صحبت کنم . وقتی وارد ایستگاه پرستاری شدم مینا و ستاره هم بودند . مینا ناراحت نگاهم میکرد . متوجه شده بود که من پیش افشار بودم . ستاره پرسید :
    _ این همه مدت با دکتر افشار چی میگفتید دختر؟!خبریه؟
    با خنده گفتم :
    _ نترس خبر خاصی نیست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بعد از ظهر خودم رو به محل قراربا چنگیز رسوندم اون زودتر اومده بود و منتظر بود . با دیدنم محترمانه بلند شد و سلام کرد . وقتی نشستیم بی صبرانه پرسید :
    _ خب میشه جریان رو توضیح بدید؟ اتفاقی برای امیر حسین افتاده؟
    _ فعلا نه . راستش من به خاطر این تصمیم گرفتم با شما صحبت کنم چون شما صمیمی ترین دوست امیر حسین هستید و برای اون مثل یک برادرید .
    _ بله . من و امیر حسین از دوران دبیرستان با هم هستیم . من به خاطرش حاظرم جونم رو هم فدا کنم .
    _ میدونم و این نهایت خوبی شما رو میرسونه . من میخواستم راجع به رفتارهای اخیر امیر با شما حرف بزنم . میخوام بدونم که چش شده . علت رفتارهای اخیرش چیه؟ البته من چیزهایی رو از میون صحبت هاش برداشت کردم اما شک دارم .
    _ شما چی برداشت کردی؟
    _ خب ... چطور بگم . حس میکنم عاشق شده .
    نگاهش رو به نقطه ای دوخت و بعد با صدایی گرفته گفت :
    _ امیرحسین تازه عاشق نشده . سالهاست که عاشقه یک عشق عجیب و بی سرانجام که حسابی اونو از پا انداخته .
    حرفاش برام نامفهوم بود . نمیدونستم از چی حرف میزنه . از عشقی میگفت که سالها در وجود امیر لونه کرده . عشقی که عذابش میده .
    _ من نمیفهمم شما از چی صحبت میکنید آخه از کدوم عشق حرف میزنید؟
    _ غزل خانم مگه آدم چند بار عاشق میشه؟
    _ من نمیدونم ، شاید فقط یک بار .
    بلند شد و گفت :
    _ اما اون از اول زندگیش این عشق رو به همراه داره میفهمید غزل خانم :
    بهت زده گفتم :
    _ نه نمیفهمم!
    _ غزل خانم من دیگه نمیتونم نابودی امیرحسین رو تحمل کنم . راستش رو بخواید من خودم میخواستم شخصا بیام و باهاتون صحبت کنم اما همیشه ترس از امیر مانع از این کار بود و حالا که خودتون پیشقدم شدید میخوام تمام حرفان رو بزنم . تمام حرفایی که امیر یه عمره به تنهایی تحمل میکنه ...
    پشت سر هم حرف میزد و من حتی یک کلمه از حرفاش رو نمیفهمیدم اما مشتاق بودم بدونم اون درابره ی امیر و مشکلاتش چی میدونه .
    بعد از لحظاتی نگاهم کرد و گفت :
    _ شما باید بدونین که امیر خیلی دوستتون داره . اون با تمام وجود شما رو میپرسته .
    جمله اش مثل آوار روی سرم خراب شد ، اما نخواستم زیر این ویرونه خفه بشم . گفتم خب من و امیر خواهر و برادریم معلومه که دوستم داره همون طور که من دوستش دارم .
    _ اما علاقه امیر به شما برادرانه نیست .
    _ نیست؟ منظورت چیه ، چرا واضح تر حرف نمیزنی؟
    _ غزل خانوم امیر عاشق شده عاشق شما . از همون زمان کودکی . میفهمید؟
    خنده ای تمسخر آمیز کرده و گفتم :
    _ دیوونه شدید؟ من و امیر خواهر و برادریم . چطور میشه یه برادر عاشق خواهر خودش بشه؟ این گناه بزرگیه .
    _ مسئله این جاست که ... شما و امیر حسین ... اصلا ... خواهر و برادر نیستید!!
    با دهانی باز به اون چشم دوختم و بعد از لحظاتی با لکنت پرسیدم :
    _ خواهر و برادر نیستیم؟!
    _ ببینید من میدونم دارم زیاده روی میکنم ، اما این مسئله باید گفته بشه تا همه راحت بشن . مخصوصا امیر حسین ... شما در ظاهر با امیر خواهر و برادرید اما در اصل شما خواهر و برادر نیستید .
    _ نه غزل خانم . موضوع برمیگرده به به زمانی که شما و امیر وارد خونواده محجوب شدید . مایلید بشنوید؟
    همون طور که ماتم برده بود با سر اشاره کردم ادامه بده .
    _ پدر و مادر شما بچه دار نمیشدند . هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد . برای اینکه صاحب فرزندی بشن خیلی تلاش کردند اما نشد . تا اینکه رفتند به خارج از کشور در اون جا هم درمان فایده ای نداشت . خدا نخواست که اونا از وجود خودشون صاحب فرزندی بشند . امیرحسین یه پسر بچه 8 ساله ایرانی تو یکی از پرورشگاه های خارج بود که تموم عمرش اونجا زندگی کرده بود . مثل اینکه زن و مردی ایرانی در اونجا ازدواج میکنند و صاحب فرزندی میشند اما پس از مدتی اونو تو پرورشگاه میذارند و میرند . برادر شما همون پسره . در اون جا امیر همیشه دنبال پرستاری می دویده که به اتاق نوزادان می رفته . روزی که وارد اون اتاق میشه نوزاد جدیدی رو میبینه که تازه به اون جا آورده بودند . نوزاد به زیبایی فرشتگان آسمانی بوده و به روشنایی مهتاب با چشمانی که رنگشون به نظر امیر خیلی استثنایی و متفاوت از دیگران جلوه میکرد . توی وجود امیر همیشه یه حسی بوده که اونو به طرف اون نوزاد میکشونده . اون نوزاد دختر که اصلیتش یکی ایرانی و دیگری خارجی بود از همون کوچکی دل کوچیک و با صفای امیر رو گرفتار خودش میکنه . روزی زن و مردی وارد این موسسه میشن به منظور بر عهده گرفتن سرپرستی یک فرزند . یه زن و مرد ایرانی . زنی که چشمانش رو نم اشکی حسرت دار پوشونده بوده و مردی که به خاطر غصه همسرش تو جوونی افسرده شده بوده کودک رو انتخاب میکندد واز شانس بد همون پری زیبای امیر مورد پسند آنان واقع میشه . نوزادی که امیر از همون کودکی اونو میستوده با همون عشق دوران بچگی . وقتی نوزاد رو میپسندند امیر هم اونجا بوده و با شنیدن این که میخوان عشق دوران کودکی اش رو برای همیشه از اون جدا بکنن افسرده میشه . وقتی که اون زن و مرد علت رو میفهمند بعد از مشورتی تصمیم میگیرند پسره رو هم به فرزندی قبول بکنند . اون دو بچه فرزندان اون رن و مرد ایرانی میشن . نام پسر امیر حسین میشه و نام دختر ... غزل! اونا چند سال در خارج از کشور میمونن . همه فکر میکنن اونا خواهر و برادر هستند اما در اصل امیر که تموم خاطرات رو در ذهن کوچیکش انباشته بوده میدونسته که غزل خواهرش نیست . غزل رو دوست داشته و هیچ گاه اجازه نمیده کسی غزل رو از اون جدا بکنه . به نظرش غزل باید تا آخر عمر برای اون باقی میموند . در ایرون هم زندگی اونا ادامه داشته . رفتار خانم و آقای محجوب و صمیمیت اونا و وجود غزل برای امیر خوشحال کننده بوده .
    امیر همه رو دوست داشته اما علاقه اش به غزل جدای از دیگران بوده . هرچه غزل بزرگتر میشده به نظر امیر زیباتر جلوه میکرده و آتش عشقش نسبت به اون بیشتر میشده تا حدی که در میون مهمون ها اگه پسری قصد نزدیکی به غزل رو داشته اون با خشونت رفتار میکرده . خودتون که میدونید ...
    روزها میگذره تا این که هر دو جوون های زیبایی میشن . امیر از همون دوران دبیرستان با من دوست شد و صمیمیت زیاد بین من و اون باعث شد تا تموم ماجرای زندگیش رو برام تعریف بکنه . از عشقی حرف میزد که نسبت به خواهرش داشته . ار همون دوران من و امیر راز نگهدارهم شدیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 5

    تا اين كه وارد دانشگاه شديم. هر وقت خواستگارى براى شما مى اومد روزهاى عزادارى امير هم شروع مى شد. به اون دلدارى مى دادم اما حضور مردى به نام سياوش و عشق شما به اون همه چيز رو به هم ريخت امير اون روز كه موضوع رو فهميد حسابى كلافه شده بود و با شنيدن اعترافات شما داشت ديوونه مى شد. حتى قصد كشتن سياوش رو هم داشت. ساعت ها باهاش حرف زدم و قانعش كردم كه اين راهش نيست اين عشق ها تب تنده، اما خودم مى دونستم كه تموم اين وعده ها پوچه و برگ برنده دست سياوشه چرا كه شما عاشقش بوديد و اميرحسين با اين شرايط هيچ شانسى نداشت. امير هم تا حدودى قانع شد، اما باز هم رنج مى بره هر وقت شما برادر صداش مى كرديد ديوونه مى شد. در واقع حرف شما سوهان روح اون بود. با خواستگارى سياوش و جواب مثبت شما روزگار آخرين ضربه رو به اون زد و اميرحسين نابود شد.
    ساعت ها اشک مى ريخت و مى ناليد، حاضر نبود شما رو از دست بده اين عشق مثل پيچكى به دور زندگى اون تنيده شده و حالا جدا شدنش مرگ اونو به همراه داره اون تموم سعى خودش رو كرده تا ظاهرش رو حفظ بكنه، اما درونش خيلى درهم شكسته و خسته اس. حالا هم تصميم با شماست. من سال هاست شاهد رنج هاى اونم به خاطر خدا هم كه شده نذاريد نابود بشه جون اون به شما بسته است. اون بدون شما مى ميره. غزل خانم امير به شما احتياج داره. به نگاه مهربون و عاشقونه شما نياز داره اين كه بهش برادر مى گيد عذابش مى ده.
    فرياد زدم:
    - بس كن ديگه ادامه نده. ديگه نمى خوام چيزى بشنوم.
    اشک از چشمام سرازير شد. غصه اى سنگين دلم رو گرفته بود. يعنى اميرحسين برادر من نبود. اون يک بچه پرورشگاهى بود، اما چرا تا حالا من چيزى حس نكرده بودم. اصلا پدر و مادرم هيچ تفاوتى بين ما نمى ذاشتند. حتى گاهى بيشتر از من به اون ابراز علاقه مى كردند، اما هيچ گاه ناراحت نمى شدم چرا كه خودم هم جونم به جون برادرم بسته بود. برادر چه واژه خنده دارى.
    بى اختيار لبخند تمسخرآميزى بر لبانم نقش بست.
    صداى چنگيز به گوشم خورد:
    - غزل خانوم هوا تاريک شده بهتره به خونه تون برگرديد. معذرت مى خوام اگه ناراحتتون كردم. منظورى نداشتم امير مثل برادرمه به خدا نگرونشم.
    ناگهان سرم رو بلند كردم و با عصبانيت گفتم:
    - برادرته. برادر من هم هست يه برادر عوضى كه عاشق خواهرش شده. خدايا تو اين مدت كنار چه برادر مهربونى زندگى مى كردم.
    با تعجب به من نگاه كرد و گفت:
    - چى مى گى غزل خانوم. تو رو خدا راجع به اون فكراى بد نكنيد اون بى غيرت نيست. باور كنيد بارها در اين باره با من حرف زده من هم سعى كردم قانعش كنم دست از اين عشق برداره، اما دست خودش نيست كار كار دله هيچ كارى هم نمى شه كرد.
    بعد از جا بلند شد و گفت:
    - به هر حال من دارم مى رم شما رو هم مى رسونم. دير وقته همه نگرونتون مى شن. خواهش مى كنم غزل خانوم!
    از پشت پرده اشک چهره اونو مبهم مى ديدم به زحمت گفتم:
    - اين ها كه گفتى واقعيت داره؟
    در سكوت نگاهم كرد، نگاهى كه نشون از واقعيتى تلخ داشت و من شكستم. اون رفت و من موندم و بدبختى خودم. مثل سگ پشيمان شدم كه اون كارو كردم. اصلا چرا براى ديدن چنگيز اومدم اى كاش تو بى خبرى مى موندم.
    هاى هاى بر بخت خودم گريه مى كردم. اون قدر اشک ريختم كه اشک هايم تموم شد. وقتى به خودم اومدم شب همه جا رو فرا گرفته بود و پرنده پر نمى زد. عادت نداشتم تا دير وقت تو خيابون بمونم هميشه از تاريكى و تنهايى وحشت داشتم، اما اون قدر ناراحت بودم كه ترس برايم معنايى نداشت.
    از جام بلند شدم و با قدم هاى كوتاه و شمرده راهى خونه شدم. ديگه اشتياقى به خونه رفتن نداشتم از اين كه در تموم اين سال ها مانند يک خواهر كنار اميرحسين بودم و اون با چشم ديگرى نگاهم مى كرد اعصابم به هم ريخته بود. از يادآورى سخنان چنگيز چندشم مى شد. اگه سياوش مى فهميد خدايا چى بر سرم مى اومد؟!
    پشت در حياط كه رسيدم لحظه اى درنگ كردم و نيم نگاهى به ساعت انداختم باورم نمى شد ساعت نزديک دوازده شب بود. دستم رو به طرف زنگ بردم و اونو فشار دادم در بى درنگ باز شد از حياط گذشتم و وارد سالن شدم و در يک لحظه پدر و امير و مادر رو ديدم كه داشتند به طرفم مى اومدند، بى اختيار قدمى به عقب گذاشتم مادر با نگرونى گفت:
    - كجا بودى عزيزم ما كه نصف جون شديم.
    با اخم گفتم:
    - حالا چى شده؟ رفته بودم هواخورى.
    حوصله حرف زدن نداشتم از ميونشون گذشتم و به طرف اتاق خودم رفتم.
    صداى پدر سرجاى ميخكوبم كرد:
    - كجا بودى پدرجون؟ برادرت از سر شب همه جا رو گشته.
    با نيشخندى گفتم:
    - زحمت كشيده چه برادر مسئوليت پذيرى!
    امير با عصبانيت گفت:
    - اين چه طرز حرف زدنه كجا بودى؟ من همه جا رو گشتم بايد توضيح بدى كجا بودى.
    فرياد زدم:
    - به تو مربوط نيست. من پدر دارم مادر دارم شوهر دارم مجبور نيستم جواب تو رو بدم. دست از سرم بردار و از جلو چشمم دور شو.
    مادر با حيرت گفت:
    - غزل چرا با برادرت اين طور صحبت مى كنى. چى شده؟
    اميرحسين غرش كرد:
    - ديوونه ام نكن گفتم كجا بودى؟
    با تحقير نگاهش كردم و گفتم:
    - مثل اين كه حاليت نشده من شوهر دارم. پدر دارم.
    عمدا اين كلمات رو تكرار مى كردم. دلم مى خواست اذيت بشه.
    حرفم كه تموم شد نگاهش كردم. خيلى به هم ريخته بود غم توى چشماش موج مى زد لحظه اى متأثر شدم، اما از تصور اين كه اون كيه مغزم سوت كشيد. با خشم كنارش زدم و به اتاقم رفتم و تا صبح بر بخت بدم زار زدم.
    صداى زنگ ساعت يک دفعه منو از خواب پروند. روز ديگرى شروع شده بود و بايد به بيمارستان مى رفتم. بى سر و صدا لباس پوشيدم و از اتاق خارج شدم. دم در چشمم به مادر افتاد كه ناراحت نگاهم مى كرد توجهى نكردم و رد شدم مى دونستم اگه صبر كنم تحمل نخواهم كرد و تمام واقعيت رو به زبون خواهم آورد.
    تصميم گرفتم غروب كه برمى گردم موضوع رو براى پدر يا حداقل براى مادر بگم و از اونا راه حلى بخواهم. پيش خودم فكر كردم اگه سياوش منو زودتر به خونه خودش ببره شايد همه اين كابوس ها تموم بشه، اما بعد به ذهنم رسيد با اميرحسين چه كاركنم به سياوش چى بگم. حيران و سرگشته بودم به دم در بيمارستان كه رسيدم دچار ضعف و سرگيجه شدم به زحمت خودم رو به بخش رسوندم و شيفت رو تحويل گرفتم هنوز سر جايم ننشسته بودم كه تلفن زنگ زد. مادر بود نگرون شده بود كه من رسيده
    ام يا نه. بهش اطمينان دادم كه حالم خوبه. گوشى رو گذاشتم و به زحمت خودم رو آماده كار روزانه كردم. آخرين اتاق رو كه سركشى كردم دوباره ضعف و سرگيجه به سراغم اومد چشمام سياهى مى رفت. تک و تنها در راهرو بيمارستان ايستاده بودم و به اطراف نگاه مى كردم، اما قدرت حركت نداشتم. درست در نا اميدترين لحظات بوى خوش عشق مشامم رو نوازش كرد و چشمانم به گل هاى سرخى افتاد كه مقابلم بود و گوش هايم نواى سحرانگيز عشق را مى شنيد:
    - سلام به بهترين پرستار روى كره زمين حالتون چطوره خانوم عزيز؟
    سياوش بود. شاد و خندون، مهربون و صميمى دسته گل در دستش بود و صدايش با عشق در گوشم نجوا مى كرد؛ اما من فقط نگاهش مى كردم قادر به انجام هيچ عكس العملى نبودم حتى در مقابل اون كه تمام وجودم به سويش پر مى كشيد اون كه با تمام وجود مى پرستيدم؛ اما فقط با نگاهى بى فروغ بهش زُل زده بودم. بيچاره سياوش وارفت. با دلخورى گفت:
    - عجب استقبال گرمى!
    باز هم نگاهم غريبانه بود.
    با تعجب پرسيد:
    - ببخشيد خانوم شما غزل محجوب هستيد؟ منو مى شناسيد.
    به آرومى گفتم:
    - مى دونم زنجير اسارت رو توى دستات مى بينم و مى دونم اون رو بر دست و پاهام مى بندى.
    سياوش با حيرت گفت:
    - ببخشيد من كى با زنجير اسارت اومدم، حالت خوبه؟
    يكهو به خودم اومدم با شتاب گفتم:
    - معذرت مى خوام حواسم نبود. سلام عزيزم چه گلاى زيبايى!
    همون موقع ستاره اومد:
    - غزل اگه حوصله دارى بريم ناهار بخوريم. مياى يا تنها برم؟
    نگاهش به سياوش افتاد:
    - سلام. شما...
    گفتم:
    - آقاى راد هستند. يادته تو همين بخش بسترى بودند.
    لبخندى زد و گفت:
    - بله. مگه مى شه يادم بره. چه عجب از اين طرف ها.
    سياوش نيز لبخند زنان جوابش رو داد و گفت:
    - دلم براى اين جا تنگ شده بود و همچنين براى پرستارم كه بهترينه.
    - چه جالب! خيلى خوش اومديد اما بايد بگم متأسفانه پرستار شما امروز خيلى عصبى و غمگينه تو دنياى خودشه.
    - بس كن ستاره. مگه نمى شه من يه روز تو حال خودم باشم؟
    - چرا مى شه. ببخشيد. الان مينا مياد جاى تو. بيا ناهارتو بخور.
    - ممنون من ميل ندارم. خودت برو.
    سياوش گفت:
    - اگه به خاطر مَنِه بايد بگم كه من مى خوام برم. تو برو ناهارتو بخور.
    - نه اصلا. ميل ندارم. ستاره تو برو. مينا هم اومد، بهش بگو من كمى تو حياط قدم مى زنم.
    همراه سياوش به محوطه سرسبز بيمارستان رفتيم. پرسيد:
    - غزل حالت خوبه؟
    روى نيمكتى نشستيم. اون ايستاده بود و نگاهم مى كرد. معلوم بود از رفتارم و طرز صحبت كردنم متعجب شده اما دست خودم نبود. دلم مى خواست با يكى حرف بزنم و سبک بشم.
    - غزل! نمى خواى بگى چى شده؟
    نگاهش كردم نگاهى كه در اون هزاران غم نهفته بود. گفت:
    - اگه دوستم دارى بگو خواهش مى كنم به خدا دارم ديوونه مى شم. بگو چى شده؟!
    به نقطه اى ديگر نگاه كردم و گفتم:
    - چى رو مى خواى بدونى. غم و غصه هام رو؟
    كنارم نشست:
    - كدوم غم؟ كدوم غصه؟ الهى سياوشت بميره و دلت رو پر غم نبينه. آخه دل مهربون تو واسه چى غم داره.
    - سياوش فكر مى كنم بدبخت ترين آدم روى كره زمينم.
    - دست بردار دختر. دِق مرگم كردى. دِ بگو چى شده.
    مستقيم توى چشمش نگاه كردم و بى مقدمه پرسيدم:
    - سياوش اگه تو عاشق دخترى بشى و تصميم به ازدواج با اون بگيرى بدونى كه دختره هم عاشقونه تو رو مى پرسته اما بعد از يه مدتی بفهمى... كه... اون دختر يه مشكلى تو زندگيش داره كه شايد براى تو هم دردسر درست كنه چه كار مى كنى؟
    با تعجب پرسيد:
    - منظورت چيه؟
    گفتم:
    - فقط جواب بده. چيزى نپرس.
    لبخندى زد و گفت:
    - آدم وقتى خربزه مى خوره پاى لرزش هم مى شينه. وقتى گفتم تو مال منى پس غم و غصه هات هم مال منه. يعنى مال هردومونه حالا بگو چى شده؟
    - راستش من تازگى متوجه موضوعى شده ام يعنى از دوست اميرحسين شنيده ام.
    - از دوست اميرحسين، چرا از اون؟
    مِن و مِنى كردم و گفتم:
    - راستش دوست اميرحسين از همه ما بهش نزديكتره. از طرفى چند وقته اميرحسين حال خوبى نداره و من نگرونش بودم.
    سياوش با دلخورى گفت:
    - حالا چرا رفتى سراغ دوستش آدم قحط بود؟
    - تو رو خدا فكر بد نكن. چنگيز نامزد داره و مى خواد ازدواج كنه اگه بهم مهلت بدى همه چيز رو مى گم. فقط بهم مهلت بده.
    سياوش رو به روم ايستاد و گفت:
    - خب اون مسئله چيه؟
    بغض گلوم رو مى فشرد. نمى دونستم كار درستيه كه موضوع علاقه امير رو بهش بگم يا نه، اما بايد مى گفتم.
    - اميرحسين دوستم داره!
    - هاه؟! خب دوستت داشته باشه. هر برادرى خواهرش رو دوست داره عجب حرفى مى زنى ها.
    - آخه تو كه نمى دونى. اميرحسين به من علاقه داره... علاقه اش برادرانه... نيست!
    - نيست؟! پس چطوريه؟!!
    - سياوش... امير برادر من نيست. پدر و مادرم سرپرستى اونو از پرورشگاه گرفتند. من و اون خواهر و برادر نيستيم؛ اما من از اول عمرم تا حالا اونو به چشم برادر مى ديدم اما اون...
    دهنش از تعجب باز مونده بود نمى دونست چى بايد بگه. من همه حرف هايى رو كه از چنگيز شنيده بودم براش تعريف كردم. حتى از صميميت بين چنگيز و امير گفتم كه باعث شده بود امير به چنگيز اعتماد بكنه و راز زندگيش رو براى اون تعريف بكنه. از حال خرابم براش گفتم از واقعيات.
    اون در سكوت چشم به من دوخته بود و گوش مى كرد. من صحبت مى كردم و اشک مى ريختم. در آخر گفتم:
    - حالا همه چيز رو مى دونى سياوش ميل خودته هنوز عروسى نكرده ايم تو مى تونى تركم بكنى و... برى و يا اين كه... نمى دونم. تو در تصميم گيرى آزادى، آزاد.
    بعد از لحظاتى گفت:
    - به خاطر گذشته ات و اين مسائل متأسفم، اما غزل به تو قول مى دم كه تا آخر كنارت بمونم و تنهات نذارم. در ثانى با خونواده ات صحبت نكن و اونا رو عذاب نده. مى دونى، من فكر مى كنم اونا بهترين كار ممكن رو انجام داده اند كه به تو و امير چيزى نگفتند، در ثانى حتما مى ترسيدند تو با فهم اين موضوع ديگه به چشم برادر به امیرحسین نگاه نکنی. تو باید به اونا افتخار بکنی. درباره امیرحسین هم فکرش رو نکن. من باهاش صحبت می کنم. مثل دو دوست.
    خندید و ادامه داد: خودت رو هم بیشتر از این آزار نده فقط کارها رو بذار به عهده من و به خدا توكل كن. اميرحسين بايد حقيقت رو درک كنه. خواستى خودت هم مى تونى باهاش حرف بزنى. ديگه خيلى دير شده تو بايد برگردى سر كارت. تو ديگه چه پرستارى هستى!
    و خنديد چقدر با اطمينان صحبت مى كرد. منو از نگرونى خارج كرده بود. چقدر صميمانه با مشكلم برخورد كرد و كمكم كرد. حس مى كردم علاقه ام نسبت بهش چند برابر شده. بعد از لحظاتى اون خداحافظى كرد و رفت. در كنار شير آب دست و صورتم رو شستم و به محل كارم برگشتم، اما اين بار با چهره اى شاد و بشاش.
    خانم روح افزا كمى به من غرولند كرد كه:
    - مسئوليت پذير نيستى... كجا رفته بودى...
    اما من فقط گفتم:
    - عذر مى خوام.
    ستاره درباره سياوش پرسيد كه چه كارم داشته و من با خوشحالى گفتم:
    - مگه دو تا نامزد نمى تونند كارى با هم داشته باشند؟!
    اون و مينا ابتدا با تعجب نگاهم كردند، اما بعد با خوشحالى منو در آغوش فشردند و تبريک گفتند.
    در پايان ساعت كارى يه راست به خونه رفتم. حرف هاى سياوش دلم رو قرص و محكم كرده بود. باعث شده بود كه اطمينان بيشترى تو خودم احساس بكنم. به خونه كه رسيدم نفس عميقى كشيدم. از گفتن مطلب مى ترسيدم. اما به خود اميد مى دادم كه كارها درست مى شه و سياوش هم كمكم مى كنه. همه در خونه بودند. پدر، مادر و اميرحسين.
    بعد از سلام كردن به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم و بعد دوباره پيش اونا برگشتم و نشستم. با ديدن چهره تک تک اونا حس مى كردم كه منتظرند تا من سر صحبت رو باز بكنم. گفتم:
    - من... اول مى خوام...
    برايم صحبت كردن سخت بود.
    - پدر، مادر... من مى خوام اول به خاطر برخورد ديشبم عذرخواهى كنم. مى دونى كه منتظريد تا تعريف كنم ديشب كجا بودم و چه كار مى كردم. كمى سخته اما مى گم.
    توى چشم هاشون نگاه كردم و ادامه دادم:
    - من... همه چيز رو مى دونم!
    پدر با تعجب پرسيد:
    - دخترم تو چى رو مى دونى؟
    مى دونستم كه نبايد يک باره همه چيز رو مى گفتم اما با حاشيه روى كارى از پيش نمى رفت.
    - شماها رو دوست دارم. شماها وجود من هستيد دوستتون دارم. من به وجودتون افتخار مى كنم مى خوام بگم كه شما پدر و مادرى نمونه هستيد.
    پدر با صدايى لرزان پرسيد:
    - اين حرف ها چيه؟
    با صدايى لرزون گفتم:
    - من مى دونم اميرحسين برادر من نيست باور كنيد اصلا موضوع مهمى نيست علاقه من نسبت به اون چند برابر شده من همه تون رو دوست دارم و حالا برايم عزيزتريد. من معذرت مى خوام كه ديشب اذيتتون كردم.
    مادر اشک مى ريخت بلند شدم و اونو به آغوش كشيدم و صورتش رو بوسه بارون كردم. سر بر شونه اش ساييدم:
    - مادر خوبم مادر عزيزم. منو ببخشيد اگه ناراحتتون كردم.
    پدر رو هم بوسيدم اون منو به آغوش كشيد. واقعا با تمام وجود دوستشون داشتم و به اون دو افتخار مى كردم.
    تنها كسى كه بهت زده شده بود اميرحسين بود. حتما از خودش مى پرسيد كه من چگونه موضوع رو فهميده ام. از كجا فهميده ام و چه طورى؟ مى خواستم با اون هم صحبت بكنم اما نه در جمع. بايد به تنهايى با اون حرف مى زدم. توى اون لحظات تنها به اين اكتفا كردم:
    - امير از اين كه در تموم اين سال ها برادرى مثل تو داشتم خيلى خوشحالم. اميدوارم هيچ وقت تنهام نذارى.
    فقط نگاهم كرد. تو نگاهش غوغايى بود.
    اون شب يكى از شب هاى خوب زندگيم بود. من با پدر و مادر و اميرحسين جشنى برپا كرديم. اونا از صميم قلب خوشحال بودند و مى گفتند هميشه از اين ترس داشته اند كه اگه روزى من موضوع رو بفهمم چه واكنشى نشون خواهم داد. مى گفتند به خاطر سرانجام كار از گفتن واقعيت ترس داشتند.
    بعد از خوردن شام باز هم با هم حرف زديم. تعجبم از اين بود كه اون شب امير اصلا ناراحت نبود. بلكه خوشحال بود! حس مى كردم شايد چنگيز به اون موضوع رو گفته. آخر شب به اتاق هامون رفتيم. خوابم نمى اومد به همين خاطر كتابى رو برداشتم تا بخونم كه چند ضربه به در خورد. و امير وارد شد:
    - مى تونم كمى باهات صحبت كنم. نمى دونستم چى بگم. راستش از تنها بودن باهاش مى ترسيدم. اون برادرم نبود و من از اين مى ترسيدم كه در تنهايى حرف هايى بزنه كه روحم رو آزار بده. با موافقت من وارد شد و روى صندلى ميز تحريرم نشست. گفتم:
    - خب منتظرم. مثل اين كه مى خواستى حرف بزنى.
    - غزل اگه يک سؤال بپرسم راستش رو مى گى.
    گفتم:
    - اگه معقول باشه مى گم.
    گفت:
    - معلومه كه معقوله.
    - خب بپرس.
    - غزل كى بهت گفت كه من بچه اين خونواده نيستم؟
    نگاهش كردم و گفتم:
    - حتما بايد بگم؟
    - دوست دارم بدونم. البته خودم حدس مى زنم اما شک دارم.
    متوجه شدم چنگيز به اون حرفى نزده، من هم نبايد مى گفتم.
    - تو خودت فكر مى كنى چه كسى موضوع رو به من گفته؟
    - هيچ كسى تو فاميل جز مادر بزرگ خبر نداره كه من بچه واقعى اين خونواده نيستم من مطمئنم كه اون حرفى به تو نزده. مى مونه يه نفر...
    - كى؟
    - اينو تو بايد بگى. خواهش مى كنم غزل.
    - خب تو حدسِت رو بگو تا من ببينم همون هست يا نه!
    - راستش... فكر مى كنم چنگيز گفته باشه. مى دونى غزل چنگيز براى من مثل يه برادر واقعيه اون از تموم زندگى من با خبره.
    سكوت كردم. حدسش درست بود و من مجبور بودم تائيد كنم.
    - اون به تو گفت غزل، درسته؟!
    به آرومى گفتم:
    - آره اما ازم خواست تا حرفى بهت نزنم.
    - آخه چرا اين موضوع رو به تو گفته؟
    - براى اين كه خيلى بهت علاقه داره. امير من همه چيز رو مى دونم.
    با تعجب پرسيد:
    - چى رو؟!
    بغض گلويم رو فشرد. از گفتن اين حرف اون هم چشم تو چشم اون هراس داشتم. ترس از پاره شدن پرده حيا و احترام بين من و برادرم.
    - من... من مى دونم كه دوستم دارى. فهميدم كه عاشقمى. از همون كودكى. تو تموم روياهاى منو نسبت به برادرم خراب كردى. تو باعث شدى تا يه غم بزرگ تو دلم خونه كنه. امير، اگه تو دوستم دارى، اگه عاشقمى بايد بدونى كه من هم دوستت دارم عاشقتم، اما دوست داشتن و عشق من به تو فقط يک حس و علاقه خواهرانه به برادرمه. نه فراتر از اين مى فهمى؟ امير بگو كه اشتباه كردى. بگو كه در طى اين دو سه روزه تو به همه چيز فكر كردى و فهميدى كه اشتباه كردى خواهش مى كنم. باور كن در غير اين صورت من دق مى كنم.
    چهره ام با اشک يکى شده بود و با ناله با امير صحبت مى كردم. اشک نگاه اون رو هم پُر كرده بود.
    - غزل منو ببخش. من امشب اومدم كه راجع به همين مسئله باهات حرف بزنم. اما بدون... باور كن كه دست خودم نيست مى دونم كه اشتباه مى كنم. غزل فكر مى كنم تنها با تو خوشبخت مى شم. فكر مى كنم تنها كسى كه بتونه تو دنيا دركم بكنه تويى. غزل من هميشه يه خلاء بزرگ رو تو خودم احساس مى كنم و فكر مى كنم پيوند با تو اين خلاء رو پُر مى كنه. باور كن هرگز قصد آزار تو رو ندارم. من هميشه مى خوام لبخند رو روى لب هاى تو ببينم. از ديشب هزار بار با خودم كلنجار رفتم. انگار يه حسى به من مى گه تو از دستم ناراحتى و دلت نمى خواد حتى نگاهم بكنى. همون يه نگاه عصبانيت اينو به من فهموند، اما باز... راجع به تو و آينده و زندگى خيلى فكر كردم. حتى در مورد عشق بيهوده ام. مى دونم كه اشتباه مى كنم. غزل تو متعلق به من نيستى اگه تا به حال تو رو به چشم ديگه اى نگاه مى كردم تقصير خودم نيست منو ببخش.
    گريه مى كرد با ناله از من مى خواست ببخشمش. دلم به درد اومده بود. به طرفش رفتم و سرش رو به آغوش گرفتم:
    - مى بخشمت امير. مى بخشمت. دوستت دارم برادرم.
    با همون نگاه خيس نگاهم كرد:
    - منو بخشيدى؟
    به رويش لبخند زدم.
    - از اين كه يه تكيه گاه محكم مثل تو دارم خيلى خوشحالم. تا حالا تو مثل يه صخره مقابلم بودى و از خطرات حفظم مى كردى. از اين به بعد باز هم با من هستى؟ مراقبم هستى؟
    گريه كرد:
    - آره كه مراقبتم آره خواهر خوبم. حالا كه تو رو خواهر صدا مى كنم حس خوبى بهم دست مى ده. از خودم متنفرم چون باعث آزار تو شدم؛ اما من نمى تونم ببينم تو متعلق به سياوشى؛ تو مى تونى متعلق به من نباشى اما مال كس ديگه اى هم نبايد باشى. ما تا آخر عمر همين طورى با هم زندگى مى كنيم.
    - اين چه حرفيه؟ تو نمى تونى منو اسير كنى.
    از جايش بلند شد و گفت:
    - اين حرف آخر بود غزل حرف آخر.
    از ترس دهانم بدمزه شد. حرف اميرحسين معنى خوبى نداشت از جون سياوش مى ترسيدم.

    پايان فصل
    5


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 6
    یادمه صبح روز بعد که به قصد بیمارستان خونه رو ترک کردم صدای بوق اتومبیلی که جلوی پام ترمز کرد باعث شد به طرفش برگردم ابتدا فکر کردم سیاوشه و با خوشحالی سرم رو خم کردم اما با دیدن راننده لبخند روی لبم ماسید.سیاوش نبود.بهروز بود.لبخند زنان گفت:
    -سلام سرکار خانم.حالتون چطوره؟!
    -سلام متشکرم.
    -چرا این قدر بی احساس شدی غزل.دلت نمی یاد به یه لبخند مهمونم کنی؟!
    -معذرت می خو ام.راستش غافلگیر شدم.
    پیاده شد و گفت:
    -غافلگیر شدی؟برای چی؟
    -خب برای این که اصلاً انتظار دیدنت رو نداشتم.اون هم این موقع و این جا.
    لبخندی زد و گفت:
    -به خاطر تو اومدم.
    با تعجب نگاهش کردم:
    -به خاطر من؟!
    -خب آره.خواستم تو رو به محل کارت برسونم و کمی هم حرف بزنیم.
    -راجع به چی؟
    -راجع به روزها،سال ها و زندگی!!
    -مثل این که حالت خوش نیست بهروز.تازه من داره دیرم می شه.
    -گفتم که می رسونمت.
    -ممنون.لطف می کنی.
    در ماشین رو باز کرد و سوار شدیم.وقتی پشت فرمان نشست با خوشحالی گفت:
    -خیلی خوشحالم که قبول کردی برسونمت.
    -خیلی خب!حالا راه بیفت.
    خیلی آروم رانندگی می کرد.با بی حوصلگی گفتم:
    -چرا این قدر یواش می ری؟یه کم تندتر برو دیگه.
    -آخه نمی خوام ساعاتی رو که با تو دارم به این زودی تموم بشه!
    -وای بهروز مثل این که امروز صبح سرت به جایی خورده.
    -چطور مگه شاخ در آوردم؟
    -عجیب تر از این حرفا شدی.کاش حداقل شاخ در می آوردی.
    خندید و گفت:
    -حالا مگه چطور شدم؟
    -هیچی کاملاً عوض شدی.
    با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
    -اما پدر و مادرم می گن اصلاً عوض نشدم.
    -خب اونا بهتر تو رو می شناسن شاید از اول این جا بودی.
    -آهای این حرفا چیه حواست رو جمع کن من خیلی هم خوبم.همه دختر ها برای ازدواج با من صف کشیده اند.
    خندیدم و گفتم:
    -این که عالیه نظر خودت چیه؟
    نگاه پرشوری به صورتم انداخت و گفت:
    -من یه دختر خوب پیدا کردم که اگه بهم جواب مثبت بده اون وقت من خوشبخت ترین مرد روی زمینم.
    -حتماً خیلی خوشگله که این طوری دلت رو برده.
    -نمی دونی.مثل فرشته هاست!
    -خوش به حالش.تو جشن باهاش آشنا شدی؟
    -نه.از خیلی وقت پیش با خانواده اش آشنا بودیم.اما اون شب با دیدنش شعله های عشق تو دلم زبانه کشید.
    خندیدم وگفتم:
    -چه رمانتیک.معلومه دختره عقلت رو هم دزدیده.
    -غزل خیلی دوستش دارم کاش می شد الان اینو بهش می گفتم.
    -آره!اگه به جای من نشسته بود.
    -می شه حالا بهت بگم بعد تو بهش بگی.
    -چی رو؟!
    -این که دوستش دارم!
    -مگه دختره نمی دونه.
    -فکر نکنم.شاید هم می دونه و به روی خودش نمی یاره!
    -پس حتماً یا گیجه یا مغرور و بی احساس!
    -درباره اش این طوری صحبت نکن.ناراحت می شه!
    خندیدم و گفتم:
    -این قدر ازش طرفداری نکن.مراقب خودت باش بهروز .می ترسم این طوری که جادوت کرده سرت رو به باد بدی.آدم خوب نیست زن ذلیل باشه.
    -من حاضرم به خاطرش جونم رو هم فدا کنم.
    به بیمارستان رسیدیم.گفتم:
    -از این که منو رسوندی ممنونم.لطف کردی.اما بهتر بود به جای من پدرت رو می رسوندی.
    -اولاً تو مهم تر بودی.در ثانی پدرم خودش ماشین داره و خودش هم خواست تنها بره.وگرنه خودم مخلصش هم هستم.
    -به هر حال ممنون.
    پیاده شدم و اون گفت:
    -خواهش می کنم عزیزم.قابل تو رو نداشت!!!
    با تعجب نگاهش کردم و با خنده گفتم:
    -دختره طرز صحبت کردنت رو هم عوض کرده.
    -چه کنم دیگه عشقه،عشق!
    خداحافظی کردم و وارد بیمارستان شدم.شاد و سرحال.بر خلاف دیروز.دیگران از این که باز منو با لبانی خندان می دیدند اظهار خوشنودی کردند.اون روز، روزخوبی بود ستاره و مینا منو سؤال پیچ می کردند که چطوری با سیاوش نامزد شدم.هر چه می گفتم دیروز مفصل درباره اش صحبت کردیم.باز دست بردار نبودند.افشار اواسط روز اومد و گفت:
    -خانم محجوب می تونم راجع به موضوعی با شما صحبت کنم؟
    پذیرفتم و به اتاقش رفتیم.وقتی نشستیم گفتم:
    دکتر.بفرمایید.
    لبخندی زد و گفت:
    -راستش خانم محجوب می خواستم اگه بشه شما واسطه بشید برای یه وصلت!
    با تعجب پرسیدم:
    -من واسطه بشم برای یه وصلت؟!
    -خب بله.چون هم خودتون پیشنهادش رو دادید و هم من خودم بی میل نیستم!
    -منظورتون رو درک نمی کنم.
    -من با خانواده ام راجع به خانم شادی صحت کردم.اونا مشتاقند تا زودتر با خانم شادی و خانواده اش آشنا بشن.خب من هم خواستم تا شما این موضوع رو با ایشون در میون بذارید.
    مثل بچه ها از جا پریدم و با خوشحالی گفتم:
    -پس شما بالاخره تصمیم گرفتید.خیلی خوشحالم.دکتر خیلی خوشحالم.
    افشار خندید و گفت:
    -از این که بهم کمک می کنی متشکرم.
    -خواهش می کنم.پس من این موضوع رو بهشون می گم و خودش رو خدمتتون می فرستم چون من فقط خبر رساننده هستم.همین!بقیه کارها رو خودتون باید انجام بدید.
    از اتاق خارج شدم.وقتی موضوع رو با مینا درمیون گذاشتم نزدیک بود از هیجان غش کنه باور نمی کرد وقتی قسم خوردم منو محکم در آغوش فشرد و صورتم رو چند بار بوسید.با این که خجالت می کشید منو ستاره با زور به اتاق دکتر فرستادیمش.و من خوشحال بودم که تونستم کاری برای مینا انجام بدم.
    وقتی برگشت هیجان زده گفت که قراره با خانواده اش صحبت کنه و بعد دکتر به خواستگاری بره.از صمیم قلب برای مینا آرزو خوشبختی و سعادت کردم.
    غروب وقتی از بیمارستان خارج شدم طرف دیگه خیابون منتظر تاکسی شدم که اتومبیلی مقابلم توقف کرد خم شدم و با دیدن سیاوش خندیدم و پرسید:
    -خانم جایی تشریف می برید؟!
    با خنده و اشتیاق گفتم:
    -هر جا شما بفرمایید سرورم!
    -مقصد من شهر عشقه شما رو هم می رسونم.
    -در خدمتتون هستم سیاوش خان پس عجله کنید.
    -رو چشمم آبجی پس بپر بالا بریم.
    سوازر شدم و سلام کردم گفت:
    -خوشحالم که خوشحالی.
    با لبخند گفتم:
    -فقط به خاطر تو.
    حرکت کرد و پرسیدم:
    -چطور شده امروز اومدی منو برسونی؟
    -منظورت چیه نکنه اشتباه کردم.
    خندیدم و گفتم:
    -ببخشید آقا چه دل نازک!
    -خب غزل با خونواده ات صحبت کردی؟
    -آره باورت نمی شه سیاوش.کارها خودش به خوبی حل شد بدون این که عذابی متحمل بشم.
    -حتی درباره امیر حسین؟
    -آره.اون خودش اومد و با من صحبت کرد.از من عذرخواهی کرد و خواست ببخشمش.اون خیلی خوبه.فقط کمی احساس تنهایی می کرد و فکر می کرد با من می تونه این تنهایی درونی رو از بین ببره.فکر کرده و متوجه شده سخت در اشتباه بوده و پشیمون شده.
    این حرف ها رو به سیاوش زدم اما ته دلم شور می زد.از عاقبت عشق امیرحسین می ترسیدم از ترس نصف حرف های امیرحسین رو سانسور کردم.
    -خوشحالم که همه چیز درست شد و تو دوباره همون غزل شاد و خندون شدی.
    -ممنونم.راستی کجا می ری؟مگه منو نمی رسونی خونه؟
    -اول کمی گردش بعد خونه.
    -نه نه سیاوش.خونواده ام نگرون می شن.ما هنوز عقد نکردیم.
    -وای غزل پس کی؟اصلاً من و خونواده ام صبح چهارشنبه می یایم دنبالت و می ریم و محضر عقد می کنیم و دیگه خلاص.چطوره؟!
    -من که موافقم.حداقل دیگه از دست کارهات راحت می شم.
    کی گفته راحت می شی.اگه نمی دونی بدون تازه اول گرفتاریه.
    من و به خونه رسوند و گفت:
    -خیلی دوست داشتم با هم بگردیم،اما خب از چهارشنبه به بعد.
    -حالا مطمئنی چهارشنبه عقد می کنیم؟
    -مطمئنم.
    -زیاد مطمئن نباش چون که من اون روز بیمارستانم.
    -تو مرخصی می گیری.یادت نره.خونواده ام خیلی مایلند ما زودتر رسماً نامزد بشیم.
    -باشه.قبول.حالا برو به کارت برس.
    -راستی غزل جون شاید همین حالا هم خونواده تو بدونندها!
    -شوخی نکن.
    -حالا برو ببین.
    و خندید.
    توی خونه مادر تنها بود.با اون خوش و بشی کردم.وقتی نشستم ماجرای افشار و مینا رو برای مادر تعریف کردم.خوشحال شد و گفت:
    -خبر خوبی بود.امیدوارم خوشبخت بشن.من هم یه خبر برای تو دارم.خونواده سیاوش تماس گرفتند قرار شد چهارشنبه بریم محضر عقد کنیم.
    -بله؟!
    -خب غزیزم خوبه دیگه.بعد عروسی رو مفصل سال دیگه برگزار می کنیم.
    -مامان شما هم قبول کردید؟
    -خب آره تو به اونا جواب بله رو دادی.باید رسماً محرم بشید.نمی شه که تا آخرش این طور بمونید.
    توی دلم گفتم:
    -ای سیاوش بدجنس.فکر می کردم شوخی می کنی،اما حالا...عجب اعجوبیه ایه این پسر.
    اما خوشحال بودم.کم کم باورم می شد که سیاوش همسرمه.
    دو روز تا رسیدن به آرزوهای من و سیاوش مونده بود خیلی خوشحال بودم.فکر نمی کردم
    که عشق تا این حد روی من اثر بذاره اما خوبی عشق به همینه که آدم رو دیوونه می کنه.خونواده شاهرخ قراربود روز جمعه به منزل ما بیان.دکتر تو بیمارستان مراقبم بود.دیگه کسی حتی خانم روح افزا هم زیاد به من خورده نمی گرفت.
    بهروز خل شده بود!صبح روز سه شنبه هم اومده بود منو به بیمارستان برسونه.اما من قبول نکردم و خودم رفتم و اون مثل بچه های لوس قهر کرد و رفت.تک فرزند خونواده اش بود اونها هم حاضر بودند به خاطرش حتی جونشون رو فدا کنند.بهروز عزیز کرده خونواده شاهرخ بود.
    صبح روز چهارشنبه سر از پا نمی شناختم.سیاوش همراه خونواده اش رأس ساعت8خونه ما بودند!!عجب آدم هایی بودند.خیلی خوشحال بودند.مادر سیاوش منو می بوسید و می گفت که خیلی خوشحاله.اما در این میون از همه هول تر سیاوش بود.کارهاش همه رو به خنده انداخته بود.اما من با تمام هیجان باز دلم شور می زد.
    وقتی هیجان سیاوش رو دیدم دلم نیومد اذیتش کنم سریع آماده شدم و همراهشون از خونه خارج شدیم.بیرون از خونه با دیدن کیانوش و کیمیا نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم.
    سیاوش گفت:
    -معرفی می کنم دوست عزیزم کیانوش و خواهرشون کیمیا خانم.
    پدر و مادر اظهار خوشوقتی کردند.سهیلا گفت:
    -راستش اگه ناراحت نمی شید اونها هم با ما می یان.
    پدر با خوشحالی گفت:
    -چرا باید ناراحت بشیم؟!تازه خیلی هم عالیه که دو جوون همراهمون باشن شگون داره.
    با سه ماشین آماده حرکت شدیم.اما واقعاً خوشحال بودم تا ساعتی دیگه من و سیاوش رسماً عقد می کردیم از این که از هر زمان دیگری بهش نزدیک تر می شدم خیلی خوشحال بودم راستش هیجان زده بودم.هیجان اون روزها رو با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمی کنم.
    مقابل ساختمان محضر توقف کردیم.وقتی پیاده شدیم به سیاوش که نگاه شیداش رو بر چهره ام دوخته بود نگاه کردم و گفت:
    -تا رسیدن به آرزوم چیزی نمونده.
    فقط لبخند زدم چی می تونستم بگم حرفی نداشتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه فصل 6
    امیرحسین همراهمون نبود و من احساس خوبی نداشتم البته سیاوش چیزی نپرسید .
    مادر سیاوش گفت :
    _ بهتره بزرگترها همراه عروس و دوماد به اتاق عقد بریم . بقیه هم اینجا بمونید . خوب نیست اتاق رو پر کنیم .
    کیانوش گفت :
    _ یعنی ما نمیتونیم بیاییم .
    سیاوش با خنده گفت :
    _ چرا برادر جون! بعدا میتونی بیایی اما حالا خصوصیه .
    او خندید و بقیه هم خندیدند . وارد اتاق شدیم اون قدر خوشحال بودم که به اطرافم توجهی نداشتم . اصلا یادم نیست چه جور اتاقی بود . فقط وقتی از حالت خوشحالی اومدم بیرون متوجه شدم که عاقد در حال صحبت با منه . اون حرف میزد اما من حرفهاش رو نمیشنیدم . تو اون لحظات فقط سیاوش رو میدیدم . بالاخره عاقد خطبه رو خوند و من و سیاوش با هم محرم شدیم . اصلا نفهمیدم اون کی خطبه رو شروع کرد و کی به پایان رسوند و همه با خوشحالی وصف ناشدنی ما رو در آغوش گرفتند و تبریک گفتند .
    سیاوش با خنده گفت :
    _ بابا خفه اش کردید ! بذارید من هم حداقل یه نگاش بکنم چقدر بی رحمید!!!
    سر و صدامون اون قدر بالا رفت که سیامک ، کیاونوش ، سهیلا و کیمیا هم وارد اتاق شدند و شلوغی به اوج خودش رسید . خیلی خنده دار بود اونها انقدر شاد بودند که حد نداشت وقتی کمی سر و صدا فروکش کرد سیاوش جلو اومد حلقه بسیار قشنگی رو توی انگشتم انداخت و گفت :
    _ خیلی خوشحالم که مال من شدی . خیلی!
    _ من هم خوشحالم سیاوش .
    وقتی از محضر خارج شدیم سیاوش گفت :
    _ حالا دیگه غزل همسر من شده میخوام حالا که از قید و بندها رها شدیم کمی با هم تنها باشیم . اصلا میخوام فقط با غزل باشم . اجازه میدید؟
    پدر و مادرها مخالفتی نداشتند ، اما بقیه میگفتند ما هم میخواییم با شما باشیم و سهیلا بیشتر برای این مسئله پا فشاری میکرد .
    سیاوش گفت :
    _ سهیلا جون ما تازه به هم رسیدیم چند دقیقه که وقت زیادی نیست .
    خلاصه از اونها اصرار و از سیاوش انکار . در پایان پیروز صحنه سیاوش بود . قرار شد همه به منطل سیاوش بروند و ما هم برای ناهار به خونه برگردیم .
    سوار ماشین شدیم و از بقیه جدا شدیم .
    _ غزل چه حالی داری؟
    با عشق نگاهش کردم .
    _ خیلی خوشحالم . اصلا نمیتونم حالم رو اون طوری که هست برات توصیف کنم .
    _ میدونم چون خودمم همچین حالی دارم .
    _ سیاوش تو باورت میشه .
    _ راستش رو بخوای نه . فکر میکنم دارم خواب میبینم . اصلا باورم نمیشه که تو دیگه مال من شدی . زن من شدی . وای خدا جونم از خوشحالی و هیجان نمیدونم چه کار کنم .
    خندیدم و گفتم :
    _ تو رو خدا حواست رو جمع کن .
    نگاهم کرد و گفت :
    _ خب حالا کجا بریم عزیزم؟
    _ هرجایی که تو بخوای .
    _ دلم میخواد تو انتخاب کنی .
    _ ممنونم که به فکر من هستی .
    _ قابلی نداره . در ضمن بعد از ای دیگه اجازه نمیدم تنهایی و بدون من جایی بری؟
    _ خدای من منظورت چیه؟
    _ بیمارستان .
    گفتم :
    _ اونجا که هر روز میرم .
    _ اما از این به بعد خودم میبرمت و غروب هم بر میگردونمت .
    _ مگه تو بیکاری؟
    _ به خاطر تو حاظرم سرگردون هم بشم .
    _ تو خیلی نسبت به من لطف داری اما بهتره عزیزم عشقت از این حد بالاتر نره چون کار دستت میده . نمیخوام مثل مجنون آواره و دیوونه بشی .
    خندید و گفت :
    _ من همین حالا هم دیوونه ام .
    لبخندی زدم دیگه چیزی نگفتم با ماشین این طرف و اون طرف میرفتیم . پرسیدم :
    _ خونه نمیریم؟
    _ به همین زودی از دستم خسته شدی؟
    _ نه خسته نشدم اما خب منتظرمون هستند .
    _ خب منتظر باشن . این چند ساعت فقط مال ماست .
    _ درسته اما بی انصاف نباش اونا هم حقی دارند .
    _ حتی بیشتر از من؟
    _ نه .
    _ حالا خوب شد .
    ساعتی بعد به اصرار من به خونه رفتیم . پرسیدم:
    _ خونه اتون اینجاست .
    _ آره بابام یکی از آپارتمان ها رو گذاشته برای من و یکی هم برای سیامک .
    وقتی وارد خونه شدیم بچه ها روی سرمون نقل و گل های پرپر شده پاشیدند معلوم بود منتظر ما بودند .
    _ به افتخار عروس و دوماد دست .
    خانم و آقای چاوشی هم اومده بودند و تبریک میگفتند . خانم راد منو در آغوش کشید و بوسید :
    _ عزیزم چرا دیر کردید؟ نگرون شدیم .
    با گونه هایی گلگون گفتم :
    _ ببخشید که منتظرتون گذاشتیم .
    سیاوش گفت :
    _ الان یه فکری کردم . غزل رو ماه عسل میبرم آمریکا!!
    این دیگه از اون حرفا بود . این پسر واقعا دیوونه بود . همه با تعجب نگاهش کردند و کیانوش گفت :
    _ سیا جون این تنها فکر خودت بود؟
    _ خب آره کیاجون . اشکالی داره؟
    کیانوش با حالت طنز گفت :
    _ نه فقط گفتم تو تازگی ها چقدر تو عقل پیشرفت کردی . چی شده از حالا به فکر ماه عسلی؟
    _ نکنه حسودیت میشه .
    آقای راد وارد بحث شد و گفت :
    _ هووز نه عروسیه نه ماه عسل . این حرفها باشه برای بعد .
    مادر با خنده گفت :
    _ این دوماد مثل اینکه خیلی خوله .
    سیاوش با لبخند رو به مادرم کرد و گفت :
    _ مادرزن جون عزیزم دلتون میاد تو ذوقم بزنید . نمیترسید با این حرفها اشکم در بیاد .
    همه خندیدند و سیامک گفت :
    _ نترس داداش جون همه میدونند تو اشکت زود در میاد .
    _ نوبت تو هم میشه آقا سیمک .
    _ فعلا یه فکری به حال خودت بکن واسه من خیلی زوده .
    تا موقع ناهار همه سرگرم صحبت بودیم . رفتار خونواده ی سیاوش بسیار صمیمانه بود و من از این که عروس اونا شده بودم احساس خوشحالی میکردم . سیاوش بی نهایت دوستم داشت و عشقش رو بی پرده ابراز میکرد و محبتش رو خالصانه نثارم میکرد و من تلاش میکردم تا اونو همیشه شاد و راضی نگه دارم چون به اندازه تموم زیبایی های دنیا دوستش داشتم .
    اون روز بعد از بدرقه بسیار صمیمانه خونواده راد به خونه خودمون برگشتیم . پدر و مادرم خیلی خوشحال بودند . امیدوار بودم خوشحالیشون دووم داشته باشه .
    روز بعد سیاوش منو به بیمارستان رسوند و گفت غروب به دنبالم میاد . میخندید و سر به سرم می ذاشت شاد بود . تو نگاهش میشد شعله های فروزان عشق رو دید .
    پایان فصل 6
    ادامه دارد ....

    فصل 7
    جمعه قرار بود خونواده ی شاهرخ به منزلمون بیان پدر از این که دوست نزدیک و عزیزش پس از سال ها همراه خونواده اش به منزلمون می اومد خوشحال بود و مادر از صبح در حال تمیز کردن خونه و دستور خرید به پدر بود .
    ساعت 11 بود که در میون صدای جارو برقی صدای زنگ تلفن به گوشم خورد .
    مادر اومد و گفت : غزل تلفن ... بردار دیگه .
    جاروبرقی رو خاموش کرده و به طرف تلفن رفتم :
    _ بله .
    _ سلام به نامزد مهربونم!
    _سیاوش سلام . حالت چطوره؟
    _ خوبم عزیزم تو چطوری؟
    _ ممنونم خونواده ات خوبند؟
    _ همه خوبند . تو چطور؟اهل خونه حالشون چطوره؟
    _ خوبند، خیالت راحت باشه .
    _ غزل دلم برات تنگ شده.
    _ چه حرفا، من و تو که دیروز با هم بودیم.
    _ یعنی تو دلت برای من تنگ نشده؟
    با خنده گفتم:
    _ راستش رو بخوای چرا . خیلی دلم برات تنگ شده .
    _ خب حالا که این طوره می یام دنبالت بریم بیرون .
    _ اوه نه . ما امروز مهمون داریم و من نمیتونم بیام .
    _ تو با مهمونتون چه کار داری؟ مهمون همیشه هست اما گردش و بیرون رفتن من و تو چی؟
    _ خب اونم هست تازه این مهمون ها فرق دارند .
    _ چه فرقی؟!
    _ ببین عزیزم ، رئیس بیمارستان یعنی دکتر شاهرخ همراه خونواده اش بعد از چندین سال به منزل ما میان .
    _ اما غزل جون . من برای امروزمون کلی برنامه ریزی کرده ام .
    _ متاسفم اما نمیتونم بیام .
    _ متاسفی؟! غزل تو باید امروز با من بیایی.
    _ اما نمیتونم عزیزم . اصرار نکن . دوست ندارم بهت نه بگم .
    _ خب اگه دوست نداری قبول کن و با من بیا بریم . سهیلا و کیانوش هم میان .
    _ چه بهتر با اونا برو امیدوارم بهتون خوش بگذره .
    _ من تو رو میخوام!
    خندیدم و گفتم :
    _ خب منم تو رو میخوام اما نمیتونم بیام باشه برای یه روز دیگه.
    _ اصلا باهات قهر میکنم .
    _ سیاوش این چه حرفیه مگه بچه شدی؟
    _ تو اصلا دوستم نداری . دروغ میگی دوستم داری . اگه دوستم داشتی نه نمیگفتی!
    جا خوردم هنوز هیچی نشده چطوری داشت لوس بازی در می آورد . اما من هم نمیتونستم برم زشت بود . پدر حتما ناراحت میشد .
    باید قانعش میکردم . به آرومی گفتم :
    _ سیاوش.
    حرفی نزد.
    _ سیاوش چرا درکم نمیکنی اگه تو جای من بودی چه کار میکردی.
    _ اما من هیچ وقت به تو نه نمیگفتم .
    _ چون تو این شرایط قرار نگرفتی اینو میگی.
    _ نه نه نه!
    _ خیلی خب چرا داد میزنی؟
    _ برای اینکه ناراحتم .
    _ ناراحت نباش . فردا که از بیمارستان اومدم میریم میگردیم چطوره؟
    _ متاسفم من فردا وقت ندارم . اصلا دیگه هیچ روزی وقت ندارم . حالا هم خداحافظ خانم از خود راضی!
    و گوشی رو گذاشت با تعجب گوشی رو گذاشتم .
    مادر پرسید:
    _ سیاوش بود؟
    _ بله . میگفت بریم بیرون که من قبول نکردم .
    _ حتما ناراحت شد درسته؟
    _ مامان، همه دختر و پسرهایی که تازه نامزد میشند لوس بازی در میارن؟
    مادر خندید و گفت :
    _ قبلا که اینطوری نبود . حالا رو نمیدونم .
    به ادامه کارها پرداختیم اما سیاوش فکرم رو مشغول کرده بود . میترسیدم قهر کرده باشه . خلاصه غروب بود که مهمون ها اومدند دکتر، همسرش و بهروز .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    توی دست های بهروز دسته گل بزرگ و زیبایی بود .
    بعد از سلم و احوالپرسی دور هم جمع شدیم .
    نگاه بهروز گاه و بی گاه بر چهره ام دوخته می شد و وقتی نگاهش با نگاهم تلاقی میکرد لبخندی می زد!
    خانم شاهرخ میگفت:
    _ ما رو ببخشید که زودتر خدمتتون نرسیدیم راستش به خاطر بهروز فامیل دعوتمون میکنند و نشد که به موقع خدمتتون برسیم .
    مادر در جواب گفت :
    _ این حرفا چیه به هرحال خوش اومدید!
    شاهرخ خطاب به من گفت :
    _ خب حال خانم پرستار ما چطوره؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    _ خوبم به لطف شما .
    _ خوشحالم که تو بیمارستان همه از حضورت راضی اند سر بلندم کردی.
    _ همه نسلت به من لطف دارند . خوبی از خودشونه .
    و خندیدم . بقیه هم خندیدند . بهروز کنار امیر بود ما فاصله زیادی با هم نداشتیم . زیر لبی گفت :
    _ دوست داشتم تمام عمرم بیمار باشم اما به شرطی که غزل پرستارم باشه .
    امیر با حرص گفت :
    _ نترس بهروز جون ما شانس نداریم اون موقع میبینی این پرستار مهربون به یه پرستار بدخلق و عصبانی تبدیل میشه که خدا میدونه .
    گفتم :
    _ پس از این آرزوها نکنید.
    بلند شدم و پذیرایی کردم این طوری کمی از اضطرابم کم میشد خانم شاهرخ به دیده ی تحسین براندازم میکرد و چنان با مهر نگاهم میکرد که خودم هم تعجب میکردم که با برگشتن بهروز چه طور دوباره تصمیم به برقراری ارتباط با ما گرفته . سعی کردم زیاد اهمیت ندم . بعد از لحظاتی در ادامه سخنان شاهرخ اینو شنیدم ... من قبل از اومدن بهروز تصمیم داشتم تا یه دختر خوب و خونواده دار رو براش خواستگاری کنم . چون به نظرم اگه مرد پابند زن و زندگی بشه دیگه فکرهای بیهوده به سرش نمیزنه . هر چند که بهروز من پسر خوبیه و سرش تو کار خودشه . با این حال من و پدرش عقیده داریم اون باید زودتر ازدواج کنه1
    پدر همراه خنده ای گفت :
    _ درسته سر کار خانم اما باید به جوونا فرصت داد تا بتونند خودشون تصمیم بگیرند و انتخاب کنند .
    دکتر گفت:
    _ درسته شهرام جون اما فکر نکن که من و مادرش با نظر خودمون تصمیم . خود بهروز هم تمایل زیادی داره .
    امیر گفت :
    _ خب پس مبارکه!
    بهروز گفت :
    _ راستش خودم همیشه دلم میخواست بهترین رو انتخاب کنم . وقتی مادرم بهم پیشنهاد ازدواج داد مخالفت کردم . چون فکر میکردم کسی رو انتخاب کرده که با سلیقه من جور در نمیاد اما وقتی طرف رو معرفی کرد فهمیدم همونیه که می خواستم!
    دکتر به شوخی گفت:
    _ پسرم اصلا خجالت نکشی حرفت رو راحت بزن .
    پدر گفت :
    _ مهم نیست بهروز جوون صادقیه با آداب و رسوم ما هم آشنایی نداره .
    گفتم:
    _ من از گفته های آقا بهروز یه چیزهایی فهمیده بودم پس درست بوده .
    بهروز پرسید :
    _ چی درسته؟
    گفتم:
    _ همین که قراره ازدواج کنی.
    خانم شاهرخ گفت:
    _ معلومه عزیز دلم1 یه عروسی برپا کنیم که دهن همه باز بمونه .
    مادر گفت :
    _ دختری که انتخاب کردید تو مهمونی بود؟
    _ البته اون دختر همراه خونواده اش جزو مهمون های مخصوص بودند . بهروز که واقعا خوشحاله هم به خاطر این که دختر مورد علاقه اش رو انتخاب کرده و هم این که مورد قبول من و پدرش هم هست .
    پدر به شوخی گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _ باید دختر زیبا و معقولی باشه که تمام افراد خونواده اونو پسندسدند .
    بهروز به من نگاه کرد و گفت :
    _ درسته خیلی خوشگله .
    لبخند زنان گفتم :
    _ اینو که گفته بودی اما معرفی نکردی.
    _ میخوای اسمش رو بگم؟
    امیر گفت :
    _ خب آره دیگه اما تا خودم نبینمش راضی نمیشم .
    _ نترس تو هم اونو میبینی . یعنی خیلی دیدیش .
    _ جدی؟ خب حالا کی هست ؟
    بهروز سکوت کرد .
    گفتم :
    _ خب حالا بگو ببینم کیه؟
    خانم شاهرخ لبخند زنان گفت :
    _ خب معلومه عزیزم تو هستی . غزل خانم ناز و خوشگل .
    من ، امیر، پدر و مادرم متعجب به خانم شاهرخ نگاه کردیم . خدایا باورم نمیشد . یعنی اون دختر من بودم؟ چطور ممکن بود ؟
    خانم شاهرخ ادامه داد:
    _ با اجازه پدر و مادرت باید بگم کهما امروز اومدیم خواستگاری البته فعلا همین طوری تا بعد رسما اقدام کنیم .
    مادرم به لکنت افتاده بود و پدر هم گیج و مبهوت بود . امیر هم سکوت کرده بود .
    دکتر گفت :
    _ چرا همه ماتتون برده . ما که حرف بدی نزدیم .
    پدر گفت :
    _ راستش ... چی بگم و خیلی غافلگیر شدیم .
    خانم شاهرخ گفت :
    _ میدونم ، من سعی کردم غافلگیر کننده باشه . راستش ما دلمون میخواد غزل عروسمون بشه . همیشه آرزوم بوده که عروسم رو ببینم حالا هم خیلی خوشحالم .
    دکتر در ادمامه سخنان همسرش افزود :
    _ مهری از همون اول با دیدن غزل جون اونو برای بهروز انتخاب کرد بهروز هم که برگشت با شنیدن صحبت های مادرش خیلی مشتاق شد غزل رو ببینه تا این که تو مهمونی با دیدن اون با نظر مادرش موافقت کرد . ما دلمون میخواد با شما وصلت کنیم . بنابراین تصمیم گرفتیم امروز که به منزلتون میایم این مسئله رو هم مطرح کنیم .
    مادر زبونش بند اومده بود هیچ یک از ما علی الخصوص مادر و پدر مایل نبودند خانم و آقای شاهرخ و بهروز ناراحت بشن . اونا دقیقا دو روز بعد از نامزدی من و سیاوش اومده بودند و میگفتند منو برای پسرشون در نظر گرفته اند و مونده بودیم چی بگیم .
    پدر با لحنی مضطرب گفت :
    _ راستش ما هم خیلی مایل بودیم با شما وصلت کنیم . بهروز هم مثل پسر خودمه و خیلی دوسش دارم و میدونم اون میتونه غزل رو خوشبخت کنه اما ...
    بهروز لب باز کرد و گفت :
    _ اما چه ؟ باور کنید آقای محجوب من به شما قول میدم که دخترتون رو همون طور که توقع دارید خوشبخت کنم . باور کنید که من به غزل علاقه مندم و دوستش دارم و میخوام همسرم باشه . خواهش میکنم ولی و اما نیارید . هر شرطی باشه قبول اما فقط موافقت بکنید که من و غزل عروسی بکنیم .
    متعجب بودم . چطوری میتونست از دل من هم حرف بزنه . دلم به حالش میسوخت چقدر امیدوار صحبت میکرد پدر به من نگاه کرد و من درمونده نگاهش کردم .
    پدر گفت :
    _ بهرام جون!مهری خانوم! متاسفانه باید بگم که ... راستش ... غزل نامزد داره .
    با حرف پدر اونا به خصوص بهروز متعجب نگاهمون کردند و خانم شاهرخ هراسان پرسید :
    _ منظورتون از این حرف چیه؟
    پدر گفت :
    _ خب قبل از شما خواستگار دیگه ای برای غزل اومده که جواب مثبت رو به اونا دادیم .
    بهروز گفت :
    _ نه نه این درست نیست . خب میشه نامزدی رو بهم بزنید . این طور نیست؟
    و به من نگاه کرد . دیگه نتونستم طاقت بیارم بلند شدم و گفتم :
    _ ببخشید من نمیدونم چرا پدر و مادرم دست دست میکنند و واقعیت رو نمیگن اما خب ... من دو روز قبل عقد کردم .
    دیدم که چطور رنگ چهره ی بهروز سفید شد . خانم شاهرخ هم مثل برق گرفته ها بر جا میخکوب شده بود و حرکتی نمیکرد . دکتر هم ماتش برده بود . حالا اونا بودند که متعجب به ما چشم دوخته بودند و ما سعی داشتیم جو رو طور دیگری تغییر بدیم اما نمیشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/