ادامه فصل 5
تا اين كه وارد دانشگاه شديم. هر وقت خواستگارى براى شما مى اومد روزهاى عزادارى امير هم شروع مى شد. به اون دلدارى مى دادم اما حضور مردى به نام سياوش و عشق شما به اون همه چيز رو به هم ريخت امير اون روز كه موضوع رو فهميد حسابى كلافه شده بود و با شنيدن اعترافات شما داشت ديوونه مى شد. حتى قصد كشتن سياوش رو هم داشت. ساعت ها باهاش حرف زدم و قانعش كردم كه اين راهش نيست اين عشق ها تب تنده، اما خودم مى دونستم كه تموم اين وعده ها پوچه و برگ برنده دست سياوشه چرا كه شما عاشقش بوديد و اميرحسين با اين شرايط هيچ شانسى نداشت. امير هم تا حدودى قانع شد، اما باز هم رنج مى بره هر وقت شما برادر صداش مى كرديد ديوونه مى شد. در واقع حرف شما سوهان روح اون بود. با خواستگارى سياوش و جواب مثبت شما روزگار آخرين ضربه رو به اون زد و اميرحسين نابود شد.
ساعت ها اشک مى ريخت و مى ناليد، حاضر نبود شما رو از دست بده اين عشق مثل پيچكى به دور زندگى اون تنيده شده و حالا جدا شدنش مرگ اونو به همراه داره اون تموم سعى خودش رو كرده تا ظاهرش رو حفظ بكنه، اما درونش خيلى درهم شكسته و خسته اس. حالا هم تصميم با شماست. من سال هاست شاهد رنج هاى اونم به خاطر خدا هم كه شده نذاريد نابود بشه جون اون به شما بسته است. اون بدون شما مى ميره. غزل خانم امير به شما احتياج داره. به نگاه مهربون و عاشقونه شما نياز داره اين كه بهش برادر مى گيد عذابش مى ده.
فرياد زدم:
- بس كن ديگه ادامه نده. ديگه نمى خوام چيزى بشنوم.
اشک از چشمام سرازير شد. غصه اى سنگين دلم رو گرفته بود. يعنى اميرحسين برادر من نبود. اون يک بچه پرورشگاهى بود، اما چرا تا حالا من چيزى حس نكرده بودم. اصلا پدر و مادرم هيچ تفاوتى بين ما نمى ذاشتند. حتى گاهى بيشتر از من به اون ابراز علاقه مى كردند، اما هيچ گاه ناراحت نمى شدم چرا كه خودم هم جونم به جون برادرم بسته بود. برادر چه واژه خنده دارى.
بى اختيار لبخند تمسخرآميزى بر لبانم نقش بست.
صداى چنگيز به گوشم خورد:
- غزل خانوم هوا تاريک شده بهتره به خونه تون برگرديد. معذرت مى خوام اگه ناراحتتون كردم. منظورى نداشتم امير مثل برادرمه به خدا نگرونشم.
ناگهان سرم رو بلند كردم و با عصبانيت گفتم:
- برادرته. برادر من هم هست يه برادر عوضى كه عاشق خواهرش شده. خدايا تو اين مدت كنار چه برادر مهربونى زندگى مى كردم.
با تعجب به من نگاه كرد و گفت:
- چى مى گى غزل خانوم. تو رو خدا راجع به اون فكراى بد نكنيد اون بى غيرت نيست. باور كنيد بارها در اين باره با من حرف زده من هم سعى كردم قانعش كنم دست از اين عشق برداره، اما دست خودش نيست كار كار دله هيچ كارى هم نمى شه كرد.
بعد از جا بلند شد و گفت:
- به هر حال من دارم مى رم شما رو هم مى رسونم. دير وقته همه نگرونتون مى شن. خواهش مى كنم غزل خانوم!
از پشت پرده اشک چهره اونو مبهم مى ديدم به زحمت گفتم:
- اين ها كه گفتى واقعيت داره؟
در سكوت نگاهم كرد، نگاهى كه نشون از واقعيتى تلخ داشت و من شكستم. اون رفت و من موندم و بدبختى خودم. مثل سگ پشيمان شدم كه اون كارو كردم. اصلا چرا براى ديدن چنگيز اومدم اى كاش تو بى خبرى مى موندم.
هاى هاى بر بخت خودم گريه مى كردم. اون قدر اشک ريختم كه اشک هايم تموم شد. وقتى به خودم اومدم شب همه جا رو فرا گرفته بود و پرنده پر نمى زد. عادت نداشتم تا دير وقت تو خيابون بمونم هميشه از تاريكى و تنهايى وحشت داشتم، اما اون قدر ناراحت بودم كه ترس برايم معنايى نداشت.
از جام بلند شدم و با قدم هاى كوتاه و شمرده راهى خونه شدم. ديگه اشتياقى به خونه رفتن نداشتم از اين كه در تموم اين سال ها مانند يک خواهر كنار اميرحسين بودم و اون با چشم ديگرى نگاهم مى كرد اعصابم به هم ريخته بود. از يادآورى سخنان چنگيز چندشم مى شد. اگه سياوش مى فهميد خدايا چى بر سرم مى اومد؟!
پشت در حياط كه رسيدم لحظه اى درنگ كردم و نيم نگاهى به ساعت انداختم باورم نمى شد ساعت نزديک دوازده شب بود. دستم رو به طرف زنگ بردم و اونو فشار دادم در بى درنگ باز شد از حياط گذشتم و وارد سالن شدم و در يک لحظه پدر و امير و مادر رو ديدم كه داشتند به طرفم مى اومدند، بى اختيار قدمى به عقب گذاشتم مادر با نگرونى گفت:
- كجا بودى عزيزم ما كه نصف جون شديم.
با اخم گفتم:
- حالا چى شده؟ رفته بودم هواخورى.
حوصله حرف زدن نداشتم از ميونشون گذشتم و به طرف اتاق خودم رفتم.
صداى پدر سرجاى ميخكوبم كرد:
- كجا بودى پدرجون؟ برادرت از سر شب همه جا رو گشته.
با نيشخندى گفتم:
- زحمت كشيده چه برادر مسئوليت پذيرى!
امير با عصبانيت گفت:
- اين چه طرز حرف زدنه كجا بودى؟ من همه جا رو گشتم بايد توضيح بدى كجا بودى.
فرياد زدم:
- به تو مربوط نيست. من پدر دارم مادر دارم شوهر دارم مجبور نيستم جواب تو رو بدم. دست از سرم بردار و از جلو چشمم دور شو.
مادر با حيرت گفت:
- غزل چرا با برادرت اين طور صحبت مى كنى. چى شده؟
اميرحسين غرش كرد:
- ديوونه ام نكن گفتم كجا بودى؟
با تحقير نگاهش كردم و گفتم:
- مثل اين كه حاليت نشده من شوهر دارم. پدر دارم.
عمدا اين كلمات رو تكرار مى كردم. دلم مى خواست اذيت بشه.
حرفم كه تموم شد نگاهش كردم. خيلى به هم ريخته بود غم توى چشماش موج مى زد لحظه اى متأثر شدم، اما از تصور اين كه اون كيه مغزم سوت كشيد. با خشم كنارش زدم و به اتاقم رفتم و تا صبح بر بخت بدم زار زدم.
صداى زنگ ساعت يک دفعه منو از خواب پروند. روز ديگرى شروع شده بود و بايد به بيمارستان مى رفتم. بى سر و صدا لباس پوشيدم و از اتاق خارج شدم. دم در چشمم به مادر افتاد كه ناراحت نگاهم مى كرد توجهى نكردم و رد شدم مى دونستم اگه صبر كنم تحمل نخواهم كرد و تمام واقعيت رو به زبون خواهم آورد.
تصميم گرفتم غروب كه برمى گردم موضوع رو براى پدر يا حداقل براى مادر بگم و از اونا راه حلى بخواهم. پيش خودم فكر كردم اگه سياوش منو زودتر به خونه خودش ببره شايد همه اين كابوس ها تموم بشه، اما بعد به ذهنم رسيد با اميرحسين چه كاركنم به سياوش چى بگم. حيران و سرگشته بودم به دم در بيمارستان كه رسيدم دچار ضعف و سرگيجه شدم به زحمت خودم رو به بخش رسوندم و شيفت رو تحويل گرفتم هنوز سر جايم ننشسته بودم كه تلفن زنگ زد. مادر بود نگرون شده بود كه من رسيده
ام يا نه. بهش اطمينان دادم كه حالم خوبه. گوشى رو گذاشتم و به زحمت خودم رو آماده كار روزانه كردم. آخرين اتاق رو كه سركشى كردم دوباره ضعف و سرگيجه به سراغم اومد چشمام سياهى مى رفت. تک و تنها در راهرو بيمارستان ايستاده بودم و به اطراف نگاه مى كردم، اما قدرت حركت نداشتم. درست در نا اميدترين لحظات بوى خوش عشق مشامم رو نوازش كرد و چشمانم به گل هاى سرخى افتاد كه مقابلم بود و گوش هايم نواى سحرانگيز عشق را مى شنيد:
- سلام به بهترين پرستار روى كره زمين حالتون چطوره خانوم عزيز؟
سياوش بود. شاد و خندون، مهربون و صميمى دسته گل در دستش بود و صدايش با عشق در گوشم نجوا مى كرد؛ اما من فقط نگاهش مى كردم قادر به انجام هيچ عكس العملى نبودم حتى در مقابل اون كه تمام وجودم به سويش پر مى كشيد اون كه با تمام وجود مى پرستيدم؛ اما فقط با نگاهى بى فروغ بهش زُل زده بودم. بيچاره سياوش وارفت. با دلخورى گفت:
- عجب استقبال گرمى!
باز هم نگاهم غريبانه بود.
با تعجب پرسيد:
- ببخشيد خانوم شما غزل محجوب هستيد؟ منو مى شناسيد.
به آرومى گفتم:
- مى دونم زنجير اسارت رو توى دستات مى بينم و مى دونم اون رو بر دست و پاهام مى بندى.
سياوش با حيرت گفت:
- ببخشيد من كى با زنجير اسارت اومدم، حالت خوبه؟
يكهو به خودم اومدم با شتاب گفتم:
- معذرت مى خوام حواسم نبود. سلام عزيزم چه گلاى زيبايى!
همون موقع ستاره اومد:
- غزل اگه حوصله دارى بريم ناهار بخوريم. مياى يا تنها برم؟
نگاهش به سياوش افتاد:
- سلام. شما...
گفتم:
- آقاى راد هستند. يادته تو همين بخش بسترى بودند.
لبخندى زد و گفت:
- بله. مگه مى شه يادم بره. چه عجب از اين طرف ها.
سياوش نيز لبخند زنان جوابش رو داد و گفت:
- دلم براى اين جا تنگ شده بود و همچنين براى پرستارم كه بهترينه.
- چه جالب! خيلى خوش اومديد اما بايد بگم متأسفانه پرستار شما امروز خيلى عصبى و غمگينه تو دنياى خودشه.
- بس كن ستاره. مگه نمى شه من يه روز تو حال خودم باشم؟
- چرا مى شه. ببخشيد. الان مينا مياد جاى تو. بيا ناهارتو بخور.
- ممنون من ميل ندارم. خودت برو.
سياوش گفت:
- اگه به خاطر مَنِه بايد بگم كه من مى خوام برم. تو برو ناهارتو بخور.
- نه اصلا. ميل ندارم. ستاره تو برو. مينا هم اومد، بهش بگو من كمى تو حياط قدم مى زنم.
همراه سياوش به محوطه سرسبز بيمارستان رفتيم. پرسيد:
- غزل حالت خوبه؟
روى نيمكتى نشستيم. اون ايستاده بود و نگاهم مى كرد. معلوم بود از رفتارم و طرز صحبت كردنم متعجب شده اما دست خودم نبود. دلم مى خواست با يكى حرف بزنم و سبک بشم.
- غزل! نمى خواى بگى چى شده؟
نگاهش كردم نگاهى كه در اون هزاران غم نهفته بود. گفت:
- اگه دوستم دارى بگو خواهش مى كنم به خدا دارم ديوونه مى شم. بگو چى شده؟!
به نقطه اى ديگر نگاه كردم و گفتم:
- چى رو مى خواى بدونى. غم و غصه هام رو؟
كنارم نشست:
- كدوم غم؟ كدوم غصه؟ الهى سياوشت بميره و دلت رو پر غم نبينه. آخه دل مهربون تو واسه چى غم داره.
- سياوش فكر مى كنم بدبخت ترين آدم روى كره زمينم.
- دست بردار دختر. دِق مرگم كردى. دِ بگو چى شده.
مستقيم توى چشمش نگاه كردم و بى مقدمه پرسيدم:
- سياوش اگه تو عاشق دخترى بشى و تصميم به ازدواج با اون بگيرى بدونى كه دختره هم عاشقونه تو رو مى پرسته اما بعد از يه مدتی بفهمى... كه... اون دختر يه مشكلى تو زندگيش داره كه شايد براى تو هم دردسر درست كنه چه كار مى كنى؟
با تعجب پرسيد:
- منظورت چيه؟
گفتم:
- فقط جواب بده. چيزى نپرس.
لبخندى زد و گفت:
- آدم وقتى خربزه مى خوره پاى لرزش هم مى شينه. وقتى گفتم تو مال منى پس غم و غصه هات هم مال منه. يعنى مال هردومونه حالا بگو چى شده؟
- راستش من تازگى متوجه موضوعى شده ام يعنى از دوست اميرحسين شنيده ام.
- از دوست اميرحسين، چرا از اون؟
مِن و مِنى كردم و گفتم:
- راستش دوست اميرحسين از همه ما بهش نزديكتره. از طرفى چند وقته اميرحسين حال خوبى نداره و من نگرونش بودم.
سياوش با دلخورى گفت:
- حالا چرا رفتى سراغ دوستش آدم قحط بود؟
- تو رو خدا فكر بد نكن. چنگيز نامزد داره و مى خواد ازدواج كنه اگه بهم مهلت بدى همه چيز رو مى گم. فقط بهم مهلت بده.
سياوش رو به روم ايستاد و گفت:
- خب اون مسئله چيه؟
بغض گلوم رو مى فشرد. نمى دونستم كار درستيه كه موضوع علاقه امير رو بهش بگم يا نه، اما بايد مى گفتم.
- اميرحسين دوستم داره!
- هاه؟! خب دوستت داشته باشه. هر برادرى خواهرش رو دوست داره عجب حرفى مى زنى ها.
- آخه تو كه نمى دونى. اميرحسين به من علاقه داره... علاقه اش برادرانه... نيست!
- نيست؟! پس چطوريه؟!!
- سياوش... امير برادر من نيست. پدر و مادرم سرپرستى اونو از پرورشگاه گرفتند. من و اون خواهر و برادر نيستيم؛ اما من از اول عمرم تا حالا اونو به چشم برادر مى ديدم اما اون...
دهنش از تعجب باز مونده بود نمى دونست چى بايد بگه. من همه حرف هايى رو كه از چنگيز شنيده بودم براش تعريف كردم. حتى از صميميت بين چنگيز و امير گفتم كه باعث شده بود امير به چنگيز اعتماد بكنه و راز زندگيش رو براى اون تعريف بكنه. از حال خرابم براش گفتم از واقعيات.
اون در سكوت چشم به من دوخته بود و گوش مى كرد. من صحبت مى كردم و اشک مى ريختم. در آخر گفتم:
- حالا همه چيز رو مى دونى سياوش ميل خودته هنوز عروسى نكرده ايم تو مى تونى تركم بكنى و... برى و يا اين كه... نمى دونم. تو در تصميم گيرى آزادى، آزاد.
بعد از لحظاتى گفت:
- به خاطر گذشته ات و اين مسائل متأسفم، اما غزل به تو قول مى دم كه تا آخر كنارت بمونم و تنهات نذارم. در ثانى با خونواده ات صحبت نكن و اونا رو عذاب نده. مى دونى، من فكر مى كنم اونا بهترين كار ممكن رو انجام داده اند كه به تو و امير چيزى نگفتند، در ثانى حتما مى ترسيدند تو با فهم اين موضوع ديگه به چشم برادر به امیرحسین نگاه نکنی. تو باید به اونا افتخار بکنی. درباره امیرحسین هم فکرش رو نکن. من باهاش صحبت می کنم. مثل دو دوست.
خندید و ادامه داد: خودت رو هم بیشتر از این آزار نده فقط کارها رو بذار به عهده من و به خدا توكل كن. اميرحسين بايد حقيقت رو درک كنه. خواستى خودت هم مى تونى باهاش حرف بزنى. ديگه خيلى دير شده تو بايد برگردى سر كارت. تو ديگه چه پرستارى هستى!
و خنديد چقدر با اطمينان صحبت مى كرد. منو از نگرونى خارج كرده بود. چقدر صميمانه با مشكلم برخورد كرد و كمكم كرد. حس مى كردم علاقه ام نسبت بهش چند برابر شده. بعد از لحظاتى اون خداحافظى كرد و رفت. در كنار شير آب دست و صورتم رو شستم و به محل كارم برگشتم، اما اين بار با چهره اى شاد و بشاش.
خانم روح افزا كمى به من غرولند كرد كه:
- مسئوليت پذير نيستى... كجا رفته بودى...
اما من فقط گفتم:
- عذر مى خوام.
ستاره درباره سياوش پرسيد كه چه كارم داشته و من با خوشحالى گفتم:
- مگه دو تا نامزد نمى تونند كارى با هم داشته باشند؟!
اون و مينا ابتدا با تعجب نگاهم كردند، اما بعد با خوشحالى منو در آغوش فشردند و تبريک گفتند.
در پايان ساعت كارى يه راست به خونه رفتم. حرف هاى سياوش دلم رو قرص و محكم كرده بود. باعث شده بود كه اطمينان بيشترى تو خودم احساس بكنم. به خونه كه رسيدم نفس عميقى كشيدم. از گفتن مطلب مى ترسيدم. اما به خود اميد مى دادم كه كارها درست مى شه و سياوش هم كمكم مى كنه. همه در خونه بودند. پدر، مادر و اميرحسين.
بعد از سلام كردن به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم و بعد دوباره پيش اونا برگشتم و نشستم. با ديدن چهره تک تک اونا حس مى كردم كه منتظرند تا من سر صحبت رو باز بكنم. گفتم:
- من... اول مى خوام...
برايم صحبت كردن سخت بود.
- پدر، مادر... من مى خوام اول به خاطر برخورد ديشبم عذرخواهى كنم. مى دونى كه منتظريد تا تعريف كنم ديشب كجا بودم و چه كار مى كردم. كمى سخته اما مى گم.
توى چشم هاشون نگاه كردم و ادامه دادم:
- من... همه چيز رو مى دونم!
پدر با تعجب پرسيد:
- دخترم تو چى رو مى دونى؟
مى دونستم كه نبايد يک باره همه چيز رو مى گفتم اما با حاشيه روى كارى از پيش نمى رفت.
- شماها رو دوست دارم. شماها وجود من هستيد دوستتون دارم. من به وجودتون افتخار مى كنم مى خوام بگم كه شما پدر و مادرى نمونه هستيد.
پدر با صدايى لرزان پرسيد:
- اين حرف ها چيه؟
با صدايى لرزون گفتم:
- من مى دونم اميرحسين برادر من نيست باور كنيد اصلا موضوع مهمى نيست علاقه من نسبت به اون چند برابر شده من همه تون رو دوست دارم و حالا برايم عزيزتريد. من معذرت مى خوام كه ديشب اذيتتون كردم.
مادر اشک مى ريخت بلند شدم و اونو به آغوش كشيدم و صورتش رو بوسه بارون كردم. سر بر شونه اش ساييدم:
- مادر خوبم مادر عزيزم. منو ببخشيد اگه ناراحتتون كردم.
پدر رو هم بوسيدم اون منو به آغوش كشيد. واقعا با تمام وجود دوستشون داشتم و به اون دو افتخار مى كردم.
تنها كسى كه بهت زده شده بود اميرحسين بود. حتما از خودش مى پرسيد كه من چگونه موضوع رو فهميده ام. از كجا فهميده ام و چه طورى؟ مى خواستم با اون هم صحبت بكنم اما نه در جمع. بايد به تنهايى با اون حرف مى زدم. توى اون لحظات تنها به اين اكتفا كردم:
- امير از اين كه در تموم اين سال ها برادرى مثل تو داشتم خيلى خوشحالم. اميدوارم هيچ وقت تنهام نذارى.
فقط نگاهم كرد. تو نگاهش غوغايى بود.
اون شب يكى از شب هاى خوب زندگيم بود. من با پدر و مادر و اميرحسين جشنى برپا كرديم. اونا از صميم قلب خوشحال بودند و مى گفتند هميشه از اين ترس داشته اند كه اگه روزى من موضوع رو بفهمم چه واكنشى نشون خواهم داد. مى گفتند به خاطر سرانجام كار از گفتن واقعيت ترس داشتند.
بعد از خوردن شام باز هم با هم حرف زديم. تعجبم از اين بود كه اون شب امير اصلا ناراحت نبود. بلكه خوشحال بود! حس مى كردم شايد چنگيز به اون موضوع رو گفته. آخر شب به اتاق هامون رفتيم. خوابم نمى اومد به همين خاطر كتابى رو برداشتم تا بخونم كه چند ضربه به در خورد. و امير وارد شد:
- مى تونم كمى باهات صحبت كنم. نمى دونستم چى بگم. راستش از تنها بودن باهاش مى ترسيدم. اون برادرم نبود و من از اين مى ترسيدم كه در تنهايى حرف هايى بزنه كه روحم رو آزار بده. با موافقت من وارد شد و روى صندلى ميز تحريرم نشست. گفتم:
- خب منتظرم. مثل اين كه مى خواستى حرف بزنى.
- غزل اگه يک سؤال بپرسم راستش رو مى گى.
گفتم:
- اگه معقول باشه مى گم.
گفت:
- معلومه كه معقوله.
- خب بپرس.
- غزل كى بهت گفت كه من بچه اين خونواده نيستم؟
نگاهش كردم و گفتم:
- حتما بايد بگم؟
- دوست دارم بدونم. البته خودم حدس مى زنم اما شک دارم.
متوجه شدم چنگيز به اون حرفى نزده، من هم نبايد مى گفتم.
- تو خودت فكر مى كنى چه كسى موضوع رو به من گفته؟
- هيچ كسى تو فاميل جز مادر بزرگ خبر نداره كه من بچه واقعى اين خونواده نيستم من مطمئنم كه اون حرفى به تو نزده. مى مونه يه نفر...
- كى؟
- اينو تو بايد بگى. خواهش مى كنم غزل.
- خب تو حدسِت رو بگو تا من ببينم همون هست يا نه!
- راستش... فكر مى كنم چنگيز گفته باشه. مى دونى غزل چنگيز براى من مثل يه برادر واقعيه اون از تموم زندگى من با خبره.
سكوت كردم. حدسش درست بود و من مجبور بودم تائيد كنم.
- اون به تو گفت غزل، درسته؟!
به آرومى گفتم:
- آره اما ازم خواست تا حرفى بهت نزنم.
- آخه چرا اين موضوع رو به تو گفته؟
- براى اين كه خيلى بهت علاقه داره. امير من همه چيز رو مى دونم.
با تعجب پرسيد:
- چى رو؟!
بغض گلويم رو فشرد. از گفتن اين حرف اون هم چشم تو چشم اون هراس داشتم. ترس از پاره شدن پرده حيا و احترام بين من و برادرم.
- من... من مى دونم كه دوستم دارى. فهميدم كه عاشقمى. از همون كودكى. تو تموم روياهاى منو نسبت به برادرم خراب كردى. تو باعث شدى تا يه غم بزرگ تو دلم خونه كنه. امير، اگه تو دوستم دارى، اگه عاشقمى بايد بدونى كه من هم دوستت دارم عاشقتم، اما دوست داشتن و عشق من به تو فقط يک حس و علاقه خواهرانه به برادرمه. نه فراتر از اين مى فهمى؟ امير بگو كه اشتباه كردى. بگو كه در طى اين دو سه روزه تو به همه چيز فكر كردى و فهميدى كه اشتباه كردى خواهش مى كنم. باور كن در غير اين صورت من دق مى كنم.
چهره ام با اشک يکى شده بود و با ناله با امير صحبت مى كردم. اشک نگاه اون رو هم پُر كرده بود.
- غزل منو ببخش. من امشب اومدم كه راجع به همين مسئله باهات حرف بزنم. اما بدون... باور كن كه دست خودم نيست مى دونم كه اشتباه مى كنم. غزل فكر مى كنم تنها با تو خوشبخت مى شم. فكر مى كنم تنها كسى كه بتونه تو دنيا دركم بكنه تويى. غزل من هميشه يه خلاء بزرگ رو تو خودم احساس مى كنم و فكر مى كنم پيوند با تو اين خلاء رو پُر مى كنه. باور كن هرگز قصد آزار تو رو ندارم. من هميشه مى خوام لبخند رو روى لب هاى تو ببينم. از ديشب هزار بار با خودم كلنجار رفتم. انگار يه حسى به من مى گه تو از دستم ناراحتى و دلت نمى خواد حتى نگاهم بكنى. همون يه نگاه عصبانيت اينو به من فهموند، اما باز... راجع به تو و آينده و زندگى خيلى فكر كردم. حتى در مورد عشق بيهوده ام. مى دونم كه اشتباه مى كنم. غزل تو متعلق به من نيستى اگه تا به حال تو رو به چشم ديگه اى نگاه مى كردم تقصير خودم نيست منو ببخش.
گريه مى كرد با ناله از من مى خواست ببخشمش. دلم به درد اومده بود. به طرفش رفتم و سرش رو به آغوش گرفتم:
- مى بخشمت امير. مى بخشمت. دوستت دارم برادرم.
با همون نگاه خيس نگاهم كرد:
- منو بخشيدى؟
به رويش لبخند زدم.
- از اين كه يه تكيه گاه محكم مثل تو دارم خيلى خوشحالم. تا حالا تو مثل يه صخره مقابلم بودى و از خطرات حفظم مى كردى. از اين به بعد باز هم با من هستى؟ مراقبم هستى؟
گريه كرد:
- آره كه مراقبتم آره خواهر خوبم. حالا كه تو رو خواهر صدا مى كنم حس خوبى بهم دست مى ده. از خودم متنفرم چون باعث آزار تو شدم؛ اما من نمى تونم ببينم تو متعلق به سياوشى؛ تو مى تونى متعلق به من نباشى اما مال كس ديگه اى هم نبايد باشى. ما تا آخر عمر همين طورى با هم زندگى مى كنيم.
- اين چه حرفيه؟ تو نمى تونى منو اسير كنى.
از جايش بلند شد و گفت:
- اين حرف آخر بود غزل حرف آخر.
از ترس دهانم بدمزه شد. حرف اميرحسين معنى خوبى نداشت از جون سياوش مى ترسيدم.
پايان فصل 5
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)