بعد از ظهر خودم رو به محل قراربا چنگیز رسوندم اون زودتر اومده بود و منتظر بود . با دیدنم محترمانه بلند شد و سلام کرد . وقتی نشستیم بی صبرانه پرسید :
_ خب میشه جریان رو توضیح بدید؟ اتفاقی برای امیر حسین افتاده؟
_ فعلا نه . راستش من به خاطر این تصمیم گرفتم با شما صحبت کنم چون شما صمیمی ترین دوست امیر حسین هستید و برای اون مثل یک برادرید .
_ بله . من و امیر حسین از دوران دبیرستان با هم هستیم . من به خاطرش حاظرم جونم رو هم فدا کنم .
_ میدونم و این نهایت خوبی شما رو میرسونه . من میخواستم راجع به رفتارهای اخیر امیر با شما حرف بزنم . میخوام بدونم که چش شده . علت رفتارهای اخیرش چیه؟ البته من چیزهایی رو از میون صحبت هاش برداشت کردم اما شک دارم .
_ شما چی برداشت کردی؟
_ خب ... چطور بگم . حس میکنم عاشق شده .
نگاهش رو به نقطه ای دوخت و بعد با صدایی گرفته گفت :
_ امیرحسین تازه عاشق نشده . سالهاست که عاشقه یک عشق عجیب و بی سرانجام که حسابی اونو از پا انداخته .
حرفاش برام نامفهوم بود . نمیدونستم از چی حرف میزنه . از عشقی میگفت که سالها در وجود امیر لونه کرده . عشقی که عذابش میده .
_ من نمیفهمم شما از چی صحبت میکنید آخه از کدوم عشق حرف میزنید؟
_ غزل خانم مگه آدم چند بار عاشق میشه؟
_ من نمیدونم ، شاید فقط یک بار .
بلند شد و گفت :
_ اما اون از اول زندگیش این عشق رو به همراه داره میفهمید غزل خانم :
بهت زده گفتم :
_ نه نمیفهمم!
_ غزل خانم من دیگه نمیتونم نابودی امیرحسین رو تحمل کنم . راستش رو بخواید من خودم میخواستم شخصا بیام و باهاتون صحبت کنم اما همیشه ترس از امیر مانع از این کار بود و حالا که خودتون پیشقدم شدید میخوام تمام حرفان رو بزنم . تمام حرفایی که امیر یه عمره به تنهایی تحمل میکنه ...
پشت سر هم حرف میزد و من حتی یک کلمه از حرفاش رو نمیفهمیدم اما مشتاق بودم بدونم اون درابره ی امیر و مشکلاتش چی میدونه .
بعد از لحظاتی نگاهم کرد و گفت :
_ شما باید بدونین که امیر خیلی دوستتون داره . اون با تمام وجود شما رو میپرسته .
جمله اش مثل آوار روی سرم خراب شد ، اما نخواستم زیر این ویرونه خفه بشم . گفتم خب من و امیر خواهر و برادریم معلومه که دوستم داره همون طور که من دوستش دارم .
_ اما علاقه امیر به شما برادرانه نیست .
_ نیست؟ منظورت چیه ، چرا واضح تر حرف نمیزنی؟
_ غزل خانوم امیر عاشق شده عاشق شما . از همون زمان کودکی . میفهمید؟
خنده ای تمسخر آمیز کرده و گفتم :
_ دیوونه شدید؟ من و امیر خواهر و برادریم . چطور میشه یه برادر عاشق خواهر خودش بشه؟ این گناه بزرگیه .
_ مسئله این جاست که ... شما و امیر حسین ... اصلا ... خواهر و برادر نیستید!!
با دهانی باز به اون چشم دوختم و بعد از لحظاتی با لکنت پرسیدم :
_ خواهر و برادر نیستیم؟!
_ ببینید من میدونم دارم زیاده روی میکنم ، اما این مسئله باید گفته بشه تا همه راحت بشن . مخصوصا امیر حسین ... شما در ظاهر با امیر خواهر و برادرید اما در اصل شما خواهر و برادر نیستید .
_ نه غزل خانم . موضوع برمیگرده به به زمانی که شما و امیر وارد خونواده محجوب شدید . مایلید بشنوید؟
همون طور که ماتم برده بود با سر اشاره کردم ادامه بده .
_ پدر و مادر شما بچه دار نمیشدند . هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد . برای اینکه صاحب فرزندی بشن خیلی تلاش کردند اما نشد . تا اینکه رفتند به خارج از کشور در اون جا هم درمان فایده ای نداشت . خدا نخواست که اونا از وجود خودشون صاحب فرزندی بشند . امیرحسین یه پسر بچه 8 ساله ایرانی تو یکی از پرورشگاه های خارج بود که تموم عمرش اونجا زندگی کرده بود . مثل اینکه زن و مردی ایرانی در اونجا ازدواج میکنند و صاحب فرزندی میشند اما پس از مدتی اونو تو پرورشگاه میذارند و میرند . برادر شما همون پسره . در اون جا امیر همیشه دنبال پرستاری می دویده که به اتاق نوزادان می رفته . روزی که وارد اون اتاق میشه نوزاد جدیدی رو میبینه که تازه به اون جا آورده بودند . نوزاد به زیبایی فرشتگان آسمانی بوده و به روشنایی مهتاب با چشمانی که رنگشون به نظر امیر خیلی استثنایی و متفاوت از دیگران جلوه میکرد . توی وجود امیر همیشه یه حسی بوده که اونو به طرف اون نوزاد میکشونده . اون نوزاد دختر که اصلیتش یکی ایرانی و دیگری خارجی بود از همون کوچکی دل کوچیک و با صفای امیر رو گرفتار خودش میکنه . روزی زن و مردی وارد این موسسه میشن به منظور بر عهده گرفتن سرپرستی یک فرزند . یه زن و مرد ایرانی . زنی که چشمانش رو نم اشکی حسرت دار پوشونده بوده و مردی که به خاطر غصه همسرش تو جوونی افسرده شده بوده کودک رو انتخاب میکندد واز شانس بد همون پری زیبای امیر مورد پسند آنان واقع میشه . نوزادی که امیر از همون کودکی اونو میستوده با همون عشق دوران بچگی . وقتی نوزاد رو میپسندند امیر هم اونجا بوده و با شنیدن این که میخوان عشق دوران کودکی اش رو برای همیشه از اون جدا بکنن افسرده میشه . وقتی که اون زن و مرد علت رو میفهمند بعد از مشورتی تصمیم میگیرند پسره رو هم به فرزندی قبول بکنند . اون دو بچه فرزندان اون رن و مرد ایرانی میشن . نام پسر امیر حسین میشه و نام دختر ... غزل! اونا چند سال در خارج از کشور میمونن . همه فکر میکنن اونا خواهر و برادر هستند اما در اصل امیر که تموم خاطرات رو در ذهن کوچیکش انباشته بوده میدونسته که غزل خواهرش نیست . غزل رو دوست داشته و هیچ گاه اجازه نمیده کسی غزل رو از اون جدا بکنه . به نظرش غزل باید تا آخر عمر برای اون باقی میموند . در ایرون هم زندگی اونا ادامه داشته . رفتار خانم و آقای محجوب و صمیمیت اونا و وجود غزل برای امیر خوشحال کننده بوده .
امیر همه رو دوست داشته اما علاقه اش به غزل جدای از دیگران بوده . هرچه غزل بزرگتر میشده به نظر امیر زیباتر جلوه میکرده و آتش عشقش نسبت به اون بیشتر میشده تا حدی که در میون مهمون ها اگه پسری قصد نزدیکی به غزل رو داشته اون با خشونت رفتار میکرده . خودتون که میدونید ...
روزها میگذره تا این که هر دو جوون های زیبایی میشن . امیر از همون دوران دبیرستان با من دوست شد و صمیمیت زیاد بین من و اون باعث شد تا تموم ماجرای زندگیش رو برام تعریف بکنه . از عشقی حرف میزد که نسبت به خواهرش داشته . ار همون دوران من و امیر راز نگهدارهم شدیم.