فصل 5
روز بعد توی راهروی بیمارستان بودم که به دکتر افشار برخوردم . تصمیم داشتم برای دعوت از چنگیز به صحبت از صدای یک مرد کمک بگیرم . نمیخواستم حتی خونواده ی چنگیز از موضوع مطلع بشن . اصلا دلم نمیخواست کسی حتی امیر از صحبتم با چنگیز با خبر بشه . میخواستم از افشار کمک بگیرم . متفاوت از روزهای قبل با اون سلام و احوالپرسی کردم بعد پرسیدم :
_ میتونم از شما خواهشی کنم دکتر؟
با لبخند گفت :
_ البته هر امری دارید بفرمایید .
_ راستش ... چطور بگم من برای کاری به صدای یه مرد احتیاج دارم .
با تعجب پرسید :
_ منظورتون چیه خانم محجوب؟
_ ببینید من برای انجام یک کاری ضروری درباره ی برادرم حتما باید با یکی از دوستاش صحبت کنم اما نمیخوام کسی حتی خونواده ی اون مطلع بشن که من باهاش حرف زده ام . بنابر این میخواستم اگه برای شما زحمتی نیست اول شما صحبت کنید چون ممکنه خونواده اش گوشی تلفن رو بردارند . من نگرون برادرم هستند و حتما باید کمکش بکنم .
لحظاتی مکث کرد و بعد گفت :
_ خب ... فکر میکنم اشکالی نداشته باشه .
بعد از لحظاتی به اتاقش رفتیم و من شماره رو گرفتم .
_ الو سلام . حالتون خوبه ... ببخشید مزاحم شدم من از دوستای چنگیز خان هستم . منزل تشریف دارند؟ ... میشه باهاشون صحبت کنم ... ممنونم . تشکر ...
گوشی رو به من داد:
_ الان میاد پشت خط.
لبخند زده و منتظر شدم . بعد از لحظاتی صدای آشنای اونو شنیدم :
_ بله؟
_ سلام چنگیز خان . حالتون خوبه . من محجوب هستم . خواهر امیر حسین .
_ بله بله شمایید غزل خانم . ببخشید که به جا نیاوردم . خونواده خوبند؟
_ بله ممنون .
_ اتفاقی افتاده ؟
_ نه نگرون نباشید . راستش ... راستش من میخواستم درباره ی امیر با شما حرف بزنم .
_ امیر حسین؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟
_ نه اتفاقی نیفتاده ولی اگه ما عجله نکنیم ممکنه بیفته .
_ منظورتون رو نمیفهمم .
_ ببینید اینطوری نمیشه صحبت کرد . اگه شما قبول کنید قرار ملاقاتی بزاریم تا بتونیم راحت تر درباره این موضوع صحبت کنیم .
_ از نظر من ایرادی نداره . کی و کجا؟
_ امروز راس ساعت 5/30 تو پارک نزدیک منزل ما . رو به روی فواره ها .
_ باشه حتما سر ساعت میام .
_ ممنونم . پس تا بعد از ظهر خدانگهدار . در ضمن خواهش میکنم کسی درباره ی این ملاقات چیزی متوجه نشه . مخصوصا امیر حسین .
_ مطمئن باشید . خدانگهدار .
گوشی رو گذاشتم . خیالم راحت شده بود . افشار لبخند زنان پرسید :
_ کارها درست شد؟
_ بله از شما ممنونم . خیلی کمکم کردید .
_ اختیار دارید من که کاری نکردم .
بلند شدم و گفتم :
_ من دیگه باید برگردم سرکارم ...
_ ببخشید خانم محجوب ... اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
_ با کمال میل در خدمتم .
چون دیگه نامزد داشتم اخمی در کار نبود و سعی کردم و با افشار به خوبی برخورد کنم . نشستم اما اون سکوت کرده بود .
_ منتظرم آقای افشار .
نگامه کرد و بعد با چهره ای گلگون گفت :
_ اگه اجازه بدین میخواستم ... میخواستم با خونواده ام مزاحمتون بشیم !!
سکوت کرد و من هم ساکت بودم . این کلام به معنای خواستگاری بود .
با خونسردی گفتم :
_ اما دکتر ... چطوزر بگم شما کمی دیر گفتید!
با تعجب پرسید :
_ منظورتون چیه؟
_ آخه ... آخه من نامزد کردم .
در اون لحظه قیافه دکتر افشار دیدنی بود . چشاش گشاد و دهنش باز و چهره اش به رنگ گچ سفید بود . تو دلم گفتم الان سکته میکنه . خیلی ترسیده بودم . بلند شدم و صدا زدم :
_ دکتر...دکتر افشار . حالتون خوبه؟
باز همونطور بهت زده مونده بود . گفتم :
_ چرا این طوری شدید؟ دکتر تو رو خدا حرف بزنید . خدایا چه کار کنم . دکتر افشار؟
تازه تو این لحظه چشم گردوند و به من نگاه کرد:
_ نامزد کزدید؟!!
با من و من گفتم :
_ بله تا حدودی .
سرش رو پایین انداخت:
_ تبریک میگم . چه بیصدا . چه بی خبر!
_ هیچ کس هنوز نمیدونه . شما هم نباید ناراحت بشید .
لبخندی زد و گفت :
_ تازه تصمیم گرفته بودم که به خونتون بیام که ... این طوری شد!
لبخند زنان گفتم :
_ دکتر تنها تو خونه ما دختر دم بخت وجود نداره . تو این شهر بزرگ پر از دخترای خوب و دم بخته . دخترهایی که خیلی به شما علاقه دارند . شاید خدا خواسته که من با شخص دیگه ای ازدواج بکنم . بخت شما هم میتونه دیگری باشه . مثلا ... مثلا خانم شادی!
متعجب نگاهم کرد و ادامه دادم :
_ باور کنید شاید کسانی مثل اون خیلی به شما علاقه داشته باشند، اما من فکر میکنم علاقه اون به شما جدای همه اس . من فکر میکنم شما هم به ایشون علاقه مندید و فقط یه احساس واهی مزاحم این ابراز علاقه اس . حالا با شنیدن واقعیت این حس رو از وجودتون بیرون کنید . باور کنید من به خوشبختی شما و مینا علاقه دارم . اگه خوشبختی رو میخواهید نعطل نکنید . مینا خیلی وقته که منتظر شماست .
و با این جمله از اتاقش خارج شدم . باورم نمیشد که تونسته باشم اینقدر رک و بی پرده صحبت کنم . وقتی وارد ایستگاه پرستاری شدم مینا و ستاره هم بودند . مینا ناراحت نگاهم میکرد . متوجه شده بود که من پیش افشار بودم . ستاره پرسید :
_ این همه مدت با دکتر افشار چی میگفتید دختر؟!خبریه؟
با خنده گفتم :
_ نترس خبر خاصی نیست .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)