فصل 4(قسمت آخر)
سیاوش نیم نگاهی به من انداخت و لبخند زد.از تصور این که منو بخشیده آروم شدم و به لبخندش پا سخ دادم.محفل گرمی بودم.همه می گفتند و می خندیدند.من که خیلی خوشحال بودم.مخصوصاً از این بابت که پدر و مادرم هم سیاوش رو تأیید کرده بودند.تنها کسی که در جمع ناراحت و مغموم بود امیر حسین بود.دلیلش رو نمی دونستم.خونواده راد به اصرار والدینم برای صرف شام موندند نگاه های گرم سیاوش سرشار از عشق بود.عشقی که گویی من با اون دوباره متولد شدم.نگاه گرمش،سخنان شیرینش،و لبخند پرمهرش به من آرامش می داد.عشق رو به من ارزانی می کرد.سیاوش دلخوری رو فراموش کرده بود و دوباره همون مرد مهربون و عاشق بود.
همون شب سهیلا انگشتری رو که تهیه کرده بودند به عنوان حلقه نامزدی توی انگشتم انداخت و گفت:
-خیلی دوستت دارم زن داداش جون.
من شدم نامزد سیاوش.قرار شد تا روزی که خودشون تعیین می کردند این طوری باقی بمونیم تا بعد عقد کنیم و مدتی بعد جشن عروسی راه بیندازیم.
هر دو خانواده کاملاً راضی بودند.خونواده راد همه مسائل خودشون رو برای ما بازگو کردند همه راضی بودند جز امیر حسین.تنها کسی که هیچ تمایل و علاقه ای به ازدواج من نداشت!...
پس از رفتن اونا پدر با مهربانی منو به آغوش کشید و گفت:
-خوشحالم دخترم و تبریک می گم.
مادر گفت:
-فکرش هم نمی کردم امشب،شب نامزدیت بشه.خواستگاری و نامزدی با هم شد.
پدر گفت:
-می گفتم چرا خواستگار رو رد می کنه ها.پس بگو خبرهایی بوده!
-نه باور کنید.من تازه با سیاوش آشنا شدم.
-به هر حال خیلی خوشحالم...امیر حسین کجاست؟
-عجیبه.معلوم نیست این پسره چش شده؟!
پرسیدم:
-حالا کجاست؟
وبه طرف اتاقش رفتم.وارد شدم.روی تخت دراز کشیده بود و گریه می کرد.با تعجب وارد شدم و به طرفش رفتم:
-امیر حسین!
گویی تازه متوجه من شده بود بلند شد و سریع اشک هایش رو پاک کرد.با بغض گفت:
-چی شده؟
-چرا گریه می کنی امیر،اتفاقی افتاده؟
-نه.چیزی نیست.
-به خاطر منه؟
-نه چرا باید به خاطر تو باشه؟
-برای این که جواب مثبت دادم.راستی نظرت راجع به سیاوش چیه؟
-پسر خوبیه.تبریک می گم.
و صداش گرفت!
پرسیدم:
-پس چرا رفتارت این قدر تغییر کرده؟من دوستت دارم تو برادرمی،برادر عزیزم.
ناگهان فریاد کشید:
-من برادر تونیستم.دیگه به من نگو برادر می فهمی؟!!
با ترس بلند شدم:
-یعنی چی امیر حسین؟چرا داد می زنی؟این مزخرفات چیه که می گی؟اصلاً تو چته؟
و از اتاقش خارج شدم.پدر و مادرم پرسیدند:
-چرا داد و بی داد می کرد:
-هیچی.خودش هم نمی دونه چی می گه.داد می زنه که من برادر تو نیستم.پسره دیوونه!
حس کردم رنگ چهره اونها به وضوح پرید.مادر گفت:
-حتماً حالش خوب نیست.
و پدر با صدایی لرزان گفت:
-دخترم بهتره بری استراحت کنی.فردا باید بریم مهمونی و نباید خسته و کسل باشیم.
شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.رفتار امیرحسین به راستی عجیب شده بود.همیشه وقتی خواستگاری برام می اومد اون عصبی و ناراحت می شد.و وقتی من جواب منفی می دادم خوشحال می شد.این بار هم تا وقتی می گفتم ردشون می کنم خوشحال بود.اما وقتی فهمید اون پسر سیاوشه عوض شد.چرا؟!چرا مایل نبود من ازدواج کنم،چرا؟اون روزها سؤالات زیادی تو ذهنم انباشته شده بود و آزارم می داد،اما وقتی جواب سؤالاتم رو گرفتم دنیا در برابر چشمانم تار شد.
روز بعد،بعد از صرف صبحانه مادرم گفت:
-بهتره کارهاتون رو انجام بدین که بعد از ظهر حاضر باشیم.
امیر حسین با صدایی گرفته و چشم هایی پف کرده پرسید؟
-برای چی؟
با خوشحالی گفتم:
-قراره بریم جشن اومدن بهروز پسر دکتر شاهرخ.
-من که اصلاً حوصله ندارم.
پدر گفت:
ولی باید بیای.تو بهروز دوستای دوران کودکی هستید.تازه دکترم ناراحت می شه.
گفتم:
-به خاطر من بیا.
نگاهم کرد و درخشش برقی گذرا توی چشماش باعث لرزش وجودم شد.لبخندی زد که از یک برادر سراغ نداشتم.شاید هم خیالاتی شده بودم.
-باشه به خاطر تو هم شده می یام.
مادر گفت:
-مثل این که دیشب هم خوب نخوابیدی پسرم.برو استراحت کن که سرحال بشی.
اون بدون هیچ حرفی بلند شد و به اتاقش رفت و من به لبخندش فکر می کردم.
تا ساعت 3 خودم رو سرگرم کردم.مهمونی ساعت 4 بود.لباس زیبایی پوشیدم و موهام رو آرایش کردم.پدر و مادرم هم حاضر ایستاده بودند.امیر حسین هم لحظاتی بعد اومد.من با دیدنش لبخند زنان گفتم:
-مثل این که تغییر اخلاقت صدمه ای به ذوق سلیقه ات نزده!مگه قراره بریم خواستگاری که این قدر خوش تیپ کردی؟!
مادرم با شوق گفت:
-ماشاءا...پسرم دست صدتا داماد رو از پشت بسته.
امیر حسین لبخندی زد و گفت:
-بس کنید.به خاطر مهمونی خوش تیپ کردم که نگن بچه گداست!!!
پرسیدم:
-منظورت چیه؟
فقط گفت:
-هیچی!
وقتی به خونه دکتر رسیدیم.بیشتر مهمون ها اومده بودند.با ورودمون دکتر و همسرش با خوشرویی و به گرمی از ما استقبال کردند.خانم شاهرخ لبخند زنان رو به من کرد و گفت:
-عزیزم چقدر قشنگ شدی.
تنها با لبخندی تشکر کردم و بعد اون والدین و برادرم رو دست دکتر سپرد و دست منو کشید و گفت:
-بیا ببینم بهروز تو رو می شناسه یا نه؟!
منو با خودش به طرف یک عده پسر و دختر جوون برد.مقابل پسری ایستادیم و بعد گفت:
-بهروز عزیزم!بگو ببینم این خانم خوشگل رو می شناسی یا نه؟
به بهروز نگاه کردم اون جوانی زیبا با اندامی تنومند و برازنده بود.چشمان مشکی با ابروانی به هم پیوسته و بلند داشت وقتی لبخند می زد بر زیبایی چهره اش افزوده می شد.با چشمانی مشتاق نگاهم کرد و با صدایی بم و مردانه گفت:
-چهره ایشون خیلی برام آشناست،اما حدس زدن مشکله!
تو ذهنم سیاوش و بهروز رو مقایسه می کردم.به نظرم سیاوش خیلی زیبا بود البته شاید به نظر من این طور بود،اما واقعاً بهروز جوون زیبا و دلنشین بود.تو اون لحظات خونسرد نگاهش می کردم.خانم شاهرخ گفت:
-پسرم کمی فکر کن.حتماً غزل جون رو می شناسی...
-خدایا باور نمی کنم که ایشون همون غزل کوچولو باشه.اوه غزل از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
-متشکرم منم از دیدن شما خیلی خوشحال شدم.
و لبخند زدم.
-بهروز جون غزل رو به تو می سپرم.یادت باشه از مهمون مخصوص من خوب پذیرایی کنی!
و لبخند زنان از کنارمون دور شد.وقتی نگاهم به بهروز افتاد نگاه گیرای اونو روی چهره ام ثابت دیدم.لبخند زنان گفتم:
-نمی خوای دوستانت رو به من معرفی کنی؟
-اوه چرا،حتماً!
به دختری که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
-ایشون بهاره دختر عموی من هستند و ایشون پسر دایی بنده پژمان.سعید و سروش پسر خاله ها و سارا دختر دایی من هستند.دیگرون هم که اون طرفند،بقیه جوون های فامیلند.
-از آشنایی با همه شما خوشوقتم.من هم غزل هستم.
اونا هم از آشنایی با من ابراز خوشبختی کردند همه دور هم نشستیم جمع گرم و خوبی بود همه شوخی می کردند و میخندیدند و صحبت ها حسابی گال انداخته بود.من شنونده بودم.راستش کمی هم معذب بودم به خاطر نگاه های گاه و بی گاه بهروز احساس بدی داشتم اون ناگهان چنان به چهره ام زل می زد که همه متوجه می شدند و می خندیدند و من خجالت می کشیدم.بهاره نگاه هایی حاکی از ناراحتی به من می کرد،اما من توجهی نداشتم.پس از لحظاتی امیر حسین به طرفمون اومدو بهروز با دیدنش از جا بلند شد و همدیگه رو در آغوش کشیدند.خوش و بش گرمی با هم کردند و من با شادی گفتم:
-می دونید چند ساله همدیگه رو ندیدید.
امیر حسین نگاهم کرد و گفت:
-هزار سال.
نشستند و امیر گفت:
-غزل بیا کنار من.
خودش رو روی صندلی جمع و جور کرد و من با لبخند کنارش نشستم.
بهروز خندید و گفت:
-خواهرت رو که نمی دزدند این طوری تنگ هم نشسته اید.
راست می گفت من و امیر حسین به هم چسبیده بودیم.
-امیر حسین بهتر نیست سر جای خودم بنشینم؟
-نه.بهتره همین جا کنار من باشی.نمی خوام از دستت بدم!
و با این کلام چهره اش رو برگردوند.باز حرفها از سر گرفته شد.می گفتند و می خندیدند،اما من دیگه توجهی نداشتم.اول بیاد حرف های امیر بودم بعد به یاد سیاوش افتادم و چهره اش رو مقابل خودم تجسم کردم.تو خیالات خودم بودم که بهروز پرسید:
-غزل خانم،به چی فکر می کنید؟!
لبخند زدم و مثل بچه های شیطون گفتم:
-به یه چیزی دلت بسوزه!
و خندیدم.
بهاره رو به بهروز کرد و پرسید:
-بهروز جون میای بریم برقصیم؟
بهروز نگاه بی تفاوت منو که دید حرصش گرفت با عصبانیت بلند شد و گفت:
-آره بهار جون بریم برقصیم.
با شنیدن حرفش خیلی خنده ام گرفت.اون دوتا رفتند و مشغول رقص شدند اما بهروز زود خسته شد و اومد و نشست.
به امیر حسین گفتم:
-به نظرت اخلاق بهروز تو این چند سال عوض نشده؟
-من که متوجه چیزی نشدم اون از اول هم شر و شیطون بود.
دلم می خواست تو اون لحظات باهاش حرف بزنم شاید به راز ناراحت کننده اش پی ببرم.
بی مقدمه پرسیدم:
-از دوست صمیمی ات چه خبر؟
-منظورت چنگیزه؟
-آره مدتیه ازش حرفی نمی زنی.
با خنده گفت:
-اون هم دیگه سرش شلوغ شده!
-چطور؟
-داره ازدواج می کنه.
-به سلامتی.چه بی خبر.
-تازه خواستگاری رفته.
وقتی داشتیم حرف می زدیم حس می کردم ناراحته.پرسیدم:
-خواستگاری؟
-یکی از دختر های دانشجو هم کلاسی خودمونه.
-خوشگله؟
-آره اما نه به خوشگلی تو.
لبخند زدم و گفتم:
-معلومه حسابی دل چنگیز و برده درسته؟
-آره.آره...
در دلم گفتم نکنه امیر گرفتار عشق این دختره بوده و حالا با پا پیش گذاشتن چنگیز خودش رو کنار کشیده و این ناراحتش کرده!با خودم گفتم حتماً باید برای امیر کاری کنم.من نمی تونم ناراحتی برادرم رو ببینم.
-به چی فکر می کنی؟
نگاهش کردم:
-هیچی.فقط به این که آیا باهام می رقصی؟
خندید و بلند شد:
-با کمال میل اما من باید از تو می خواستم.
من هم بلند شدم و گفتم:
-تو خواهر و برادری که این حرف ها رو با هم نداریم.
یک لحظه سرم رو پایین انداختم و لباسم رو مرتب کردم.وقتی سرم رو بلند کردم دیدم از امیر خبری نیست با تعجب به اطرافم نگاه کردم اما نبود.
یعنی چی؟در عرض یه دقیقه آب شد و توی زمین فرو رفت.
صدای بهروز به گوشم خورد:
-دنبال من می گردید؟
متعجب نگاهش کردم.
-نه دنبال برادرم هستم.همین جا بود یه دفعه غیبش زد.
گفت:
-دنبال امیر حسین می گردی؟
-بله.
با لحنی مضحک گفت:
-خب برو بگرد پیداش کن.
از لحن نیش آلود بهروز تعجب کردم و حسابی دلخور شدم.
امیر حسین منو گذاشت و رفت و من نفهمیدم چرا رفت و حالا بهروز بود که با حرفهای مسخره اش اعصابن رو خرد می کرد.تصمیم گرفتم هر چه سریع تر بفهمم چه بلایی سر امیر اومده.روی صندلیم نشستم و به اطراف نگاه کردم.بهروز روی صندلی کناریم نشست.و گفت:
-چرا امیر رفت؟تو عصبانیش کردی؟اون وقت ها این همه ناز نازی نبود ها.معلوم نیست چه بلایی سرش آورده اند که این قدر لوس شده!
نگاهش کردم و گفتم:
-مسلاً بهتر از بلایی که تو این مدت سر تو اومده.پاک به سرت زده.
خندید و گفت:
-وای چه عصبانی!ما که با هم دعوا نداریم.من یه چیزی گفتم و تو هم جواب دادی.
-ببینم بهروز مثل این که از وقتی رفتی خارج و برگشتی مخت عیب کرده.
-شاید!اما با دیدن تو بیشتر عیب پیدا کرد.می دونی غزل برای دیدنت لحظه شماری می کردم!
تمسخر آمیز گفتم:
-همون بود که منو شناختی!از بس به یادم بودی.
-باور کن چهره ات همیشه وقتی دلم می گرفت جلوی چشمام بود!
-پس بگو.آقا وقتی خسته و دل گرفته بوده به یاد من می افتاده.نه وقتی شاداب بوده.برو بابا خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.برو و این قدر مسخره بازی در نیار.
خندید و گفت:
-این همه سال صبر کردم که امروز کنارت بشینم و صحبت بکنم اون وقت تو می گی برو؟
-ببین یک نفر منتظرته .برو کنارش.
متعجب به طرف دیگر نگاه کرد و بهاره را با قیافه ای عصبانی دید.خندید و گفت:
-ولش کن!
اخمی کردم:
-برو دیگه.زود باش.خواهش می کنم.
لبخند زنان بلند شد:
-باشه می رم.
کم کم وقت صرف شام رسید.غذاهای رنگارنگی آماده کرده بودند و همه رو با تزئینی جالب روی میز بزرگی که کنار سالن بود چیده بودند.همه با تعارف خانواده شاهرخ بلند شدند و پشت میز جای گرفتند.من از سر جام تکون نخوردم اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم.راستش فکر امیر حسین بد جوری مشغولم کرده بود.تصمیم داشتم هر چه زود تر با چنگیز صحبت بکنم.چنگیز دوست صمیمی اون بود و مثل دو برادر برای هم بودند.شاید اون می دونست که ناراحتی امیر به خاطر چیه.
خانم شاهرخ مقابلم ایستاد:
-عزیزم چرا تنها نشستی؟بیا سر میز غذا.
-بله چشم.شما بفرمایید خودم می یام.
لبخند زنان گفت:
-پس زود بیا.
بعد از لحظاتی بلند شدم و به طرف میز شام رفتم.خانم شاهرخ جایی رو برام خالی گذاشته بود که درست مقابل بهروز بود.اما من توجهی نکردم لحظه ای چشم گردوندم و امیر حسین رو دیدم که در طرف دیگر نشسته.میلی به غذا نداشتم و غذایم دست نخورده باقی مانده بود.بهروز به آرومی پرسید:
-چرا نمی خوری؟
نگاهش کردم:
-میل ندارم.
از سر میز بلند شدم و به گوشه ای از سالن رفتم و نشستم.مهمونی پس از صرف شام همچنان ادامه داشت تا این که بالاخره وقت رفتن شد.
از پذیرایی خانم و آقای شاهرخ تشکر کردیم و ازشون قول گرفتیم تا یک شب مهمون ما باشند.
در راه بازگشت به خونه ساکت بودم.امیر هم حرفی نمی زد تو خودش بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)