و چنان سریع از اتاق خارج شدم که کسی نتونست مانعم بشه . به راستی تا به حال با چنین آدمایی رو به رو نشده بودم . چقدر راحت حرف میزدند . انگار من همین حالا جواب مثبت داده بودم که اینطور خودمونی حرف میزدند . این سیاوش دیوونه هم که اصلا خجالت نمیکشید .
بعد از تعویض لباس به طرف ایستگاه رفتم و پست رو تحویل دادم کارم کمی طول کشید . مدتی گذشته بود که به قصد ترک بیمارستان راهی شدم . وقتی نگاهم به اتاق سه افتاد غصه دار شدم . خالی بود . حتی نشده بود که از سیاوش خداحافظی کنم . از کسی که برام از تمام دنیا ارزشمند تر بود . اون اولین کسی بود که حس میکردم تا این حد دوستش دارم .
از بیمارستان خارج شدم و تا خواستم از خیابان بگذرم ناگهان اتومبیلی مقابل پایم ترمز کرد، وحشتزده به عقب پریدم و با خشم به اتومبیل نگاه کردم . تا خواستم حرفی بزنم راننده با خنده پیاده شد . خدای من! سیاوش بود با تعجب نگاهش کردم . خندید :
_ چیه چرا این طوری نگاهم میکنی خانم ناز نازی قهر قهرو! لبخند بزن .
با حرص گفتم :
_ خجالت داره .
_ چی؟ من که کار خلافی نکردم .
_ نزدیک منو زیر بگیری .
_ من؟ ا ... خانم چرا تهمت میزنی . من بیچاره رفتم خونه ماشین رو ورداشتم و برق آسا اومدم این جا که حداقل با عشقم خداحافظی کنم!
خنده ام گرفته بود ، اما خودم رو کنترل کردم و گفتم :
_ عشقمون نیازی به خداحافظی نداشت .
دلم میخواست صبر میکردم و باهاش حرف میزدم اما غرورم اجازه نمیداد . دلم نمیخواست در مقابل اون ابراز احساسات کنم . در مقابل سیاوش خلع صلاح بودم ، اما با این حال سعی می کردم با هزار بار جون کندن رفتارم رو عادی نشون بدم . بدون توجه به اون به طرف دیگر خیابون رفتم . فریاد زد :
_ کجا میری؟ میخوام برسونمت .
جوابی ندادم . منتظر تاکسی ایستاده بودم . اتومبیل ها بوق میزدند اما من عمدا ایستاده بودم و حرکتی نمیکردم . دلم نمیخواست به این زودی برم اما باید بر احساسم غلبه میکردم . اونم به ماشین تکیه زده بود و به من نگاه میکرد . معلوم بود میخواد ظاهرش رو خونسرد نشون بده .
بالاخره سوار تاکسی شدم و اون چنان با تعجب نگاهم کرد که خنده ام گرفت . وقتی به خونه رسیدم از کار خودم پشیمون شدم . من سیاوش رو دوست داشتم ؛ اما این غرور لعنتی نمیذاشت ابرازش کنم ...
شب با امیرحسین به اتاقش رفتم و با ذوق تمام ماجرا رو براش تعریف کردم اون فقط در سکوت گوش میکرد . در آخر گفتم :
_ اما امیرحسین من دیگه تو بیمارستان سیاوش رو نمیبینم .
و اون در جوابم گفت :
_ بهتر!
با تعجب پرسیدم :
_ منظورت از بهتر چی بود ؟!
_ هیچی هیچی! فقط این که میتونی از این به بعد با خیال راحت کارت رو انجام بدی!
با ناراحتی گفتم :
_ اما دیگه خیالم راحت نیست . امیرحسین من دیگه اونو نمیبینم .
با بی حوصلگی بلند شد و گفت :
_ خب میگی چیکار بکنم؟ آخه عزیزم اگه اون تو رو دوست داشته باشه میاد و بهت سر میزنه .
گفتم :
_ آره درسته . حتما میاد . یعنی باید بیاد . و گرنه من میمیرم!
بلند شدم و ادامه دادم :
_ حالا بیا بریم شام بخوریم .
_ من اشتها ندارم .
_ برای چی . نکنه مریضی .
_ نه مریض نیستم . تو برو . میخوام تنها باشم .
با تعجب نگاهش کردم و بیرون اومدم . رفتا امیرحسین تغییر کرده بود . هرروز بی اشتها تر از روز پیش میشد و رنگ و رویش پریده تر از قبل . پدر و مادر نگرون حالش بودند و از اون میخواستند که به پزشک مراجعه کنه اما اون میگفت حالش خوبه و به پزشک نیاز نداره . احساس میکردم امیر بیمار جسمی نبود بلکه روحا بیمار بود و این باعث میشد که جسمش هم بیمار شه .