وقت ملاقات ، خونواده هردو اومده بودند . این بار کیمیا - خواهر کیانوش - هم همراهشون بود در دل آه می کشیدم چون وقت رفتن ، سیاوش من رو هم با خودشون می بردند و این خیلی برام سخت بود . اون میرفت و من می موندم . اون می رفت و نمیدونستم که آیا دوباره برمیگرده و آیا من دوباره گرمی نگاه مهربونشو حس میکنم .
وارد اتاق شدم . در ظاهر خودم رو شاداب نشون دادم . در جواب سلامم به گرمی به رویم لبخند زده و پاسخم رو داند . سهیلا کنارم ایستاد و کیمیا رو به من معرفی کرد و کیمیا با تحسین نگاهم کرد .
_ چقدر زیبا و دوست داشتنیه!
کیانوش گفت :
_ کیمیا جون گول این ظاهر زیبا و مهربون رو نخوری ها1 نمیدونی این خانم پرستار به ظاهر مهربون چه ها که با ما نکرده!
و خندید .
با تعجب پرسیدم :
_ منظورتون منم آقای چاوشی مگه چکارتون کردم؟
_ هیچی! فقط رفیق دوست داشتنیه منو دیوونه کردید .
سیامک گفت :
_ کیانوش جون ، سیا از اول هم دیوونه بود .
همه خندیدند و کیانوش در جواب گفت :
_ نچ نچ نچ . نمیدونی سیامک اون به سر حد جنون رسیده امروز نزدیک بود دکتر شمس بیچاره رو خفه کنه چون گفته بود دکتر افشار بیچاره به خانم پرستار نگاه کرده! وای وای نمیدونی . نزدیک بود بعد از دکتر خانم پرستار زیبا و مهربون ما رو هم خفه کنه!
شرمگین سرم رو به زیر افکندم و سیاوش گفت :
_ بهتره زیاده روی نکنی . خوشمزگی بسه آقا کیا .
سهیلا خندید و گفت :
_ بابا ما خودمون خوب می دونیم که سیا با دیدن پرستار زیبای این بیمارستان کمی دیوونه شده ؛ اما دیگه بیشتر از این خجالت زده اش نکنید!
به سهیلا نگاه کردم و گفتم :
_ بهتره من دیگه برم . ببخشید .
خانم راد گفت :
_ کجا دخترم . تا حرف به جاهای قشنگ می رسه تو میخوای بری؟!
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
_ جاهای قشنگ؟!
سیاوش گفت :
_ مامان اذیتش نکن!
همه خندیدند . پدرش گفت :
_ نترس پسرم . شوخی میکنیم!
کیمیا گفت :
_ سیاوش خان می ترسند خانم پرستار برنجه و دیگه بر نگرده .
و سیامک گفت :
_ نترس سیا جون . خانم پرستار جایی رو نداره بره .
از شرم و خجالت داشتم آب می شدم . دلم میخواست برم بیرون و نفسی بکشم ، اما نمیشد . سیاوش لباس هاش رو پوشیده بود و چنان زیبا شده بود که دلم نمیخواست چشم از صورتش بردارم ، اما نمیشد . خجالت میکشیدم نگاهش کنم؛ اما اون بدون هیچ شرمی نگاهم می کرد . یعنی همه نگاهم می کردند و من زیر خط مستقیم و مشتاق نگاهشون قادر به نفس کشیدن نبودم .
کیمیا پرسید :
_ شما چرا ساکتید خانم محجوب؟
_ از گفته های شما فیض می برم !
کیانوش گفت :
_ اما ما دوست داریم از گفته های شما فیض ببریم نه شما از گفته های ما!
_ آقای چاوشی بهتره آماده بشید چون باید برید .
_ درسته . مثل اینکه خیلی عجله داری ما بریم یا شاید عجله داری که فقط من برم .
لبخند زنان گفتم :
_ اختیار دارید بنده نه عجله ای دارو و ... نه اصراری .
سیاوش پرسید :
_ مامان نمیشه من همینجا بمونم؟
_ نه عزیزم . حالا تحمل کن به وقتش!
سهیلا گفت :
_ آره داداش جون نترس . خانم محجوب قول میدند که منتظر تو بمونند!
متعجب به سهیلا نگاه کردم و سیامک گفت :
_ خانم محجوب خونواده ی ما همیشه همینطوری اند . رک حرفشون رو میزنند . شما هم دیگه عضوی از مایید .
با دهنی باز به سیامک چشم دوختم . خانم راد دستم رو گرفت و گفت :
_ تو خوشگله تنها کسی هستی که دل پسر منو برده ای . بنابر این میخوام تو رو برای سیاوش خواستگاری بکنم . موافقی عزیزم؟
این طوریش رو دیگه ندیده بودم . دیگه داشتم از خجالت از پا در میومدم . راستش هیجان زده شده بودم . قلبم به شدت میزد و من میترسیدم که اونا صدای قلبم رو بشنوند .
سهیلا گفت :
_ تو رو خدا حرف یزن . آره یا ... آره؟
چشمم به سیاوش افتاد که لبخند زنان و مشتاقانه نظاره گر بود با دیدن اون آروم شدم . لبخند بر لبانم نشست و سهیلا و کیمیا و سیامک و کیانوش یک صدا هورا کشیدند!
در این لحظه افشار و ستاره و مینا با تعجب وارد اتاق شدند . افشار پرسید :
_ عذر میخوام اتفاقی افتاده؟
به افشار نگاه کردم و برای این که کسی به موضوع پی نبره گفتم :
_ نه نه دکتر افشار فقط یه شوک بود . همین!
لبخند زنان پرسید :
_ شوک؟!برای کی خانم محجوب؟
سیاوش به افشار نگاه کرد و با طعنه پرسید :
_ پس جناب افشار ، دکتر جوون و فعال بیمارستان شما هستید؟
افشار به اون نگاهی کرد و گفت :
_ بله . با اجازه تون . مشکلی هست ؟
_ خیر فقط خیلی تعریف شما رو شنیدم . دکتر شاعر مسلک جوان و فعال ...!!
از طرز نگاه و گفتار سیاوش ترسیدم . گفتم :
_ دکتر سیاوش خان ... یعنی آقای راد خیلی مایل بودند که شما رو ببینند!
دکتر با تعجب پرسید :
_ منو؟!
سیاوش نگاهم کرد و گفت :
_ ببینم من کی ...
_ سیا... یعنی آقای راد خواهش میکنم . مگه شما نبودید که می گفتید ای کاش دکتر افشار ، پزشک جوان و فعال رو می دیدم!!
و با چشم و ابرو از اون خواستم ادامه نده . برام لبخندی زد و گفت :
_ اوه بله بله! من مایل بودم دکتر افشار رو ببینم .
کیانوش با خنده زیر لب به آرومی گفت :
_ البته بالای دار.
کیمیا، سهیلا و سیامک که شنیده بودند به زحمت خنده شون رو مهار کردند . مینا رو به افشار گفت :
_ دکتر قرار بود بریم آزمایشگاه .
_ بله بله درسته . با اجازه همگی ... راستی خانم محجوب من میتونم بعدا با شما صحبت کنم؟
تا خواستم حرفی بزنم سیاوش با خشم پرسید :
_ راجع به چی؟!
و سهیلا گفت :
_ خب داداش من و کیمیا که گفتیم میخواهیم بریم موزه . درباره ی اون صحبت بکنیم .
با نگاه از سهیلا تشکر کردم ، اما سیاوش دست بردار نبود . گفت :
_ آقای افشار درباره ی چی میخواهید صحبت کنید ؟
از ترس لبم رو گاز گرفتم . افشار با تعجب به اون نگاه کرد .
_ اما من نمیخوام با شما صحبت بکنم .
کیانوش گفت :
_ دکتر جان ببخشید . ایشون فکر کردند میخواهید با اون صحبت کنید . خب دیگه خداحافظ!
ستاره میخندید و مینا و افشار متعجب بودند . با رفتن اونا وجود دیگران رو نادیده گرفتم و خطاب به سیاوش گفتم :
_ آبروم رو بردی . تو که می بینی اون چقدر مودبه . چرا این طوری کردی؟
سیاوش لبخند زنان نگاهم کرد و گفت :
_ خب دوست نداشتم باهات حرف بزنه .
بقیه میخندیدند و خانم راد گفت :
_ امان از دست این پسر .
شرمگین سرم رو به زیر افکندم و گفتم :
_ با اجازه من دیگه میرم .
سیاوش پرسید :
_ کجا میری؟
به آرومی غریدم :
_ کیرم حلوا بپزم!!
کیانوش گفت :
_ حلوا؟ مگه کسی مرده؟!!
گفتم :
_ بله قراره بمیره ...
سهیلا با خنده گفت :
_ داداش جون کم این خانم پرستار رو اذیت کن . جواب رد میده ها .
خندیدند و من بیشتر خجالت کشیدم . خانم راد گفت :
_ عزیزم به دل نگیر . منظوری نداره . خب تقصیر اون صورت خوشگلته که هر مردی رو حسود و حساس میکنه .
نگاهش کردم و گفتم :
_ نمیدونستم! ممنون که گفتید .
سیاوش جلو اومد و گفت :
_حالا ناراحت نباش . خواهش میکنم .
لبخند زد و ادامه داد :
_ تا حالا از کسی معذرت خواهی نکرده ام ؛ اما این بار استثنائا به تو میگم که خانم پرستار عزیز ببخشید . معذرت میخوام . حالا آشتی!
داغ شده بودم . به آرامی گفتم :
_ امان از دست تو!
خندید و با صدای بلند گفت :
_ ما آشتی کردیم .
سیامک گفت :
_ نمیریم خونه؟
گفتم : اگه با حساب داری تسویه کردید و دیگه کاری نمونده میتونید برید .
سیاوش گفت :
_ الان شیفت کاری تو هم تموم میشه پس بیا با ما بریم!
نگاهش کردم و با تعجب گفتم :
_ کجا بریم؟!
خندید و گفت :
_ حالا نمیبرمت خونمون نترس . میرسونمت خونه خودتون!
و سهیلا با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید :
_ این خیلی عالیه خانم محجوب!
نگاهش کردم و گفتم :
_ فعلا با اجازه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)