صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: قلبی برای تپیدن | زهرا دلگرمی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    قلبی برای تپیدن | زهرا دلگرمی

    به نام خدا

    مقدمه
    قلبی برای تپیدن ...
    یک روز چه عاشقانه نگاه بر نگاه پر نیازم دوختی و چه با شکوه و حریروار چون برگ گلی برایم زمزمه کردی : «دوستت دارم» ...
    ای کاش ، تو لحظه را سرگرم می ساختی و من ، دقایق را به دیاری دیگر می فرستادم و پروردگار عاشقان زمان را که دوان دوان و بی وقفه راهپیمایی میکند برای فراغت به دیاری دور دست تبعید می کرد و در آن لحظه ی پر شور « من و تو » به ابدیت پیوند میخوردیم ...
    باورم کن ! باورم کن و بنگر چگونه نگاهم ، هم اکنون نیز ، مشتاق نگاه پر احساس توست و بر دقایق خرده میگیرد که چرا نمی گذرند تا من زودتر به « تو » ! به تو که در دور دست ها انتظارم را عاشقانه می کشی ، دست یابم ...
    می دانم هنوز قلبت از شور عشقی عاشقانه در قلبم می کوبد و دیوانه وار نام تو را بر دیواره ی سینه ام حکاکی میکند .
    می دانم چشمان پر حرارت از گرمی عشقمان چگونه نوازش گرانه بانوی نرم و لطیف نسیم را می نگرد و بوسه ابدیت را بر لبان او مهر می زند تا بر لبان و گونه های سرد و یخ زده ام که انتظار پیوند تو آرام آرام بی جان می شوند ، هدیه آورد ...
    می دانم هنوز قلبم که در سینه ی خاک خفته ، تو را فریاد می زند و قلب تو در سینه من ، عشقمان را ، عظمت بی پایان و جاودان تپش عاشقانه اش را بر عالمیان آشکار می نماید ...
    برای نسیم بخوان ... بخوان تا زمزمه های عاشقانه ات وجودم را گرم نگه دارد ... بخوان و بگو که در انتظارم ، شعله های عشقمان را در نی نی نگاهت گرم و سوزان باقی نگه می داری تا من نیز به تو پیوند خورم ...
    پیوندی دوباره اما جدا نشدنی . همچو قلبهای عاشقمان که عاشقانه می تپند و سرود عشق بر لبانمان جاری می سازند ...
    « دوستت دارم » ...



    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 1

    سکوت همه جا را فرا گرفته بود . آسمان مثل روزهای پیش صلف و آبی بود و خورشید سخاوتمندانه در حال پرتو افشانی بود . « بهروز» پشت میز کارش در حال مطالعه برگه ای بود ، که منشی به او اطلاع داد همسرش پشت خط منتظر است با تشکر کوتاهی از او گوشی را برداشت و صدای گرم و دلپذیر همسرش « غزل » را شنید :
    _ سلام بهروز جون .
    _ سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
    _ ممنونم تو خوبی . کارها خوب پیش می ره ؟
    _ البته! چه عجب یاد ما کردی خانوم خانوما!
    غزل خنده ی شیرینی کرد و گفت :
    _ به خاطر دلتنگی به جای این که تو حالم رو بپرسی من باید به تو تلفن بکنم .
    بهروز خندید و جواب داد :
    _ شوخی کردم به دل نگیر لطف کردی عزیزم .
    _ تلفن کردم بگم امروز زودتر خونه بیای . غزاله و شوهرش با سیاوش و همسرش قراره بیان .
    _ اتفاقی افتاده که با هم میان؟! دوباره چه خبره همه رو جمع کردی دور هم .
    غزل با خنده پرسید :
    _ مگه حتما باید خبری باشه که ما دور هم جمع بشیم ؟
    _ نه! من یک ربع دیگه کارم رو تموم می کنم میام .
    _ ممنونم مواظب خودت باش خدانگهدار .
    _ چشم .
    بهروز با لبخندی گوشی را گذاشت سعی کرد کارهایش را همانطور که به همسرش گفته بود زود تمام کند و راهی خانه شود ...
    غزل در خانه نشسته بود و برای سرگرم کردن خودش آلبوم عکس های خانوادگی را تماشا می کرد پس از لحظاتی نگاهی به ساعت انداخت ، برخاست و آلبوم را روی میز گذاشت و به طرف اتاق خواب رفت . مثل همیشه تا وارد شد نگاهش به کمدی افتاد که درش همیشه قفل بود و تا جایی که او به یاد داشت بیست و هشت سال بود که در آن را نگشوده بود . چقدر دوست داشت پس از گذشت سال ها در کمدش را باز کند و به اشیای داخلش نگاهی بیندازد . به طرف کمد رفت . دستانش به لرزه افتاده بود و قلبش به شدت می تپید . آه بلندی کشید و زمزمه کرد :
    « چقدر زود گذشت . انگار همین دیروز بود یا اصلا چرا دیروز؟ گویی چند لحظه ی قبل بود . خدایا چرا نمی تونم اون خاطرات رو فراموش کنم .»
    روی صندلی نشست و نگاهش را به در بسته ی کمد دوخت . به راستی توان باز کردن در و نگاه به اشیای درون آن را نداشت . از گذشته می گریخت و توان رویارویی با خاطراتش را نداشت . در فکر بود که صدای باز و بسته شدن در خانه او را متوجه ساخت ، در آن هنگام همسرش به منزل آمد . برخاست و لبخند زنان به استقبال او رفت . بهروز نگاهی عاشقانه به او کرد و با مهربانی گفت :
    _ سلام عزیزم .
    _ سلام خسته نباشی .
    _ دیر که نکردم .
    _ نه اصلا .
    و بعد از این که بهروز لباس هایش را عوض کرد به آشپزخانه رفت . غزل چای را جلوی شوهرش گذاشت .
    _ چی شده امروز ساکتی!
    بهروز لبخند زنان در حالی که داشت روی صندلی می نشست گفت :
    _ هیچی دلم میخواد امروز همسر مهربونم برام صحبت کنه و من فقط گوش کنم .
    غزل نشست و پرسید :
    _ مثلا از کی و کجا برات بگم ؟!
    _ مثلا ... بگو بچه ها کی میان؟!
    _ سیاوش تلفن کرد و گفت راس ساعت5 میان و غزاله هم تماس گرفت و گفت عصر می رسند . خلاصه تا دو سه ساعت دیگه هر جا باشند می رسند .
    _ جالبه ! ببینم ساعت چنده ؟ دلم برای دیدن کوچولوها لک زده .
    غزل لبخند زنان گفت :
    _ من هم دلم تنگ شده عجله نکن میان .
    برای اینکه گذشت زمان را حس نکنند سرگرم صحبت شدند .
    سر انجام راس ساعت 5 بود که زنگ در خانه به صدا در آمد و بهروز برای باز کردن در از جایش بلند شد . غزاله همراه شوهرش رضا و دختر نه ساله شان لیلی بود . بهروز به گرمی از آن ها استقبال کرد و چهره ی لیلی کوچک و زیبا را غرق بوسه کرد . غزل نیز به استقبال آن ها آمد و فرزندانش را در آغوش کشید . وقتی دور هم نشستند غزاله پرسید :
    _ مامان هنوز سیاوش اینا نیومده اند ؟
    _ نه اما دیگه پیداشون میشه .
    و در همان لحظه صدای مجدد زنگ به گوش رسید و بهروز دوباره به طرف در رفت . سیاوش همراه با سارا و پسر خرد سالشان اشکان وارد شدند . غزل با شادی بسیار سیاوش را به آغوش کشید مثل همیشه . غزاله میدانست که سیاوش برای غزل خاطره ای از گذشته هاست بنابر این هیچ وقت نسبت به علاقه بسیاری که مادرش نسبت به سیاوش داشت حسادت نمیکرد . اشکان با دیدن دیگران با خوشحالی می خندید و سر و صدا راه انداخته بود . همگی نشستند و صحبت ها از سر گرفته شد . غزاله برخاست به جای مادرش مشغول پذیرایی شد .
    غزل رو به سیاوش کرد و گفت :
    _ عزیزم دیگه دیر به دیر به ما سر می زنی .
    سیاوش با مهربانی به مادرش نگاه کرد و گفت :
    _ باور کن مادرجون کارها خیلی زیاد شده اما چشم ، به خاطر شما که عزیزم هستید کارم و کنار میذارم و هر روز به دیدنتون میام . چطوره ؟
    _ من راضی نیستم که تو بی کار بشی .
    غزاله آمد و گفت :
    _ بله سیاوش جون بی کار هم شدی نگرون نباش چون کار برات زیاده ... و با این کلام به بهروز نگاه کرد و خندید . بهروز در جواب گفت :
    _ البته که کار هست به هر حال سیاوش باید کم کم جای منو بگیره من باید به بازنشستگی فکر کنم .
    _ پدر جون نگرون نباش من یکی مخلصتون هستم .
    غزل خندید و گفت :
    _ تعارف نکن سیاوش جان مسوولیت شرکت گردن خودته .
    سیاوش تشکر کرد و پس از لحظاتی پرسی : بابا و مامان هنوز در باغ آرزوها و خاطرات شون را باز نکرده ان ؟
    بهروز با تعجب پرسید :
    _ در کجا را؟!
    غزاله با خنده گفت :
    _ در سرزمین آرزوها ، رویاها ، خاطرات ؟!
    غزل با تعجب به آن ها نگاه کرد و پرسید : سرزمین روباها و خاطرات دیگه کجاست ؟
    سیاوش گفت :
    _ مادرم ، عزیزم در کمد جادویی و مشکوک دیگه !
    غزل جا خورد و پرسید : در کمد؟! و پس از لحظاتی دوباره پرسید : چرا باید بازش کنم ؟
    غزاله گفت :
    _ مادر ما ازوقتی که چشم باز کردیم و بزرگ شدیم و حتی حالا که زندگی جداگانه ای داریم تا به حال ندیدیم که در اون کمد باز بشه . شما همیشه با بهونه ای دست به سرمون می کردید .
    سیاوش در ادامه سخنان خواهرش اضافه کرد :
    _ من و غزاله دوست داریم بدونیم چرا اون کمد بسته است و شما چه چیزی رو از ما پنهون می کنید .
    غزل لبخندی زد و پرسید :
    _ امروز اومدید دور هم باشیم یا در کمد رو باز کنید ؟
    غزاله گفت :
    _ مامان تو رو خدا ناراحت نشید . راستش من و سیاوش فقط کنجکاویم . اگه شما میلی به این کار ندارید ایرادی نداره .
    _ نه عزیزانم . شما حق دارین بدونین . حق دارید .
    و آهی کشید .
    بهروز گفت : بهتر نیست یه وقت دیگه درباره ی این موضوع صحبت کنیم .
    غزل نگاهی به آنها کرد و گفت : فکر میکنم حالا بهترین موقع است .
    سیاوش گفت :
    _ مادر ما دوست داریم با رضایت کامل این کارو بکنید نه برای دلخوشی ما .
    غزل با مهربانی نگاهی به او کرد و گفت :
    _ سیاوش من . پسرم مطمئن باش این موضوع رو با رضایت کامل براتون تعریف می کنم . موضوع زندگی گذشته ام رو البته اگه شنیدنی باشه .
    لیلی با خوشحالی گفت :
    _ مامان بزرگ میخواهی برامون قصه بگی ؟
    غزل با مهربانی او را در آغوش کشید و گفت :
    _ آره عزیزم ، قصه ای که متاسفانه پر از غصه و غمه .
    بعد نگاهی به بهروز افکند .
    _ عزیزم دلم می خواد تو هم راضی باشی .
    بهروز با مهربانی گفت :
    _ خانومم تمام زندگیت رو به طور کامل تعریف کن . بدون کم و کاستی .
    رضا و سارا که کم و بیش از زبان سیاوش و غزاله چیزهایی شنیده بودند مشتاقانه چشم به دهان غزل دوختن تا او سرگذشتش را برای آن ها تعریف کند . غزل به نقطه ای خیره شد . گویی به یاد آن دوران افتاده بود . دوران جوانی و شادابی اش . دورانی که با تلنگر بچه ها بار دیگر به آن بازمیگشت . با لبخندی مهربان شروع به صحبت کرد .
    _ فکر نمیکردم امروز مجبور باشم سرگذشتم رو براتون تعریف کنم ، اما مطمئن باشید که نه از روی اجبار و ناخواسته بلکه با تمام وجود دوست دارم زندگیم رو تعریف کنم تا شما بدونید مادرتون تو جوونی چه رنج ها کشیده .
    خونواده ما از پدرو مادر و برادرم و من تشکیل شده بود. یک خانواده ی چهار نفری خوشبخت بودیم . مهربونی در جمع ما موج میزد و این محیط گرم برای ما لذتبخش و دلپذیر بود . مادر و پدرم عاشق هم بودند و با عشق و صمیمیت کنار هم زندگی میکردند و این مهر و صمیمیت در روحیه ی من و امیرحسین تاثیر زیادی داشت . پدرم تو یک شرکت به عنوان شریک و مهندس مشغول کار بود و ما از نظر اقتصادی اصلا مشکلی نداشتیم . من اون موقع سال آخر دبیرستان بودم و برادرم امیرحسین سال دوم دانشگاه بود . پدر و مادرم تا اونجا که در توان داشتند سعی میکردند من و برادرم از هیچ لحاظ کمبودی رو احساس نکنیم .
    من عاشق شغل پرستاری بودم و دلم میخواست پس از پایان درسم توی یک بیمارستان مشغول به کار بشم . دختر شاد و با نشاطی بودم . زیاد به خودم میرسیدم . همیشه لباس شیک میپوشیدم و با ظاهری آراسته همه جا ظاهر میشدم و از بی نظمی خوشم نمیومد . مغرور بودم و در عین حال خیلی حساس و زودرنج . اگه کسی حرفی میزد و عصبانی ام میکرد زود اشکهام سرازیر میشد . از زیبایی معقولی برخوردار بودم و با آنکه تازه پا به نوزده سالگی گذاشته بودم تعداد خواستگارانم بسیارزیاد بود ، اما من همه رو جواب می کردم چون خودم رو آماده ی شروع یک زندگی مشترک نمی دونستم در ثانی دوست داشتم به پرستاری که شغل مورد علاقه ام بود برسم . پدرم همیشه جواب رو به عهده ی خودم می گذاشت و قبل از پاسخ دادن سفارش می کرد تا همه ی جوانب رو در نظر بگیرم . اما من گوشم بدهکار نبود . جوان بودم و جوانی می کردم به همه جا سرک می کشیدم و سر به سر دیگرون می ذاشتم و این اصلا متناسب با سنم نبود؛ اما من بی توجه به حرف مردم و تذکرات پدر و مادرم سر گرم زندگی خودم بودم .
    اون روزها آرزوم بود که زودتر به هدفم برسم و شغل پرستاری رو انتخاب بکنم . تو هنرستان بهیاری می خوندم و منتظر بودم درسم تموم بشه . به هر حال بعد از مدتی درسم تموم شد و تونستم مدرک بگیرم . یادمه روزی همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم من که دیگه طاقت نداشتم گفتم :
    _ بابا مگه قرار نشد وقتی درسم تموم شد به عنوان پرستار مشغول به کار بشم ؟
    _ البته .
    _ پس چی شد؟! شما قول داده بودید به دوستانتون سفارش کنید کاری برام پیدا کنند .
    پدر لبخند زنان گفت :
    _ نگرون نباش عزیزم . من قبلا فکرشو کردم و با دکتر شاهرخ صحبت کرده ام هر وقت تو بخوای می ریم و کارتو شروع میکنی .
    با خوشحالی دستامو به هم زدم و گفتم :
    _ عالیه! ممنونم پدر پس همین فردا بریم !
    روز بعد آماده بودم تا همراه پدر به بیمارستانی که دکتر شاهرخ رئیسش بود بریم . اون قدر هیجان داشتم که حد نداشت . پدر لبخندی زد و به آرامش دعوتم کرد . دل تو دلم نبود . اون قدر تو خودم بودم که نفهمیدم کی و چگونه پشت در اتاق آقای شاهرخ رسیدیم . وقتی وارد اتاق شدیم دکتر شاهرخ با دیدن پدر بلند شد و دوستانه به هم دست دادند .
    دکتر نگاهی به من کرد و لبخند زنان گفت :
    _ ببینم تو همون غزل کوچولوی شیطون هستی که حالا این قدر بزرگ و خانوم شدی؟!
    لبخندی زدم و پدر گفت :
    _ دخترم برای خودش خانومی شده و قراره به امید خدا همکارتون بشه .
    دکتر شاهرخ با تحسین سرش را چند بار تکان داد و گفت :
    _ آفرین ... آفرین !
    او مردی 50 ساله بود و فقط یه فرزند داشت که خارج کشور درس میخوند و دکتر و همسرش تنها زندگی می کردند . با پدرم کلی صحبت کردند و قرار شد من به عنوان پرستار اونجا مشغول به کار بشم . از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم . دلم میخواست از ذوق زیاد داد بزنم .
    دکتر گفت فردا راس ساعت در محل کارم باشم اما من دلم میخواست از همون موقع شروع کنم . تو خونه چنان سر و صدا به راه انداخته بودم که مادر و امیرحسین فکر می کردن دیوونه شده ام . همه چیز رو آماده کرده بودم . شب از شادی زیاد خوابم نمی برد . مادر میگفت اگه درست نخوابم فردا نمیتونم سرحال و سر وقت سر کار حاظر بشم اما کو گوش شنوا؟! اون قدر هیجان زده بودم و در افکار شیرینم غوطه ور که هیچ نمی شنیدم . اون شب رو با تمام هیجان و بی قراری پشت سر گذاشتم و صبح با شادی وصف ناشدنی آماده شدم :
    _ من دیگه باید برم .
    پدر گفت :«بذار امروز خودم تو رو می رسونم .» با اینکه اظطراب داشتم منتظر شدم تا پدر حاظر شد . به بیمارستان که رسیدیم ابتدا به اتاق دکتر شاهرخ رفتیم و پدر منو به دکتر سپرد و خودش رفت . دکتر با لبخندی گفت :
    _ معلومه که خیلی خوشحالی دخترم .
    _ البته من برای رسیدن این روز لحظه شماری کردم .
    _ اما باید بدونی پرستاری شغل آسونی نیست .
    _ بله اما برای من اهمیتی نداره مطمئنم که از پس سختی هاش بر میام .
    لبخند زنان گفت :
    _ امیدوارم .
    بعد نگاهی به من کرد و گفت :
    _ الان خانوم روح افزا که سرپرست بخشه به این جا می آن و تو کارت رو تو بخش یک شروع می کنی .
    پس از لحظاتی خانمی با قیافه ای جدی وارد اتاق شد .
    _ با من کاری داشتید آقای دکتر ؟
    _ خانم روح افزا این خانم همون پرستار جدیده که گفته بودم ، لطفا ایشون رو به محل کارش ببرید و راهنماییش کنید .
    روح افزا نگاهی به من انداخت و گفت :
    _ خوشبختم خانم...
    سریع بلند شدم گفتم :
    _ غزل هستم ، غزل محجوب .
    لبخندی زد و گفت :
    _ من هم روح افزا هستم . خب دکتر شما دیگه امری ندارید ؟
    دکتر یک بار دیگه سفرش منو کرد و من همراه خانم روح افزا از اتاق خارج شدم . اون چنان رفتار سردی داشت که حسابی ناراحتم کرد ؛ اما با این حال سعی کردم زیاد به روی خودم نیارم
    در حین رفتن اطراف رو نشونم می داد . وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم گفت توی بقیه کارها خانم یعقوبی راهنماییتون میکنه .
    و بعد رو به دختری که اونجا بود کرد و گفت :
    _ خانوم یعقوبی ایشون خانم محجوبه ، پرستار جدید . بعد از این توی این بخش همکار شما هستند .
    بعد رو به من کرد و گفت :
    _ خانم محجوب ! خانم یعقوبی همکار شماست هر سوالی داشتید از ایشون بپرسید . فعلا! ...
    و خیلی راحت رفت و من مات و مبهوت رفتنش رو تماشا می کردم . اون لحظه دختر دیگری اومد و خطاب به خانم یعقوبی گفت :
    _ ستاره یه خبر جالب ... ستاره ؟
    یعقوبی نگاهی به همکارش کرد و گفت :
    _ چیه ؟
    _ حواست کجاست ؟
    _ هیچی ، راستی این خانم پرستار جدیده و همکار ماست .
    نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و گفت :
    _ اوه چقدر خوشگله !!!
    لبخندی زدم و سلام کردم . هر دو یک صدا جوابم رو دادند . ستاره یعقوبی که به من معرفی شده بود ، دختر دوم هم " مینا شادی " بود. اونا کارهایی رو که به من مربوط میشد برام توضیح دادند . اون روز با چند نفر دیگه هم آشنا شدم . نگاه ها از همون روز اول دوستانه بود البته بعضی ها از اومدن من دلخور بودند ، اما برام مهم نبود . من کارم رو دوست داشتم و حاظر نبودم پا پس بکشم . با پزشکان بخش هم آشنا شدم خلاصه روز اول خیلی هیجان انگیز بود .

    فصل دوم
    یک هفته از ورودم می گذشت . کم کم به کارم وارد شده بودم و همه ی قسمت های بیمارستان رو به خوبی میشناختم . دلسوزانه به بیماران رسیدگی می کردم و محبتم رو خالصانه بهشون تقدیم می کردم . چند روز بعد وقتی سرکشی به بیماران تموم شد همراه ستاره توی ایستگاه نشسته بودیم و ستاره درباره ی خودش و خواستگاری که تازه براش اومده بود صحبت میکرد و چنان هیجان داشت که منو به خنده می انداخت . در اون لحظه ناگهان صدای فریادهایی ما رو به خودمون آورد . هر دو با عجله به طرف اتاقی که صدا از اون جا می اومد رفتیم . وقتی وارد شدیم مینا رو دیدیم که عصبی و خشمگین فریاد میکشید . نگاهی به بیماران اتاق انداختیم . دو پسر جوون روی تخت ها بودند حدس زدم که از دست اونا عصبانی شده . اونا می خندیدند و مینا در میون گریه می گفت دیوونه ها!
    پسرهای جوون بی اعتنا به عصبانیت مینا میخندیدند . کیانوش ، بیماری که روی تخت شماره 3 بود با همون حالت خنده گفت :
    _ تقصیر خودته چرا اومدی این اتاق ؟!
    و باز زد زیر خنده . ستاره که مینا رو آروم می کرد . اون دو تا هنوز متوجه حضور من نشده بودند در واقه تا اون لحظه منو ندیده بودند و همچنان با بی نزاکتی مینا رو مسخره میکردند . با صدای بلند گفتم :
    _ بس کنید . ساکت!
    دو جوون متعجب نگاهم کردند و چنان مات ماندند که من فکر کردم چقدر قیافه ام وحشتناک شده . ستاره و مینا هم از سکوت ناگهانی اونا تعجب کردند . با خشم به کیانوش نگاه کردم .
    _ واقعا خجالت داره هیچ معلومه که اینجا چه خبره ؟!
    کیانوش نگاهی به تخت دوستش انداخت و نگاه من هم با کیانوش به سمت تخت دیگر برگشت . در همون لحظه اونو دیدم ماتم برد ! یه پسر جوون ، با موهای خرمایی روشن و لخت و پریشان روی پیشونی ، چشم های میشی با ابروهای کمانی و چقدر جذاب و گیرا . اون قدر قشنگ بود که مبهوت شدم . بینی قلمی با لبانی کوچیک و خوش ترکیب . ترکیب صورتش هر کسی رو به تحسین وا می داشت . با این حال فورا به خودم اومدم و همون طور با عصبانیت گفتم :
    _ خجالت نمی کشید؟!
    با صدایی آرام که دلم رو لرزوند گفت :
    _ کاری نکردیم که نیازی به خجالت داشته باشه!
    در این لحظه مینا با عصبانیت جواب داد :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _ کاری نکردید! کاری نکردی؟!
    به مینا نگاه کردم .
    _ خانم شادی آروم تر . این جا بیمارستانه حالام وقت استراحته . خانم یعقوبی ، ایشون رو ببرید بیرون ببینم چی شده .
    ستاره اطاعت کرد و همراه مینا از اتاق بیرون رفتند . به دو جوان نگاه کردم و گفتم :
    _ خب!... این جا چه خبر بود؟ چه اتفاقی افتاده؟!
    کیانوش با لبخندی پر از تمسخر گفت:
    _ اتفاق خاصی نبود . فقط تا همکار شما خواست یک مشت قرص جور وا جور به خورد ما بده ناگهان عنکبوتی زیبا و کوچولو جلوی چشماش ظاهر شد ...
    یه هو خندید و خطاب به دوستش گفت :
    _ راستی سیاوش چقدر خنده دار بود !
    دوستش هم می خندید . فهمیدم قصد آزار داشتند و مینای بیچاره به دامشون افتاده بود . با عصبانیت نگاهشون کردم و گفتم :
    _ منظورتون از این کارها چی بود ؟
    سیاوش با خونسردی پاسخ داد :
    _ ببینید خانم پرستار! ما دو نفر از عشوه و ناز دخترهایی مثل همکار شما هیچ خوشمون نمیاد . اصلا از این که دختر خانمی مثل همکار محترم شما پرستار ما باشه ناراحتیم !!
    لبخند زنان ادامه داد :
    _ حالا اگه خیلی نگرون همکارتون هستید بهتره بعد از این خودتون به ما رسیدگی کنین . چطوره؟!!!
    با تعجب نگاهش کردم . پوزخندی گوشه لب های کوچیکش خودنمایی میکرد . با خشم نگاهی به هر دو انداختم و از اتاق خارج شدم . کنار مینا و ستاره رفتم . ستاره پرسید :
    _ چی شده ؟!
    با عصبانیت گفتم :
    _ هیچی ، دیوونه ان !
    مینا بغض آلود گفت :
    _ به خدا قبض روح شدم نزدیک بود سکته کنم !
    لبخند زنان پرسیدم حالا عنکبوت بود یا سوسک؟!
    ستاره با خنده گفت :
    _ معلوم نیست اما اینطور که مینا میگه سوسک بوده .
    زیر لب گفتم :
    _ این پسرهای پررو سوسک از کجا آورده اند؟!
    اون لحظه دکتر افشار به طرفمون اومد . خیلی از پرستارها عاشقش بودند ؛ اما خیلی مغرور بود و توجهی به نگاه مشتاق پرستارها نمی کرد ، نمی دونم از جون من چی میخواست همیشه با لبخند مقابلم ظاهر میشد و چنان گرم صحبت میشد گویی که سال هاست منو میشناخت .
    مینا هم یکی از علاقه مندان پر و پاقرص افشار بود . گفتم :
    _ مینا عشقت داره میاد .
    مینا با تعجب نگاهم کرد و هنوز جوابی نداده بود که افشار ایستاد و لبخند زنان گفت:
    _ خسته نباشید خانم ها .
    بعد با تعجب نگاهی کرد و گفت :
    _ اتفاقی افتاده خانم شادی؟!
    مینا سریع اشک هایش رو پاک کرد و با صدایی که به نظرم خنده دار بود گفت :
    _ نه دکتر افشار چیزی نیست .
    افشار به من نگاه کرد و گفت :
    _ چی شده خانم محجوب؟
    خیلی سرد جوواب دادم :
    _ اتفاق خاصی نیفتاده . فقط خانم شادی کمی ترسیده اند !
    _ از چی؟!
    مینا گفت :
    _ نه دکتر ترس چیه . من فقط ... فقط ...
    افشار لبخند زنان گفت :
    _ نکنه روح دیدی؟
    پوزخند زنان خطاب به افشار گفتم :
    _ بعضی ها کمتر از روح هم نیستند . مگه نه ستاره جون ؟
    ستاره که متوجه منظورم شده بود خنده اش گرفت , اما مینا نگاهم کرد و گفت :
    _ وای چی میگی .
    با لبخند گفتم :
    _ هیچی .
    و به ستاره که سعی می کرد خنده اش رو مهار کنه نگاه کردم . در این لحظه خانم روح افزا با قدم هایی بلند به ما نزدیک شد تا رسید لبخند زنان گفت :
    _ جناب افشار خسته نباشید !
    افشار هم مودبانه پاسخش را داد و به طرف دیگر سالن رفت .
    روح افزا به ما نگاه کرد و از مینا پرسید :
    _ اتفاقی افتاده خانم شادی؟
    مینا گفت :
    _ نه خانم چیزی نیست .
    روح افزا با ابروانی در هم به من نگاه کرد و رفت . زیر لب گفتم :
    _ با خودش هم دعوا داره !
    بعد از آن رو به مینا کردم و پرسیدم :
    _ راستی داروهای اون دو تا رو دادی؟
    _ نه همون اول بسم ا... همچین ترسیدم که خودم هم نفهمیدم چی کار باید بکنم .
    خندیدم و گفتم :
    _ عیب نداره خودم می برم میدم .
    با داروها وارد اتاق شدم . گرم صحبت بودند لحظه ای ایستادم تا متوجه حضورم شدند . لبخند زنان گفتم :
    _ داروهاتون رو فراموش کردین .
    کیانوش گفت :
    _ راست میگه سیا !
    سیاوش نگاهی به من انداخت که بیشتر دلم رو لرزوند . گفت :
    _ آره . فکر کنم راست میگه .
    و لبخند زد . قرص هاشون رو که دادم سیاوش با صدای گیرایش گفت :
    _ خانم پرستار؟!
    برگشتم و ناگهان از دهنم پرید :
    _ جانم !
    لبخند بر گوشه ی لبان خوش ترکیبش جای گرفت .
    _ می شه کمی اینجا بمونید ؟
    _ چرا مگه اتفاقی افتاده ؟ نکنه شما هم از عنکبوت می ترسید .
    کیانوش ساکت نظاره گر بود ! سیاوش گفت :
    _ نه فقط حوصله امون سر رفته !
    واقعا تعجب کرده بودم . کیانوش گفت :
    _ من میخوام بخوابم و سیاوش عادت نداره ظهرها بخوابه! در ثانی حوصله اش از تنهایی سر می ره! شما اینجا کنارش بنشینید و صحبت کنید تا تنها نباشه!
    هر دو منتظر بودند جوابم را بشنون . فهمیدم قصد آزار دارند . پوزخندی زدم و گفتم :
    _ چه دوست بی معرفتی! رفیق نیمه راه شدین و میخواین دوستتون رو که به گفته خودتون بیشتر از جون دوستش دارید تنها بزارین و بخوابید؟! در ثانی من بشینم و راجع به چی صحبت کنم که حوصله اش سر نره ؟درباره دختران لوس و پر عشوه ای که می خوان نظر افرادی مثل شما رو جلب کنند یا درباره پسرانی که باعث آزار و اذیت اون دختر ها می شن؟!
    کیانوش با تعجب نگاهم می کرد و سیاوش با تحسین!
    بی توجه به آن ها به طرف در رفتم و در همان حال گفتم :
    _ الان هم موقع استراحته نه صحبت های بی خودی !
    بیرون اومدم و در دل خندیدم . در یک لحظه دلم میخواست بدونم پشت سرم چی میگن ! به همین خاطر پشت در ایستادم . کیانوش گفت :
    _ این دسگه کی بود بابا؟!
    صدای سیاوش را شنیدم که می گفت :
    _ خیلی خوشم اومد به این میگن یه دختر خوب . فهمیدی کیانوش خان!
    کیانوش خندید و در جواب سیاوش گفت :
    _ آره فهمیدم دیگه نمی خواد توضیح بدی .
    لبخندی زدم و به طرف ایستگاه رفتم ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از اون روز به بعد تنها من به عنوان پرستار به اتاق اونا می رفتم و کارهای مربوط رو انجام میدادم . پرستارای دیگه از ترس ، جرئت نزدیک شدن به اتاق اونا رو نداشتند . وقتی زمان ملاقات میرسید خونواده هاشون میومدند و در بعضی مواقع هم عده ای جوون پر سر و صدا که مثلا برای عیادت اومده بودند!
    نمیدونم چرا حس میکردم به سیاوش علاقه دارم . وقتی که نگاهم به نگاهش میفتاد دلم به لرزه می افتاد و وقتی لبخندش رو میدیدم قلبم به یکباره فرو میریخت ، اما در مقابلش حفظ ظاهر میکردم تا مبادا پی به احساسم ببره . حس میکردم دوستم داره ؛ اما با شیطنت رفتار میکرد . طوری صحبت میکرد که دوست داشتم ساعت ها بشینم و به سخنان دلپذیرش گوش بدم . دائما به اون فکر میکردم . در خیالاتم فرو میرفتم و خودم رو در کنارش حس میکردم ...
    چند روز بعد ساعت ملاقات بود و من داشتم از راهرو میگذشتم که به اتاق اونا رسیدم . اتاقی که سیاوش اون جا خوابیده بود . در این لحظه دختر جوانی با صدای نسبتا بلندی گفت :
    _ خانوم محجوب!خانوم محجوب!
    با تعجب به طرف مقابل نگاه کردم . دختر جوان و قشنگی بود و با لبخند شیرینی نگاهم میکرد . پرسیدم :
    _ با من کاری داشتید؟ شما رو به جا نمی ارم .
    _ من سهیلا هستم . سهیلا راد .
    متعجب نگاهش کرده و با لکنت پرسیدم:
    _ شما با آقای سیاوش راد نسبتی دارید؟!
    خندید و گفت :
    _ البته اون برادرمه، سیا خیلی از شما تعریف میکنه و به همین خاطر خیلی دوست داشتم ببینمتون!
    با تعجب پرسیدم :
    _ از من تعریف میکنه؟!
    خندید و گفت : مگه اشکالی داره؟
    با خنده دستمو گرفت و منو به داخل اتاق برد . در اتاق خانم و آقای راد همراه پسری جوان که تقریبا شبیه سیاوش بود کنار خانم و آقای چاوشی که والدین کیانوش بودند ایستاده بودند . با ورود ما همه به طرفمون برگشتند . من سلام دادم . روی لبان سیاوش لبخندی نشسته بود که اونو جذاب تر میساخت . همگی جواب سلامم رو به گرمی دادند و سهیلا گفت :
    _ معرفی میکنم . خانم پرستار خوشگل این بیمارستان خانم محجوب.
    نگاهش کردم و لبخندزنان گفتم :
    _ این طورم که میگی نیست ، شما لطف دارید .
    تو این لحظه همون پسر جوان گفت :
    _ خانم چرا شکسته نفسی می فرمایید! شما اون قدر زیبایید که ...
    نگاهش با نگاه خشمگین سیاوش تلاقی کرد و باعث شد که دیگه ادامه نده . خندم گرفته بود .
    سیاوش گفت :
    _ خانم محجوب فکر کنم با پدر و مادرم آشنا باشید .
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
    _ نه!
    سهیلا با خنده گفت :
    _ سیاوش ! خانم محجوب از کجا باید با ما آشنا باشه؟ این اولین باریه که ما ایشون رو میبینیم .
    سیاوش گفت :
    _ بله درسته . ببخشید خانم محجوب.
    _ مهم نیست . با این حال خوشحال میشم با خونواده ی شما آشنا بشم .
    سهیلا گفت :
    _ اول از همه خودم رو معرفی می کنم . من سهیلا راد هستم خواهر سیا .
    _ خوشبختم خانوم راد .
    هر دو خندیدیم . بعد اون ادامه داد :
    _ و ایشون مادرم اعظم خانم راد! پدرم جنابصابر راد و برادرم سیامک راد و خانم و آقای چاوشی!
    همگی به لحن طنز آلود سهیلا خندیدیم و در آخر من گفتم :
    _ بنده هم غزل هستم ، غزل محجوب . و از آشنایی با شما خونواده ی محترم خوشبختم .
    آقای راد گفت :
    _ ما هم همینطور دخترم ، نمیدونید این سیاوش هر بار چقدر از شما ...
    سیاوش با صدای بلندی گفت :
    _ بله بله پدر . من هر بار به شما میگم که چقدر پرسنل این بیمارستان دلسوزند .
    سهیلا با خنده گفت :
    _ برادر عزیز این که خجالت نداره .
    و خانم راد گفت :
    _ درسته! چطور وقتی ما صحبت میکنی خجالت نمیکشی ولی حالا ...
    منظور اونا رو درک میکردم سرم رو زیر انداختم و گفتم با اجازه من مرخص میشم!
    کیانوش گفت :
    _ کجا خانم محجوب تازه صحبت ها گل کرده!
    و لبخندی شیطنت بار بر لب نشاند .
    نگاهش کردم و گفتم :
    _ شما لطف دارید، اما صحبت ها بدون من هم ادامه پیدا میکنه .
    و خندیدم .
    سیاوش گفت :
    _ حالا حتما میخواین برین؟!
    نگاهش کردم و قلبم به تپش افتاد . با صدایی لرزان گفتم :
    _ خب دیگه! پرستاری و هزار و یک کار!
    بعد ادامه دادم :
    _ خانم ها و آقایون از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم . با اجازتون من دیگه برم تا شما راحت باشید، فعلا خدا نگهدار .
    و سریع از اتاق خارج شدم . ناگهان با دکتر افشار برخورد کردم .
    لبخند زنان پرسید :
    _ خیلی عجله دارید خانوم محجوب؟!
    نگاهش کردم و گفتم :
    _ کمی کار دارم آقای دکتر!
    و سریع از کنارش گذشتم .این مرد هر وقت منو میدید میخواست سر صحبت رو باز بکنه ، خیلی پررو و سمج بود .
    تا پایان وقت ملاقات خودم رو سرگرم کردم با اعلام پایان وقت ملاقات همه از بیمارستان خارج میشدند از سالن میگذشتم که خانواده ی راد و چاوشی رو مقابل خودم دیدم . نمیدونم چرا باز قلبم به تپش درومد . سهیلا لبخند زنان مقابلم ایستاد و گفت :
    _ چرا تو اتاق نموندید تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
    لبخند زنان گفتم :
    _ آخه نمیشه از مسوولیتی که دارم شونه خالی کنم .
    خندید و گفت :
    _ خیلی خوبه!
    خانم راد گفت :
    _ عزیزم سعی کن دیگه خودت رو از ما قایم نکنی . ما دوست داریم بیشتر از این چهره ی ماهت رو ببینیم!
    در حالی که گونه هایم گلگون شده بود سرم رو به زیر انداختم و گفتم :
    _ شما لطف دارید .
    خانم چاوشی گفت :
    _ من هم با نظر خانم راد موافقم.
    و بعد خداحافظی کردند و رفتند . نگاه های خریدارانه خانم راد و سهیلا ، جناب راد و سیامک باعث شده بود از مقابل دیدکان مشتاقان فرار کنم!
    به طرف ایستگاه میرفتم که صدای سیاوش منو از حرکت باز داشت :
    _ خانم محجوب!
    به آرامی برگشتم و نگاهم توی چشمای مهربونش خیره موند . لحظاتی بعد گفت:
    _ میخواستم با شما صحبت کنم . البته اگه بشه!
    با تعجب پرسیدم :
    _ درباره ی چی ؟
    لبخند زنان گفت :
    _ بعدا میگم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    و به داخل اتاق رفت . ایستاده بوده و از خودم میپرسیدم:«یعنی میخواد چی بگه؟ درباره چه موضوعی می خواد با من صحبت بکنه؟» قلبم تو سینه مثل تبل میکوبید .
    _ کجایی دختر!؟حالت خوبه غزل؟
    سرم و بلند کردم و ستاره رو دیدم . پرسید:
    _ حالت خوبه؟!
    _ آره ... آره خوبم . چطور مگه؟
    _ هیچی . آخه تو این دنیا نبودی . بگو ببینم کجتها سیر می کردی؟
    خندیدم و گفتم :
    _ همونجایی که تو سیر میکردی .
    و به طرف ایستگاه رفتم . دنبالم اومد و گفت :
    _ ببینم نکنه برای تو هم خواستگار اومده؟
    _ نه بابا .
    روی صندلی نشستم و از داخل فلاسک برای خودم چایی ریختم . ستاره هم نشست و پرسید:
    _ امشب تو شیفتی؟
    _ آره
    خندید و گفت :
    _ مینا هم هست . امشب اون قدر حرف می زنه که سرسام می گیری .
    در همین لحظه دکتر شاهرخ به ما نزدیک شد و ما به احترام اون بلند شدیم .
    _ خسته نباشید . ببینم یه چایی برای من هم پیدا میشه!؟
    لبخند زنان گفتم :
    _ چرا که نه آقای دکتر .
    خندید و گفت :
    _ خیلی ممنونم خانم .
    بعد ادامه داد:
    _ پسرم قراره از خارج برگرده .
    _ چشمتون روشن . معلومه که خیلی خوشحالید .
    _ البته پسرم بعد از مدت ها به ایران بر میگرده .
    _ تبریک میگم . اگه بابا و مامان بفهمند خیلی خوشحال میشن .
    _ بله وقتی بهروز برگشت یه مهمونی میدیم که شما هم دعوتید .
    با خنده گفتم :
    _ ممنون اما به شرط سفارشی بودن !
    _ حتما دخترم .
    پس از رفتن دکتر ستاره گفت :
    _ خیلی شارژ بود .
    _ آره مگه نشنیدی که گفت پسرش بر میگرده .
    _ آره شنیدم . راستی غزل شما با دکتر رابطه خونوادگی دارید؟
    _ کم و بیش . راستش وقتی بچه بودم ... حتی تا همین چند سال پیش با دکتر و خونواده اش رفت و آمد زیادی داشتیم ؛ اما وقتی که پسرش از ایران رفت رابطه ی ما هم کم شد . نه به خاطر پسرشون بلکه به خاطر خانم شاهرخ . وقتی بهروز رفت اون دچار افسردگی شد و خیلی کم با کسی ارتباط داشت . پدرم و دکتر شاهرخ هنوز با هم در ارتباتند . مخصوصا از وقتی که من اینجا مشغول به کار شدم تماسشون بیشتر شده . حتی مادرم و خانم شاهرخ هم دوباره با هم ارتباط برقرار کردند . حالا چند سالی از افسردگی اون میگذره و حتما الان به خاطر بازگشت پسرش خیلی خوشحاله .
    _ غزل پسرشون خوبه؟
    _ ندیده عاشقش شدی؟!
    _ نه با حرفا می زنی ها !ما که به خواستگارمون بله رو گفتیم . واسه ی تو میپرسم!
    _ واسه من ؟
    _ آره مگه عیبی داره؟
    و خندید .
    _ نترس این قدرها بی عرضه نیستم که رو دستتون بمونم .
    هر دو خندیدیم و پس از ساعتی ستاره رفت و مینا اومد .
    شب وقتی که به اتاق سه رسیدم قلبم ناخودآگاه شروع به تپیدن کرد . وارد شدم و کیانوش گفت :
    _ به به وقت داروها هم که رسید!
    لبخندزنان گفتم :
    _ بله .
    داروهای سیاوش را با دستانی لرزان دادم . پرسید :
    _ قرص خواب که نیستند؟
    _ نه چطور مگه؟
    _ آخه امشب میخوام بیدار باشم!
    _ چرا خوابتون نمیبره؟
    _ نه اصلا .
    _ خب میخواهید براتون قرص خوا ...
    _ نه نه متشکرم . آه ...!
    با آهی که کشید انگار قلبم فشرده شد . دوست نداشتم اونو ناراحت ببینم .
    با نگرانی پرسیدم:
    _ شما خوبید؟!
    نگاهم کرد و لبخند زنان گفت :
    _ بله اصلا نگرون نباشید، خوبم .
    احساس کردم میدونه بهش علاقه دارم . به خاطر همین با خونسردی گفتم :
    _ نگرون نیستم . خیالتون راحت .
    نگاهش کردم و اون با تعجب پرسید :
    _ واقعا؟
    _ چی واقعا؟!
    _ نگران نیستید ...
    لبخندی زده و گفتم :
    _ نگران سلامتی شما هستم نه نگران خودتون!
    زیر لب با حالتی خشمگین گفت:
    _ سلامتی من به خودم مربوطه .
    _ چیزی فرمودید؟!
    _ نخیر فقط اینکه ... اینکه ...
    _ اینکه چی؟
    با عصبانیت گفت :
    _ هیچی .
    و روشو از من برگردوند! لبخندی موزیانه زده و به کیانوش گفتم :
    _ مثل اینکه دوستتون خیلی عصبی تشریف دارند .
    اون در جواب گفت :
    _ عصبی نیست عصبیش میکنند .
    و خندید .
    گفتم :
    _ به عنوان یه دوست خوب و یا یه هم اتاق خوب مواظبش باشین امشب براش اتفاقی نیفته . آخه ...
    نگاهم رو به سیاوش که با حالت قهر به طرف دیگری نگاه میکرد دوختم و ادامه دادم :
    _ آخه خیلی وجودشون برامون با ارزشه .
    خواستم از اتاق خارج بشم که کیانوش گفت :
    _ همین رو میخواست بفهمه که فهمید!
    با تعجب برگشتم و گفتم :
    _ منظورت چیه؟
    خندید و گفت :
    _ از خودش بپرسید .
    و دراز کشید و سرش رو با ملحفه پوشوند! به سیاوش نگاه کردم . با خنده نگاهم میکرد . گفت :
    _ متشکرم !
    _ بابت چی؟
    _ دوباره بازی درنیار خانم پرستار اعتراف کردی .
    _ به چی؟!
    _ ای بابا خب به ... به
    _ چرا شما همیشه حرف ها و جمله هاتون نیمه کارس؟!
    _ برای اینکه چشمات نمیذارن!
    _ چشمهای من؟! مگه این چشمای بیچاره چی کار میکنند که نمیذارند شما حرفتون رو بزنید؟!
    _ هیچی مثل تیر قلبمو نشونه میگرند!
    و باز به سوی دیگر نگاه کرد .
    متعجب نگاهش کردم ، اما توی دلم ذوق زده بودم . لبخندی زدم و گفتم :
    _ نمی دونستم چشمام تفنگند!
    با تعجب پرسید :
    _ تفنگ؟!
    _ خب آره خودت گفتی قلبت رو نشونه میگیرند! نگفتی؟!
    لبخندی زد و گفت :
    _ می ترسم قلبم رو زخمی کنند .
    خندیدم و با حالتی شرمگین گفتم :
    _ نترس . تیرهای تفنگ چشمام مشقی اند نه واقعی!
    در این لحظه کیانوش سرش رو از زیر ملحفه بیرون آورد و با خنده گفت :
    _ خیلی باحالی خانم پرستار خوشم اومد .
    و به سیاوش نگاه کرد و گفت :
    _ ا... ببخشید یادم نبود که باید تا آخرش سرم رو زیر ملحفه نگه می داشتم!
    به من نگاه کرد و گفت :
    _ زودتر سرم رو بدزدم که تیرها بهش اصابت نکنند .
    و با خنده ملحفه رو روی سرش کشید . موقع رفتن نگاهش کردم و گفتم :
    _ شب به خیر .
    لبخندی شیرین تحویلم داد و گفت :
    _ ممنون شب تو هم بخیر ملکه قلبم .
    دراز کشید و چشمانش رو بست و من با هیجان از اتاق خارج شدم . قلبم به شدت میتپید و دستام میلرزید . اما این لرز لرزش عشق بود . اون به من گفت:«ملکه قلبم» گفت که نگاهم مثل تیر قلبش رو نشونه میگیره . همون طور که نگاه اون قلب عاشقم رو زخمی کرده بود ، آه خدایا چقدر خوشحال بودم . به طرف ایستگاه رفتم . مینا پرسید :
    _ چایی بریزم؟
    لبخند زنان گفتم :
    _ هر کاری دوست داری بکن مینا جون . آره بریز با هم بخوریم!
    خندید و با تعجب پرسید :
    _ چی شده؟ یه دفعه چقدر خوشحال شدی.
    _ نمیدونم همین طوری خوشحالم .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 3
    اون شب زیبا ترین شب زندگیم بود و هرگز فراموشش نکردم . صبح روز بعد شیفت کاریم تموم شد و من باید به خونه میرفتم . اما دوست داشتم بمونم و اونو ببینم، اما نمیتونستم . به خودم تلقین کردم که نباید زیاد به روی خودم بیارم چون نمیخواستم سیاوش فکر کنه که من عاشق سینه چاک اون شدم . در صورتی که اصل قضیه این بود که من واقعا عاشق اون بودم . وقتی میخواستم به خونه برم، ابتدا وارد اتاق اونا شدم . هر دو خواب بودند . به چهره ی سیاوش خیره شدم . مژگان بلند و تابدارش روی صورتش سایه انداخته بود . چقدر آروم نفس میکشید . به خودم اومدم و با لبخندی از اونجا خارج شدم . به خونه که رسیدم یه راست به اتاق خودم رفتم و خوابیدم . آخ که چقدر دلم میخواست ساعت ها زود بگذره و من بتونم به بیمارستان برگردم .
    ظهر سر میز ناهار بودیم که امیرحسین پرسید:
    _ از بیمارستان چه خبر؟
    لبخندزنان در جوابش گفتم :
    _ سلامتی خبر خاصی نیست چطور؟
    _ هیچی همینطوری پرسیدم! آخه تو اینقدر هولی که انگار از خونه فراری هستی!
    _ اما آدمای عاقل چنین فکری نمیکنن .
    _ من جدی گفتم غزل، چند روزیه که تو حال خودتی به اطرافت توجه نداری .
    _ به نظر تو اشکالی داره؟!
    _ نه اما دوست دارم مثل همیشه صدای خنده هات فضای خونه رو پر بکنه.
    _ تو لطف داری برادر عزیزم؛ اما باور کن مشغله های کاریم اون قدر زیاده که گاهی خودم رو هم فراموش میکنم چه برسه به محیط اطراف.
    در حالی که از سر میز بلند میشد با لبخندی موذیانه پرسید:
    _ مشغله کاری ... یا فکری عزیزم!؟
    با تعجب نگاهش کردم . از جا بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت . بلند شدم و گفتم :
    _ مامان دستتون درد نکنه . بذارید امروز من ظرف ها رو بشورم .
    _ نه عزیزم تو خسته ای برو استراحت کن خودم میشورم .
    _ ممنون مامان .
    سریع از آشپزخونه خارج شدم . امیرحسین روی کاناپه لمیده بود و خیره به پنجره نگاه میکرد . رفتم و روی کاناپه کنارش نشستم . حرکتی نکرد . گفتم :
    _ امیرحسین!
    بی آنکه نگاهم کنه گفت :
    _ جونم .
    _ میتونم یه سوال بپرسم ، یه سوال کوچیک .
    _ بپرس.
    _ منظورت از مشغله های فکری من چی بود؟
    نگاهم کرد و لبخند زنان گفت:
    _ هیچی .
    تو قبول کردی جواب بدی پس لطفا طفره نرو.
    _ آخه ازچی؟یه حرفی زدم گناه که نکردم .
    _ گناه کردی ، یه گناه بزرگ و من هرگز از گناه تو نمیگذرم!!
    _ تو که دختر مهربون و خوبی هستی پس حتما منو میبخشی .
    _ نه گناه تو نابخشودنیه .
    خندید و گفت :
    _ ای پرنسس زیبا مرا عفو کنید .
    لبخند زده و مقابلش نشستم روی زمین نشستم . اخلاق بدی داشتم تا زمانی که از مسئله ای سر در نمی آوردم راحت نمیشدم . دستانم را روی زانوان امیرحسین گذاشتم :
    _بگو دیگه .
    _ چی رو؟
    _ وای امیرحسین شوخی بسه جواب بده!
    _ باشه منظورم همون مشغله های کاری بود . همین!
    _ نه نمیتونم باور کنم چشمات داره داد میزنه که دروغ میگی!
    خندید و گفت :
    _ ا ، مگه چشمهای من تازگی دهن باز کرده؟!
    بلند شدم و گفتم :
    _ واقعا که ...
    به طرف اتاقم میرفتم که گفت :
    _ امروز صبح اومدم بیمارستان!
    برگشتم و گفتم :
    _ بیمارستان؟برای چی؟
    نگاهم کرد و گفت :
    _ خب اومدم دنبالت تا بیارمت خونه . فکر میکردم خسته ای و...
    _ اما من تو رو ندیدم .
    _ ولی من تو رو دیدم .
    _ اگه منو دیدی چرا نیومدی دنبالم؟
    _ آخه دلم نیومد خلوتت رو به هم بزنم!!!
    به طرف اتاقش میرفت که من سریع دست روی شونه اش گذاشتم و اونو به طرف خودم برگردوندم:
    _ منظورت چیه، کدوم خلوت؟
    لبخندی زد و گفت :
    _ همون هایی که چشمهای خوشگلت رو خیره کرده بود . همون خلوت که تو دنیای امروزی ما بهش میگن خلوت عشق!
    به اتاقش رفت و در رو بست . دهانم باز مونده بود .
    یعنی چه؟ منظورش چی بود؟ صبح اومده بیمارستان و... حالا فهمیدم . حتما زمانی که تو اتاق سیاوش بودم . بهش نگاه میکردم منو دیده و ... پس چرا من اونو ندیدم . خدایا عجب مکافاتی!
    وارد اتاقش شدم . روی تختش دراز کشیده بود . نگاهم کرد و گفتم :
    _ تو رو خدا حرف بزن .
    بلند شد و نشست .
    _ خیلی خب بشین تا تعریف کنم.
    روی صندلی نشستم و اون گفت :
    _ صبح اومدم تو رو برسونم خونه و از اون طرف برم دانشگاه! لطفا حرفی نزن تا من همه چیز رو تعریف بکنم . رفتم محل کارت خانم یعقوبی رو دیدم . سراغت رو گرفتم و گفتند چند دقیقه پیش رفتی . تعجب کردم که چرا ندیدمت . داشتم از راهرو رد میشدم که چشمم به تو افتاد . و اتاق بودی . چنان محو تماشا بودی که من تعجب کردم . آروم ... خیلی آروم وارد شدم و تقریبا میشه گفت کنارت بودم . نقطه ی نگاهت رو تعقیب کردم تا اینکه نگاهم افتادبه ... چهره ی یک مرد جوان زیبا . تو چنان نگاهش میکردی که گویی سالها بود که میشناختیش . نگاهت برق خاصی داشت و لبخند محو لبانت واقعا تماشایی بود . اون قدر غرق بودی که متوجه من نشدی . من هم موندن رو جایز ندونستم و اومدم .
    سکوت کرد و من هم در سکوت نگاهش کردم . لبخندی زد و گفت :
    _ حالا راضی شدی؟
    سرم رو پایین انداختم . چی داشتم که بگم . هنوز عاشق نشده ساز و دهل عاشقی ام عالم رو خبردار کرده بود . آهی کشیئم . امیرحسین گفت :
    _ چرا آه میکشی . تو باید خوشحال باشی .
    نگاهش کردم ، گفت :
    _ تبریک میگم لطفا شیرینی ما یادت نره!
    _ من کار بدی کرده ام؟
    _ نه . چرا فکر میکنی کار بدی کرده ای؟ عاشقی کار بدی نیست . تازه من به کسی که تو عاشقش شدی حسودیم میشه .
    و خندید . به طرفش رفتم و گفتم :
    _ امیرحسین...
    _ جونم ... ببین غزل این طوری اخم نکن . مطمئن باش من رازدار خوبی ام . عشق تو نسبت به او پسر خوشبخت ... مثل یه راز توی قلبم باقی میمونه . قول مردونه میدم .
    لبخند زدم . دلم آروم شده بود . امیرحسین چنان آروم و مطمئن حرف میزد که من دیگه ترس و اضطراب نداشتم .
    _ امیرحسین تو ... از دستم عصبانی نیستی؟
    _ نه عزیزم . حالا لطفا تنهام بزار . میخوام استراحت کنم .
    اشکی که نگاهش رو شفاف کرده بود ندیدم . در اون لحظه تنها به شادی خودم فکر میکردم . چون حس میکردم حالا یه همراز دارم . برادری خوب که از مکنونات قلبی ام آگاهه. برادر...! اون قدر تو این حس خوب غرق بودم که حتی نپرسیدم امیرحسین اگه دانشگاه نرفتی پس کجا رفتی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شب وقتی دور هم جمع بودیم پدرم با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
    _ چه خبر گلم؟
    _ از بیمارستان پدر جون؟
    _ آره دیگه.
    با خوشحالی خندیدم و گفتم :
    _ خبر خاصی نیست جز اینکه من به شغلم خیلی خیلی علاقه دارم .
    مادر لبخندزنان گفت:
    _ خوش به حال شغلت!
    _ مسلما شما رو از کارم بیشتر دوست دارم .
    لبخندی مهربان به رویم زد .
    پدر گفت:
    _ شاهرخ با من تماس گرفته بود میگفت قراره پسرش برگرده.
    _ بله من هم میدونم . دکتر تو بیمارستان به من هم گفت قراره پسرش برگرده و به همین مناسبت میخواد مهمونی ترتیب بده . ما هم دعوتیم .
    مادر گفت:
    _ حالا دیگه خانم شاهرخ حالش بهتر میشه حتما خیلی خوشحاله .
    _ معلومه! مادر یادتونه وقتی بهروز رفت خارج اون بیچاره چطور از پا افتاد . باور نکردنی بود .
    پدر با خنده گفت :
    _ درسته . مادر بهروز خیلی به اون علاقه داره . جون این مادر به یک دونه پسرش بنده . شنیدم شاهرخ میگفت همسرش برای بهروز از همه جا بی خبر حسابی نقشه کشیده .
    مادر با تعجب گفت:
    _ منظورت چیه؟
    _ هیچی خانم . مثل اینکه خانم شاهرخ میخواد یکی از دخترانی رو که بهروز در جشن انتخاب میکنه براش خواستگاری کنه . با یک تیر دو نشان میزنه . هم مهمونی ورود اون و هم انتخاب یه همسر مناسب براش .
    گفتم:
    _ این خانم شاهرخ هم چقدر هوله! شده حکایت قضیه«سیندرلا» و کفش های بلورین!
    مادر پرسید:
    _ چرا مگه بده که میخواد برای پسرش زن بگیره؟
    _ نه مادر؛ اما حداقل بزاره اون از راه برسه، عرق تنش خشک بشه بعد .
    _ هرچه زودتر باشه بهتره. مام باید برای این آقا پسر خودمون یه فکری بکنیم .
    لبخند زنان به امیرحسین که سکوت کرده بود نگاه کردم . گفتم:
    _ درسته . باید برای داداشی من هم فکری بکنیم . چه معنی داره که حالا حالاها عزب باشه!
    و خندیدم .
    نگاهم کرد و گفت :
    _ لطفا افکارت رو برای خودت نگه دار . من زن نمیخوام .
    پدر گفت :
    _ چرا پسرم؟نکنه منو دیدی ترسیدی و این تصمیم رو گرفتی!
    مادر پرسید:
    _ وا! مگه تو چته؟!
    پدر خندید و گفت :
    _ هیچی فقط یه زن خوب دارم .
    من با خنده گفتم :
    _ پدر جون چقدر شما ماشاالله شجاعید .
    _ دیدی که نمیشه حرفی زد . اوضاع تو خط قرمز بود .
    به شوخی پدر خندیدم . رو به امیرحسین کردم و پرسیدم :
    _ تو چرا ساکتی؟ نمیخوای حرفی بزنی؟
    _ خب دارم به حرف های شما گوش میدم . مگه بده؟!
    _ بد نیست؛اما خوب هم نیست . نکنه از ازدواج میترسی . اما نکرون نباشی ها خودم دختری رو برات انتخاب میکنم که کیف کنی . ناراحت نباش .
    بلند شد و گفت:
    _ ممنون نیاز ندارم . شب همگی بخیر .
    و به اتاقش رفت . مادر پرسید:
    _ چرا ناراحت بود ؟
    _ نمیدونم . من که تا حالا امیرحسین رو این طوری ندیده بودم .
    شب رو با این فکر که فردا میتونم سیاوش رو ببینم آروم و راحت خوابیدم .
    روز بعد با خوشحالی وارد بیمارستان شدم . تو ایستگاه مینا رو با یکی از پرستاران بخش 4 دیدم . احوالپرسی کردیم و بعد از تعویض لباسم به اتاق ها سر زدم . وقتی به اتاق سه رسیدم قلبم تپش خودش رو شروع کرد . پشت در نفسی کشیده و بعد وارد شدم .
    _ سلام آقایون . صبحتون بخیر.
    سیاوش با دیدنم نگاه پر برق و جذابش رو به نگاهم دوخت و هیجان زده گفت :
    _ سلام خانم . چه عجب . تو که منو کشتی! بی خداحافظی گذاشتی رفتی؟!
    کیانوش لبخندزنان گفت :
    _ سلام خانم پرستار . صبح شما هم بخیر . خوب شد که اومدید چون این آقا سیا دیگه داشت منو دیوونه میکرد .
    _ کار خیلی بدی میکردن!
    سیاوش با لحن خاصی که دلم رو تو سینه می لرزوند گفت :
    _ اما برای این کار بدی که انجام میدادم هم دلیل داشتم هم اجازه .
    _ اولا چه دلیلی و ثانیا به چه اجازه ای؟
    لبخند زنان گفت :
    _ دلیلم این بود که چون خودم دیوونه بودم نمیتونستم آدم عاقلی رو تحمل بکنم . ثیا خود شما به من اجازه داده بودید سرکارخانم .
    با تعجب گفتم :
    _ من؟! کی و چه وقت چنین اجازه ای دادم؟
    _ خوب شما از من دفاع کردید من هم پررو شدم .
    کیانوش به شوخی گفت :
    _ بابا خسته شدم با من هم حرف بزنید .
    خندیدم و گفتم :
    _ نگرون نباشید من دیگه دارم میرم حالا میتونید با دوستتون صحبت بکنید .
    سیاوش گفت :
    _ کجا میخوای بری. هنوز نیومده میری؟
    لبخندزنان نگاهش کردم و گفتم :
    _ جناب راد من که نمیتونم بیام تو این اتاق و به شما نگاه کنم . من کارهای دیگه ای هم دارم .
    با حالت قهر گفت :
    _ اولا جناب راد اسم داره و شما هم این قدر راد راد نکنید . ثانیا شما پرستار مخصوص من هستید و باید اینجا باشید .
    خندیدم و به کیانوش نگاه کردم . ب خنده گفت :
    _ تا حالا سابقه نداشته این طوری با دختری حرف بزنه . چه قدر دوستتون داره خوش به حالتون .
    _ چه از خود راضی!
    خواستم از اتاق خارج بشم که سیاوش گفت :
    _ خانم پرستار .
    بدون اینکه برگردم به تقلید از خودش گفتم :
    _ اولا خانم پرستار اسم دارند و شما هم انقدر پرستار پرستار نکنید . در ثانی یک کمی هم مهربون تر باشید . فعلا با اجازه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    و رفتم . به سایر اتاقها هم سری زدم . توی راه رو با دکتر شمس برخورد کردم . با هم همگام شدیم . پرسید:
    _ از دو تا شیطون اتاق سه چه خبر ؟
    _ خبر خاصی نیست . پسرای خوبی شده اند .
    خندید و گفت :
    _ چه خوب باشند چه بد دیگه فرقی نمیکنه !
    با تعجب پرسیدم :
    _ چطور؟
    _ قراره مرخص بشن . الان هم برای معاینه آخر اون جا می رم .
    ایستادم و پرسیئم:
    _ مرخصشون میکنید؟!
    برگشت و گفت :
    _ بله چیزی شده؟
    _ نه نه . فقط کمی تعجب کردم . فکر میکردم زودتر از این ها مرخص بشند .
    خندید و گفت :
    _ معلومه که شما هم از دستشون خسته شدید .
    سرم رو پایین انداختم . دکتر افشار از مقابل داشت می آمد :
    _ سلام جناب شمس!
    _ سلام افشار. چطوری؟
    مشغول گپ زدن بودند که گفتم :
    _ دکتر شمس من میرم اتاق سه شما هم بیاین .
    _ باشه ، حتما .
    افشار گفت :
    _ معذرت میخوام خانم محجوب سلام!
    بدون نگاه جواب سلامش رو دادم و رفتم . ناراحت شده بودم . انگاری که تمام غم های عالم رو تو دلم ریخته بودند . چرا باید به این زودی مرخص بشند! اصلا چرا باید سیاوش از این جا بره؟ با خودم کلنجار می رفتم و اون قدر تو اندوه خودم غرق بودم که وقتی سرم رو بلند کردم خودم رو تو اتاق دیدم که اون دو تا با تعجب نگاهم میکنند . کیانوش پرسید:
    _ اتفاقی افتاده خانم پرستار؟
    با حالت بغض گفتم :
    _ نه چیزی نشده .
    نفس بلندی کشیدم و لبخند زنان گفتم :
    _ یه خبر براتون دارم .
    سیاوش پرسید :
    _ خوبه یا بد؟
    نگاهش کردم :
    _ خیلی خوبه و مطمئنم خوشحال میشید .
    _ خب چیه؟
    _ شما دو نفر ...امروز مرخص می شید .
    هر دو به یک باره پرسیدند :
    _ چی؟ مرخص میشیم؟!
    _ خب آره . مگه عیبی داره؟باید خوشحال باشید .
    کیانوش گفت :
    _ من که خیلی خوشحالم . تو چی سیا ... آخ! تو حتما خیلی ناراحت میشی .
    _ جناب راد ... آه ببخشید یادم رفت که شما اسم دارید! سیاوش خان شما خوشحال نیستید؟
    نگاهم کرد و پرسید:
    _ تو خیلی خوشحالی؟!
    برای اینکه حرصش رو در بیارم ذوق زده گفتم :
    _ خب آره . خیلی!!
    _ واقعا که ... منو باش که فکر کردم ناراحتی؟
    _ ا! چرا این فکرو کردی . دلیل خاصی داره؟
    پرسید :
    یعنی تو ... اصلا ناراحت نیستی؟
    _ خب نه . چرا ناراحت باشم؟
    با صدای بلند گفت :
    _ برای اینکه من دارم می رم !
    خندیدم و گفتم :
    _ رفتنی باید بره . دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .
    با صدایی بلند تر گفت :
    _ داری اعصابم رو خورد میکنی ها!
    خندیدم و پرسیدم :
    _ چرا؟ من که کار بدی نکردم .
    به کیانوش نگاه کردم و ادامه دادم :
    _ مثل اینکه دوست شما کمی ناراحتی اعصاب داره ها . یادت باشه که بعدا اونو پیش یه روانپزشک ببری.
    کیانوش در حالی که میخندید گفت:
    _ چشم حتما یادم نمیره .
    سیاوش گفت :
    _ آخه تو چرا این قدر رفتارت متغیره.
    _ من که همیشه همینطورم . آقای چاوشی من فرق کرده ام ؟
    _ نه . فکر نکنم خانم پرستار .
    _ تو لطفا خفه شو کیا ... واسه ی من بلبل زبون شده!
    کیانوش با خنده گفت :
    _ آخه دیوونه چرا این طوری میکنی . مرخص بشیم که راحت تری .
    _ راحت تری یعنی چه ؟
    _ از این نظر که میتونی به راحتی هر جایی که خواستی ایشون رو ببینی و باهاش صحبت کنی .
    پرسیدم:
    _ ایشون کی هستند آقای چاوشی؟
    با خنده گفت :
    _ ایشون یعنی دوم شخص جمع دیگه خانم پرستار .خندیدم و در این لحظه دکتر شمس وارد شد :
    _ چطورید بچه ها . اخم ها رو ببین !
    لبخند زنان گفتم :
    _ دکتر مثل اینکه خیلی به آقایون خوش گذشته چون ناراحت رفتنشون هستند .
    _ به قول دکتر افشار با وجود پرستارایی مثل شما باید هم ناراحت باشند که دارند میرند .
    سرم رو به زیر انداختم و سیاوش پرسید:
    _دکتر افشار کیه؟
    نگاهش کردم . شمس در حالی که لبخندی بر لب داشت و مشغول معاینه گفت :
    _ دکتر جوان و فعال ماست .
    سیاوش نگاهم کرد و طعنه زنان گفت : دکتر جوان و فعال شما! بله صحیح .
    گفتم : دکتر زیاده ایشون هم یکی از اوناست .
    و کیانوش گفت :
    _ بله . حتما یکی از همین آق دکترهاست .
    اما سیاوش دست بردار نبود . با اخم نگاهم میکرد و با انگشت برام خط نشون می کشید . خنده ام گرفته بود و اون بیشتر حرص میخورد .
    دکتر گفت :
    _ امروز شما مرخص میشید و به سلامتی تشریف می برید .
    کیانوش گفت :
    _ دست و پنجه ات درد نکنه آق دکتر . دیگه داشتیم روی این تخت می پوسیدیم .
    _ پس به خاطر رفتن خوشحالید!
    _ بله که هستم آق دکتر . باید باشم . مگه نه سیا ...
    سیاوش سکوت کرده بود . دکتر گفت :
    _ خب دیگه امروز میتونید با خونواده تون تشریف ببرید منزل . به سلامت .
    با خنده از اتاق خارج شد . من نیز قصد رفتن داشتم که سیاوش گفت :
    _ صبر کن . بیا اینجا ببینم!
    با تعجب کنارش رفتم و گفتم :
    _ بله . امری بود؟!
    _ افشار کیه؟
    _ ای بابا ! گفتم که یه دکتر با شور و حال، شاعر مسلک و عاشق پیشه!
    می دونستم با این حرف آزارش میدم ؛ اما دست خودم نبود .
    کیانوش با خنده گفت :
    _ تازگی ها خیلی حساس شده . میترسم کار دست خودش بده .
    گفتم :
    _ این دیگه مشکل خودشونه .
    خواستم برم که سیاوش دوباره گفت :
    _ صبر کن .
    برگشتم و پرسیدم :
    _ بله؟ باز هم میخوای دعوام کنی؟
    لبخندی زیبا به رویم زد و با لحنی خاص گفت :
    _ خیلی دوستت دارم !!
    ماتم برد . کیانوش زد زیر خنده و من سریع از اتاق خارج شدم . جمله اش مثل تیر خورد وسط قلبم . چقدر جمله اش برای من لذتبخش بود . تک تک کلماتش بوی عشق رو به همراه داشت . بوی وفا و صفا و ... و من چقدر از شنیدن این جمله از زبون سیاوش هیجان زده شدم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقت ملاقات ، خونواده هردو اومده بودند . این بار کیمیا - خواهر کیانوش - هم همراهشون بود در دل آه می کشیدم چون وقت رفتن ، سیاوش من رو هم با خودشون می بردند و این خیلی برام سخت بود . اون میرفت و من می موندم . اون می رفت و نمیدونستم که آیا دوباره برمیگرده و آیا من دوباره گرمی نگاه مهربونشو حس میکنم .
    وارد اتاق شدم . در ظاهر خودم رو شاداب نشون دادم . در جواب سلامم به گرمی به رویم لبخند زده و پاسخم رو داند . سهیلا کنارم ایستاد و کیمیا رو به من معرفی کرد و کیمیا با تحسین نگاهم کرد .
    _ چقدر زیبا و دوست داشتنیه!
    کیانوش گفت :
    _ کیمیا جون گول این ظاهر زیبا و مهربون رو نخوری ها1 نمیدونی این خانم پرستار به ظاهر مهربون چه ها که با ما نکرده!
    و خندید .
    با تعجب پرسیدم :
    _ منظورتون منم آقای چاوشی مگه چکارتون کردم؟
    _ هیچی! فقط رفیق دوست داشتنیه منو دیوونه کردید .
    سیامک گفت :
    _ کیانوش جون ، سیا از اول هم دیوونه بود .
    همه خندیدند و کیانوش در جواب گفت :
    _ نچ نچ نچ . نمیدونی سیامک اون به سر حد جنون رسیده امروز نزدیک بود دکتر شمس بیچاره رو خفه کنه چون گفته بود دکتر افشار بیچاره به خانم پرستار نگاه کرده! وای وای نمیدونی . نزدیک بود بعد از دکتر خانم پرستار زیبا و مهربون ما رو هم خفه کنه!
    شرمگین سرم رو به زیر افکندم و سیاوش گفت :
    _ بهتره زیاده روی نکنی . خوشمزگی بسه آقا کیا .
    سهیلا خندید و گفت :
    _ بابا ما خودمون خوب می دونیم که سیا با دیدن پرستار زیبای این بیمارستان کمی دیوونه شده ؛ اما دیگه بیشتر از این خجالت زده اش نکنید!
    به سهیلا نگاه کردم و گفتم :
    _ بهتره من دیگه برم . ببخشید .
    خانم راد گفت :
    _ کجا دخترم . تا حرف به جاهای قشنگ می رسه تو میخوای بری؟!
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
    _ جاهای قشنگ؟!
    سیاوش گفت :
    _ مامان اذیتش نکن!
    همه خندیدند . پدرش گفت :
    _ نترس پسرم . شوخی میکنیم!
    کیمیا گفت :
    _ سیاوش خان می ترسند خانم پرستار برنجه و دیگه بر نگرده .
    و سیامک گفت :
    _ نترس سیا جون . خانم پرستار جایی رو نداره بره .
    از شرم و خجالت داشتم آب می شدم . دلم میخواست برم بیرون و نفسی بکشم ، اما نمیشد . سیاوش لباس هاش رو پوشیده بود و چنان زیبا شده بود که دلم نمیخواست چشم از صورتش بردارم ، اما نمیشد . خجالت میکشیدم نگاهش کنم؛ اما اون بدون هیچ شرمی نگاهم می کرد . یعنی همه نگاهم می کردند و من زیر خط مستقیم و مشتاق نگاهشون قادر به نفس کشیدن نبودم .
    کیمیا پرسید :
    _ شما چرا ساکتید خانم محجوب؟
    _ از گفته های شما فیض می برم !
    کیانوش گفت :
    _ اما ما دوست داریم از گفته های شما فیض ببریم نه شما از گفته های ما!
    _ آقای چاوشی بهتره آماده بشید چون باید برید .
    _ درسته . مثل اینکه خیلی عجله داری ما بریم یا شاید عجله داری که فقط من برم .
    لبخند زنان گفتم :
    _ اختیار دارید بنده نه عجله ای دارو و ... نه اصراری .
    سیاوش پرسید :
    _ مامان نمیشه من همینجا بمونم؟
    _ نه عزیزم . حالا تحمل کن به وقتش!
    سهیلا گفت :
    _ آره داداش جون نترس . خانم محجوب قول میدند که منتظر تو بمونند!
    متعجب به سهیلا نگاه کردم و سیامک گفت :
    _ خانم محجوب خونواده ی ما همیشه همینطوری اند . رک حرفشون رو میزنند . شما هم دیگه عضوی از مایید .
    با دهنی باز به سیامک چشم دوختم . خانم راد دستم رو گرفت و گفت :
    _ تو خوشگله تنها کسی هستی که دل پسر منو برده ای . بنابر این میخوام تو رو برای سیاوش خواستگاری بکنم . موافقی عزیزم؟
    این طوریش رو دیگه ندیده بودم . دیگه داشتم از خجالت از پا در میومدم . راستش هیجان زده شده بودم . قلبم به شدت میزد و من میترسیدم که اونا صدای قلبم رو بشنوند .
    سهیلا گفت :
    _ تو رو خدا حرف یزن . آره یا ... آره؟
    چشمم به سیاوش افتاد که لبخند زنان و مشتاقانه نظاره گر بود با دیدن اون آروم شدم . لبخند بر لبانم نشست و سهیلا و کیمیا و سیامک و کیانوش یک صدا هورا کشیدند!
    در این لحظه افشار و ستاره و مینا با تعجب وارد اتاق شدند . افشار پرسید :
    _ عذر میخوام اتفاقی افتاده؟
    به افشار نگاه کردم و برای این که کسی به موضوع پی نبره گفتم :
    _ نه نه دکتر افشار فقط یه شوک بود . همین!
    لبخند زنان پرسید :
    _ شوک؟!برای کی خانم محجوب؟
    سیاوش به افشار نگاه کرد و با طعنه پرسید :
    _ پس جناب افشار ، دکتر جوون و فعال بیمارستان شما هستید؟
    افشار به اون نگاهی کرد و گفت :
    _ بله . با اجازه تون . مشکلی هست ؟
    _ خیر فقط خیلی تعریف شما رو شنیدم . دکتر شاعر مسلک جوان و فعال ...!!
    از طرز نگاه و گفتار سیاوش ترسیدم . گفتم :
    _ دکتر سیاوش خان ... یعنی آقای راد خیلی مایل بودند که شما رو ببینند!
    دکتر با تعجب پرسید :
    _ منو؟!
    سیاوش نگاهم کرد و گفت :
    _ ببینم من کی ...
    _ سیا... یعنی آقای راد خواهش میکنم . مگه شما نبودید که می گفتید ای کاش دکتر افشار ، پزشک جوان و فعال رو می دیدم!!
    و با چشم و ابرو از اون خواستم ادامه نده . برام لبخندی زد و گفت :
    _ اوه بله بله! من مایل بودم دکتر افشار رو ببینم .
    کیانوش با خنده زیر لب به آرومی گفت :
    _ البته بالای دار.
    کیمیا، سهیلا و سیامک که شنیده بودند به زحمت خنده شون رو مهار کردند . مینا رو به افشار گفت :
    _ دکتر قرار بود بریم آزمایشگاه .
    _ بله بله درسته . با اجازه همگی ... راستی خانم محجوب من میتونم بعدا با شما صحبت کنم؟
    تا خواستم حرفی بزنم سیاوش با خشم پرسید :
    _ راجع به چی؟!
    و سهیلا گفت :
    _ خب داداش من و کیمیا که گفتیم میخواهیم بریم موزه . درباره ی اون صحبت بکنیم .
    با نگاه از سهیلا تشکر کردم ، اما سیاوش دست بردار نبود . گفت :
    _ آقای افشار درباره ی چی میخواهید صحبت کنید ؟
    از ترس لبم رو گاز گرفتم . افشار با تعجب به اون نگاه کرد .
    _ اما من نمیخوام با شما صحبت بکنم .
    کیانوش گفت :
    _ دکتر جان ببخشید . ایشون فکر کردند میخواهید با اون صحبت کنید . خب دیگه خداحافظ!
    ستاره میخندید و مینا و افشار متعجب بودند . با رفتن اونا وجود دیگران رو نادیده گرفتم و خطاب به سیاوش گفتم :
    _ آبروم رو بردی . تو که می بینی اون چقدر مودبه . چرا این طوری کردی؟
    سیاوش لبخند زنان نگاهم کرد و گفت :
    _ خب دوست نداشتم باهات حرف بزنه .
    بقیه میخندیدند و خانم راد گفت :
    _ امان از دست این پسر .
    شرمگین سرم رو به زیر افکندم و گفتم :
    _ با اجازه من دیگه میرم .
    سیاوش پرسید :
    _ کجا میری؟
    به آرومی غریدم :
    _ کیرم حلوا بپزم!!
    کیانوش گفت :
    _ حلوا؟ مگه کسی مرده؟!!
    گفتم :
    _ بله قراره بمیره ...
    سهیلا با خنده گفت :
    _ داداش جون کم این خانم پرستار رو اذیت کن . جواب رد میده ها .
    خندیدند و من بیشتر خجالت کشیدم . خانم راد گفت :
    _ عزیزم به دل نگیر . منظوری نداره . خب تقصیر اون صورت خوشگلته که هر مردی رو حسود و حساس میکنه .
    نگاهش کردم و گفتم :
    _ نمیدونستم! ممنون که گفتید .
    سیاوش جلو اومد و گفت :
    _حالا ناراحت نباش . خواهش میکنم .
    لبخند زد و ادامه داد :
    _ تا حالا از کسی معذرت خواهی نکرده ام ؛ اما این بار استثنائا به تو میگم که خانم پرستار عزیز ببخشید . معذرت میخوام . حالا آشتی!
    داغ شده بودم . به آرامی گفتم :
    _ امان از دست تو!
    خندید و با صدای بلند گفت :
    _ ما آشتی کردیم .
    سیامک گفت :
    _ نمیریم خونه؟
    گفتم : اگه با حساب داری تسویه کردید و دیگه کاری نمونده میتونید برید .
    سیاوش گفت :
    _ الان شیفت کاری تو هم تموم میشه پس بیا با ما بریم!
    نگاهش کردم و با تعجب گفتم :
    _ کجا بریم؟!
    خندید و گفت :
    _ حالا نمیبرمت خونمون نترس . میرسونمت خونه خودتون!
    و سهیلا با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید :
    _ این خیلی عالیه خانم محجوب!
    نگاهش کردم و گفتم :
    _ فعلا با اجازه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    و چنان سریع از اتاق خارج شدم که کسی نتونست مانعم بشه . به راستی تا به حال با چنین آدمایی رو به رو نشده بودم . چقدر راحت حرف میزدند . انگار من همین حالا جواب مثبت داده بودم که اینطور خودمونی حرف میزدند . این سیاوش دیوونه هم که اصلا خجالت نمیکشید .
    بعد از تعویض لباس به طرف ایستگاه رفتم و پست رو تحویل دادم کارم کمی طول کشید . مدتی گذشته بود که به قصد ترک بیمارستان راهی شدم . وقتی نگاهم به اتاق سه افتاد غصه دار شدم . خالی بود . حتی نشده بود که از سیاوش خداحافظی کنم . از کسی که برام از تمام دنیا ارزشمند تر بود . اون اولین کسی بود که حس میکردم تا این حد دوستش دارم .
    از بیمارستان خارج شدم و تا خواستم از خیابان بگذرم ناگهان اتومبیلی مقابل پایم ترمز کرد، وحشتزده به عقب پریدم و با خشم به اتومبیل نگاه کردم . تا خواستم حرفی بزنم راننده با خنده پیاده شد . خدای من! سیاوش بود با تعجب نگاهش کردم . خندید :
    _ چیه چرا این طوری نگاهم میکنی خانم ناز نازی قهر قهرو! لبخند بزن .
    با حرص گفتم :
    _ خجالت داره .
    _ چی؟ من که کار خلافی نکردم .
    _ نزدیک منو زیر بگیری .
    _ من؟ ا ... خانم چرا تهمت میزنی . من بیچاره رفتم خونه ماشین رو ورداشتم و برق آسا اومدم این جا که حداقل با عشقم خداحافظی کنم!
    خنده ام گرفته بود ، اما خودم رو کنترل کردم و گفتم :
    _ عشقمون نیازی به خداحافظی نداشت .
    دلم میخواست صبر میکردم و باهاش حرف میزدم اما غرورم اجازه نمیداد . دلم نمیخواست در مقابل اون ابراز احساسات کنم . در مقابل سیاوش خلع صلاح بودم ، اما با این حال سعی می کردم با هزار بار جون کندن رفتارم رو عادی نشون بدم . بدون توجه به اون به طرف دیگر خیابون رفتم . فریاد زد :
    _ کجا میری؟ میخوام برسونمت .
    جوابی ندادم . منتظر تاکسی ایستاده بودم . اتومبیل ها بوق میزدند اما من عمدا ایستاده بودم و حرکتی نمیکردم . دلم نمیخواست به این زودی برم اما باید بر احساسم غلبه میکردم . اونم به ماشین تکیه زده بود و به من نگاه میکرد . معلوم بود میخواد ظاهرش رو خونسرد نشون بده .
    بالاخره سوار تاکسی شدم و اون چنان با تعجب نگاهم کرد که خنده ام گرفت . وقتی به خونه رسیدم از کار خودم پشیمون شدم . من سیاوش رو دوست داشتم ؛ اما این غرور لعنتی نمیذاشت ابرازش کنم ...
    شب با امیرحسین به اتاقش رفتم و با ذوق تمام ماجرا رو براش تعریف کردم اون فقط در سکوت گوش میکرد . در آخر گفتم :
    _ اما امیرحسین من دیگه تو بیمارستان سیاوش رو نمیبینم .
    و اون در جوابم گفت :
    _ بهتر!
    با تعجب پرسیدم :
    _ منظورت از بهتر چی بود ؟!
    _ هیچی هیچی! فقط این که میتونی از این به بعد با خیال راحت کارت رو انجام بدی!
    با ناراحتی گفتم :
    _ اما دیگه خیالم راحت نیست . امیرحسین من دیگه اونو نمیبینم .
    با بی حوصلگی بلند شد و گفت :
    _ خب میگی چیکار بکنم؟ آخه عزیزم اگه اون تو رو دوست داشته باشه میاد و بهت سر میزنه .
    گفتم :
    _ آره درسته . حتما میاد . یعنی باید بیاد . و گرنه من میمیرم!
    بلند شدم و ادامه دادم :
    _ حالا بیا بریم شام بخوریم .
    _ من اشتها ندارم .
    _ برای چی . نکنه مریضی .
    _ نه مریض نیستم . تو برو . میخوام تنها باشم .
    با تعجب نگاهش کردم و بیرون اومدم . رفتا امیرحسین تغییر کرده بود . هرروز بی اشتها تر از روز پیش میشد و رنگ و رویش پریده تر از قبل . پدر و مادر نگرون حالش بودند و از اون میخواستند که به پزشک مراجعه کنه اما اون میگفت حالش خوبه و به پزشک نیاز نداره . احساس میکردم امیر بیمار جسمی نبود بلکه روحا بیمار بود و این باعث میشد که جسمش هم بیمار شه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/