و رفتم . به سایر اتاقها هم سری زدم . توی راه رو با دکتر شمس برخورد کردم . با هم همگام شدیم . پرسید:
_ از دو تا شیطون اتاق سه چه خبر ؟
_ خبر خاصی نیست . پسرای خوبی شده اند .
خندید و گفت :
_ چه خوب باشند چه بد دیگه فرقی نمیکنه !
با تعجب پرسیدم :
_ چطور؟
_ قراره مرخص بشن . الان هم برای معاینه آخر اون جا می رم .
ایستادم و پرسیئم:
_ مرخصشون میکنید؟!
برگشت و گفت :
_ بله چیزی شده؟
_ نه نه . فقط کمی تعجب کردم . فکر میکردم زودتر از این ها مرخص بشند .
خندید و گفت :
_ معلومه که شما هم از دستشون خسته شدید .
سرم رو پایین انداختم . دکتر افشار از مقابل داشت می آمد :
_ سلام جناب شمس!
_ سلام افشار. چطوری؟
مشغول گپ زدن بودند که گفتم :
_ دکتر شمس من میرم اتاق سه شما هم بیاین .
_ باشه ، حتما .
افشار گفت :
_ معذرت میخوام خانم محجوب سلام!
بدون نگاه جواب سلامش رو دادم و رفتم . ناراحت شده بودم . انگاری که تمام غم های عالم رو تو دلم ریخته بودند . چرا باید به این زودی مرخص بشند! اصلا چرا باید سیاوش از این جا بره؟ با خودم کلنجار می رفتم و اون قدر تو اندوه خودم غرق بودم که وقتی سرم رو بلند کردم خودم رو تو اتاق دیدم که اون دو تا با تعجب نگاهم میکنند . کیانوش پرسید:
_ اتفاقی افتاده خانم پرستار؟
با حالت بغض گفتم :
_ نه چیزی نشده .
نفس بلندی کشیدم و لبخند زنان گفتم :
_ یه خبر براتون دارم .
سیاوش پرسید :
_ خوبه یا بد؟
نگاهش کردم :
_ خیلی خوبه و مطمئنم خوشحال میشید .
_ خب چیه؟
_ شما دو نفر ...امروز مرخص می شید .
هر دو به یک باره پرسیدند :
_ چی؟ مرخص میشیم؟!
_ خب آره . مگه عیبی داره؟باید خوشحال باشید .
کیانوش گفت :
_ من که خیلی خوشحالم . تو چی سیا ... آخ! تو حتما خیلی ناراحت میشی .
_ جناب راد ... آه ببخشید یادم رفت که شما اسم دارید! سیاوش خان شما خوشحال نیستید؟
نگاهم کرد و پرسید:
_ تو خیلی خوشحالی؟!
برای اینکه حرصش رو در بیارم ذوق زده گفتم :
_ خب آره . خیلی!!
_ واقعا که ... منو باش که فکر کردم ناراحتی؟
_ ا! چرا این فکرو کردی . دلیل خاصی داره؟
پرسید :
یعنی تو ... اصلا ناراحت نیستی؟
_ خب نه . چرا ناراحت باشم؟
با صدای بلند گفت :
_ برای اینکه من دارم می رم !
خندیدم و گفتم :
_ رفتنی باید بره . دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .
با صدایی بلند تر گفت :
_ داری اعصابم رو خورد میکنی ها!
خندیدم و پرسیدم :
_ چرا؟ من که کار بدی نکردم .
به کیانوش نگاه کردم و ادامه دادم :
_ مثل اینکه دوست شما کمی ناراحتی اعصاب داره ها . یادت باشه که بعدا اونو پیش یه روانپزشک ببری.
کیانوش در حالی که میخندید گفت:
_ چشم حتما یادم نمیره .
سیاوش گفت :
_ آخه تو چرا این قدر رفتارت متغیره.
_ من که همیشه همینطورم . آقای چاوشی من فرق کرده ام ؟
_ نه . فکر نکنم خانم پرستار .
_ تو لطفا خفه شو کیا ... واسه ی من بلبل زبون شده!
کیانوش با خنده گفت :
_ آخه دیوونه چرا این طوری میکنی . مرخص بشیم که راحت تری .
_ راحت تری یعنی چه ؟
_ از این نظر که میتونی به راحتی هر جایی که خواستی ایشون رو ببینی و باهاش صحبت کنی .
پرسیدم:
_ ایشون کی هستند آقای چاوشی؟
با خنده گفت :
_ ایشون یعنی دوم شخص جمع دیگه خانم پرستار .خندیدم و در این لحظه دکتر شمس وارد شد :
_ چطورید بچه ها . اخم ها رو ببین !
لبخند زنان گفتم :
_ دکتر مثل اینکه خیلی به آقایون خوش گذشته چون ناراحت رفتنشون هستند .
_ به قول دکتر افشار با وجود پرستارایی مثل شما باید هم ناراحت باشند که دارند میرند .
سرم رو به زیر انداختم و سیاوش پرسید:
_دکتر افشار کیه؟
نگاهش کردم . شمس در حالی که لبخندی بر لب داشت و مشغول معاینه گفت :
_ دکتر جوان و فعال ماست .
سیاوش نگاهم کرد و طعنه زنان گفت : دکتر جوان و فعال شما! بله صحیح .
گفتم : دکتر زیاده ایشون هم یکی از اوناست .
و کیانوش گفت :
_ بله . حتما یکی از همین آق دکترهاست .
اما سیاوش دست بردار نبود . با اخم نگاهم میکرد و با انگشت برام خط نشون می کشید . خنده ام گرفته بود و اون بیشتر حرص میخورد .
دکتر گفت :
_ امروز شما مرخص میشید و به سلامتی تشریف می برید .
کیانوش گفت :
_ دست و پنجه ات درد نکنه آق دکتر . دیگه داشتیم روی این تخت می پوسیدیم .
_ پس به خاطر رفتن خوشحالید!
_ بله که هستم آق دکتر . باید باشم . مگه نه سیا ...
سیاوش سکوت کرده بود . دکتر گفت :
_ خب دیگه امروز میتونید با خونواده تون تشریف ببرید منزل . به سلامت .
با خنده از اتاق خارج شد . من نیز قصد رفتن داشتم که سیاوش گفت :
_ صبر کن . بیا اینجا ببینم!
با تعجب کنارش رفتم و گفتم :
_ بله . امری بود؟!
_ افشار کیه؟
_ ای بابا ! گفتم که یه دکتر با شور و حال، شاعر مسلک و عاشق پیشه!
می دونستم با این حرف آزارش میدم ؛ اما دست خودم نبود .
کیانوش با خنده گفت :
_ تازگی ها خیلی حساس شده . میترسم کار دست خودش بده .
گفتم :
_ این دیگه مشکل خودشونه .
خواستم برم که سیاوش دوباره گفت :
_ صبر کن .
برگشتم و پرسیدم :
_ بله؟ باز هم میخوای دعوام کنی؟
لبخندی زیبا به رویم زد و با لحنی خاص گفت :
_ خیلی دوستت دارم !!
ماتم برد . کیانوش زد زیر خنده و من سریع از اتاق خارج شدم . جمله اش مثل تیر خورد وسط قلبم . چقدر جمله اش برای من لذتبخش بود . تک تک کلماتش بوی عشق رو به همراه داشت . بوی وفا و صفا و ... و من چقدر از شنیدن این جمله از زبون سیاوش هیجان زده شدم .