فصل 1
سکوت همه جا را فرا گرفته بود . آسمان مثل روزهای پیش صلف و آبی بود و خورشید سخاوتمندانه در حال پرتو افشانی بود . « بهروز» پشت میز کارش در حال مطالعه برگه ای بود ، که منشی به او اطلاع داد همسرش پشت خط منتظر است با تشکر کوتاهی از او گوشی را برداشت و صدای گرم و دلپذیر همسرش « غزل » را شنید :
_ سلام بهروز جون .
_ سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
_ ممنونم تو خوبی . کارها خوب پیش می ره ؟
_ البته! چه عجب یاد ما کردی خانوم خانوما!
غزل خنده ی شیرینی کرد و گفت :
_ به خاطر دلتنگی به جای این که تو حالم رو بپرسی من باید به تو تلفن بکنم .
بهروز خندید و جواب داد :
_ شوخی کردم به دل نگیر لطف کردی عزیزم .
_ تلفن کردم بگم امروز زودتر خونه بیای . غزاله و شوهرش با سیاوش و همسرش قراره بیان .
_ اتفاقی افتاده که با هم میان؟! دوباره چه خبره همه رو جمع کردی دور هم .
غزل با خنده پرسید :
_ مگه حتما باید خبری باشه که ما دور هم جمع بشیم ؟
_ نه! من یک ربع دیگه کارم رو تموم می کنم میام .
_ ممنونم مواظب خودت باش خدانگهدار .
_ چشم .
بهروز با لبخندی گوشی را گذاشت سعی کرد کارهایش را همانطور که به همسرش گفته بود زود تمام کند و راهی خانه شود ...
غزل در خانه نشسته بود و برای سرگرم کردن خودش آلبوم عکس های خانوادگی را تماشا می کرد پس از لحظاتی نگاهی به ساعت انداخت ، برخاست و آلبوم را روی میز گذاشت و به طرف اتاق خواب رفت . مثل همیشه تا وارد شد نگاهش به کمدی افتاد که درش همیشه قفل بود و تا جایی که او به یاد داشت بیست و هشت سال بود که در آن را نگشوده بود . چقدر دوست داشت پس از گذشت سال ها در کمدش را باز کند و به اشیای داخلش نگاهی بیندازد . به طرف کمد رفت . دستانش به لرزه افتاده بود و قلبش به شدت می تپید . آه بلندی کشید و زمزمه کرد :
« چقدر زود گذشت . انگار همین دیروز بود یا اصلا چرا دیروز؟ گویی چند لحظه ی قبل بود . خدایا چرا نمی تونم اون خاطرات رو فراموش کنم .»
روی صندلی نشست و نگاهش را به در بسته ی کمد دوخت . به راستی توان باز کردن در و نگاه به اشیای درون آن را نداشت . از گذشته می گریخت و توان رویارویی با خاطراتش را نداشت . در فکر بود که صدای باز و بسته شدن در خانه او را متوجه ساخت ، در آن هنگام همسرش به منزل آمد . برخاست و لبخند زنان به استقبال او رفت . بهروز نگاهی عاشقانه به او کرد و با مهربانی گفت :
_ سلام عزیزم .
_ سلام خسته نباشی .
_ دیر که نکردم .
_ نه اصلا .
و بعد از این که بهروز لباس هایش را عوض کرد به آشپزخانه رفت . غزل چای را جلوی شوهرش گذاشت .
_ چی شده امروز ساکتی!
بهروز لبخند زنان در حالی که داشت روی صندلی می نشست گفت :
_ هیچی دلم میخواد امروز همسر مهربونم برام صحبت کنه و من فقط گوش کنم .
غزل نشست و پرسید :
_ مثلا از کی و کجا برات بگم ؟!
_ مثلا ... بگو بچه ها کی میان؟!
_ سیاوش تلفن کرد و گفت راس ساعت5 میان و غزاله هم تماس گرفت و گفت عصر می رسند . خلاصه تا دو سه ساعت دیگه هر جا باشند می رسند .
_ جالبه ! ببینم ساعت چنده ؟ دلم برای دیدن کوچولوها لک زده .
غزل لبخند زنان گفت :
_ من هم دلم تنگ شده عجله نکن میان .
برای اینکه گذشت زمان را حس نکنند سرگرم صحبت شدند .
سر انجام راس ساعت 5 بود که زنگ در خانه به صدا در آمد و بهروز برای باز کردن در از جایش بلند شد . غزاله همراه شوهرش رضا و دختر نه ساله شان لیلی بود . بهروز به گرمی از آن ها استقبال کرد و چهره ی لیلی کوچک و زیبا را غرق بوسه کرد . غزل نیز به استقبال آن ها آمد و فرزندانش را در آغوش کشید . وقتی دور هم نشستند غزاله پرسید :
_ مامان هنوز سیاوش اینا نیومده اند ؟
_ نه اما دیگه پیداشون میشه .
و در همان لحظه صدای مجدد زنگ به گوش رسید و بهروز دوباره به طرف در رفت . سیاوش همراه با سارا و پسر خرد سالشان اشکان وارد شدند . غزل با شادی بسیار سیاوش را به آغوش کشید مثل همیشه . غزاله میدانست که سیاوش برای غزل خاطره ای از گذشته هاست بنابر این هیچ وقت نسبت به علاقه بسیاری که مادرش نسبت به سیاوش داشت حسادت نمیکرد . اشکان با دیدن دیگران با خوشحالی می خندید و سر و صدا راه انداخته بود . همگی نشستند و صحبت ها از سر گرفته شد . غزاله برخاست به جای مادرش مشغول پذیرایی شد .
غزل رو به سیاوش کرد و گفت :
_ عزیزم دیگه دیر به دیر به ما سر می زنی .
سیاوش با مهربانی به مادرش نگاه کرد و گفت :
_ باور کن مادرجون کارها خیلی زیاد شده اما چشم ، به خاطر شما که عزیزم هستید کارم و کنار میذارم و هر روز به دیدنتون میام . چطوره ؟
_ من راضی نیستم که تو بی کار بشی .
غزاله آمد و گفت :
_ بله سیاوش جون بی کار هم شدی نگرون نباش چون کار برات زیاده ... و با این کلام به بهروز نگاه کرد و خندید . بهروز در جواب گفت :
_ البته که کار هست به هر حال سیاوش باید کم کم جای منو بگیره من باید به بازنشستگی فکر کنم .
_ پدر جون نگرون نباش من یکی مخلصتون هستم .
غزل خندید و گفت :
_ تعارف نکن سیاوش جان مسوولیت شرکت گردن خودته .
سیاوش تشکر کرد و پس از لحظاتی پرسی : بابا و مامان هنوز در باغ آرزوها و خاطرات شون را باز نکرده ان ؟
بهروز با تعجب پرسید :
_ در کجا را؟!
غزاله با خنده گفت :
_ در سرزمین آرزوها ، رویاها ، خاطرات ؟!
غزل با تعجب به آن ها نگاه کرد و پرسید : سرزمین روباها و خاطرات دیگه کجاست ؟
سیاوش گفت :
_ مادرم ، عزیزم در کمد جادویی و مشکوک دیگه !
غزل جا خورد و پرسید : در کمد؟! و پس از لحظاتی دوباره پرسید : چرا باید بازش کنم ؟
غزاله گفت :
_ مادر ما ازوقتی که چشم باز کردیم و بزرگ شدیم و حتی حالا که زندگی جداگانه ای داریم تا به حال ندیدیم که در اون کمد باز بشه . شما همیشه با بهونه ای دست به سرمون می کردید .
سیاوش در ادامه سخنان خواهرش اضافه کرد :
_ من و غزاله دوست داریم بدونیم چرا اون کمد بسته است و شما چه چیزی رو از ما پنهون می کنید .
غزل لبخندی زد و پرسید :
_ امروز اومدید دور هم باشیم یا در کمد رو باز کنید ؟
غزاله گفت :
_ مامان تو رو خدا ناراحت نشید . راستش من و سیاوش فقط کنجکاویم . اگه شما میلی به این کار ندارید ایرادی نداره .
_ نه عزیزانم . شما حق دارین بدونین . حق دارید .
و آهی کشید .
بهروز گفت : بهتر نیست یه وقت دیگه درباره ی این موضوع صحبت کنیم .
غزل نگاهی به آنها کرد و گفت : فکر میکنم حالا بهترین موقع است .
سیاوش گفت :
_ مادر ما دوست داریم با رضایت کامل این کارو بکنید نه برای دلخوشی ما .
غزل با مهربانی نگاهی به او کرد و گفت :
_ سیاوش من . پسرم مطمئن باش این موضوع رو با رضایت کامل براتون تعریف می کنم . موضوع زندگی گذشته ام رو البته اگه شنیدنی باشه .
لیلی با خوشحالی گفت :
_ مامان بزرگ میخواهی برامون قصه بگی ؟
غزل با مهربانی او را در آغوش کشید و گفت :
_ آره عزیزم ، قصه ای که متاسفانه پر از غصه و غمه .
بعد نگاهی به بهروز افکند .
_ عزیزم دلم می خواد تو هم راضی باشی .
بهروز با مهربانی گفت :
_ خانومم تمام زندگیت رو به طور کامل تعریف کن . بدون کم و کاستی .
رضا و سارا که کم و بیش از زبان سیاوش و غزاله چیزهایی شنیده بودند مشتاقانه چشم به دهان غزل دوختن تا او سرگذشتش را برای آن ها تعریف کند . غزل به نقطه ای خیره شد . گویی به یاد آن دوران افتاده بود . دوران جوانی و شادابی اش . دورانی که با تلنگر بچه ها بار دیگر به آن بازمیگشت . با لبخندی مهربان شروع به صحبت کرد .
_ فکر نمیکردم امروز مجبور باشم سرگذشتم رو براتون تعریف کنم ، اما مطمئن باشید که نه از روی اجبار و ناخواسته بلکه با تمام وجود دوست دارم زندگیم رو تعریف کنم تا شما بدونید مادرتون تو جوونی چه رنج ها کشیده .
خونواده ما از پدرو مادر و برادرم و من تشکیل شده بود. یک خانواده ی چهار نفری خوشبخت بودیم . مهربونی در جمع ما موج میزد و این محیط گرم برای ما لذتبخش و دلپذیر بود . مادر و پدرم عاشق هم بودند و با عشق و صمیمیت کنار هم زندگی میکردند و این مهر و صمیمیت در روحیه ی من و امیرحسین تاثیر زیادی داشت . پدرم تو یک شرکت به عنوان شریک و مهندس مشغول کار بود و ما از نظر اقتصادی اصلا مشکلی نداشتیم . من اون موقع سال آخر دبیرستان بودم و برادرم امیرحسین سال دوم دانشگاه بود . پدر و مادرم تا اونجا که در توان داشتند سعی میکردند من و برادرم از هیچ لحاظ کمبودی رو احساس نکنیم .
من عاشق شغل پرستاری بودم و دلم میخواست پس از پایان درسم توی یک بیمارستان مشغول به کار بشم . دختر شاد و با نشاطی بودم . زیاد به خودم میرسیدم . همیشه لباس شیک میپوشیدم و با ظاهری آراسته همه جا ظاهر میشدم و از بی نظمی خوشم نمیومد . مغرور بودم و در عین حال خیلی حساس و زودرنج . اگه کسی حرفی میزد و عصبانی ام میکرد زود اشکهام سرازیر میشد . از زیبایی معقولی برخوردار بودم و با آنکه تازه پا به نوزده سالگی گذاشته بودم تعداد خواستگارانم بسیارزیاد بود ، اما من همه رو جواب می کردم چون خودم رو آماده ی شروع یک زندگی مشترک نمی دونستم در ثانی دوست داشتم به پرستاری که شغل مورد علاقه ام بود برسم . پدرم همیشه جواب رو به عهده ی خودم می گذاشت و قبل از پاسخ دادن سفارش می کرد تا همه ی جوانب رو در نظر بگیرم . اما من گوشم بدهکار نبود . جوان بودم و جوانی می کردم به همه جا سرک می کشیدم و سر به سر دیگرون می ذاشتم و این اصلا متناسب با سنم نبود؛ اما من بی توجه به حرف مردم و تذکرات پدر و مادرم سر گرم زندگی خودم بودم .
اون روزها آرزوم بود که زودتر به هدفم برسم و شغل پرستاری رو انتخاب بکنم . تو هنرستان بهیاری می خوندم و منتظر بودم درسم تموم بشه . به هر حال بعد از مدتی درسم تموم شد و تونستم مدرک بگیرم . یادمه روزی همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم من که دیگه طاقت نداشتم گفتم :
_ بابا مگه قرار نشد وقتی درسم تموم شد به عنوان پرستار مشغول به کار بشم ؟
_ البته .
_ پس چی شد؟! شما قول داده بودید به دوستانتون سفارش کنید کاری برام پیدا کنند .
پدر لبخند زنان گفت :
_ نگرون نباش عزیزم . من قبلا فکرشو کردم و با دکتر شاهرخ صحبت کرده ام هر وقت تو بخوای می ریم و کارتو شروع میکنی .
با خوشحالی دستامو به هم زدم و گفتم :
_ عالیه! ممنونم پدر پس همین فردا بریم !
روز بعد آماده بودم تا همراه پدر به بیمارستانی که دکتر شاهرخ رئیسش بود بریم . اون قدر هیجان داشتم که حد نداشت . پدر لبخندی زد و به آرامش دعوتم کرد . دل تو دلم نبود . اون قدر تو خودم بودم که نفهمیدم کی و چگونه پشت در اتاق آقای شاهرخ رسیدیم . وقتی وارد اتاق شدیم دکتر شاهرخ با دیدن پدر بلند شد و دوستانه به هم دست دادند .
دکتر نگاهی به من کرد و لبخند زنان گفت :
_ ببینم تو همون غزل کوچولوی شیطون هستی که حالا این قدر بزرگ و خانوم شدی؟!
لبخندی زدم و پدر گفت :
_ دخترم برای خودش خانومی شده و قراره به امید خدا همکارتون بشه .
دکتر شاهرخ با تحسین سرش را چند بار تکان داد و گفت :
_ آفرین ... آفرین !
او مردی 50 ساله بود و فقط یه فرزند داشت که خارج کشور درس میخوند و دکتر و همسرش تنها زندگی می کردند . با پدرم کلی صحبت کردند و قرار شد من به عنوان پرستار اونجا مشغول به کار بشم . از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم . دلم میخواست از ذوق زیاد داد بزنم .
دکتر گفت فردا راس ساعت در محل کارم باشم اما من دلم میخواست از همون موقع شروع کنم . تو خونه چنان سر و صدا به راه انداخته بودم که مادر و امیرحسین فکر می کردن دیوونه شده ام . همه چیز رو آماده کرده بودم . شب از شادی زیاد خوابم نمی برد . مادر میگفت اگه درست نخوابم فردا نمیتونم سرحال و سر وقت سر کار حاظر بشم اما کو گوش شنوا؟! اون قدر هیجان زده بودم و در افکار شیرینم غوطه ور که هیچ نمی شنیدم . اون شب رو با تمام هیجان و بی قراری پشت سر گذاشتم و صبح با شادی وصف ناشدنی آماده شدم :
_ من دیگه باید برم .
پدر گفت :«بذار امروز خودم تو رو می رسونم .» با اینکه اظطراب داشتم منتظر شدم تا پدر حاظر شد . به بیمارستان که رسیدیم ابتدا به اتاق دکتر شاهرخ رفتیم و پدر منو به دکتر سپرد و خودش رفت . دکتر با لبخندی گفت :
_ معلومه که خیلی خوشحالی دخترم .
_ البته من برای رسیدن این روز لحظه شماری کردم .
_ اما باید بدونی پرستاری شغل آسونی نیست .
_ بله اما برای من اهمیتی نداره مطمئنم که از پس سختی هاش بر میام .
لبخند زنان گفت :
_ امیدوارم .
بعد نگاهی به من کرد و گفت :
_ الان خانوم روح افزا که سرپرست بخشه به این جا می آن و تو کارت رو تو بخش یک شروع می کنی .
پس از لحظاتی خانمی با قیافه ای جدی وارد اتاق شد .
_ با من کاری داشتید آقای دکتر ؟
_ خانم روح افزا این خانم همون پرستار جدیده که گفته بودم ، لطفا ایشون رو به محل کارش ببرید و راهنماییش کنید .
روح افزا نگاهی به من انداخت و گفت :
_ خوشبختم خانم...
سریع بلند شدم گفتم :
_ غزل هستم ، غزل محجوب .
لبخندی زد و گفت :
_ من هم روح افزا هستم . خب دکتر شما دیگه امری ندارید ؟
دکتر یک بار دیگه سفرش منو کرد و من همراه خانم روح افزا از اتاق خارج شدم . اون چنان رفتار سردی داشت که حسابی ناراحتم کرد ؛ اما با این حال سعی کردم زیاد به روی خودم نیارم
در حین رفتن اطراف رو نشونم می داد . وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم گفت توی بقیه کارها خانم یعقوبی راهنماییتون میکنه .
و بعد رو به دختری که اونجا بود کرد و گفت :
_ خانوم یعقوبی ایشون خانم محجوبه ، پرستار جدید . بعد از این توی این بخش همکار شما هستند .
بعد رو به من کرد و گفت :
_ خانم محجوب ! خانم یعقوبی همکار شماست هر سوالی داشتید از ایشون بپرسید . فعلا! ...
و خیلی راحت رفت و من مات و مبهوت رفتنش رو تماشا می کردم . اون لحظه دختر دیگری اومد و خطاب به خانم یعقوبی گفت :
_ ستاره یه خبر جالب ... ستاره ؟
یعقوبی نگاهی به همکارش کرد و گفت :
_ چیه ؟
_ حواست کجاست ؟
_ هیچی ، راستی این خانم پرستار جدیده و همکار ماست .
نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و گفت :
_ اوه چقدر خوشگله !!!
لبخندی زدم و سلام کردم . هر دو یک صدا جوابم رو دادند . ستاره یعقوبی که به من معرفی شده بود ، دختر دوم هم " مینا شادی " بود. اونا کارهایی رو که به من مربوط میشد برام توضیح دادند . اون روز با چند نفر دیگه هم آشنا شدم . نگاه ها از همون روز اول دوستانه بود البته بعضی ها از اومدن من دلخور بودند ، اما برام مهم نبود . من کارم رو دوست داشتم و حاظر نبودم پا پس بکشم . با پزشکان بخش هم آشنا شدم خلاصه روز اول خیلی هیجان انگیز بود .
فصل دوم
یک هفته از ورودم می گذشت . کم کم به کارم وارد شده بودم و همه ی قسمت های بیمارستان رو به خوبی میشناختم . دلسوزانه به بیماران رسیدگی می کردم و محبتم رو خالصانه بهشون تقدیم می کردم . چند روز بعد وقتی سرکشی به بیماران تموم شد همراه ستاره توی ایستگاه نشسته بودیم و ستاره درباره ی خودش و خواستگاری که تازه براش اومده بود صحبت میکرد و چنان هیجان داشت که منو به خنده می انداخت . در اون لحظه ناگهان صدای فریادهایی ما رو به خودمون آورد . هر دو با عجله به طرف اتاقی که صدا از اون جا می اومد رفتیم . وقتی وارد شدیم مینا رو دیدیم که عصبی و خشمگین فریاد میکشید . نگاهی به بیماران اتاق انداختیم . دو پسر جوون روی تخت ها بودند حدس زدم که از دست اونا عصبانی شده . اونا می خندیدند و مینا در میون گریه می گفت دیوونه ها!
پسرهای جوون بی اعتنا به عصبانیت مینا میخندیدند . کیانوش ، بیماری که روی تخت شماره 3 بود با همون حالت خنده گفت :
_ تقصیر خودته چرا اومدی این اتاق ؟!
و باز زد زیر خنده . ستاره که مینا رو آروم می کرد . اون دو تا هنوز متوجه حضور من نشده بودند در واقه تا اون لحظه منو ندیده بودند و همچنان با بی نزاکتی مینا رو مسخره میکردند . با صدای بلند گفتم :
_ بس کنید . ساکت!
دو جوون متعجب نگاهم کردند و چنان مات ماندند که من فکر کردم چقدر قیافه ام وحشتناک شده . ستاره و مینا هم از سکوت ناگهانی اونا تعجب کردند . با خشم به کیانوش نگاه کردم .
_ واقعا خجالت داره هیچ معلومه که اینجا چه خبره ؟!
کیانوش نگاهی به تخت دوستش انداخت و نگاه من هم با کیانوش به سمت تخت دیگر برگشت . در همون لحظه اونو دیدم ماتم برد ! یه پسر جوون ، با موهای خرمایی روشن و لخت و پریشان روی پیشونی ، چشم های میشی با ابروهای کمانی و چقدر جذاب و گیرا . اون قدر قشنگ بود که مبهوت شدم . بینی قلمی با لبانی کوچیک و خوش ترکیب . ترکیب صورتش هر کسی رو به تحسین وا می داشت . با این حال فورا به خودم اومدم و همون طور با عصبانیت گفتم :
_ خجالت نمی کشید؟!
با صدایی آرام که دلم رو لرزوند گفت :
_ کاری نکردیم که نیازی به خجالت داشته باشه!
در این لحظه مینا با عصبانیت جواب داد :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)