از اون روز به بعد تنها من به عنوان پرستار به اتاق اونا می رفتم و کارهای مربوط رو انجام میدادم . پرستارای دیگه از ترس ، جرئت نزدیک شدن به اتاق اونا رو نداشتند . وقتی زمان ملاقات میرسید خونواده هاشون میومدند و در بعضی مواقع هم عده ای جوون پر سر و صدا که مثلا برای عیادت اومده بودند!
نمیدونم چرا حس میکردم به سیاوش علاقه دارم . وقتی که نگاهم به نگاهش میفتاد دلم به لرزه می افتاد و وقتی لبخندش رو میدیدم قلبم به یکباره فرو میریخت ، اما در مقابلش حفظ ظاهر میکردم تا مبادا پی به احساسم ببره . حس میکردم دوستم داره ؛ اما با شیطنت رفتار میکرد . طوری صحبت میکرد که دوست داشتم ساعت ها بشینم و به سخنان دلپذیرش گوش بدم . دائما به اون فکر میکردم . در خیالاتم فرو میرفتم و خودم رو در کنارش حس میکردم ...
چند روز بعد ساعت ملاقات بود و من داشتم از راهرو میگذشتم که به اتاق اونا رسیدم . اتاقی که سیاوش اون جا خوابیده بود . در این لحظه دختر جوانی با صدای نسبتا بلندی گفت :
_ خانوم محجوب!خانوم محجوب!
با تعجب به طرف مقابل نگاه کردم . دختر جوان و قشنگی بود و با لبخند شیرینی نگاهم میکرد . پرسیدم :
_ با من کاری داشتید؟ شما رو به جا نمی ارم .
_ من سهیلا هستم . سهیلا راد .
متعجب نگاهش کرده و با لکنت پرسیدم:
_ شما با آقای سیاوش راد نسبتی دارید؟!
خندید و گفت :
_ البته اون برادرمه، سیا خیلی از شما تعریف میکنه و به همین خاطر خیلی دوست داشتم ببینمتون!
با تعجب پرسیدم :
_ از من تعریف میکنه؟!
خندید و گفت : مگه اشکالی داره؟
با خنده دستمو گرفت و منو به داخل اتاق برد . در اتاق خانم و آقای راد همراه پسری جوان که تقریبا شبیه سیاوش بود کنار خانم و آقای چاوشی که والدین کیانوش بودند ایستاده بودند . با ورود ما همه به طرفمون برگشتند . من سلام دادم . روی لبان سیاوش لبخندی نشسته بود که اونو جذاب تر میساخت . همگی جواب سلامم رو به گرمی دادند و سهیلا گفت :
_ معرفی میکنم . خانم پرستار خوشگل این بیمارستان خانم محجوب.
نگاهش کردم و لبخندزنان گفتم :
_ این طورم که میگی نیست ، شما لطف دارید .
تو این لحظه همون پسر جوان گفت :
_ خانم چرا شکسته نفسی می فرمایید! شما اون قدر زیبایید که ...
نگاهش با نگاه خشمگین سیاوش تلاقی کرد و باعث شد که دیگه ادامه نده . خندم گرفته بود .
سیاوش گفت :
_ خانم محجوب فکر کنم با پدر و مادرم آشنا باشید .
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
_ نه!
سهیلا با خنده گفت :
_ سیاوش ! خانم محجوب از کجا باید با ما آشنا باشه؟ این اولین باریه که ما ایشون رو میبینیم .
سیاوش گفت :
_ بله درسته . ببخشید خانم محجوب.
_ مهم نیست . با این حال خوشحال میشم با خونواده ی شما آشنا بشم .
سهیلا گفت :
_ اول از همه خودم رو معرفی می کنم . من سهیلا راد هستم خواهر سیا .
_ خوشبختم خانوم راد .
هر دو خندیدیم . بعد اون ادامه داد :
_ و ایشون مادرم اعظم خانم راد! پدرم جنابصابر راد و برادرم سیامک راد و خانم و آقای چاوشی!
همگی به لحن طنز آلود سهیلا خندیدیم و در آخر من گفتم :
_ بنده هم غزل هستم ، غزل محجوب . و از آشنایی با شما خونواده ی محترم خوشبختم .
آقای راد گفت :
_ ما هم همینطور دخترم ، نمیدونید این سیاوش هر بار چقدر از شما ...
سیاوش با صدای بلندی گفت :
_ بله بله پدر . من هر بار به شما میگم که چقدر پرسنل این بیمارستان دلسوزند .
سهیلا با خنده گفت :
_ برادر عزیز این که خجالت نداره .
و خانم راد گفت :
_ درسته! چطور وقتی ما صحبت میکنی خجالت نمیکشی ولی حالا ...
منظور اونا رو درک میکردم سرم رو زیر انداختم و گفتم با اجازه من مرخص میشم!
کیانوش گفت :
_ کجا خانم محجوب تازه صحبت ها گل کرده!
و لبخندی شیطنت بار بر لب نشاند .
نگاهش کردم و گفتم :
_ شما لطف دارید، اما صحبت ها بدون من هم ادامه پیدا میکنه .
و خندیدم .
سیاوش گفت :
_ حالا حتما میخواین برین؟!
نگاهش کردم و قلبم به تپش افتاد . با صدایی لرزان گفتم :
_ خب دیگه! پرستاری و هزار و یک کار!
بعد ادامه دادم :
_ خانم ها و آقایون از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم . با اجازتون من دیگه برم تا شما راحت باشید، فعلا خدا نگهدار .
و سریع از اتاق خارج شدم . ناگهان با دکتر افشار برخورد کردم .
لبخند زنان پرسید :
_ خیلی عجله دارید خانوم محجوب؟!
نگاهش کردم و گفتم :
_ کمی کار دارم آقای دکتر!
و سریع از کنارش گذشتم .این مرد هر وقت منو میدید میخواست سر صحبت رو باز بکنه ، خیلی پررو و سمج بود .
تا پایان وقت ملاقات خودم رو سرگرم کردم با اعلام پایان وقت ملاقات همه از بیمارستان خارج میشدند از سالن میگذشتم که خانواده ی راد و چاوشی رو مقابل خودم دیدم . نمیدونم چرا باز قلبم به تپش درومد . سهیلا لبخند زنان مقابلم ایستاد و گفت :
_ چرا تو اتاق نموندید تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
لبخند زنان گفتم :
_ آخه نمیشه از مسوولیتی که دارم شونه خالی کنم .
خندید و گفت :
_ خیلی خوبه!
خانم راد گفت :
_ عزیزم سعی کن دیگه خودت رو از ما قایم نکنی . ما دوست داریم بیشتر از این چهره ی ماهت رو ببینیم!
در حالی که گونه هایم گلگون شده بود سرم رو به زیر انداختم و گفتم :
_ شما لطف دارید .
خانم چاوشی گفت :
_ من هم با نظر خانم راد موافقم.
و بعد خداحافظی کردند و رفتند . نگاه های خریدارانه خانم راد و سهیلا ، جناب راد و سیامک باعث شده بود از مقابل دیدکان مشتاقان فرار کنم!
به طرف ایستگاه میرفتم که صدای سیاوش منو از حرکت باز داشت :
_ خانم محجوب!
به آرامی برگشتم و نگاهم توی چشمای مهربونش خیره موند . لحظاتی بعد گفت:
_ میخواستم با شما صحبت کنم . البته اگه بشه!
با تعجب پرسیدم :
_ درباره ی چی ؟
لبخند زنان گفت :
_ بعدا میگم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)