_ کاری نکردید! کاری نکردی؟!
به مینا نگاه کردم .
_ خانم شادی آروم تر . این جا بیمارستانه حالام وقت استراحته . خانم یعقوبی ، ایشون رو ببرید بیرون ببینم چی شده .
ستاره اطاعت کرد و همراه مینا از اتاق بیرون رفتند . به دو جوان نگاه کردم و گفتم :
_ خب!... این جا چه خبر بود؟ چه اتفاقی افتاده؟!
کیانوش با لبخندی پر از تمسخر گفت:
_ اتفاق خاصی نبود . فقط تا همکار شما خواست یک مشت قرص جور وا جور به خورد ما بده ناگهان عنکبوتی زیبا و کوچولو جلوی چشماش ظاهر شد ...
یه هو خندید و خطاب به دوستش گفت :
_ راستی سیاوش چقدر خنده دار بود !
دوستش هم می خندید . فهمیدم قصد آزار داشتند و مینای بیچاره به دامشون افتاده بود . با عصبانیت نگاهشون کردم و گفتم :
_ منظورتون از این کارها چی بود ؟
سیاوش با خونسردی پاسخ داد :
_ ببینید خانم پرستار! ما دو نفر از عشوه و ناز دخترهایی مثل همکار شما هیچ خوشمون نمیاد . اصلا از این که دختر خانمی مثل همکار محترم شما پرستار ما باشه ناراحتیم !!
لبخند زنان ادامه داد :
_ حالا اگه خیلی نگرون همکارتون هستید بهتره بعد از این خودتون به ما رسیدگی کنین . چطوره؟!!!
با تعجب نگاهش کردم . پوزخندی گوشه لب های کوچیکش خودنمایی میکرد . با خشم نگاهی به هر دو انداختم و از اتاق خارج شدم . کنار مینا و ستاره رفتم . ستاره پرسید :
_ چی شده ؟!
با عصبانیت گفتم :
_ هیچی ، دیوونه ان !
مینا بغض آلود گفت :
_ به خدا قبض روح شدم نزدیک بود سکته کنم !
لبخند زنان پرسیدم حالا عنکبوت بود یا سوسک؟!
ستاره با خنده گفت :
_ معلوم نیست اما اینطور که مینا میگه سوسک بوده .
زیر لب گفتم :
_ این پسرهای پررو سوسک از کجا آورده اند؟!
اون لحظه دکتر افشار به طرفمون اومد . خیلی از پرستارها عاشقش بودند ؛ اما خیلی مغرور بود و توجهی به نگاه مشتاق پرستارها نمی کرد ، نمی دونم از جون من چی میخواست همیشه با لبخند مقابلم ظاهر میشد و چنان گرم صحبت میشد گویی که سال هاست منو میشناخت .
مینا هم یکی از علاقه مندان پر و پاقرص افشار بود . گفتم :
_ مینا عشقت داره میاد .
مینا با تعجب نگاهم کرد و هنوز جوابی نداده بود که افشار ایستاد و لبخند زنان گفت:
_ خسته نباشید خانم ها .
بعد با تعجب نگاهی کرد و گفت :
_ اتفاقی افتاده خانم شادی؟!
مینا سریع اشک هایش رو پاک کرد و با صدایی که به نظرم خنده دار بود گفت :
_ نه دکتر افشار چیزی نیست .
افشار به من نگاه کرد و گفت :
_ چی شده خانم محجوب؟
خیلی سرد جوواب دادم :
_ اتفاق خاصی نیفتاده . فقط خانم شادی کمی ترسیده اند !
_ از چی؟!
مینا گفت :
_ نه دکتر ترس چیه . من فقط ... فقط ...
افشار لبخند زنان گفت :
_ نکنه روح دیدی؟
پوزخند زنان خطاب به افشار گفتم :
_ بعضی ها کمتر از روح هم نیستند . مگه نه ستاره جون ؟
ستاره که متوجه منظورم شده بود خنده اش گرفت , اما مینا نگاهم کرد و گفت :
_ وای چی میگی .
با لبخند گفتم :
_ هیچی .
و به ستاره که سعی می کرد خنده اش رو مهار کنه نگاه کردم . در این لحظه خانم روح افزا با قدم هایی بلند به ما نزدیک شد تا رسید لبخند زنان گفت :
_ جناب افشار خسته نباشید !
افشار هم مودبانه پاسخش را داد و به طرف دیگر سالن رفت .
روح افزا به ما نگاه کرد و از مینا پرسید :
_ اتفاقی افتاده خانم شادی؟
مینا گفت :
_ نه خانم چیزی نیست .
روح افزا با ابروانی در هم به من نگاه کرد و رفت . زیر لب گفتم :
_ با خودش هم دعوا داره !
بعد از آن رو به مینا کردم و پرسیدم :
_ راستی داروهای اون دو تا رو دادی؟
_ نه همون اول بسم ا... همچین ترسیدم که خودم هم نفهمیدم چی کار باید بکنم .
خندیدم و گفتم :
_ عیب نداره خودم می برم میدم .
با داروها وارد اتاق شدم . گرم صحبت بودند لحظه ای ایستادم تا متوجه حضورم شدند . لبخند زنان گفتم :
_ داروهاتون رو فراموش کردین .
کیانوش گفت :
_ راست میگه سیا !
سیاوش نگاهی به من انداخت که بیشتر دلم رو لرزوند . گفت :
_ آره . فکر کنم راست میگه .
و لبخند زد . قرص هاشون رو که دادم سیاوش با صدای گیرایش گفت :
_ خانم پرستار؟!
برگشتم و ناگهان از دهنم پرید :
_ جانم !
لبخند بر گوشه ی لبان خوش ترکیبش جای گرفت .
_ می شه کمی اینجا بمونید ؟
_ چرا مگه اتفاقی افتاده ؟ نکنه شما هم از عنکبوت می ترسید .
کیانوش ساکت نظاره گر بود ! سیاوش گفت :
_ نه فقط حوصله امون سر رفته !
واقعا تعجب کرده بودم . کیانوش گفت :
_ من میخوام بخوابم و سیاوش عادت نداره ظهرها بخوابه! در ثانی حوصله اش از تنهایی سر می ره! شما اینجا کنارش بنشینید و صحبت کنید تا تنها نباشه!
هر دو منتظر بودند جوابم را بشنون . فهمیدم قصد آزار دارند . پوزخندی زدم و گفتم :
_ چه دوست بی معرفتی! رفیق نیمه راه شدین و میخواین دوستتون رو که به گفته خودتون بیشتر از جون دوستش دارید تنها بزارین و بخوابید؟! در ثانی من بشینم و راجع به چی صحبت کنم که حوصله اش سر نره ؟درباره دختران لوس و پر عشوه ای که می خوان نظر افرادی مثل شما رو جلب کنند یا درباره پسرانی که باعث آزار و اذیت اون دختر ها می شن؟!
کیانوش با تعجب نگاهم می کرد و سیاوش با تحسین!
بی توجه به آن ها به طرف در رفتم و در همان حال گفتم :
_ الان هم موقع استراحته نه صحبت های بی خودی !
بیرون اومدم و در دل خندیدم . در یک لحظه دلم میخواست بدونم پشت سرم چی میگن ! به همین خاطر پشت در ایستادم . کیانوش گفت :
_ این دسگه کی بود بابا؟!
صدای سیاوش را شنیدم که می گفت :
_ خیلی خوشم اومد به این میگن یه دختر خوب . فهمیدی کیانوش خان!
کیانوش خندید و در جواب سیاوش گفت :
_ آره فهمیدم دیگه نمی خواد توضیح بدی .
لبخندی زدم و به طرف ایستگاه رفتم ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)