صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    بخش چهارم

    -:آره خوشبختم،خیلی زیاد،اما این خوشبختی رو به رایگان بدست نیاوردم،چهارده- پونزده سال از زندگیم رو خرجش کردم سالها انتظار کشیدم،رنج کشیدم و دم نزدم و این بهای کمی نیست.در عرض همین دو سه ماه اخیر به قدری عذاب کشیدم و غصه خوردم که از درون شکستم و خمیده شدم.هیچ وقت به ظاهر خندان و شاد آدما نگاه نکن، هر کس تو زندگیش به قدر خودش سختی کشیده و رنج دیده.خودتو تا قبل از اینکه شوهرت بره زندان زندگی خوبی داشتی،بعد از این هم که آزاد بشه دوباره خواهی داشت...اما من چی؟...من که فقط چند ماه فرصت دارم تا خوشبخت باشم و بعدش...
    -:چی گفتی؟...متوجه نشدم.
    جملات آخر را آرام بر زبان آوردم طوری که انگار داشتم با خودم نجوا میکردم.بعد از ظهر گل نساء و دخترانش به خانه ی ما آمدند و با ملیحه و شاهرخ آشنا شدند.هنگامی که بچه ها مشغول بازی بودند ما از هر دری صحبت میکردیم.شب هنگام آنهاکه خیلی خسته بودند زود خوابیدند.در زمانی که آنها خوابیده بودند من فرصتی پیدا کردم تا قدری با سهراب در مورد آنها صحبت کنم.
    -:سهراب؟ما نمیتونیم کاری براشون بکنیم؟طفلک دختر بیچاره دو ساله شوهرش حبسه،اون هم به خاطر چند تا گوسفند.میگه صاحب گله ادعای خسارت کرده،اینها هم نمیتونن پولش رو پرداخت کنند و کسی هم نیست کمکشون کنه.
    -:ما چه کمکی میتونیم بهشون بکنیم؟تنها پولش نیست که،میگن این جمشید خان حاضر نیست رضایت بده.
    -:من میگم برای آقا جونم نامه بنویسیم،اون یارو،جمشید خان ها چقدر پارتیو دوست داشته باشه نفوذش از ما که بیشتر نیست،آقا جون یه عالمه دوست و رفیق تو شهربانی داره،هر چقدر هم خسارت که بخوان آقا جونم میتونه بده.....نظرت چیه؟
    -:فکر بدی نیستفاز دست ما که اینجا کاری بر نمیاد شاید پدرت بتونه کمکشون کنه.
    -:فردا صبح اول وقت براشون نامه مینویسم،آقا عزت ا... میخواد بره شهر میدم ببره اونجا پست کنه.
    همان طور که گفته بودم صبح اول وقت نامه ای طولانی برای خانواده ام نوشتم و همه چیز را برای آقا جانم شرح دادم.اسم و زندان هاشم را هم برایش نوشتم.بعد به خانه ی راحله خانم رفتم تا ظرفی از شیر گاو هایشان برای شاهرخ بگیرم.سهراب تاکید کرده بود که هر روز صبح باید به بچه شیر تازه بدهیم.غذایمان را هم به کمک ملیحه آماده کردم و مشغول جمع آوری وسایل نقاشی ام شدم.قرار بود آن روز بعد از مدتها به دشت های اطراف که مهرداد خیلی از آنها تعریف میکرد،بروم و تصویر زیبایی برای نقاشی ام بیابم.شاهرخ و ملیحه نیز همراهم آمدند و با هم از روستا خارج شدیم.حدود پانزده دقیقه راه رفتیم تا به دشت پر گل و سرسبزی رسیدیم که زیباییش غیر قابل تصور بود.آنجا هر گوشه اش تابلویی زیبا و حیرت انگیز بود. سه پایه ام را گذاشتم و مشغول شدم. در حینی که من نقاشی میکشیدم شاهرخ و مادرش در میان گلها بازی میکردند و روی سبزه ها غلت میخوردند.نزدیک ظهر بود و نقاشی ام هنوز ناتمام،شاهرخ گرسنه شده بود و مدام بهانه میگرفت.
    -:ملیحه جان شما بهتره برگردید خونه،شاهرخ هم گرسنه شده من هم بعدا میام.
    -:پس تو چی؟نمیشه که تنهات بذاریم.
    -:عیب نداره،کار من ممکنه زیاد طول بکشه شما برین بهتره،فقط دستت درد نکنه،غذای سهراب هم براش ببر مطب.
    او پذیرفت و همراه پسرش راه خانه را در پیش گرفت.من هم به کارم ادامه دادم.دقیقا نمیدانم چقدر گذشته بود،نقاشی تقریبا به اتمام رسید که از پشت سرم صدای سم های اسبی را شنیدم.نه،یک اسب نبود،چند تا بودندد. به چشم بر هم زدنی سواران پدیدار گشتند.پنج سوار با اسب هایشان دورم حلقه زدند.اگر بگویم نترسیده بودم دروغ است.خیلی هم ترسیده بودم،فقط به روی خودم نیاوردم و کارم را ادامه دادم.یکی از آنها مرد چهار شانه و قوی هیکلی بود.لباس فاخری به تن داشت و طوری نگاه میکرد انگار مالک تمام دنیاست.دیگری پسر جوانی بود که دلم میخواست چشمان حریصش را از کاسه در آورم.سه تن دیگر که نشان میداد تفنگچی هستند لباس های معمولی به تن داشتند و از سبیل های بنا گوش رفته شان خشونت میبارید.همان مرد قوی هیکل و خود خواه،مدتی به تابلو خیره شد و سپس با تحسین گفت:
    -:هی دختر...اینو تو کشیدی؟راستش رو بگو وگرنه میدم گیسات رو از ته بچینن.
    از لحن حرف زدنش خیلی ناراحت شدم،با عصبانیت سرم را بلند کردم؛طبق معمول بر جراتم افزوده شده بود.
    -:درست صحبت کنید آقا،این چه طرز حرف زدنه،برای چی تهدید میکنید؟بله خودم کشیدم،میبینید که،برای چی باید دروغ بگم؟اصلا شما کی هستید که اینجوری با من صحبت میکنید؟
    مرد و همراهانش که انگار چیز عجیب و غریبی دیده باشند،با تعجب و البته با خشم به من خیره شدند.پسرش گفت.
    -:چه دختر گستاخی!زبونت رو که بریدیم دیگه جرات نمیکنی این طوری بلبل زبونی کنی.
    -:چی؟!شما زبون منو ببرید؟مگه شهر هرته؟برین دعا کنید که بلایی سر خودتون نیاد.
    -:ببینم تو مال کدوم روستایی؟میخوام بابات رو ببینم،میخوام بدونم تو دختر کی هستی،ما این دور و برا نقاش نداشتیم،اون هم یه همچین نقاش زبون دراز و ...شوهرم داری؟
    -:یه بار گفتم درست با من حرف بزنید...پس این جمشید خان جمشید خانی که میگن شمائید؟من ماله اینجاهانیستم که شما بخواین پدرم رو ببینید،خونه ی من تهرانه، اگه میخواین پدرم رو ببینید باید تشریف ببرین پایتخت،تازه باید از قبل وقت بگیرید پدر من رئیس سابق شهربانی استبا این لباسها هم نرین،مسخرتون میکنند.
    از حالت تعجب و دستپاچگی که در آنها ایجاد کرده بودم لذت میبردم.
    -:پس اینجا چی کار میکنی؟چرا لباس محلی تنت کردی؟
    -:لباس محلی تنم کردم چون اینجا زندگی میکنم،شوهرم دکتره و تازه اومدیم.
    -:پس زن همون دکتری هستی که تازه از شهر اومده و همه ازش تعریف میکنند؟...به شوهرت بگو به زودی همدیگه رو میبینیم...روز به خیر خانوم جوان.....شاید لازم شد به ملک ما بیایید و تصویری از ما بکشید.
    این را گفت و به تاخت دور شدند.از خود خواهی و گستاخیشان لجم گرفته بودهمان طور که آنها از گستاخی من.
    وسایلم را جمع کردم و به روستا بازگشتم.یکراست به درمانگاه رفتم . خوشبختانه فقط یک بیمار داشت.بیمار که از اتاق بیرون آمد به مطب سهراب رفتم و با عصبانیت گفتم.
    -:چه آدمهای پر رویی پیدا میشن،خجالت هم خوب چیزیه...مردکِ خود خواه...طوری حرف میزنه که انگار همه ی دنیا و آدماش جزئ ارث باباشن،به من میگه دختره ی گیس بریده،میگه زبونت رو میبریم.
    -:خانمم آروم تر!درست حرف بزن ببینم چی شده و چرا این قدر عصبانی هستی؟بیا این آب رو بخور و بعد درست تعریف کن ببینم کی،چی بهت گفته؟
    همه ی ماجرا را مو به مو برایش تعریف کردم.در آخر بر خلاف انتظار من خندید و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    بخش پنجم

    -:خب تو هم که جوابشون رو خوب دادی،کسی که نمیتونه از پس زبون تو بر بیاد! دیگه هم بهتره فراموششون کنی.صبح یه نفر رو فرستاده بود و از من دعوت کرد برم خونه اش، اما بهونه آوردم و قبول نکردم.تو هم که حالا قرار نیست بری عکسش رو بکشی،جوابشون رو هم که دادی،پس دیگه خودتو ناراحت نکن و نقاشی هم خواستی بکشی، بعد از ظهر با هم میریم...خوبه؟
    -:اوهوم...با هم بریم بهتره...ناهار خوردی؟
    -:نه،ملیحه برام آورد،اما وقت نکردم بخورم.
    -:پس بریم با هم بخوریم،من هم نخوردم.
    از آن روز به بعد دیگر جمشید خان و پسرش را ندیدم.آنها چند بار بوسیله ی فرستاده ای از ما دعوت کردند که به خانه شان برویم اما ما هر بار نپذیرفتیم.
    مخصوصا اینکه آقاجان جواب نامه را یک هفته بعد داد و گفت که دنبال کار آنها افتاده است و احتمالا به زودی هاشم آزاد خواهد شد.در این مدت حال شاهرخ کاملا خوب شده بود و مادر و پسر هر دو سر حال آمده بودند.دیگر از ضعف جسمانی شاهرخ خبری نبود و او مانند پسر بچه های همسن خودش شیطنت میکردو لحظه ای آرام و قرار نداشت. من و ملیحه نیز شدیدا به هم عادت کرده بودیم و در کنار هم خوشحال بودیم.
    دیگر در پختن نان حرفه ای شده بودم و دستم نمیسوخت.با کمک ملیحه و گل نساءغذاهای شمالی و محلی آنها را زود یاد گرفتم.آنها و مخصوصا سهراب از دست پختم تعریف میکردند و میگفتند غذاهایم خیلی خوش مزه میشود.هنوز بیش از یک ماه از حضور ما در آنجا نگذشته بود و ما با مردم خوب و خون گرم آنجا که فکر نمیکنم هرگز محبت ها و مهربانیشان را از یاد ببرم،بسیار صمیمی شده بودیم و خود را جزء آنها میدانستیم.من در حیاطمان سبزی های مختلف کاشته و یاد گرفته بودم مانند دیگر اهالی بیشتر نیاز هایمان را خودم تامین میکنم.
    آب و هوای تمیز و خوب آنجا هم من هم سهراب را سر حال و شاداب کرده بود.گونه های من گل انداخته بود و درست چهره ی یک دختر روستا نشین را پیدا کرده بودم.در عوض سهراب را میدیدم که روز به روز جلوی چشمانم آب میشد و با گذشت هر روز بیماریش بیشتر خودش را نشان میداد.خوشبختانه زیاد دچار حمله ی صرع یا غش نمیشد و فقط سردرد های شدیدش او را بسیار اذیت میکرد.با این حال هیچ گاه از درد نمی نالید و شکایتی نمیکرد.هنوز هیچ یک از اهالی ،متوجه بیماری سهراب نشده بودند و فقط ملیحه که با ما هم خانه بود،از علت بی حس شدن گاه و بیگاه دست و پای او سوا ل میکرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    بخش ششم

    یک روز صبح که مشغول شستن حیاط و آب دادن به سبزی ها بودم،مرد جوانی توجهم را جلب کرد.مرد ظاهر تمیزی داشت و به هیکل نیرومند و صورت استخوانیش میخورد که چوپان باشد.او سراغ خانه ی ما را می گرفت و به طرف ما می آمد.ملیحه روی اولین پله نشسته بودو رخت هایش را میشست.شاهرخ هم با جوجه ی گلرخ بازی میکرد.مرد که به نزدیک در باز خانه رسید با صدای بلند سلام داد.شاهرخ و ملیحه هر دو سرشان را بلند کردند.شاهرخ جوجه اش را رها کرد و ملیحه با دیدن او چنان از جا پرید که تشت رخت ها بر روی زمین افتاد و خودش هم نزدیک بود زمین بخورد.چنان با عجله خودش را به مرد رساند که چند دفعه سکندری خورد.خود را در آغوش شوهرش انداخت و بنای گریستن گذاشت.هنگامی فهمیدم آن مرد شوهرش است که شاهرخ دوان دوان به طرف آنها دوید و مرتب مرد را بابا خطاب میکرد.ملیحه که اصلا انتظار دیدن و آزادی زود هنگام شوهرش را نداشت چنان ذوق زده شده بود که تنها راه ابراز خوشحالیش اشکهای پیاپی اش بود.آنها وارد اتاق شدند و من برایشان چای ریختم.بعد از اینکه ملیحه آرامشش را بازیافت سهراب هم به جمع ما پیوست،آقا هاشم قضیه ی آزادی اش را به طور کامل تعریف کرد. از قرار معلوم وقتی نامه ی من بدست آقاجون میرسد و از چگونگی دستگیری وزندانی شدن او با خبر میشود،سریعا دنبال کارش را میگیرد و با دوستانش در شهر بانی و آگاهی صحبت میکند.چند نوبت هم به دیدن او در زندان میرود واز نزدیک با او آشنا میشود.چند وقت بعد به زور پول وقانون از جمشید خان رضایت میگیرند و او آزاد میشود. یکی دو روزی در خانه ی پدر میماند و استراحت میکند. هنگامی که آقا جون و مادرم را،برای آمدن به اینجا ترک میکند،آنها مقدار زیادی پول و نامه و چیز های گوناگون میدهند که برای ما بیاورد.البته پول ها را تماما به خودش بخشیدیم تا با آن گله ای جور کند و زندگیش را از سر بگیرد.
    هاشم و ملیحه که خود را مدیون ما و خانواده ی ما میدانستند از ما کلی تشکر کردند و گفتند که تا عمر دارند محبت های ما را فراموش نمیکنند و دعا گوی ما خواهند بود.قرار گذاشتند که کمی استراحت کنند و بعد از ناهار راه روستا و خانه ی خودشان را در پیش بگیرند.با آنکه خیلی برای خواندن نامه ی چند صفحه ای خانواده ام مشتاق بودم اما ترجیح دادم تا بعد از رفتن آنها صبر کنم،چون میدانستم نمیتوانم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.آخرین ناهارمان را با هم خوردیم و بعد وسایلشان را برداشتند و قصد رفتن کردند.هنگام خداحافظی با ملیحه ،یکدیگر را سخت در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. در آن مدت خیلی به هم عادت کرده بودیم.هنگامی که او را در آغوش گرفته بودم احساس کردم ژاله ی عزیزم را در آغوش دارم. خدا میداند چقدر دلم برای او و خنده های شادش تنگ شده بود.ملیحه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت.
    -:یاسی خواهش میکنم منو ببخش،تو خیلی خوبی ولی من زود قضاوت کرده بودم. اولین بار که توی رستوران دیدمت ازت خیلی بدم اومد،پیش خودم میگفتم او با ظاهر شیک و قشنگش چقدر خودخواهه.تو خوشگلی، خیلی خوشگل،پیش شوهرت و دوستش نشسته بودی و اخمهات توی هم بود.اون دو تا خیلی سعی داشتند بخندانندت،خیلی بهت اهمیت میدادند،بهت حسودیم شده بود،برای همین ازت بدم می اومد ولی الان میبینم که خیلی احمق بودم که چنین فکری کرده بودم،هنوز بهت حسودیم میشه،به اینکه این قدر خوب و مهربونی. بیا به هم قول بدیم هیچوقت همدیگه رو فراموش نکنیم،خیلی دوستت دارم.
    و دوباره یکدیگر را بغل کردیم.سهراب و هاشم هم با هم خداحافظی گرمی کردند.شاهرخ در بغل سهراب آرام جای گرفته بود.او را بوسیدیم و به بغل پدرش دادیم.آنها دوباره از ما تشکر کردند و به راه افتادند.آنروز دیگر سهراب به مطب نرفت و کنارم ماند.آنها که رفتند به سراغ نامه رفتم و آن را گشودم.دستخط آقاجونم را به راحتی شناختم.نامه را در بغل گرفتم و چندین بار بوسیدم.هنوز هم آن نامه را دارم.همه سلام رسانده بودند و گفته بودند حالشان کاملا خوب است. هر کدامشان جداگانه کلی سفارش کرده بودند.مادرم نگران دختر یکی یک دانه اش بود و زن دایی که شنیده بود روستای ما هوای سردی دارد حساسیت سهراب را به سرما گوشنزد کرده بود.مهرداد گفته بود که تا حالا دو نامه از ژاله رسیده و آنها را هم برایم فرستاده بود؛خود او هم دو نامه از طرف من برای ژاله نوشته بود.مژگان ازدواج کرده بود آنهم با مجید!واقعا چه جفت جوری شده بودند کیت هم به انگلستان برگشته بود و لیلا هم در تلاش ازدواج با مهرداد بوده(البته این حدس خودم بود).بعد از نامه ی آنها نوبت به دو نامه ی ژاله رسید.من همان طور که گریه میکردم،میخواندم و سهراب هم سعی داشت آرامم کند.ژاله در اولین نامه اش نوشته بود که حالشان کاملا خوب است و در شهر و محل جدیدشان کاملا جا افتاده اند.هنوز کلاس های ایمان شروع نشدهو فعلا با همسرش در حال گشت و گذار در شهر است.دلش برایم تنگ شده بود و از وضع زندگیم با سهراب سوال کرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    بخش هفتم

    در دومین نامه اش نوشته بود که دلش میخواهد زودتر دوره ی ایمان تمام شود و به ایران باز گردد.بچه اش مرتب لگد میزند و جواب سونوگرافی نشان میدهد که احتمالا بچه اش پسراست. مردم ایتالیا مردم خوب و خونگرمی هستند،درست مثله خودمان و از نظر چهره نیز به ما ایرانی ها شباهت فراوانی دارند و هنگام حرف زدن درست مثله ما در چشمان یکدیگر نگاه میکنند. سوال کرده بود میانه ام با سهراب چطور است و این نکته را متذکر شده بود که دختر شوخی شده ام.
    این یکی دیگر از کار های مهرداد بود،بالاخره این شوخ طبعی های او ما را لو میداد.سهراب که میدید دلم گرفته،پیشنهاد کرد به خارج از روستا برویم و گشتی در آن اطراف بزنیم.من به سرعت پذیرفتم و وسایل نقاشی را هم،همراهم بردم.با مقداری کمی میوه و خوراکی.از دفعه ی قبلی که با ملیحه رفته بودم دور تر رفتیم. در دل دامنه های سرسبز و رنگین طبیعت جایی برای نشستن و نقاشی کردن یافتیم. قدری استراحت کردیم و بعد مشغول شدیم.ابتدا سهراب در کنار رود پر آبی به درختی تکیه داد و من عکس او را کشیدم و بعد جایمان را عوض کردیم و او عکس مرا در حالی که در تابلو، کنار هم نشسته بودیم کشید. هنگامی که سهراب مدل من شده بود گفت.
    -:اون نقاشی ای رو که بچگیمون از من کشیدی یادته؟... وقتی رفتم سر کشوت دیدمش،هیچوقت خودم رو اون قدر زشت ندیده بودم.
    -:چقدر من اون روز خجالت کشیدم،اون نقاشی رو از رو حرصم کشیده بودمفخودم میدونستم تو اون شکلی نیستی،اما از قصد؛زشت کشیدمت.میخواستم این جوری تلافی کنم. وقتی اون ورق رو توی دستت دیدم ،نزدیک بود قالب تهی کنم اما تو به روم نیاوردی،واقعا متوجه نشده بودی یا...
    -:میدونستم از قصد منو زشت کشیده بودی اما آن قدر ازت خوشم اومده بود که نخواستم همچین فکری بکنم،به جنبه های خوبش فکر کردم،به این که اسمم رو با خط درشت نوشته بودی.هیچوقت فکر نمیکردم رنگ قرمز اون قدر به اسمم بیاد...میدونی یاسمن...هر وقت نقاشیت رو بهم نشون میدادی ازت ناامید میشدم.نقاشیت خیلی بد بود، اما چون دلم نمی اومد ناراحتت کنم همیشه میگفتم باید تمرین کنی،اما هیچوقت فکرش هم به مغزم نمیرسید که تو یه روزی یه همچین نقاشی بشی.یه روز که از دانشکده به خونه بر میگشتم پدرم گفت که از شما نامه رسیده،گفت که تو داری توی دانشگاه نقاشی میخونی، خنده ام گرفته بود، یاد اون نقاشی کج و کوله ت افتادم اما وقتی به ایران برگشتم و اون تابلوی عمارت رو توی اتاق دیدم خشکم زد،گفتم نقاش هنرمند این تابلو کیه؟وقتی شنیدم تویی نمیتونستم باور کنم.چی شد که تصمیم گرفتی بین این همه رشته این رو انتخاب کنی؟
    -:به خاطر تو و نقاشی های قشنگت،به خاطر اینکه عاشق نقاشیهات بودم و میخواستم مثله تو باشم،مثله تو تصویر زیبا بکشم.تنها علتش تو بودی، شب و روز تو تنهایی هام، عکست رو جلوم گذاشتم و تمرین کردم.تا تونستم نقاشی کشیدم،ترم اول دانشگاه استادم مسخره ام کرد و گفت تو رو چه به نقاشی کشیدن؟اون روز خیلی جلوی دوستام خجالت کشیدم. به خونه که برگشتم عکست رو بغل کردم و تا تونستم گریه کردم.صدات رو میشنیدم که میگفتی باید تمرین کنی...بیشتر تمرین کن... من هم تمرین کردم،تو خودت اونور دنیا بودی و نمیدونستی عشقت به من چه نیرویی میداد. میدونی چرا تابلو ی عمارت اون قدر قشنگ شده بود؟چون برای تو بود. چون اشکهام رنگ شده بودند و عشقت قلم...اون رو برای تو کشیدم،استاد ماهان که دید،گفت تقلب کردی.هیچوقت این حرفش از یادم نمیره گفت«عشق واقعی، عشقی که پاک و خالصانه باشه میتونه آدم رو به مراتب بالایی برسونه» و عشق تو منو به اینجا رسوند.
    برخاست و کنارم آمد. دستی بر موهایم کشید و گفت.
    -:یاسمنم،بهت حسودیم میشه،همیشه فکر میکردم که از تو عاشق ترم...اما میبینم که اشتباه میکردم.
    -:من هم به سهم خودم به تو حسودی میکنم...من نتونستم در تو تغییر خاصی ایجاد کنم،تو همیشه خوب بودی و هستی،اما تو با من کاری کردی که خودت هم توش موندی،عشق تو اون دختر مغرور و سرسخت رو مثل موم تو دستاش نرم کرد . بعد از اومدن شما ها،من یاسمن دیگه ای شدم و بعد از رفتنتون هم...بعد از اینکه رفتی و جای خالیت رو واقعا احساس کردم ،تازه فهمیدم چه قدر دوستت دارم.هر کجا رو نگاه میکردم تو و میدیدم و صدات رو میشنیدم و چشمان اشک بارت همیشه جلوی چشمم بودند.دیوونه شده بودم،یا ساکت بودم ، یا گریه میکردم،شاید اون موقع هنوز عاشق نبودم.عشق من سالها طول کشید تا بالنده شد و به همین خاطره که احساس میکنم قشنگ ترین و پخته ترین عشق رو دارم.
    دسته ای پرنده ی مهاجر از بالای سرمان در حال عبور بودند.سهراب دستم را گرفت و بر بالای بر آمدگی تپه نشستیم و در سکوت نگاهمان را بدرقه ی راهشان کردیم.با دیدن آنها چیزی در ذهنم تداعی شد.تصویری گنگ و مبهم که رفته رفته واضح تر میشد.خوابم را دو باره به یاد آوردم و دیگر معنی و تعبیر آن را به خوبی درک میکردم.پرنده ای از دسته ی پرندگان مهاجر جدا شد و به طرف ما امد، تبدیل شدنش به کودکی که گلی به دستم داد،آنهم گل یخفهمه ی آنها نوید امدن سهراب و تبلور عشقش بودفوزیدن نابهنگام باد و پرپر شدن یکباره ی گل نشانه ی بیماری سهراب و بالاخره، رها شدن گلبرگهای پر پر شده از دستم به وسیله ی همان باد، لحظه ی مرگ عزیزترین و زیباترین موجود زندگی ام بود.آن پرندگان در لحظه ی کوچشان به من فهماندند که مرگ او نزدیک است.سیل اشکم سرازیر شده بود و چشمان سرشار از تمنایم را به آسمان دوخته بودم.چرا هر گاه شادی می آمد تا جای غم و اندوه را بگیرد و لحظه ای تسلای خاطرم باشد،چیزی مرگ او را به یادم می آورد؟چرا حالا که او را در کنار خود داشتم باز هم میبایست رنج میکشیدم و غصه میخوردم؟ آیا آن همه سال برای غم و غصه کافی نبود؟آخر چرا؟
    سهراب که دلتنگی ام را درک کرده بود بدون هیچ سوالی سرم را بر سینه اش گذاشت تا آرامم کند.تمام بعد از ظهر را در آنجا ماندیم و نقاشیمان را کامل کردیم،به جز یکسری چیز های جزئی که ترجیح دادم در خانه تمامشان کنم.آن تابلوی زیبا و هنرمندانه مان را به دیوار اتاق آویختیم تا همیشه جلوی چشممان باشد.این را فقط برای تو گفتم و هیچ کس –البته جز مهرداد که خودش فهمید – هیچ کس تا این لحظه متوجه نشده این اثر کار دو نقاش است و دو جوانی که در دشت پر گل و زیبای تابلوفکنار هم نشسته اند،نقاشان آن هم هستند. چون نمیشود انسان هم مدل باشد و هم نقاش.
    از آنجا که دیر وقت به خانه باز گشتیم فرصت نکردیم غذایی درست کنیم، ولی نان،پنیر و انگور در بالکن عریض خانه مان به ما خیلی مزه داد. در هنگامی که من معدود ظرفهای شام را میشستم،سهراب هم طبق نعنول همه شب، مشغول نوشتن خاطراتش بود.کارم که تمام شد به اتاق بازگشتمفکنارش نشستم و خواستم بر روی دفترش سرک بکشم.ولی او آن را عقب کشید و لبخندی از روی شیطنت زد.
    قیافه ی گلایه آمیزی به خود گرفتم،حال آنکه خنده ام گرفته بود! با لحنی که سعی میکردم جدی و ناراحت به نظر برسد گفتم.
    -:اِ...بده بخونمش...چرا کشیدیش اونور اصلا خودت برام بخون.
    ولی او سرش را به علامت منفی تکان داد و نُچ نُچ کرد.لحنم را عوض کردم و آرام تر گفتم.
    -:بگذار بخونم،سهراب؟اذیت نکن دیگه،دارم از کنجکاوی میمیرم.
    صدای قهقهه ی خنده اش در فضا پیچید.
    -:کنجکاوی نه...بگو از فضولی دارم میمیرم.
    -:از دست انداختن من خیلی لذت میبری نه؟
    -:اوهوم...خیلی زیاد(و دوباره خنده ی بلندی سر داد.)
    -:اگه این جوری راضی میشی آره... فضولیم دوباره گل کرده،حالا بده بخونم ،بده دیگه.
    -:نمیشه! یه خورده حرص بخور ببین من چی کشیدم، یادته نمیذاشتی کسی اون خاطرات محرمانه ات رو کسی بخونه...یادته سر اینکه دو ورقش رو خونده بودم چه الم شنگه ای به پا کردی؟ اون موقع هم من داشتم از فضولی میمردم...میخواستم ببینم راجع به من چی مینویسی؟ولی تو اون رو، ده جا قایم میکردی.
    -:حالا وقته انتقام گرفتنه؟بله درسته! تو همیشه نوشته هات رو برای من میخوندی ،اما هیچوقت چیز خاصی در مورد من یا احساسی که به من داشتی نمینوشتی...ولی من تمام احساسی رو که هر روز داشتم به تو پیدا میکردم تا اونجایی که نوشتنی بود اون تو مینوشتم.برای همین نمیخواستم تو یا کس دیگه ای اون رو بخونه، حالا هم که اتفاقی نیافتاده،میدم بخونی.
    به اتاق عقبی رفتم و از توی چمدانم دفتر کهنه و رنگ و رو رفته ای را در آوردم و به دستش دادم.
    -:همین یه دفتر؟چقدر کم! یعنی تمام احساست به من، توی تموم این سالها همین یه دفتر شده؟! اون هم چقدر برگه هاش کمه،نا امیدم کردی.
    -:نه جونم ناامید نشوفمن فقط تا موقعی که شما بودید مینوشتم.بعد از رفتنتون دیگه خاطراتم رو ننوشتم.
    او راضی شد و دفترش را به دستم داد و خودش هم مشغول خواندن خاطرات من در هشت سالگی ام شد.
    هنگام خواندن،تغییرات چهره اش به خوبی مشاهده میشد اما من در نوشته های او جز چیز های روز مره ای که خودم میدانستم چیزی ندیدم.او آن قدر جذب نوشته های خرچنگ-قورباغه ی من شده بود که آن شب تا صبح بیدار ماند و تمام آنها را خواند. به او پیشنهاد کردم بلند بخواند چون سالها از نوشتن آن خاطرات گذشته بود و خودم نیز فراموش کرده بودم چه نوشته ام.سرم را روی پاهای سهراب گذاشته بودم و به صدای گرمش گوش میدادم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    قسمت آخر


    گاهی چنان از نوشته های خودم به خنده می افتادم که اشک ازگوشه چشمانم جاری می شد و گاهی احساسات پاک و قلم دختر هشت ساله ای، چشم هایمان را نمناک می کرد. به خاطر ندارم که کجای آن خوابم برد اما صبح هنگامی که بیدارشدم سرم همچنان روی پای سهراب بود و فقط پتویی رویم انداخته بود. خود او نشسته خوابیده بود چون نمی خواست مرا بیدار کند. بلند شدم و آرام او را روی زمین خواباندم. زمانی که زیر بغلش را گرفته بودم تا سرش را روی بالش بگذارم لحظه ای چشمان سرخش را بازکرد و لبخندی به من زد. نمی دانستم سرخ شدن چشم هایش در اثر بی خوابی بود یا گریه کرده؛ اما هرچه بود برای روبراه کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آن روز او کمی دیرتر به مطب رفت و البته بیمارانش نیز به نسبت روزهای اول کم شده بودند. چون در بدو ورودش بیماران زیادی در آن جا و در دیگر روستاها وجود داشتند اما رفته رفته باگذشت روزها بیشتر آن ها رو به بهبودی رفته بودند و فقط اشخاصی که به تازگی بیمار می شدند به نزد او می آمدند. در ثانی فاصله روستاها از هم زیاد بود و روستاییان اغلب برای بیماری های جزئی به او مراجعه نمی کردند.
    چند روزی بود که گل نساء را به ندرت می دیدم و او بیشتر وقتش را سر زمینشان می گذراند تا اینکه عصر آن روز هنگامی که از مطب برمی گشتم او را دیدم. خیلی ناراحت و گرفته بود. وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم گفت:
    _بدبخت شدیم، امسال برنج هامون همه آب کشیده، محصولمون خوب نشده. رشید تازه از شهر اومده، نصف بیشتر برنج ها روی دستمون باد کرده حالا موندیم تا سال دیگه ازکجا بیاریم بخوریم.
    تا چندروز دیگرمعلوم شد که تازه وضع آن ها درمقابل دیگر اهالی بهتراست. اکثر باغ داران محصولاتشان یا به شهر نرسیده خراب شده بود یا آن قدر کم بود، که فقط پول رفت و آمد آن ها شده بود. گله داران نیز راضی نبودند و می گفتندحیواناتشان لاغر وکسل شده اند و خوب نمی خرندشان. وضع بدی در ده بوجود آمده بود و همه گله مند بودند. الماس خان هم عروسی پسرش را با دختر راحله خانم به تعویق
    اند اخته بود. مردم مجبورشدند دست به دامن جمشید خان شوند و از او پول نزولی قرض بگیرند. همه می دانستند که آن کار به ضررشان تمام خواهد شد اما چاره دیگری نداشتند. مدرسه ها نیز باز شده بود و بچه ها باید به ده بالایی که فاصله چندانی با آن جا نداشت بروند. آن سال با وضعی که پیش آمده بود خیلی از بچه های ده به مدرسه نرفتند و کمک دست خانواده هایشان ماندند. از جمله محمد برادر شوهر گل نساء. او پسرخوب و با استعدادی بود و ازاین که نتوانسته بودبه مدرسه برود غصه می خورد. بنابراین من قبول کردم که به او و دیگر بچه های ده که نمی توانستند به مدرسه بروند درس بدهم. بچه ها با شنیدن این موضوع خیلی خوشحال شدند و خانواده هاشان نیز پذیرفتند که عصرها بعد از تمام شدن کارشان بچه ها را به خانه ما بفرستند. اصل آن پیشنهاد ازسهراب بود و من و دیگران فقط از آن استقبال کردیم. من خودم آن سال نتوانستم به دانشگاه بروم و یکسال ازهم کلاسی هایم عقب افتادم اما در دانشگاه زندگی، با تدریس به آن بچه ها، ازهمه همکلاسی هایم جلو زدم. اغلب آن بچه ها وقتی می آمدند، تازه ازکار برگشته و گرسنه بودند. رنگشان پریده بود و ضعیف شده بودند. وضع ما از دیگر اهالی آن جا خیلی بهتر بود و پول و غذا به اندازه کافی داشتیم. بنابراین عصرها که بچه ها به خانه ما می آمدند، اول به آن ها غذا می دادم و سیرشان می کردم تا هم کمکی به آن ها و خانواده شان کرده باشم و هم بهتر درس را متوجه بشوند. من چنان سرم به درس دادن به آن ها گرم شده بود که کمتر فکر بیماری سهراب عذابم می داد. یک شب بعد از این که بچه ها به خانه هایشان رفتند و ما نیز شاممان را خوردیم، هنگام خواب به سهراب گفتم:
    _ سهراب یادته هر شب برامون شاهنامه می خوندی؟ لیلی و مجنون می خوندی؟ من هیچ وقت معنی اون کلمات و ابیات نا آشنا رو نمی فهمیدم، اما دوست داشتم، چون صدا و اداهات رو موقع خوندن دوست داشتم، وقتی مادرم به دایی گفت دلش برای شاهنامه خوندن بابات تنگ شده، منظورش رو نفهمیدم. اما الان خوب می فهمم. چون دلم برای خوندنت تنگ شده ، کاش یه شاهنامه یا یه رنج نامه لیلی و مجنون داشتیم.
    لبخند زد و سرم را بغل کرد. بوسه ای بر پیشانیم گذاشت، لحظه ای چشمانش را بست و شروع کرد. باورم نمی شد ولی او تمام شاهنامه را ازحفظ بود. او بارها و بارها از کودکی آن را شنیده وخوانده بود، پس تعجب من دلیل نداشت. از آن شب به بعد او هر شب برایم شاهنامه می خواند یا از لیلی و مجنون و حتی شیرین و فرهاد می گفت. تقریبا سه ماه و نیم بود که ما آن جا زندگی می کردیم. سهراب به تدریج حالش رو به وخامت می رفت. تهوع هایش بیشترشده بود و گاهی چنان گیج می شد که می ترسید داروی اشتباهی دست بیمارانش بدهد. یک روز وقتی به خانه برگشت نامه ای برای آقای مرادی نوشت و حالش را توضیح داد. - البته او قبلا تمام قضیه بیماریش را برای آن ها بازگو کرده بود و آن ها هم پذیرفته بودند تا زمانی که سر پا و سر حال است طبابت کند - و خواست طبق قولی که به او داده بودند، پزشک جایگزینی برایش بفرستند تا او بتواند مطب را با خیال راحت ترک کند. دو هفته بعد آقا ولی با پزشک تازه به آن جا آمد و این معنایش این بود که ما باید خانه مان را که دیگر متعلق به آن پزشک بود ترک کنیم. مردم روستا وقتی فهمیدند خیلی ناراحت شدند و حتی بعضی از آن ها به گریه افتادند. تقریبا به التماس افتاده بودند که ما آن جا بمانیم و از روستایشان نرویم. مخصوصا آن که از دکتر جدید با آن چهره مغرورش خوششان نیامده بود. در آن مدت آن ها خیلی به سهراب علاقه مند شده بودند و همه به هم عادت کرده بودیم. آن ها حتی با آن بضاعت کمشان سرسختانه پیشنهاد دادند که خانه جدیدی برایمان بسازند اما سهراب بهانه های مختلف آورد و نپذیرفت و بعدا به من گفت قبول نکرده چون نمی خواست کسی شاهد حال خراب و وضع وخیم او هنگام مرگ باشد. همان شب چمدانمان را بستیم و آقاجون که فهمیده بود ما قرار است از آن روستا برویم پیشنهاد خیلی خوبی داد. یکی از دوستانش درگیلان یک کلبه جنگلی داشت که از آن استفاده نمی کرد. ما می توانستیم تا هر وقت خواستیم آن جا بمانیم، به علاوه این که آن کلبه نزدیک روستای بزرگی بود و تمام امکانات رفاهی به ما نزدیک بود. صبح روز حرکت مدتی درو دیوارهای خانه را که بوی نم از آن کاملا به مشام می رسید نگاه کردم. آن جا خانه ای بود که خاطرات زندگی زناشویی من و سهراب را درخود جای داده بود. تمام مردم روستا به بدرقه ما آمده بودند و همین که از در بیرون آمدیم، بچه ها با کارشان غافل گیرمان کردند. آن ها به ترتیب قد ایستاده بودند و سرود زیبایی می خواندند. همان سرودی که من به آن ها یاد داده بودم و تمرین کرده بودم تا آن را روز پدر در میدان روستا بخوانند. با دیدن آن ها اشکم سرازیر شد قلبا برایشان احساس دلتنگی می کردم. چه خاطراتی که در آن مدت با آن ها داشتم. چقدر ازکارها، شیطنت ها و شیرین زبانی هایشان خندیده بودم. سرود که تمام شد همه آن ها به طرفم دویدند و دورم را گرفتند. تک تکشان را بغل کردم و بوسیدم. نمی خواستم با گریه ام جداییمان را سخت تر کنم، اما گریه آن ها اجازه نمی داد. غیر از من و بچه ها، دیگر اهالی نیز گریه می کردند. هرکس به سهم خود، زن ها و دخترها بیشتر و مردها و پسرها کمتر. گل نساء ، راحله خانم، منیر خانم هر یک مدتی در آغوشم ماندند و گریستند. آخر هم گلرخ وگلناز را نتوانستم از هم تشخیص بدهم. هرکدامشان چیزی به من دادند. گل نساء برای توشه راهمان نان پخته بود، راحله خانم ظرفی ترشی به من داد، منیر خانم که با دخترانش وسایل چوبی و حصیری درست می کرد و برای فروش به شهرمی برد، دو کلاه حصیری و گل سری چوبی به من هدیه داد، محمد برایم نقاشی کشیده بود و الماس خان با قاطرهایش ما را به شهر رساند. لحظه خداحافظی برای همه ما سخت و دشوار بود اما هرچه بود تمام شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هیجدهم
    قسمت اول

    به شهرکه رسیدیم به کمک الماس خان دو اسب جوان و زیبا خریدیم که ما را به آن کلبه برسانند و چمدان هایمان را حمل کند. هر چه احتیاج داشتیم برای چندین هفته خریدیم و به راه افتادیم. طبق آدرس آقاجون ابتدا باید به روستای لوجان می رفتیم و از آنجا تا آن کلبه دیگر راه زیادی نبود. نزدیک عصر بود که به آن روستا رسیدیم. محل آباد و خوبی بود و همه جور مغازه ای در آن جا یافت می شد. با پرس و جو سراغ کلبه را گرفتیم، همه آن ها بر این عقیده بودند که می توانیم راحت و بدون ترس از جنگل عبور کنیم، چون در آن اطراف هیچ حیوان وحشی وجود نداشت.کلبه زیاد هم از آن روستا دور نبود و ما توانستیم قبل ازغروب آفتاب به آنجا برسیم. پشت کلبه یک اصطبل کوچک قرار داشت و خوشبختانه علوفه زیادی در آنجا انبار شده بود که برای چند ماه اسب ها کافی بود. درطرف دیگر اصطبل تا نزدیک سقف هیزم چیده شده بود و دو سطل نیز برای آوردن آب ازچاه جلوی کلبه وجود داشت. آن کلبه چوبی از دو اتاق ، میز و صندلی کهنه چوبی برای چهار نفر، شومینه، چند دست رختخواب، چند تا قفسه و یک اجاق، فرش و پوست حیوانات که روی آن برای قشنگی انداخته بودند، دو چراغ نفتی و یک فانوس و مقداری وسایل دیگر تشکیل شده بود. موقتا برای زندگی جای بدی به نظرنمی رسید، به ویژه که شومینه هم داشت و ما می توانستیم با آن خودمان را گرم کنیم. با آن که ماه دوم پاییز بود و غالبا هوای تهران در آن موقع ازسال زیاد سرد نیست اما آن جا سرمای شدیدی بود. درهنگامی که من مشغول بازکردن چمدان ها و وسایلمان بودم سهراب از اصطبل هیزم آورد و شومینه را روشن کرد. با سرعت چیزی برای شام درست کردم و با نان هایی که گل نساء به ما داده بود خوردیم. هوای داخل کاملا گرم شده بود و رخوتی درانسان ایجاد می کرد. کنارشومینه نشستیم و به متکاهایمان لم دادیم. مدتی در سکوت به شعله های نارنجی رنگ هیزم ها خیره شدیم. چند دقیقه بعد او با صدای آرامی که بیشتر به لالایی می ماند گفت:
    _ دلم برای همه تنگ شده. برای پدر و مادرم، لیلا، عمه یلدا، پدرت و مخصوصا مهرداد. برای حرف ها وکارهایش، خیلی دوسش دارم، پسر خیلی خوب و با معرفتیه، تا حالا به هیچ کس این قدر علاقه مند نبودم، علاقه ای متفاوت، من به خونواده ام و دوست هام علاقه مندم، اما دوست داشتنم نسبت به اون یه جور دیگه است. حالا که فکرش رو می کنم، می بینم که اون رو به اندازه خودم دوست دارم، چه جوری بگم... گاهی احساس می کنم اون خودمم، نمی دونم متوجه میشی یا نه... خودم هم گیج شدم.
    _حالا که این جورشد بگذار یه چیزی رو بهت بگم، نمی دونم گفتنش درسته یا نه، اما میگم... تو ننه زیور خدا بیاموز رو که یادته؟ پسرشو چی؟ پسرشو یادته؟
    _ آره چطور مگه؟
    _ می دونی مهرداد کیه؟ مهرداد پسر همون آقا رضاست، در واقع نوه ننه زیور خدا بیامرزه.
    _خب اینو که می دونستم، خود مهرداد بهم گفت بود.
    _مهرداد گفته بود؟! ما فکر می کردیم اون نمی دونه.
    _ آره می گفت باباش نمی خواست اون بدونه، اما اون از اول همه چیز رو می دونسته، اون موقعی که بچه بوده یکی دوبار با پدرش به دیدن ننه زیور رفته بوده ، اما بعد از این که بزرگ میشه باباش فکر می کنه اون چون بچه بوده همه چیز رو فراموش کرده و اون هم برای این که باباش راحت تر باشه چیزی بروز نمیده.
    _ این ها رو خواستم بگم که به اینجا برسم، مطمئنم این یکی رو دیگه نه تو می دونی و نه مهرداد، آن هم این که مهرداد پسرعموی جنابعالی و پسردا یی منه.
    _ چی؟ پسر عموم؟! مگه ممکنه؟ یاسمن درست حرف بزن ببینم قضیه چیه.
    بعد من همه قضیه را همان طورک دایی یوسف برایم شرح داده بود برای او تعریف کردم. خیلی خوشحال شده بود که با مهرداد نسبتی هم پیدا کرده. بدون قصد گفتم:
    _من هم وقتی فهمیدم خیلی خوشحال شدم... آخه اون هم پسر داییم میشه مثل تو... و من هم مثل تو اون رو دوست دارم.
    چشمانش برقی زد و با شیطنت خنده ای کرد.
    _شماخیلی بیخود می کنی اون رو مثل من دوست داری، تو فقط مال منی و باید من رو دوست داشته باشی، مفهوم بود؟!
    دوباره خندید و خنده اش جای اعتراضی برایم باقی نگذاشت. بعد آن قدر صورتش را به صورتم نزدیک کرد که هرم نفسش چشمانم را به خواب دعوت کرد.
    صبح فردا او زود تر از من بلند شده بود. ظرف های شام دیشب مان را شسته و صبحانه را آماده کرده بود. بعد ازصبحانه به بیرون از کلبه رفتیم و در روشنایی روز آن جا را بهتر وارسی کردیم بعد اسب ها را زین کردیم و برای سواری به اطراف رفتیم. خوشبختانه دریا نزدیک بود و بعد از چند دقیقه ای به آن جا رسیدیم. از اسب پیاده شدم و پا برهنه بر روی شن ها قدم زدم. صدفی پایم را برید و برای اینکه دردش را التیام بخشم جلوتر رفتم و آن را به موج های کف آلود دریا سپردم ولی آب سرد بود و زود خود راکنارکشیدم. برای دهن کجی به صدفی که پایم را خراشیده بود، شروع به جمع آوری صدف های زیبا برای درست کردن گردن بند کردم!
    روز قبل سهراب ماهی خریده بود. آن روز ناهار ماهی خوردیم. حالا دیگر او به مطب نمی رفت و بیشتر با هم بودیم، در واقع تمام وقت با هم بودیم. بعد از ناهار سهراب چرتی زد و من با مشقت، تک تک صدف ها را سوراخ کردم و گردن بندی ساختم. دیگر نیازی نبود لباس محلی تنم کنم، بنابراین لباس های خودم را از چمدان در آوردم و به تن کردم. موهایم را شانه ای زدم و دور صورتم پریشان کردم. قدری هم آرایش کردم و وقتی جلوی آینه شکسته ای که به دیوار آویخته شده بود ایستادم، ازظاهرم کاملا راضی بودم. دو ساعتی می شد که سهراب خوابیده بود و من برای بیدارکردنش اقدام کردم. بعد ازظهر بار دیگر به کنار دریا رفتیم تا غروب آفتاب را تماشا کنیم. خورشید، داغ و سوزان درعمق آب فرو می رفت تا بدن تب دارش را به خنکای دریا بسپارد و دریا او را همچون مادر مهربانی، نوازشگرانه در آغوش خود می فشرد. موج های دریا، سرسپرده و آرام با هر وزش نسیم، رقص رقصان خود را به ساحل می کشاندند و بر انگشت های پای ما که مدتی نظاره گرشان بود ازسر سپاس بوسه می زدند و نسیم؛ هم سفر و هم پای موج ها، خود را به اندام ما می پیچید و مو هایمان را به بازی گرفته بود. با آن همه شگفتی؛ همه جا بوی مرگ می داد و سکوت دریا اندوه بار بود. مرغکان غمگین و دردآلود در آسمان پرواز می کردند و شاهد غرق شدن خورشید درعمق آبی دریا بودند. بازی شگفت آسمان و دریا شاید برای دیگران زیبا بود اما برای من یادآورمرگ بود. دیگر نمی توانستم آنجا به تماشا بایستم. از سهراب خواستم که به کلبه بازگردیم. آن شب حال سهراب زیاد خوب به نظرنمی رسید و سردرد کلافه اش کرده بود. افزون بر اینکه دست راستش رفته رفته بی حس و ازکارافتاده می شد. تمام شب را درد کشید وازاین دنده به آن دنده شد تا بالاخره نزدیک صبح خوابش برد. روزبعد تا نزدیک ظهر راحت خوابید و سراسر آن روزسردرد به سراغش نیامد. آن روزهوای آفتابی وخوبی بود و او پیشنهاد کرد که بعد از ناهار بیرون برویم و مسابقه اسب سواری بدهیم. ابتدا به بهانه بی حوصلگی سر باز زدم اما اواصرار زیادی داشت ومن به ناچار پذیرفتم. درحین مسابقه تمام حواسم به او بود. اوخیلی تند می رفت ومن نگران این بودم که شاید یک دفعه سرش گیج رفته و خدای نکرده بیفتد. او وضع خوبی نداشت وممکن بود هر لحظه بر روی اسب ازحال برود؛ اما نمی توانستم چیزی در این باره به خودش بگویم چون نمی خواستم با مراقبت ها و حرف هایم محدودش کنم و آزادی عملش را بگیرم. خوشبختانه مسابقه تمام شد و او صحیح و سالم از اسبش پیاده شد.
    بعد ازظهر آن روز پیرمردی که شلوارگشادچوپانی و پیراهن بلندی به تن داشت هنگامی که گله اش را به روستایشان بر می گرداند به کلبه مان آمد. او که پیر بابا صدایش می زدند گفت که قبل از آمدن ما هر روز به کلبه سر می زده و مواظب آن جا بوده. و این را اضافه کرد که با وجود ما دیگر نیازی به آن کار نیست. چند دقیقه ای پیش ما ماند و بعد از خوردن چایش برخاست که برود. فکری به خاطرم رسید و دنبال او ازکلبه خارج شدم و طوری که سهراب متوجه نشود به اوگفتم:
    _ پیربابا شما هر روز از اینجا رد می شین؟
    _ آره دخترم، اگه مزاحمتونم می تونم از اون ور برم.
    _نه اصلا، اتفاقا یه خواهشی از شما داشتم. می خواستم خوهش کنم اگه براتون زحمتی نیست هر روزکه از اینجا رد می شین سری به ما بزنین. کلید کلبه رو که دارید، اگه در زدید و کسی باز نکرد خودتون در رو باز کنید و داخل بشین.
    _ باشه دخترم برای من زحمتی نداره... اما چرا باید این کار رو بکنم، ممکنه آقا تون خوشش نیاد.
    _ نه ناراحت نمیشه آخه می دونید چیه ، شوهر من مریضه و ممکنه هر لحظه غش کنه. می ترسم یه وقت که من خونه نبودم حالش بد بشه ولی اگه شما هر روز سری بهمون بزنید خیالم راحت تره.
    او با کمال میل پذیرفت و من به نزد سهراب بازگشتم. نمی دانستم چه حسی باعث شده بود چنان درخواستی از او بکنم. من که می گویم کار خدا بوده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل هیجدهم
    قسمت آخر

    روزها را به خوشی به شب می رساندیم و نزدیک یک ماه بود که بدون هیچ دردسری در آن کلبه زندگی می کردیم. پیربابا هم مرتب هر بعد از ظهر به ما سر می زد و چایش را درکنار ما می خورد. شب ها در سکوت و تنهایی مقابل نور شومینه ساعت ها بهم خیره می شدیم.گاهی چند بار هر دو به گریه می افتادیم و باز هم در سکوت اشک هایمان را نثار یکدیگر می کردیم. کلمات دیگر از درک آن همه شوق و اشتیاق عاجز و ناتوان بودند.
    می گویند: « بزرگ ترین و پرشکوه ترین عشق ها در سکوت متولد می شود، رشد می کند و می بالد. زبان عشق سکوت است، چون در سکوت است که ناگهان موج احساس مثل رعد و برق می غرد و در یک لحظه هزاران کلام بر دل معشوق می بارد اما اگر زبان به کار افتد مگر در دقیقه چند کلام عاشقانه می تواند از دهان بیرون بریزد؟ » .
    راست گفته اند و آفرین به گوینده این جملات! فکر می کنم عشق ما هم در سکوت متولد شده بود. چه روزهایی که کودکانه با هم بازی می کردیم و ناگهان متوجه می شدیم مدتی است دست از بازی کشیده ایم و به هم خیره شده ایم. روزی که برایم آن عروسک کوچک را خرید و یا مواقعی که به من محبت می کردو مرا مورد لطف بی پایانش قرار می داد فقط نگاهش می کردم تا در سکوت، خودش تقدیر و تشکرخالصانه ام را از چشمانم بخواند.
    دیگرکمتر روزی بود که آن سردرد کذایی به سراغ او نیاید و تقریبا هر روز سرگیجه داشت. به خاطرهمین بیشتر وقتمان را درکلبه می گذراندیم و کمتربیرون می رفتیم. یک روز عصر قبل از آمدن پیر بابا سهراب برایم تعریف کرد که در آن چهارده سال هرگز آن دستمال ابریشمی را از خودش دور نکرده و همان طور که من با عکس او صحبت و درد دل می کردم، آن دستمال نیز سنگ صبور او و شاهد اشکهایش بوده است. آن روز دوباره خاطراتمان را زنده کردیم. آخر شب سهراب در حالی که گفتنش برای خودش هم سخت بود از من به هر ترتیبی بود قول گرفت که گذشته را فراموش کنم. او ازمن خواست که بعد ازمرگش تمام گذشته ام را با او، مانند کتابی که به انتها رسیده، ببندم و زندگی جدیدی را آغاز کنم. آن شب هردو درکنار هم ساعت ها گریستیم. نمی توانستم چنین قولی به او بدهم چون می دانستم هرگز نمی توانم خاطرات شیرین کودکی ام و زندگی کوتاه زناشویی ام را با او فراموش کنم. اما قول دادم، چون مجبور بودم، او اصلا حال خوبی نداشت و نمی خواستم ناراحتش کنم. آن شب؛ شب بدی راگذراندم. تا صبح چندین بار به حالت نیمه بیهوش فرو رفت و هر بارمن ، بارها مردم و زنده شدم تا او چشم باز کند. تا صبح لحظه ای پلک بر هم نگذاشتم ولی او در پایان آن شب دردناک، هنگام صبح چند ساعتی خوابید.
    نزدیک ظهربود وداشتم ازچاه آب می کشیدم که درکلبه بازشد و او بیرون آمد. تقریبا می لنگید و پای راستش بی حس شده بود. از اینکه می دیدم او سرحال است، خوشحال بودم. با شوق و ذوق، با صدای بلند سلام کردم. لبخندی به رویم زد و دستانش را برای به آغوش کشیدنم بازکرد. به طرفش رفتم، در یک قدمی اش بودم که سرش را گرفت و از حال رفت. فقط توانستم سرش را بگیرم که محکم بر زمین نخورد. به هر سختی بود او را به اتاق بردم و در رختخوابش که هنوز پهن بود خواباندم. تا عصر همان روزکه پیر بابا به کلبه آمد همان طور بیهوش بود. خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم تنها چه کار می توانستم بکنم. وقتی پیر بابا آمد و آن وضعیت را دید رفت که با خودش پزشک بیاورد. یک ساعت بعد هنگامی که با مرد مسنی که پزشک آن حوالی بود بازگشت ، او هنوز بیهوش بود. برای آن مرد بیماری سهراب را توضیح دادم و او باافسوس نگاهی به چهره جوان و زیبای سهراب اند اخت. بعد گفت در موردی که بهترین پزشک های تهران اظهار ناتوانی کرده اند از او هیچ کاری برنمی آید. فقط تمام تلاشش را به کار گرفت که او را بهوش آورد و بهوش هم آمد اما چند دقیقه اول گیج بود وچیزی رابه خاطر نمی آورد. ربع ساعتی بعد از این که او چشمانش را گشود پیربابا و آقای دکتر رفتند؛ پیربابا گفت که دوباره فردا بعد از ظهر به ما سر خواهد زد. سه - چهار روزی به همان منوال گذشت تا اینکه سمت راست بدن سهراب به کلی ازکار افتاد. فقط دستانش نیمه فلج بودند و به زحمت می توانست آنها را تکان دهد. در آن چند روز آخر خیلی رنج کشیدم، بیشتر از تمام عمرم. سهراب عزیزم را می دیدم که چگونه درد می کشید و هر روز بدتر از روز قبل می شد. خیلی ضعیف و لاغر شده بود. چشمان عسلی رنگ و زیبایش دیگر آن شیطنت و درخشش قبل را نداشتند. تنها چیزی که در آن مردمک های خوش رنگ یافت می شد فقط درد و اندوه بی پایانش بود.
    پنج روز بعد از آن بیهوشی طولانی مدت و آمدن دکتر، تب شدیدی کرد. تمام روز را که سردرد رهایش نکرد و مرتب حالت تهوع داشت. نزدیک غروب حرارت بدنش بالا رفت و تب زیاد نیز به دیگر دردهایش اضافه شد. دیگرکاری ازدست کسی ساخته نبود و من فقط چشمان نگران و غصه دارم را با اضطرابی وصف ناپذیر به صورت تبدارش دوخته بودم و در دل به تمام مقدسین عالم التماس می کردم. چشمان به خون افتاده اش بر روی چهره می لغزید و پلک ها بر چشمان خسته اش سنگینی می کردند. صورتم از اشک مرطوب شده وگرمای سوزنده بدنش وجودم را به آ تش کشیده بود. سومین باری بود که آب درون ظرف را عوض می کردم و هر دفعه آب درون آن گرم تر می شد. نیمه های شب بود و من در میان جنگل، تک و تنها انتظار مرگ عزیزترینم را می کشیدم. آن شب چه بر من گذشت، تنها خدا می داند! فقط می دانم هنگامی که شب با بی خیالی و آرامشی که درحرکاتش هویدا بود، جامه سیاهش را از آسمان جنگل جمع کرد و انوار طلایی رنگ سپیده دم، آسمان را در هزاران نقطه پاره کردند، آن وقت که خورشید خانم خمیازه کشان بر پهنه آسمان، ناز کنان پدیدار گشت و آن هنگام که فریاد پرندگان خبر صبح دیگری را می داد، آن موقع بود که آن شب دردناک که مرا به اندازه عمری عذاب داد بالاخره تمام شد. چشمان نمکینم را از پنجره کلبه به آسمان دوختم و صورتم را به دستان نوازشگر نسیم سپردم. با رفتن شب و تاریکی، تب او هم به یک باره فروکش کرد. چشمانش را بازکرد وگفت:
    _چیزی برای خوردن داریم؟ روده بزرگه داره کوچیکه رو می خوره.
    از خوشحالی پریدم و صورتش را بوسیدم. بیشتر از یک روز می شد که چیزی نخورده بود. تخم مرغی نیمرو کردم و برایش بردم. بمیرم برایش که حتی نتوانست بدون کمک غذا بخورد. دستانش لمس شده بودند و به زحمت تکان می خوردند. دستم را روی دستش گذاشتم که تکان ندهد بعد لب هایم را روی دستانش گذاشته و آن ها را عاشقانه بوسیدم. سپس خودم با تمام عشقی که به او داشتم برایش لقمه درست می کردم ودر دهانش می گذاشتم. ازخوردنش به هوس افتادم. از زمانی که او تب کرده و غذا نخورده بود، من هم لب به چیزی نزده بودم. لقمه ای در دهان او می گذاشتم و لقمه ای هم خودم می خوردم. بیرون باران می بارید وهوای اتاق خیلی سرد بود، بخصوص اینکه شومینه هم خاموش شده بود. برای آوردن هیزم به بیرون رفتم و وقتی به کلبه بازگشتم تمام لباسم خیس شده بود.ابرها به شدت می باریدند، آسمان غرش کنان از همه چیز می نالید و باد به طرز وحشتناکی زوزه می کشید و خود را به پنجره می کوبید.
    حال سهراب به نظر خوب می رسید و تبش هم به کلی قطع شده بود. موهایم را که خشک می کردم نگاهم به نگاهش افتاد که غمی عظیم در آن موج می زد اما لبانش به خنده ای ازهم باز شد. ازمن خواست که روبرویش بنشینم.وقتی روبرویش قرارگرفتم ، دستانم را دردستش گرفت، مدتی به صورتم خیره شد بعد گفت:
    _ یاسمنم به خاطر همه چیز ازت ممنونم، تو به من چیزهایی دادی که هر کسی سعادت داشتنش رو نداره، تو به من عشق رو هدیه کردی و محبتت رو در پارچه زر بافت عاطفه، تمام و کمال در اختیارم قرار دادی و اون نگاه قشنگت رو که پیشکشی بود گران بها برای اثبات عشقت. اگه می دونستی وقتی نگاهم می کنی چقدر دردم تسکین پیدا می کنه، هیچ وقت چشم هات رو نمی بستی .این چشم ها مال منه، می خوام از این به بعد مواظبشون باشی. می خوام وقتی من مردم غصه نخوری، چون سرنوشت اینه. قلم تاریخ برای همه عشاق، همین سرنوشت تکراری رو نوشته... این دنیا آن قدر حسوده که نمی تونه دو تا عاشق رو با هم ببینه. همیشه مرگ بین عاشق و معشوق جدایی می اندازه، این قانون زندگیه عزیزم قانونی که دیر یا زود برای همه اجرا میشه. من با خیال راحت میرم چون به چیزی که می خواستم رسیدم، فقط حسرت تنها چیزی که خواهم خورد، دیدن دوباره توست. بهم قول بده بعد از مرگم بیای سر قبرم تا صورت زیبات رو باز هم ببینم. نری حاجی حاجی مکه ها! گاهی وقت ها یاد من هم باش... دلم برات تنگ میشه عزیزم.
    بغضی که گلویم را می فشرد داشت خفه ام می کرد. خیلی سعی کردم گریه نکنم اما اشک هایم نافرمانی کردند و یکی پس از دیگری بر روی گونه ام فرو ریختند. می خواستم فریاد بزنم و بگویم ساکت شو! تو نمی میری، تو حق مردن نداری، پس من چی؟ چرا می خواهی بروی و مرا شیدا و مجنون در این دنیا تنها رها کنی؟ اما حتی ناله ای ازگلویم خارج نشد. اگر دهانم را باز می کردم هنوز اولین کلمه به اتمام نرسیده، هق هق گریه ام آغاز می شد و دیگر نمی تو انستم ساکت شوم. با دستان مهربانش اشک هایم را پاک کرد ولی فایده ای در بر نداشت و آن ها با سرعت بیشتری شروع به چکیدن کردند. با لحن دلسوزانه ای ادامه داد:
    _ یاسمنم،گریه نکن دیگه ، تو رو جون آقا جونت گریه نکن. می خوای مرگم رو جلوتر بندازی؟ مگه نمی دونی قلب تیکه پاره ام تاب اشک های تو رو نداره؟ یاسمن... سرم را بر روی شانه اش گذاشتم و آرام گریستم. وقتی موهایم در میان انگشتانش آرام گرفته بودند گفت:
    _ یاسمن؟
    _جونم؟
    _یاسمن نمی دونی چقدر اسم قشنگت رو دوست دارم، دلم می خواد تا آخر دنیا اسمت رو صدا کنم... به جای تمام سال هایی که نمی تونم بگم یاسمن و نمی تونم بشنوم جونم، اما فرصت کمه. می خوام نصیحتت کنم. دلم می خواد خوب گوش کنی ، تو هنوز خیلی جوونی، فقط بیست و دو سالته. مثل دخترهای خوب، بعد از این که سال مرگم تموم شد میری شوهر می کنی.گفتم بعد از سال تا پشت سرت حرف نزنند وگرنه برای من فرقی نمی کنه ، توی این یه سال هم فرصت داری یه شوهر خوب پیدا کنی. البته کمی هم سلیقه به خرج بده نری یکی رو پیدا کنی مثل من که اونوقت یه عمر بیچاره ای. هر چقدر هم می خوای دوسش داشته باش، اما اون گوشه قلبت همیشه مال منه. می بینی چقدر خودخواهم؟ بعد از مرگم هم ولت نمی کنم. عاشق، بعضی وقت هاحسود هم میشه دیگه! و یه چیز دیگه، تو خونه مون زیر تختم یه چمدون هست و کلیدش پشت همون تابلوییه که بهم دادی، توش یه دفتر نقاشیه... توی تموم ورق هاش عکس تو رو کشیدم از بچگی تا حالا... با عکس هایی که عمه برامون می فرستاد. سه تا دفترچه قطور توش هست که خاطراتم رو نوشتم. امیدوارم من رو می بخشی ولی در تمام این سال هاگولت زده بودم چون اصل خاطراتم اون ها ست نه اونایی که برای تو می خوندم. یه دفترچه بانکی هم هست که اونم برای توست. تمام پول نقدی رو که دارم، با اون می تونی ازبانک بگیری، پول کمی نیست و می تونه تا آخر عمر، خرج نقاشیات رو تامین کنه، دلم می خواد امتیاز کارهات مال من باشه و دیگه نامه های عاشقانه ای که برای تو می نوشتم ولی هیچ وقت پستشون نکردم... یاسمنم دیگه نفس کشیدن برام سخت شده و احساس می کنم دارم میرم توی عالم هپروت. یاسمن قشنگم، من میرم اما دوست دارم تو خودت رو با یاد من عذاب ندی. تو همیشه دختر شادی بودی، نگذار شادی تو رو چیزی خراب کنه... حتی مرگ من.
    دیگر طاقت نیاوردم و دستم را روی دهانش گذاشتم و اجازه صحبت کردن به او ندادم. کلمات آخرش را به سختی ادا کرده بود اما باز هم اصرار داشت ادامه دهد. گویی داشت وصیت می کرد. این آخری ها درصحبت کردنش هم اختلال ایجاد شده بود و درست نمی توانست حرف بزند. گاهی وسط حرفش چیزهایی می گفت که بی ربط بودند و بعضی اوقات هیچ معنایی نداشتند. سرش را بالا آورد و آخرین بوسه اش را بر پیشانی ام گذاشت. بالاخره آن هنگام که بیشتر ازهمیشه به بازوان پر توانش نیاز داشتم ، زمانی که محتاج دستان گرم و نگاه مهربانش بودم،همان طورکه سرم بر شانه هایش قرار داشت، لختی و سنگینی جسمی را روی تنم احساس کردم و وقتی سرم را بلند کردم به چشم دیدم که تلخ ترین حادثه زندگی برایم اتفاق افتاده و او برای همیشه پرکشیده ومرا تا آخرعمر درحسرت آخرین نگاهش گذاشته بود. او را در آغوش گرفتم و تا آنجا که ممکن بود سخت گریستم. در تنهایی با او و برای او سوگواری کردم و برسر و سینه کوبیدم. تا آنجا که دنیا در نظرم تیره و تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم
    قسمت اول

    چشمانم را آرام باز کردم. همه جا برایم غریبه بود. ماسکی بر دهانم قرار داشت و چندین لوله و سرم به وسیله سوزن هایی به دستانم متقل شده بودند. اطرافم پرازدستگاه های مختلف بود. پرستاری وارد اتاق شد و با خوشحالی فریاد کشید:
    _ آقای دکتر... بهوش اومده ... آقای دکتر...
    بعد به بیرون دوید و چند لحظه بعد همراه دو دکتر و پرستار دیگری بازگشت. پزشکی که سنش بیشتر ازدیگری بود، در حالی که لبخند بر لب داشت نزدیک تر آمد وگفت:
    _هیچ می دونی توی این مدت چقدرما رو نگران کردی خانم جوان؟... اگرمی دونستیم این قدر خوش خوابی کمتر نگران می شدیم.
    جمله آشنایش مرا به یاد عزیز از دست رفته ام انداخت.
    خاطرات به یکباره و به طرز وحشتناکی به ذهنم هجوم آوردند. او را به یاد آوردم که چطور نفس نفس می زد، او را که چگونه بین مرگ و زندگی دست و پا می زد، او را که دیگر نبود؛ او را که مرده بود. جیغی کشیدم و تمام سوزن ها را از دستم کندم. به حال خود نبودم و نمی دانستم چه کار می کنم. ضجه می زدم وگریه می کردم. آن ها مرا محکم گرفته بودند، ولی با آن حال صورتم ازاثر ناخن هایم خون آلود شده بود. پرستاری با سرعت از اتاق خاج شد و پرستار دیگری آمپولی به من تزریق کرد.
    برای بار دوم که به هوش آمدم، همه چیز را می دانستم اما بدنم به حدی لمس و بی حس بود که نمی توانستم تکان بخورم. مادر و آقاجون را دیدم که با چهره های شکسته کنارم ایستاده بودند. لباس سیاهی که آقاجون به تن داشت قلبم را در هم کوبید. با بغض ازمادرم پرسیدم:
    _سهراب کجاست؟ مرده؟ راستشو بگین؟ اون مرده؟؟
    مادرم نتوانست جلوی خودش را بگیرد وگریه جگرسوزی سر داد. همه چیز معلوم شد! پس او مرده بود. اشک ازگوشه چشمانم جاری شد و این بار از آقاجون پرسیدم:
    _امروز چندمشه؟
    _سومش عزیزم... سومش بود که تموم شد.
    _ یعنی الان سه روزه که سهراب من توی قبره؟ چرا نگذاشتید من هم باهاش بمیرم؟ اون تنهاست... سه روزه تنهاش گذاشتم... اون می ترسه... اونجا تاریکه... منو ببرین پیشش، صورتش خاکی شده ، می خوام صورتشو پاک کنم، حتما تشنه اش شده ،گلوش خشکه...می خوام بهش آب بدم... تو رو خدا آقاجون من رو ببر پیشش.
    به زمین و زمان التماس می کردم و مدام او را می طلبیدم، اما آن ها فقط گریه هایشان را تحویلم می دادند. پرستاران می آمدند که آرامم کنند اما اغلب خود آن ها بودند که گریه کنان ازاتاق خارج می شدند. دکترها با ترحم به من نگاه می کردند و بیماران دیگر با دیدن من درد و غم خودشان را فراموش می کردند.
    بعدا فهمیدم که بعد ازظهرهمان روزوقتی پیر بابا به کلبه می آید تا طبق معمول به ما سربزند، با در بسته روبرو می شود. هرچه در می زند کسی در را باز نمی کند. او که نگران شده بود با کلیدش دررا بازکرده و من وسهراب را می بیند که هردو کنارهم بی حرکت بر روی زمین افتاده بودیم. به کمک چند تن از روستاییان ما را به بیمارستانی در همان نزدیکی منتقل می کنند و از میان وسایلمان تلفن آقاجون را پیدا می کنند. همان شبانه آقاجون و دایی یوسف حرکت کرده و به سرعت ما را به تهران منتقل می کنند. دو روز بعد جسد سهراب را دفن می کنند و جسم بی جان من را هم در بیمارستان مجهزی بستری می کنند.
    ازوقتی به بخش منتقل شده بودم عده زیادی به دیدنم آمده بودند؛ اما از میان آن ها تنها دیدن مهرداد بود که آرامم می کرد و تسلایم می بخشید.
    _ مهرداد، این ها هیچ کدوم به حرف من گوش نمیدن، من رو نمی برند پیش سهرابم... من بهش قول دادم... قول دادم تنهاش نگذارم. لااقل تو من رو ببر پیشش... اون تو رو خیلی دوست داشت و می گفت تو بهترین دوستشی.
    او اشکهایم را از روی صورتم پاک می کرد، در حالی که صورت خودش از اشک مرطوب شده بود. با مهربانی گفت:
    _باشه، می برمت فقط باید قول بدی دیگه گریه نکنی.
    مثل بچه های حرف شنو بغضم را فرو خوردم و با صدای لرزانی گفتم:
    _باشه، قول میدم، تو هم قول بده که من رو ببری پیش سهراب.
    _باشه قول میدم.
    فردا صبح دوباره آمد و دسته گل زیبایی هم همراهش آورده بود.
    _سلام تنبل خانم پاشو... پاشو که باید بریم.
    _کجا بریم؟ می خوای منو ببری پیش سهراب؟ آره؟ لبخند مهربانی زد و گفت:
    _آره می خوایم بریم پیش سهراب ، پس سریع حاضر شو.
    تا من لباسم را عوض می کردم، او برگه مرخصی ام را امضاء کرد و همراه هم به راه افتا دیم. بین راه از او پرسیدم؟
    _برای سهراب گل نمی بریم؟!
    _ پس اونی که رو پاهاته چیه؟ برای سهرابه دیگه.
    او خندید و به دنبالش من هم خندیدم. خوشحال بودم که تا آن اندازه به یاد سهراب بود. به قبرستان که رسیدیم، گوشه ای نگه داشت و پیاده شدیم. قبرها را یکی پس از دیگری پشت سرگذاشتیم، تا اینکه او سرقبری ایستاد وگفت:
    _همین جاست.
    پاهایم دیگر نتوانست بدنم را نگه دارد وبه روی قبر افتادم. روی قبرش شعری از حافظ نوشته شده بود:
    دلا دیدی که آن فرزانه فرزند *** چه دید اندر خم این طاق رنگین
    به جای لوح سیمین در کنارش *** فلک بر سر نهادش لوح سنگین
    وبا خط ریز در پایینش نوشته شده بود :
    « اینجا آرامگاه عاشقی است که دستان بی رحم تقدیر و بازی شوم سرنوشت، او را چون شکوفه زیبایی از درخت زندگی چید و وجود عزیز او را برای همیشه از دوست دارانش محروم ساخت »
    قبر را در آغوش گرفتم و گریستم. گریه ای تلخ و سوزناک. و هم چنان در این فکر بودم که :
    « کی بود این آشنای غریبه که با نگاه سحرامیزش مرا اسیر زیبایی چشمانش ساخت؟ او که بود که وجودش را با مهر و محبت سرشته بودند؟ او کدامین راز خلقت بود که عشقی زمینی اما این چنین پاک و بی آلایش را در قلبش به ودیعه گذاشته بودند؟ کسی که صدایش برایم از هر نوای دل انگیزی خوش تر و از هر موسیقی گوش نوازتر... او که بود که با نگاهش دلم را به یغما برد، بعد رفت و قلب پاره پاره و اسیرم را تنها در بیابانی سرد و خاموش رها کرد ؟ اگر می خواست به این زودی پر بکشد، چرا آمدو انسان دیگری را اسیر و شیدای خود کرد؟ خدایا کمکم کن که بتوانم فقدان جان سوزش را تحمل کنم ... زندگی ادامه دارد و می دانم باید زندگی کنم ، اما آخر بی او چگونه ؟ او که برای جسم خاکی ام هوا و برای روح مجروحم مرهمی شفا بخش بود ... آیا می شود بدون او در این هوا نفس کشید؟ اگر می شود چرا احساس می کنم هر لحظه ممکن است خفه شوم؟ چرا زنده بودن برایم تا این اندازه سخت و دشوار است ... خدایا فقط تو می دانی که چقدر تمنا دارم تا بار دیگر در عمق چشمانش نگاهم را بغلتانم و چهره غمگینم را خنده نمکینش گرم کند »
    مهرداد سعی داشت آرامم کند اما فایده نداشت و من همان طور مویه می کردم:
    _سهراب جانم... پاشو پرنده کوچولوت اومده... خودت می گفتی تو پرنده کوچولو و نازمنی... یادته؟ آخه برای چی رفتی؟ برای چی رفتی و من رو تنها گذاشتی... مگه به هم قول نداده بودیم همه جا با هم باشیم؟ پس چرا زیر قولت زدی؟ سهرابم کجایی؟ کجایی تا صدای گرمت وجودم رو گرم کنه و گوشم رو نوازش بده؟ دست هات کجاست؟ دست هایی که خورشید رو به من نشون دادند، خدایا کمرم شکست... دیگه دردم رو به کی بگم؟ مهرداد، همیشه آرزو داشتم خونه اش رو مرتب نگه دارم... می خواستم هر وقت خسته ازسرکار میاد خونه، همه جا از تمیزی برق بزنه... حالا باید بیام قبرش رو تمیز کنم...
    _ یاسمن جونم... آروم باش دیگه، این قدر گریه نکن، تو رو به روح سهراب قسم دیگه گریه نکن، مگه نمی دونی اون دوست نداشت اشک های تو رو ببینه ، دکترها گفتند گریه برات خوب نیست، مریض میشی ها، می خوای دوباره برت گردونند بیمارستان؟! مگه نمی خوای برای هفتش باشی؟
    بلندم کرد و به سمت ماشین رفتیم. لیوان آبی به دستم داد وماشین را به حرکت درآورد. خسته بودم و دیگر حالی برای گریه کردن نداشتم. سرم را از روی پشتی صندلی بلند کردم وگفتم:
    _مهرداد راستش روبهم بگو، شماها دارید یه چیزی رو ازم قایم می کنید، این رو از چشماتون می خونم... اون چیه؟
    _هیچی، دیگه چیزی برای پنهون کردن نمونده... همه چیز رو که خودت می دونی.
    به خانه رسیده بودیم و من دیگر چیزی نپرسیدم. آقاجون که می دانست ما به خانه می آییم از قبل کلید خانه را به مهرداد داده بود. نزدیک ظهر بود و هیچ کس در خانه یافت نمی شد، حتی زری و اوس مجید. آن روز روزهفت بود وهمه برای کمک به خانه دایی رفته بودند. مهرداد به من گفت بعد ازظهرسرقبرمی روند وشب هم به مهمانان غذا می دهند. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که زود تر به آن جا برویم و گفت که ناهار را درخانه می خوریم و بعد ازظهر به آن جا خواهیم رفت. بعد ازمدت ها که در بیمارستان بودم به حمام رفتم و دوش گرفتم. در این بین هم مهرداد برایمان غذایی درست کرد.ازحمام که آمده حالم بهترشده بود.لباس مشکی به تن کردم و به اصرار مهرداد سرمیز غذا نشستم اما همین که اولین قاشق را به دهان گذاشتم حالت تهوع بهم دست داد و حالم به هم خورد. توجهی نکردم و دوباره سرمیز برگشتم اما چیز زیادی نتوانستم بخورم چون دلم به هم می پیچید و غوغایی در آن برپا بود. یک ساعت بعد با هزارخواهش و التماس، مهرداد را راضی کردم که به خانه دایی برویم. او هم تسلیم اشک هایم شد وگرنه چنین اجازه ای نداشت.
    دردلم آشوبی بر پا بود و در رویارویی با دایی و زن دایی دلهره داشتم. ماه ها بود که آن ها را ندیده بودم. به سرکوچه شان که رسیدیم پرچم های سیاه و پارچه های تسلیت همه جا به چشم می خورد. حجله او یکی بر سرکوچه و دو تا در جلوی در خانه شان قرار داشت. با دیدن عکسش و نگاهش که به من لبخند می زد گریه ام آغاز شد، نه اشتباه می کنم، تمام نشده بود که آغاز شود. اگر اشک نمی ریختم در دل که می گریستم. هم صدا با من مهرداد نیز گریه می کرد و گریه هایش بیشتر آتشم می زد. جلوی در خانه پیاده شدیم. آقاجون و دایی به همراه اقارضا و شوهر عمه ام جلوی در ایستاده بودند. چهره دایی یوسفم خیلی شکسته شده بود، خیلی. موهایش به سفیدی می زد و نگاهش قلب را به لرزه درمی آورد. با دیدن همدیگر،گریه های هردو مان شدت گرفت. در آخرین لحظه در آغوشم گرفت و از افتادنم جلوگیری کرد. چقدر بودن در آغوش او را دوست داشتم.
    _قربونت برم عروس قشنگم، چرا این قدر لاغر شدی ، گریه نکن عزیز دلم داییت نمی تونه طاقت بیاره، چرا خودت رو این قدر اذیت می کنی دیدی چه شکلی شدی؟ سهراب دوست نداشت اشک های زنش رو کسی ببینه... دوست داشت همیشه شاد باشی و همیشه بخندی می گفت خنده یاسمن خیلی قشنگه ، یه خورده برای دایی بخند، بگذار باز هم خنده قشنگت رو ببینم.
    _دایی دیدی بالاخره رفت ، رفت و تنهامون گذاشت. دایی چون خیلی دوستتون داشت، می گفت یاسمن پیش بابام گریه نکنیدا بابام پسرشو از دست داده، پیش مامانم گریه نکنیدا مامانم فرزند مرده است ، ولی مگه میشه دایی... مگه میشه گریه نکنم، جگرم می سوزه دایی جون، اون هنوز خیلی جوون بود خیلی جوون...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم
    قسمت آخر

    آقاجون و مهرداد کمکم کردند که به اتاق بروم. جلوی در مکثی کردم و پاهایم لرزیدند. اعلامیه او را دیدم که روی آ ن نوشته شده بود :
    « سهراب جان چند روزیست که غم هجران تو را با مرهم گربه پشت سر گذاشته ایم. دراین روزهای جدایی که دل پر درد و گلوی بغض گرفته مان درکنج اتاقها با هم انس گرفته اند، نمی دانیم سراغ تو را ازکه بگیربم و چه سخت است دردل گربستن و درناباوری به سر بردن. فراق تو چه تلخ است در بهاری که بلبلان با نغمه های خود جای خالی تو را گوشزد می کنند».
    می دانستم که آن جملات زیبا را دایی انتخاب کرده بود. ردپای اشک هایش را در لابلای خطوط آن احساس می کردم. از خانه صدای فریاد و شیون زیادی به گوش می رسید. به در اتاق که رسیدم مادرم و زن دایی را دیدم که در بالای اتاق نشسته بودند و به سرو سینه می کوبیدند. میهمان ها هر یک به سهم خود می گریستند. وارد اتاق شدم و جلوی زن دایی زانو زدم. با دیدن من فریاد جان سوزی سر داد و بر صورتش کوبید. به سختی او را شناختم. باورکردنی نبود که او همان زن دایی مریم من باشد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم.
    _بگذار بغلت کنم عزیزم، بگذار بوست کنم، تو بوی پسرم رو میدی، توی نگاهت، نگاه جگرگوشه ام رو می بینم... تا حالا کجا بودی...کجا بودی تا برای شوهرت عزاداری کنی... پسرم تازه دوماد شده بود... می خواست بچه دار بشه... حالا کجاست تا بچه شو ببینه... چرا بچه شو یتیم گذاشت... دیگه کی می خواد برای بچه اش پدری کنه.
    حرفهای زن دایی برایم خیلی غیرمنتظره بود. او ازچه حرف می زد؟ یعنی واقعا من حامله بودم؟ حالم دوباره به هم خورد و به سمت دستشویی دویدم. مهری هم پشت سرم آمد تا مواظبم باشد. آری پس برای همان بود که حالم به هم می خورد. این همان چیزی بود که آن ها از من پنهان کرده بودند. اما چرا؟ چرایش دیگر برایم مهم نبود، تنها چیزی که مهم بود هدیه ای بود که خدا به من داده بود. بازهم اشک ریختم اما آن دیگر اشک شوق بود. خدا را شکر می کردم که چنین نعمتی به من ارزانی داشته بود. من مادر می شدم آن هم مادر فرزند سهراب. مهری بغلم کرد و بهم تبریک گفت. اما تبریکش هم در آن موقعیت بوی اندوه می داد. هیچ کس انتظار آن را نداشت. همه امیدوار و خوشحال بودند حالا که بیوه شده بودم لااقل نوزادی از سهراب ندارم. اما با فهمیدن آن کمی ناراحت شده بودند. آخر بچه، پدر و مادر می خواهد و همه فرزندی را که از همان دوران جنینی یتیم شده بود، مزاحم می دانستند. اما من از ته دل خوشحال بودم و از خوشی در پوستم نمی گنجیدم. سهراب رفته بود اما یادگاری ارزنده برایم به جای گذاشته بود. دوباره به اتاق بازگشتم و کنارمادر و زن دایی ام نشتم. اما دیگر برای خودم نمی گریستم. برای فرزندم گریه می کردم که یتیم شده بود و برای پدری که لذت شیرین پدر شدن و دیدن روی فرزندش را برای همیشه از دست داده بود. در میان مهمانان، مژگان و لیلا را نیز دیدم. لیلای بیچاره نیز خیلی بی تابی می کرد و تنها خاله اش هم که از شهرستان آمده بود سعی می کرد آرامش کند اما خود او نیاز به دلداری داشت. مژگان کنار مادر و مادر شوهرش آرام گریه می کرد. خیلی دوست داشتم بدانم بعد از اینکه فهمیده بود من با سهراب ازدواج کرده ام احساس او نسبت به من چه بود؟ اما از یک چیز مطمئن بودم و آن این بود که دوست نداشت به جای من باشد. من هم دوست نداشتم جای او باشم. من چهار ماه زندگی با سهراب و بودن درکنار او را ترجیح می دادم به هزار سال زندگی باکسی مثل مجید. ساعت چهار بعد از ظهر بود که ماشین ها آماده حرکت به سمت قبرستان شدند. همه رفتند جز من و مهری. من نخواستم بروم چون دوست داشتم تنها بروم و با او صحبت کنم، بعد از اینکه همه رفتند.گوش های نامحرم زیادی بود که نمی خواستم حرف هایم را با او بشنوند. حال بدم را بهانه کردم و از رفتن سر باز زدم. اتفاقا استقبال هم شد چون همه می دانستند اگر به مزار بروم نمی توانم خودم را کنترل کنم. مهری هم کنارم ماند تا مواظبم باشد. مهرداد هم می خواست بماند اما شرایط روحی دایی و آقاجون برای رانندگی مساعد نبود و او رفت تا آن ها را با ماشینش برساند و برگرداند. در زمانی که در خانه با مهری تنها بودم به آخرین حرف های سهراب فکر می کردم که ناگهان به یاد چمدان افتادم. وقتی به طبقه بالای خانه دایی رفتم با در قفل شده اتاق او روبرو شدم. مهری به من گفت به دلیل بی تابی های زن دایی مریم، در آن اتاق را قفل کرده اند که اوچشمش به یادگارهای پسرش نیفتد تا زمانی که آرامشش را بازیابد. تصمیم گرفتم شب به طور پنهانی کلید اتاق را ازدایی بگیرم. همان پشت در بسته اتاقش نشستم و سخت گریستم، درست مانند چهارده سال پیش که پشت در قفل خورده اتاقش در عمارت گریسته بودم. طفلک مهری خیلی سعی کرد آرامم کند اما فایده ای نداشت. نمی دانم چرا هرکس می خواست مرا آرام کند خودش آشفته احوال می شد و به گریه می افتاد. آن موقع هم بعد از اینکه تلاش های او برای آرام کردن من به جایی نرسید، خودش هم به گریه افتاد وهردو با هم برای کسی گریستیم که همه دوستش داشتند و فراغش برای همه تلخ و دردناک بود. چند دقیقه بعد هق هق گریه هایم جایی برای عبور هوا درگلویم باقی نگذاشتند. به سختی نفس می کشیدم و احساس خفگی شدیدی به من دست داده بود. به سرفه افتاده بودم و برای ذره ای هوا به فرش چنگ می زدم. آخر هم از هوش رفتم. ربع ساعتی بعد وقتی چشمانم را باز کردم مهری فریادی ازخوشحالی کشید و اشک ریزان به آغوشم پرید. رنگ به چهره نداشت و حسابی ترسیده بود.ازاو خواستم به کسی چیزی نگوید و او هم پذیرفت. دو ساعتی از آن ماجرا گذشته و هوا کاملا تاریک شده بود که میهمانان و کسانی که بر سر قبر رفته بودند به خانه بازگشتند. با چشم برهم زدنی زری و دیگر پیشخدمت ها سفره رنگینی درسرتاسر اتاق ها انداختند. در حیاط غوغایی به پا بود و مردان زیادی در آنجا حضور داشتند. نمی دانستم در آن شلوغی چگونه باید دایی را پیدا کنم. با چشم تمام حیاط را چند بار دور زدم ولی نه دایی را یافتم و نه آقاجون و نه مهرداد را. داشتم به اتاق باز می گشتم که مهرداد درحالی که جعبه نوشابه ای همراه داشت به داخل حیاط آمد و آن را دست یکی ازمردان داد. داشت دوباره از در بیرون می رفت که صدایش کردم.
    کمی اطرافش را نگاه کرد تا مرا یافت. به نزدیکم آمد و با دلخوری نگاهی به چشمان سرخ و رنگ پریده ام انداخت و با همان لحن گلایه آمیزش گفت:
    _ یاسمن جان چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟ مگه قول ندادی آروم باشی؟ مگه نگفتی دیگه حالم بد نمیشه قضیه بارداریت را هم که فهمیدی، پس برای چی دوباره از حال رفته بودی؟
    _مهری بهت گفت نه؟ مثلا قول داده بود به کسی نگه.
    _ بله مهری بهم گفت، نمی خواست بگه اما او نمی تونه به من دروغ بگه، پنهان کردنش چه فایده ای داره؟ مگه فقط تو اون رو دوست داشتی؟ اگه تو زنش بودی، اگه تو عشقش بودی، داییت پدرش بود، زن داییتم مادرش... ما همه مون اون رو دوست داشتیم. یاسمن خودت می دونی من چقدر اون رو دوست داشتم... من هم به او عشق می ورزیدم، من هم ناراحتم، دل من هم می سوزه، من تو رو درک می کنم، این حق توست که ناراحت باشی اما تو دیگه شورش رو درآوردی. نزدیک یه هفته توی بیمارستان بودی، فقط چهار پنج روزش رو توی کما بودی... بس نبود؟ حتما باید خودت رو بکشی تا راحت بشی... می خوای ...
    با ناراحتی رویش را برگرداند و حتی دسته موی روشنش که زیر لامپ نارنجی رنگ حیاط کاملا طلایی به نظر می رسید و روی صورتش ریخته بود نیز باعث نشد تا من اشک های او را نبینم. سهراب او را خیلی دوست داشت، خودم هم همان طور و نمی خواستم باعث ناراحتیش شوم. بنابراین لبخندی زورکی زدم و گفتم:
    _ خیله خب حالا اخم نکن... ببخشید این دفعه دیگه واقعا قول میدم حالم بد نشه، راستی تو دایی یوسف رو ندیدی؟ کارش داشتم.
    _ حالش خوب نیست، توی مردونه نشسته... اگه کارش داری به من بگو بهش میگم، دیگه تا اینجا نکشونمش.
    _خب پس کلید در اتاق سهراب رو ازش بگیر.
    _می خوای چه کار؟
    _ مهرداد تو که این قدر فضول نبودی ، می خواستم برم توی اتاقش یه چیزی بردارم، همین امشب.
    _به یه شرط کلید رو برات میارم اونم اینکه من هم باهات باید بیام، من به قول تو اعتماد ندارم.
    _ دست شما درد نکنه دیگه... خب بیا... چه کارت کنم دیگه ، مگه میشه بدون شما جایی رفت؟!
    او رفت و چند دقیقه بعد با کلید برگشت و از آن نهایت استفاده را کرد و آن این بود که یک بشقاب پر از غذا به همراه سالاد و نوشابه را به زور به خوردم داد. همه آرام شده بودند و دیگر کمترکسی گریه می کرد حتی زن دایی و مادرم. به دور از چشم مادرم و زن دایی مریم به طبقه بالا رفتیم و مهرداد در را بازکرد. تمام اتاق بوی عطر یاس گرفته بود. روی میز، تخت و کنار پنجره دسته گلی از یاس وجود داشت. پژمرده نشده بودند و معلوم بودکه تازه آن ها را در آن جا گذاشته بودند. وقتی مهرداد تعجبم را دید توضیح داد که:
    از روز اولی که خبر رسید سهراب مرده و در این اتاق بسته شد، هر روز صبح اینجا می اومدم و کمی باهاش خلوت می کردم... روز اول براش یه دسته گل یاس آوردم، ولی دیدم قبل از من یکی دیگه براش یاس آورده و روی تختش گذاشته. نمی دونستم کیه با این حال هر روزبراش گل می آوردم تا اینکه روزی داییت گفت در آزمایشی که ازت توی بیمارستان گرفتن معلوم شده حامله ای، اون روز خیلی دلم گرفته بود... برای سهراب که اجل مهلتش نداده بود تا بچه اش رو ببینه... موقعی که رفتم براش یه دسته گل یاس بگیرم، یاد حرفش افتادم همیشه بهم می گفت دوست داره بچه اولش دختر باشه... پیش خودم گفتم پس حتما دختره... این دفعه یه دسته گلم از طرف دخترش براش بردم برای اینکه دخترش خودش بگه که داره به دنیا میاد اون روز وقتی داشتم به اتاقش می رفتم، دایی یوسف رو دیدم که با یه دسته گل یاس داخل شد... از اون روز به بعد هر روز صبح سه تا دسته گل یاس اینجا بود.
    همه جای اتاق رد پای لبخند و روی همه وسایلش سایه نگاهش وجود داشت. همه چیز اسم او را فریاد می زدند و نام او را به خاطر می آوردند. روی قفسه کتاب هایش یک عروسکه خوشگل و کوچولو وجود داشت. این تنها چیزی بود که برای دخترش سوغات آورده بود. چند بار خواستم از او بگیرم اما نداد و گفت مال دخترش است. عروسک را بغل کردم و وسط اتاق نشستم. پاهایم دیگر توان نشستن نداشتند. من چگونه باید عروسک را به فرزندم می دادم و می گفتم:
    «این رو بابات برات خریده... ولی بابا دیگه نیست، رفته یه جای دور، عروسک رو بگیر و یادت باشه هیچ وقت بهانه بابات رو نگیری، مامان غصه می خوره، عروسکت را جای بابات بغل کن و جای پدرت هم ببوسش»
    آن وقت چه داشتم به او بگویم؟ چه می توانستم به کودکی بگویم که از همان اولین ماه زندگیش یتیم شده بود؟ دیگر خودم را از یاد برده بودم. برای فرزند بی پدری می گریستم که عاشق ترین پدر دنیا را از دست داده بود.
    کمی بعد مهرداد درست مانند خودم جلویم بر زمین نشست. صورتم را کمی بالا آورد و در چشمانم نگریست. از نگاهش غم و اندوهش خوانده می شد. لحظه ای احساس کردم او مهرداد نیست، بلکه سهراب است که جلویم بر زمین نشسته. نگاهش را به نگاهم دوخته بود. باور کردنی نبود. یعنی شباهت تا آن حد؟ آن ها اصلا چشمانشان شکل هم نبود اما نگاهشان ، چیز دیگری بود. بیشتر از آن فرصت تفکر به من نداد و گفت یاسمن؟ دیدی قولت قول نیست... مگه قول ندادی آروم باشی؟ مگه بچه ات رو دوست نداری؟ بچه سهراب برای همه مون خیلی عزیزه... چرا اذیتش می کنی؟ می دونی این گریه های تو چقدر روی اون تاثیر بد می گذاره؟ سهراب همیشه دوست داشت زن و بچه اش شاد شاد باشند وبخندند. بچه ات داره الان تو رو می بینه و احساست می کنه. اون بحه چه گناهی کرده که باید از اول غم و گریه های مادرش رو احساس کنه؟ مگه دکترها نمیگن خانم های باردار باید آروم باشند و غصه نخورند، پس چرا گوش نمیدی؟ تو درقبال سهراب وظیفه داری، مسئولی، باید بچه اون رو، بچه خودت رو صحیح و سالم به دنیا بیاری، می فهمی یاسمن، سالم هم از نظر روحی هم جسمی.
    حرف های او مانند آب روی آتش و حتی بالاتراز آن آرامم کرد.کی گفته بود او باید مدیریت بخواند؟ او باید یک روانشناس برجسته می شد. همیشه با حرف هایش آرامم می کرد. درکنارش احساس امنیت و آرامشی خاص می کردم، حرفهایی که گفتنش برایم سخت بود و به هیچ کس نمی توانستم بگویم ، در مقابل او به راحتی بر زبان می آوردم. برخاستم و از پشت تابلو کلید چمدان را برداشتم. همان طور که گفته بود چمدان کوچکی در زیر تختش قرار داشت. تمام چیزهایی که گفته بود در آن وجو داشت. عروسک را نیز توی چمدان گذاشتم و آن را با خودم به طبقه پایین آوردم. قبل از آن که آن را به خانه مان ببرم از دایی یوسف اجازه گرفتم و اوگفت که آن ها متعلق به من است و اصلا نیازی به اجازه گرفتن نیست.
    روزهای بعد سرگرم خواندن نوشته های او بودم وکمتر مجال غصه خوردن می یافتم. نزدیک سه هفته طول کشید تا من تمام آن ها را خواندم. آن دفترچه ها، دریچه تازه ای بود تا سهراب را آن گونه که باید و شایسته اش بود بشناسم. من اشتباه فکر می کردم که او را شناخته ام، در واقع بعد از مطالعه خاطراتش و گوش دادن به حرف هایش بود که او را واقعا شناختم و بیش از پیش شیفته و شیدایش شدم. او در دفترچه هایش حرفهایی زده بود و چیزهایی بیان کرده بود که به هیچ کس نگفته بود. او یک ادیب بود و درنوشته هایش نوعی بیان فلسفی وجود داشت. برای خودم هم جای تعجب بود وقتی به یاد آوردم که من و او فقط چیزی در حدود یک سال و چند ماه با هم و درکنار هم زندگی کردیم. چه درکودکی وچه دربزرگسالی مان. بقیه عمر هم دور از هم بسر برده بودیم.سهراب بیست و پنج سال زندگی کرد و وقایع مهم روزانه بیست سال از عمرش را در آن دفترچه ها نوشته بود. او نوشتن را از هفت سالگی آغاز کرده بود ولی وقایع مهم قبل از آن را نیز به رشته تحریر درآورده بود و از آن ها ذکری به میان آورده بود. در زندگی او حوادث و وقایع عجیب و غریبی رخ داده بود که من و خانواده اش از جزیی ترین آن ها نیز کم ترین اطلاعی نداشتیم. مطالب درون آن ها درک زیادی می خواست. شاید به همین دلیل بود که سهراب هیچ گاه با من در مورد آن ها و مسائلی که در تمام زندگیش با آن ها درگیر بوده صحبتی نکرد و دفترچه هایش را نیز بعد ازمرگش دراختیارم قرار داد. درهر صورت من آن ها را مانند گنجی گران بها و جواهری ارزشمند برای همیشه پیش خودم نگاه خواهم داشت و حتی به تو هم نخواهم داد تا آن را بخوانی، به هیچ کس. شاید روزی تمام آن ها را از زبان خود او برایت بازگو کنم اما در آن روز تو باید آن قدر بزرگ شده باشی و او را دوست بداری که علت کارهایش را درک کنی و او را برای هیچ یک از کارها و حوادث زندگیش ملامت نکنی. خواندن خاطرات او به من بسیار کمک کرد تا بتوانم درمقابل آن مصیبت قد علم کنم و از پای نیفتم. به طوری که فکرمی کنم من از دیگر اعضای خانواده ام راحت تر با مسئله مرگ او کنار آمدم و برخلاف انتظارم نه دیوانه و مجنون شدم و نه مردم. چون حرف های او برایم حکم زره را پیدا کرد. سهم سهراب این بود که برای همیشه برود و حالا من به کمک حکمت مشرق زمین پذیرفته ام که پس از مرگ، دوباره و جاودانه با سهراب خواهم بود. بیش از این در مورد آن دفترچه ها نمی توانم توضیح بدهم فقط این که در آخرین صفحه دفترش نوشته بود:
    « حالا که فکرش را می کنم می بینم این همه سال فراق و جدایی به جای اینکه ما را سرد و مأیوس کند، عاشق ترمان کرده و هر لحظه برای نوشیدن جام وصل تشنه تر. آخر عشقی که سوز هجران به خودش ندیده باشد، روز وصال را درک نمی کند. ولی من و تو هر ثانیه درانتظار لحظه وصال می سوختیم و مثل شمعی آب می شدیم. وقتی من از تو اجبارا جدا شدم تا همراه خانواده ام به انگلیس بروم، غم و اندوه دوری از تو را چون جام شوکران سقراط داوطلبانه نوشیدم و غم پرستانه رنج دوری تو را تحمل کردم تا فرصتی برای نالیدن و سوختن پیدا کنم و بتوانم خودم و نفسم را در زیر سایه عشق تو بسازم و تربیت کنم. امشب احساس می کنم آخرین شبی است که می توانم بنویسم پس بگذار در پایان تمام اعترافات و شرح تمام زندگیم که بعد از خواندن فقط تو از آن اطلاع خواهی داشت از تو خواهش بکنم و حرفم را به پایان برسانم. اگر می خواهی خوشحال باشم و همیشه با روی باز شاد تماشایت کنم پس خواهش می کنم خودت را بعد از من در زندان تنهایی اسیر نکن. بخاطر خوشبختی فراوانی که در این مدت به من دادی هزاران بار متشکرم».
    طبیبی که بیمارعشقت گشت «سهراب»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم

    مهرداد که از شغل قبلش استعفا داده و مدیر عامل کارخانه بزرگ رنگ سازی پدرش شده بود، وقت آزاد کمتری داشت وکمتر به خانه ما می آمد ولی بیشتر روزها با هم تلفنی صحبت می کردیم. آقا رضا که از او و نحوه مدیریتش کاملا راضی بود کارخانه را به نام او کرده بود و مهرداد به عنوان کارخانه دار و مدیر جوانی که تازه وارد سن بیست و پنج سالگی می شد، وضع خیلی خوبی داشت.
    همین هم باعث شده بود پدر و مادرش به او اصرار کنند که زودتر ازدواج کند ولی او همچنان زیر بار نمی رفت. او به عنوان جوانی که ازهر نظر موقعیت خوبی داشت، مرد مورد علاقه بسیاری ازدختران بود. چند بارسعی کردم با او دراین مورد صحبت کنم و راضیش کنم که برای ازدواج اقدام کند اما او هر دفعه به نحوی از زیر این مسئله شانه خالی کرد. مهری هم که پدرش اجازه دانشگاه رفتن را به او نداده بود، خانه نشین شده و از خواستگارانش پذیرایی می کرد! و همین خانه نشینی باعث شد تا بیشتر به دیدنم بیاید و بیشتر با هم باشیم. چیزی که در آن مدت باعث خوشحالی زیادمان شده بود، تغییر رفتار عمده لیلا بود. او بعد از مرگ تنها برادرش ابتدا خیلی تنها شد و در خود فرو رفت. بیشتر اوقات تنها در اتاقش می ماند و بیرون هم نمی رفت. تا اینکه روزی به دیدنم آمد وگفت خیال بازگشت به اروپا را ندارد و می خواهد درکنکور دانشگاه شرکت کند. خیلی خوشحال شدم و در آ ن مدت هر کمکی از دستم برمی آمد برایش انجام دادم. تمام فکرو ذکر او درس خواندن برای ورود به دانشگاه بود و فکرمهرداد را هم از ذهنش بیرون کرده بود. او دختر مهربان و دلسوزی شده بود و لحظه ای پدر و مادرش را تنها نمی گذاشت. دایی و زن دایی که تنها امیدشان به او بود از تصمیمش بسیارشادمان شده بودند و دوری سهراب کم تر عذابشان می داد. مسئله جالب دیگر، مژگان بود. وقتی در مراسم چهلم سهراب سراغش را گرفتم فهمیدم که پنج ماهه باردار است و به توصیه عمه خانم دیگر نمی بایست در جمع حاضر شود. نکته جالب این بود که من در مراسم هفت و بقیه روزها اصلا متوجه حاملگی اش نشده بودم آن هم به این دلیل که شکمش خیلی کوچک بود. بعد از مراسم چهلم من بیشتر وقتم را با نامه های ژاله و کشیدن نقاشی پر می کردم. ژاله برایم نوشته بود پسرش به دنیا آمده و نامش را امین گذاشته اند تا با نام پدرش هماهنگ باشد. اوخیلی از پسرش برایم نوشته و ازاو تعریف کرده بود. آن قدر که دلم غش می رفت تا او و پسرش را از نزدیک ببینم. او همیشه از سهراب و زندگی ام با او می پرسید و من بدون اینکه درمورد مرگ او کوچک ترین حرفی به میان آورم اعلام رضایت می کردم. به همین صورت روزها را می گذراندم. عید نوروز بود و من شش ماهه باردار بودم. اواخر فروردین ماه بود که من در اتاقم نشسته و مشغول مرتب کردن کتاب هایم بودم. ازبیرون صدای زنگ در را شنیدم اما تنبلیم آمد که بلند شوم و از پشت پنجره ببینم چه کسی است. پیش خودم گفتم یا لیلا است و یا مهری. نزدیک یک ربع گذشت و خبری نشد و من فکرکردم حتما از همسایه ها بوده و با مادرم کار داشته اند حواسم به کتاب ها بود که باز شدن در و ورود او را متوجه نشدم. کسی از پشت دستش را بر چشمانم گذاشت تا من نام او را حدس بزنم. اسم های زیادی را پشت سرهم ردیف کردم ولی هیچ کدام از آن ها صحیح نبود. تا اینکه صدای گریه کودکی به گوشم رسید و بعد صدای مادر بچه. سرم را که برگرداندم آن قدر ذوق کردم که نزدیک بود همانجا غش کنم. ژاله مقابلم بر روی زمین نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت. با دیدن او اشک من هم سرازیرشد و به آغوش هم پریدیم.
    _ بمیرم برات یاسی جونم چقدر لاغر شدی، چرا به من نگفتی چی شده؟ چرا نگفتی چه بلایی سرتون اومده؟ الان مامان و بابات برام تعریف کردند، بیچاره ها چقدرشکسته شده اند. همیشه فکرمی کردم به من خیلی نزدیکی اما تو حتی من رو قابل ندونستی تا خبرمرگ... و دوباره سیل اشک هایش به او اجازه ادامه نداد.اشک هایم را پاک کردم وگفتم:
    _دیوونه نشو این چه فکریه که می کنی؟ فکرمی کنی من دوست نداشتم کنارم بودی و باهام هم دردی می کردی؟ خدا می دونه که چقدر دوست داشتم کنارم بودی تا سرم رو روی شونه هات می گذاشتم و راحت گریه می کردم، اما به روح سهرابو قسم می خورم که فقط به خاطر خودت بهت نگفتم ، تو باردار بودی و خبر بد برات ضرر داشت. تا شوهرت درسش رو تموم نمی کرد که نمی تونستی بیای، پس برای چی فکرت رو توی غربت خراب می کردم؟ من این قدر تو رو دوست دارم که اگر خواهر داشتم این قدر دوستش نداشتم.
    _ ولی من این جوری از خودم بدم میاد در بدترین شرایط که به کمکم نیاز داشتی کنارت نبودم... به خدا اگه می دونستم یه دقیقه هم اونجا نمی موندم.
    بسرش گریه می کرد و شیر می خواست. او را بغل کردم و در آغوش مادرش گذاشتم. پسره شکمو چه ملچ و ملوچی موقع خوردن راه انداخته بود! بعد از اینکه شیرش را خورد بغلش کردم و حسابی با او بازی کردم. بعد هم که او آرام در بغلم به خواب رفت تمام ماجراهای گذشته را از نامزدی او با مژگان و بیماریش و بعد هم ازدواج و رفتنمان به شمال برایش گفتم. وقتی هر دو ازگریستن و صحبت کردن سیر شدیم، به طبقه پایین رفتیم. مادر از بس گریه کرده بود صدایش گرفته بود و چشم هر سه مرد نیز سرخ شده بود. به غیر از آقاجون و ایمان، مهرداد نیز آن جا حضور داشت. ناهار را درکنار هم خوردیم و دیگر کسی گریه نکرد. ایمان دکترایش را گرفته بود و از ترم جدید به عنوان استاد ارشد به کلاس می رفت. ژاله هم در آن مدت خیلی تمرین کرده و امیدوار بود که دیگر از درسی نمره کم نیاورد. ما هنگام ناهار از دست ژاله خیلی خندیدیم چون او نگران بود که در ترم جدید استاد ماهان یا ایمان استادش شوند که هر دو نیز بسیار سخت گیر بودند. با بازگشت ژاله شادی نیز دوباره به خانه ما بازگشته بود. بعد از آن روزژاله بیشتر وقتش را در خانه ما و با ما می گذراند. مادرم هم خیلی به امین کوچولو عادت کرده بود.
    اوایل تیرماه بود و من آخرین روزهای بارداریم را می گذراندم. مادر و آقاجون لحظه ای تنهایم نمی گذاشتند و تمام مدت در خانه بودند. یک شب همان طور که خوابیده بودم درد شدیدی گرفتم بطوری که نفسم بند آمده بود و صدایم در نمی آمد. سر پا نمی توانستم بایستم بنابراین کشان کشان خود را به پشت در اتاق مادرم و آقاجون رساندم همین که آمدم در بزنم کمرم درد شدیدی گرفت و جیغی از درد کشیدم. آن ها به سرعت بلندشدند و من را به بیمارستان رساندند. ساعت های بد و پردردی را گذراندم. مرتب گریه می کردم و سهراب را صدا می زدم. لحظه ای در رویاهایم او را دیدم که به رویم لبخند می زد. روی پله های عمارت ایستاده بود و از اندامش مشخص بود که سهراب است. همان طور که لبخند می زد صورتش را برگرداند. وقتی صدایش کردم ودوباره صورتش را به طرفم گرفت، به جای او مهرداد را دیدم که همان لبخند را می زد. آن موقع آن قدر درد داشتم که آن رویا برایم مفهومی نداشت. بالاخره نزدیک اذان صبح بود که فرزندم به دنیا آمد و من فارغ از آن درد کشنده، لحظاتی چشمانم را بر روی هم گذاشتم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم مادرم می خندید و پرستار جسم کوچکی را در آغوشم گذاشت. او آن قدر کوچک بود که می ترسیدم مبادا او را بیندازم. کودکم چشمانش را بسته بود و معلوم نبود چه می دید که لبخندی زیبا بر لب داشت. دستانش را در بغل جمع کرده بود و مرا به یاد بچه گربه های کوچک می انداخت. ناگهان ملوسکم چشمانش را خمیازه کشان بازکرد و با نگاهش تا عمق قلب و روحم نفوذ کرد. آن چه می دیدم برایم باورکردنش مشکل بود. دخترم با چشمان عسلی رنگش همه را انگشت به دهان کرده بود. و اینگونه بود که چشمان استثنائی و زیبای پدرش برای همیشه مال اوگشت. پرستارها می گفتند چشمان هر نوزادی ابتدا روشن است و بعد تغییر رنگ خواهد داد اما آن ها اشتباه می کردند و چشمان او برای همیشه عسلی ماند.
    با اولین روشنایی صبح آقاجون به همه زنگ زد و تولد نوه اش را به اطلاع آن ها رساند. اولین کسانی که به بیمارستان آمدند دایی یوسف و زن دایی مریم بودند. بعد مهری و مهرداد، ژاله و ایمان و آخرین نفرهم لیلا بود. او صبح زود برای گرفتن جواب امتحان خود رفته بود و از آن جا یکراست به بیمارستان آمد. او از اینکه عمه شده بود سر از پا نمی شناخت مخصوصا آنکه در رشته مامائی در دانشگاه پزشکی نیز قبول شده بود. در مورد انتخاب اسم ابتدا از دایی و زن دایی و مادرم و آقاجون خواستم نامی برای اوانتخاب کنند اما آن ها گفتند که این حق من است که نام دخترم را انتخاب کنم. من هم گفتم که او بهترین و زیباترین هدیه ای است که سهراب با عنایت خدا به من داده است و آنها نیز با خوشحالی پذیرفتند که نامش را « هدیه » بگذاریم.
    دو روز بعد به خانه برگشتم و عده زیادی برای دیدنم آمدند. اکثر آن ها با ترحم و دلسوزی به من و دخترم می نگریستند اما من و دخترم فتط به آن ها لبخند می زدیم. از زمان مرگ سهراب هر پنجشنبه بدون هیچ غیبتی بر سر مزارش حاضر می شدم. آن پنجشنبه نیز دخترش را در آغوش گرفتم و به سر قبر او بردم. هدیه را نشانش دادم و از زبان دخترش با او صحبت کردم. او در همان اولین ماه زندگیش بقدری جذاب و خواستنی شده بود که برسر بغل کردنش دعوا بود وکسی دلش نمی امد او را زمین بگذارد. سه ماه گذشت، هدیه هر روز از روز پیش شیرین تر و زیبا تر می شد. مدارس و دانشگاه ها باز شده بودند و ژاله هر روز صبح با خیال راحت به دانشکده می رفت. مادرو زن دایی هم با امین و هدیه سر گرم بودند.
    صبح یکی از روزهای مهرماه بود که مهرداد به من زنگ زد و رأس ساعت ده در عمارت قرارگذاشت. اصرارهم داشت که هدیه را همراهم ببرم. آخر او هدیه را خیلی دوست داشت و هدیه نیز همیشه در آغوش او به خواب می رفت. من گاهی مهرداد را دست می انداختم و می گفتم تو مهره خواب داری. آن روزهر چه به او اصرار کردم که بگوید برای چه می خواهد مرا درعمارت ببیند هیچ جوابی نداد. حاضرشده و هدیه را نیز آماده کردم. وقتی به آنجا رسیدیم بیست دقیقه ای به ساعت ده مانده بود اما او را در آلاچیق یافتم. طبق معمول ابتدا به سراغ هدیه رفت و آن قدر با او حرف زد و بازی کرد که بچه خسته شد ودر بغل او به خواب رفت. بالاخره سراصل موضوع رفت وگفت:
    _ یاسمن تو بهتر از هرکسی از رابطه عاطفی من و سهراب خبر داری... قبل از اینکه به ایران بیاد تو اون قدر ازش تعریف کرده بودی که من ناخود آگاه به او علاقه مند شدم. بعد ازاینکه ازنزدیک دیدمش و با او حرف زدم، بعد از اینکه خیلی ساده دست دوستی به طرفم دراز کرد، یه جورایی دلباخته اش شدم. حرف هاش صمیمی و صادقانه بود، حرکاتش خیلی بی آلایش و راحت بود، بعد از ا ینکه یه مدت از دوستیمون گذشت آن قدر دلبسته اش شده بودم که دلم نمی خواست هیچ چیز این دلبستگی رو خراب کنه، حتی عشقم نسبت به تو. به خاطرهمین تصمیم گرفتم نگذارم بفهمه من قبلا از تو خواستگاری کرده بودم اما اون می دونست، دایی یوسف بهش گفته بود ، حتی تو هم اون موقع از رابطه ما زیاد خبر نداشتی... ما بیشتر وقت ها با هم بودیم و رازی بین مون وجود نداشت ما همراز همدیگه شده بودیم... دو نیمه گم شده ای که به طور ناگهانی همدیگر رو پیداکرده بودند. نمی دونم از این حرفام چیزی متوجه میشی یا نه چون خودم هنوز توش موندم... اما اون دو نیمه یکی شدند. ما باید پوست می نداختیم و برای این پوست انداختن هم باید یکی مون فدا می شد، یکی از ما باید می مرد تا اون یکی بقا پیدا کنه چون ما دو جسم بودیم و یک روح، روح فقط می تونست توی یه جسم بقا داشته باشه. خودمون هم نمی دونستیم یکی از ما چطور و چگونه باید بمیره اما من پذیرفته بودم اونی که نابود میشه من باشم و این درست در موقعی بود که هیچ کدوم از شما حتی فکر دوستی ما رو نمی کردید چه برسه به یه همچین رابطه ای. اون روز که تلفنی گفتی قراره با سهراب ازدواج کنی، از ته دلم خوشحال شدم... من دو تا معشوق داشتم و اون دو تا معشوقم داشتن به هم می رسیدند جفتشون داشتند خوشبخت می شدند و این نهایت آرزوی یه عاشقه که معشوقش خوشبخت بشه. بعد که اومدی همین جا راز بیماری و مرگ سهراب رو برملا کردی نابود شدم ، من تکلیفم با خودم روشن شده بود و به یه مرگ معنوی رسیده بودم، من در واقع با کنار رفتنم از مثلث عشق به یه پیروزی بزرگ رسیده بودم. وقتی لحظه آخر، برنده ای را بازنده اعلام کنند، فکرش رو بکن اون چه حالی پیدا می کنه. برای من نابودی هر یک از شماها شکستی بزرگ بود. در تمام این مدت که تو و سهراب اینجا نبودید من لایه خودم رو شکستم و دوباره همون آدم قبل شدم، چون قرعه بقا به نام من افتاده بود و باید از زندگی ای که بهایش قربانی بزرگی بود نهایت استفاده رو می کردم. روز آخری که می خواستم برگردم تهران سهراب بهم گفت: دیدی مهردادخان من از تو زرنگ تر بودم ، من اون رفتنیه شدم و تو اون موندنیه. من می دونم تو هم مثل من یاسمنو دوست داری وگرنه قلبامون که یکی نمی شد. ازت خواهش می کنم بعد از من تنهاش نگذار. اون رو توی این مدت خیلی اذیت کردم، تو بجاش جبران کن. اون هنوزجوونه و باید زندگی کنه، دستش رو بگیر ومثل یه بچه توی جاده زندگی راش ببر. بهم، قول بده مهرداد قول بده. و من بهش قول دادم. الانم که اومدم اینجا تا ازت تقاضای ازدواج کنم، فقط به خاطر قولی که به اون دادم نیست بلکه به خاطر قولیه که به خودم هم دادم. به خودم قول دادم خوب زندگی کنم، من اجازه زندگی پیدا کردم پس باید با کسی که دوسش دارم زندگی کنم ومهم تراز همه به خاطر هدیه. من به اون به دیده احترام نگاه می کنم زیرا اون نتیجه یه عشقه؛ ناب و تکرار نشدنی. حالا دیگه تصمیم با خودته و هر تصمیمی بگیری من قبول می کنم.
    باید اعتراف کنم که آن موقع هیچ یک از حرف هایش را نفهمیدم حتی به نظرم وحشتناک نیز رسیدند. تنها چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که حرف هایش شباهت زیادی به حرف هایی داشت که سهراب در آخرین دفترچه اش نوشته بود. چیزی که خوب فهمیدم این بود که مهرداد برای بار دوم از من خواستگاری کرده بود. وقتی به خانه برگشتم ساعت ها به آن فکر کردم بدون اینکه با کسی درمیان بگذارم. فال حافظ گرفتم. به آینده هدیه فکر کردم، به حرف مردم، به خودم، به همه چیز و همه کس و بیشتراز همه به دل خودم فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم چون مهربان بود و دوستش داشتم. سهراب برایم چیز دیگری بود، چیزی ناب و افسانه ای. مهرداد هم برایم ارج و منزلت دیگری داشت. درکنارش به آرامش می رسیدم و احساس امنیت می کردم. او هیچ گاه نخواست بین من و سهراب فاصله بیندازد، بلکه همیشه خود او بود که مصرانه می خواست تا سهراب و عشقم را به او فراموش نکنم و در دلم زنده نگاه دارم و بالاخره چون دختر کوچکم به دستان گرم و نوازش های دلسوزانه پدر مهربانی چون او نیاز داشت. پدری که هدیه کوچک مرا از هدیه هایی که ممکن بود خداوند به خودش بدهد بیشتر دوست داشت وهمیشه به او به دیده محبت و احترام می نگریست.
    وقتی پیشنهاد مهردادو تصمیم خودم را مبنی بر ازدواج با او اطلاع خانواده دایی رساندم همه آن ها ابتدا تعجب کردند و بعد ترسیدند. ترس از اینکه هدیه را به دست ناپدری بسپارند. ترس و نگرانی آن ها قابل درک بود و من برایشان کاملا توضیح دادم که مهرداد تا جه اندازه به اوعلاقه مند است و اگر روزی احساس کنم که خدای نکرده مهرداد کوچک ترین آزاری به او می رساند و یا بی مهری می کند، حتی یک ثانیه دیگر با او زندگی نخواهم کرد.
    بعد از صحبت های من، لیلا اولین نفری بود که دست زد و موافقت خود را با تبریک به من اعلام داشت. بقیه نیز موافقت کردند و در این بین مادرم و زن دایی نیز اشک می ریختند. دلشان می سوخت و حق هم داشتند. چون این سهراب بود که باید برای دخترش پدری می کرد و نه کسی دیگر، حتی اگر آن کس مهرداد باشد. وقتی مواققت خودم و خانواده ام را به گوش مهرداد رساندم، به حدی خوشحال شد که زبانش تقریبا بند آمده بود. ازخانواده او نیزمهری کاملا راضی ، اما آقا رضا و همسرش ناراضی بودند. ولی او به هر ترتیبی بود آن ها را راضی کرد و به خواستگاریم آمدند. قرارها و قول ها را بعد از سال سهراب گذاشتند. وقتی آ ن خبر به گوش اقوام رسید، مثل یک بمب که نه ، مثل صدها بمب صدا کرد. حرف و حدیث پشت سرمان زیاد شد ولی دایی یوسف و زن دایی مریم دهان همه آ ن ها را بستند. تقریبا دو ماه بعد ازمراسم سالگرد سهراب بودکه به عقد هم درآمدیم و اتفاقا مراسم بزرگی هم گرفتیم. شب عروسی؛ من دوباره لباس عروسی پوشیدم و همه چیز به گونه ای بود که انگار ازدواج اول من است. هنگامی که مهرداد به دنبالم به آرایشگاه آمد، لب ها و چشم هایش هر دو با هم می خندیدند. آن شب او بسیار زیبا و برازنده شده بود، « مانند سهر اب ». از آرایشگاه به خانه دایی رفتیم تا از او اجازه بگیریم. خیلی سعی کردم گریه نکنم اما نشد. من، دایی و مهرداد هر سه گریه می کردیم و دایی یوسف مانند روزی که من و سهراب را بغل کرد، در آغوشمان گرفته بود.
    _ دایی، من به حرف مردم کاری ندارم اما نمی خوام شما فکر دیگه ای در مورد من بکنید... خودتون می دونید که جون من به جون شما بسته است. آن قدر دوستتون دارم که اگه بگین بمیر آن قدر زار می زنم و به خدا التماس می کنم تا جونم رو بگیره. دا یی جون خودتون می دونید من چه احساسی به سهراب داشتم و دارم ، دلم نمی خواد فکرکنید من با این ازدواج پشت پا به اون و عشقش می زنم. دلم می خواد من رو مثل گذشته دوست داشته باشید.
    دایی یوسف اشک هایم را پاک کرد و همچون همیشه سرم را نوازش کرد و مهربان تر از همیشه گفت: این چه حرفیه دختر جون، معلومه که مثل گذشته دوستت دارم، به روح سهرابم قسم علاقه ام به تو کمتر نشده که بیشترشده. اتفاقی نیفتاده که من بخوام ناراحت باشم. مهرداد هم مثل سهراب، به جون خودت و هدیه ، او برام فرقی با پسرخودم نداره. بسه دیگه آبغوره نگیر! فصل آبغوره گیری تموم شده، بریم الان مهمون ها توی سالن منتظرند. دعای خیر من و زن داییت همیشه دنبالتون خواهد بود.
    بعد از ازدواجمان با مهرداد به عمارت آمدیم و چندی بعد آقاجون ومادرم هم به همراه دایی یوسف و زن دایی مریم به جمع ما پیوستند و همه درکنار هم زندگی جدیدی را در عمارت آغاز کردیم. لیلا نیز تا مدتی در کنار ما ماند و بعد با برادر یکی از هم کلاسی هایش در دانشگاه ازدواج کرد و از پیش ما رفت تا درکنار همسرش زندگی تازه خود را آغاز کند. همسرش (سعید) رئیس یکی از بیمارستان های بزرگ تهران است ولیلا باکمک ها و تشویق های سعید توانست دکترای خود را بگیرد و اکنون در همان بیمارستان به عنوان متخصص زنان مشغول کار است. مهرداد همچنان به عنوان مدیرعامل و صاحب کارخانه مشغول به کار است و پیشرفت چشمگیری نیز داشته است. از آنجا که مهرداد دلش نمی خواست هدیه کوچک من فامیلی ای جز فامیلی پدرش را داشته باشد، نام خانوادگیش را عوض کرد و باکسب اجازه از دایی یوسف فامیلش را ایرانمنش گذاشت.
    هر هفته پنجشنبه بعد ازظهر من و مهرداد دست هدیه کوچکمان را می گیریم و به دیدن سهراب می رویم. نخستین باری که دخترم با زبان شیرین کودکانه اش پرسید:
    -اینجا قبرکیه؟... چرا همیشه مامان گریه می کنه؟
    این مهرداد بود که دستی بر سر او کشید وگفت:
    _ اینجا جاییه که بابات خوابیده، بابایی که هدیه کوچولوش رو خیلی دوست داره. هدیه خانم هم باید باباش رو خیلی دوست داشته باشه.
    نمی دانم او چه استدلالی در ذهن کوچکش کرد ولی تا این لحظه هیچ گاه از ما نپرسیده چرا دو تا بابا دارد و با این مسئله خیلی راحت، راحت تر از آنکه ما حتی فکرش را بکنیم کنار آمده است.
    از آن روز به بعد این دختر کوچکش است که عصر هر پنجشنبه می پرسد:
    _امروز میریم پیش بابام؟
    و وقتی که جواب مثبت می شنود با شوق و ذوق کودکانه اش می دود که حاضر شود تا به دیدن پدرش برود. در حال حاضر هدیه قشنگ من پنج سال دارد و سال گذشته صاحب برادر خوشگلی شد که شباهت زیادش به هدیه همه را حیرت زده کرد. تنها چیزی که در آن ها با هم فرق دارد رنگ چشمانشان است. چشمان هدیه عسلی رنگ است، در حالی که رنگ چشمان برادرش سبز است. اسمش را عرفان گذاشتیم. دقیقا به خاطر دارم پنجشنبه بود که من به علت اینکه تازه زایمان کرده بودم نمی توانستم از خانه خارج شوم. هدیه که بسیار به مهرداد وابسته شده و به قولی « یکی یکدونه » باباش شده، به اوگفت: بابایی امروز میریم سر قبر؟...می خوام به بابام بگم که صاحب یه داداش تپل مپل شدم.
    مهرداد دخترش را در آغوش کشید و هر دو با هم به دیدن سهراب رفتند. اوایل فکر می کردم با به دنیا آمدن نوزاد جدید شاید از توجه زیاد مهرداد به هدیه کم شود اما بر خلاف انتظارها با بدنیا آمدن پسرمان نه تنها محبت او به هدیه کم نشد، بلکه چندبرابر نیز شد. هدیه نیز هیچ وقت به برادر کوچکش حسودی نکرد و همیشه چون خواهری مهربان او را دوست دارد و حتی بیشتر از ما مراقب او است. عرفان با اینکه بیش از یکسال ندارد حسابی در دل همه بخصوص دایی و زن دایی جا بازکرده و همه او را هم مانند هدیه دوست دارند. لیلا نیز دو دختر دوقلوی دوست داشتنی دارد که حدودا سه سالشان است وازهمان ابتدا که زبان شیرینشان بازشد، زن دایی صدایم می زدند. (مینو و مینا)
    حالا دراین عمارت خانوده ای پرجمعیت زندگی می کنند که بیشتر ایام هفته نیز ژاله وایمان به همراه امین نازنیمم، همچنین لیلا و سعید با مینو و مینای قشنگم نیز به آن اضافه می شوند. امین کوچولو هم مانند هدیه، عرفان، مینو و مینا در بین خانواده طرفدار زیاد دارد و کسی که بیشتراز همه دوستش دارد من هستم که هر موقع با زبان شیرینش خاله جون صدایم می کند دلم برایش ضعف می رود.
    امسال با پایان فصل تابستان ژاله هم کار خودش را به عنوان استاد طراحی در دانشکده هنرهای زیبا آغاز کرد. هر روز صبح که او مجبور است همراه شوهرش به دانشکده برود، امین کوچولو تا بعد از ظهر مهمان ماست. هدیه و امین یکدیگر را خیلی دوست دارند و دوستان خوبی برای هم هستند. هر روز صبح هدیه به شوق دیدن امین زودتر از خواب بیدار می شود. غیر از امین، مینو و مینا هم که پدر و مادرشان در بیمارستان کار می کنند تا عصر وگاهی اوقات شب با ما هستند. این عمارت دیگر تبدیل به یک مهد کودک شده و مادرو زن دایی هم که نورخوشبختی و شادمانی صورتشان را کاملا روشن کرده از بچه ها نگهداری می کنند.
    گاهی که بچه ها در باغ و در خانه درختی بازی می کنند، من در حالی که بازی های کودکانه آن ها را تماشا می کنم، با خود فکرمی کنم: «آ یا ممکن است عشق ناب دیگری، درمیان این درختان و باغ شکل گیرد؟».
    استاد ماهان بحمدا... زنده و سرحال است و همچنان در دانشگاه، دانشجویان زیادی زیر نظر اوتعلیم می بینند. من قبل ازبه دنیا آمدن عرفان درسم را تمام کرده بودم. بارها او و ایمان ازمن خواسته اند که درهمان دانشکده محل تحصیلم مشغول به کار شوم وایمان مخفیانه به من گفته که کارم خیلی بهتر ازژاله است، اما من ازخود تمایلی برای این کار نشان نداده و ترجیح داده ام درخانه و پیش بچه ها کار نقاشی را دنبال کنم. البته با وجود مادر و زن دایی که بچه ها هر دوی آن ها را مادر بزرگ صدا می کنند خیالم راحت است و شاید بعد از اینکه عرفان عزیزم را از شیر گرفتم به پیشنهاد آن ها جدی تر فکر کنم. جدیدا آقا جون و دایی برای فرار از بی حوصلگی و بیکاری یک مغازه کتاب فروشی بازکرده و حسابی سرشان گرم شده است. این روزها احساس می کنم همگی آن ها خوشحال و سرحال هستند وکسی احساس پیری و کسالت نمی کند. مادرم و زن دایی صبح تا شب با نوه های شیرین زبانشان سر و کله می زنند و شب ها که دایی و آقاجون به خانه بازمی گردند، با استقبال باشکوه بچه ها مواجه می شوند.
    دایی و زن دایی مریم، مهرداد را مانند سهراب دوست دارند و همه در این خانه مهرداد را مثل سهراب و بچه او را مانند بچه سهراب می دانند و من هنوزهم عروس دایی ام هستم. راستی مهری هم سه سال پیش با یکی از دوستان پدرش که تاجر است ازدواج کرده و مدام همراه شوهرش درسفراست به همین دلیل ما کمتر او را می بینیم. او در سال پیش هفت ماهه باردار بود که در یک صانحه تصادف بچه اش را از دست داد ولی خوشبختانه به خودش آسیب جدی نرسید. الان هم فکرمی کنم با شوهرش در اتریش باشد. مژگان هم که با مجید ازدواج کرده بود، سه فرزند دارد؛ دو پسر و یک دختر که پسر بزرگش چندماه از هدیه بزرگ تر است. آن ها هم شکر خدا زندگی خوبی دارند ولی بچه هایش از نظر ظاهر اصلا به مادرشان شبیه نیستند و چهره هاشان چنگی به دل نمی رند. البته همه امید وارند که با بزرگترشدنشان زیبا تر بشوند. یک روز که همگی در یک جشن فامیلی شرکت کرده بودیم،مژگان درحضور هدیه گفت که او باید عروسش بشود. هدیه که دیگر دختر زیرکی شده است اخم هایش را در هم کرد و رفت در آغوش پدرش نشست. مهرداد که می دید هدیه ناراحت شده دخترش را بوسید و گفت:
    _من دخترم رو شوهر نمیدم، هدیه می خواد همیشه پیش باباش بمونه... مگه نه؟
    هدیه هم متقابلا پدرش را بوسید. علاقه هدیه و مهرداد به هم هر روز بیشتر می شود و من با اینکه بسیارخوشحالم، از درون می سوزم و افسوس می خورم که ای کاش این سهراب بود که دخترش را در آغوش می کشید و دخترش صورت او را با محبت می بوسید. به هر ترتیب مهرداد بهترین همسری است که بعد از سهراب می توانستم داشته باشم.
    شوهری که عاشقانه مرا دوست دارد و مهربان ترین پدر دنیا برای فرزندانش می باشد. من هم او را بسیار دوست دارم و درکنارش احساس خوشبختی می کنم، هر چند داغ تنها عشقم بر روی قلبم برای همیشه باقی خواهد ماند. من سایه سهراب را همیشه بر سر خودم و خانواده ام احساس می کنم و مطمن هستم الهه عشق مراقب من و فرزندانم خواهد بود و برای هر چه بهترشدن زندگیم دعا می کند. به همین دلیل است که هر روز احساس می کنم از روز قبل خوشبخت تر هستم.
    روزی که مهرداد در آلاچیق از من خواستگاری کرد، حرف هایی زد که در آن لحظه معنی آن ها را نفهمیدم و درکشان نکردم. اما حالا باگذشت سالها زندگی با او، درکمال تعجب در میابم که مهرداد، حرف هایش،حرکاتش، نگاهش و لبخندش هر روز بیشتر شبیه سهراب می شود، بطوری که گاهی اوقات احساس می کنم این سهراب است که در کنارم راه می رود، غذا می خورد و می نشیند. صدای خنده هدیه و امین به همراه مینا و مینو از توی باغ و قهقهه عرفان که در بغل مادر بزرگ هایش روی پله ها است حتی درکتاب خانه نیز به گوش می رسد.
    قاب عکس سهراب که به تنهایی بر سفیدی دیوار مقابلم قرار گرفته مانند همیشه آرام و با محبت نگاهم می کند.
    تابلوی «گل یخ» ، همانی که سال ها پیش پنهان ازچشم دیگران چهره او را در آن به تصویر کشیده بودم، اما غرور بچگانه ام هیچ گاه اجازه نداد تا آن را به خودش نشان دهم. آرزو داشتم بعد از ازدواجمان روزی او را به اینجا بیاورم و در حالتی غافلگیر کننده نشانش دهم،اما افسوس که زندگی آن قدر مهلتش نداد تا دوباره به اینجا برگردد و تصویر زیبایش، برای همیشه در سکوت اینجا آرام گرفت.
    در تمام مدتی که مشغول نوشتن بودم او را. درکنار خود احساس می کردم. دستم خسته شده ولی نگاه مهربان و لبخند گرمش به ادامه کار تشویقم می کردند. این آخرین برگ از دفترچه قطور خاطراتم و در واقع زندگیم است که برای دخترم نوشته ام.
    آن را می بندم و در کتابخانه می گذارم تا روزی که هدیه کوچکم آن قدر بزرگ شود که بتواند مطالب درون آن را درک کند، آن وقت دفتر را به او می سپارم تا با سرگذشت خانواده اش آشنا شود و پدر عاشق و مهربان ندیده اش را بهتر بشناسد.


    دی ماه 1380 - مرداد ماه 1381

    پایان

    منبع : نودوهشتیا





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/