فصل هفدهم
بخش چهارم
-:آره خوشبختم،خیلی زیاد،اما این خوشبختی رو به رایگان بدست نیاوردم،چهارده- پونزده سال از زندگیم رو خرجش کردم سالها انتظار کشیدم،رنج کشیدم و دم نزدم و این بهای کمی نیست.در عرض همین دو سه ماه اخیر به قدری عذاب کشیدم و غصه خوردم که از درون شکستم و خمیده شدم.هیچ وقت به ظاهر خندان و شاد آدما نگاه نکن، هر کس تو زندگیش به قدر خودش سختی کشیده و رنج دیده.خودتو تا قبل از اینکه شوهرت بره زندان زندگی خوبی داشتی،بعد از این هم که آزاد بشه دوباره خواهی داشت...اما من چی؟...من که فقط چند ماه فرصت دارم تا خوشبخت باشم و بعدش...
-:چی گفتی؟...متوجه نشدم.
جملات آخر را آرام بر زبان آوردم طوری که انگار داشتم با خودم نجوا میکردم.بعد از ظهر گل نساء و دخترانش به خانه ی ما آمدند و با ملیحه و شاهرخ آشنا شدند.هنگامی که بچه ها مشغول بازی بودند ما از هر دری صحبت میکردیم.شب هنگام آنهاکه خیلی خسته بودند زود خوابیدند.در زمانی که آنها خوابیده بودند من فرصتی پیدا کردم تا قدری با سهراب در مورد آنها صحبت کنم.
-:سهراب؟ما نمیتونیم کاری براشون بکنیم؟طفلک دختر بیچاره دو ساله شوهرش حبسه،اون هم به خاطر چند تا گوسفند.میگه صاحب گله ادعای خسارت کرده،اینها هم نمیتونن پولش رو پرداخت کنند و کسی هم نیست کمکشون کنه.
-:ما چه کمکی میتونیم بهشون بکنیم؟تنها پولش نیست که،میگن این جمشید خان حاضر نیست رضایت بده.
-:من میگم برای آقا جونم نامه بنویسیم،اون یارو،جمشید خان ها چقدر پارتیو دوست داشته باشه نفوذش از ما که بیشتر نیست،آقا جون یه عالمه دوست و رفیق تو شهربانی داره،هر چقدر هم خسارت که بخوان آقا جونم میتونه بده.....نظرت چیه؟
-:فکر بدی نیستفاز دست ما که اینجا کاری بر نمیاد شاید پدرت بتونه کمکشون کنه.
-:فردا صبح اول وقت براشون نامه مینویسم،آقا عزت ا... میخواد بره شهر میدم ببره اونجا پست کنه.
همان طور که گفته بودم صبح اول وقت نامه ای طولانی برای خانواده ام نوشتم و همه چیز را برای آقا جانم شرح دادم.اسم و زندان هاشم را هم برایش نوشتم.بعد به خانه ی راحله خانم رفتم تا ظرفی از شیر گاو هایشان برای شاهرخ بگیرم.سهراب تاکید کرده بود که هر روز صبح باید به بچه شیر تازه بدهیم.غذایمان را هم به کمک ملیحه آماده کردم و مشغول جمع آوری وسایل نقاشی ام شدم.قرار بود آن روز بعد از مدتها به دشت های اطراف که مهرداد خیلی از آنها تعریف میکرد،بروم و تصویر زیبایی برای نقاشی ام بیابم.شاهرخ و ملیحه نیز همراهم آمدند و با هم از روستا خارج شدیم.حدود پانزده دقیقه راه رفتیم تا به دشت پر گل و سرسبزی رسیدیم که زیباییش غیر قابل تصور بود.آنجا هر گوشه اش تابلویی زیبا و حیرت انگیز بود. سه پایه ام را گذاشتم و مشغول شدم. در حینی که من نقاشی میکشیدم شاهرخ و مادرش در میان گلها بازی میکردند و روی سبزه ها غلت میخوردند.نزدیک ظهر بود و نقاشی ام هنوز ناتمام،شاهرخ گرسنه شده بود و مدام بهانه میگرفت.
-:ملیحه جان شما بهتره برگردید خونه،شاهرخ هم گرسنه شده من هم بعدا میام.
-:پس تو چی؟نمیشه که تنهات بذاریم.
-:عیب نداره،کار من ممکنه زیاد طول بکشه شما برین بهتره،فقط دستت درد نکنه،غذای سهراب هم براش ببر مطب.
او پذیرفت و همراه پسرش راه خانه را در پیش گرفت.من هم به کارم ادامه دادم.دقیقا نمیدانم چقدر گذشته بود،نقاشی تقریبا به اتمام رسید که از پشت سرم صدای سم های اسبی را شنیدم.نه،یک اسب نبود،چند تا بودندد. به چشم بر هم زدنی سواران پدیدار گشتند.پنج سوار با اسب هایشان دورم حلقه زدند.اگر بگویم نترسیده بودم دروغ است.خیلی هم ترسیده بودم،فقط به روی خودم نیاوردم و کارم را ادامه دادم.یکی از آنها مرد چهار شانه و قوی هیکلی بود.لباس فاخری به تن داشت و طوری نگاه میکرد انگار مالک تمام دنیاست.دیگری پسر جوانی بود که دلم میخواست چشمان حریصش را از کاسه در آورم.سه تن دیگر که نشان میداد تفنگچی هستند لباس های معمولی به تن داشتند و از سبیل های بنا گوش رفته شان خشونت میبارید.همان مرد قوی هیکل و خود خواه،مدتی به تابلو خیره شد و سپس با تحسین گفت:
-:هی دختر...اینو تو کشیدی؟راستش رو بگو وگرنه میدم گیسات رو از ته بچینن.
از لحن حرف زدنش خیلی ناراحت شدم،با عصبانیت سرم را بلند کردم؛طبق معمول بر جراتم افزوده شده بود.
-:درست صحبت کنید آقا،این چه طرز حرف زدنه،برای چی تهدید میکنید؟بله خودم کشیدم،میبینید که،برای چی باید دروغ بگم؟اصلا شما کی هستید که اینجوری با من صحبت میکنید؟
مرد و همراهانش که انگار چیز عجیب و غریبی دیده باشند،با تعجب و البته با خشم به من خیره شدند.پسرش گفت.
-:چه دختر گستاخی!زبونت رو که بریدیم دیگه جرات نمیکنی این طوری بلبل زبونی کنی.
-:چی؟!شما زبون منو ببرید؟مگه شهر هرته؟برین دعا کنید که بلایی سر خودتون نیاد.
-:ببینم تو مال کدوم روستایی؟میخوام بابات رو ببینم،میخوام بدونم تو دختر کی هستی،ما این دور و برا نقاش نداشتیم،اون هم یه همچین نقاش زبون دراز و ...شوهرم داری؟
-:یه بار گفتم درست با من حرف بزنید...پس این جمشید خان جمشید خانی که میگن شمائید؟من ماله اینجاهانیستم که شما بخواین پدرم رو ببینید،خونه ی من تهرانه، اگه میخواین پدرم رو ببینید باید تشریف ببرین پایتخت،تازه باید از قبل وقت بگیرید پدر من رئیس سابق شهربانی استبا این لباسها هم نرین،مسخرتون میکنند.
از حالت تعجب و دستپاچگی که در آنها ایجاد کرده بودم لذت میبردم.
-:پس اینجا چی کار میکنی؟چرا لباس محلی تنت کردی؟
-:لباس محلی تنم کردم چون اینجا زندگی میکنم،شوهرم دکتره و تازه اومدیم.
-:پس زن همون دکتری هستی که تازه از شهر اومده و همه ازش تعریف میکنند؟...به شوهرت بگو به زودی همدیگه رو میبینیم...روز به خیر خانوم جوان.....شاید لازم شد به ملک ما بیایید و تصویری از ما بکشید.
این را گفت و به تاخت دور شدند.از خود خواهی و گستاخیشان لجم گرفته بودهمان طور که آنها از گستاخی من.
وسایلم را جمع کردم و به روستا بازگشتم.یکراست به درمانگاه رفتم . خوشبختانه فقط یک بیمار داشت.بیمار که از اتاق بیرون آمد به مطب سهراب رفتم و با عصبانیت گفتم.
-:چه آدمهای پر رویی پیدا میشن،خجالت هم خوب چیزیه...مردکِ خود خواه...طوری حرف میزنه که انگار همه ی دنیا و آدماش جزئ ارث باباشن،به من میگه دختره ی گیس بریده،میگه زبونت رو میبریم.
-:خانمم آروم تر!درست حرف بزن ببینم چی شده و چرا این قدر عصبانی هستی؟بیا این آب رو بخور و بعد درست تعریف کن ببینم کی،چی بهت گفته؟
همه ی ماجرا را مو به مو برایش تعریف کردم.در آخر بر خلاف انتظار من خندید و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)