صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم

    قبل از آنکه من فرصت تکان خوردن را پیدا کنم مادرم ازاتاق خارج شده بود. در راهرو بیمارستان گریه کنان پیش می رفت. هرچه به اومی گفتم شب است و بیماران خوابیده اند، فایده نداشت. نزدیک پله ها پرستار بخش مچمان را گرفت:

    _کجا برای خودتون دارید میرید؟ می دونید ساعت چنده؟ بیمارها خوابیدن، اصلآ کی شماها رو راه داده تو؟

    _ من همراه مریض اتاق 243 هستم، داییم رو بعد از ظهر توی بخش قلب بستری کردن. حالا مادرم اومده که پیش داییم بمونه.

    _داییتون کدوم اتاق بستری شده؟

    _ اتاق 321 . یوسف ایران منش.

    _ درسته ایشون در اتاق 321 هستند ولی احتیاجی به همراه ندارند.

    _ به ما که گفته بودند باید همراه داشته باشند.

    _ نه، حتما اشتباهی شده، ایشون بیمار قلبی هستند و نیازی به همراه ندارند.

    لطفا بفرمایید.

    _ پس اجازه بدین مادرم چند لحظه داییم رو ببینه، خیلی نگرانشه. پرستارکه عجز و لابه های مادرم را دید، دلش سوخت وگفت:

    _باشه ولی فقط چند دقیقه. بی سر وصدا همراه من یباین.

    همراه خانم پرستار به راه افتادیم. از پله ها بالا رفتیم و وارد بخش قلب شدیم. به نظر می رسیدکه دایی یوسف آرام و راحت به خوابی عمیق فرو رفته اما فتط من می دانستم که در پس آن چهره به خواب رفته چه می گذرد و در دل دایی بیچاره ام چه غوغایی برپا شده. مادرم بعداز اینکه برادرش را دید که آرام خوابیده و پرستار هم به او اطمیان دادکه حال او خوب است و احتمالا فردا مرخص می شود؛ خیالش راحت شد وبه خانه بازگشت. وقتی پیش سهراب بازگشتم چشمانش بسته بود، فکر کردم حتما خوابیده است.صندلیم راکنارش کشیدم، سرم را روی تختش گذاشتم و بی صدا گریستم، دستی برسرم کشید وگفت:

    _ برای چی چشم هات رو خراب می کنی؟ این قدر گریه نکن، بقیه روزها رو که ازت نگرفتن، یه کمی هم اشک برای فردا بگذار.

    _ببخش، بیدارت کردم؟

    _نه، بیدار بودم. چشمهام درد می کرد گذاشته بودم روی هم که آروم بگیره، تو هم بهتره بخوابی، برای گریه کردن وقت زیاده.

    و آن قدر موهایم را نوازش کرد تا خوابم برد. بازهم کابوس هایم به سراغم آمدند. دقیقا به خاطر ندارم چه دیدم اما می دانم که مربوط به سهراب بود. نزدیک صبح و هوا رو به روشنی بودکه صدایش مرا از خوابی که می دیدم رهایی بخشید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت ششم

    _ یاسمن؟ یاسمن چشمهات رو بازکن، داری خواب می بینی، یاسمن.

    چشمانم راکه بازکردم و او را دیدم که صحیح و سالم است؟ بغضم ترکید و در میان گریه هایم گفتم:

    _ آه پس خواب بوده، پس تو زنده ای؟ فکرکردم مردی، همه جا تاریک وسرد بود. بلند شد لیوان آبی به دستم داد وگفت:

    _ آروم باش همه چیز تموم شد.من پیش توهستم همون طورهم که قبلا گفتم ، فعلا خیال مردن ندارم. نمی دونستم هنوزهم عادت قدیمیت رو ترک نکردی، بازم هر وقت خیلی ناراحتی شبها کابوس می بینی؟

    _ آره هنوزهم این کابوسهای لعنتی دست ازسرم برنداشتند، توچرا نخوابیدی؟

    _ فکر می کردم، به نتایج خوبی هم رسیدم. صبح در موردش با پدرم صحبت می کنم.

    _ هنوز باورم نشده، دلم می خواست از خواب که بیدار شدم، ببینم همه اینها کابوس بوده اندکه با بازکردن چشم هام تموم شدند.ازدیروز تا حالا ده دفعه خودم رو نیشگون گرفتم که ببینم بیدارم یا نه اما باکمال ناباوری متوجه میشم که بیدارم و همه اینها کابوس های واقعی بوده اند. بیشتراز تو دلم برای خودم می سوزه، می دونم که کمرم زیر بار این غم خواهد شکست.

    _ ما باید واقع بین باشیم، این واقعیتیه که باید قبول کنیم، با سرنوشت که نمیشه جنگید، میشه؟... بدبختانه تغییرش هم نمیشه داد... تصمیم دارم توی مدت کمی که از عمرم مونده تا اونجا که ممکنه کارهایی که دلم می خواد انجام بدم. هیچ کس نمی تونه دقیقا بگه من چند وقت دیگه زنده ام، یه هفته، یه ماه یا بیشتر. به خاطر همین وقتم کمه ، توکه خواب بودی، دکتر اومده بود اینجا، می گفت حال پدرم خوبه و فردا مرخص میشه... یعنی با هم مرخص میشیم.

    _ ولی ... توکه...

    _نه یاسمن ، دلم نمی خواد مدت کمی هم که از زندگیم مونده توی بیمارستان حروم کنم، آدم وقتی می فهمه مرگ بهش نزدیکه، بهتر از عمر و موقعیتهایش استفاده می کنه، من هم می خوام همین کار رو بکنم.

    _مژگان چی؟ با اون چی کار می کنی؟

    _ چی کار می تونم بکنم؟ نامزدیمون رو به هم می زنیم، مگه چاره ای جز این هست؟ می دونم چقدر پشت سردختری که نامزد می کنه و بعد بهم می خوره حرف می زنند، می دونم که روش عیب و ایراد می گذارند، اما چاره ای نیست. حداقل کاری که می تونم براش انجام بدم اینه که همه چیز رو بیندازیم گردن من، جوری که آبروی دو تا خونواده نره.

    _چه جوری؟

    _چه جوریشو صبرکن تا پدرم بیاد.کاری می کنیم که نه دیگ بسوزه و نه ته دیگ.

    فکرمی کنم حدود یک ساعت بعد بودکه دایی یوسف با چهره ماتم زده اش وارد اتاق شد. از روز قبل که حالش بد شده بود، درست وکامل او را ندیده بودم. از اینکه سالم می دیدمش خیلی خوشحال شدم و به آغوشش پریدم. دایی مرا سخت در بغل گرفت وبا دیدن سهراب شروع به گریستن کرد. با دیدن اشک های دایی، من هم همراه اوگریستم. صحنه عجیبی شده بودکه هرکس را منقلب می کرد. سهراب که نمی خواست ما آن قدر خودمان را عذاب دهیم گفت:

    _ با این کارهاتون دارید اشک من را هم درمیارید، من هم صبح اول صبحی اصلا حوصله اشک ریختن رو ندارم. این قدرخودخوری نکنید پدرجون، من همه چیز رو می دونم، دکتر دیروز بهم گفت، درضمن گفت که هیجان برای هیچ کدوم تون خوب نیست هم برای شما ضرر داره هم برای یاسمن. حالا بیایید بنشینید می خوام باهاتون صحبت کنم.

    من و دایی به کنار او بازگشتیم. دایی آرام تر شده بود و سر وگوش به حرف او سپرده بود. اما من هنوز هم آرام آرام می گریستم.

    _ پدرجون من هم اولش که دکتر بهم گفت خیلی ناراحت شدم، خیلی هم گریه کردم اما تاصبح داشتم فکرمی کردم، خوب که دقت کردم دیدم ما نباید زیاد ناراحت بشیم چون سرنوشت این بوده ، خدا خواسته و خدا آن قدر حکیمه که نمیشه توی کارهاش چون و چرا آورد. بقول حافظ، دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم، من سعی کردم با این مسئله کنار بیام، هرچندکه خیلی سخته. موضوعی که می خواستم با شما درمیون بگذارم اینه که نمی خوام مادرم و عمه ولیلا چیزی بفهمند، من که الان نمی میرم، شاید ماه ها طول بکشه. اونوقت اینا می خوان تمام مدت بنشینند وگریه کنند من نمی تونم ناراحتی شماها رو ببینم پدر، بعد از مرگم مادرم به اندازه کافی غصه خواهد خورد. لااقل این چند ماه رو با آرامش زندگی کنه، ناراحتی شما و یاسمن به اندازه کافی من رو عذاب میده دیگه نمی تونم زجر کشیدن اون ها رو هم تحمل کنم ، در ضمن باید سریع تر نامزدیم رو هم با مژگان بهم بزنم. اون چه گناهی کرده که باید اسیر و فدای من بشه، نمی خوام توی شونزده سالگی مهر بیوه روی پیشونیش بخوره.

    _ولی اون وقت جواب خانواده اش رو چی میدی؟ میگی برای چی دخترتون رو پس دادم؟

    _حقیقت رو، حقیقت رو راجع به بیماریم بهشون میگم.

    _خب پسرم اونوقت که مادرت و بقیه فامیل می فهمن.

    _فامیل که اشکال نداره، فکرمامان و بقیه را هم کرده ام. من وقتی بهشون بگم می خوام با مژگان بهم بزنم، اونا علتش رو می پرسند، من هم میگم که از اول هم نمی خواستمش، اشتباه کردم، بعدش هم رهشون میگم که الکی به خونواده مژگان و فک و فامیل گفتم که دارم می میرم شما باور نکنید.

    _نمی دونم چی بگم امیدوارم نقشه ات بگیره.

    _می گیره ولی شما و یاسمن هم باید بهم کمک کنید، به حمایت شما نیاز دارم پدر.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت هفتم

    باز نزدیک بود اشک دایی در بیاید که من گفتم:

    _ ولی سهراب تو تا کی می خوای از مادرت و بقیه پنهان کنی؟ خودت بهتر می دونی که تا چند وقت دیگه علائم بیماریت بیشترخودش رو نشون میده، اونوقت می خوای چیکارکنی؟

    _اونوقت دیگه من اینجا نیستم. من و دایی هردو با هم گفتیم:

    _چی؟! کجایی؟

    _ چه تفاهمی! میگن دل به دل راه داره؟ اینجاست، ببینید من نمی تونم اینجا بمونم که وسط خیابون، توی خونه، توی مهمونی، جلوی این و اون یکدفعه سردرد بگیرم و بیفتم یا بیهوش بشم... من آرزو دارم طبابت کنم، نمی خوام این آرزوم رو با خودم به گور ببرم. برای اینکه به من جواز مطب بدن باید مدتی رو توی مناطق محروم و روستاهای دور افتاده خدمت کنم. این بهترین فرصت برای منه که هم به آرزوم برسم و هم... .

    _خیله خب... من به تو حق میدم که هر جوری دوست داری زندگی کنی ولی تو نمی تونی این تصمیمت رو عملی کنی چون من و تو باید برای معالجه به خارج از کشور بریم. من به این زودی ناامید نمیشم من همه ثروتم رو برات خرج می کنم تا حتی تو یه روز بیشتر زنده باشی.

    _ پدر... پدر... پدر جونم... الهی من قربونتون برم که این قدر به فکر من هستید اما نه اینجا و نه هیچ جای دیگه دنیا نمی تونن کمکی به من و امثال من بکنند، هنوز هیچ راه حلی برای درمان این بیماری کشف نشده،دانشمندان هرروز ساعت ها توی آزمایشگاه ها کلنجار میرن ولی هنوز علت این بیماری رو پیدا نکرده اند. تا وقتی علت پیدا شدنش رو ندانند، مسلما نمی تونن راه کاری هم برای درمان اون ارائه بدن... هر روز صدها نفر یا شاید هزاران نفر بر اثر این بیاری می میرندکه یکی رو خودم به چشمم دیدم... اونجا تو بیمارستان که بودیم یه زن یوگسلاو را برای درمان آورده بودند، ماه ها زیر نظر بهترین دکترها تحت درمان بود، آخرش هم روی همون تخت بیمارستان جون داد. طفلک شوهر و دو تا بچه کوچولوش بالا سرش بودند که مرد. هنوزهم چشمان اشکبار بچه هاش جلوی نظرمه که به جسد بیجون مادرشون نگاه می کردند.

    سهراب مدتی دیگر با پدرش صحبت کرد تا توانست او را متقاعد کندکه درمان هیچ فایده ای برای او ندارد. سرانجام دایی یوسف که تمام درهای امید را به رویش بسته دید، با چشمانی که قطرات اشک در آن حلقه زده بودند، رفت تا برگه مرخصی یگانه پسرش را امضا کند.

    از بیمارستان که خارج شدیم من و سهراب سوار بر ماشین او به سوی خانه شان حرکت کردیم و دایی یوسف هم که خودش را برای اجرای نقشه پسرش آماده می کرد، خانه ما رفت تا هم مادرم را از نگرانی در آورد و هم آنها را با خود به منزلشان بیاورد. در بازگشت گفتم:

    _ سهراب من می ترسم، می ترسم نتونم خودم رو کترل کنم، یه دفعه دیدی گریه ام گرفت و همه چیز رو خراب کردم.

    _هر وقت دیدی داره گریه ات می گیره به من نگاه کن، به من که هنوز زنده ام، نفس می کشم و شما حق ندارید باگریه هاتون به من بقبولانید که دارم می میرم، پس هیچ کاری نباید بکنم و فقط زانوی غم به بغل بگیرم.

    _ پس دل من چی؟ دل دایی چی؟ چه جوری تحمل کنم و دم بر نیاریم توی خونه همواره مواظب باشیم که یه وقت چیزی نگیم که موضوع لو بره، یه روز به من گفتی که خیلی خودخواهم، حالا خودت خودخواه ترشدی و فقط به فکرخودتی که این مدت اون جوری که دوست داری زندگی کنی. پس ما چی؟ مایی که همین قدر زمان داریم تا تو رو داشته باشیم و بعد... .

    هق هق گریه ام اجازه ادامه صحبت را به من نداد. راحت نمی توانستم نفس بکشم و به سرفه افتاده بودم. ماشین را کنارخیابان نگه داشت و پنجره ها را پایین کشید تا بتوانم نفس بکشم.

    _ الهی من قربون دلاتون برم که این قدر خوب و مهربونید یاسمن جونم شماها همه چیزمن هستید، اگه میگم گریه نکنید به خدا، به جون خودتون که برام خیلی عزیزین ازخودخواهیم نیست. من دوستتون دارم و نمی تونم عذاب و ناراحتیتون را تحمل کنم... شما هم حق دارید ناراحت باشید ولی باگریه وغصه خوردن که چیزی درست نمیشه فقط چشم های قشنگت رو خراب می کنی، این قدر گریه کردی یه ذره شده، تو نمی دونی از دیروز که قلب پدرم به خاطر من گرفته بود؛ چقدر خودم را لعنت کردم. من طاقت دیدن درد و رنج شماها رو ندارم یاسمن، به خدا ندارم.

    بغض کرده بود و سرش را بر روی فرمون گذاشت. نمی خواستم گریه کند، نمی بایست ناراحتش می کردم.

    اشک هایم را پاک کرده و با صدایی که سعی کردم صاف به نظر برسد گفتم:

    _خیله حب ناراحت نشو، من هم قول میدم دیگه گریه نکنم ببین اشک هام رو هم پاک کردم. سهراب؟

    سرش را بلند کرد و لبخندی به صورتم زد. با پلک زدنش قطره اشکی از چشمانش رها شد. دستم را روی صورتش گذاشتم و آن قطره اشک را گرفتم و به دهان گذاشتم. گویی دانه الماس با ارزشی بودکه حیفم می آمد برزمین بچکد.

    ماشین را دوباره به حرکت در آورد. وجدانم ناراحت بود ازاینکه مجبور بودیم به زن دایی و مادرم دروغ بگوییم اما چاره ای هم نداشتیم. وقتی وارد خانه شدیم و زن دایی، سهراب را دیدکه به ظاهرصحیح و سالم است و با پاهای خودش به خانه بازگشته، خیلی خوشحال شد و پسرش را درآغوش گرفت. لیلا و کیت هم مثل پروانه دور او می چرخیدند. در آن میان قلب من بودکه درسینه ام سنگینی می کرد و با دیدن سهراب،گل زیبایی که تا مدتی دیگر پرپرمی شد، جگرم آتش می گرفت وبوی سوختنش را فقط خودم احساس می کردم. در فاصله ای که سهراب به حمام رفته بود از لیلا سراغ ماریا را گرفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت هشتم

    _ماریا کجاست؟... پیداش نیست؟

    _بالا داره وسایلش را جمع می کنه... فردا بعد از ظهر برمی گرده.

    حوصله ام ازدست لودگی های کیت سر رفته بود. به طبقه بالا رفتم تا به ماریا در جمع کردن چمدان هایش کمک کنم. از دیدنم خیلی اظهار خوشحالی کرد و با هم مشغول جمع وجورکردن وسایلش شدیم:

    _می خواستم برای خداحافظی بهت زنگ بزنم. خوشحالم که خودت را می بینم تا حضوری باهات خداحافظی کنم.

    _ممنونم ولی الان نیاز به خدا حافظی نیست چون فردا برای... برای...شما بهش چی میگین؟ آهان برای بدرقه به فرودگاه میام.

    _اگه این کار رو بکنی که خیلی خوشحالم می کنی، من هرگزشما، خونواده تون و مردم تون رو فراموش نمی کنم.

    _ما هم همین طور... امیدوارم اینجا بهت خوش گذشته باشه.

    _ البته خیلی خوب بود، برام خیلی تازگی داشت. شهر های شما مثل ما ساختمون های بلند و خیابونهای خیلی پر زرق وبرق ندارند. اما مردم مهربونی دارید. هر جا می رفتم و می فهمیدند که خارجی هستم ،... خیلی خوب باهام برخورد می کردند امیدوارم روزی شما به کشور ما بیایین و با مردم ما هم آشنا بشین.

    چمدان های او پرشده بود ازسوغاتی ها و صنایع دستی کشور ما که هر جا دیده بود، خریده بود. او حتی مجبور شده بود دو چمدان اضانی هم خریداری کند تا بتواند همه چیزهایی را که خریده بود همراه خود ببرد. او دو تا از تابلوهای مرا که از نمایشگاه خریده بود نیزهمراه خودش برد. ساعت پروازش 8:30 یکشنبه شب بود و احتمالا صبح روز بعدکه درکشور خودشان شب بود، به وطنش بازمی گشت. با دنیایی از تجربه ها و خاطرات جدید و نو. بعد از سِرا او هم عازم رفتن بود اما کیت که معلوم بود در ایران حسابی به او خوش گذشته؛ تصمیم داشت تا آخر تعطیلات دانشکده اش در ایران بماند. و لیلا هم از تصمیم او بسیار خوشحال بود.کار جمع آوری وسایل ماریا تمام شده بودکه از پایین سر و صدایی شنیدیم و هر دو به طبقه پایین بازگشتیم. سر وصدا مال مادرم بودکه درمیان گریه مرتب قربان صدقه سهراب می رفت و خدا را شکرمی کرد که برادرو برادرزاده اش هر دو سلامت هستند. ماریا از من پرسیدکه چه خبر است و من هنگامی که قضیه را برای اوگفتم، او با چشمان گشاد شده اش آنها را می نگریست و من مطمئن بودم که او از این وابستگی های ما مشرق زمینی ها به یکدیگر؛ زیاد سردرنمی آورد. لیلا به اتفاق کیت ماریا را برای آخرین بار به گردش درشهرمان بردند.کمی بعد از رفتن آنها فرصتی که سهراب درانتظارش بود به دست آمد. زن دایی در حالی که برق شادی در چهره اش به راحتی مشاهده می شدگفت:

    _خوبه که سهراب امروز مرخص شد، می خواستم زنگ بزنم به بابای مژگان و قرار فردا رو برای عقد عقب بیندازم حالا همه چی سر جاشه.

    سهراب نگاهی به من و پدرش انداخت وگفت:

    _حالا که همه اینجا جمعیم می خواستم یه چیزی رو بهتون بگم... می خواستم بگم لطفا زنگ بزنید بهشون و قرار فردا رو کنسل کنید.

    _برای چی مادرجون؟ توکه حالت خوبه شکر خدا.

    _ بله حالم خوبه اما مشکل من چیز دیگه ایه! مشکل من اینه که نمی خوام با مژگان ازدواج کنم، از اول هم اشتباه از من بودکه قبول کردم.

    _ یعنی چی؟ این حرف ها چیه که میزنی؟ اتفاقی افتاده؟... چیزی ازش دیدی؟... چیزی شنیدی؟

    _نه، هیچ کدوم. اون خیلی هم دختر خوبیه. منتها من دوسش ندارم... از اولم نباید قبول می کردم، ببخشید اشتباه کردم.

    _ همین؟! ببخشید اشتباه کردم؟ مگه مردم مسخره تو هستند؟ چرا از اول نگفتی ازش خوشم نمیاد؟ حالا که اسمتون رو روی هم گذاشتن میگی؟ فکر آبروی دختر بیچاره رو نکردی؟مردم به ما اعتماد کرده اندکه دختردسته گل شون رودادن به تو، حالا زنگ بزنم به باباش چی بگم؟ آقا شما چرا ساکتید، یه چیزی به این پسر بگین.

    همه ساکت نشسته بودند ودرکمال حیرت به جروبحث آن دوگوش می کردند، حتی من و دایی که از قبل پیش بینی چنین وضعی را می کردیم. دایی کمی خودش را جمع و جور کرد وگفت:

    _سهراب جان مادرت راست میگه... الکی که نیست، پای آبروی دو تا خونواده در میونه. شما ازدواج کنید علاقه هم به مرور بینتون به وجود میاد.

    اوکه روی همکاری و حمایت پدرش حساب کرده بود، با قیافه متعجب به او خیره شده بود. من هم از حرفهای دایی حسابی جا خورده بودم. سهراب که خود را باخته بود دوباره اعتماد به نفسش را به دست آورد و محکم گفت:

    _ مگه ازدواج زوری میشه؟ من توی رودربایستی مونده بودم، توی معذور اخلاقی افتاده بودم که قبول کردم، بعد هم من فقط پذیرفتم که باهاتون به خواستگاری بیام، شماها روز خواستگاری؛ خودتون همه چی رو بریدید و دوختید. من هم که دیدم همه چیز تموم شده مخالفتی ازخودم نشون ندادم!گفتم شاید ازمژگان خوشم بیاد اما بعد دیدم که ما اصلا به درد هم نمی خوریم، اون هنوز بچه است من نمی تونم با یه بچه زندگی کنم.

    _ما تو رو توی چه معذوری گذاشتیم؟ اگه ازت چیزی نپرسیدیم برای این بودکه فکرکردیم موافقی، چه می دونستیم این جوری میشه؟ اگه نامزدیتون رو بهم بزنی من دیگه چه جوری می تونم توی روی این فامیل نگاه کنم؟ همین جوری این فامیل چشم دیدن من رو نداره... قهر آقا یوسف از پدر خدابیامرزش و اومدنش به شهرستان افتادگردن من،این چندسالی هم که توی فرنگ بودیم بازهم افتادگردن من،گفتند این زنه چشم نداره خواهر شوهر و فامیل های شوهرش رو ببینه... دیگه اگه تو این کار را بکنی که از شهرهم بیرونمون می کنند.

    _نه خانم این حرفها چیه؟.ا... من که به شماگفته بودم این فامیل حرف مفت زن زیاد داره، اصل ماییم که می دونیم شما توی همه این ماجراها بی تقصیرید... ازطرفی باید به سهراب هم حق بدیم که در مورد همسر آینده اش وسواس نشون بده ... هر چی باشه اونه که می خواد یه عمر باهاش زندگی کنه. البته من قبول دارم که کار اون غلط بوده اما برای آینده مژگان هم که شده نباید بگذاریم این وصلت سر بگیره... وگرنه فردا مرتب می خوان بزنن توی سر وکله هم. دختر مردم که گناهی نکرده ، با هزار امید و آرزو می خواد بره خونه شوهر.

    زن دایی داشت گریه می کرد. تا آن لحظه من و پدر و مادرم ساکت نشسته بودیم و آنها را نظاره می کردیم. مادرم سکوت را شکست وگفت:

    _خب عمه جون حرف های شما ها قبول... اگه ازتون بپرسن برای چی می خواین دخترمون رو پس بدین چی میگین؟می خواین بگین از دخترتون خوشمون نمیاد؟ نمیگن پس یبخودکردید اومدین خواستگاریش؟

    _ماکه نمی خوایم بگیم ازمژگان خوشمون نمیاد. من فکرشوکردم... می دونید دیروز دکترها کمی ترسیده بودند، فکرمی کردند من تومور مغزی دارم، ولی بعدکه جواب آزمایشات رو دیدند، فهمیدند اشتباه کرده اند. حالا ما به اون ها همین رو میگیم، میگیم که من تومورمغزی دارم و شاید تا چند وقت دیگه بمیرم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت نهم

    زن دایی رنگ از چهره اش پرید، بادست به صورتش زد وگفت:

    _ خدا مرگم بده مگه عقلتو از دست دادی پسر؟ خدا همچین روزی رو نیاره... می خوای توی فامیل چو بیندازی داری می میری؟ بعد چی؟ بعدکه ببینند سرو مر وگنده داری زندگی می کنی، نمیگن چرا به ما دروغ گفتید؟ نمیگن چرا با احساسات ما بازی کردید؟

    _ اول ازاین، خدا نکنه شما طوریتون بشه بعد هم من که قراره تا یکی دو هفته دیگه به مناطق محروم برم، این طورهم که به من گفته اند باید شیش ماه تا یه سال همون جا بمونم تا بهم جواز مطب بدن. توی این مدت مژگان شوهر کرده و اب ها از آسیاب افتاده.. بعد هم می تونیم بگیم که جواب آزمایشات اشتباه بوده.

    زن دایی غرغر کنان به آشپزخانه رفت وگفت: «من نمی دونم؛ هرکاری دلتون می خو اد انجام بدین» اما به نظر می رسیدکه او هم راضی شده بود.سهراب هم خیلی خوشحال بود که مرحله اول نقشه اش با موفقیت پیش رفته است. با همه شوخی می کرد وسعی داشت ما را شاد کند، ولی این من و دایی بودیم که با وجودکوله باری از غم و اندوه بر روی شانه هایمان، نمی توانستیم خوشحال باشیم.

    دایی ، بعد از ناهار به خانه آنها زنگ زد و به پدر مژگان گفت که بزرگان فامیل را برای فردا در خانه اش جمع کند،که می خواهد مطلب مهمی را به آنها بگوید. تأکیدش برای حضوربزرگان هم برای آن بودکه همه بدانند که اشکال ازجانب مژگان نیست و بعدا پشت سردختربیچاره صحبت نکنند. بعد ازظمهرهنگامی که به خانه بازگشتیم، اصلا حال خوبی نداشتم. احساس می کردم در و دیوارهای خانه مرا در میانشان گرفته و فشار می دهند. دلم می خواست باکسی صحبت کنم. اما با چه کسی؟ با مادر یا آقاجونم؟ من حتی جلوی آن ها مجبور بودم بغضم را فرو بخورم و حرف نزنم. در دل می گفتم کاش ژاله اینجا بود و من می توانستم با او صحبت کنم ، اما ژاله دیگردرایران نبود. به مهرداد هم چیزی نمی خواستم بگویم. اودرآن مدت با سهراب خیلی دوست شده و به اندازه کافی هم غصه ما دو تا را خورده بود. دیگر نمی خواستم او را بیش از آن ناراحت کنم، او هم حق داشت به زندگی خودش برسد.

    کلید ساختمان عمارت را از آقاجون گرفتم و به آنهاگفتم.که شاید شب برنگردم و همان جا بخوابم. تعجب کرده بودند که من تصمیم داشتم. شب را تنها در آن خانه بخوابم اما به هر بهانه ای بود نگذاشتم نگران شوند و به آنان اطمینان دادم که با وجود خانواده مش رجب و خودش در آنجا، از چیزی نخواهم ترسید.

    وقتی به باغ رسیدم غروب شده بود. لب حوض نشستم ؛ عروسکم را در بغل می فشردم وگریه می کردم. نمی دانم چه مدت گذشته بودکه دستی شانه ام را لمس کرد. وقتی برگشتم فریبا را دیدم که لبخند مهربانی بر لب داشت. چون مادری دلسوز مرا در آغوش امن خودگرفت و من بار دیگر در بغلش گریستم. بعد از مدتی اشک هایم را پاک کرد وگفت:

    _حرف بزن، سبک میشی ، چی اذیتت می کنه که این جوری اشک یاسی شاد و شنگول ما رو در آورده؟ دلت باید خیلی پر باشه!

    و من گفتم؛ آنچه قلبم را در چنگش می فشرد و بر شانه های ضعیفم سنگینی می کرد،گفتم و آرام تر شدم. او هم تمام مدت همراه من گریه کرد و اشک ریخت. نگاهش غمگین بود اما نشانی از ترحم در آن دیده نمی شد. هر چه بود واقعی و مهربان بود. او هم با سهراب زندگی کرده بود و او را دوست داشت.

    _ آدم جگرش کباب میشه، پسری که این همه درس خونده و دکتر شده... جوونی به این لایقی، اون روز وقتی دیدمش اشک توی چشم هام جمع شد...گفتم هزار ماشاالله چقدر قشنگ و خوش قد و بالا شده. وقتی یاد ننه زیور خدا بیامرز افتادم که چقدر شماها رو دوست داشت، رفتم براش اسفند دودکردم،گفتم ممکنه توی راه کسی یا حتی خودم چشمش بزنم! حالا چه جوری باورکنم پسری به این خوبی به این مهربونی، داره می میره؟ خدایا قربون بزرگیت برم. این همه آدمهای مریض توی این شهر هستندکه هر لحظه آرزوی مرگ می کنند، این همه دزد و خلافکار. این همه آدمهای بد... چرا این پسر؟ بیچاره مادرش چی می خواد بکشه؟ چقدر زجر و عذاب می کشه وقتی دسته گلش رو ببینه که پرپر شده ، خدایا خودت بهشون صبر بده.

    فریبا ضجه می زد و مرثیه می خواند و من هم همراه اوگریه می کردم. آن قدرکه صدای هر درمان گرفت و دیگر حالی برای گریه کردن برایمان نماند. آن وقت بودکه تازه حرف های او را حلاجی کردم و پرسیدم:

    _سهراب کی اومد اینجا، اون روز که حالش بد شده بودکه تو اینجا نبودی؟

    _چرا اینجا بودم اما برای خرید رفته بودم بیرون. قبل از اون روز هم چند دفعه دیگه آقا سهراب اومده بود اینجا. می آمد توی باغ قدم می زد، یه ساعتی می موند و موقع رفتن هم همیشه به بابام سرمی زد. دستشون درد نکنه هیچ وقت هم دست خالی نمی اومد، همیشه یا یه چیزی برای بچه ها می خرید یا برای بابام. روز اولی که اومده بود وقتی براش چای بردم، دیدم کنار بوته های یاس روی زمین نشسته و به درخت چنار تکیه داده. تا منو دیدکه دارم طرفش میرم صورتش رو پاک کرد، اما باز هم معلوم بودکه گریه کرده ، چون چشماش سرخ شده بود. یه عکسی دستش بود، عکس یه بچه. اگه اشتباه نکرده باشم عکس بچگیهای شما بود. اون روزهم که شما اومده بودید وقتی برای خرید داشتم بیرون می رفتم دیدمش که پشت یه درخت پنهان شده بود وداشت طرف بید مجنون رونگاه می کرد. پیش خودم گفتم حتما یاد بچگیهاتون افتادید، دارید با هم قایم باشک بازی می کنید.

    حرفهای فریبا بهترین ودوست داشتنی ترین جملاتی بودکه کسی می توانست به من بزند. حرفهایی که چشمانم را به روی حقایق روشن کردند، قلبم را به تپش انداختند و ناقوس دلم را به صدا در آوردند.

    پس او مرا واقعا دوست داشته و در تمام مدت عاشقم بوده است. آن روز هم حرف های مرا در زیر درخت بید شنیده ومطمئن شده بودکه من هم اورا دوست دارم. فهمیده بودکه عاشقش هستم، به این دلیل هم رفتارش در آن چند روزعوض شده بود. به خاطر همین بودکه آن قدر مهربان و خوب شده بود. خدایا ممنونم ، ممنونم که در اوج ناامیدی، دری از امید، دری از بهشت به رویم بازکردی.

    باخوشحالی درآغوشش پریدم وصورتش را بوسیدم. فریبا متعجب مانده بودکه یکدفعه چه اتفاقی برای من افتاده است. مثل دختر بچه ها بالا و پایین می پریدم و دستانم را بهم می زدم. احساس سبکبالی می کردم و فقط دو بال برای پریدن کم داشتم. با آن حال در آسمان ها سیر می کردم. بالاخره بعد از چهارده سال انتظار و دودلی فهمیدم که او هم مرا عاشقانه دوست دارد و دیگر نمی تواند با نقابی از بی تفاوتی عشقش را پنهان کند. مجبورش می کنم که به عشقش اعتراف کند حتی اگر مجبور باشم ابتدا خودم به عشقم اقرارکنم.

    شام را مهمان خانواده مش رجب بودم. بچه ها ، خانه کوچکشان را روی سرشان گذاشته بودند. زن آقا خلیل، خیلی با من احساس راحتی نمی کرد اما بقیه رفتار بسیار صمیمانه ای داشتند. بچه های فریبا از بچه های برادرش خوشگل تر و بامزه تر بوند مخصوصا دختر کوچولوی او مریم که لحظه ای هم از بغل من تکان نمی خورد. همسر فریبا راننده یک شرکت تولید کننده مواد شوینده بود و آن موقع هم در ماموریت بسر می برد. اگر اشتباه نکنم برای شهرهای تبریز و زنجان بار برده بود، بنابراین فریبا و دختر نازش مریم شب را پیش من خوابیدند. البته کلمه ماندن صحیح تراست چون ما تا سپیده صبح باهم صحبت و درد دل می کردیم.گاهی هم به یاد گذشته می افتادیم وخاطرات سالهای پیش برایمان زنده می شد. رختخوابمان را که از خانه آقا خلیل آورده بودیم در مهتابی خانه انداختیم و از تماشای صفحه آسمان، ستاره زهره،هفت برادران که جنازه پدرشان را به دوش می کشیدند و ماه که با اقتدار کامل بر تخت پادشاهی هفت آسمان نشسته بود، لذت بردیم. دم دمای صبح بودکه چشم های خسته مان بر روی هم افتادند و دو _سه ساعتی خوابیدیم. صبح وقتی با صدای فریباکه برای خوردن صبحانه صدایم می زد، از خواب بیدار شدم، خیلی سرحال و شاداب بودم. بعضی اوقات از خودم خجالت می کشیدم که در این موقعیت تا این اندازه شاد و خوشحال بودم، اما فکر نقشه ای که در مغزم بود و اجرا شدن آن به حدی مرا به وجد می آورد که نمی تو انستم ناراحت و غمگین باشم.

    بساط صبحانه را در باغ پهن کردیم و من در میان هیاهوی بچه ها صبحانه مفصلی خوردم. هنگامی که باغ را ترک می کردم، یکبار دیگر فریبا را بوسیدم وگفتم:

    _واقعا ازت ممنونم، تو لطف بزرگی درحق من کردی. امیدوارم تو و خانواده ات همیشه شاد و خوشبخت باشید... آرزو می کنم خدا پدرت را شفا بدهد، من مش رجب رو خیلی دوست دارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت دهم

    _من که نمی دونم چه لطفی درحق تو کردم اما از این که می بینم این قدر تونستم تو رو خوشحال کنم، من هم خوشحالم. به همه سلام برسون ، به سهراب هم بگو برایش دعا می کنم، می دونم که شاید دیگه خوب نشه اما ازخدا می خوام توی مدتی که زنده و سرپاست به چیزهایی که دلش می خواد برسه، از خدا می خوام که اگر قراره بره با عزت بمیره.

    دختر کوچولوی او را بوسیدم و با دیگر اعضای خانواده شان هم خداحافظی کردم. برای رفتن به خانه دایی عجله نداشتم چون می دانستم آنها نزد پدر مژگان رفته اند، بنابراین به خانه خودمان رفتم.مادرم دست ودلش به کار نمی رفت ومرتب در اتاق قدم می زد. آقاجان هم سعی داشت او را آرام کند که من وارد اتاق شدم. با اشاره آقاجون برای اینکه حواس مادر را کمی پرت کرده باشیم، شروع به تعریف کردن از مش رجب و خانواده اش کردم. از فریبا و دختر نازش گفتم ، از بچه هایی که مرتب توی سرو کله هم می زدنند، از آقا خلیل که دیگر یک باغبان حرفه ای شده بود و...، مادرگاهی چنان با اشتیاق گوش می دادکه انگارهیچ چیزی برایش مهم تر از آن نبود و یکدفعه چنان پریشان می شدکه گویی اصلآبه حرفهایم گوش نمی کند. مرتب تکرار می کرد:

    _ اگه بفهمن دروغ می گیم چی؟ همه بزرگترهای فامیل هم جمعند، وای که آبرومون میره، دیگه نمی تونیم توی این فامیل سر بالا کنیم. یا حضرت عبدالعظیم چهارده تا شمع نذر می کنم همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه ، چهارده تا هم ازطرف زن داداشم نذرمی کنم ، ای خدا کمکشون کن، اگه بفهمن چی؟

    _مادرجون نمی فهمند، من دلم روشنه، شما این قدر نگران نباشید، بخدا اگه سهراب می دونست شما این قدرخودتون رو اذیت می کنید اصلا بهتون نمی گفت. تا ظهرهمین وضع ادامه داشت تا اینکه تلفن زنگ زد. ما همگی به سمت تلفن دویدیم و این مادرم بودکه گوشی را برداشت:

    _راست میگین خان داداش؟ خدا روهزار مرتبه شکر، خیالم راحت شد، ازصبح همین جور دلم آشوب بود می ترسیدم بفهمن الکی می گیم. یاسی می گفت دلش روشنه ولی من بازم نگران بودم. به مریم و سهراب سلام برسون، بعد از ناهار یه سر میام اونجا، نه! نوش جانتون ناهار خونه می خورم. شما با من کاری ندارید؟ پس خداحافظ.

    مادرم که از نگرانی در آمد، دلش برای من و پدرم سوخت و ناهارمان را کشید. ساعت دو بعد ازظهر بودکه دیدم مادرم آماده شده ومی خواهد به منزل دایی یوسف برود. من هم به سرعت حاضر شدم و همراهش رفتم. بیرون هوا خیلی گرم بود، مخصوصا در آن ساعت از روز. وقتی رسیدم گونه هایم حسابی در زیر آفتاب گل انداخته بود، حتی با وجود آنکه با ماشین رفته بودیم. زن دایی از ما با دو تا شربت خنک سکنجبین پذیرایی کرد که حالمان را جا آورد. لیلا با دوستانش برای خرید بیرون رفته و خانه نبودند. مادرم کمی بعد همراه زن دایی به حرم حضرت عبدالعظیم رفت تا هم زیارتی کرده و هم نذرش را ادا کند. ماندیم من، دایی و سهراب. وقتی مطمئن شدم که مادر و زن دایی از خانه خارج شده اند، پرسیدم:

    _ خب دایی تعریف کنید چی شد؟ چی گفتید، چی شنیدید؟ همه رو مو به مو می خوام بدونم.

    _ اول از زن داییت خداحافظی کردیم ، در ماشین رو بازکردیم و سوار شدیم ، راه افتادیم، رفتیم و رفتیم تا رسیدیم در خونه شون و زنگ زدیم... .

    _ نه دیگه این قدر دقیق... مهم هاش رو بگین ، خواهش می کنم.

    _ خیلی خب اینا شوخی بود. وقتی ما رسیدم اونجا همه جمع شده بودند، بیچاره پرویزخان (پدر مژگان)که نمی دونست ما برای چی رفته بودیم اونجا، کلی سهراب رو تحویل گرفت و به رخ کشید.ما فقط احوال پرسی می کردیم و نمی دونستیم چه جوری سر صحبت رو باز کنیم تا ا ینکه خدا پدر عمو جان رو بیامرزه،گفت دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب و ببینیم آقا یوسف برای چی ما رو ا ینجا جمع کرده. سر هر سختی بود شروع کردم به گفتن و از اینکه چقدر تدارک دیده بودیم. چقدر منتظر بودم که سهراب رو توی لباس دامادی ببینم. چقدر مژگان رو دوست دارم... تا از هوش رفتن سهراب و بستری شدنش توی بیمارستان... هما روگفتم،گفتم وگریه کردم. اونا اول باورشون نمی شد اما بعدکه گریه های من و اشکهایی که توی چشم سهراب جمع شده بود رو دیدند باورکردند. خوبه نبودی و ندیدی چه عزا خونه ای شده بود. صدای گریه مردها از یه طرف،صدای ناله و شیون زنایی که پشت در گوش میکردن از یه طرف.اسم دکتر رو بهشون دادم و گفتم اگه خواستن می تونن برن تحقیق. طفلک مژگان چی کار می کرد... پرویز خان خیلی تشکر کرد از این که این قدر ملاحظه شون رو کرده بودیم وخواسته بودیم بزرگترها جمع بشن.

    خلاصه که همه چی تموم شد وهدایایی هم که توی این مدت بهشون داده بودیم پس گرفتیم.گفتم شاید روشون نشه بگن اما نخوان پیششون بمونه ، چه می دونم بگن شگون نداره. از اون وقتی که اومدیم داریم مریم رو آماده می کنیم که اگه فک و فامیل حرفی از آزمایشها و ای چیزها زدند، اون باورش نشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت يازدهم

    _ حالا سهراب برنامه ات چیه ؟ کی می خوای بری؟ اصلا مشخص شده کجا باید بری؟

    _ آره این جوری که بهم گفتن یه روستای دور افتاده توی گیلانه . از روستاهای سرسبز و خیلی قشنگه ، راه ماشینرو هم نداره، گفتن تا جایی که ممکن باشه با ماشین میریم و بقیه راه هم باید با اسب بریم و یه راهنما هم همراهم می فرستند . تا هفته دیگه هم باید برم.

    _ تنهایین ه ؛ باهم میریم!

    _ چی؟!

    _ دایی جون با اجازه ی شما می خوامبه جای پسرتون که تا اینجا خیلی کوتاهی کرده من وظیفه شو انجام بدم ؛ ودر میان حیرت و سردرگمی آنها افزودم:

    _ می خوام سهراب رو رسما از شما خواستگاری کنم؟!

    چهره آن دو در آن لحظه هرگز از خاطرم نخواهد رفت. دهانشان باز مانده بود و به معنای واقعی کلمه از تعجب آن چه شنیده بودند خشکشان زده بود. چند دقیقه ای گذشت تا سهراب توانست خودش را جمع و جور کند و بپرسد:

    _ درست شنیدم؟ تو از من خواستگاری کردی ؟! که باهات ازدواج کنم؟

    _ بله درست شنیدی ... من کاری رو انجام دادم که تو خیلی وقت پیش باید انجام میدادی.

    _ من تازه از دست اون یکی راحت شدم ! حالا بیام با تو ازدواج کنم ؟ مگه خل شدم ؟ لااقل اگه با اون می خواستم ازدواج کنم دوسش داشتم ، ولی تو چی ؟ نمی خواستم اینو بگم اما مجبورم کردی، پس خوب گوش کن، من نه تنها تو رو دوست ندارم بلکه ازت بدم هم میاد. نه حرفم رو پس می گیرم، ازت متنفرم، بله متنفرم!

    اشک چون سیلابی ازچشمانم جاری شده بود. دایی با چشمان گشادشده؛ ما را می نگریست و ما با حرفهایی که می زدیم او را بیشتر از پیش حیرت زده و متعجب می کردیم. آن قدرکه او قدرت دخالت کردن نداشت. چهره سهراب خیلی نامهربان و سنگدل به نظرمی رسید. در میان گریه هایم با صدای لرزانی گفتم:

    _نه.ا... تو دروغ میگی، تمام این مدت دروغ می گفتی و نقش بازی می کردی تو هیچ وقت ازم متنفر نبودی و نیستی بلکه دوستم داری و توی این مدت عاشقم بوده و هستی... .

    _کی این مهملات رو بهت گفته؟ کی بهت گفته که من عاشقتم؟ اونم عاشق تو، آدم خودخواهی که از دختر بودن فقط زیباییش رو داره. توکه نه احساس داری نه قلب ، من چه جوری می تونم دوستت داشته باشم؟ هرکی چنین چیزی بهت گفته خواسته سرکارت بگذاره ، آره جونم دستت انداخته اند.

    _چرا این قدر بی رحم شدی سهراب؟ چرا سعی می کنی دروغ بگی؟ احساسم من رو دست انداخته؟ فریبا دروغ میگه؟ دروغ میگه که عکس من رو دست تو دیده؟ دروغ میگه داشتی گریه می کردی؟... نگوکه دوستم نداری.... نگوکه قطره اشکی که توی نامزدیت دیدم دروغ بوده، نگو نگاه هات، لبخندهات، نگرانیهات همه اش الکی بوده...می دونم که اون روز توی باغ همه حرفهای من روشنیدی...گریه ها وضجه هام رو دیدی ، پس دیگه برای چی پنهان می کنی؟ از چی می ترسی؟ چرانمیگی که دوستم داری؟

    _ وقتی دوست ندارم برای چی بگم دارم؟ بابا ازت بدم میاد روی دیدنت رو ندارم... به چه زبونی بهت بگم؟

    _ توی چشمهام نگاه کن و بگو، سهراب توی چشمهام نگاه کن و به عشقمون قسم بخورکه عاشقم نیستی،که دوستم نداری.

    دیگر اشک از چشمان او هم جاری بود. صحنه عجیبی شده بود. هر دوگریه می کردیم و او بازهم مقاومت می کرد. دایی هم گریه می کرد اما نمی خواست دخالت کند. سهراب خیلی کلافه به نظرمی رسید. بالاخره هنگامی که دیگرنتوانست طاقت بیاورد، چشمان زیبا وخوشرنگش را که از اشک پر بود مستقیم درچشمانم دوخت. نگاهی که دلم را لرزاند و نفسم را بند آورد. در حالی که دستم را گرفته بود،گفت و بی قراری هایش پایان یافت.

    _ آره به خدا، به عشقمون قسم می خورم که عاشقتم،که دوستت دارم ، که چند ساله اسیر سیاهی چشمهاتم،که با نفس توزنده ام... همین رومی خواستی بشنوی؟

    این را گفت وگوشه ای افتاد... سرش را درمیان دستانش گرفته بود و می گریست. دایی جلو آمد و هر دومان را در آغوشش گرفت. او شاهد زیباترین صحنه زندگی بشری بود. جنگ عاطفه ها وصلح عشق. رسیدن دونیمه عشق به یکدیگر و وصال دو عاشق. هر سه در آغوش هم شیرین ترین گریه ها را سر داده بودیم،گریه هایی که گویاتر از هر لبخندی بود.کمی بعد دایی یوسف ما را از آغوشش بیرون آورد و مهربان تر از همیشه پیشانیمان را بوسید. اشکهای مرا که انگار هیچ گاه تمامی نداشت، پاک کرد وگفت:

    _خیله خب حالا پاشید برید بیرون ، برید پارکی، سینمایی جایی. یه آب و هوا عوض کنید و موقع برگشتن هم شیرینی یادتون نره.

    در حینی که سهراب رفته بود تا لباسش را عوض کند، دایی گفت:

    _ یاسی جان تومطمئنی؟ تو داری ریسک بزرگی می کنی، این کار به آینده تو...

    _البته که مطمئنم. بودن درکنار سهراب بزرگترین آرزوی منه، حتی اگه یه هفته باشه.

    _ ولی من راضی به این کار نیستم چون من تو را خیلی دوست دارم و نمی خوام خودت رو قربانی کنی. توبا این کارا فرصت های طلایی زیادی رو ازدست دادی، آینده خودت رو خراب نکن.

    _ آینده من توی نگاه سهرابه و فرصت طلایی ای که ازش صحبت میکنید توی دست های اونه. من با او و درکنار او به خوشبختی می رسم، خوشبختی ای که سالها انتظارش روکشیدم. آینده، امید و زندگی من اونه دایی.

    در همین موقع سهراب از پله ها پایین آمد. دایی بوسه دیگری بر پیشانی و موهایم گذاشت وگفت:

    _برید به سلامت، مواظب خودتون باشید.

    هر دو با خوشحالی به راه افتادیم. هنگامی که سوار ماشین شدیم گفتم:

    _حالاکجا بریم؟

    لبخند شیرینی زد گفت:

    _اوووم... باغ خاطره ها.

    _فکرخوبیه... زیر بید مجنون.

    _بزن بریم

    _ولی من صبح اونجا بودم. خجالت می کشم دوباره برگردم.

    _ پس از در پشتی میریم که شما هم خجالت نکشید، ولی خیلی جالبه! صاحبخانه ازسرایدار و باغبونش خجالت می کشه که می خواد بره خونه اش.

    حق با او بود، نمی دانستم چرا، اما انگار سالها دوری از آن خانه نوعی احساس غریبی در من ایجاد کرده بود. احساسی که باعث شد پنهانی به قشنگ ترین جای دنیا _البته برای خودمان _برویم.

    ماشین را در یک کوچه پایین تر جلوی در پشتی باغ نگه داشتیم. وقتی که پیاده شدیم سهراب گفت:

    _حالا کلید داری یا باید آرتیس بازی در بیارم و از دیوار برم بالا؟! دسته کلیدی ازکیفم در آوردم وگفتم:

    _ خوشبختانه یادم رفت کلید های آقاجون رو پس بدم. خب اینکه کلید در ساختمونه، این هم که مال حیاطه،پذیرایی،کتابخونه، این هم فکر می کنم مال انباری باشه و... این سه تارو نمی دونم... باید یکی از اینا باشه.

    کلیدها را گرفت وهرسه را امتحان کرد اما باهیچ کدام دربازنشد.خندیدوگفت:

    _خوبه من باهات دزدی نرفتم وگرنه هنوز وارد خونه نشده، می گرفتنمون. فکر کنم دیگه باید ازبالای دیوار برم. مواظب کوچه باش کسی نیاد.

    _ الان آقا خلیل با بیل می زنه تو سرت، اون وقت فردا روزنامه ها تیتر درشت می زنند:

    «صاحب خانه ای که قصد داشت ازخانه اش دزدی كند !...».

    اونوقت معروف می شیم... عکس تو رو می اندازند كه با کله شکسته و چشم های چب شده افتادي روی زمين! فكرش هم خنده داره.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت دوازدهم

    ناگهان سهراب که پشت دیوار پریده بود در را بازكرد و چشم هایش را چپ كرد. در آن كوچه خلوت صدای خنده ام در تمام فضا پیچیده بود. با مهربانی دستش را روی دهانم گذاشت و گفت :

    _ هيس ... خانم خانما مثلا یواشکی اومدیم ها، این جوری كه تو می خندی الان پیشگویی ات درست از آب درمیاد و يه بیل مي خوره تو سرمون.

    آرام وارد باغ شدیم و من برای اینکه صدای خنده ام بلند نشود دستم را جلوی دهانم گرفته بودم. داشت به سمت جلوی باغ می رفت كه دستش را گرفتم وگفتم :

    _ نه؛ زیر بید مجنون نریم... صدامون رو می شنوند... باید يه جای دیگه بریم.

    _ پس بريم لای بوته های یاس، اونجا بهترین جا برای قايم شدنه ، از خونه مش رجب هم فاصله اش زياده.

    مانند كودكي هایمان هر دو شیطان و بازیگوش شده بودیم. چهار دست و پا از ميان گل ها رد شدیم و خودمان را وسط گلها و بوته های یاس رساندیم. وقتی در زیر سايه چنار به تنه درخت تکیه دادیم، دیدم كه او آهسته می خندد. حسودیم شد و پرسیدم:

    _ به چي مي خندی؟

    _ به اين كه الان خیس آب میشیم، وقتی آقا خليل بی خبر ازهمه جا میاد كه به گل ها آب بده.

    _ چه اشكالي داره ما هم گلیم دیگه.

    _ آره البته از نوع خودرو و مزاحمش!

    و هردو در دل خندیدیم.كمی بعد سهراب با صدای محزونش سکوتمان را شکست وگفت:

    _ياسمن ازت معذرت می خوام، خواهش می کنم من رو ببخش ولی من مجبور بودم.

    _برای چی ببخشمت؟ از چی حرف می زنی؟

    _برای حرف هایی که این مدت زدم،کارهایی که کردم، مخصوصا حرفهای امروزم. می دونم حرف های بدی بهت زدم، به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری ، گفتنش برای خودم هم سخت و دردناک بود اما من ناچار بودم.

    _خودت رو ناراحت نکن، الان که کنارم نشستی، این درخت وگل های یاسش رو شاهد می گیرم که اصلا از دستت دلخور وناراحت نیستم. اون ها هم قسمتی ازکتاب عشقه ، عشقی که همه اش خوشی و شادی باشه که عشق نیست. بیشترین قسمت عشق توی درد و رنج و خون دل خوردن هاش معنی میشه، اگه من و تو چهارده سال زجرو درد فراق نکشیده بودیم که الان قدرهم وکنارهم بودن مون رو نمی دونستیم ، اگه این جوری باشه من هم باید از تو معذرت خواهی کنم. توی این مدت، توی ماه های گذشته خيلی اذیتت کردم، من رو ببخش.

    پیشانی ام را بوسید و با بغضی که گلویش را گرفته بودگفت:

    _من چی بگم به توکه این قدر خوبی؟ این قدر عزیزی، این قدرمهربونی، سالها منتظر چنین لحظه ای بودم، لحظه ای که بتونم حرف دلم رو بهت بزنم، بتونم بهت بگم که چقدر دوستت دارم. یاسمن، من هم این درخت و یاس های قشنگش رو شاهد می گیرم و به آفریدگار هنرمندشون قسم می خورم که با تمام وجودم، یاسمن قشنگم رو دوست دارم. به الهه عشق که بذر عشق رو توی دلهای ما کاشت قسم می خورم که عاشقتم، عاشق لج بازی هات، سرسختی هات، خنده هات، شیطونی هات، حاضر جوابی هات و خلاصه همه چیزت.

    _سهراب؟

    _جون دلم؟

    _برای چی مجبور بودی اون حرف ها رو بزنی و اون کارها رو بکنی؟ آغوش من برای پذیرفتن عشق تو باز بود، تمام این سال ها برای اومدنت لحظه شماری می کردم. چرا نگاهت رو از من گرفتی؟

    _می خوای بدونی؟

    _البته که می خوام.

    _قصه اش يه کم طولانیه حوصله شنیدنش رو داری؟

    _من همیشه عاشق قصه بودم، حالاهم سراپا گوشم.

    _همه چیز ازاون روزی شروع شد که پدرم گفت قراره بیاییم تهرون، از اینجا ، تصویر زیبا و دوست داشتنی ، همین طور که هست توی ذهن ما رسم کرد. از اینکه تمام روزمی تونم توی باغ و لای درخت ها بازی کنم ، از عمه مهربونی که خيلی ما رو دوست داره، از ننه زیوری که همیشه تو گره چارقدش آب نبات های خوشمزه پیدا میشه. با اینکه به بخاطر جدا شدن از دوست هام ناراحت بودم اما برای اومدن به اینجا خيلی ذوق و شوق داشتم. وقتی بالاخره انتظار سراومد و جلوی در رسیدیم، ازابهت این باغ و عمارت ترسیدم. در باز شد و يه مشت آدم های غریبه ریختند سرمون. من که هیچ وقت توی فکرم همچین جايی را نمی تونستم تصور کنم خشکم زده بود و فقط نگاه می کردم که شاید باورکنم. لحظه ای دیدم جوی خوني جلوی پايم راه افتاد وگوسفندی قربونی شد، ننه زیور خدا بیامرز هی بالای سرم اسفند دود می کرد و قربون صدقه ام می رفت، عمه که اولین باربود می دیدمش مرتب بوسم می کرد... توی این آشفته بازار يه دفعه تو رو دیدم، فرشته خوشبختیم رو، یاسمن خانم، دختر بچه خوشگلی که لباس قشنگ و نویی به تن داشت و موهای مشکیش رو ازدوطرف بافته بود و با اون چشم های درشت و بادومیش به من خیره شده بود و قاه قاه می خندید.
    راستی ببینم خانمی اون روز برای چی می خندیدی؟!

    حالت کینه جویانه ای که به خودش گرفته بود مرا به خنده انداخت. قیافه مظلومی به خودم گرفتم وگفتم:

    _خودم هم دقیقا نمی دونم. من توی نگاه اول پسر شیطونی رو دیدم که لپ هاش از فرط بازی توی آفتاب گل انداخته بود و چشم های بی نظیرش که تا اون روز نظیرش را ندیده بودم ازخنده می درخشید، اما حالت متعجب ومظلومی به خودش گرفته بود و سرش با کنجکاوی مرتب تکون می خورد. سهراب قبول کن که قیافه ات واقعا خنده دارشده بود. تو اون موقع چه فکری پیش خودت کردی که يه دفعه اون جوری اخم کردی؟ چینی که به ابرو و پیشونیت اندخته بودی خنده دار ترت کرده بود.

    _من هم نمی دونم چرا، اما فکرکردم داری مسخره ام می کنی... خب حق داشتم تو، توی خونه ای بزرگ شده بودی که دیدنش هم من رو سر جام میخکوب کرده بود. ظاهرت خيلی شیک و پیک بود و ازا ون چشم های سیاهت غرور می بارید. هیچ کس تا اون موقع من رو مسخره نکرده بود. اونجا بودکه تصمیم گرفتم به نوعی کارت رو تلافی کنم. باغ رو دوست داشتم اما احساس می کردم توی جمع شما غریبه ام، دلم برای همبازی هام تنگ شده بود، وقتی پیشنهادکردی که کتابخونه رو نشونمون بدی خوشحال شدم، آخه من خيلی به کتاب خوندن علاقه داشتم. به من که اجازه دادی اونجا بمونم و لیلا رو بردی بیرون که سر وصدا نکنه يه کم ازت خوشم اومد و بعد از ناهارکه برگشتم کتابخونه. جای هیجان انگیز داستان بودم که تو اومدی، از اینکه اونجا بودی ناراحت نبودم اما احساس می کردم يه جوری باید توهینت رو جبران کنم. اخم هام رو کردم توی هم و محلت نگذاشتم و وقتی در رو کوبیدی و رفتی از کارم پشیمون شدم اما دیگه تو رفته بودی. تا اینکه شب شد. حسابی شیک پیکمون کرده بودند و داشتم توی باغ راه می رفتم و در واقع به بهانه لیلا دنبال تو می گشتم که چند تا پسر بچه که تقریبا همسن خودم بودند صدایم کردند و وقتی بهم پیشنهاد بازی کردن دادند خوشحال شدم و همراهشون رفتم ته باغ که بقیه اش رو هم خودت شاهد بودی. از خودم خيلی خجالت کشیدم وقتی اون جوری از من دفاع کردی و جلوشون ایستادی، بعدش هم که دعوا شروع شد و مجید نامرد با سنگ زد تو سرم. به هوش که اومدم صورت دوست داشتنی تو رو دیدم که نگران بالای سرم بودی، یاسمن من می خواستم اذیتت کنم، می خواستم غرورت رو بشکنم، غافل از اینکه داشتم عاشقت می شدم، داشتم اسیرنگاهت می شدم،نمی دونستم غرور خودمه كه داره زیر پاهات له میشه، توی این چند ساله خيلی کتاب خوندم، با خيلی ها صحبت کردم، هیچ کس باورش نمی شد، توی هیچ کتاب و داستان عاشقانه ای نخونده بودم که بچه ها هم عاشق میشن. وقتی این رو کشف کردم به خودمون خيلی افتخار کردم، یاسمن من و تو استثنایی هستیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت سیزدهم

    _اینکه پر واضحه، ببینم تو شام اون شبمون رو یادته؟ یواشکی توی تالار.

    هر دو به هیجان آمده بودیم. از به یاد آوردن مخفی کاری های آن شب که هنوز هم به صورت یک راز در دل هایمان مانده بود، بلندبلند می خندیدیم. ازچاخانی که به بزرگترها گفته بودیم و بعد ازگذشت سالها هنوز لو نرفته بود.

    _آره معلومه که یادمه، یادش بخیر، وقتی رفتیم توی مطبخ آن قدر گرسنه بودم که اگر پیشنهاد می کردی اونور قله قاف هم بریم تا غذا بخوریم قبول می کردم... ولی اقرار می کنم وقتی وارد تالار شدم و اون زیبایي خیره کننده رو دیدم، فکرکردم هنوز بیهوشم و این ها رو توی رویا می بینم مخصوصا تو رو که اون قدر خوب ومهربون بودی و با دلسوزی به من می رسیدی. خودت سردت بود اما بالا پوشت رو توی مطبخ انداخته بودی زیر من... .

    _دلت می خواد يه بار دیگه اون شب تکرار بشه؟

    _ یعنی يه باردیگه سرم بشکنه؟ نه خيلی درد داشت.

    _بامزه جون، فقط از مطبخ به بعد، شام تالار رو میگم.

    _باز شیطونیت گل کرد؟ البته که دلم می خواد. شام توی تالار با نور شمع. اون هم کنار تو. فکرش هم قلقلکم میده. اما اون دفعه تونستیم در بریم، این دفعه مچمون رو می گیرند.

    _ امکان نداره. اون شب با وجود اون همه آدم توی خونه و اوس مجید که هر لحظه ممکن بود سربرسه،گیرنیفتادیم حالا کی می خواد مچمون رو بگیره ؟ با اینکه مزه اش به اینه که یواشکی باشه اما فوقش آقا خلیل می فهمه که اونم اشکالی نداره. ناسلامتی صاحبخونه ایم ها !

    _ باشه اما به يه شرط! اون شب همه کارها رو تو کردی، تو میزبان بودی. امشب اجازه بده من میزبان باشم و تو مهمون.

    _ قبول، چی بهتر از این؟... من از خدا می خوام.

    _پس امشب مثل خانمهایی که به يه پارتی درست و حسابی دعوت دارند لباس شب می پوشي، تیپ می زنی، دست به ماشین آقا جونت نمی زنی چون می فهمه. در کوچه رو بازمی کنی و می بینی ماشین من جلوی دره، باکلیدی که بهت میدم درش رو بازمی کنی و سوارمیشی. در پشتی باغ رو برات باز می گذارم، رأس ساعت دوازده شب من توی مطبخ منتظرتم. اون وقت شب تنهایی نمی ترسی؟

    _نه، اصلا.

    _ پس سوار ماشین که شدی درهایش رو از داخل قفل کن و با احتیاط هم رانندگی کن. موقع پیاده شدن اول مطمئن بشو که کسی توی کوچه نیست. باشه؟

    _چشم قربان، راستی تو اصلا راه مخفی تالار رو بلدی؟

    _آره، بغل اجاق اون گوشه، يه درکوچولو و خیلی سیاهه که می خوره به دالون و از اونجام که مستقیم می خوره به در تالار.

    _درسته، خب بقیه قصه چی شد؟ بقیه اش رو بگو.

    _هیچی دیگه، ازا ون روز به بعد من بیشتر و بیشتر شیفته شما می شدم. ازاینکه می شنوی چه جوری دلمو بردی لذت می بری؟

    _خندیدم وگفتم:

    _ آره خيلی زیاد، طفره نرو بقیه اش رو بگو.

    _ هر روز که می گذشت احساس می کردم نمی تونم در مقابل خواسته های تو مقاومت کنم، هرچی ازم می خواستی،هرکاری داشتی نمی تونستم بگم نه ، بقیه اش رو هم که تو خودت می دونی، چی اش رو بگم؟

    _سهراب، تو ملوس رو دوست داشتی؟

    _نه، البته که نداشتم، چطور مگه؟

    _ پس چرا اون روزکه از مدرسه تعطیل شده بودیم اون قدر باهاش گرم گرفته بودی؟ چرا بهش گل دادی؟ تو می دونستی اون گل مال من بود.

    _خدای من، پس تو اون همه مدت به خاطر این با من قهر بودی؟ باورم نمیشه یاسمن قبل ازاینکه تو بیای اون داشت از پیدا شدن سوسک توکلاسشون و وحشت بچه ها تعریف می کرد. ما داشتیم راجع به کلاسشون حرف می زدیم بعد هم حرف گل يخ شد و من هم آوردم که ببینه. اون خيلی خوشش اومده بود، دوست داشت یکی داشته باشه، من هم که اصلا فکر نمی کردم تو ناراحت بشی بهش دادم، این چیزی نبودکه تو رو اون قدر ناراحت بکنه، اگرهمون موقع بهم می گفتی برات توضیح می دادم.

    و بعد هم با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت:

    _حالا چرا این قدر ناراحتی؟ گذشته ها،گذشته، فراموش کن.

    موهایم را نوازش کرد و آهی از افسوس کشید. سپس گفت: یاسمن جانم، افسوس روزها و لحظه هایی رو می خورم که با سوء تفاهم از دست دادیم. من بعد از اینکه تو رو دیدم که چه جوری از این رو به اون رو شدی شک کردم که شاید عشق و علاقه من يه طرفه باشه، به خاطر همین هم سکوت کردم. بعد از غرق شدن خرگوشت توی حوض و مریض شدن تو و به دنبالش رفتن ما از ایران،کم کم شکم جای خودش را به یقین داد، خيلی وجدانم در عذاب بودکه مجبور بودم توی اون موقعیت و حال بدت تنهات بگذارم. تو می دونی که من تخصص اصلیم در مورد اطفاله، توی هواپیما که بودیم با خودم عهد بستم که يه روزی دکتر بشم، دلم می خواست وقتی پیش تو برمی گشتم دستم پر باشه، شاید با درمان کردن بچه هایی مثل تو، وجدانم آسوده بشه. تمام این سال ها به خاطر تو و عشقت سخت درس خوندم، من هم برای دیدن تو لحظه شماری می کردم. پام رو که بعد ازچهارده سال دوباره روی خاک وطنم گذاشتم تصمیم گرفتم که نگذارم مثل بچگي هات مغلوبم کنی. می دونستم این بازی رو بهت باختم اما نمی خواستم دوباره غرورم رو بشکنی، ازت می ترسیدم یاسمن، می ترسیدم به عشقم اقرا رکنم و تو دستم بیندازی ، که طردم کنی، تحملش رو نداشتم، بنابراین سعی کردم ماسکی سرد و بی تفاوت به صورتم بزنم. وقتی بعد از این همه دوری، دوباره دیدمت با نگاهت تا عمق دلم نفوذ کردی، ترسیدم که اگر کمی دیگه نگاهت را ببینم، خودم را روی پاهات بیندارم. به خاطرهمین بودکه صورتم را برگردوندم.

    _نمی دونی وقتی اون جوری صورتت رو برگردوندی چی به روزم آوردی، خيلی سخت بودکه بنشینم و نگاه کنم که با دخترهای دیگه می خندی و می رقصی، فکرش را هم نمی تونی بکنی، شب خواستگاریت وقتی مامان گفت که همه چی تموم شد و قرار و مدارها تون را هم گذاشتید، چه حالی شدم... نمی دونی اون شب من چی کشیدم.

    _ فکر می کنی برای خودم آسون بود؟ حال من هم اون شب دست کمی از تو نداشت، حتی فکرکس دیگه ای به جای تو دیوونه کننده بود.

    _ پس چرا قبول کردی؟ چرا قبول کردی باهاش ازدواج کنی؟

    _ چاره ای نداشتم، چی داشتم بگم؟ بهانه هام تموم شده بود. مثل اینکه شب جشن، مامان این ها همه حواسشون را جمع می کنند که ببینند من با کی گرم می گیرم. من بیچاره از همه جا بی خبر، يه کم با مژگان بگو بخند کردم، آخه اون خيلی ازمن کوچک تر بود. مثلا مواظب بودم گیرنیفتم، وقتی مامان پیشنهاد مژگان رو کرد و بعد هم موضوع اون شب رو پیش کشید، دهنم بسته شد، چیزی نداشتم بگم. روز خواستگاری هم خودشون بریدند و دوختند. معمولا مردم شب ازدواجشون بهترین شب زندگیشونه. میگم ما استثناییم، نگو نه. برای من اون شب بدترین شب زندگیم بود مثل يه کابوس وحشتناک که حتی نمی تونستم از خواب بیدار بشم، مخصوصا وقتی تو رو دیدم که با بدجنسی خودت رو خوشگل کرده بودی و دلم رو حسابی سوزوندی.

    _ من بدجنسم یا تو؟ وقتی مژگان رو با لباس عروس دیدم انگارعزرائیل را جلوی چشم هام دیدم، مردم و زنده شدم، فکرمی کنی من نسوختم وقتی تو رو می دیدم که کنار تازه عروست نشسته بودی؟ که حلقه دست هم کردید و کیک توی دهن هم می گذاشتید؟

    دستم را در دستش گرفت و بار دیگر پیشانی ام را بوسید. خندید وگفت:

    _ جفتمون اشتباه کردیم، جفتمون اندازه هم مقصریم ولی عوضش حالا کلی تجربه داریم.

    _دیگه نباید فرصت ها مون رو از دست بدیم، فردا مثل پسرهای خوب کت و شلوار می پوشی،گل وشیرینی می گیری و میای خواستگاریم... چی شد؟ باز چرا اخم هات رفت توی هم؟!

    _ یاسمن این آرزوی منه که اگه به حقیقت برسه خوشبخت ترین مرد روی زمینم. اما خودت می دونی من چند ماه بیشتر فرصت ندارم، چرا آينده ات رو خراب می کني؟ چرا؟

    _دایی هم همین حرف رو زد، جوابی که به اون دادم به توهم میدم.سهراب جان آينده من تویی. تمام زندگیم، امید و آرزویم در وجود تو خلاصه میشه وقتی نگاهم می کنی انگار تمام عالم رو بهم میدی، من آينده بدون تو رو می خوام چی کار؟ می خوای آرزو به دل بمونم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت چهاردهم

    _خيله خب دیگه گریه نکن، هر چی تو بگی. من فردا اسب خوشبختی را زین می کنم و برای همراه بردن تو به خونه تون میام، تو آماده ای که همراه من به روستای دور افتاده توی شمال بیای؟

    _البته که حاضرم، اونجا که وطن خودمونه. تو بگوهمراه من پای پیاده اون طرف دنیا بیا.

    _ یاسمن دختر یکی يه دونه و نازکرده آقاجونش، دختری که توی ناز و نعمت بزرگ شده می تونه اونجا با کمترین امکانات زندگی کنه؟

    _دیگه این حرف را تکرار نکن بهم برمی خوره. من همراه تو میام و بهت ثابت می کنم چیزی از اون زن و دختر روستایی کم ندارم. یاسمنی میشم که خودت هم باور نکنی.

    _فقط یاسمنی بشو که من بشناسمت، در ضمن من بی صبرانه منتظر روزی هستم که کدبانویی یاسمن خانوم رو ببینم... وای.

    _چی شد؟ سرت دردگرفت؟

    _ نه دیر شد، میدونی چند ساعته اینجاییم، هوا داره تاریک میشه الان نگران میشن.

    _من هم اصلا حواسم نبود، ماریا ساعت هشت و نیم پرواز داره، بهش قول داده بودم برم بدرقه اش.

    بلند شدیم و با عجله باغ را ترک کردیم. در راه از او پرسیدم:

    _فکر می کنی عکس العمل زن دایی و مادرم چی باشه؟

    _نمی دونم، ولی فکر نمی کنم بد باشه.

    _ یعنی ممکنه مخالفت کنند؟!

    _نه خیالت راحت باشه، اگر هم مخالفت کنند پدرم راضیشون می کنه. حالا که بالاخره بدستت آورم نمی گذارم به این راحتی از دستم بری.

    _راستی جلوی يه شیرینی فروشی نگه دار، سفارش دایی رو باید بگیریم. شیرینی به دست جلوی درخانه آنها ازماشین پیاده شدیم. وقتی درنگ مرا در زدن زنگ دید گفت:

    _چيه چرا زنگ نمی زنی؟

    _ يه چیز بگم بهم نمی خندی؟

    _اگه خنده ام گرفت چی؟

    _خب بخند ولی مسخره نکن. راستش رو بخوای من خجالت می کشم بیام تو... اگه بکن کجا بودین یا شیرینی برای چيه، چی بگیم؟

    _نگران نباش اونش با من، من جوابشون رو میدم. حالا زنگ بزن.

    وارد خانه که شدیم همه آماده شده بودند تا همراه ماریا به فرودگاه بروند. چهره های متعجب زیادی به ما دوخته شده بود. با استیصال به دایی نگاه کردم تا مگر او سکوت را بشکند. همین کار را هم کرد:

    _چرا همین جور دم در وایستادین؟ سهراب جان شیرینی رو تعارف کن.

    سهراب درجعبه شیرینی را بازکرد و رفت تا آن را تعارف کند.من هم برای فراراز نگاه ها به دایی پناه بردم.

    آقاجون در حین برداشتن شیرینی با خنده پرسید:

    _مناسبت این شیرینی چيه؟

    _ آشتی من و یاسمن، آخه بالاخره سر عقل اومدیم و تصمیم گرفتیم دست از لج بازی برداریم.

    مادرم نگاه معنی داری کرد وگفت:

    _اونوقت این آشتی عواقبیم داره؟

    _خيلی زرنگی عمه، درست حدس زدی، عواقبش اینه که اگه اجازه بدید می خوام منو به غلامی قبول کنید!

    صورتم داغ شده بود. من هم مثل بقیه آمادگی شنيدن آن را به این زودی نداشتم. زن دایی مشکوکانه پرسید:

    _ پس برای همین بود که با مژگان بهم زدی؟ ازش خوشم نمیاد بهانه بود، دلت جای دیگه مونده بود؟

    سهراب مانند پسر بچه های خجالتی سرش را پایین انداخت و با خنده ای که نمی توانست از روی لب هایش جمع کند گفت:

    _اوهوم... ببخشید می دونم کارم اشتباه بود، اما کار دله دیگه، کاریشم نمیشه کرد.

    زن دایی و مادر هر دو خنده بلندی از خوشی سردادند. زن دایی ازجایش بلند شد و صورتم را بوسید.

    _ پسر اینکه آرزوی من بود، خدا روشکر، یلدا جون بالاخره شمع ها و نذرها کار خودش رو کرد.

    دست مادر رو شده بود. پس برای همین هر شب جمعه امامزاده بود. لبخند لحظه ای از لبان مادرم محو شد و جایش را به نگرانی داد:

    _حالا جواب فک و فامیل رو چی بدیم؟ نمیگن این که مریض بود چرا می خواین زنش بدین؟

    قبل از اینکه تاثیر حرف مادرم روی صورت بقیه مشاهده شود، سهراب گفت:

    _نگران نباشید کسي چیزی نمي فهمه؟!

    _مگه میشه؟! عروسی باشه وکسی نفهمه؟!

    _گفتم که نگران نباشید، اونش با من. فردا چه جوریش رو عرض می کنم، حالا اگه می خواین بياین فرودگاه زود باشید، داره دیر میشه.

    چون در ماشین جا نبود بزرگ ترها نیامدند و درخانه از ماریا خداحافظی کردند. او از زن دایی ودایی خيلی تشکرکرد که در آن مدت با او مثل عضو خانواده شان رفتار کرده بودند. اوگفت که اصلا احساس غربت نکرده و فکرمی کرد که درخانه خودشان است. موقع سوار شدن، هنگامی که لیلا ازمن خواست تا جلوی ماشین کنارسهراب بنشینم مانند لبو سرخ شدم و انعکاس آن را در خنده همسر آينده ام دیدم. خوشبختانه به موقع به فرودگاه رسیدیم و فرصتی هم پیداکردیم تا با هم درست و حسابی خداحافظی کنیم. ماریا تک تک ما را در آغوش کشید و تشکر کرد. او دختری خوب و دوست داشتنی بود و در آن مدت که کم هم نبود حسابی به هم عادت کرده بودیم. هنگامی که مرا می بوسیدگفت:

    _ خوشحالم که تصمیم گرفتی با سهراب ازدواج کنی چون به هم می آیید. خیلي دلم می خواست در مراسمتون باشم ولی ازکشورم براتون آرزوی خوشبختی می کنم، وقتی برگردم با افتخار از يه خوشگل درست و حسابی توی مشرق زمین تعریف می کنم که با یکی مثل خودش ازدواج کرد. مطمئنم که وقتی از شماها، مردم تون وکشورتون تعریف کنم همه دوستهام به من حسودی می کنند، امیدوارم دوباره ببینمت.

    _من هم همین طور. من هم هیچ وقت دختر مهربون و مو طلایی رو که خيلی خونگرم و فروتن بود، از یاد نمی برم. آرزو می کنم توی زندگیت همیشه موفق باشی.

    چند دقیقه بعد او از ما جدا شد و برای انجام کارهای گمرکی و سوار شدن به هواپیما به سمت دیگری رفت. دیگرهیج گاه او را ندیدم. ولی طبق قولی که به او داده بودم فراموشش نکردم و هنوزهم که گاهی صفحات آلبومم را ورق میزنم، عکس او را ه می بینم که با همان لبخند همیشگی و ملیحش مرا می نگرد. به فاصله کمتر از یک ماه، برای بار دوم بودکه به آن قسمت فرودگاه رفته بودم تا با دو دوست خوب خداحافظی کنم. دلم شدیدا برای ژاله تنگ شده بود و دوست داشتم ازحالش باخبر شوم اما او هنوز تماسی نگرفته بود. غرق درافکارخودم بودم که با صدای سهراب به خود آمدم.

    _کجایی خانوم؟

    _ تو فکر ژاله بودم... آخه اونم چند روز پیش با شوهرش رفت ایتالیا... اتفاقا به تو هم خيلی سلام رسوند.

    _دست شما درد نکنه دیگه، می گذاشتی برمی گشت بعد می گفتی.

    با خجالت سرم را پایین انداختم. نمی دانم چرا آن قدر خجالتی شده بودم! دستش را دور شانه هایم انداخت و همراه لیلا و کیت از فرودگاه خارج شدیم. وقتی به خانه بازگشتیم، مادر و زن دایی درکمال سلیقه سفره خوش آب و رنگی پهن کرده بودند. با اینکه خيلی گرسنه بودم و دلم می خواست همه آن غذاهای خوشمزه را بخورم، اما معده درد را بهانه کردم و فقط به اندازه ای خوردم که تا ساعت دوازده، گرسنه نشوم. سهراب هم فقط با غذایش بازی کرد وگفت که میل ندارد. ساعت نزدیک ده بودکه با ایما و اشاره سهراب، بالاخره درگوشي آقاجون و مادرم را راضی کردم که به خانه بازگردیم. ازشانس ما آن شب صحبت مادر و آقاجونم گل انداخته بود و آن ها خیال خوابیدن نداشتند، خیلی منتظرو بی قرار ماندم تا بالاخره رضایت دادند و رفتندکه بخوابند. بهترین و زیبا ترین لباس شبی را که داشتم پوشیدم و خود را آراستم. به ساعت دوازده چیزی نمانده بود و من نمی دانستم چه کار باید بکنم. هنوز نیم ساعت ازخوابیدن آنها نگذشته بود ومن اگرمی خواستم راس ساعت آنجا باشم باید حرکت می کردم. دلم را به دریا زدم ، یادداشتی برای آنها گذاشتم و بی سرو صدا از خانه خارج شدم.طبق قرارمان ماشینش جلوی در پارک شده بود.سوارشدم و به راه افتادم. دقیقا به خاطر دارم که دو یا سه دقیقه به ساعت دوازده بودکه به باغ رسیدم. در پشتی باز بود. واردکه شدم لحظه ای ترس برم داشت. باغ کاملا تاریک بود و من مجبور بودم برای رسیدن به مطبخ از وسط آن بگذرم. اگر به خاطر سهراب نبود همان دقیقه باز می گشتم اما به خوبی می دانستم که او منتظرم است. چشمانم را بستم و با یادآوری باغ در روز به خودم تلقین کردم که آنجا اصلا ترس ندارد. وقتی وارد مطبخ که فقط با نور یک شمع روشن شده بود، شدم نفس عمیقی کشیدم و کمی سروصدا کردم تا سهراب متوجه آمدنم بشود. چند لحظه ای گذشته بود و من نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم که از در دالان واردشد. هیچ وقت ازدیدنش تا آن اندازه خوشحال نشده بودم. در نور ضعیف شمع به خوبی توانستم تشخیص دهم که تا چه اندازه زیبا و شیک پوش شده بود. با لبخندی که لحظه ای از لبانش محو نمی شد جلو آمد. زانو زد، دستم را به دستش گرفت و بوسه ای بر آن زد، سپس بلند شد و بازریش را جلوگرفت (بازویش را تعارف کرد). دستم را دور بازویش حلقه کردم و با هم وارد دالان شدیم. همین که قدم درون آن گذاشتیم مات و مبهوت بر جای ایستادم. برخلاف انتظارم آنجا کاملا روشن بود. به کلی مشعل هایی را که روی دیوار دالان قرار داشت فراموش کرده بودم و سهراب آن ها را روشن کرده بود. علاوه بر آن تمام طول دالان باگل های یاسی که در مسیرمان بر روی زمین قرار داشت تزئین شده بود. دوگل یاس کوچک هم در جیب کتش بود. یکی از آن ها را برداشت و به موهایم زد. یاد حرف ژاله در فرودگاه افتادم که چنین روزی را پیش بینی کرده بود. احساس می کردم پرنسسی هستم که همراه شاهزاده ام در راهروی قصر برای ورود به تالار اصلی قدم می زنم. به در تالار که رسیدیم او جلوتر رفت، پرده راکنار زد و تعظیم کرد.مانندکسانی که اولین بار بود آن جا را می دیدند با آمیزه ای از تعجب وحیرت آن جا را نگاه می کردم. همه جا از تمیزی برق می زد.صندلی های دور میز به کلی جمع شده بودند و فقط دو صندلی یکی این سو و دیگری در آن سوی میز گذاشته شده بود. دو شمعدانی دو طرف میز قرار داشت و سه شمع روی هرجا شمعی روشن بود.گلدانی که پر بود ازگل های رنگارنگ، درست در وسط قرار گرفته بود و بالاخره میز پر بود از غذا های گوناگون. در پارچ های گردن باریک دوغ ریخته شده بود و در لبه پهن ها نوشابه.گرامافونی که روی عسلی کنار شومینه قرار داشت، آهنگ ملایمی پخش می کرد که رویایی بودن آن، فضا را کامل می کرد. اگر وجود سهراب و حرف هایش نبود خیال می کردم که همه آن ها را درخواب دیده ام. صندلی را کنارکشید و من نشستم. سپس ابتدا برای پیش غذا به اندازه چند قاشق برایم آش ساده ریخت. بعد رفت و در آن سر میز نشست و از همان آش برای خودش ریخت. با آنکه اشتهايم حسابی تحریک شده بود اما به اندازه ای مجذوب شده بودم که نمی توانستم چیزی بخورم. صدای خنده اش سکوت بینمان را شکست:

    _ چرا ماتت برده غذات رو بخور، می خواستم انتقامم رو ازت بگیرم که به نحو احسن گرفتم.

    _انتقام چی رو بگیری؟!

    _ انتقام پونزده سال پیش رو. یادته چقدر لذت بردی از اینکه من بیچاره رو میخکوب کردی؟ می دونستی من تا اون موقع همچین جايی رو ندیده بودم ، وقتی اومدم داخل دهنم باز مونده بود و چشم هام به اندازه يه گردو گشاد شده بود. تو هم یواشکی بهم می خندیدی.

    _حالا من هم اون شکلی شدم؟

    _ نه، شوخی کردم، ولی چرا این جوری نگاه می کنی؟... اولین بارت نیست که اینجا رو می بینی.

    _من واقعا غافلگیر شدم، توی این وقت کم چه جوری این کارها رو کردی؟!

    _خودم هم نمی دونم، لطف خدا بود. ولی خيلی خوشحالم از اینکه تونستم غافلگیرت کنم، حالا غذات رو بخور تا سرد نشده.

    _حتما، آن قدر گرسنه ام که يه فیل درسته رو هم می تونم بخورم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/