صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت سوم


    همان طور که گوشه ای ایستاده بودم وبه فعالیت دیگران می نگریستم،در بازشد وکسی داخل آمد:


    _لی لی... لی لی خانم... از مامان بپرس چند تا جعبه شیرینی کم دارند؟ صدای خودش بود. بسرعت بازگشتم، خواستم به طرفش بروم اما زودتر از من مژگان این کار را کرد. هنوز مرا ندیده بود؛ مژگان همان طور که دستش را دورگردن او انداخته بودگفت:


    _کجا يه دفعه غیبت زد... می دونی چقدر دنبالت گشتم؟


    _حالا چه کار داشتی؟


    _هیچی، اصلا ولش کن.


    _ چرا ناراحت میشی؟ بیرون کار داشتم... دستت را بردار زشته.


    سهراب باکلافگی سرش را به طرف من برگرداند و با ناباوری مرا ديد. نگاهمان به هم گره خورده بود و برای چند لحظه ای به هم خیره شدیم، تا اینکه من سوزش اشکی را در چشمانم احساس کردم و برای اینکه آن را از او مخفی كنم. طرف دیگری ،برگشتم. هنگامی که مژگان متوجه تغییر حالت و نگاه خیره او شد، رد نگاه او را دنبال کرد امامن دیگرآنجا نبودم. اوبه دیواری خیره شده بودکه چند لحظه پيش من به آن تکیه داده بودم. به دنبال فاصله گرفتنم از آن محل، مادرم مرا ديد و به استقبالم آمد. در آغوشم گرفت وگفت:


    _چه بی خبر، کی اومدی؟


    _نیم ساعتی میشه ، خسته نباشید می بینم که حسابی مشغوليد.


    زن دایی هم به طرفم آمد و به من خوش آمد گفت.


    _ببخشید زن دایی نتونستم پیشتون باشم وکمکتون کنم.


    _نه عزیزم عیب نداره.عوضش من يه کار سخت برات نگه داشتم كه فقط ازدست تو برمیاد، به هیچ کس اجازه ندادم دست بزنه،گفتم باید یاسی جونم بیاد و اتاق رو تزئین کنه. می خوام برای پسرداییت سنگ تموم بگذاری.


    زن دایی سهراب و مژگان رو صدا زد وگفت:


    _ مژگان جون یاسی روکه می شناسی، دختر عمه سهرابه، مسافرت بود ، تازه رسیده، يه راست هم اومده اینجا کمک.


    _بله می شناسمشون، حالتون خوبه؟


    _ ممنون خوبم ، مگه میشه نامزدی پسرداییم بد باشم... بهت تبريک میگم، سهراب ، به تو هم تبریک میگم ، آرزو می کنم خوشبخت بشین و سال ها درکنار همدیگه به خوبی زندگی کنین.


    مژگان لبخندی زد و تشکر کرد. سهراب که تا آن موقع سرش پایین بود. سرش را بلند کرد و نگاه شرمگینی به من کرد.ازچه خجالت می کشید؟ ازمن؟من كه حرفي نزده بودم، من یک عاشق شکست خورده بودم که باکمال صداقت آمده بودم تا سفره عقد معشوقم را بچینم. هیچ ادعایی هم نداشتم، وقتی هم که برایشان آرزوی خوشبختی می کردم، از ته دلم بود. راه افتاد تا به حیاط برود، صدایش کردم وگفتم:


    _سهراب!... مهرداد توی حیاطه... دلش می خواست بیاد تا اگر کاری باشه کمک کنه... تنهاش نگذار.


    سرم پایین بود و از نگاهش می گریختم. دستی به موهایش کشید و با صدای حزن انگیزی گفت:


    _ چرا به من نگاه نمی کنی؟...چرا توی چشمهام نگاه نمی کنی و نمیگي که چقدر ازم متنفری؟ چرا می خوای نشون بدی که اهمیتی برات نداره؟


    ما تمام پل های پشت سرمان را خراب کرده بودیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم، دیگر نمی خواستم او را در راهی که پیش رو داشت دچار شک کنم. بنابراین برای اینکه شکش را از بین ببرم، مستقیم در چشمانش نگاه کردم وگفتم:


    _ توی چشمهات نگاه می کنم و میگم که ازت متنفر نیستم. دلیلی برای این کار ندارم، در ضمن کی گفته که ازدواج تو برام اهمیت نداره؟ تو برای من فقط يه فامیل نیستی، خودتم می دونی توکسی هستي که بهترین خاطرات کودکیم با اونه. اگر تو سعی داری که اون روزها رو فراموش کنی ، من این کار رو نمی کنم، تو کاری که فکر کردی درسته، داری انجام میدی، اشکالی هم نمیشه ازت گرفت. پس دل یک دله کن، با شک و دودلیت، زندگی اون دختر رو خراب نکن، تو در قبال اون مسئولی.


    من به نزد بقیه برگشتم وجای هیچ حرفی برایش باقی نگذاشتم. با آنکه خسته بودم، اما دست به کارشدم تا اتاق را درست کنم؛ مژگان هم دراین کار کمکم کرد. در فاصله ای که اتاق را تزئین می کردیم خيلی با هم صحبت کردیم.


    _ یاسمن خانم؟


    _جانم.


    _من خيلی خوشحالم که به شما نزدیک تر میشم.


    _چرا عزیزم؟


    _من شما را خيلی دوست داشتم، شما از همه دخترایی که دیدم بهترید، مهربون ترید، با ادب ترید. شما يه هنرمندید، تحصیل کرده اید و از همه شون هم خوشگل ترید.


    _ جدی؟ امیدوارم کردی.


    _می دونی، من همیشه دوست داشتم به شما نزدیک بشم اما نتونستم، چون هيچ وقت به من محل نمي گذاشتی.


    _ این جورها هم نبوده، خب توخيلی ازمن کوچک تر بودی... من هم هیچ وقت فكرش رو نمی کردم، عوضش الان می تونیم دوستان خوبی برای هم باشيم و اولین شرطش هم اینه که دیگه خانم صدام نکنی، این قدر رسمی حرف نزنی... باشه؟


    خندید وگفت: باشه.


    _ مژگان!... فکر می کردی يه روزی سهراب بیاد خواستگاریت؟


    _راستش نه... اصلا...من خواستگار خوب زیاد داشتم... امادرمورد سهراب اصلا فكرش رو نمی کردم.


    _دوسش داری؟


    _ آره ... خيلی زیاد.


    _ چی شدکه قبول کردی؟... توکه اختلاف سنیت با اون خيلی زیاده.


    _نه.خیلی هم با هم تفاوت سنی نداریم... به قول پدرم مناسب ترین سن برای يه دختر و پسره... بعدش هم من اولین باری که توی اون مهمونی که به مناسب فارغ التحصیلیش بود دیدمش، خيلی بهش علاقه مند شدم... موقعی که داشتیم باهم می رقصیدیم لبخند زد وگفت اگه می دونستم ایران دخترایی به این قشنگی داره زودتر برمي گشتم. با این حرفش بیشتر توی دلم جا گرفت، وقتی فهمیدم می خواد بياد خواستگاریم با اینکه انتظارش رو نداشتم اما تعجب هم نکردم.


    چه کسی می توانست حال مرا درک کند وقتی آن حرفها را می شنیدم. دیگر نمي توانستم آنجا بمانم. خودم را به بی خیالی بزنم و به حرف های اوگوش کنم. ازاتاق بيرون آمدم و به حیاط رفتم. مهرداد درکنارسهراب ایستاده بود و با هم صحبت مي کردند. به طرفشان رفتم وگفتم:


    _ مهرداد می تونی منو برسونی خونه؟


    قبل از آنکه مهرداد حرفی بزند، سهراب گفت:


    _ چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟ کسی بهت چیزی گفته؟


    _ نه هیچی نشده کسی هم چپری بهم نگفت، فقط حالم خوب نيست ، خسته ام، به زن دایی بگو بقیه اش رو فردا میام درست می کنم.


    می خواستم هر چه زود تر از آن جا دور شوم. به سرعت سوارشدم و به راه افتادیم. در راه مهردادگفت:


    _ به من نگو هیچی نشده یاسمن...تو الکی این جوری شدی؟ رنگ به رو نداری ، مثل دخترهای خوب بگو چی شده؟


    _مژگان، نامزد سهراب پیشم نشسته بود وازعلاقه اش به اون حرف می زد، اینکه چقدر دوسش داره و چه جوری بهش علاقه مند شده. راستی يه چیز جالب! می گفت که من رو خيلی دوست داره، مدتها بوده می خواسته خودش رو به من نزدیک كنه. چرا مهرداد؟ چرا این چیزها روگفت؟ یعنی من حق نداشتم لااقل از اون بدم بياد؟ چرا خودش رو توی دلم جا کرد؟ که بیشتر زجرم بده؟ اگر اون حرفا رو نزده بود، می تونستم ازش متنفر بشم. شاید این جوری کمی تسکین پیدا می کردم.


    _ یاسمن این حرف ها از تو بعیده... تو مهربون تر از اونی که بتونی ازکسی متنفر بشی... این هم کار خدا بوده که تو اون رو دوست داشته باشی، اون هم تورو. تو فقط با تنفر، خودت رو از بین می بری، همين. حالا فکرشو نکن، توی خونه که کسی نیست شام بهت بده ، الان میریم يه رستوران خوب يه شام درست و حسابی می خوریم.


    نتوانستم با اومخالفت کنم. درکنارش آرامش داشتم ، علاوه براین اصلا حوصله خانه ماندن را نداشتم.


    _راستی بعد ازشام يه سر بریم خونه ژاله، برای فردا دعوتشون کنیم.


    _نمی تونن بیان ، چون فردا پرواز دارند.


    _چی؟ چقدر زود؟ چرا به من چیزی نگفت؟


    _من هم نمی دونستم ، مهری بهم گفت. مثل اینکه چند بار خونه شما زنگ میزنه ولی کسی گوشی رو بر نمی داره. خونه ما هم که زنگ زده بود، من نبودم. به مهری پیغام داده بود.


    _ پس دیگه خونه شون نمیریم، اگه فردا مسافر باشند امشب خيلی کار دارند، ممکنه مزاحمشون بشم، خونه مون رسیدم زنگ می زنم.


    _ پس صبح هر ساعتی پرواز داشتن، زنگ بزن بیام دنبالت با هم بریم بدرقه. حدود ساعت ده بودکه به خانه برگشتم. سریع گوشی را برداشتم و شماره خانه آنها را گرفتم. خود ژاله گوشی را برداشت. خيلی گله می کرد که بی خبرکجا رفتی.


    _همه اش نگران بودم، می ترسیدم آخرش هم بدون خداحافظی از تو، برم. نباید خبر بدی که من می خوام برم مسافرت؟ سوغاتی ای ، چیزی نمی خوای؟ ای بی معرفت... بعدکه من رفتم بنشین غصه بخور بگو چه دوست خوبی رو از دست دادم و قدرش رو ندونستم.


    _ تو هم که بدت نیومد،گفتی تا این نیست ، زود فلنگو ببندم. فکرکردی می گذارم یواشکی بری؟... تازه يه لیست سفارش می خوام بهت بدم برام بیاری.


    _ پس بگو می خوای بیچاره ام کنی دیگه.


    _مگه اشکالی داره؟


    _البته که نه، شما مختاری هر بلایی که می خوای سر ما بیاری؟کیه که حرف بزنه؟


    _از این شوخیها که بگذریم کی پرواز داری؟


    _اگه خدا بخواد فردا صبح ساعت یازده و سی دقیقه ازدستم خلاص میشی.


    _ پس آماده باشید من و مهرداد ساعت ده با ماشین میایم دنبالتون، دیر نیست که؟


    _نه خوبه، ممنون. منتظرتونیم، دیر نکنیدا.


    _چشم، رأس ساعت ده جلوی درخونه تون هستیم. فردا می بیینمت، به ایمان هم سلام برسون. روتومی بوسم، خوب بخوابی.


    _تو هم شب خوبی داشته باشی و خداحافظ.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت چهارم


    قرار بود آن شب آقاجون ومادر، خانه عروس بمانند اما آقاجون که نمی خواست من در خانه تنها باشم، نیم ساعت بعد ازمن به خانه آمد.


    کنار هم نشسته بودیم وگپ مي زدیم که گفتم:


    _آقا جون خيلی وقته لیلی ومجنون نخوندید، دلم برای قصه خوندن تون تنگ شده.


    _خودم هم همین طور، اگه بری از اتاقم بیاریش دوباره توی غم لیلی و مجون شريک میشيم.


    _نه آقاجون، درسته درد جدایی خيلی سخته، اما اون ها عاشق بودند. عاشقی با همه مشکلاتش... باهمه درد و رنجش... با تمام غصه خوردنها وحسرت کشیدن ها، باز هم شیرینه، احساسیه که برای هرکس به وجود نمیاد.


    _ پس بیا همراه لیلی و مجون دوباره عاشق بشیم .


    برای همین درك قوی او بودکه بی اندازه دوستش داشتم، رابطه ما فراتر ازرابطه پدر و دختری بود آنهم در زمانه ای که پدر سالاری به حدی در خانواده ها جا افتاده بودکه فرصت درد دل کردن و صحبت دوستانه را از پدرها و فرزندان گرفته بود. تا نزديك صبح با آقاجون شعرخواندیم و عاشق شدن را تجربه کردیم. نمی دانم دقیقا چه ساعتی بودکه روی زانوهايش به خوابی آرام وکودکانه فرو رفتم.


    صبح آقاجون وقتی صدایم کرد خيلی با هول بیدار شدم. فکرکردم که خواب مانده ام اما نگاهی به ساعت که عقربه هايش هشت و سی دقیقه صبح را نشان می دادند، خیالم را راحت کرد. پدرم میزصبحانه را آماده کرده بود و من فقط چای را در فجان ها ریختم. خواستم به مهرداد زنگ بزنم اما پشیمان شدم و پيش خود گفتم: « وقت زیاده، بگذار يه کم دیگه بخوابه ».


    صبحانه ام که تمام شد به او زنگ زدم و بیدارش کردم. درحین قرار گذاشتن با او تاکید زیادی کردم که سر ساعت بیاید. بعد به اتاقم رفتم و حاضر شدم. یکی از دوستان آقاجون مدتی قبل مقدار زیادی پسته و بادام برایمان آورده بود. به پیشنهاد مادرم دو تا ظرف دردار برداشتم و پراز پسته و بادام کردم وهمراه شیشه ای گلاب درکیفم قرار دادم. ساعت حوالی نه و نیم بودکه مهرداد آمد و به راه افتادیم. هنگام حرکت گفتم:


    _فکر می کردم حالا حالاها باید منتظرت باشم... چقدر زود اومدی.


    _يه کم خرید داشتم...گفتم بیام باهم بریم.


    _خرید؟... چه خریدی؟


    _ می خواستم برای ایمان و ژاله يه چیزهایی بخرم، بدم با خودشون ببرند. ژاله که کسی رو نداره، خونواده ایمان هم که شهرستان هستند، در حال حاضر فقط ما رو دارند.


    _ ازت ممونم... چقدر تو خوبی... ژاله خيلی خوشحال میشه، من هم يه چیزهایی براشون آوردم.


    _ پس دیدی که خودتم خوبی!


    اوایل که توی داشکنده با ژاله آشنا شده بودم، چیزی ازگذشته اش نمی دانستم. اما بعدکه با هم صمیمی ترشدیم، او به خانه ما رفت و آمد پیدا کرد و محبت پدر و مادرم را نسبت به خودش دید؛ روزی کنارم نشست و همه گذشته اش را برایم تعريف کرد. او یک بچه پرورشگاهی بود و تا سیزده سالگی هم در پرورشگاه بسرمی برد. در همان زمان پیرزن پولداری او را به فرزندی قبول می کند. آن پیرزن با او مثل یک خدمتکار رفتارکرده بود و دريغ ازکوچک ترین محبتی که به او داشته باشد. او فقط ژاله را برای فرار از تنهایی به فرزندی قبول کرده بود. باگذشت سال ها و بزرگ ترشدن ژاله، پیرزن ديگر از دست و پا می افتد و نمی تواند مثل سابق به او دستور بدهد و رفتاری همانند قبل داشته باشد. ژاله هم فرصت می کند بعد ازاتمام دوره دبیرستان علیرغم میل پیرزن رشته نقاشی را در دانشگاه هنر برای تحصیل انتخاب کند. سه ماه بعد از ورود او به دانشکده، پیرزن می میرد و از خودش فقط ثروتش را برای ژاله باقی می گذارد؛ نه محبتی و نه یاد خوشی، اما ژاله به پاس پول زیادی که برايش به جای گذاشته بود، همیشه برای آمرزش او دعا می کند.


    اولین جايی که رفتیم خشکبارفروشی بود. آخر ژاله تنقلات را خيلی دوست داشت، به خصوص که باردار هم بود. از انواع خوردنی هایی که درمغازه بود مقداری خریدیم. آلو خشک، برگه، باسلق، زعفران... .


    _سرگرمی، چیزی به نظرت نمیرسه براش بگیریم، توی کشور غریب ممکنه حوصله ش سر بره.


    _نه... اون اینجا که اصلا توی خونه پیداش نمی شد... همه ش دنبال گردش و تفریحش بود چه برسه به اونجا،گمون نمی کنم حوصله اش سر بره... فقط توی این فکرم که چه جوری می خوان این همه خوراکی رو با خودشون ببرن.


    _اون شکمویی که من می شناسم! حاضره ازساک های خودش بگذره اما از این ها نگذره.

    همان طور که قبلا گفته بودم دقیقا ساعت ده بودکه زنگ خانه شان را به صدا درآوردم. ایمان و مهرداد ساک ها را درماشین گذاشتند و چند دقیقه بعد به سمت فرودگاه به حرکت در امدیم. هنگامي که به فرودگاه رسیدیم هنوز مدت زیادی به پرواز شان مانده بود. ژاله که خوراکی ها را دید آب از دهانش راه افتاد و به زور جلوی خودش را گرفت که به آجیل ها ناخنک نزند. خيلی از ما تشکرکردند وگفتندکه محبتمان را هرگز فراموش نخواهندکرد. روی صندلی نشسته بودیم و دوبه دو باهم پچ پچ می کردیم:

    _ راستی یاسی از سهراب چه خبر؟ خيلی وقته که می خوام ازت سراغش رو بگیرم اما یادم می رفت.


    _اونم خوبه، می خوایم براش زن بگیریم.


    _خود تو دیگه؟ حیف اینجا نیستم. سهراب لباس شاهزاده ها رو می پوشه... در حالی که دسته گل زیبایی به دست داره، زانو می زنه، میگه : «ای یاسمن... ای گوهر کمیابم... حاضری عروس زیبایم شوی و با حضورت قصرم را روشنی بخشی؟ تو هم لبخند دلربایی بر لب میاری و با شیرینی میگی بله حاضرم ملکه قلبت شوم». اوه چه رمانتیک!


    بعد خنده ای از روی سرخوشی سر داد. دلم نیامد باگفتن حقیقت شادیش را خراب کنم و فکرش را در غربت مغشوش سازم، بنابراین لبخندی زدم و سکوت کردم. آخرین صحبت هایمان را باهم کردیم تا اینکه بلندگوی سالن شماره پرواز آن ها را اعلام کرد و به ما فهماندکه دیگر زمان خداحافظی فرا رسیده است:


    _خب ما دیگه باید بریم، یاسی جونم بخاطر همه چیز ازت ممنونم، تو و پدر و مادرت در حق من خيلی لطف کردین، توی این چند وقتی که با شما بودم جای خالی خانواده ای که هرگز نداشتم رو برام پرکردین. از پدر و مادرت به جای من خداحافظی کن ، بگو ژاله گفت از همه لطفی که به من کردید سپاسگزارم. بگو می خوام اگر اجازه بدن همیشه دخترشون بمونم، بگو می خوام بچه ام پدر بزرگ و مادر بزرگ صداشون کنه...بگو... .


    بغضي كه درگلويش بود اجازه ادامه صحبت را به او نداد. او را در آغوش گرفتم و مانند دو خواهر برای جداییمان گریستیم. به او قول دادم که فراموشش نکنم تا باز گردد، اطمینان دادم که او جزئی از خانواده ما به حساب می آید.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت پنجم


    _ آقا ایمان مواظب خواهرم باشید. می خوام وقتی دوباره می بینمش لپاش حسابی تپل شده باشد.

    او قول داد كه مو اظبش باشد و بعد از تمام شدن دوره اش هر چه زودتر به ایران برگردند. دیگر وقتی نمانده بود؛ آخرین اخطارها بگوش می رسید. بار دیگر یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بالاخره آن ها رفتند.

    _اینها هم رفتند. دیگه فقط من و تو موندیم، امیدوارم هرجا که هستند شاد و موفق باشند.

    _من هم امیدوارم... حالا کجا بریم؟ میری خونه تون؟

    _نه باید برم خونه مژگان اینا... تزئین اتاقها هنوز تموم نشده.

    _ راسی يه چیزی... سهراب ازم خواست که به عنوان ساقدوشش همه جا باهاش باشم... از آرایشگاه گرفته تا توی جشن. منتهاگفت از تو سؤال کنم ببینم تو راضی هستی یا نه. من هم قبول کردم، چون از جواب تو مطمئن بودم، اشتباه نکردم كه؟

    _ نه کار خوبی کردی. این جوری هم تنهاش نمی گذاریم هم با جواب سریعت اجازه شک کردن رو به او ندادی امروز اینجایی دیگه؟

    _ آره، ولی بعد از اینکه تو روگذاشتم اونجا، اول میرم خونه لباسهام رو عوض می کنم بعد میام.

    وقتی به آنجا رسیدم ساعت از دوازده گذشه بود. آقاجون گفت دو سه روز بعد از خواستگاری بین مژگان و سهراب صيغه محرمیت خوانده بودند و با دانستن این مسأله دیگرازرفتارمژگان تعجب نکردم. یکی ازدخترخاله های مژگان هم به کمک آمد وخیلی زود کار تزئين تمام شد. نگاهی به اتاقها که انداختم به خودم آفرین گفتم و ازکارم خيلی راضی بودم. بقیه هم که دیدند نظرم را تأیید و از من بسیار تشکر کردند. ناهار را كه خوردیم همراه مادرم به خانه برگشیم تا لباس های مربوط به آن شبمان را بپوشیم. لباس من ماکسی بلند و ساده ای بودکه با تمام سادگیش خيلی هم زیبا بود. خيلی هم یقه باز نبود و برای آنشب کاملا مناسب بود. نمی دانم چه حسی در درونم بودکه می خواستم، آنشب از همه زیباتر جلوه کنم مخصوصا از مژگان. شاید بدین دلیل بودکه می خواستم سهراب بفهمد چه کسي را ازدست داده و افسوس بخورد. شاید هم می خواستم توجهش را به خودم جلب کنم و نگذارم خيلی به نامزدش اهمیت بدهد؟ اما هرچه که بود در پایان شب فهمیدم در قصدی که داشتم موفق شده ام.

    ابتدا حمام کردم، نیازی به آرایشگر نداشتم. موهایم بسیار لخت و نرم بودند. فقط شانه ای زدم و آنها را بر روی شانه هایم رها کردم. صورتم هم آرایش لازم نداشت.گونه هایم به طور طبیعی گل انداخته بود و چشمانم برق خاصی می زد. آماده که شدم جلوی مادرم شروع به قدم زدن کردم.

    _چطوره؟

    _حسابی خوشگل شدی. پوستت سفیده، لباست خيلی بهت میاد. حالا بیا مامانتم مثل خودت خوشگل کن.

    ازشیطنتی که درکلام مادرم بود خنده ام گرفت و به آرایش صورتش پرداختم. اما او اشتباه می کرد و من برای زیبا شدن ، زیاد از لوازم آرایش استفاده نکرده بودم. ساعتی بعد من و مادرم، خوشگل و خوش تیپ راه خانه عروس را در پیش گرفتیم. هنگامی که به آنجا رسیدیم، نه ازمژگان خبری بود نه ازسهراب و هر دو به آرایشگاه رفته بودند. زن دایی با آنکه خسته بود اما بسیار خوشحال به نظر می رسید. می دانستم که او مرا خيلی دوست دارد و دراین فکربودم که اگر من عروس او بودم تا چه اندازه شاد وخوشحال می توانست باشد. در آن مهمانی تنها چیزی که اندکی مرا خوشحال می کرد این بودکه کسی از عشق من به سهراب خبر نداشت وگرنه ممکن نبود بتوانم نگاه آنها را تحمل کنم. انگار باز هم نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. همه مي گفتند و می خندیدند، من هم آرام نشسته بودم وکسانی را که برای نامزدی محبوبم آمده بودند می نگریستم. مهمان ها یکی پس از دیگری سر می رسیدند و لبخند زنان تبریک می گفتند.درست مثل زمان کودکیم، در جشنی که به مناسبت بازگشت مجدد دایی به جمع خانواده گرفته شد، همه از زیبایی ام تعریف می کردند. دو تا از افراد فامیل که من بدرستی آنها را نمی شناختم، روبرویم نشسته بودند و با نگاه به من مرتب پچ پچ می کردند. رویم را به طرف دیگری .گرداندم ولی گوشم با آنها بود تا بفهمم راجع به من چه می گویند:

    _حیف نیست پسره، دختر عمه به این خوشگلی شو ول کرده رفته یکی دیگه روگرفته؟

    _من هم توی همین موندم... بخاطر ثروت مژگانم که نمی تونه باشه چون دوماد خودش از اون پولدارهاست، چه می دونم کار خداست دیگه... شاید هم رفته خواستگاری دختره قبول نکرده.

    برای اولین بار بودکه تا آن حد ازاینکه اززیبایی ام تعریف می شد خوشحال بودم و دل مجروحم آرام تر شد وقتی فهمیدم که همه برتری مرا از هر لحاظ به مژگان قبول دارند.

    مدتی گذشت، من همان طور در راهرو نشسته بودم به اطراف نگاه می کردم و تعریف و تمجید دیگران را می شنیدم تا اینکه چند تا از بچه ها به داخل دویدند و با شوق و ذوق فریاد زدند: «عروس و دوماد اومدن... عروس و دوماد اومدن». از حرف بچه ها تعجب کرده بودم،مراسم عروسی درکارنبود،این فقط یک نامزدی ساده بود. اما هیجان زده تراز آن بودم که توجهی نشان دهم. همه به سمت دررفتند اما پاهای من قدرت حرکت نداشتند. حیرتم هنگامی بیشتر شدکه مژگان در لباس سفید عروسی وارد شد و من همان طور بر جا، میخکوب شدم. باورم نمی شد، چرا کسی به من چیزی نگفته بودکه لااقل خود را آماده دیدن آن صحنه می کنم. آنجا چه خبر بود که من نمی دانستم؟ در نامزدی که لباس عروس نمی پوشند، پس چرا مژگان پوشیده بود؟!

    پشت سر او سهراب هم درکت و شلوار شیک دامادی اش وارد شد. چقدر زیبا و خواستنی شده بود. حتی با شانه ای که به موهایش زده بودند بسیار برازنده می نمود. حال خود را نمی فهمیدم، تازه ازخواب بیدارشده بودم و با چشمان خود نابودی کاخ آرزوها و از دست دادن مرد رویاهایم را می دیدم. دیدن آن دو در لباس عروسی چقدر برایم دشوار بود. نفسم بالا نمی آمد با این حال صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. دستان لرزانم، محکم دسته صندلی را در چنگ گرفتند تا از افتادنم جلوگیری کنند. مهردادکنار او ایستاده بود. با چشم در میان حاضرین به دنبال من می گشت ووقتی نگاهش به من افتاد، نمی دانم درمن چه دیدکه رنگ ازچهره اش به یکباره پرید. با سرعت به طرفم آمد و همان طور که مراقب بود تا نیفتم گفت:

    _یاسمن... یاسمن چت شده؟حالت خوب نیست؟ داری ازحال میری؟بنشین، چرا این شکلی شدی؟ یاسمن جونمو به لبم رسوندی حرف بزن... یکی يه لیوان آب بیاره . یاسمن صورتت خیس عرق شده،حالت خوب نیست؟ اگه می خوای گریه کنی، گریه کن اما اون جوری بغض نکن... .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت ششم

    ازدحام و سر و صدا به حدی بود که کسی صدایش را نشنید. خودم هم نمی دانم در آن موقع چه شکلی شده بودم اما این را خوب می دانستم که هرلحظه ممکن بود اشک از چشمانم جاری شود. شوک زده شده بودم و چیزی نمی توانستم بگویم. مهردادکه فهمیده بود، سیلی محکمی برگونه ام نواخت؟ برگشتم و با تعجب به او نگریستم. با صدای ملایم و دلسوزی گفت:«گریه کن». بغضم ترکید و به شدت گریستم. جای شکرش باقی بودکه قبل ازاینکه من شروع به گریه کنم مهمان ها به سالن بزرگ پذیرایی رفته بودند و سرشان به عروس و دامادگرم بود. مهرداد به چند نفری هم که گریه کردن مرا دیده بودند گفته بودکه من درباغچه حیاط موش دیده ام و ترسیده ام! بعد از اینکه کمی گریه کردم آرام ترشدم و تو انستم خودم را کنترل کنم، اما احساس می کردم که می توانم تا روز قیامت همان طور بگریم. با صدای لرزانی پرسیدم:

    _مژگان برای چی لباس عروس پوشیده؟ مگه این نامزدی نیست؟

    _ نه؟ من هم تازه فهمیدم، دیشب بعد از رفتن ما، توی آخرین لحظه تصمیم شون رو عوض می کنند. قرار میشه مژگان لباس عروس بپوشه که اگر نتونستن عروسی بگیرن این عقد کنون حساب بشه... بعدا هم سرفرصت برن محضر عقد کنند.

    _برای چی نتونن عروسی بگیرند؟!

    _میخوان برن آمریکا... اونجا هم يه جشن به عنوان عروسی بگیرند.

    _ پس ديگه همه چی تموم شد... با این کار دیگه همه اون ها رو عروس و دوماد می دونند.

    مهرداد مرا بلند کرد تا به بقيه ملحق شوم اما خودش لحظه ای ازکنارم تکان نخورد و تمام مدت مواظب من بود. داخل سالن که شدیم چشمم به اولین کسی که افتاد سهراب بودکه درکنار نوعروسش روی مبلی بالای مجلس نشسته بودند. صدای موزیک فضا را پرکرده بود وهمه با خوشحالی به رقص وشادی مشغول بودند. یک صندلی درگوشه سالن انتخاب کردم و غمگین نشستم،اما بعد نظرم عوض شد، پیش خودم گفتم حالا که همه چیز تمام شده بگذاردلش را بسوزانم، بگذارحالاکه همه مرا زیباترمی دانند، او هم ببیند و به یاد آوردكه مرا برای همیشه از دست داده است. چشمانم به درخشش افتادند؛ برقی که شاید برق انتقام بود. دست مهرداد را گرفتم وگفتم:

    _ پاشو بریم مثل بقیه برقصیم.

    اوکه اصلا انتظارش را نداشت، حسابی جا خورده و با تعجب مرا می نگریست. از حالت گیج و منگی که به خودش گرفته بود عصبانی شدم و با جدیت گفتم:

    _اگه تو نمیای برم باکس دیگه ای برقصم!

    و او همان طور که با حیرت نگاه مي کرد گفت:

    _باشه میام، بریم.

    وقتی به میان جمعیت درحال رقص رفتیم، او برای اولین باردر آن شب مرا دید. می گفتم و می خندیدم، در حالی که از درون در ميان شراره های آتش دلم ، ذوب می شدم و از بین می رفتم. بوی سوختن قلبم را حس می کردم. حتی دیگر به صورتش هم نگاه نمی کردم وکنجکاو نبودم که عکس العملش را ببینم. عروس و داماد هم وارد صحنه شدند و همرقص ماگردیدند. با هم نمی رقصیدند وهرکدام در میان جمعیت رقصنده باکس دیگری می رقصيدند. لحظه ای احساس کردم شانه به شانه ام قرار دارد و بعد دیدم که روبریم قرار گرفته است. لبخند تلخی برلب آورد؛ پرسید:

    _راستش را بگو امشب دل چند نفر رو اسیرخودت کردی؟

    _فرض کن همه رو... چه فرقی به حال تو می کنه؟

    _می خوام کسایی روکه قراره سر تو دوئل کنند بشناسم.

    _که چی بشه؟

    _که تجربه هام رو در اختیارشون بگذارم و اجازه ندم که برای دوست داشتن تو خودشون رو به کشتن بدن.

    _اگر این کار رو بکنی درحق من هم لطف بزرگی کردی...چون حوصله مزاحمت هیچ کدام را ندارم.

    _ پس چرا این قدر باهاشون گرم گرفته بودی؟ که ثابت کنی خيلی جذابی؟ می تونی هرکسی روکه بخوای به زانو در بیاری؟

    _ يه نگاه بخودت بینداز، الان داری با من می رقصی... جلوی چشم های تازه عروست...مخصوصا با اون لبخند کجکی ات. اگراین جوری که تومیگی باشه اون الان باید بیاد... يه دونه بزنه تو گوشت و بگه به چه حقی درحضورمن رفتی با یکی دیگه می رقصی... لبخند ژوکوند هم می زنی!

    نگاهی عمیق به چشمانم کرد وگفت:

    _ حرف من درست بود... جواب تو هم درسته، اما می دونی چرا کاری روکه تو گفتی نمی کنه؟... برای اینکه هنوزخیلی جوونه... بچه است... شاید اگه بزرگ تر بود، همسن تو بود... من الان اینجا نبودم.

    _ پس داری از سنش سوء استفاده می کنی؟

    مچ دستم را محکم گرفت به طوری که تکان سفتی خوردم و تکه ای از موهایم روی چشم چپم افتاد. مچ دستم را کمی بالا آورد و با دست آزادش موهایم را از صورتم کنار زد، بعد با عصبانیت گفت:

    _دیگه هیچ وقت... می فهمی! هیچ وقت همچین حرفی نزن... متنفرم که کسی این جوری فکرکنه... مخصوصا تو.

    و بعد هم از من دور شد. اوکه رفت سخت از حرف نسنجیده ام پشیمان شدم و خودم را تنهاتر یافتم. من چه می کردم؟! در شبی که باید عزا می گرفتم و به سبب از دست دادن مرد آرزوهایم لباس سیاه می پوشیدم و ماتم می گرفتم، داشتم می رقصیدم و درکمال سلامت عقل، قاه قاه می خندیدم. آیا واقعا به آن درجه از جنون رسيده بودم كه دست به چنین کاری بزنم؟ علاوه بر آن اورا هم رنجانده بودم.
    خودم را کنارکشیدم و به طرف صندلیم رفتم. مهردادکه به دنبالم آمد دلم برايش سوخت. تازه از دست من راحت شده بود و داشت خوش می گذراند. قیافه جدی به خودم گرفتم وگفتم:

    _تو براي چي اومدی؟... همرقصت هنوزم منتظرته!

    _ به خاطرتو. نمی تونم تنهات بگذارم. می ترسم... می ترسم حالت دوباره بد بشه... اون وقت من چه خاکی توی سرم بریزم؟

    _ممنون كه اين قدر به فکرمنی. ولی خیالت راحت باشه، حالم خوبه و خیال مردن ندارم... تو برو.

    _حالا چه اصراري داري که من برم... اصلا می خوام همین جا بنشینم... تا توکنارم هستيبايد خيلي بد سليقه باشم که برم پیش کسای دیگه... درضمن باید مواظب باشم ديگران قُرت نزنند.

    _ديگه اين قدر هم ما تحفه نیستيم! توخیالت راحت باشه مهرداد خان، بادمجون بم آفت نداره.

    _اختيار داريد كم لطفی می فرمایید... هر چند، حالا که خوب فکر می کنم می بینم تشبيه مناسبی کردی.
    با حرص گفتم :

    _خيلي پررویی، تا الان که داشتی از خوشگلیم تعریف می کردی... خيلی بدجنسی.

    _بالاخره پررو یا بدجنس؟

    _جفتش... پررو كه بودی تازگیها بد جنس هم شدی.

    _ پس بگوگل بود به سبزه نیز آراسته شد.

    اين را گفت و خنده کنان از من دور شد. خودم هم خنده ام گرفته بود اما حال خنديدن نداشتم، غرق افکار خودم بودم که دستی بر شانه ام خورد. دایی یوسف بود که لبخند زنان کنارم نشست :

    _ چرا تنها اينجا نشستی؟... برو پیش لیلا و دوستاش... ببین چقدر شادند از ته دل دارند می خندند، برو پیش بچه ها .

    _ اتفاقا الان اونجا بودم... اومدم کمی استراحت کنم دوباره برم... دایی خيلی دوست داشتید این روز رو ببینید؟

    _معلومه دخترم... این آرزوی هر پدر و مادریه... چرا این سؤال روکردی؟

    _همین جوری. منظور خاصی نداشتم. سهراب تو لباس دامادی خيلی قشنگ شده.

    _ پس خودت رو ندیدی... امشب محشرشدی... خدا می دونه چند تا خواستگار جورواجور پیدا کردی... دیگه نوبت توئه... دیرهم شده... هرکسی موقعیت تو را داشت لحظه ای معطل نمی کرد... نمونه اش مژگان عروس خودم... بانصف خوشگلی تو تازه تحصیلات عالیه هم نداره ، اما از تو زرنگ تره. ببین چه شوهری هم برای خودش پیدا کرده، نه اینکه از پسر خودم تعریف کرده باشم ، اما هم خوشگله، هم دکتر، هم نجیب و پولدار. مژگان يه عمر تو خونه باباش تو ناز و نعمت بزرگ شده، از این به بعد هم خونه شوهرش خانمی می کنه.

    دلم برای خودم سوخت و با لحن غمگینی پرسیدم:

    _ دایی، سهراب هر چی باشه پسر دایی منه ، پسر شماست، نمی تونه آينده اش برام بی اهمیت باشه؛ چرا مژگان؟ اون به درد سهراب نمی خوره، از سن کمش که بگذریم در سطح او هم نیست. سهراب يه آدم تحصیل کرده است، آنهم توی اروپا، لااقل يکی رو براش می گرفتیدکه اگر خواست بنشینه با زنش دوکلام حرف علمی بزنه ، زنش ده دفعه نگه چی؟ نفهمیدم؟ سر در نمیارم. اون لیاقتش بیشتر از این هاست دایی... من مژگان رو خيلی هم دوست دارم اما... اون لایق سهراب نيست.

    سکوتش آزاردهنده بود. بالاخره آهی کشید وگفت:

    _ من هم خيلی راضی نبودم... توی همون برخورد اول، مهرش افتاد به دل زن دایيت... با لیلا هم حسابی جور شده بودند، سهراب هم به نظر راضی می رسید دلیلی برای مخالفتم ندشتم. دختره نه زشت بود، نه کور وکچل. از خونواده محترمی بود، مهم تر از همه اصل کاری ها پسندیده بودند. از سوادش نمی تونستم ایراد بگیرم، نگاه به خودتون نکن؛ چند تا از دخترهای فامیل درست و حسابی تحصیل کردند؟ تک و توک توشون پیدا میشه که اونها هم عیبهای دیگه دارند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت هفتم

    کمی دیگر کنارم نشست و بعد رفت. آنها را دیدم که همه حلقه زده بودند و باهم خارجی می رقصیدند. لیلا را دیدم که دست درگردن مژگان انداخته بود، او به گردن سهراب، سهراب به گردن ماریا، ماریا به گردن کیت و... آخر حلقه هم مهرداد قرار داشت که دست درگردن لیلا انداخته بود وجمعیت شادی را تشکیل داده بودند. مرا که دید چشمکی زد و خندید، من هم که نمی خواستم ناراحتش کنم لبخندی زدم. در همین هنگام ماریا از آنها جدا شد و به طرفم دوید. دستم را گرفت و مرا به داخل حلقه برد. این قدر سریع این اتفاق افتاد که من حتی نتوانستم مخالفت کنم. مرا جای خود قرار داد و دستش را دورگردنم انداخت. لحظه ای به خود آمدم که خود را درکنارسهراب یافتم.می دانست غافلگیر شده ام واز قیافه بهت زده ام به خنده افتاده بود. دستش را به گردنم انداخت و من هم متقابلا باید آن کار را می کردم و اگر نمی کردم جای حرف باقی می گذاشتم. در اولین فرصت خودم را ازدست آنها نجات دادم وکناری ایستادم. مردجوانی که نواختن موزیک را برعهده داشت همه را ساکت کرد وگفت: حالا نوبت رقص تانگوئه؛ اما این رقص فقط مخصوص عروس و داماد نیست. این رقص برای همه زوج ها و دختر و پسرهایی است که می خوان دوباره عاشق بشن... امشب شب دوباره عاشق شدنه... شب عشق و شادیه. جمیعت با صدای دست و سوت او را مورد تشویق قرار دادند و او آهنگ ملایمی را شروع به نواختن کرد.چراغ ها خاموش و جای آنها، آباژور های کنار سالن روشن شدند.کسانی که کنار ایستاده بودند و نمی رقصيدند،شمع هایی بدست داشتند و آنها را آرام تکان می دادند. فضای زیبایی حکمفرما شده بود. در میان خانم ها و آقایانی که عاشقانه می رقصیدند تا باز هم عاشق شوند، آقاجون و مادرم م به دنبال آن دایی و زن دایی مریم را هم دیدم، البته به سختی، چون نورسالن خيلی کم و ضعیف بود. به مهرداد خيلی اصرار کردم که برود و باکسي برقصد اما گفت که فعلا خیال عاشق شدن ندارد و به اصرارهای زیاد لیلا هم جواب منفی داد. در آن تاریکی ناگهان کسي بازویم را گرفت و همراه با موزیک شروع به رقصیدن کرد. چهره اش را به خوبی نمی توانستم تشخیص دهم. از قد و اندامش حدس زدم که شاید مهرداد باشد. بنابراین گفتم:

    _توکه گفتی امشب خیال عاشق شدن نداری، می گذاشتی لااقل چند دقیقه از حرفت می گذشت.

    آن شخص که فهمیده بود من او را باکس دیگری اشتباه گرفته ام گفت:

    _ خانوم مثل اینکه اشتباه گرفتید، قطع کنید دیگه هم لطفا مزاحم نشید!... اجازه بدید در سکوت موزیکمون روگوش کنیم.

    جيغ خفیف و ظریفی که فقط خودمان شنیدیم ازگلویم خارج شد و با تعجب گفتم:

    _خدای من سهراب تویی!... تو اینجا چه کار می کنی خل و چل؟...مگه نشنیدی نوازنده اولش چی می گفت؟... تو الان باید با مژگان باشی! تا کسی تو را ندیده بهتره زود تر بری، یکی ببینه خيلی بد میشه برو دیگه.

    ولی او هنوز ایستاده بود. با ترس و نگرانی اطرافم را نگاه کردم. همه در رویا فرو رفته بودند وکسی توجهی به ما نداشت. خنده موذیانه ای کرد وگفت:

    _من می خواستم ولی اونا ازاین رسمها ندارند... چه می دونم گفتند ما هیچ وقت عروس و دامادها مون با هم تانگو نمی رقصند! مژگان داره با پدرش می رقصه... من هم نه لیلا را پیدا کردم نه مادرم رو، دیگه افتادیم گردن تو!

    در دل هزاران بار خدا را شکر کردم که رسم و رسوم عجیب و غریب آنها باعث شد که من آنشب درکمال ناباوری دست در دست او برقصم. هر دو سکوت کرده بودیم. صدای آرام و محزونش که همانند لالایی بود، سکوت بینمان را شکست:

    _ یاسمن؟... امشب خيلی خوشگل شدی... اومدی دل من رو آب کنی؟

    _ دل تو رو برای چی؟... توکه انتخابت روکردي... هنوز زوده برای پشیمون شدن. چیزی نگفت و نگاهش را به نقطه دیگری دوخت. به جای او من خنده ای کردم و گفتم :

    _ راستی یادته وقتی بچه بودیم... یه شب توی باغ مهمونی بود... ما یواشکی از پنجره مهمونها رو نگاه می کردیم... من همیشه دوست داشتم کفش پاشنه بلند پام کنم مثل اون ها، مثل الان خودمون برقصم... فرداش گرامافون آقاجون رو روشن کردی و یواشکی شروع کردیم به رقصیدن... لیلا مونده بودما داريم چه کار می کنیم. هیچ فکرمی کردي يه روزی دوباره با هم برقصیم؟ اونم نه يواشکی، جلوي چشم همه؟

    _آره اما نه این جوری! چه روزهایی داشتیم، با بیخیالی توی باغ بازی می کردیم. راستی ازوقتی به ایران برگشتم خيلی دلم می خواست برم يه بار دیگه اون عمارت و باغ رو ببینم... پدرم می گفت هنوز نفروختیدش.

    _نه هنوز نفروختیم... مش رجب و خونواده اش هنوز اونجا زندگی می کنند. هر وقت خواستی، می تونی بری اونجا. و سرم را به طرف دیگری برگرداندم تا اشکهایم را نبیند اما او متوجه شد.

    _ یاسمن؟... تو داری گريه می کنی؟...چه دختر عمه خوبی، دلت برای من تنگ میشه؟... اینکه گریه نداره، تند تند رو سرتون خراب میشم! آنهم با دو سه تا زن و هشت، نه تا بچه! قول میدم.

    _داری میری آمریکا؟

    _برای يه مدت کوتاهی... شاید فقط برای ماه عسل. دستش را زیرچانه ام گرفت و صورتم را بالا آورد و ادامه داد:

    _اگه تو بخوای برای ماه عسلم نمیرم، فقط تو بخواه.

    آهنگ به موقع قطع شد وگرنه ممکن بود خودم را لو داده و همه چیز را اقرار کنم. قبل ازاینکه چراغ ها روشن شود من ازاو جدا شده بودم. شاید می ترسیدم اگر کسی مرا با او ببیند به عشقم پی ببرد.

    به کنارمهردادکه برگشتم با شوخی گفت:

    _ به به بالاخره صلح برقرارشد... مبارکه انشاا... (و وقتی چشمانم را دید)... اِ بازکه گریه کردي، این دفعه چرا؟ این دفعه که اون بیچاره زنش رو ول کرده اومده با تو رقصیده!

    _ مهرداد من خيلی بدبختم ، می خواستم کاری کنم که دل اون رو بسوزونم... اما خودم بیشتر سوختم، انگار اصلا حالیم نبود. وقتی برای لحظاتی اون رو درکنارم داشتم تازه فهمیدم کی رو از دست دادم...من... یاسمن...سهراب رو... عشقم رو... دو دستی تقدیم کس دیگه ای کردم ، می فی ممی! دیگه متعلق به مژگانه.

    و به حیاط رفتم که به خانه بازگردم. دنبالم آمد وگفت:

    _ الآن نه یاسمن... نمی تونی الان بری ، بعد ازخواهرش نسبت فامیلیش به تو از همه نزدیک تره. شماها جزو خونواده اش به حساب می آیید. باید توی مراسم حلقه دست کردنشون باشی، بعدش خودم هر جا که بری می رسونمت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت آخر

    چقدر این پسر مهربان و دلسوز بود. او حتی از سهراب هم به من نزدیک تر و بیشتر به فکر من بود. حق با او بود و به ناچار دوباره به سالن برگشتم. همه در جاهایشان نشسته بودند. دایی کمی برای مهمان ها صحبت کرد و از آن ها برای حضورشان تشکر نمود. بعد دو ظرف شیشه ای کوچک را که محتوی حلقه بود به عروس و داماد دادند. آن دو ظرفها راگرفتند و درهای آنها را بازکردند. همه منتظر بودند که حلقه ها رد وبدل شود ومن منتظر بودم که رسما شکست خوردنم را ببینم حلقه ها بیرون آورده شد و مهمان ها دست زدند. ابتدا مژگان دستش را با طنازی بالا آورد و سهراب حلقه را در انگشتش کرد و همزمان خنجری زهرآلود را در قلب من فروکرد. با اینکه جلوی چشمانم بود اما دیگر اوگمشده ای بودکه دستم به او نمی رسید. همه غم های عالم در چشمان من خفته بود. حس می کردم کوله باری از اندوه بر دوش دارم که هر لحظه سنگین تر می شود. بعد از اينكه مژگان حلقه اش را به دست اوکرد یکبار دیگر برایشان دست زدند وکِل کشیدند. آن دو با هم کیک را بریدند و در دهان هم گذاشتند. از خودم تعجب می کنم که چطور توانستم بنشینم و با صبر و تحمل آنها را نظاره کنم. انگار دیگر همه چیز را پزیرفته بودم. مهمان ها یکی یکی برخاستند و هديه شان را به آنها دادند. بعضی ها خداحافظی می کردند و عده ای دیگر به سر جایشان باز می گشتند. مهرداد هم که گرفته به نظر می رسید گفت:

    _ حالا می تونیم بریم، می دونم که چقدر بودن توی این جمع و تماشاای اين مناظر برات سخت بود، اما چاره ای نداشتی، باید می موندی.

    برای خداحافظی به سمت آنها رفتیم. هدیه مرا مادرم می داد و فقط مهرداد هدیه اش را به آنها داد. مژگان با دوستش صحبت می کرد و متوجه من نبود. از دو گردنبندی که همیشه همراهم بود یکی را ازگردنم بازکردم، به جای زنجیر، نخی با دانه های رنگی داشت و به جای پلاک سنگ فیروزه ای رنگ كج وكوله. کار دست بود و هیچ ارزش مادی نداشت اما برای من با ارزشترین دارایی ام بود.گردن بند را در دست سهراب گذاشتم. او دستش را بازکرد و با تعجب به آن و بعد به من، خیره شد.گفتم:

    _نمی شناسیش؟ خودت بهم دادی، تازه مدرسه ها باز شده بودند، انداختیش گردنم وگفتی: «این برای اینه که کسی چشمت نزنه، مامان بزرگم این رو به من داده بود. حالا میدمش به تو، تو خوشگلی، نمی خوام کسی چشمت بزنه. هیچ وقت از خودت دورش نکن . هیچ وقت ازخودم دورش نکردم. برام خيلی با ارزشه. اما حالا می خوام برگردونم به خودت، اگه می تونستم می نداختم گردنت، اما ممکنه مژگان ناراحت بشه.حالاخودت خوشگل ترو شیک پوش ترشدی، می ترسم خودم چشمت بزنم.

    _باارزش ترین هدیه ای بودکه می تونستی بهم بدی! ممنونم! ولی مگه تو قول نداده بودی که هیچ وقت ازخودت دورش نکنی؟ پس چرا بازش کردی؟

    _ من زیر قولم نزدم، پیش تو هم که باشه انگار پیش منه، این جوری خیال من هم راحت تره.

    درخشش قطره اشکی را در چشمان درشت و عسلی رنگش دیدم. دیگر نتوانستم آنجا بمانم و آن نگاه دریا گونه را تحمل کنم. از مژگان هم خداحافظی کردم و به سرعت بیرون آمدم. آقاجونم ما را دید و از مهرداد تشکر کردکه مرا به خانه می رساند. با دایی وزن دایی هم درحیاط تبریك گفتم و سوار ماشین شدم. مهرداد پرسید:

    _ مگه نگفتی حالا که همه چیز تموم شده، نمی خوام دو دلش کنم؟ پس چرا هواییش کردی؟ دلت اومد اشک تازه دوماد رو در بیاری؟... مجر وحش کردی بعد سپردی به صاحبش؟

    _نتونستم طاقت بیارم باید بهش می دادم، امانتی بودکه بایدبه صاحب اصلیش برمی گشت. تنها یادگار مادر بزرگش بود، مادر بزرگش توی اون نه ماهی که مادرش سهراب رو حامله بوده، مرتب قرآن می خوانده و به اون سنگ فیروزه ای فوت می کرده، از زمان تولدش هم گردنش بوده تا وقتي که میده به من. حالا خودش بیشتر به اون گردنبند احتیاج داره.

    هرچه اصرار کردم داخل شود قبول نکرد. همه جای خانه تاریک بود و من هم بدون اینکه لامپی روشن کنم به اتاقم رفتم. لباسم را عوض کردم و به رختخواب رفتم.گاهی گریه می کردم ، بعد ساکت می شدم وبه رویا فرو می رفتم. بعد، آن شب و مژگان را به یاد می آوردم و دوباره گریه می کردم. نمی دانم چه ساعتی بودکه مادر و آقاجون به خانه برگشتند و فقط روشن شدن لامپ را دیدم و صدای پاهایی که به اتاقم نزدیک می شد. ملحفه را روی سرم کشیدم و وانمود کردم که خوابیدم. در باز شد و صدای پای آقاجون را شناختم. نزدیکم آمد و ملحفه رویم را مرتب کرد. بعد پیشانی و موهایم را بوسید و از اتاق خارج شد. ا ین بار برای پدرم گریه کردم که آن قدر غصه مرا می خورد. چیزی نمی گفت و سعی می کرد چهره اش را همیشه شاد نگه دارد، اما در دلش غوغایی بود. بخصوص بعد از اینکه فهمیده بودکه چقدر سهراب را دوست دارم.

    فردای آن شب چشمانم خيلی درد می کرد. نمی دانم بخاطر گریه های شب قبلی بود یا بی خوابی های آن چند روزه. هر چه بود چشمانم را دوباره بستم و خوابیدم. نزدیک ظهر بودکه مادر بیدارم کرد. فکرکرد مریض شده ام یا تب دارم. اما حالم خوب بود و فقط کسل بودم و حوصله تکان خوردن نداشتم. در واقع دیگر امیدی برای بلند شدن نداشتم. مادر ناهارم را به اتاق آورد ولی اصلا اشتها نداشتم و لب به غذا نزدم. همین وضع تا چند روز ادامه داشت. خيلی ضعیف شده بودم و اشتهایم را برای خوردن از دست داده بودم. حالم مرتب بدتر می شد چون می شنیدم که امروز سهراب و مژگان با هم به گردش رفته اند، فردا قرار است به فلان جا بروند، زن دایی هم مدام زنگ می زدکه ما می خواهیم با عروسمان به پارک، سینما، رستوران و... برویم، شما هم بیایید. مادرم هم که حال و روزمرا می دانست مرتب جواب رد به آنها می داد. کم کم رنگ و رویم وگودی زیر چشمانم آنها را حسابی نگران کرد. به اصرار آقاجون و مادرم همراه آنها به نزد دکتر رفتم. ولی خودم نتوانستم راه بروم و با سرگیجه ای که داشتم ممکن بود به زمین می خوردم. بنابراین مادرم زیر بغلم را گرفته بود و با آن وضعیت مرا به درمانگاه بردند. دکتر اعتقاد داشت که فقط ضعیف شده ام و باید تقویت شوم. چند قرص اشتها آور هم برایم تجویز کرد.

    چند روزی که گذشت حالم بهتر شده بود و دیگر سرگیجه نداشتم. مادر و آقاجون به زور به من غذا می دادند و قرص ها هم بی اثر نبودند. یک روزکه از خواب بیدارشدم، دلم خيلی گرفته بود وهوس رفتن به باغ را کرده بودم، چون تنها جايی بودکه می توانست آرامش را دوباره به من بازگرداند. لباس پوشیدم و همین که خواستم از در بیرون بروم، مادرم مچم راگرفت.

    _کجا؟... اول صبحونه ات رو بخور... بعد هر جاکه خواستی برو.

    بزور چند لقمه اي فرو دادم و راه افتادم. پشت درباغ که رسیدم کلیدی که متعلق به آقاجون بود را در آوردم و بی سر و صدا وارد شدم. نمی خواستم کسی متوجه حضورم شود. به میان باغ رفتم. آنجا تنها جايی بودکه می تو انستم راحت و بدون نگرانی از وجودکسی، بر بلایی که بر سر عشقم آمده بود زاری کنم. درختم را به سختی شناختم. همان نهال کوچکی که درکودکی با دستان خودم کاشته بودم؛ چقدربزرگ و تنومندشده بود! تنه اش را در آغوش گرفتم وگریستم. یکدفعه چشمم به بید مجنون افتاد که مجنون تر از همیشه سر به زیر افکنده بود و خاطره اي در ذهنم زنده شد. به زیر درخت بید رفتم و با دستانم شروع به کندن خاک کردم. مطمئنم که اگر کسی مرا در آن حالت می دید، خیال می کرد انسان دیوانه ای را دیده است.که البته در آن صورت درست دیده بود، چون من کم کم داشتم دیوانه مي شدم، یک مجنون.

    انگشتانم خسته شده بودند وگل، زیر ناخن هایم را گرفته بود اما همچنان به کندن ادامه دادم. چشمم به کیسه که افتاد، اشکم جاری شد.کیسه پوسیده و چیز زیادی از آن نمانده بود. جعبه موزیکال ترکیبی از پلاستیک و شیشه بود بنابراین صدمه زیادی ندیده بود. در آن را که بازکردم با صدای خش داری شروع به آهنگ زدن کرد. باورم نمی شدکه هنوز هم کارکند. چند تا کاغد نصفه و نیمه هم بود. نقاشی هایی که سهراب برایم کشیده بود رنگ و رویشان رفته بود اما هنوزهم می شد شکلهای آن را تشخیص داد.گریه ام زمانی شدت گرفت که عروسکم را هم پیدا کردم. لباسش پاره و پوسیده شده بود اما بدنش کاملا سالم بود. آنها را در بغل گرفتم و در میان گریه گفتم:

    _ سهراب، یادته وقتی اینها رو به من می دادی؟ وقتی چشمهای درشتت می خندید و لبات روجمع می کردی که خندت نگیره، یادته اون روزحرف دلم رو از چشمهام خوندی، رفتی و با این عروسک برگشتی؟ حالاچه جوری باورکنم که حتی نگاه و خنده زیبات رو ازمن دريغ می کنی؟ مگه وقتی می رفتی ازمن قول نگرفتی که فراموشت نکنم؟... خب من هم فراموشت نکردم، در تمام این سالها با یاد تو، با خاطرات تو زندگی می کردم، به امید اینکه تو هم به قولت عمل کنی و زود برگردی...

    حالا که بعد از چهارده سال برگشتی؛ اینه جواب آن همه انتظار من؟ می خواستم وقتی برمی گردی همه چیز رو بهت بگم، بگم چقدر اتنظارت رو کشیدم، چقدر به فکرت بودم. چرا در اولین برخورد همه آنچه توی این سال ها از تو برای خودم ساخته بودم، خراب کردی؟ چرا نگذاشتی بهت بگم که چقدر دوست دارم؟ که چقدر عاشقانه می پرستمت؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت اول

    خش خشي از پشت سرم شنيدم. برگشتم اما کسي را نديدم. فکرکردم شايد گربه اي،کلاغي يا جانوري بوده و زياد اهميت ندادم. اشکهايم را پاک کردم و عروسک نقاشي ها و بقيه چيزها را درکيفم ريختم که يکدفعه صداي افتادن چيزي به گوشم رسيد. صدا آن قدر بلند بودکه ازجا پريدم. به محلي که صدا از آنجا آمده بود رفتم.کمي که پيش رفتم نزديک درحياط کسي را ديدم که بر زمين افتاده بود. با عجله خود را به او رساندم و وقتي که بالاي سرش حاضر شدم با ناباوري ديدم که آن شخص سهراب است که بيهوش برزمين افتاده. خيلي هول کرده بودم و به سرعت به سمت خانه مش رجب رفتم. درست مثل موقعي که سرش شکسته بود و براي خبر کردن دختر مش رجب مي دويدم، ترسيده بودم. آقا خليل را صدا کردم و به کمک او سهراب را به ماشينش برديم. سوئيچ را از جيبش در آورده و ماشين را روشن کردم. در راه مرتب به اين فکر مي کردم که او آنجا چه کار مي کرد و چرا يکباره بيهوش شده است.او را به بيمارستان بردم. ماسک اکسيژني بر دهانش گذاشتند و چند تا آمپول به او تزريق کردند. پزشکي که براي معاينه او بالاي سرش رفته بود بعد از يکسري معاينات، پرستار را به دنبال دکتر ديگري فرستاد و بعداز آمدن آن دکتر باهم به پچ پچ پرداختند. همان دکترکه بعد آمده بود از پرستارسؤال کردکه همراه اين مريض چه کسي است و پرستاربه من اشاره کرد. دکتر به طرفم آمد وگفت:

    _شما چه نسبتي با ايشون داريد؟

    _دختر عمه اش هستم.

    _چي شدکه بيهوش شد؟

    _ نمي دونم. من فقط صداي افتادنش رو شنيدم و وقتي رسيدم بالاي سرش بيهوش شده بود.

    _قبلا هم سابقه بيهوشي يا تشنج داشت؟

    _نمي دونم، ولي فکر نمي کنم،چون اگه داشت من حتما متوجه مي شدم.

    _علائم ديگه چي؟ مثل سر درد... استفراغ... يا لمس شدن دست و پاهاش؟

    _بقيه رو نمي دونم،اما يه بارهمين طورکه نشسته بود يکدفعه سرش روگرفت افتاد زمين، از درد به خودش مي پيچيد رنگش پريده بود، بعد ازچند لحظه خوب شد، هرچي گفتم چي شده گفت هيچي يه سردرد معموليه. نمي دونم مهم باشه يا نه ولي يه بارم ديدمش که دست راستش رو مي ماليد، مي گفت بي حس شده.

    نمي دانم دکتر چه حدسي زدکه چهره اش در هم رفت. خودش گفت:

    _خيله خب... ممنون... شما به خانواده ش اطلاع داديد؟

    _نه فکرکردم زود مرخص ميشه، حالش بده آقاي دکتر؟

    _هنوز چيزي معلوم نيست... بايد ازش يه سري آزمايش بگيريم.. شما هم به خانواده ش اطلاع بديد. من بايد با پدرش صحبت کنم.

    دکتر رفت و من هم با دنيايي از نگراني به سمت پذيرش رفتم. اصلا حال خودم را نمي فهميدم و دلم عجيب شور مي زد. شانه ام به زن جواني خورد و او با عصبانيت گفت:

    _چته خانوم؟ مگه نوبرش رو آوردي؟ حواست رو جمع کن. (غرغر کنان افزود) عجب آدمايي پيدا ميشن.

    حتي فرصت نداد از او عذر خواهي کنم. از پرستار بخش پرسيدم:

    _ازکجا مي تونم تلفن بزنم؟

    _انتهاي راهرو يه تلفن هست.

    تشکر کردم و به انتهاي راهرو رفتم. شماره خانه دايي را گرفتم اما بعد پشيمان شدم و شماره خانه خودمان را گرفتم. خوشبختانه آقاجون خودش گوشي را برداشت.

    _سلام آقاجون.

    _سلام دخترم،کجايي بابا؟ چرا صدات گرفته؟

    _تو بيمارستانم و اشکم جاري شد.خودم هم مانده بودم. مگرمن چقدر اشک داشتم؟

    _بيمارستان براي چي؟ چرا گريه مي کني؟ چه اتفاقي افتاده؟

    _ آقاجون سهراب حالش بد شده، بيهوشه، هنوز دايي يوسف و زن دايي نمي دونند،من جرات نکردم بهشون بگم، ترسيدم هول کنند، شما لطفا بهشون خبر بدين بيان اينجا.

    _ باشه عزيزم ما الان با داييت اينا ميايم ، تو نگران نباش، کدوم بيمارستان هستي؟

    اسم بيمارستان راگفتم،گوشي را گذاشتم و اشکهايم را پاک کردم. به اتاق که برگشتم، سهراب به هوش آمده بود و پرستاري از او خون مي گرفت. مرا که ديد لبخند زيبايي برلب آورد. لبخندي که چهارده سال بود ازمن دريغ کرده بود. نگاهم مي کرد و در نگاهش مهرو محبت موج مي زد. کنارش رفتم وگفتم:

    _خدا رو شکرکه به هوش اومدي، داشتم از نگراني مي مردم، الان حالت بهتره؟

    _آره خيلي بهترم. ببخش که نگرانت کردم، بازکه چشم هاي قشنگت قرمز شده، گريه کردي؟

    در جوابش فقط لبخند زدم.گويي او سهراب ديگري شده بود. نگاهش، لبخندش ، حرف زدنش و... همه و همه مهربان بودند. وقتي نگاهم مي کرد، احساس مي کردم که قلبم دارد از جا کنده مي شود. خواستم از او سؤال کنم که در باغ چه کار مي کرده که دکتر وارد شد و به سهراب گفت:

    _ خب سهراب خان شنيدم همکاريم، پس چرا نگذاشتيد ازتون نوار مغزي بگيرند؟ شما که بايد بيشتر با ما همکاري کنيد، ما ديگه از شما توقع نداشتيم. با تعجب گفتم:

    _نگذاشته ازش آزمايش بگيرند؟!... سهراب؟... براي چي؟

    خنديد و در جواب گفت:

    _آخه چيزيم نيست که بخوان نوار مغزي بگيرن، من حالم خوبه.

    _ولي دکتر شما در حال حاضر من هستم و من تشخيص دادم که اين آزمايش براي شما لازمه.

    به جاي او من گفتم: بله آقاي دکتر حق باشماست. او آماده است که هر آزمايشي شما صلاح مي دونين انجام بده و بعد نگاهي به اوکردم. تسليم شد وگفت:

    _هر چي تو بگي.

    دکترهم لبخند رضايت بخشي زد وگفت: الان پرستاري رومي فرستم که شما را به اتاق مخصوص اين کار ببرند. دکتر رفت و چند لحظه بعد پرستاري وارد شد و او را براي انجام آزمايش، همراه خود برد. روي صندلي نشستم و به فکر فرو رفتم. يعني ممکن بود چه بيماري داشته باشد؟ رفتار دکترکه خيلي مشکوک به نظر مي رسيد. چند دقيقه گذشته بودکه مادر و آقاجون به همراه دايي و زن دايي و مژگان وارد شدند. اصلا مژگان را فراموش کرده بودم. او را ديگر براي چه همراهشان آورده بودند؟ خودم جواب خود را دادم. براي اينکه همسرش بود. زن دايي به طرفم آمد و با نگراني پرسيد:

    _پس سهراب کو؟ اون کجا ست؟ الهي قربونت برم ياسي جون ، اگه چيزي شده به من بگو.

    _خدا نکنه ، چيزي نشده. شما هم آروم باشيد حالش خوب خوبه، بردنش ازش آزمايش بگيرن.

    همان وقت سهراب وارد اتاق شد و خيال همه را راحت کرد. پرستار او را به طرف تختش برد وسپس خارج شد. مژگان به کنارش رفت وگونه اش را بوسيد. بدون اينکه از دايي يا حتي آقاجون خجالت بکشد. طفلک سهراب ازخجالت سرخ شد و نگاهي با عصبانيت به اوکرد. سرم را به طرف ديگري برگرداندم و وانمود کردم که چيزي نديدم، نمي خواستم بيشتر خجالت بکشد. زن دايي مدام قربان صدقه اش مي رفت و گريه مي کرد.

    _مادرجون چيزي نشده که گريه مي کنيد حال من خوبه خوبه، يه کم سرم گيج رفت، به خاطر فشارم بود.

    _ پس براي چي ازت آزمايش گرفتن؟

    _فقط خواستن خيالشون راحت بشه... همين.

    مژگان مدام خودش را به سهراب مي چسباند و من طاقت نگاه کردن به او را نداشتم. از اتاق بيرون آمدم و دايي هم پشت سر من خارج شد.کنارم آمد وگفت:

    _ ياسي جون اين پسره که درست و حسابي حرف نمي زنه، تو بگو چي شده؟

    _هنوز هيچي!

    _هنوز؟!

    _دايي من خيلي نگرانم دکتر يه جورايي رفتار مي کرد، مي خواست با شما هم صحبت کنه.

    با هم نزد دکتر رفتيم. دکتر پرسيد: شما پدرش هستيد؟

    _بله من پدرشم. بيماري اون چيه؟

    _هنوز چيزي معلوم نيست آقاي ايران منش،البته ما يه حدس هايي مي زنيم اما بايد منتظر جواب آزمايش ها باشيم. بهتره شما فعلا فقط دعاکنيد، خدا کنه اون چيزي نباشه که ما حدس مي زنيم.

    دايي با ناتواني خود را روي صندلي انداخت. حرف هاي دو پهلوي دکتر ما را حسابي نگران کرده بود. دلم مثل سير و سرکه در حال جوشيدن بود. يعني چه اتفاقي ممکن بود بيفتد؟

    _حالا شما اين قدر نگران نباشيد، انشاا...که چيزي نيست، دکتر هم که خودش مطمئن نبود. بهتره پاشيد بريم توي اتاق، ممکنه شک کنند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت دوم

    او برخاست وبا هم به اتاق بازگشتیم.کمی بعد پرستار آمد وازماخواست که اتاق را ترک کنیم و بیمار را تنها بگذاریم. دایی گفت که پیشش می ماند و بقیه با سهراب خداحاقظی کردند. در این بین پیش دایی رفتم وگفتم:

    _ دایی یوسف اجازه بدین من هم پیشتون بمونم، توی خونه طاقت نمیارم. خواهش می کنم.

    _ بمون عزیزم، بمون که چشمهات به من امید میده... امیدی که الان بهش احتیاج دارم.

    این را گفت و همراه بقیه راه افتادکه تا دم در بیمارستان بدرقه شان کند. من هم به اتاق نزد سهراب برگشتم. سرش را به طرفم برگرداند وگفت: فکرکردم بدون خداحافظی رفتی. اومدی خداحافظی کنی یا چیزی جا گذاشتی؟

    _هیچکدوم، اومدم پیشت بمونم، دایی اجازه دادکه من هم اینجا باشم.

    _ممنونم، خيلی خوشحالم کردی، تنهایی حوصله ام سر می رفت.

    _سهراب يه چیزی ازت بپرسم راستش رو به من میگی؟

    _البته ، هر چی می خوای بپرس.

    _توی این مدت که سردرد داشتی استفراغ هم می کردی؟... حالت تهوع هم داشتی؟

    _این چه سؤالیه؟ برای چی می خوای؟

    _جواب من رو بده، خواهش می کنم.

    _ آره، دو-سه -بار- اونم برای این بودکه معده ام به این غذاها عادت نداشت.

    _تو چرا این قدر بی احتیاطی؟ مثلا خودت دکتری، هیچ وقت شک نکردی این سردردها، این تهوع ها برای چيه؟ چرا این قدر راحت ازکنارشون گذاشتی؟

    _حالا مگه اتفاقی افتاده؟!

    _ نه خدا نکنه اتفاقی بیفته... اما من می ترسم... می ترسم سهراب... دلم شور می زنه.

    _ بیخود خودت رو نگران نکن اتفاقی نمی افته، من پوستم کلفت تر از این حرفهاست.

    دایی وارد شد وگفت:

    _ طفلک مژگان خيلی ناراحت بود، بیشتر از این دلخور شده بودکه می گفت چطور یاسی می تونه پیش سهراب بمونه ولی من که زنشم نمی تونم؟

    _ اگه می دونستم باعث دلخوری اون میشه نمی موندم،گفتم شما تنهایی خسته می شید.

    _من می دونم یاسی جان ، لطف کردی، اصلا خودم خواستم که بمونی، حرف اورا هم به دل نگیر، منطوری نداشت من يه کاری دارم، میرم و نیم ساعته بر می گردم. یاسی پیش سهراب هستی؟

    _من پیشش هستم شما خیالتون راحت باشه.

    اوکه رفت ظهرشده بود. برایمان ناهار آوردند اما من اصلا میلی به غذا نداشتم و غذا نگرفتم. سهراب هم نمی خواست و می گفت که گرسنه نیست ولی پرستار گفت که باید بخورد. برستارکه رفت سهراب تقریبا به التماس افتاده بود:

    _ یاسمن، جون من، من تنهایی نمی تونم بخورم، بیا دیگه، اگه نخوری همه رو خالی می کنم تو سطل آشغال !

    دلم نیامد قبول نکنم. قاشقی گرفتم و با او هم غذا شدم. یکبار که هردو برای پر کردن قاشق هایمان رفتیم سرهایمان محکم به یکدیگر خورد. با اینکه سرهایمان درد گرفته بود اما صدای خنده مان فضای اتاق را پرکرد. غذایمان تمام شده بود که گفتم.

    _حالا چشم هات رو ببند می خوام يه چیزی بهت نشون بدم.

    _چشمهام رو ببندم چه جوری ببینم؟

    _حالا تو ببند.

    _چشم، حرف یاسمنوکه نمیشه زمین انداخت.

    و چشمانش را بست. وقتی چشم هایش را بست، لحظه ای دلم گرفت، ترسیدم دیگرهرگز باز نشوند. به سرعت گفتم:

    _نه نه! چشمهات رو بازکن.

    _چی شد؟ پشیمون شدی؟

    _ نه ، ولی چشمهای تو حیفه بسته بشه، می خوام باز باشه تا بدونم نفس می کشی، تا بدونم باز هم نگاهم می کنی، و اشکم سرازیرشد. با مهربانی اشک هایم را پاک کرد وگفت:

    _حالا چرا گریه می کنی؟ از چی این قدر نگرانی؟ باورکن من خوبم، سالم سالم. اگه من رو دوست داری پس جون من دیگه گریه نکن، آفرین دختر خوب. راستی چی می خواستی نشونم بدی؟

    کیفم را بازکردم و جعبه موزیکال و عروسک را در آوردم. از دیدنشان خيلی خوشحال شد وگفت:

    _خدای من تو هنوز داریشون؟ فکر نمی کردم نگهشون داشته باشی، عید اون سال بهترین عیدم بود، همراه پدرم تمام مغازه ها را گشتیم ، هیچ چیز رو پسند نمی کردم، تا اینکه چشمم به این جعبه موزیکال افتاد. پشت ویترین مغازه چشمک می زد لحظه شماری می کردم سال تحویل بشه تا زودتربهت بدمش. راستی من هم دستمالی رو که بهم داده بودی نگه داشتم، لطفا کتم رو از اونجا بده.

    کتش را که آویزان بود برایش بردم. دست در جیب بغل آن کرد و دستمالی را که بوی کهنگی می داد وبه مرور زمان رنگش زرد شده بود از جیبش در آورد. دستمال را گرفتم و بوییدم. بوی عطر می داد، عطر یاس. احساس وکشش خاصی به دستمال پیدا کردم گویی با آن راز و نیازمی کردم. او دستمال را ازدستم گرفت و بوسید.گفت:

    _این دستمال خيلی برای من عزیزه. من و این تکه دستمال سالها با هم بودیم، خاطرات زیادی با هم داشتیم.

    _چه خاطراتی؟

    _ الان نمی تونم چیزی بهت بگم ، اما شاید يه روزی از خودم و این دستمال برات گفتم.

    من هم دیگر چیزی نپرسیدم. چند دقیقه بعد دایی یوسف با بستنی هایی که در دست داشت وارد اتاق شد:

    _ دیدم هواگرمه براتون بستنی گرفتم تا جگرتون حال بیاد. یاسی يه زمانی یادمه اشتهای سیری ناپذیری برای خوردن بستنی داشتی، هنوزهم همین طوری؟

    _ نه دایی،گذر زمان اون یاسی کوچولوی شما رو خيلی عوض کرده، من کجام شکل اون بچه شیطونیه که دست کمی از زلزله نداشت؟ یا دختر شیرین زبونی که ننه زیور خدا بیامرز مجبور بود هر شب براش اسفند دود کنه؟ هیچ کدوم دایی، زمان همه چیز رو عوض می کنه... من از اون یاسی شاد و شیطون فقط قلبشو به یادگار دارم، قلبی که فقط برای شماها می زنه.

    دایی لبخند مهربانی بر لب آورد، بوسه ای بر موهای بلند و مشکی ام زد وگفت:

    _همین قلب مهربونته که منو این قدر شیفته توکرده، حتی بیشتر از دختر خودم، تازه ازگذشته هم شیرین تر صحبت می کنی، اگه ننه زیور زنده بود، بجای روزی يه بار؛ روزی سه باراسفند رو دورسرت می چرخوند و می گفت «دختراین قدر زبون نریز آخر چشمت می زنند».

    سهراب غرغر کنان گفت: بستنی ها که آب شدند، بدید بخوریم دیگه. اگه یاسمنم نمی خواد، من حاضرم سهم او را هم بخورم.

    _ تو ازکی تا حالا این قدر فداکار شدی؟!

    _فداکار بودم منتها کشف نشده بودم!

    _حالا کشف شدی لازم نیست دیگه فداکاری کنی خودم بستنیمو می خورم، خيلی هم از دایی خوبم ممنونم.

    نگرانی هایم را تقریبا فراموش کرده بودم. تا اینکه دکتر درست در زمانی که سهراب از دوستان انگلیسي اش تعریف می کرد و ما می خندیدیم وارد اتاق شد:

    _چه جمع گرم وصمیمی ای! متاسفم که حرفتون رو قطع کردم اما سهراب خان باید همراه من بیاد تا دوباره ازش نوار مغزی و چند آزمایش دیگه بگیریم.

    _ چرا آقای دکتر من که يه بار این آزمایش رو دادم؟ نمي دونید چقدر خسته کننده است، روی يه صندلی بشینی و حق نداشته باشی به چیزی فکرکنی.

    _درک می کنم اما مجبوریم، به جواب آزمایشتون شک دارم، شاید اشتباهی رخ داده باشه.

    سهراب بلند شد و به ناچارهمراه دکتر به راه افتاد. با دایی که تنها شدم،گفتم:

    _به نظرتون جواب آزماش چی بوده؟

    _من خيلی نگرانم، تو لندنم که بودیم يه بار، ازهوش رفت ولی زود به هوش اومد، به اصرار ما رفت پیش دکتر اما گفت دکتر میگه حالم خوبه و بیخودی نگران شدیم.

    _به دکتر هم این موضوع رو بگید ممکنه بهش كمك کنه.

    _حتما، دفعه بعدکه دیدمش بهش میگم.

    تا بعد ازظهردر اضطراب و نگرانی بسر بردیم. درست بخاطر ندارم چه ساعتی بود، فکر می کنم حوالی ساعت پنج بودکه پرستاری آمد و به دایی گفت که دکتر می خواهد با او صحبت کند. با اصرار از او خواستم که همراهش بروم و او پذیرفت. با دلی سرشار ازامید دراتاق را زدیم و وارد شدیم. بجز دکتر هراچی که تا آن لحظه با او آشنا شده بودیم،چند دکتر خانم و آقای دیگرنیزدراتاق حضور داشتند. با دیدن آن منظره دریافتیم که باید مطلب مهمی پیش آمده باشد. آن ها از ما خواستندکه بنشینیم و بعد ازکلی مقدمه چینی و صحبت در مورد بیماری های مختلف، یکی از آقایان پزشکان که سنش هم از بقیه بیشتر بودگفت:

    _آقای ایران منش همکارها بعد ازدیدن پسرشما در آن حالتی که به بیمارستان آورده شد، نسبت به بیماری ای که ممکن بود پسر شما داشته باشه حدس هایی زدند. بر اساس همان حدس آزمایشات متعددی از ایشون گرفته شد، جواب آزمایشات کاملا معلوم و مشخص بود اما دکترهراچی به شک افتادکه شاید جواب آزمایش غلط باشه. به همین دلیل ایشون آزمایش را تکرارکردند و از ما هم برای مشورت به اینجا دعوت کردند. حالا جواب تمام آزمایشاتی که از پسر شما گرفته شده روی این میزه ما بعد ازمشورت با همدیگرو با توجه به جواب آزمایش ها به این نتیجه رسیدیم که متاسفانه پسرشما مبتلا به بیماری سختي شده، ایشون، ایشون مبتلا به تومورمغزی هستند. متاسفانه آن هم از نوع بدخیم. ما هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم... اما... .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من و دایی مات و مبهوت به او خیره شده بودیم. آنها چه می گفتند؟ چقدر چهره هاشان غمگین بود. چرا آن قدر با ترحم به ما می نگریستند؟ سهراب که نمرده بود، خیال مردن هم نداشت. تازه دکتر شده بود، می خواست مطبی دست و پاکند. هنوز مهر نظام پزشکی برکارتش خشک نشده بود. تازه به ایران بازگشته بود و می خواست ازدواج کند. آنها مگر آن چیزها را نمی دانستندکه از مرگ صحبت می کردند. تومور مغزی آن هم از نوع بدخیم مساوی بود با مرگ. مرگ و تنها مرگ. شوک عجیبي به ما وارد شده بود. لب هایم شدیدا می لرزیدند و مغزم ازکار افتاده بود. دکتر جوانی که شاید دو - سه سال از سهراب بزرگ تر بود، لیوان آبی به دست دایی داد. دایی یوسف تمام غرور مردانه اش را شکسته بود وگريه می کرد. مرد جوان خواست که لیوان آبی هم به من بدهد اما من حرکتی از خود نشان ندادم. دیگر دکترها سعی داشتند باحرفهایشان به ما دلداری دهند و امید ازدست رفته مان را به ما بازگردانند. مرد جوان دو زانو جلویم نشست ونگاه دقیقی به چشمانم کرد. ناگهان با صدای بلندی خطاب به بقیه گفت:

    _شوک زده شده. هیچ حرکتی انجام نمیده!

    با این حرف، دکترها به سرعت به طرفم آمدند. یکی از آنها لیوان را از دست مرد جوان گرفت و آب درون آن را به یکباره به صورتم پاشید، دیگری سیلی نسبتا محکمی به گوشم نواخت، آن یکی لیوان را که دیگر خالی شده بود با شدت به زمین کوبید تا شاید صدای شکستن آن مرا از شوک خارج کند اما همه اینها بی فایده بود.

    آن ها مستأصل و درمانده درفکر راه های جدیدی بودند که دایی در میان هق هق گريه مردانه اش، مرا در آغوش گرفت و سرم را بر روی سینه اش گذاشت. دست لرزانش را به سرم کشید وگفت:

    _گریه کن عزیزم گریه کن نگذار لب های گلی رنگت این جوری بلرزند، قلب دایی رو هم باهاشون می لررونی، از الان باید دیگه گریه کنیم و بر سر مون بکوبیم چون سهرابمون يه مرض لاعلاج گرفته، دکترمون رو از دست دادیم، تازه دومادمون از دستمون رفت.

    با این حرف بغضم ترکید وهردو در بغل هم گریستیم. تلخ ترین گریه ای که پدری می تواند برای فرزندش بکند و عاشقی می تواند برای معشوقش سردهد. دکترها هم که می دانستندامیدی نیست، ساکت شدند و بیهوده ما رابه آينده امیدوار نساختند. قلب دایی گرفته بود و او را سریعا در بخش دیگری بستری کردند. سهراب منتظر بازگشتمان بود و می دانستم که باید پیشش برگردم ولی آخر مگر می شد؟ دکتر هراچی معتقد بودکه باید هرچه زودتر موضوع مریضیش را به سهراب بگويیم چون او حق داشت بداند. اما چه کسی جرات داشت به او بگویدکه دارد می میرد؟ وازهمه بدتر چه کسی می توانست به زن دایی و مادرم بگویدکه سهراب به زودی خواهد مرد؟ حالم تا اندازه ای خراب بودکه مرا خواباندند واز ترس جانم آمپول آرام بخشی را به اجبار به من تزریق کردند. در آخرین لحظات هشیاری شنیدم که دکترها تصمیم گرفتند یکی از پزشکان روانشناس را به سراغ سهراب بفرستند تا همه چیز را به او بگوید.

    چشمانم را که بازکردم، سرم به شدت درد می کرد. چندلحظه ای گذشت که همه چیز را به یاد آوردم. ساعت از هشت گذشته بود و نمی دانستم چه بر سر دایی و سهراب آمده، با عجله از تخت پایین آمدم و به طرف اتاق دایی دویدم. او در تختش خوابیده بود و دستگاهی که بالای سرش بود؛ نشان می داد او زنده است.

    خیالم از جانب اوکمی راحت شده بود، پرستاری که خارج شدن مرا دیده بود با اصرار ازمن خواست به تختم بازگردم و تا آمدن دکتر همان جا بمانم. اما من بی توجه به حرفهای او به راهم ادامه دادم گویی هیچ یک از حرفهای او را نمی شنیدم. وارد اتاق سهراب که شدم آن پرستارهنوزهمراهم بود. دکتر ساکت نشسته بود وسهراب سرش را به طرف پنجره برگردانده بود و آسمان را نگاه می کرد. پرستار با سر وصدای زیادی گفت:

    _آقای دکترمن بهش گفتم که شما اجازه ندادید از تختش خارج بشه اما اصلا به حرفم گوش نداد.

    _اشکالی نداره، راحتش بگذارید. شما می تونید برید.

    آرام با چشمان اشکبار به تختش نزدیک شدم. هنوز نگاهش به پنجره بود. دکتر ابتدا نگاهی به اوکرد و سپس به من گفت:

    _من ودکترجوونمون حسابی باهم گپ زدیم.حالا ایشون همه چیز رو می دونه. من تنهاتون می گذارم اما شما هم مواظب باشید زیاد هیجان زده نشید، تازه از يه شوک عصبی بیرون اومدین.

    او رفت و ما را با سکوت غم انگیز مان تنها گذاشت. سهراب همچنان مهر سکوت بر لب داشت و نگاهش را از پنجره بر نگرفته بود. شاید هم دیگر نمی خواست مرا ببیند. کنارش نشستم و با صدای لرزانم گفتم:

    _با اون نگاه غمگینت از پنجره چی رو طلب می کنی؟ شاید دنبال ستاره بختت می گردی که مطمئن بشی هنوز روشنه، یا شاید منتظر پرنده خوشبختیت هستی که از پنجره سرک بکشه و روی شونه هات بنشینه، منتظرچی هستی که نگاهت رواز اونجا برنمی گیری؟

    _ منتظر فرشته مرگم، منتظرم که بیاد و جونم رو بگیره. ولی قبلش می خوام ازش بپرسم چرا من؟ منی که سال ها درد و رنج رو تحمل کردم و میون يه مشت فرنگی درس خوندم تا يه روز بتونم برگردم و به مردمم خدمت کنم، می خوام توی چشمهاش نگاه کنم و ازش بپرسم چرا من رو انتخاب کرده؟ من هنوز به چیزی که می خواستم نرسیدم، می خوام بدونم سهم من از این دنیا چی بوده که حالا باید بمیرم؟

    او حق داشت که می خواست اینها را بداند اما من نمی دانستم به او چه جوابی باید بدهم.

    _چرا این قدر زود تسلیم شدی؟چرا شکست رو بی هیچ مبارزه ای قبول کردی؟ دلت برای ما نسوخت؟ برای مایی که دوستت داریم، پدربیچاره ات ازوقتی این خبر رو شنیده مریض شده، قلبش گرفته، می فهمی برای تو، آن وقت تو خيلی زود قبول کردی که بمیری و حالا انتظار اجل رو می کشی؟

    سرش را که با عصبانیت به طرفم برگرداند؟ چشمان به خون نشسته اش را دیدم. فریاد می کشید ولی من خوشحال بودم که از آن حالت مات زدگی خارج شده بود.

    _ تو فکر می کنی برای من قبولش خيلی راحته، قبول اینکه دارم می میرم؟ نه عزیزم، نه. ولی چه کاری ازدستم برمیاد؟ چرا الکی به خودم امیدواری بدم درحالی که می دونم بی فایده است؟ من خودم دکترم و می دونم تومور بدخیم مغزی یعنی چی، یعنی مرگ؛ یاسمن؛ مرگ، يه غده بدشکل که توی مغزم جا خوش کرده، البته خيلی هم پیشرفت کرده. غده ای که اگه بهش دست بزنن، اگه بخوان درش بیارن به قسمتهای دیگه هم سرایت می کنه. می دونی دکترها به این غده چی میگن؟ بهش لقب مهمون ناخونده رو دادن، مهمونی که مزاحمه و روی دیدنش را نداری اما مجبوری تحملش کنی چون نمی تونی بیرونش کنی، باید بسوزی و بسازی. تنها کاری که می تونی انجام بدی اینه که بهش دست نزنی تا هرکاری که می خواد توی مخ تو انجام بده، باید بنشینی و دعا کنی زود تر بکشدت، چون انتظار داره دیوانه ات می کنه. انتظاری که همراه خودش مرگ رو برات هدیه میاره.
    ادامه دارد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سرش را برگرداند تا اشکهایش را نبینم. چقدر سخت بود دیدن اشک یک مرد، مردی که سرشار از نیرو، جوانی و توانایی بود اما دستان شوم سرنوشت، بازی ای را با او شرع کرده بودکه باعث مي شد او این چنین از سر عجز و درماندگی خون گریه کند. اما نه؛ هنوز زود بود، باید صبر می کردم تا مادرش می آمد آن وقت قضاوت می کردیم چه کسی خون گریه می کند. دو ساعتی گذشته بودکه ناگهان مادرم وارد اتاق شد. هنوز متوجه حال و روز ما نشده بود چون با خنده گفت:

    _ نگهبان اجازه نمی داد بیام تو، می گفت الان که وقت ملاقات نیست، به هزار زحمت راضیش کردم بیام و این غذا رو به شماها بدم. پس خان داداشم کجاست؟

    و تازه ما را دیدکه از بس گریه کرده بودیم، هر یک گوشه ای افتاده و خیره او را می نگریستیم. مادرم که حسابی هول کرده بود ظرف غذا را گوشه ای گذاشت وکنار سهراب رفت. دستی به سروگوش برادرزاده اش کشید تا مطمئن شود حالش خوب است. طفلک بغض کرده بود و اشکش هر لحظه آماده فرو ریختن بود.

    _شماها چه تون شده؟ چرا این شکلی شدید؟ برای چی گریه کردید؟ به من هم میگین چی شده یا نه؟ دلم داره می ترکه دِ حرف بزنید.

    _چیزی نیست عمه جون، ما فقط... .

    _ به من نگو هیچی نیست، به خاطر صدای گرفته تون باورکنم یا برای چشم هاتون که این قدر بادکرده که نمی تونید بازشون کنید؟ چشمهای این دختر رو نگاه کن شده کاسه خون. جونم رو به لبم رسوندین بالاخره میگین چی شده یا نه؟... نگفتین خان داداشم کو؟

    ناگهان فکری به نظرم رسید. مادر هنوز آمادگی شنیدن خبر بیماری سهراب را نداشت و ما می توانستیم گرفتن قلب دایی را بهانه کنیم. پس گفتم:

    _نگران نباشین مادرجون، دايي حالش خوبه ، فقط يه کمی قلبش درد گرفته، الانم راحت گرفته خوابیده.

    مادرم با دست بر سرکوبید وگفت: وای خاک بر سرم، داداشم از دست رفت. شماها درغ میگین که حالش خوبه.

    _ نه عمه دروغمون چيه؟ بابا حالش خوبه، اصلا یاسمن عمه رو ببر خودش بابا رو ببينه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/